فهرست اجمالى
1. شرح حال امامزادگان رى··· 11
على قلى ميرزا اعتضاد السلطنه (1264ق - 1313ق)
2. امامزادگان معروف رى··· 137
سيد محمدصادق حسينى طباطبائى (در سال 1296 ق)
3. نسب حضرت عبدالعظيم عليهالسلام و امامزادگان رى··· 181
ولى محمد بيك وردى تركمانى عراقى (در سال 1304 ق)
4. امامزادگان رى··· 233
شيخ محمدحسين طهرانى (قرن 13)
5. نور الآفاق··· 325
شيخ جواد شاهعبدالعظيمى (م 1355 ق)
6. بارگاه امامزاده عبداللّه عليهالسلام در رى··· 423
خليل كمرهاى
7. الرسالة العزية فى ترجمة الجليل عزّالدين يحيى الشهيد رحمهالله ··· 435
حضرت آيةاللّه العظمى سيدشهابالدين المرعشى النجفى رحمهالله
8. حواشى عمدة الطالب فى نسب آل ابىطالب عليهالسلام ··· 447
حضرت آيةاللّه سيد محمدعلى روضاتى اصفهانى(دام ظله العالى)
(7)
(8)
پيشگفتار
درباره شخصيّت حضرت عبدالعظيم حسنى عليهالسلام و امامزادگان شهر رى و نيز تاريخ رى در طول قرنهاى گذشته و عصر حاضر، صدها جلد كتاب و مقاله و جزوه و مطالب پراكنده و سودمند در كتابهاى علما و دانشمندان و محققان به رشته تحرير درآمده است كه با وجود تكرارى بودن بعضى از آنها، هر كدام با نگرش خاص خود توانستهاند گوشهاى از جلوه ملكوتى و معنوى حضرت عبدالعظيم عليهالسلام را به نمايش بگذارد و جنبهاى از رمز و راز رى را بگشايد. با اين حال، تاكنون سال دقيق تولد و وفات حضرت عبدالعظيم حسنى عليهالسلام و قبر امامزاده حمزه و... روشن نيست؛ چنان كه درباره شهر رى هم، ناگفتههاى فراوانى وجود دارد.
پژوهشگر در تاريخ رى با تتبّع در منابع تاريخى و جغرافيايى آشكارا درمىيابد كه شهر رى در طىّ قرون متمادى از مراكز مهم شكلگيرى و بالندگى تمدّن اسلامى و شيعى و مهد دانش و فضيلت بوده است. وجود كتابخانههاى بزرگ و داير بودن مدارس فقه و حديث و پرورش بزرگان همچون ثقةالاسلام كلينى و شيخ صدوق در اين شهر گواه صادقى بر اين مدّعاست. متأسفانه منابع اصلى تاريخ رى همچون جريدة الرى و تاريخ رى آبى و منتجبالدين رازى در تندباد حوادث از ميان رفته و بدست ما نرسيده، امّا در همين آثار به جا مانده، مطالب خواندى و جذّاب درباره رى بسيار است.
شناختنامه حضرت عبدالعظيم حسنى عليهالسلام و شهر رى با گردآورى و تأليف مجموعه رسالههاى خطى و كتابها و مقالاتِ منتشر شده، و نيز مجموعه جزوهها و گفتارهاى پراكنده درباره حضرت عبدالعظيم حسنى عليهالسلام و امامزادگان و تاريخ شهر رى، در صدد شناساندن و معرفى مقام علمى و معنوى اين كريم اهل بيت عليهمالسلام و ساير امامزادگان و معرفى تاريخ شهر رى است.
نتيجه طرح مأخذشناسى حضرت عبدالعظيم حسنى عليهالسلام و شهر رى، معرفى و شناسايى نزديك به هزار عنوان از كتابهاى خطى و چاپى و مجلات و نشريات و مقالات و دائرة المعارفها و سفرنامهها و پاياننامهها و اسناد و فرامين و وقفنامهها و... بود كه در يك جلد به زيور طبع آراسته شد.
(9)
با تتبع و جست و جوى وسيعى كه در فهارس نسخ خطى كتابخانههاى ايران و كتابشناسى، تراجم و رجال و ساير منابع مأخذشناسى شد، به نسخههاى خطى در ارتباط با امامزادگان شهر رى برخورد كرديم كه شايان چاپ دراين مجموعه بود تا درمعرض ديد فضلا ودانشمندان ونويسندگان قرار گيرد.
به جهت با اهميت بودن نسخههاى خطى در ارتباط با حضرت عبدالعظيم عليهالسلام ، مجلد اوّل مجموعه شناختنامه حضرت عبدالعظيم حسنى عليهالسلام و شهر رى را به مجموعه رسالههاى خطى و سنگى پيرامون حضرت عبدالعظيم حسنى عليهالسلام و مجلد دوم شناختنامه به مجموعه رسالههاى خطى پيرامون امامزادگان و زيارتگاههاى رى اختصاص يافت. چرا كه اكثر رسالهها براى اولين بار به زيور طبع آراسته مىشود. و به جهت تناسب موضوع، چند رساله چاپى پيرامون امامزادگان رى و تهران (رى قديم) در پايان اين مجموعه اضافه شد.
اين مجموعه رسالهها از قرن سيزدهم هجرى تا عصر حاضر به رشته تحرير درآمده كه هر كدام در نوع خود (با وجود تكرارى بودن بعضى مطالب) سودمند و مفيد است. و ترتيب رسالهها تقريبا بر حسب سال تأليف و يا سال وفات مؤلفين است(به استثناى يك رساله) كه تأثيرپذيرى و يا تأييد و انتقاد رسالههاى بعدى نسبت به رسالههاى قبلى به خوبى روشن مىشود.
شايان ذكر است كه مطالب بعضى از رسالهها به هيچ وجه قابل تأييد نبوده و در مقدمه و پاورقى به نقد و انتقاد و ردّ بعضى سخنها پرداختهايم. و به جهت اهميت ساير مطالب آن رساله كه در ارتباط با تاريخ رى و ساير امامزادگان شهر رى و... است. كه در اين مجموعه به چاپ مىرسد.
در اين مجموعه شناختنامه حضرت عبدالعظيم حسنى عليهالسلام و شهر رى هشت رساله خطى و چاپى در ارتباط با حضرت عبدالعظيم حسنى عليهالسلام و امامزادگان شهر رى و مدفونين مجاور حضرت عبدالعظيم عليهالسلام گردآورى شده است كه مشخصات رسالههاى خطى و شرح حال مؤلفين در ابتداى هر رساله درج شده است.
(10)
(1)
شرح حال امامزادگان رى
اين رساله شامل شرح حال پنج امامزاده به ضميمه دو رساله ديگر است كه عبارتند از:
1. شرح حال امامزاده عبداللّه عليهالسلام
2. شرح حال امامزاده حمزه عليهالسلام
3. شرح حال امامزاده طاهر عليهالسلام
4. شرح حال امامزاده زيد عليهالسلام
5. شرح حال امامزاده يحيى عليهالسلام
6. رساله در عداوت ميان بنىهاشم و بنىاميه
7. رساله در زايجه طالع روز عاشورا.
تأليف:
على قلى ميرزا اعتضاد السلطنه (1264ق - 1313ق)
(11)
(12)
مقدمه
در مقاله «آشنايى با حضرت عبدالعظيم عليهالسلام و مصادر شرح حال او» در معرفى مؤلّف، و رساله شرح حال حضرت عبدالعظيم عليهالسلام و ساير امامزادگان رى چنين مىنويسد:
رساله شرح حال حضرت عبدالعظيم حسنى عليهالسلام
على قلى ميرزا پسر فتحعلىشاه قاجار حدود سال 1234قمرى به دنيا آمد در سال 1250 كه برادرزادهاش محمد شاه قاجار در طهران فوت كرد و زمام كارها به دست همسرش مهد عليا مادر ناصرالدين شاه وليعهد كه در تبريز بود افتاد به سمت پيشكارى مهد عليا به اداره امور طهران مشغول شد. در سال 1272 به لقب اعتضاد السلطنه ملقب و در سال 1274 به رياست مدرسه دارالفنون منصوب شد و در سال 1275 كه اولين خط تلگرافى بين تهران و تبريز را كشيد به لقب وزير علوم ارتقاء يافت و به تدريج عهدهدار مشاغل مهمترى گرديد در سال 1283 وزارت علوم و صنايع و تجارت و رياست دارالفنون و اداره تلگرافخانهها و معادن و روزنامههاى دولتى و علمى و چاپخانههاى شهر طهران و ولايات و كارخانهها و حكومت ملاير و تويسركان همه به عهده او بود و در سال 1283 به نشر روزنامه ادبى «ملت سنيه ايران» كه تا سال 1287 دوام داشت و سى و سه شماره از آن منتشر شد پرداخت. در هر شماره شرح حال يكى از شعراى قديم را حاوى بود.
اعتضاد السلطنه مانند غالب پسران فتحعليشاه شعر مىگفت و در شعر «فخرى» تخلص مىنمود. به سال 1298 در طهران در حدود شصت و چهارسالگى وفات يافت و در يكى از حجرات جنب مزار حضرت عبدالعظيم مدفون گرديد. از تأليفات او
(13)
تاريخ افغانستان، فتنه باب و فلك السعاده در نجوم است كه هر سه چاپ شده است.(1)
اعتمادالسلطنه درباره او گويد: در اين عهد جاويد مهد، از رجال و اعيان احدى به قدر وى ترويج علم و دانش و هنر نكرد. مكرر ناصرالدين شاه مىگفت: ثلث مردم ايران را على قلى ميرزا تربيت كرد. و به عزّت و اعتبار و انتشار اسم و اشتهار او نيز در اين دولت كسى نرسيد... از مجالست علماء و افاضل و مذاكرات علوم و فضائل هيچ وقت ملالت نمىيافت و كسالت نمىگرفت. به مجلس مذاكرات علميه در جميع فنون عتيقه آسيايى و معارف طريفه و صناعات جديده اروپايى با اساتيد آنها مشاركت حاذقانه مىكرد و مخصوصاً در حكمت متوسطه مشرق زمينى خود از اساتيد به شمار مىآمد و در تاريخ و اسطرلاب و هندسه و بسيارى از مسائل، كتابها و رسائل ساخته است...(2).
كتابخانه مهم و معتبرى جمعآورى نموده بود كه بعدها نصيب سپهسالار بانى مدرسه سپهسالار جديد (شهيد مطهرى) شد كه از آن كتابها همين شرح حال حضرت عبدالعظيم است كه دو نسخه آن در كتابخانه مدرسه سپهسالار موجود است و نگارنده اين سطور (با طى كردن هفت خوان...) عكسى از اين دو نسخه با تحمل مخارج سنگين فراهم كرده است. اميدوارم هر چه زودتر راه استفاده از نسخههاى خطى اين كتابخانه مهم آسان گردد و اولياء آن مدرسه و كتابخانه به اين واقعيت واقف شوند كه كتابخانه براى استفاده علاقهمندان است نه براى حبس نسخهها و دور نگاهداشتن آنها از استفاده اهل فضل.
اعتضاد السلطنه تاريخ احوال مبارك حضرت عبدالعظيم حسنى عليهالسلام و احوال عبداللّه ابيض را نوشته و در «جنگ» خويش به طور مسوّده ضبط كرده بود. ميرزا عبدالوهاب خان نصيرالدوله از او خواست كه آن رساله را براى او استنساخ كند او هم پاكنويس كرد و براى او ارسال داشت. اين كار در سال 1293 انجام شده است.(3)
1. فهرست مؤلفين كتب چاپى، ج 4، ص 569 ـ 571.
2. المآثر و الآثار، ص 193.
(14)
پس از اين تاريخ، ناصرالدين شاه از او مىخواهد كه انساب طهارت نصاب و شرحى از احوال سعادت مآل حضرت عبدالعظيم عليه آلاف التحية و التكريم و برخى از امامزادگان ديگر كه اينك روضه مقدسش در ارض رى مطاف خاص و عام است ايراد نمايد و از تطويل و ايجاز تعقيد كناره گيرد. پس از اين دستور و تقاضا، اعتضاد السلطنه بار ديگر آن رساله قبل را تحرير و پاكنويس و به صورت جديدى در مىآورد كه نسخهاى از اين كار هم در كتابخانه شهيد مطهرى موجود است و اينك به معرفى آن مىپردازيم.
اين رساله به زبان فارسى و 114 صفحه (هر صفحه 9 سطر) است. پس از ديباچه شرح حال زيد بن حسن عليهالسلام جد سوّم حضرت عبدالعظيم را آورده است و نيز شرح حال دختر او نفيسه (كه در مصر مدفون است و اهل مصر او را ستّ نفيسه خوانند و به زيارت قبر او مىروند و خيلى او را تعظيم و تجليل مىنمايند) را ياد كرده است.
سپس شرح حال جدّ دوّم او حسن بن زيد را به تفصيل آورده است.
آن گاه شرح حال جدّ اوّل او على الشديد بن حسن بن زيد را و سپس شرح حال پدر او عبداللّه بن على بن حسن بن زيد را و در پايان شرح حال حضرت عبدالعظيم عليهالسلام را آورده و در اين بخش مطالب سودمندى دارد.
پس از تمام شدن اين قسمت، شرح حال امامزاده عبداللّه و پدران او را و نيز شرح حال امامزاده حمزه را ياد كرده است و پيرامون قبر بىبى زبيده و بىبى شهربانو نيز مطالبى دارد.
تاريخ كتابت اين نسخه 1296 مىباشد و مناسب است اين رساله تحقيق و چاپ شود زيرا برخى نكات تازه و قابل توجّه در آن ديده مىشود مثلاً مىگويد:
به هر حال آن مكان شريف بعد از آنكه مدفن امامزاده لازم التعظيم حضرت عبدالعظيم عليهالسلام شد، در اكثر ازمنه محترم بوده و متوليان آن بقعه متبركه كه از سادات
1. آغاز يكى از دو نسخه خطى موجود در كتابخانه مدرسه شهيد مطهرى. در پايان اين نسخه شرح حال حضرت عيسى على نبينا و آله و عليهم السلام هم هست.
(15)
صحيح النسب مىباشند علاوه بر رياست ملّتى غالباً رياست دولتى نيز داشتهاند مثل ايالت ولايت طهران و اطراف آن. سلاطين صفويه مخصوصاً به جهت زيارت اين قبر شريف از اصفهان به جانب رى نهضت مىنمودند چنانكه اسكندربيك منشى در چند موضع از تاريخ عالم آراى عباسى تفصيل آن را ايراد نموده و بناهاى قديم آن مكان شريف از شاه اسماعيل و شاه طهماسب اوّل است... .(1)
در ابتداى هر دو نسخه خطى مدرسه شهيد مطهرى (سپهسالار سابق) به شمارههاى 1854 و 1853 نوشته شده:
«هو شرح حال حضرت عبدالعظيم و امامزاده عبدالله و امامزاده حمزه عليهمالسلام ، از تاليفات نواب مستطاب، اشرف امجد ارفع والا شاهزاده اجلّ اكرم، اعتضادالسلطنه وزير علوم و معادن دام اجلاله گرديد.
فى شهر ربيع الاولى 1296
با مهر اعتضادالسلطنه
و در ذيل آن صورت وقفنامه به اين شرح نوشته شده:
«هو الله تعالى شأنه؛ اين يك مجلد كتاب، شرح حالات حضرت عبدالعظيم و امامزاده حمزه عليهمالسلام تأليف نواب والا، اعتضادالسلطنه، در يوم جمعه 15 شهر ذى حجة الحرام سنه 1297 در عداد كتب موقوفه مسجد و مدرسه ناصرى معدود و به كتابخانه مدرسه ... داخل گرديد.
صيغه وقفآن مطابق شروح و شروط مندرجهدر وقفنامهمسجد ومدرسهجارىشد.
فصار وقفاً صحيحاً لازماً در سنه 1297.مهر وقف
در نسخه كتابخانه ملى ملك 113/6151 قسمتى از شرح حال حضرت عبدالعظيم را دارد كه در پايان شرح حال نوشته شده:
«از تأليفات نواب مستطاب، اشرف ارفع امجد والا، شاهزاده آزاده اعظم افخم والا تبار اعتضادالسلطنه وزير علوم دام اقباله؛ كه در شرح احوال حسب و نسب حضرت
1. سى مقاله، ص 41 ـ 44.
(16)
شاهزاده عبدالعظيم عليهالسلام نوشتهاند، چون هنوز ديباچه آن را ننوشته بودند، به كمترين چاكر درگاه كه از خوان نعمت بىدريغش پرورده و در ظلّ رحمت و رأفت شاهزاده معظم اليه تربيت يافتهام فرمودند، على الحساب از باب آنكه نسخهاش از ميان نرود در اين جنگ ثبت و ضبط شود تا ان شاء الله تعالى به سلامتى وجود مبارك، ديباچهاش نيز نوشته شود، و بعد از آن به حليه طبع درآمده منتشر شود، كه اين يادگار نيكو از شاهزاده والاتبار بمانده و كسى در اين مدت در صدد جمع و تأليف حسب و نسب آن بزرگوار برنيامده بود. الحق خيلى لازم و واجب بود كه از اجداد آن بزرگوار و حالت شريفش خود آن حضرت ـ سلام الله عليه ـ شيعيان على بن ابىطالب عليهالسلام استحضارى حاصل آمد. و بعد از طبع نمودن ـ انشاءالله تعالى ـ انتشار خواهد يافت و وقف عام خواهد فرمود كه به جميع مردم داده شود و از شرف حسب و نسب و حالت شريف آن حضرت استحضار حاصل نمايند. فى شهر ربيعالثانى من شهور سنه 1289 مطابق سال فرخنده فال پيچى ئيل».
حرّره رئيس الكتاب
نسخههاى خطى اين رساله بدين شرح است:
409/31 . سرگذشت امامزادگان رى (فارسى)
از : عليقلى ميرزا بن فتحعلى شاه قاجار اعتضادالسلطنه (م 1298ق)
اعتضاد السلطنه شرح احوال و سرگذشت حضرت عبدالعظيم و ديگر سادات مدفون در رى را جمعآورى كرده بود. وى براى آنكه نسخه كتابش از ميان نرود به رئيس الكتّاب دستور مىدهد تا در سال 1289ق مسوّدات او را موقتاً در جنگ خودش (موجود در كتابخانه ملك به شماره 6151) وارد كند تا بعداً ديباچه اش نوشته شود . رئيس الكتاب هم زندگانى حضرت عبدالعظيم و امامزاده عبدالله ابيض را به همان صورت در آن جنگ وارد نمود . (نسخههاى شماره 1 و 2 كه در ادامه معرفى مىشوند .)
پس از اين در سال 1293ق ميرزا عبدالوهاب خان نصير الدوله، وزير
(17)
تجارت، از او خواست كه آن رساله را براى او استنساخ كند. اعتضاد السلطنه نيز همين كار را كرد و شرح احوال دو امامزاده مذكور را پس از پاكنويس كردن براى نصيرالدوله فرستاد كه ديباچه آن با اين عبارات آغاز مىشود: «الحمدللّه المتعالى عن الاضداد والاشباه... اما بعد چون در اين اوان فيروزى نشان كه تاريخ هجرى به يك هزار و دويست و نود و سه ناقصه است و بيست و نه سال است تاج و تخت سلطنت از وجود مبارك شاهنشاه جمجاه ناصرالدين شاه... مؤلف اين رساله... بعد از مشاغل نوكرى، گاهى به تحصيل و برخى اوقات مشغول تصنيف بوده... در چندين سال قبل از اين تاريخ احوال مبارك حضرت عبدالعظيم حسنى عليهالسلام و احوال عبداللّه ابيض را نوشته در كتاب جنگ خويش به طور مسوّده ضبط كرده اين اوقات... جناب . . . نصير الدوله زيد اجلاله . . . خواهش نمودند نسخه آن را نوشته، انفاد دارم . به ان جهة در اين رساله پاك نويس شده انفاد داشتم . . . ابوالحسن زيد بن حسن مجتبى بن على بن ابى طالب عليهمالسلام الملقب به رقرق مادر زيد موسومه به زجاجه است .» (نسخههاى شماره 3 و 4)
اما چندى بعد ناصرالدين شاه (1264 ـ 1313ق) به اعتضاد السلطنه دستور مىدهد تا انساب طهارت نصاب و شرح احوال حضرت عبدالعظيم و ديگر امامزادگان مدفون در رى را براى او در كتابى گرد آورد. به همين علت اعتضاد السلطنه ديباچه كتاب خود را دوباره تحرير مىكند و قسمتى هم مربوط به امامزاده حمزه (و در نسخه دانشكده ادبيات علاوه بر آنها امامزاده طاهر و زيد بن على بن الحسين عليهماالسلام ) به آن مىافزايد و كتاب را به صورت جديدى در مىآورد تا آماده تقديم به ناصر الدين شاه شود . اين تحرير دوم همان است كه بيشتر نسخهها بر اساس آن است و با :« الحمد لله الذى عجزت خواطر الامم . . .» آغاز مىشود .
اين رساله در مجموعه انتشارات كنگره حضرت عبدالعظيم حسنى عليهالسلام و
(18)
شهر رى به چاپ مىرسد .
آغاز تحرير اول :« الحمد لله المتعالى عن الاضداد و الاشباه و الصلاة و السلام على خاتم الانبياء محمد المصطفى خير الخلق . . . اما بعد چون در اين اوان فيروزى نشان . . .»
آغاز تحرير دوم :« الحمد لله الذى عجزت خواطر الامم عن البلوغ الى حقيقته و قصرت بصائر الهمم عن الوصول الى هويته . . . اما بعد فرمان مبارك شاهنشاه جهان پناه مفخر سلاطين . . .»
نسخههاى خطى : 1ـ كتابخانه ملى ملك تهران ، شماره 6151 ، رساله صد و سيزدهم ، ص 309ـ317 ، رئيس الكتاب ، ربيع الاول 1289ق ، كاتب در پايان مىنويسد : چون نگارنده هنوز ديباچهاى بر اين كتاب خود ننوشته بود ، به من دستور داد كه آن را موقتاً در اين جنگ وارد نمايم ، تا بعداً ديباچه نوشته شود و به چاپ برسد . آغاز :« ابوالحسن زيد بن حسن مجتبى بن على بن ابيطالب عليهمالسلام الملقب به رقرق ، مادر زيد موسوم به زجاجه ، كنيزكى بود كه به اسير آورده بودند .» ، انجام :« و اين كه در ترشيز است قبر حمزة بن موسى الكاظم است .» ر .ك : فهرست نسخههاى خطى كتابخانه ملك ، ج 9 ، ص 201 با عنوان «رساله احوال حضرت عبدالعظيم» ، در جنگ اعتضادالسلطنه .
2ـ كتابخانه ملى ملك تهران ، شماره 6151 ، رساله صد و پنجم ، ص 43ـ47 ، رئيس الكتاب ، 1289ق ، اين نسخه فقط زندگى امامزاده عبدالله ابيض را دارد و پيش نويس موءلف است كه موقتاً در اين نسخه وارد شده تا بعداً تكميل شود . آغاز :«عبدالله ابيض بن عباس بن محمد بن عبدالله . . . ندانم كجا ديدم اندر كتاب كه در ذيل احوال رى مىگويد نگارنده چون ديده مرقد مطهر امامزاده عبدالله نزديك . . .» ، انجام :«چنان چه فيروزآبادى در قاموس گويد ينبع . . . اين بود احوال عبدالله ابيض تا
(19)
امام همام سيد سجاد على بن الحسين بن اميرالموءمنين على بن ابيطالب عليهمالسلام » . ر .ك : فهرست نسخههاى خطى كتابخانه ملك ، ج 9 ، ص199 .
3ـ كتابخانه مسجد اعظم قم ، شماره 3791 ، نستعليق ، با سرلوح مذهب مرصع و جدول ، 12 برگ ، 17 سطر ، اين نسخه داراى ديباچه تحرير اول است و موجودى آن شرح احوال حضرت عبدالعظيم و امامزاده عبدالله ، آغاز :«الحمد لله المتعالى عن الاضداد و الاشباه و الصلاة و السلام على خاتم الاوصياء . . . اما بعد چون در اين اوان فيروزى نشان . . .» ، انجام : «از عبارت عمدة الطالب بر مىآيد كه نسلى باقى مانده باشد . اين بود احوال عبدالله ابيض تا امام همام سيد سجاد على بن الحسين بن اميرالموءمنين على بن ابيطالب عليهمالسلام .». ر.ك: فهرست كتابخانه مسجد اعظم قم، ص243 و رؤيت نسخه.
4ـ كتابخانه مدرسه سپهسالار ـ تهران ، شماره 1854 ، نسخ ، بى تاريخ ، آغاز و انجام مانند نسخه قبل . به ضميمه شرح احوال حضرت عيسى عليهالسلام كه آغاز آن چنين است :« به ضميمه شرح احوال حضرت عيسى على نبينا و عليهالسلام ... كه اين بنده عليقلى قاجار . . . بعد از شرح حال حضرت عبدالعظيم و عبدالله ابيض عليهماالسلام تأليف و در اين رساله درج نمودم . امر حضرت عيسى و اعتقاد مردم در حق او امر عظيم است . بعضى او را خدا مىدانند و . . .» (صص 18 الف ـ 23ب) ، انجام :«و اصل اين كلمه چندگوز بوده و از كثرت استعمال چنگيز شد .» ، 22 برگ ، 15 سطر . ر .ك : فهرست كتابخانه سپهسالار ، ج 5 ، ص 104 .
5 ـ كتابخانه ملى تهران ، شماره 479/ف ، نسخ خوش ، 1295ق ، محتملاً نويسنده در تهران ، با سرلوح ، عناوين شنگرف ، فقط شامل قسمت حضرت عبدالعظيم ، آغاز :« الحمد لله الذى عجزت خواطر الامم . . .» ، انجام :«يكى از شهرهاى معتبره و مدن معظمه محسوب مىشود . الحق هر
(20)
چند در بنا و آبادى آن ملك كوشيده شود سزاوار است .» 20 برگ ، 15 سطر . ر .ك : فهرست كتابخانه ملى ، ج1 ، ص 462 .
6ـ كتابخانه ملى تهران ، شماره 352/ف ، نسخ خوش ، ذيحجه 1295ق ، داراى سرلوح ، عناوين شنگرف ، شامل شرح حال امامزاده عبدالله ، آغاز :«الحمد لله رب العالمين و صلى الله على خاتم الانبياء محمد المصطفى و اهل بيته الطيبين و ذريته الطاهرين الى يوم الدين . فبعد حكم همايون و فرمان قدر نمودن شهريار . . .» ، انجام :«و آن بناى مقرنس را به زيب تذهيب و نصب آينه مزين داشتند .» 13 برگ ، 15 سطر ، ر .ك : فهرست كتابخانه ملى ، ج 1 ،ص 343 .
7ـ كتابخانه مدرسه سپهسالار تهران ، شماره 1853 ، نسخ ، مسيح كمرهيى ، روز چهارشنبه 21 محرم 1296ق ، عناوين شنگرف ، داراى تملك اعتضادالسلطنه (موءلف) در 1296ق ، شامل زندگانى حضرت عبدالعظيم و امامزاده عبدالله ابيض و امامزاده حمزه ، آغاز برابر آغاز نسخه شماره 2 ، انجام نسخه (در شرح احوال امامزاده حمزه) :«و عبارت عمدة الطالب را مىتوان تأويل كرد به اين كه گفته حمزة بن حمزة به خراسان رفت . ممكنست حمزه مدفون در سوسغد ترشيز حمزة بن حمزة باشد ولى سلسله اسناد احفاد شهاب الدين و رشته اولاد حمزة بن موسى را بدان منهج بيان نموده كه با عبارت اسكندر بيگ منشى در اول عالم آرا مطابق و موافق است و اين خود مقوىّ قول اسكندر بيگ است .» 56 برگ ، 9 سطر . ر .ك : فهرست كتابخانه سپهسالار ، ج 5 ، ص 103 .
8 ـ دانشگاه تهران، شماره 4600، رساله چهارم مجموعه، نستعليق و نسخ ، سده 13 هـ ، جدول زر و لاجورد ، در جنگى از آثار اعتضاد السلطنه كه برخى از آنها به خط خود اوست ، با عنوان «سرگذشت عبدالعظيم و امام زادههاى ديگر» ، 152 برگ . ر .ك : فهرست دانشگاه تهران ، ج 14 ، ص 3528 .
(21)
9ـ كتابخانه ملى ملك تهران ، شماره 3661 ، رساله اول مجموعه ، نسخ ، 13 محرم 1301ق ، عناوين و نشانيها شنگرف ، آغاز و انجام و بخشها مانند نسخه 1853 سپهسالار ، 29 سطر . ر .ك : فهرست كتابخانه ملك، ج7، ص15.
10ـ دانشكده ادبيات تهران ، شماره 101ج ، نسخ ، على اكبر قرنچاهى ، آدينه پايان شوال 1312ق ، اين نسخه كاملترين نسخه هاست و شامل پنج شرح حال از حضرت عبدالعظيم ، امامزاده عبدالله ابيض ، امامزاده حمزه ، امامزاده طاهر و حضرت زيد عليهالسلام است . از آغاز كتاب تا پايان زندگى امامزاده حمزه برابر نسخه 1853 سپهسالار ولى افزودههاى از آن جا به بعد در ديگر نسخهها نيست . آغاز زندگى امامزاده طاهر :«بسمله . در شرح احوال امامزاده طاهر و حسب و نسب آن بزرگوار است . شيخ ابونصر سهل بن عبدالله بخارى كه از محققين نسابين است در كتاب سر الانساب گويد : طاهر از واردين شهر رى است . . .» ، انجام قسمت مربوط به شرح احوال زيد بن على بن الحسين عليهماالسلام كه مفصل ترين بخش كتاب از ص 32 الف تا 72 الف است :« هر آن كس خواهد بر آنها استحضار يابد بايستى به جلد يازدهم كتاب بحار الانوار و غير آن از كتب رجوع نمايد كه مفصلاً و مشروحاً مذكور است .» 121 برگ كه متن كتاب در ص 1ـ73 است و ديگر برگها سفيد مانده ، 16 سطر . ر .ك : فهرست دانشكده ادبيات تهران ، ج 1 ، صص 311ـ312 .
11ـ كتابخانه مجلس شوراى اسلامى تهران ، شماره 1293 مجموعه طباطبايى ، نستعليق ، بى تاريخ ، آغاز و انجام و بخشها مانند نسخه شماره 1853 در كتابخانه سپهسالار .
12ـ كتابخانه مركز دائرة المعارف بزرگ اسلامى تهران ، شماره 202 ، رساله اول مجموعه ، ص 2ـ26 ، نسخ پخته ، سده 13 هـ ، اين نسخه شامل احوال امام زاده طاهر در رى و امامزاده يحيى در تهران است ، در مجموعهاى به
(22)
همراه دو رساله ديگر از اعتضادالسلطنه ، در فهرست موءلف آن را نشناخته اند ولى با مطابقت اين نسخه با نسخه دانشكده ادبيات مشخص شد كه همان تاليف اعتضادالسلطنه است ، آغاز :«در شرح احوال حضرت . . . شيخ ابونصر سهل بن عبدالله بخارى كه از محققين نسابين است در كتاب سر الانساب گويد . . .» ، انجام :«بايستى به جلد يازدهم كتاب بحارالانوار و غير آن از كتب رجوع نمايند كه مفصلاً و مشروحاً مذكور است .» ر .ك : فهرست نسخههاى خطى كتابخانه مركز دائرة المعارف بزرگ اسلامى ، ج 1 ، صص 146ـ147 .
13ـ كتابخانه ملى تهران ، شماره 2548/ف ، ص 105ـ114 ، در ضمن مجموعه رسائل اعتضادالسلطنه با عنوان «شرح امامزادههاى حضرت عبدالعظيم» ، بدون توضيحات درباره آن . ر .ك : فهرست نسخ خطى كتابخانه ملى ، ج 6 ، صص 52ـ53 .
ر .ك : فهرست نسخههاى خطى فارسى ، احمد منزوى ، ج 6 ، ص 4494 ؛ فهرستواره كتابهاى فارسى ، ج 3 ، ص 2164 ؛ فهرست مشترك نسخههاى خطى فارسى پاكستان ، ج10 ، ص 1271 و رؤيت نسخه ها ، مؤلفين كتب چاپى فارسى و عربى ، ج 4 ، ص 569 .
در پايان بايد به نسخه خطى كه در كتابخانه آستان قدس رضوى به شماره 25430 (فهرست نشده) اشاره كنيم، كه با اين نسخه آستان قدس رضوى مجموعه رسالههاى خطى درباره حضرت عبدالعظيم حسنى عليهالسلام و امامزادگان رى به چهارده نسخه خطى مىرسد كه اكثر آنان را تهيه و رؤيت و براى چاپ در اين مجموعه استفاده شده است.
رساله امامزاده عبداللّه به مناسبت تعمير مقبره نوشته شده. ابتدا به تفصيل، شرح حال امامزاده عبداللّه را تحرير كرده، سپس ساير امامزادگان رى را بيان كرده است. در ضمن شرح آبا و اجداد امامزاده طاهر، به تفصيل شرح حال امامزاده زيد بن على بن الحسين عليهالسلام را نوشته كه جد امامزاده طاهر عليهالسلام است. و در پايان بحث مستقلى در
(23)
عداوت ميان بنى هاشم و بنى اميه دارد كه سبب عداوت از بابت حضرت شهربانو نبوده بلكه اختلافات زيربنايى بوده، و نيز برخى از تحريفات عاشورا و بعضى از وقايع تاريخ اسلام و اكاذيب نويسندگان هم عصر خودش را بررسى كرده است، و به مناسبت بحث عاشورا مطلب كوتاهى نيز در زمان واقعه عاشورا تحت عنوان رساله در زايجه طالع روز عاشورا دارد.
(24)
عكس
(25)
عكس
(26)
(1)
شرح حال امامزاده عبداللّه عليهالسلام (1)
شرح حالات طهار رافضات [كذا] حضرت امامزاده عبداللّه كه مرقد منوّرش در قرب روضه مطهّره حضرت عبدالعظيم عليه آلاف التحيّة و التسليم مزار مسلمين است، و چون سلسله اجداد امجاد آن بزرگوار به حضرت سيّد سجاد عليهالسلام اتّصال مىيابند و از اغصان آن شجره طيّبه و دوحه مباركه مىباشند لهذا اجداد بزرگوار آن جناب را بعد از حضرت سيّد سجّاد به ترتيب نگارش مىدهد پس از آن به ذكر احوال آن امامزاده لازمالتعظيم مىپردازد بعون اللّه و حسن توفيقه.
علىّ بن علىّ بن الحسين بن علىّ بن ابىطالب عليهمالسلام
مكنّى به ابوالحسين يا ابوالحسن است. مادرش امّولد، سنّ مباركش به روايتى سى سال و به قولى سى و هشت سال بود و در ينبع رحلت كرده در همان جا مدفون شد.
حسن افطس بن علىّ بن علىّ بن الحسين بن على بن ابىطالب عليهمالسلام
چون پدرش على به رحمت ايزدى پيوست مادر حسن كه كنيزكى سنديّه
1. شرح حال امامزاده عبداللّه
در نسخه كتابخانه ملى ملك شماره 105/6151 ، در ابتداى شرح حال حضرت امامزاده عبداللّه ابيض نوشته شده:
«رساله در احوال عبداللّه ابيض، از تأليفات نواب اشرف والا، اعتضاد السلطنة عليقلى ميرزا ـ دام اقباله العالى ـ ، وزير علوم و صنايع و تجار و معادن، ابن خاقان مغفور فتحعلى ـ شاه نوراللّه مضجعه ـ ، نزديك به مزار كثيرالأنوار، حضرت عبدالعظيم ابن عبداللّه بن حسنى ـ عليه و على آبائه آلاف التحيّة و التسليم ـ مرقد مطهر امامزاده عبداللّه است، كه در اين دولت ابد مدّت عمارت شده و گنبد مطهر را رجال دولت كاشى نمودند، ولى نسب اين بزرگوار چنان كه بايد از اخبار واضح باشد، بر اغلب ناس از عام و خاص پوشيده و پنهان است، لهذا شرحى از احوال و نسب اين بزرگوار به رشته تحرير كشيده:...».
اين نسخه تفاوتهايى با ساير نسخهها دارد.
(27)
بود، به وى حمل داشت، پس از تولّد چون به حدّ بلوغ رسيد در نزد محمد بن عبداللّه بن حسن مثنّى بن حسن مجتبى كه معروف به نفس زكيّه و امام ششم زيديّه است و او را مهدى مدعود دانند؛ بهسر مىبُرد و در وقت خروج محمد بر منصور، حسن، رايت محمّد را در دست داشت وى را به جهت طول قامت، رُمح آلابىطالب مىگفتند. چون محمّد به قتل آمد، حسن از خوف بنىعباس مخفى شد.
وقتى كه امام به حق ناطق جعفر بن محمد الصادق عليهالسلام به عراق آمدند، روزى به منصور فرمودند: آيا مايل هستى خدمتى به رسول خدا كنى؟ منصور عرض كرد بلى. حضرت فرمودند: از جرم حسن بن على درگذر. منصور به فرمايش آن حضرت حسن را عفو كرد و اين حديث و حديثى كه از حضرت صادق عليهالسلام نقل خواهد شد برهانى قاطع بر صحّت نسب حسن است.
و بعضى از نسّابين مثل ابوجعفر محمّد سيّد حسنى نسّابه؛ صاحب كتاب مبسوط و ابن طباطبائى نسّابه؛ كه طعن در نسب و سيادت وى زدهاند بىجاست.
و بيشتر از نسّابين از عامه و خاصّه تصحيح نسب او را كردهاند؛ چنانكه شيخ شرف نسّابه در كتاب موسوم به انتصار بنىفاطمة الاشرار افطس را از اشرار بنىفاطمه شمرده و در حقيقت، حالتش خالى از شرارت هم نبوده؛ چنانكه نسبت به حضرت صادق عليهالسلام مكرّر سوء ادب كرد.
روايت است وقتى حضرت صادق عليهالسلام را مرضى عارض شد به امام موسى كاظم عليهالسلام فرمودند: هفتاد دينار به افطس بده و فلان مبلغ و فلان را به ساير بنىفاطمه برسان. سالمه كنيز آن حضرت عرض كرد: يابن رسول اللّه هفتاد دينار به افطس مىدهى و حال آنكه با شفره خيال قتل شما را داشت؟! حضرت فرمودند: مىخواهى كه من از كسانى باشم كه خداوند عزّ و جلّ در حق آنها فرموده: «و يقطعون ما امر اللّه ان يوصل»؟(1)
1. الغيبه (شيخ طوسى)، ص 197.
(28)
ابونصر بخارى اين حكايت را با اندك تغييرى در كتاب انساب روايت كرده و مىگويد اين شهادت قاطع و برهان واضح است بر نسب بنوالافطس كه ايشان را افاطسه گويند.(1)
حسن را بدين جهت افطس مىگفتند كه قصبه بينى وى پهن و منبسط بود و هيچ ارتفاعى در قصبه انف نداشت. گويند اين انتشار و انفراش بينى وى مادرزاد بود و همچنان از مادر تولّد يافته بود و عرب اين چنين كسى را از مردمان افطس و از زنان فطساء گويند؛ از اين جا است كه اعقاب و اولاد و احفاد حسن افطس را بنوالافطس و افاطسه نامند.
عبداللّهبن حسن افطسبن علىّبن علىبن الحسينبن علىبن ابىطالب عليهمالسلام
در خدمت حسين بن علىّ بن حسن مثلّث ابن حسن مثنّى بن حسن مجتبى بن على بن ابىطالب عليهالسلام ، معروف به صاحب فخّ و امام زيديّه است، بوده و در طرق اماميه نيز در جلالت قدر صاحب فخ، احاديث وارد شده و مقصود از صاحب قبر فخ در شعر دعبل خزاعى كه در خدمت امام رضا عليهالسلام عرض كرد:
مدارس آيات خلت من تلاوة
|
و منزل وحى مقفر العَرَصات
|
قبور بكُوفان و اخرى بطيبة
|
و اخرى بفخّ نالها صَلواتى(2)
|
همين بزرگوار است.
و حسين صاحب فخ در ايّام خلافت موسى الهادى باللّه عباسى خروج كرده، بسيارى از بنىهاشم در خدمتش بودند يكى از آنها عبداللّه بود.
در كتب تواريخ ضبط است كه يوم الفخ، عبداللّه دو شمشير، حمايل كرده بود و با هر دو حرب مىكرد و چون كار بر حسين صاحب فخ تنگ شد عبداللّه را طلبيده وصيّت نمود كه بعد از شهادتش او امام زيديّه باشد.
1. سر الأنساب؛ سر السلسلة العلويه، ص 77.
2. كشف الغمه، ج 2، ص 327 ـ 318.
(29)
از اين است كه صاحب كتاب عمدة الطالب(1) در ذيل عبداللّه شهيد نوشته كه: او يكى از ائمه زيديّه است و اين مخالف است با آنچه در كتاب ملل و نحل(2) از مذهب زيديّه روايت شده كه؛ بناى مذهب آنها اين است كه امام عصر از بنىالفاطمه كسى است كه با علم و فضل باشد و خروج به سيف كند و سبّ شيخين كه عمر و ابوبكر باشد ننمايد چنانكه زيد نكرد و گفت: و هما وزيرا جدّى. و فيروزآبادى در قاموس(3) «و كانا وزير جدّى» نوشته و فرقه ديگر از زيديّه هستند كه سبّ شيخين را جايز مىدانند.
و عبداللّه شهيد بعد از شهادت حسين صاحب فخ خروج به سيف نكرد، پس از ائمّه زيديه محسوب نيست و بعد از واقعه فخ، در مدينه طيّبه توطن جسته؛ چون هارون الرشيد مولع بود در سؤال از احوال اولاد علىّ بن ابىطالب عليهالسلام ؛ به خصوص از بزرگان و صاحب همّت و نبالت(4) آنها، وقتى از فضل بن يحيى برمكى، ازين سلسله جليله سؤال كرد كه؛ آيا در خراسان از آل علىّ بن ابىطالب عليهالسلام شخص بزرگى هست؟ فضل گفت: زياد تجسّس و تفحّص كردم كسى را نيافتم ولى شنيدم در يك موضع از مدينه، عبداللّه بن حسن افطس نشسته، مردم پيش او مىآيند، و بيش از اين چيزى نگفت.
پس از آن هارون شخصى به مدينه مأمور ساخته تا عبداللّه را حاضر كردند، چون حاضر شد هارون گفت: اى عبداللّه تا چند در مدينه مردم را به گرد خود جمع نموده و به مذهب زيديّه دعوت مىكنى؟
عبداللّه گفت: اى خليفه سوگند مىدهم تو را به حضرت ربّ العزة، دست خود را به خون من آلوده مكن. من از طايفه زيديّه نيستم و با آنها الفتى ندارم و در مدينه انزوا و عزلت گزيده بودم، گاهى پياده در صحرا با باز صيد مىكردم.
هارون گفت: مىدانم در قول خود صادقى وليكن بايد تو را در خانه حبس كنم
1. عمدة الطالب، ص 348.
2. ملل و نحل، ج 1، ص 137.
3. القاموس المحيط، ج 1، ص 830.
4. نبالت: صاحب نجابت بودن (فرهنگ معين، ج 4، ص 4662).
(30)
و كسى بر تو بگمارم كه احدى را ملاقات نكنى و شغل تو كبوتربازى باشد. عبداللّه گفت: اى خليفه از تنهايى و اين حبس البته اغتشاش در حواس و دماغ من پيدا خواهد شد.
هارون اعتنايى نكرد حكم به حبس وى نمود مدّتى در محبس خيال مىكرد كه كسى را راضى نمايد، نوشته او را به هارون برساند، احدى تمكين نداشت، تا آنكه يكى از ندماى هارون به اين مطلب راضى شده، مراسله او را به هارون رسانيد، بعد از ملاحظه، نوشته را به سوى جعفر بن يحيى برمكى انداخته، ـ تمام نوشته فحش و شتم به هارون بود ـ گفت: دلش از محبس و تنهايى به تنگ آمده، مىخواهد او را به قتل رسانم ولى به اين كار اقدام نمىكنم او را به همين ذلّت باقى خواهم گذاشت. به جعفر گفت: او را به تو سپردم كه در محبس و معاش وى توسعه دهى.
در عمدة الطالب فى نسب آل ابىطالب(1) مذكور است كه هارون در وقتى كه عبداللّه را به جعفر مىسپرد گفت: اللهمّ اكفنيه على يد وَلىٍّ من اوليائى و اوليائك. يعنى خدايا كفايت كن امر عبداللّه را به دست دوستى از دوستان [من] و دوستان خودت.
پس جعفر او را در منزل خود محبوس نمود. در روز عيد نوروز و به قولى در عيد مهرجان به دست خود، گردن آن سيّد جليلالقدر را زده و سرش را در ميان ظرفى گذارده سرپوش بر روى آن نهاده با ساير هدايا براى هارون فرستاد.
چون فرستاده هداياى جعفر را رسانيد هارون بىخبر از واقعه نزديك هدايا آمد، چون سرپوش را برداشت سر بريده عبداللّه را مشاهده كرد، مشمئز گشته روى درهم كشيد. در آن حين جعفر داخل شد، به او گفت: چرا چنين كردى؟ گفت: به جهت آن سوء ادبى كه در نوشته خود نسبت به اميرالمؤمنين كرده بود. گفت: سوء ادب تو شنيعتر از حركت او است. جعفر چون هارون را متغيّر ديد، گفت: چرا غضبناك شديد بايد سرور و فرج براى خليفه حاصل شود از قتل دشمن شما و دشمن اجدادت؟! هارون امر نمود سر عبداللّه را غسل داده با جسدش ملحق ساخته.
1. عمدة الطالب، ص 349 ـ 348.
(31)
بنابر روايت صاحب لباب الانساب(1) هارون خود بر وى نماز كرده و در بغداد در موضعى كه مشهور به سوق الطّعام است، دفن نمودند.
گويند، چون مزاج هارون از برامكه منحرف شد، مسرور كبير را به قتل جعفر بن يحيى مأمور كرد، گفت: اگر جعفر سبب قتل خود را سؤال نمايد بگو به جهت قتل ابنعمّش عبداللّه است كه بدون اذن خليفه او را به قتل آوردى. چون مسرور كبير به قتل جعفر اقدام كرد، جعفر سؤال نمود كه چرا اميرالمؤمنين خون مرا حلال دانسته؟! مسرور گفت: به ازاى قتل پسرعمّش عبداللّه كه بىاجازه اميرالمؤمنين او را به قتل رسانيدى.
محمّدبن عبداللّه شهيدبن حسن افطسبن علىّبن علىّبن الحسينبن علىّبن ابىطالب عليهمالسلام
مكنّى به ابىجعفر؛ در مقاتل الطّالبيّين(2) از ابوالفرج روايت است كه مادرش زينب بنت موسى بن عمر بن علىّ بن حسين عليهماالسلام است و محمّد در نزد معتصم در ايام ولايتعهد تقرّب تمام داشت، چنانكه معتصم در نزد مأمون توسّل نمود؛ مأمون فرمان ايالت يكى از ولايات را به وى داده.
ابراهيم بن ابىمحمّد يزيدى روايت كرده كه؛ وقتى در نزد معتصم حاضر بودم عمودى از آهن در نهايت ثقل و سنگينى در دست داشت، هشت مرتبه او را انداخته و گرفت، پس عمود را به جانب علىّ بن عبّاس انداخته او نيز مانند معتصم هشت مرتبه عمود را انداخته و گرفت، پس على رو به جانب محمّد كرده گفت: يا اباجعفر آيا شما بنىفاطمه را از اينگونه هنر بهره و نصيبى هست.
محمّد گفت: روى سخن شما با من است عمود را به من ده تا معلوم نمايم. پس گرفته جولان داد شانزده مرتبه انداخته و گرفت. معتصم از شدّت تغيّر گونهاش برافروخته شد
1. لباب الأنساب، ج 1، ص 413.
2. مقاتل الطالبيين، ص 381.
(32)
و عداوت شديدى از محمّد در دل گرفت، گفت: چرا به محلّ مأموريت خود نمىروى؟ البتّه اينك روان شو. پس گفت چون ترا دوست مىدارم شربتى لذيذ برايت ارسال خواهم داشت آن را بنوش. پس شربتى مسموم براى او فرستاد. محمّد بنابر حسن ظنّى كه در حقّ معتصم داشته نوشيده به رحمت ايزدى پيوست.
عبّاسبن محمّد بن عبداللّه شهيدبن حسن افطسبن علىّبن علىّبن الحسينبن علىّبن ابىطالب عليهمالسلام
مادرش امّولد بوده بيش از اين احوالش معلوم نشد.
عبداللّه ابيضبن عبّاسبن محمّدبن عبداللّه شهيدبن حسن افطسبن علىّبن علىّبن الحسينبن علىّبن ابىطالب عليهمالسلام
چون پدرش عباس نام داشت از اين است كه در السنه و افواه عوام معروف است كه از اولاد عباس بن علىّ بن ابىطالب عليهمالسلام است كه در يوم الطّف شهيد شد و اين اشتباه بزرگى است.
در بعضى كتب اهل سنت ضبط است بزرگانى كه در رى مدفون هستند؛ عبدالعظيم بن عبداللّه حسنى است و عبداللّه ابيض و كسائى قارى و جوانمرد قصّاب؛ و بيشتر از نسّابه اين مرقد مطهّر را كه نزديك به مزار كثيرالانوار حضرت عبدالعظيم است، نسبت به او دادهاند.
ولى بخارى كه يكى از علماى نسّابه است(1) مىگويد: مزارى كه در رى زيارتگاه است، قبر ابوعبداللّه حسين بن عبداللّه ابيض است كه در سال سيصد و نوزده به رحمت ايزدى پيوست و در رى مدفون شد عالم و فاضل و شاعر بود.
و در اينكه عبداللّه ابيض يا پسر يا پسرزادهاو فاضل و شاعر بودهاند در ميان علماى انساب اختلاف است.
1. سر الأنساب؛ سر السلسلة العلويه، ص 76 ـ 77.
(33)
ابوالحسن عمرى(1) در ذكر احوال بنىالشهيد مىگويد: آنكه شاعر و فاضل بوده عبداللّه بن حسين بن عبداللّه ابيض است و عبداللّه ابيض بليد بوده و در اينكه آيا عقبى از او مانده اختلاف است؛ از عبارت عمدة الطالب(2) برمىآيد كه عقبى از وى بوده است.
و اينكه عبداللّه را عبداللّه ابيض مىگفتند، از اين است كه روى وى بنهايت سفيد بود و از اين جهت اولاد و نسل او را بنوالابيض مىنامند.
و عمارت و ابنيه آن روضه مطهّره از سلاطين صفويّه ـ انار اللّه برهانهم ـ است، سپس آن آبادى، همى روى به خرابى آورده و آن آثار به اندراس روى نهاد؛ تا آنكه در ابتداى اين دولت روزافزون، رجال دولت و امناى سلطنت، گنبد منوّر و صحن مقدّس را كاشىكارى نموده و به مرمّتكارى و تشييد مبانى و بناى سور آن چندان همت گماشتند كه اينك يكى از متنزّهات معدود است.
تمّ بالخير و السّعادة فى شهر محرم 1296.
1. المجدى، ص 220.
2. عمدة الطالب، ص 349.
(34)
عكس
(35)
عكس
(36)
(2)
شرح حال امامزاده حمزه عليهالسلام (1)
شرح حال امامزاده حمزة بن موسى الكاظم عليهالسلام مكنّى به ابوالقاسم مادرش امّولد. وى را دو برادر امّى است؛ يكى احمد و ديگرى محمّد، و از پدر بزرگوار خود امام موسى الكاظم عليهالسلام روايت كند؛ او را يازده فرزند بوده سه ذكور و هشت اناث، اولاد ذكورش:
اول: على بن حمزه كه در شيراز خارج درب اصطخر مدفون است و مشهدش معروف و زيارتگاه عموم مردم است.
دوّم: حمزة بن حمزة، مادرش امّولد بوده و به جانب خراسان مسافرت نمود و در آن بلد، به علوّ مرتبت اشتهار يافت. از وى چند اولاد باقى مانده كه بعضى از ايشان در بلخ سُكنى داشتهاند، كه از جمله ايشان است: سيّد على بن حمزة بن حمزة بن علىّ بن حمزة بن علىّ بن حمزة بن حمزة بن موسى الكاظم عليهالسلام .
سوّم: قاسم بن حمزة بن موسى الكاظم عليهالسلام ، مادرش امّولد و خود به اعرابى معروف است و نسل حمزة از او انتشار يافت و اولادش محمّد و على و حسن و به عقيدت بعضى احمد نيز بوده.
و از اولاد محمّد بن قاسم بن حمزة جمعى در رومقان و بعضى در رى و طبرستان و ديلمان بودهاند؛ و از جمله ايشان است: ابىجعفر محمّد بن موسى بن محمّد بن
1. ر.ك: تحفة الزائر، ص 241؛ جنة النعيم، ص 487؛ منتخب التواريخ، ص 469؛ رجال النجاشى، ص 173؛ امامزادگان رى، ج 1، ص 375 ـ 333.
(37)
قاسم بن حمزة، كه در خدمت ملوك بنىسامان به سر مىبرد و با كُتّاب و وزراى اين سلسله معاشرت مىنمود.
و نيز از احفاد محمّد است: احمد بن زيد دنهشاد بن جعفر بن عباس بن محمّد بن قاسم بن حمزه.
عمرى نسابه گويد(1): احمد در بغداد اقامت داشته و اولادى چند از او در دارالسّلام باقى مانده كه از جمله ايشان محمّد است و او را ابوزنجار خوانند و اولاد ابوزنجار را بنوسياه مىگفتند و از جمله بنوسياه، ابوالقاسم حمزة بن حسين، كه حسين، مكنّى به ابوزينبه است.
و از اولاد حمزة قومى به دامغان و بست و هرات رفتهاند و از ايشان در طوس نقيبى بوده مكنّى به ابوجعفر و اسم او محمّد بن موسى بن احمد بن محمّد بن قاسم بن حمزة بن موسى الكاظم عليهالسلام است.
تنبيه:
چون درين ايام فرخنده فرجام، از پرتو عنايت شاهنشاه جم خدم ـ خلّد اللّه ملكه و سلطنته ـ اقسام علوم و انواع فنون و اصناف هنر ـ مانند اين ايام دولت ـ روزافزون بر ازدياد و ترقى است و ارباب خبرت و صاحبان بصيرت، بسيار، به موجب من صنّف فقد استهدف اگر دقيقهاى از دقايق و نكتهاى از نكات فروگذار مىشد و محل ايراد نكتهسنجان دقيقهياب و خوردهبينان علم انساب خواهم بود، لهذا از بسط كلام و شرح بيان ناگزيرم.
1. المجدى، ص 118 و 117.
(38)
شرح حال امامزاده حمزه عليهالسلام
امامزاده حمزه عليهالسلام كه مرقد منوّرش در جنب روضه متبرّكه حضرت عبدالعظيم ـ عليه آلاف التحيّة و التّكريم ـ واقع است، در اينكه وى از اولاد حضرت امام همام موسى بن جعفر عليه الصلوة و السّلام است، احدى از نسّابين را شبهه نيست، ولى اختلاف در اين است كه رشته نسب وى بلاواسطه به آن حضرت اتّصال يابد و يا به يك واسطه يا دو واسطه به آن حضرت مىرسد؟!
و عبارت زيارتنامه حضرت عبدالعظيم نيز مجمل است و رافع اشكال و مانع ايراد نيست چه عبارت زيارت آن حضرت اين است: يا نور المشرق المضىء الانور و يا زائر قبر خير رجل من وُلد موسى بن جعفر. چه ولد بر اولاد بلافاصله و مع الفاصله هر دو اطلاق مىشود.
و از اينكه در احوال حضرت عبدالعظيم ذكر شد كه، علماى انساب، در كتب خود ذكر نمودهاند كه آن حضرت زيارت مىكرد قبر شريف يكى از اولاد امام موسى كاظم عليهالسلام و نسب شريف آن حضرت را تعيين نكردهاند؛ معلوم مىشود كه اين اشتباه براى ايشان نيز بوده و الاّ بايستى تصريح نمايند كه وى پسر بلاواسطه امام موسى كاظم عليهالسلام است. و مبناى اشتباه و منشأ اختلاف، آن است كه اولاد آن حضرت بنابر روايت بيشتر از علماى انساب شصت نفرند، سى و هفت دختر و بيست و سه پسر، غير از اينهم روايات بسيار است.
و اسامى اولاد ذكور آن حضرت از اين قرار است: حضرت علىّ امام رضا عليه الصّلوة و السّلام، سليمان، عبدالرحمن، فضل، احمد، عقيل، قاسم، داود، حسين، ابراهيم، يحيى، اكبر، هارون، زيدالنّار، ابراهيم اصغر، اسماعيل، حسن، محمّد، اسحاق، حمزة، عبداللّه، عبّاس، عبيداللّه، جعفر.
(39)
و معلوم شد كه آن حضرت، حمزه نام، جز يك پسر نداشت.
و اسكندربيك منشى در جلد اوّل عالمآرا(1)، نسب سلاطين صفويه ـ انار اللّه برهانهم ـ را بدينگونه ذكر مىكند: شاه اسماعيل بن سلطان حيدر بن سلطان جنيد بن سلطان ابراهيم بن الشهير به شيخشاه سلطان خواجه علىّ بن سلطان صدرالدين موسى بن شيخ صفىالدين اسحاق بن امينالدين جبرئيل بن صالح بن قطبالدين بن صلاحالدّين رشيد بن محمّد الحافظ بن عوض الخواصّ بن فيروزشاه بن محمّد شرف بن محمّد بن حسن بن محمّد بن ابراهيم بن جعفر بن محمّد بن اسماعيل بن محمّد بن احمد الاعرابى ابن ابىمحمّد القاسم بن ابوالقاسم حمزة بن الامام الهمام ابىابراهيم موسى الكاظم عليهالسلام .
و در طىّ شرح احوال اجداد شاه اسماعيل مىگويد كه: وى به اتّفاق جمهور علماى انساب، از اولاد نامدار حضرت امام موسى كاظم عليهالسلام است و نسب همايون او به امامزاده عالىمقام ابوالقاسم حمزة بن موسى كه به قول اصح در سُوسفيد تُرشيز مدفون و مرقد شريفش مطاف مردم آن ولايت است منتهى مىگردد.
و چون درويش توكّل بن اسماعيل مشهور به ابننزار، در زمان حيات حضرت شيخ صدرالدّين موسى كتابى در اوصاف اجداد عالى نژاد آن حضرت، كه مبيّن حالات و كرامات مشايخ و مقامات علّيه اولياء است تأليف، به صفوة الصّفا موسوم ساخته، از ذكر فيروزشاه زرينكلاه افتتاح نموده، راقم حروف نيز، سالك آن طريق گشته.(2)
بالجمله سلاطين صفويّه در سوسفيد ترشيز در مقبره ابوالقاسم حمزه بقعه عاليه بنا نهاده و موقوفات زياد قرار داده بودند كه اكنون آن آثار باقى است.
اگر قول اسكندربيگ منشى و ادّعاى صفويه را قبول كنيم؛ فرزند بلاواسطه امام موسى كاظم در سُوسفيد ترشيز است و اين امامزاده حمزهى مدفون در رى، فرزند معالواسطه خواهد بود، چه اولاد آن حضرت سواى حمزة بن موسى الكاظم، حمزة
1. عالم آراى عباسى، ج 1، ص 13.
2. عالم آراى عباسى، ج 1، ص 17.
(40)
بن حمزة؛ و حمزة بن حمزة بن حمزة نيز هست.
چنانكه شهابالدّين حسنى در كتاب عمدة الطّالب فى نسب آلابىطالب(1) ذكر نموده، ولى حاجى ميرزا محمّد اخبارى در رجال(2) خود گويد كه؛ حمزة بن موسى الكاظم الهاشمى در رى مدفون و مرقدش زيارتگاه مسلمين است و هم مصنّف كتاب مشجرات گويد كه؛ حمزه مدفون در رى، حمزة بن موسى است و عبارت عمدة الطالب را مىتوان تأويل كرد به اينكه گفته «حمزة بن حمزة به خراسان رفت»؛ ممكن است حمزه مدفون در سوسفيد ترشيز حمزة بن حمزه باشد، ولى سلسله احفاد شهابالدين و رشته اولاد حمزة بن موسى را بدان نهج بيان نموده كه با عبارت اسكندرنامهبيك منشى در اوّل عالم آرا مطابق و موافق است و اين خود مقوّى قول اسكندربيگ است.
«قد فرغ من تسويد هذا النسخة الشريفة فى يوم الاربعاء احدى و عشرون من شهر محرم الحرام سنة 1296 اقلّ الكتّاب مسيح كمرهاى».
1. عمدة الطالب، ص 228.
2. براى اطلاع در اين ارتباط و اختلافات و اقوال موجود رجوع كنيد به كتاب امامزادگان رى تأليف محمد مهدى فقيه بحرالعلوم، جلد اول، صفحات 333 تا 357؛ و امامزادگان و زيارتگاههاى شهر رى، تأليف محمد قنبرى، چاپ كنگره بزرگداشت حضرت عبدالعظيم حسنى عليهالسلام .
(41)
(42)
عكس
(43)
عكس
(44)
(3)
شرح حال امامزاده طاهر عليهالسلام (1)
در شرح احوال حضرت امامزاده طاهر و حسب و نسب آن بزرگوار است.
شيخ ابونصر سهل بن عبداللّه بخارى كه از محققين نسّابين است در كتاب سرّ الانساب(2) گويد: طاهر از واردين شهر رى است و او را پسرى بود كه مطهّر نام داشت مادر مطهّر زينب جعفريّه از نژاد پاك زينب بنت علىّ بن ابىطالب رضىاللهعنه و به دوازده واسطه به آن حضرت مىرسد بدين ترتيب: زينب بنت ابىعمّادة ابن حمزة ابن الحسن ابن حمزة ابن الحسين ابن محمّد ابن حمزة ابن الحسين ابن محمّد ابن حمزة ابن الحسن الصدرى ابن محمّد بن حمزة ابن اسحاق الاشرف ابن على الزينبى و على زينبى برادر اسحاق عريضى است و آن دو پسران عبداللّه جعفرند كه يكى از اجواد اربعه بنىهاشم؛ و اجواد اربعه: حسن بن على و حسين بن على و عبداللّه ابن العبّاس و عبداللّه بن جعفر باشند و هر چهار قبل از بلوغ با رسول خداى بيعت كردند و در جميع مسلمانان احدى به جز ايشان به اين سعادت فايض نگشت.
اسحاق بن عبداللّه را عريضى براى آن مىگفتند كه به وادى عريض منسوب است، و آن نام موضعى است نزديك مدينه رسول. بعضى گويند تربت بنت على بن ابىطالب در آنجا است كه از املاك جعفر طيّار بوده و مراد از وادى عريض كه در كتب مغازى مذكور مىشود همين موضع است.
برادر اسحاق عريضى را على زينبى از آن نامند كه مادر وى زينب بنت صديقه
1. رجوع كنيد به: تهذيب الأنساب، ص 196؛ منتقلة الطالبيه، ص 163؛ جنة النعيم، ص 495؛ الفخرى، ص 45؛ رى باستان، ج 1، ص 397.
2. سرّ الأنساب؛ سر السلسلة العلويه، ص 61 ـ 62.
(45)
كبرى است.
جلالالدين عبدالرحمن سيوطى را رسالهاى است موسوم به زينبيه(1) كه ترجمه اولاد و احفاد و اسباط آن حضرت نوشته، در آن رساله گفته: هر جا كه در كتب انساب زينب و زينبيون گفته شود؛ مراد زينب بنت على ابن ابىطالب عليهالسلام است. جميع اعقاب عبداللّه جعفر به اين دو پسر پيوسته شود و از غير ايشان عبداللّه را نسلى نيست.
پسر على زينبى را اسحاق اشرف گفتندى تا از عمّ خود اسحاق اطرف ممتاز گردد؛ چنانكه عمر بن على بن الحسين را اشرف و عم پدرش عمر بن على بن ابىطالب را اطرف ناميدند براى امتياز.
و سرّ اختصاص اسحاق بن على بن عبداللّه و عمر بن على بن الحسين به اشرف و اختصاص اسحاق بن عبداللّه بن جعفر و عمر بن على ابن ابىطالب به اطرف آن است كه آن اسحاق و عمر افتخار پدر بزرگوار است با شرافت صدّيقه طاهره فراهم داشتند ولى اين اسحاق و عمر را بر مباهات نسب بر پدر مزيدى نبود كه مادر هر دو امولد است؛ فلا جرم آن دو بزرگوار كه دو جهت افتخار جمع داشتند اشرف خوانند و اين دو را كه از طرف واحد مباهات بود اطرف ناميدند.
حسن بن محمّد را كه در سلسله اجداد زينب زن طاهر بن محمّد گذشت.
صدرى از بهر آن گويند كه به صدر منسوب است و آن موضعى است نزديك مدينه طيبه. صدريون از آلزينب نسل حسن صدرى باشند. جمعى از ايشان در مدينه رسول بودند و گروهى در شهر رى چنان نمايد زينب مادر مطهّر ابن طاهر از آن گروه است.
محمّد بن محمّد بن الحسن بن الحسين
پدر آن حضرت ابوطاهر كنيت داشت لقب او مبرقع است. مبرقع كسى را گويند كه
1. رساله زينبيه.
(46)
روى خويش با برقع پوشد، و در كتب انساب چند كس از بنىهاشم را بدين لقب نام برند همانا اين جماعت بر چهره خود نقاب مىآويختهاند و از اينروى مبرقع لقب يافتهاند.
محمّد بن الحسن بن الحسين بن عيسى
نخستين ابناى طاهر بن محمّد كنيتش ابوعبداللّه است و از شريفى بزرگوار بود و پسران نامبردار داشت، كه همگى منازل بلند يافتند و مناصب ارجمند گرفتند. يكى حسن بن محمّد است كه ابومحمّد كنيه داشت و در شهر دمشق كه دارالملك ارض شام است بر مسند قضاوت قرار گرفت و در آن بلد به قطع خصومات و فيصل امور حكم راند.
ابوالغنائم(1) عبداللّه نام دارد و در علم انساب مبسوطى نوشته و ديگر احمد بن محمّد است كه ابوهاشم كنيت داشت و در شهر موصل منصب نقابت يافت و بر اشراف و سادات آن سرزمين رياست يافت و ديگر زيد بن محمّد است كه ابوالقاسم كنيه داشت. فاضل اسكندريه بود و در آن شهر كه از امّهات بلاد مصر است به حكومات شرعيّه استقلال يافت و ديگر ابوطاهر محمّد مبرقع پدر طاهر بن محمّد است كه اشارت رفت.
الحسن بن الحسين بن عيسى بن يحيى
جدّ دوّم طاهر بن محمّد در ميان بنىزيد صالح لقب داشت و از وفور تقوى و كثرت صلاحى كه مايه امتياز وى بود در زمان خود بدين لقب گرامى اشتهار يافت. علماء انساب از نسل وى جز ابوعبداللّه محمّد كسى را نام نبردهاند.
1. ابوالغنايم نسّابه كه از افاضل علماء زيديّه بود، پسر اوست.
(47)
الحسين بن عيسى بن يحيى بن الحسين
جدّ سيّم طاهر بن محمّد به لقب احول مشهور است، و عرب آن كس را احول گويد كه در چشمهاى او پيچيدگى و انحراف به او شعاع ثقبتين با هم مطابق نيايد. و در ميان بنىهاشم چند كس به اين لقب مذكورند از آن جمله؛ عبّاس بن جعفر اعرج بود كه شعبه احوليين از اولاد او باشند و ديگر عبداللّه بن محمّد بن عقيل از نسل عقيل ابن ابىطالب رضىاللهعنه .
عيسى بن يحيى بن الحسين بن زيد
جدّ چهارم طاهر بن محمد اعقاب وافر دارد. مادرش امّولد بود و او از شش پسر اسباط و احفاد نهاد مابين مقل و مكثر؛ يعنى از آن پسران بعضى اعقاب اندك آورد و بعضى بسيار. ابونصر بخارى گويد:(1) علماء نسابه و غيرهم را بسيار در تعداد فرزندان عيسى اشتباه مىافتد و آن گروه را به عيسى بن زيد نسبت مىدهند و سرّ اين اشتباه آن است كه هر دو عيسى از اولاد امجاد حضرت سجّادند ولى اين عيسى به يك واسطه كه زيد شهيد است به على بن الحسين بن على عليهمالسلام پيوندد و آن عيسى كه جد چهارم طاهر بن محمّد است به سه واسطه به آن حضرت رسد.
بدان ترتيب كه در عنوان نسب گذشت و آن شش پسر يكى احمد بن عيسى است و او ابوالعباس كنيه داشت نسب چند شعبه سادات به او مىرسد مانند بنوالفلق و بنوعرقاله و بنوالابرذ؛ كه جماعتى كثير از ايشان در شهر حلّهاند و بنوناصر كه در عكبرا بودند.
صاحب عمدة الطالب(2) گويد: ابوزيد عيسى بن محمد از فرزندان احمد بن عيسى است و او دانشورى بزرگ از علماى زيديه بود و در فن فقه و علم كلام بسى مهارت داشت. در سال سيصد و بيست و شش در دمى بمرد.
ابونصر بخارى(3) گويد: او را عقبى نماند وارث وى به برادرزادهاش رسيد.
1. سرّ الأنساب؛ سر السلسلة العلويه، ص 62.
2. عمدة الطالب، ص 264 به بعد.
(48)
و ديگر از پسران عيسى، محمد بن عيسى است او را در كتاب انساب محمّد اعلم نامند. محمد اعلم را پسرى بود كه او را حسين ازهر گفتندى. حسين ازهر را دو پسر است كه هر دو از معارف رجال بنىهاشمند؛ يكى ابوالقاسم على المنجم كه به ابنازهر مشهور است، در فن تنجيم نهايت حذاقت داشت. ديگر حمزة بن معدل كه پدر ابومحمّد حسن نقيب اهواز است. سبط وى ابوالبركات على بن محمد حسن ابن حمزة المعدل نيز در اهواز نقابت يافت و حفيد او ابىمنصور هبةاللّه ابن ابىالبركات ابن حسن حمزه نيز منصب نقابت اشراف گرفت.
و ديگر از پسران عيسى، يحيى ابن عيسى است. نسل او از دو پسر ماند؛ عيسى و طاهر؛ اعقاب عيسى از احمد بن عيسى بن يحيى بن عيسى ماند و طاهر بن عيسى پدر علىّ بن طاهر است كه به ابنمريم اشتهار دارد و سلسله بنىمريم به وى منسوباند. از آن سلسله است ابوالحسين كه زيد يا يحيى نام داشت على الاختلاف اهل كوفه ابوالحسين را صدق الكلب مىگفتند.
و ديگر از پسران عيسى، زيد بن عيسى است كه ابوالطيّب كنيه داشت اعقابش اندك باشند و در عمدة الطالب(1) تيمورى در تعداد اولاد عيسى از اين پسر غفلت رفته.
و ديگر از پسران عيسى، على بن عيسى است ابوالحسن كنيت داشت. نسل بسيار و اعقاب بىشمار دارد. جدّ چندين سلسله عظيم از آلابىطالب است. از آن جملهاند: بنوالخطيب كه در بغداد در مقابر قريش بودند و نسب اين جماعت از محمد خطيب ابن ابىطالب عبيداللّه بن ابىطالب عبيداللّه بن على بن عيسى پيوند يابد. جدّ ايشان عبيداللّه قتيل الطوّاحين گويند؛ و ديگر بنوهيفاء و بنوعيسى و بنوطرفان و بنوالمقرى كه جميعا از دوده عيسى كه بنىاعمام طاهر بن محمّد است.
و ديگر از پسران عيسى، حسين احول كه جدّ سيّم طاهر بن محمد است كه مذكور گشت.
1. سرّ الأنساب؛ سر السلسلة العلويه، ص 62.
2. عمدة الطالب، ص 264 به بعد.
(49)
يحيى بن الحسين بن زيد بن على عليهالسلام
جدّ پنجم آن حضرت از اصحاب جناب موسى بن جعفر عليهماالسلام است. علماء رجال گويند يحيى بن حسين بن زيد از واقفيه است و پس از حضرت كاظم به امامت ديگر از ائمّه طاهرين معتقد نبود و او را قائم آلمحمد و خاتم اوصياء رسول صلىاللهعليهوآله پنداشت.(1) او را در حكايات موتم الاشبال تفصيلى است كه در ذيل اخبار عيسى به شرح آيد. مادرش خديجه دختر عمر اشرف ابن الامام على بن الحسين بود و يحيى از فرزندان حسين ذىالذمعة كه مذكور آيند؛ با عبداللّه بن الحسين و قاسم بن الحسين برادر اعيانى است.
و يحيى خود از هفت پسر فرزندان گذارد از جمله؛ قاسم بن يحيى است نسلى دارد از اولاد وى يكى ابوجعفر نسّابه است كه او را فرعل گويند نامى مشهور و كتابى مأثور دارد. به دو واسطه قاسم پيوسته گردد به ابنسياق ابوجعفر محمد بن عيسى بن محمد بن القاسم بن يحيى.
عبدالرّحيم پورى مترجم قاموس در منتهى الارب(2) گويد: فرعل، كقنفذ: بچه كفتار، فرعله مؤنث، فراعل و فرعله جمع.
صاحب لباب الانساب(3) در جلد اوّل القاب گويد: لا يعرف له عقب، يعنى از فرعل نسلى معروف نيست.
و ديگر از پسران يحيى، محمد بن يحيى است كه او را محمّد اقساسى گويند. فرزندان محمّد اقساسى همه از عظماى اشراف و كبراى سادات بودند. از سه پسر نسل گذاشت؛ احمد موضح، على زاهد، محمّد اقساسى؛ اولاد احمد موضح كمند.
سيّد رضىالدين نسابه گفته؛ در سال ششصد و هفتاد هجرى قومى از ملك عجم وارد مشهد شريف شدند مدعى بودند كه ايشان به واسطه على بن محمد با محمد اقساسى پيوند يابند و اين دعوى، نزديك مدققين علم انساب باطل است؛ چه نسل
1. طرائف المقال، ج 1، ص 269؛ معجم رجال الحديث، ج 20، ص 44.
2. منتهى الارب.
3. لباب الأنساب، ج 1، ص 287.
(50)
محمد اقساسى از على بن محمد منقرض شد و از وى پس جميع آن گروه در نسب خويش كاذب و مبطلند.
و امّا علىّ زاهد بن محمد اقساسى از دو پسر فرزند ارجمند گذارد: يكى ابوالطيب احمد بن على زاهد كه سلسله بنىقرة العين كه در ملك واسط سكنى دارند اولاد او باشند؛ و اين طايفه را بنىقرةالعين از بهر آن گويند كه جدّه ايشان مادر ابوالطيب احمد قرةالعين نام داشت و او جاريه روميّه بود.
و ديگر ابوجعفر محمد بن على زاهد كه از دو پسر نسل گذارد احمد بن محمد كه به لقب صعوه مشهور است سادات بنىصعوه به او منسوبند و ابوالقاسم حسن اديب و او پدر ابوالحسن محمد معروف به كمال الشرف است كه شريف علمالهدى به عهدى كه به منصب نقابت نقبا و امارت حاجّ استقلال يافت نقابت كوفه و امارت حاج به وى ارزانى داشت و او چند سال با مردم آفاق حج گذارد نقابت و جلالت در دودمان او باقى ماند.
امّا محمد اقساسى جدّ بنىجواذب و بنىزيرح است. چون محمد پيش از آن كه ولادت يابد پدر او محمد اقساسى درگذشت، لهذا نام پدر بر وى گذاردند و هم به لقب پدر شهرت يافت.
و ديگر از پسران يحيى، حسين زاهد بود و او را نسلى است اندك از آن جمله است. محمد بن يحيى بن ابىطالب حمزة النقيب ابن محمد بن حسين الزاهد.
و ديگر از پسران يحيى، حمزة بن يحيى است كه خاندان بنوالامير و بنوالمهذب از احفاد او باشند.
ابوجعفر محمد اسود كه از مشاهير شعراى طالبيين است به دو واسطه به او پيوند يابد و محمد الاسود الشاعر ابن الحسين بن على بن حمزه برادر محمد اسود كه به لقب دانقين اشتهار دارد جدّ بنوالامير است.
پسر على دانقين احمد كه او را در كتب انساب احمد زينب نويسند و جدّ دوم ابوعلى ابراهيم است كه در شهر حمص به شغل قضاوت اشتغال داشت.
(51)
ديگر از پسران يحيى بن حسين، حسين بن يحيى است كه حسين زاهد اشتهار دارد و جدّ او سادات بنىضنك باشند. فرزندان وى در ميانه طالبين اندكند از آن جمله: ابوالمكارم محمد بن يحيى بن النقيب ابىطالب حمزة بن محمد بن حسين الزاهد ابن يحيى بن ذىالذمعة بن زيد الشهيد ابن على السجّاد بن حسين بن على بن ابىطالب صلوات اللّه عليهم و او از افاضل اولاد يحيى بن حسين است.
گويند اين سلسله از ابىالمكارم محمد، الى اميرالمؤمنين عليهالسلام كه يازده بزرگوار باشند همگان حافظ قرآن بودند و اين فضيلتى است شگفت. بعضى بر اين منقبت مزيد آوردهاند و گفتهاند: از اين سلسله از ابىالمكارم محمد الى ابىالحسن على عليهالسلام هر پسرى تلقين از پدر خويش يافت و علم كتاب از او آموخت؛ ولى بعضى اين سخن را بعيد دانند و گويند اين كلام در هر يك از اين ابناء كرام و آباء عظام صحيح باشد، در حسين ذىالذمعة استوار نخواهد بود؛ چه او بدان سان كه اشارت خواهد شد به گاه شهادت پدرش زيد هفت سال بيش نداشت و تا هفت سال تلقين كتاب مجيد از پدر خود يافته و حفظ فرموده باشد؟! بيرون از عادت بشر خواهد بود! و ديگر از پسران يحيى، يحيى بن يحيى است. از اولاد و اعقاب او از خير شمار بركنارست از نه پسر نسل گذاشت؛ جعفر بن يحيى، قاسم بن يحيى، ابراهيم بن يحيى، موسى بن يحيى، حسن بن يحيى، كه سادات عسكر و اشراف ششتر و موصول شوند.
طاهر بن يحيى، كه سادات بنىكاس و بنىاحمد و بنىفليسيّه از صلب او باشند.
عباس بن يحيى، كه پدر ابراهيم و محمد بود كه در سنه سيصد و بيست و سه از ليالى جمعات شبى با هم به زيارت مشهد اميرالمؤمنين على عليهالسلام بيرون آمدند و هر دو را قرامطه اسير گرفتند و به مجر(1) بردند محمد پس از چندى خلاصى يافت ولى از ابراهيم خبرى نشد.
و حسين بن يحيى كه نقباى بصره اولاد او باشند.
1. مجر: بالفتح ثم السكون، و هو غدير كبير (معجم البلدان، ج 5، ص 58).
(52)
على بن يحيى كه به لقب كيسلله مشهور است. ذريّه بسيار از وى به روى زمين ماند و اولادش چند بطن و چندى فخذ(1) شدند به تعداد بعضى از معارف بطون و افخاز وى اكتفا شود از آن جمله است؛ بنوالهيجا و بنوالشوكية و بنوالمطروف و بنوعدنان و بنوالفتوح و بنوالسدره و بنوحميد.
و ديگر از پسران يحيى، عمر بن يحيى است. مشايخ فن انساب گويند: هو اكثر اخوته عقبا، يعنى او از شش برادر ديگر در عقب و نسل فزونتر است.
از سه پسر اولاد و احفاد او نهاد. يكى يحيى بن عمر بود كه از ائمّه زيديه است در سال دويست و پنجاه هجرى بر مستعين عباسى خروج كرد؛ در كتب مقاتل و مغازى مسطور است كه يحيى بن عمر بن يحيى به واسطه ضيق معاش و كثرت ديون به سامرّه رفت و وصيف ترك را گفت: از بيتالمال چيزى به من ده كه از تنگى معيشت و فزونى ديون خلاص شوم.
وصيف او را دشنام داده يحيى خشمناك از نزد او بيرون آمد و به كوفه رفت و مردم اعراب را به خود دعوت نموده انبوهى بر وى گرد آمدند پس بيتالمال كوفه را شكست و دو هزار دينار و هفتاد هزار درهم كه موجود بود برگرفت و به لشكر قسمت كرد؛ و از شيعه زيديه بسيارى در ظلّ رعايت وى مجتمع شدند كار او چنان قوّت گرفت كه عمّال خليفه را از كوفه بيرون كرد و مردم محبوس را از بند خلاص نموده صاحب بريد چاپارى به بغداد فرستاد.
محمد بن عبداللّه بن ظاهر ذواليمينين كه والى عراق بود از خروج يحيى خبر داد، محمد، عبدالرحمن الخطّاب را كه به لقب وجه الفلس مشهور بود، به جنگ يحيى فرستاد، در بيرون كوفه تلاقى فريقين اتفاق افتاد و جنگى عظيم در پيوست و يحيى مظفر و وجه الفلس منهزم شد.
حاكم عراق حسين بن اسماعيل بن حسين بن مصعب را به دفع يحيى مأمور كرد.
1. فخذ: بطن مرد كه از نزديكترين عشيره او باشد (فرهنگ معين، ج 2، ص 2491).
(53)
مستعين خليفه نيز فوجى از شجعان پايه شرير به مدد آن گروه روانه داشت.
چون آن دو لشكر با هم پيوسته شدند كوفه را از اطراف محاصره كردند يحيى بيرون آمد و بر لشكر دشمن شبيخون برد. در اثناى جنگ تيرى بر مقتل او رسيد و درگذشت و حسين سر او را به بغداد فرستاد و از بغداد به سامرّه بردند.
مستعين فرمان داد تا آن سر را در جسر بغداد بياويزند چون مثال خليفه را امتثال خواستند شيعه بغداد هجوم كرده مانع شدند پس سر يحيى در صندوقى نهاده در خزانه سلاح نگاه داشتند. گويند مردم بغداد بسى مايل يحيى بودند با آنكه هيچوقت دولتخواهى طالبين از آن قوم معهود نبود.(1)
شعراى عهد در مرثيه او قصايد بسيار پرداختند. ابوالفرج اصفهانى گويد: از آلابىطالب كه در دولت بنىعبّاس شهادت يافتند در حق هيچيك به قدر يحيى مراثى گفته نيامد.(2)
قاضى احمد تتوى در تاريخ الفى(3) آورده كه در همين سال كه يحيى در عراق سعادت شهادت يافت، در طبرستان حسن بن زيد محمد بن اسماعيل بن حسن بن زيد بن الحسن السبط كه او را داعى اكبر و داعى الى الحق گويند خروج كرد.
ابونصر نسّابه بخارى(4) گويد: از يحيى بن عمر نسلى نماند. برخى از علماى انساب كه بعضى از آلابىطالب را به يحيى نسبت مىدهند بر خطا باشد.
پسر دوم عمر بن يحيى بن الحسين، محمد بن العمر است كه سادات بنىفدان و اشراف بنىشيبان از نسل و نژاد او باشند.
و پسر سيّم عمر بن يحيى، احمد و او به لقب محدث مشهور است. از يك پسر نسل گذاشت كه حسين نسابه باشد حسين به منصب نقابت ارتقا جست و او اوّل نقيبى است كه بر جميع اشراف ابىطالب نقابت يافت.
1. تاريخ الطبرى، ج 9، ص 271 ـ 266.
2. مقاتل الطالبيين، ص 423.
3. تاريخ الفى؛ تاريخ ايران و كشورهاى همسايه در سالهاى 850 ـ 984.
4. سر الأنساب؛ سر السلسلة العلويه، ص 63 ـ 62.
(54)
در سال دويست و پنجاه و يك هجرى از حجاز وارد عراق شد از دو پسر اعقاب گذارد، زيد؛ كه او را عم عمر گفتندى، نسلش در كوفه منقرض گشت. و ابوالحسين يحيى؛ كه نقيب النقباء شد. از دو پسر نسلش بماند، يكى ابوالحسين محمد فارسى كه مقام نقابت يافت، و ديگر ابوعلى پدر شريف حلبى، خود ابوعلى را نيز شريف حلبى نامند و او چندين سال به امارت حاج استقلال داشت.
از جمله در سال سيصد و سى و نه كه سال رد حجرالاسود است او امير حاج بود، سى و هفت اولاد داشت ولى از آن جمله نژاد وى از سه پسر كه هر سه را محمد نام بود پيوسته گشت. يكى ابوالغنائم محمد بن العمر جدّ بنىالمنكر است كه در دارالسلام و غير آن باشند و ديگر ابوطالب محمد بن العمر كه نسل بسيار در حله و هند و غيرهما دارد؛ و ديگر ابوالحسن كه او را شريف جليل گويند مكنتى گزاف و ثروتى بىپايان داشت.
گويند احدى از علويين به اندازه او اموال و املاك نيافت. مزارع و ضياع او به حدى رسيد كه در يك سال هفتاد و هشت هزار جريب زارعت شد. در دولت آلبويه از اركان و اعيان عمال بود وقتى بهاءالدوله ديلمى بر وى غضب كرد، هزار هزار تومان نقد از وى به مصادره گرفت، آنگاه به حبسش فرمان داد مدت دو سال و دو ماه محبوس ماند تا نود هزار تومان ديگر تسليم كردند و خلاص يافت.
از نوادر وقايع و غرايب حكايات وى يكى آن است كه؛ روزى به بغداد در ديوان ابوشجاع عضدالدوله ديلمى با وزير اعظم عضدالدوله عبداللّه نشسته بود دستخطى از عضدالدوله در خطاب وزير بيرون آمد كه فرستاده قرامطه به كوفه رسيد برعهده گماشتگان حكومت فرمانى بنويس كه اسباب پذيرايى و مقدمات ورود آن رسول را تهيّه كنند.
وزير دستخط عضدالدوله بخواند و به نزد شريف جليل انداخت و گفت كس به كوفه فرست كه رسوم ميزبانى رسول و مايحتاج نزول و توقف وى فراهم كنند آنگاه وزير به مهمى كه قبل از صدور دستخط در ميان داشت مشغول شد.
(55)
چون ساعتى بگذشت ملتفت شريف جليل شد كه همچنان نشسته است گفت: ايها الشريف! اين امر نه از آنها است كه قابل مسامحت باشد از چه همى ساكت نشسته و از پى تقديم اين حكم برنخيزى؟ گفت: فرستادم و خبر دادم تهيه اسباب نيز رسيد وزير به حيرت شد و گفت تو هنوز از جايى كه نشسته هنوز برنخواستهاى اين سخن چگونه گويى؟! گفت: مرا در بغداد طيورى است كوفيه؛ و در كوفه طيورى است بغداديه؛ بگفتم تا فرمان وزير با يكى از طيور كوفيه به كوفه فرستاده جواب با يكى از طيور بغداديه رسيد كه اينك به تهيه اسباب مشغول شديم و انتظار ورود رسول مىبريم. حاضران از اين معنى عظيم در تعجب شدند. سادات بنىخزعل جميعا از نسل شريف جليلند.
حسين بن زيد بن علىّ بن الحسين عليهماالسلام
جدّ ششم طاهر بن محمد مادرش امّولد است. هنگام شهادت پدرش زيد كودكى هفت ساله بود. در عداد اصحاب حضرت امام ابىعبداللّه جعفر بن محمد الصادق عليهالسلام منسلك شد و از پرتو حضور همايون آن جناب اقتباس علم نمود بلكه در سلك اولاد امجاد آن حضرت انتظام يافت.
چنانكه علامه در خلاصه گويد كان ابوعبداللّه تبنّاه و ربّاه و زوّجه بنت الارقط(1) يعنى حضرت صادق عليهالسلام حسين را به پسرى خويش گرفت و او را تربيت فرمود و دختر محمد الارقط ابن عبداللّه الباهر بن على بن الحسين را براى او تزويج كرد.
در كتب انساب و غيرها مسطور است كه حسين از ميان آلابىطالب به كثرت بكاء امتياز و اشهار داشت و از اين جهت او را ذوالدّمعه و ذوالعبره ناميدهاند.(2)
از پسرش يحيى منقول است كه گفت: مادرم به پدر بزرگوارم حسين عرض كرد كه اى فرزند رسول از چه اينقدر گريان باشى؟ فرمود: هل تركه سهمان سرورا يمنعنى
1. خلاصه، ص 118.
2. معجم رجال الحديث، ج 5، ص 239.
(56)
من البكاء يعنى آيا آن دو خدنگ سرورى بر جاى گذاشت كه مرا از گريه مانع شود؟! مرادش آن دو تير بود كه با يكى پدرش زيد شهيد و با ديگرى برادرش يحيى محمد بن عبداللّه ـ كه او را در سلسله خلفاء عبّاسيه مهدى گويند ـ مصاهرت حسين اختيار كرد و دختر او را به حباله ازدواج خويش درآورد و حسين در اواخر عمر نابينا شد و او را در حديث كتابى است كه رواة از او نقل نمودهاند.
از كسانى كه در فنّ حديث شاگرد حسين بن زيد بودند ابراهيم بن سليمان و عباس بن يعقوب است. چنانكه شيخ ابوجعفر در فهرست(1) و صاحب مشتركات(2) در كتاب خود تصريح كردهاند. و از اخبارى كه از حضرت صادق عليهالسلام روايت كرده خبر نبوى است كه در نص بر ائمّه اثناعشر صلوات اللّه عليهم اجمعين وارد شده.(3) حسين با محمد و ابراهيم در واقعه احجار زيد و ملحه باخمرى همراه بود، پس از شهادت آن دو برادر مدتى در خانه حضرت امام ابوعبداللّه جعفر صادق عليهالسلام پنهان بود، چون در جمله كسانى كه منصور طلب مىداشت از او ذكرى نرفت از پرده غيبت بيرون آمد ولى به حكم حزم جز با خواص دوستان خويش با احدى آميزش نمىنمود.
ابوالفرج اصفهانى از اخبار وى شرحى بين الاجمال و التفصيل در كتاب مقاتل الطالبيين مسطور داشته با آنكه از موضوعات كتاب مقاتل بيرون است و خود تصنيف بر ذكر اخبار شهداء آلابىطالب اختصاص داده و بر استطراد تبيعت ذكر او نيز اشارتى نكرده. و اين از ابوالفرج بس شگفت است و من از درِ مؤاخذات اين معنى را در ضمن تعليقاتى كه بر مقاتل الطالبيين نگاشتهام متعرض شدهام.
بالجمله حسين در سال يكصد و سى و پنج يا يكصد و چهل هجرى وفات يافت و از او به جز بعضى كه از اجداد طاهر بن محمد است پسران چند بر جاى ماند؛ منهم: عبداللّه و قاسم و على و حسين و زيد و محمد و اسحاق و حسن رضوان اللّه عليهم.
1. الفهرست، ص 108.
2. المشتركات (استرآبادى).
3. كفاية الأثر، ص 165 ـ 163.
(57)
زيد بن على بن الحسين عليهماالسلام
جدّ هفتم طاهر بن محمد امام پنجم زيديّه است. چهار پسر داشت يحيى قتيل جورحان، حسين ذوالعبره، عيسى موتم الاشبال، محمد.
امّا يحيى بن زيد ....
(58)
عكس
(59)
عكس
(60)
(4)
شرح حال زيد بن على بن الحسين عليهمالسلام (1)
جدّ امامزاده طاهر عليهالسلام
بسم اللّه الرحمن الرحيم
زيد بن على بن الحسين بن علىّ بن ابىطالب الهاشمى المدنى مكنّى به ابوالحسين است. ظهور كمالات نفسانى و فضايل صورى و معنوى آن جناب مستغنى از بيان است. فضل و شجاعتش مشهور و مآثر سيف و سنان او بر السنه معروف. جاراللّه زمخشرى در كتاب ربيع الابرار(2) در مقام وصف شجاعت و فضل وى از حسن بن كنانى اين چند بيت حكايت كند:
فلمّا تردّى بالحمايل و انثتى
|
يصول باطراف القنى الذّوايل
|
تبيّنت الاعداء ان سنانه
|
يطيل حسين الامّهات الثواكل
|
تبين فيه ميسم العزّ و التّقى
|
و لبدا يفدى بين ايدى القوايل
|
يعنى: چون آن بهادر پردل حمايل شمشير مانند ردى افكند بر كتف خويش و با سنان جانستان به قصد جان دشمنان حمله آورد، آن قوم بد سگال(3) را معلوم افتد كه نيزه جانگداز وى فرياد مادران را در مرگ فرزندان بسى بلند و دراز كند. آثار
1. رجوع كنيد به: مسند زيد بن على عليهالسلام ؛ تاريخ مدينة دمشق، ج 19، ص 480 ـ 450؛ الإرشاد، ج 2، ص 171؛ سير اعلام النبلاء، ج 5، ص 389؛ عيون اخبار الرضا عليهالسلام ، ص 230 ـ 225؛ عمدة الطالب، ص 255؛ معجم رجال الحديث، ج 8، ص 357.
2. ربيع الأبرار، ج 4، ص 197، باب 7.
3. سگال: انديشه، فكر (فرهنگ معين، ج 2، ص 1903).
(61)
ارجمندى و پرهيزگارى وى از وقتى كه به دست قابلگان تربيت مىيافت آشكارا بود و از عهد مهد، همى با عزّت و تقوى نمايش يافت.
شيخ مفيد محمد بن محمد بن نعمان كه از اجلّه علماى اماميه است در كتاب ارشاد(1) در حق وى گويد: كان زيد بن على بن الحسين عين اخوته بعد ابىجعفر و افضلهم و كان عابدا ورعا فقيها سخيّا شجاعا و ظهر بالسيف يأمر بالمعروف و ينهى عن المنكر و يطالب بثارات الحسين عليهالسلام . يعنى مابين اولاد على بن الحسين عليهالسلام پس از استثناء جناب حضرت باقر عليهالسلام زيد به وفور فضل و كثرت فقه ممتاز بود و به عبادت و تقوى و سخاوت و شجاعت اختصاص داشت با شمشير ظهور نمود بر حالتى كه امر به معروف و نهى از منكر مىكرد و خونخواهى حسين بن على عليهالسلام مىنمود.
ابوالفرج اصفهانى در مقاتل الطالبيين(2) از ابوالجارود زياد بن منذر روايت كند كه گفت: قدمت المدينة فجعلت كلّما سألت عن زيد بن على عليهالسلام قيل لى ذاك حليف القرآن ذاك استوانة المسجد من كثرة صلاته. يعنى به مدينه وارد شدم هر زمان كه از احوال زيد بن على پرسش مىنمودم؛ مرا مىگفتند كه زيد ملازم و مواظب كلام اللّه است و از بسيارى عبادت و صلات در مسجد تو گويى خود استوانه مسجد است.
صاحب خطط مصريه(3) آورده زيد را از كثرت ممارست بر قرائت و تدبّر در معانى قرآن؛ حليف قرآن مىگفتند. از زيد روايت شده كه گفت: مدت سيزده سال عمر خويش را بر قرائت قرآن صرف نمودم در كلام اللّه آيتى كه در آن رخصت بر طلب رزق مفهوم گردد، نيافتم. عاصم بن عمر بن الخطّاب پس از شهادت زيد، اهل كوفه را مخاطب ساخته بگفت: لقد اصيب عندكم رجل ما كان فى زمانه مثله و لا اراه يكون بعده مثله زيد بن على لقد رأيته و هو غلام حدث و انه ليسمع الشّىء من ذكر اللّه فغشى عليه حق يقول القائل ما هو عائد الى الدّنيا.
يعنى: كسى نزد شما شهيد گشت كه او را در زمان خود عديل و نظير نبود و مرا عقيدت
1. الإرشاد، ج 2، ص 171.
2. مقاتل الطالبيين، ص 88.
3. الخطط و الآثار، ج 3.
(62)
آن است كه پس از وى نيز او را مانند و مثال نباشد. آن شخص زيد بن على است، سوگند به خدا در زمان حداثت سنّش ملاقات كردم او را بر حالتى كه هرگاه چيزى از ذكر خداى تعالى به گوشش مىرسد در حال افتاده و مدهوش مىگرديد و بدان سان حالتش منقلب مىشد كه مردمان مىگفتند زيد به دنيا معاودت نخواهد نمود.
شيخ مفيد در كتاب ارشاد از هشام بن هشام روايت كند كه گفت از خالد بن صفوان كه خود در عداد روّات از زيد است سؤال كردم كه زيد را در چه موضع ملاقات نمودى؟ گفت: در رضانه. گفتم: چگونه يافتى او را؟ گفت: كان كما عملت يبكى من خشية اللّه حتى تختلط دموعه بمخاطه(1).
يعنى زيد را بدان صفت دانستم كه خود بدان دانا باشى او را ديدم در حالتى كه از خوف و خشيت خداى سبحانه چنان گريه مىكرد كه اشك چشمهاى وى با آب دماغش ممزوج مىگشت.
صاحب خطط مصريه آورده كه جناب صادق عليهالسلام را گفتند: گروه رافضه از عمّ تو زيد بن على تبرى كنند، آن حضرت فرمودند: برى اللّه ممّن يبرأ من عمّى كان و اللّه اقرأنا الكتاب اللّه و افقهنا فى دين اللّه و اوصلنا للرّحم و اللّه ما ترك فينا لدنيا و لا لاخرة مثله.(2) يعنى؛ خداى تعالى بيزار است از آن كسانى كه از عمّ من تبرّى كند، سوگند به خداى كه عمّ من زيداز تمامت ما بيشتر كلام اللّه را قرائت مىنمود، فقه و دانش در دين خداو مواظبتش در مراعات صله رحم از همگنان افزون بود قسم به خداى براى دنيا و آخرت در زمان ما بنىهاشم مانند او كسى يافت نشود.
ابواسحاق سبيعى گويد: رأيت زيد بن على بن الحسين فلم ار فى اهله مثله و لا اعلم منه و لا افضل و كان افصحهم لسانا و اكثرهم زهدا و بيانا.
شعبى گويد: و اللّه ما ولد النّساء افضل من زيد بن على و لا افقه و لا اشجع و لا ازهد.
ابوحنيفه گويد: شاهدت زيد بن على كما شاهدت اهله فما رأيت فى زمانه افقه منه
1. الإرشاد، ج 2، ص 172.
2. الخطط و الآثار، ج 3؛ ر.ك: تاريخ مدينة دمشق، ج 19، ص 458.
(63)
و لا اعلم و لا اسرع جوابا و لا ابين قولاً لقد كان منقطع القرين. يعنى زيد بن على را مشاهدت نمودم همانا در فقه و فضل و سرعت جواب با بيان شافى هيچكس را مانند او نيافتم هر آينه او را قرين و نظيرى نبود.
اعمش گويد: ما كان فى اهل زيد بن على مثل زيد و لا رأيت فيهم افضل منه و لا افصح و لا اعلم و لا اشجع ولو وفى له من بايعه لاقامهم على المنهج الواضح.(1) يعنى مابين بنىهاشم مانند زيد كسى نبود و هيچكس را افضل و اعلم و اشجع از او نديدم و هرگاه اتباع وى در بيعت خويش پاى ثبات استوار مىداشتند همانا ايشان را بر طريق مستقيم و راه راست ارشاد مىنمود.
نقل است وقتى اين آيه كريمه را تلاوت كرد «و إن تتولوا يستبدل قوما غيركم ثم لا يكونوا امثالكم».(2) يعنى اى گروه مؤمنين اگر از اطاعت خدا و رسول اعراض كنيد گروهى را بدل از شما آورد كه در طاعت رسول مانند شما نباشند بلكه در انقياد و فرمانبردارى اطوع و امثل از شما باشند. چون آيه بخواند؛ گفت: اين كلام از خداى تعالى تهديد و تخويف است. آنگاه گفت اللهمّ لا تجعلنا ممّن تولّى عنك فاستبدلت به بدلا. يعنى بارالها مگردان ما را از زمره آنانكه از اطاعت تو اعراض نمودند و تو آن قوم را به غير ايشان بدل نموده باشى.(3)
و نيز آوردهاند كه چون انسانى با وى تكلم مىنمود و زيد خائف بود كه بر امرى اقدام كند كه در آن خوف معصيت خداى تعالى است او را خطاب نموده مىگفت ياعبداللّه؛ امسك امسك، كف كف، اليك اليك، عليك بالنّظر لنفسك، ثم يكفّ عنه و لا يكلّمه(4)؛ يعنى خود را امساك دار و از من دور شو بر تو باد كه بر نفس خود نظر كنى و آن را از ارتكاب معاصى باز دارى، آنگاه از آن شخص اعراض كرده با او تكلم نمىنمود.
1. مسند زيد بن على عليهالسلام ، ص 47 ـ 46.
2. سوره محمّد (47)، آيه 38.
3. مسند زيد بن على عليهالسلام ، ص 47.
4. سير اعلام النبلاء، ج 5، ص 389.
(64)
بالجمله در فضيلت زيد امثال اين عبارات از علماى اعلام بسيار است. مورخين و علماء انساب آوردهاند كه: مادر زيد رضىاللهعنه امّولد و در سلك جوارى جناب على بن الحسين عليهالسلام منتظم بود. مجلسى در كتاب بحار الانوار در ذيل اخبار مختار از ابوحمزه ثمالى روايت كند كه گفت: در هر سال هنگام حج به زيارت سيد و مولاى خود حضرت على بن الحسين عليهالسلام مشرف مىشدم سالى به خدمت آن جناب رسيدم كودكى را ديدم كه به زانوى آن حضرت نشسته است پس از لمحهاى كودك برخواست كه روانه شود؛ چون به آستانه سراى رسيد بر زمين افتاد سرش مجروح گشته خون جارى شد. امام عليهالسلام از جاى خويش جستن فرموده به سرعت نزد آن كودك آمد و او را از زمين بلند كرد و خون او را پاك نمود و فرمود: انّى اعيذك ان تكون المصلوب فى الكناسة؛ يعنى ترا به خداى پناه مىدهم از اينكه تو آن كسى باشى كه او را در كناسه به دار كشند.
ابوحمزه گويد: عرض كردم پدرم و مادرم فداى تو باد كدام كناسه را فرموديد؟ فرمودند كناسه كوفه. عرض كردم: اين واقعه حتما واقع خواهد شد. فرمودند: اى و الّذى بعث محمّداً صلىاللهعليهوآله بالحق لقد عشت بعدى لترين هذا الغلام فى ناحية من نواحى الكوفة و هو مقتول مدفون منبوش مسحوب مصلوب فى الكناسة ثم ينزل فيحرق و يذرى فى البر؛ يعنى آرى اين امر لامحالت وقوع يابد سوگند به آن خدايى كه محمد را به حق مبعوث ساخت اگر بعد از من زندگانى كنى اين غلام را مشاهده نمايى در ناحيه از نواحى كوفه بر حالتى كه او را مقتول سازند و جسدش دفن كنند، آنگاه قبر وى را نبش نموده بدنش را از دار بيرون آورند و بر زمين بكشانند و در كناسه كوفه به دار كشند پس از چندى او را فرود آورده آتش زنند و خاك او بر باد دهند.
ابوحمزه گويد: معروض داشتم فداى تو گردم اين غلام را نام چيست؟ فرمود: پسر من زيد است.
آنگاه چشمهاى آن حضرت پر از اشك شده بفرمود: كه اى ابوحمزه ترا از واقعه اين غلام حديثى گويم، شبى در اثناء آنكه به ركوع و سجود حق تعالى مشغول بودم خواب بر من غلبه كرد در واقعه بديدم كه در بهشتم و حضرت رسول اللّه صلىاللهعليهوآله
(65)
و حضرت اميرالمؤمنين على بن ابىطالب و حسنين، حورايى از حورالعين تزويج به من نمودند من با آن حوريه مواقعه كردم و در سدرة المنتهى غسل كردم چون روانه شدم هاتفى مرا آواز داد: ليهنئك زيد يعنى مسرور سازد تو را مولودى كه به نام زيد است. از خواب بيدار شدم تطهير نمودم و فريضه فجر به جا آوردم پس صداى دقالباب بگوشم رسيد عقب در شتافتم مردى را ديدم كه با او جاريهاى است و آن شخص آستين جاريه به دست گرفته و جاريه خمارى بر سر افكنده بود. آن مرد را بگفتم تو را چه حاجت است؟ گفت: اراده آن دارم كه على بن الحسين را ملاقات كنم. گفتم: من خود على بن الحسين هستم. گفت: مرا مختار بن ابوعبيده به رسالت نزد تو فرستاده و ترا سلام مىرساند، گويد اين جاريه را در نواحى ما آورده بودند من به ششصد دينار او را ابتياع نموده نزد تو فرستادم و ششصد دينار نيز به خدمت انفاذ داشتم كه در نفقه خود صرف نمايى؛ من جواب او را نوشته رسول را روانه داشتم.
از نام جاريه پرسش نمودم گفت نام من حورا است چون شب درآمد با او صحبت داشتم به اين غلام حامله گشت، چون اين غلام متولد شد او را زيد نام نهادم؛ اى ابوحمزه زود است در باب اين غلام آنچه را كه به تو حديث كردم بالعيان مشاهده خواهى كرد.
ابوحمزه گويد به خداى هر آنچه در باب زيد خبر داده بودند مشاهده كردم كه واقع شد.(1)
ابوالقاسم بن قولويه در كتاب خود از بعض اماميّه نقل كند كه گفت: من در خدمت على بن الحسين بودم كه ولادت زيد را به آن حضرت بشارت دادند آن جناب متوجّه اصحاب خود شده فرمودند آيا در باب نام اين مولود چه گوييد؟ هر يك از اصحاب وى، نامى معين كرده بدان جناب معروض مىداشت آن جناب فرمودند: يا غلام علىّ بالمصحف كلام اللّه را برگرفت بر زانوى مبارك گذارد آن گاه آن را برگشود، نخستين آيه كه بر ورقه بود نظر افكند اين آيه بود: «فضّل اللّه المجاهدين على القاعدين اجرا
1. بحارالانوار، ج 45، ص 352 ـ 351.
(66)
عظيما»(1) خداى تعالى زمره مجاهدين را بر آنان كه در منزل خود نشسته به جهاد نرفتهاند تفضيل و ترجيح داده.
راوى گويد: پس آن جناب مصحف فرو بست ثانيا برگشود و نظر فرمود آيه در اول اين ورقه بود: «إِن اللّه اشترى من المؤمنين انفسهم و اموالهم بأَنّ لهم الجنّة يقاتلون فى سبيل اللّه فيقتلون و يقتلون وعدا عليه حقا فى التورية و الانجيل و القرآن و من أَوفى بعهده مِن اللّه فاستبشروا ببيعكم الذى بايعتم به و ذلك هو الفوز العظيم».(2) به درستى كه خداى تعالى خريده است از مؤمنين نفوس و اموال ايشان را و در عوض نعيم بهشت بديشان مبذول داشته آن مؤمنين مقاتلت كنند در راه خدا، مىكشند و كشته مىشوند اين وعده، وعدهاى است حق كه در تورات و انجيل و قرآن مكتوب شده آيا كيست كه در وعده خود وفاكنندهتر از خداى تعالى باشد، پس اى گروه مؤمنين بشارت باد شما را بدين بيع كه خداى تعالى با شما معاملت كرده و خوشنود باشيد زيرا به مالك شىء خير را فروخته و ثمن آن را دريافت كردهايد و شىء فانى را داده عوض اين شىء باقى را مأخوذ داشتهايد.
آنگاه فرمود: هو و اللّه زيد، هو و اللّه زيد، هو و اللّه زيد پس آن را زيد نام نهاد.(3)
مع الجمله زيد در آغاز زندگانى در تحصيل فقه و اسماع احاديث و ضبط اخبار روزگارى بهسر بردهاند، از پدر بزرگوارش على بن الحسين عليهالسلام و برادرش محمد بن على عليهالسلام و أبان بن عثمان و عبداللّه بن ابىرافع و عروة بن زبير روايت كنند، جناب حضرت و گروهى از اعاظم محدثين مانند يحيى بن زيد و محمد بن شهاب زهرى و زكريا بن ابىزائده و ... و خالد بن صفوان از وى روايت كنند.
بعضى از مورخين عامّه در ذيل احوال زيد آوردهاند كه(4) زيد چندى در تحصيل اصول اشتغال جست و در آن علم در عداد تلامذه، واصل بن عطاى معتزلى، معدود بود و از واصل اصول اعتزال فرا گرفت از اين جهت زيد و تمام اصحاب وى در عقايد
1. سوره نساء (4)، آيه 95.
2. سوره توبه (9)، آيه 111.
3. بحارالانوار، ج 88، ص 243 ـ 242.
4. ر.ك: تاريخ مدينة دمشق، ج 19، ص 450 به بعد.
(67)
و مذهب، طريقت اعتزال مسلوك داشتهاند.
و برادرش محمد باقر عليهالسلام از قرائت و تلمّذ نمودن نزد واصل او را ملامت مىنمود چه واصل بر جدّش علىّ بن ابىطالب عليهالسلام تجويز خطا مىنمود و او را عقيده چنين بود كه على بن ابىطالب در محاربه با اهل جمل و اهل نهروان طريق خطا پيموده؛ و ديگر اينكه واصل در مسئله قضا و قدر برخلاف طريقه اهل البيت عليهمالسلام تكلم مىنمود؛ و نيز گويند: زيد را عقيده آن بود كه على بن ابىطالب عليهالسلام از ابىبكر و ساير صحابه افضل بود مگر آنكه براى مصلحتى كه صحابه آن را صواب دانستند و براى تسكين فتنه و تأليف قلوب رعايا على بن ابىطالب عليهالسلام خلافت را به ابىبكر تفويض كرد، و زيد نظر به طريقه معتزل له امامت مفضول را با بودن فاضل براى مصلحتى كه تقديم مفعول مراعات شود تجويز كند. انتهى.
و اين دعوى نزد اماميه و جم غفيرى(1) از علماى عامّه استوار نباشد و اخبار و كلمات ايشان برخلاف اين دعوى و امامى بودن زيد گواهى دهد چنانكه در پايان شرح حال زيد بر شقّهاى از آن اخبار اشارت خواهيم نمود.
و زيد در سال صد و بيست و دو و به قولى صد و بيست و يك هجرى خروج كرده و در سال مذكور به درجه شهادت فايز گشت و ما نخست سبب و مقدمّه خروج او را ايراد نماييم سپس كيفيت خروج و شهادت آن جناب شرح دهيم.
مورخين در سبب خروج زيد اختلاف كردهاند بعضى چنين آوردهاند كه؛ مخالفت زيد آن بود كه زيد و داود بن على بن عبداللّه بن عباس و محمد بن عمر بن على بن ابىطالب عليهالسلام به عراق به ديدن خالد بن عبداللّه قيسرى كه والى عراق عرب بود رفتند خالد ايشان را جوايز كرامند(2) و صلات(3) دلپسند داده، ايشان به مدينه مراجعت كردند.چون خالد از عراق معزول شد و يوسف بن عمر ثقفى به جاى او منصوب
1. جم غفير: گروه بسيارى از مردم (فرهنگ معين، ج 1، ص 1240).
2. كرامند: با قدر و قيمت، با اهميت و مهم (فرهنگ معين، ج 3، ص 2929).
3. صلات: جمع صِله، عطاها و جوايز (فرهنگ معين، ج 1، ص 2158).
(68)
گشت به هشام نوشت كه: خالد از زيد ضياعى خريده به ده هزار دينار زر تسليم نموده و ضياع را نيز به او واگذاشته، هشام به عامل مدينه نوشت كه زيد و داود و عمر را به شام طلب كرد چون آن جماعت به شام آمدند هشام از ايشان پرسش كردند و آن دو نفر سوگند ياد كردند كه به غير جايزه كه از خالد گرفتهاند امرى ديگر واقع نشده، هشام ايشان را در اين سوگند تصديق كرده ولى گفت شما را از نزد يوسف رفتن گريزى نيست تا در محضر يوسف و خالد در اين باب بالمواجهه سخن گوييد.
ايشان به اكراه جانب عراق شدند با خالد در حضور يوسف سخن گفتند؛ خالد ايشان را تصديق نموده بر زيد چيزى ثابت نشد به جانب مدينه معاودت كردند؛ چون به قادسيه رسيدند مراسلات كوفيان به زيد رسيد كه به كوفه مراجعت نمايد تا زمام خلافت در قبضه كفايت او نهند زيد به كوفه معاودت كرد.
و بعضى از مورخين(1) آوردهاند كه: چون يوسف بن عمر، خالد بن عبداللّه و پسرش يزيد را از ايشان گرفته مطالبه مال مىنمود خالد دعوى كرد كه نزد زيد بن على بن الحسين و داود بن على و چند تن از قريش وديعتى چند دادم. يوسف واقعه به هشام نوشت، هشام ايشان را از مدينه به شام احضار داشت و به نزد يوسف بن عمر فرستاد تا مابين ايشان و خالد در محضرى مجتمع شده سخن گويند. ايشان به عراق آمده به مجلس يوسف درآمدند. يوسف زيد را بگفت خالد بن عبداللّه مدعى آن است كه نزد شما مالى به وديعت نهاده؟ زيد فرمود: چگونه مالى نزد من به وديعت گذارده و حال آنكه خود در منبر بالنسبة به آبا و اجداد من ناسزا مىگفت؟! يوسف كس فرستاده خالد را به محضر حاضر نمود، وى را بگفت: اين زيد است و خود منكر است كه تو در نزد وى به وديعت گذارده باشى. خالد به جانب زيد و داود نظر نمود آنگاه به يوسف گفت چگونه مرا نزد زيد وديعت است و حال آنكه او را و پدران او را در منبر ناسزا مىگفتم آن جماعت خالد را گفتند پس سبب چه بود كه در غياب ما به
1. ر.ك: تاريخ الطبرى، ج 7، ص 160 به بعد.
(69)
چنين دعوى اقدام كردى؟! گفت: يوسف در عذاب بر من حجّت گرفت من اين دعوى كردم و مرا مأمول آن بود كه شايد پيش از آمدن شما خداى تعالى مرا فرجى عطا فرمايد؛ پس زيد و داود در كوفه اقامت نمودند و رفيقان ايشان به مدينه معاودت كردند.
و برخى گويند كه: يزيد بن خالد دعوى كرد كه پيش زيد بن على وديعتى چند دارم هشام اين معنى دانسته ايشان را طلبيد و از اين صورت استكشاف كرد آن جماعت منكر شدند. هشام گفت: پيش يوسف بايد رفت تا به تحقيق اين قضيه پردازد، آن طايفه گفتند كه يوسف بر ما ظلم خواهد كرد هشام گفت: من به او نويسم كه متعرض شما نشود و آن قوم را به رفتن عراق ملزم ساخت؛ در آن حال زيد هشام را بگفت: اگر ما را نزد يوسف روانه كنى از آن ترسم كه سپس من و تو زنده در مجمعى جمع نشويم هشام گفت: از رفتن به عراق چارهاى نيست. ايشان را از روى كره متوجّه عراق نمود و هشام به يوسف پيغام داد كه فلان و فلان را نزد تو فرستادم ايشان را با يزيد بن خالد مواجه كن اگر اقرار كنند ايشان را نزد من روانه ساز و اگر انكار نمايند از يزيد حجّت و بيّنه طلب نما و هرگاه يزيد از اقامه بيّنه عاجز آيد، ايشان را سوگند ده و پس از حلف دست از ايشان بدار.
آن جماعت بالضروره به عراق پيش يوسف رفتند يوسف، يزيد بن خالد را از زندان برآورده با ايشان مواجه كرد. يزيد در مجلس بگفت كه مابين من و اين گروه به هيچوجه معاملتى نيست و بنابر ملاحظه شكنجه و عذاب اين نوع سخنان گفتم. يوسف در خشم شده گفت بر من يا اينكه بر اميرالمؤمنين هشام استهزاء مىكنى. و بگفت يزيد را به زندان بردند چندان عقوبت كردند كه قريب به هلاكت رسيد پس آن قوم را سوگند داده ايشان را رخصت انصراف داد. زيد در كوفه اقامت كرد و رفيقانش به مدينه معاودت نمودند.
ابن ابىالحديد معتزلى در شرح نهج البلاغه(1) در مقام تعداد أَباة الفيم(2) و عزّالدين بن
1. شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 3، ص 285.
(70)
اثير در كتاب كامل(1) و ديگران سبب خروج زيد را چنين ضبط نمودهاند؛ كه زيد با ابنعم خود، جعفر بن حسن بن حسن بن على در صدقات علىّ بن ابىطالب عليهالسلام نزاع و خصومت داشتند زيد از جانب اولاد حسين بن على مخاصمت مىنمود و چون جعفر وفات يافت، عبداللّه محض بن حسن مثنّى، زيد را طرف نزاع گشت. روزى در محضر خالد بن عبدالملك بن حارث كه والى مدينه بود خصومت كردند. عبداللّه محض بالنّسبة به زيد در كلام غلظت و خشونت به ميان آورد، من جمله در تعريض به اينكه مادر زيد امّولد است او را به ابنسنديه مخاطب ساخت، زيد تبسم كرده گفت: از اينكه مادر من كنيز است مرا عيبى نيست چه مادر اسماعيل نيز كنيز بود و با وصف اين مادر من پس از وفات سيّد خود صبر نمود و تزويج اختيار نكرد چنانكه ديگران اختيار كردند.
و از اين كلام مقصود زيد تعريض به مادر عبداللّه محض بود زيرا مادرش فاطمه بنت حسين ابن على كه عمه زيد است پس از وفات حسن بن حسن مادر عبداللّه، عثمان را به شوهرى اختيار نمود.
و من شرح اين را در كتاب متنبئين در باب مدّعيان مهدويين كه موسوم به طبقات المضلين است مشروحا نوشتهام و زيد از گفتن اين كلام نادم و پشيمان گشته؛ زمانى چند از حيا به سراى فاطمه داخل نمىشد فاطمه زيد را پيغام داد كه اى پسر برادر من خود دانم كه قدر و منزلت مادرت نزد تو چون منزلت مادر عبداللّه است نزد عبداللّه. و عبداللّه را عتاب كرده گفت: شنيدم بالنسبة به مادر زيد كلامى ناشايسته به زبان آورده! سوگند به خداى كه مادر زيد نيكو دخيله قوم است.
مع الجمله آن روز خالد ايشان را بگفت على الصباح نزد من آييد، پسر عبدالملك نباشم اگر فصل خصومت شما ننمايم ،آن شب در مدينه هر مجلس و محفل از زيد و عبداللّه سخن در ميان بود بعضى [مىگفتند] زيد چنين گفت؛ برخى مىگفتند عبداللّه
1. مخالفان و مبارزان ظلم و زور.
2. الكامل، ج 3، ص 373 به بعد.
(71)
چنان گفت؛ چون صبح شد خالد در مسجد نشست، مردم مدينه در مسجد اجتماع نمودند برخى از آن واقعه مهموم و برخى در آن خصومت، زيد و عبداللّه را شماتت مىنمودند. خالد ايشان را بخواند، و خالد را خوش آمدى كه زيد و عبداللّه يكديگر را دشنام دهند عبداللّه خواست تكلم كند زيد وى را گفت: لا تعجل يا ابامحمد اعتق زيد مايملك ان خاصمك الى خالد ابدا. يعنى ابامحمد در سخن گفتن تعجيل منماى تمامت ممالك و جوارى زيد از او باد اگر با تو در محضر خالد خصومت نمايد.
پس متوجه خالد شده گفت ذريّه رسول خداى را براى امرى جمع نموده كه ابوبكر و عمر ايشان را براى چنين امر مجتمع نمىساخت. خالد آواز برآورد آيا كسى نيست كه اين سفيه را خاموش نمايد؟ مردى از انصار كه از آل عمرو بن حزم بود گفت: يابن ابىتراب و يابنالحسين آيا والى را بر گردن تو حق اطاعت نيست؟ زيد فرمود: كه اى قحطانى خاموش باش زيرا كه امثال و اشباه تو را لياقت آن نيست كه ما سخن او را جواب گوييم. آن شخص گفت: به چه جهت از جواب من اعراض كنى؟ سوگند با خداى كه من خود از تو بهترم و پدرم و مادرم از پدر و مادر تو نيكوترند. زيد تبسّم كرده گفت: يا معشر قريش دين از ميان برداشته شد، احساب نيز از ميان برود و احباب ايشان ضايع نگردد عبداللّه بن واقد بن عبداللّه بن عمر بن الخطّاب آغاز تكلم نموده گفت: اى قحطانى دروغ گفت سوگند با خداى كه زيد از جهت خود و از جهت پدر و مادر بر تو فضيلت و رجحان است و سخنان خشونت و شمامتآميز با وى گفت و از جاى برخواسته از مسجد بيرون شد، زيد نيز از جاى بهپاى برخواست. و در حال روانه شام گشت.
و هشام او را اذن دخول نمىداد، زيد ماجراى خود را مكتوب نموده نزد هشام مىفرستاد و هر زمان كه مكتوبى از زيد به هشام مىرسيد در ذيل آن نامه مىنوشت ارجع الى منزلك به زمين و منزل خود معاودت كن، و زيد مىفرمود: سوگند به خداى هرگز نزد پسر حارث مراجعت نكنم پس از چندى كه در شام اقامت نموده روزى هشام او را اذن دخول داده در آن روز هشام در غرفه بلند نشسته بود و با خادمى مقرّر داشت كه چون زيد خواهد از درجات غرفه صعود كند از عقب زيد آمده گوش فرا ده
(72)
كه زيد چه سخن مىگويد. زيد هنگام صعود در بعضى از درجات توقف كرده گفت: و اللّه زندگانى كه با او مذلت و خوارى است دوست ندارم. خادم، اين كلام استماع كرده هشام را از آن اخبار داد. هشام بدانست كه او را داعيه خروج بر سر است.
زيد بر غرفه صعود كرده نزد هشام بنشست از هر جا سخن به ميان آمد تا آنكه هشام وى را گفت: انت زيد المؤمّل فى الخلافة ما انت و الخلافة لا ام لك و انت ابن امّه. يعنى تويى كه در خاطر خودم [ت] خيال خلافت دارى و حال آنكه مادر تو كنيزى است؟!! زيد گفت: پست رتبت مادران، موجب پستى قدر فرزندان نمىشود اگر چنين بود بايست كه پستى رتبه مادر اسماعيل موجب انحطاط قدر اسماعيل شدى و خداى تعالى او را پيغمبر نساختى، مانند سيّد اولين و آخرين را از نسل او نيافريدى. و مرا با اينكه جدّم رسول اللّه و پدرم على بن ابىطالب منقصت و عيبى نيست از اينكه مادرم كنيز است.
و بنابر روايت ابن ابىالحديد(1) هشام وى را بگفت: ما يضع اخوك البقرة زيد؟ به غضب درآمده گفت: رسول خداى او را باقر نام نهاده و تو او را بقره گويى، با رسول اللّه زياده مخالفت نموده و چنانكه در دنيا با او مخالفت نمودى در آخرت نيز او را مخالفت خواهى نمود، او داخل بهشت شود و تو وارد دوزخ خواهى شد. هشام برآشفته و غلامان خود را بگفت خذوا بيد هذا الاحمق المائق فاخرجوه يعنى دست اين احمق را گرفته از مجلس بيرون بريد. غلامان هشام او را از مجلس بيرون بردند. هشام گفت: احملوا هذا الخائن الاهوج الى عامله يعنى اين مرد خيانتكار را نزد عامل خود عود دهيد. زيد بفرمود: و اللّه لئن حملتنى اليه لا اجتمع انا و انت حيين و ليموتن الاعجل منّا. يعنى سوگند با خدا اگر مرا نزد خالد حمل كنى سپس من و تو در مجمعى زنده نخواهيم شد و از ما آن كس كه تعجيل كند هلاك خواهيد گرديد.
پس هشام چند نفر مقرر داشت كه زيد را از شام اخراج نمايند. گماشتگان زيد را برداشته از حدود شام او را دور ساخته به شام معاودت كردند.
1. شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 3، ص 287 ـ 286.
(73)
و مورخين مكالمات زيد را در مجلس هشام به طريق ديگر نيز نقل نمودهاند، به هر تقدير چون آن قوم از زيد جدا شدند به جانب عراق عدول كرده محمد بن عمربن على بن ابىطالب عليهالسلام او را ملاقات كرده وى را بگفت: تو را به خدا قسم مىدهم كه به جانب اهل و اقارب خود معاودت نما و به كوفه داخل مشو زيرا كه كوفيان به بيعت تو وفا نكنند. زيد سخن عمر را قبول نكرده گفت: آيا روا است بدون جرم ما را از حجاز به شام و از شام به جزيره برند پس از جزيره به عراق نزد قيس برند كه ما را بازيچه خود قرار دهد؟! و اين ابيات را انشاء نمود:
بكرت تخوفنى الحتوف كانّنى
|
اصبحت عن عرض الحتوف بمعزل
|
فأجبتها ان المنية منهل
|
لابد أن أسقى بذاك المنهل
|
ان المنية لو تمثل مثلت
|
مثلى اذا نزلوا بضيق المنزل
|
فاقنى حياءك لا ابالك و اعلمى
|
أنّى امرؤ سأموت ان لم أقتل
|
آنگاه عمر را بگفت: تو را وداع مىكنم و هر آينه با خداى خود عهد كردهام كه اگر دست بيعت به اين جماعت دهم از زندگانى خود بهره نيابم. پس از عمر جدا شده داخل كوفه گشت و در كوفه به طريق خفا اقامت نمود و هر چند از منزلى به منزلى انتقال مىجست و گروه شيعه دسته دسته به منزل وى وارد شده با او بيعت مىنمودند. منجمله آنانكه با او بيعت كردند سلمة بن كميل و نصر بن خزيمة، عيسى و معاوية بن اسحاق بن زيد بن حارثه انصارى و جماعتى از وجوه و اشراف كوفه بودند.
و صورت بيعت وى بدين نهج بود كه هنگام بيعت مىگفت: من شما را بدين دعوت مىنمايم كه به كتاب خداى و سنّت رسول عمل كنم و با ظالمان جهاد كرده از مستضعفين دفع ظلم نمايم، محرومين را عطا دهم و فىء و غنيمت مابين اهل آن بالسّويّه تقسيم كنم و نصرت اهل بيت دهم، آيا به اين شروط با من بيعت مىنماييد؟ هر كس او را اجابت مىكرد دست خود به دست او مىداد و مىگفت: با خداى و رسول خداى عهد مىكنى كه به بيعت خود وفا كنى و با دشمنان مقاتله كنى و در آشكار و نهان نصيحت خود از من دريغ ندارى؟ هرگاه آن كس تصديق مىنمود زيد
(74)
دست خود به دست او مسح مىكرد آنگاه مىگفت: خداوندا تو را بر اين قوم گواه مىگيرم.
پس به قولى پانزده هزار نفر و به روايتى چهل هزار تن با او بيعت كردند و زيد ايشان را به تهيّه و استعداد خروج مأمور ساخت.
اين روايت كه ذكر شد بنابه قول كسانى است كه گويند زيد از شام به عراق آمده در كوفه مخفى بماند و در خفا اخذ بيعت نمود تا آنكه امر وى فاش و شايع گشت.
و امّا آن كس(1) كه گمان كرده كه زيد براى مواجهه با خالد بن عبداللّه قسرى و يزيد بن خالد نزد يوسف بن عمر به كوفه آمد گويد كه زيد در كوفه آشكارا اقامت كرده داود بن على بن عبداللّه بن عباس با او همراه بود و گروه شيعه به منزل زيد فوج فوج آمده او را امر به خروج مىنمودند و مىگفتند كه خداى تعالى تو را بر بنىاميّه ظفر خواهد داد و اين زمان زمانى است كه خداى تعالى اهلاك بنىاميّه در آن مقدّر فرموده.
و يوسف بن عمر از حال زيد پرسش مىكرد او را از اقامت زيد در كوفه خبر مىدادند. يوسف كس نزد او فرستاد كه از كوفه بيرون رود. زيد به علت وجع،(2) تعلل در رفتن مىنمود و مدّتى چند در كوفه توقف كرد تا آنكه وقتى يوسف كس نزد او فرستاد او را پيغام داد كه از كوفه رحلت نمايد زيد بدين متعذر شد كه اشياى چندى است اراده آن دارم كه آنها را ابتياع نمايم. پس از خريدن در رفتن مسامحه نخواهم كرد، بار ديگر يوسف رسول فرستاد او را امر به رحيل نمود. يوسف پيغام داد: در باب آن نزاع وكيلى معين بنماى و خود از كوفه بيرون شو. چون زيد مشاهدت كرد كه يوسف در باب رفتن الحاح دارد از كوفه بيرون شده به قادسيّه رفت. طايفهاى از معارف كوفه از عقبش رفته به او ملحق شدند گفتند: ما چهل هزار نفريم كه در ركاب تو جان باختن هوس داريم اكنون ملتمس آنكه با دلى قوى و املى فتيح مراجعت نمايى تا از ايشان انتقام كشيم و از اهل شام جز معدودى قليل در كوفه نيست و بعضى
1. ر.ك: تاريخ الطبرى، ج 7، ص 167 به بعد.
2. وجع: درد.
(75)
از قبايل ما بعون اللّه كفايت ايشان خواهند نمود.
و هر چند زيد مىگفت از آن خائفم كه به عهد خويش وفا نكنيد و مرا به اعداء سپاريد، ايشان بيان خويش به ايمان مغلّظه مؤكّد ساختند و داود بن على بن عبداللّه نزد زيد امده او را بگفت: يابنعم؛ به گفتار مردم كوفه مغرور مشو بر عهد ايشان اعتماد منماى كه اين جماعت از اولاد آن مردمند كه به علىّ بن ابىطالب عليهالسلام بىوفاييها كردند و ردا از دوش حسن و تيغ بر روى حسين عليهالسلام كشيدند، آيا نه با حسين بيعت كردند و سوگند با او ياد نمودند آنگاه او را مخذول كرده و به دشمنان تسليم نمودند و بدين نيز رضا نداده آن جناب را مقتول ساختند؟! با كوفيان به كوفه مراجعت منماى. كوفيان گفتند: داود بر تو حسد مىبرد او چنين گمان كرده كه اهل بيت او به خلافت اولى و احقّند، و امثال اين سخنان بسيار گفتند تا آنكه داود به مدينه رفت و زيد به كوفه بازگشت.
و چون زيد به شهر درآمد سلمة بن كهيل با او گفت: تو را با خداى سوگند دهم چند كس با تو بيعت كردهاند؟ گفت: چهل هزار تن گفت با جدّ تو چند هزار بيعت كرده بودند؟ گفت: هشتاد هزار كس. سلمه گفت چند تن از ايشان عهد خود به پايان بردند؟ گفت: سيصد كس سلمه گفت جدت فاضلتر بود يا تو زيد؟ گفت كه او افضل بود از من. سلمه گفت: آن قرن بهتر بود يا اين قرن؟ زيد گفت: آن قرن. سلمه گفت: بعد از آن كه مردم آن قرن با جدت وفا نكردند تو از اين جماعت چه طمع دارى اكنون مرا اجازت فرماى از اين بلد بيرون شوم تا آسيب تو را نبينم. زيد او را دستورى داده سلمه به يمامه رفت.
در خلال آن حال عبداللّه بن حسن اين مكتوب در مقام نصيحت به زيد نوشته به نزد زيد بفرستاد:
امّا بعد فانّ اهل الكوفة نفخ العلانية، خور السريرة، هوج فى الرخا، جزع فى اللّقا، تقدمهم السنتهم و لا تتابعهم قلوبهم و لقد تواترت إلىّ كتبهم بدعوتهم فصمَمْت عن ندائهم و البست قلبى غشاء عن ذكرهم يأسا منهم واطّراحاً لهم، و مالهم مثل الاّ ما قال على بن
(76)
ابىطالب عليهالسلام ان اهملتم خضتم و ان حُوربتم خرتم و ان اجتمع الناس الى امام طعنتم و ان اجبتم الى مشاقة نكصتم.
حاصل معنى آنكه همانا مردمان كوفه در ظاهر اظهار بزرگى و كبر كنند و در سريرت به فساد و فتنه اقدام كنند در حال سعه و رخاء مجتمع شوند و گاه ملاقات دشمنان به فزع درآيند، قلوب و زبانهاى ايشان با يكديگر موافقت نكند، بر سبيل تواتر، كتب ايشان به من رسيد و مرا به جانب عراق دعوت نمودند من خود به علت يأس از وفاى ايشان به كتب ايشان التفات نكرده نداى ايشان را اجابت ننمودم، و مَثل ايشان بدان نهج است كه علىّ بن ابىطالب عليهالسلام ايشان را خطاب نموده فرمود: اى اهل كوفه! هرگاه مهمل گذارده شويد بر فتنه و فساد خوض كنيد و چون شما را ضعيف سازند اظهار ضعف و انكسار نماييد و اگر مردمان بر امامى مجتمع شوند زبان طعن بر آن امام باز داريد و هرگاه داعى جهاد را اجابت كنيد هنگام حرب از جنگ كناره گيريد.
چون اراده ازلى به شهادت زيد متعلق شده بود بر آن نصيحت فايده مترتب نگشت و زيد در كوفه اقامت كرده در تهيه و استعداد خروج مشغول شد و دعات به اطراف و اكناف عراق عرب روانه كرده كه مردم را به بيعت دعوت نمايند و خود نيز در خفا به نزد مواليان كس فرستاد و ايشان را حاضر كرده به بيعت خويش خواند.
رئيس المحدّثين ابوجعفر محمّد بن يعقوب كلينى در مستطاب اصول كافى در باب اضطرار به حجت به اسناد چند از ابان روايت كند كه گفت: اخبرنى الاحوال انّ زيد بن علىّ بن الحسين عليهالسلام بعث اليه و هو مستخف قال فأَتيته فقال لى يا اباجعفر ما تقول ان طرقك طارق منا أتخرج معه فقال فقلت له ان كان اباك او اخاك خرجت معه. يعنى: ابان گفت: ابوجعفر احول كه معروف به مؤمن الطّاق است مرا خبر داد كه زيد بن على بن الحسين عليهالسلام در وقتىكه از بنىاميّه پنهان شده بود و داعيه خروج بر ايشان داشت كس فرستاد مرا نزد خود طلبيد چون نزد او رفتم گفت: چه مىگويى اى ابوجعفر در آنكه كسى از خاندان ما تو را به موافقت خود در خروج بر متقلبان زمان دلالت كند آيا با او همراهى خواهى نمود يا نه؟ گفتم: اگر آن كس پدر تو يا برادر تو باشد با او همراهى
(77)
خواهم كرد.
قال فقال لى فأنا أريد ان أَخرج أُجاهد هؤلاء القوم فاخرج معى. يعنى: زيد گفت اينك من بر متقلبان بنىاميه خروج مىكنم و با ايشان مجاهدت نمايم با من همراهى كن. قال قلت: لا ما أفعل جعلت فداك قال فقال لى أترغب بنفسك عنّى: قال فقلت: انّما هى نفس واحدة فان كان للّه فى الارض حجة فالمتخلف عنك ناج و الخارج معك هالك و إن لا تكن فى الارض حجّة فالمتخلّف عنك و الخارج معك سواء. يعنى گفتم جانم فداى تو باد به همراهى تو اين كار نمىكنم گفت نفس خود را از من دريغ مىدارى؟ گفتم: مرا يك نفس بيش نيست كه آن را در راه حق صرف بايد نمود؛ پس اگر خداى تعالى را در زمين حجّتى است بالضّروره آن كس كه از همراهى تو تخلّف كند ناجى و رستگار است و آن كس كه با تو خروج كند هالك است و اگر حجّتى در روى زمين نيست كسى كه از همراهى تو تخلّف كند با كسى كه با تو خروج كن مساوى است.
قال: فقال لى: يا اباجعفر كنت أَجلس مع أبى على الخوان فيلقمنى البضعة السمينة و يبرّد لى اللّقمة الحارّة حتّى تبرد، شفقة علىَّ و لم يشفق علىّ من حرّ النار، إذاً أخبرك بالدين و لم يخبرنى به؟ يعنى: گفت: اى ابوجعفر بسيار بود كه با پدر خود بر سر سفره نشسته بودم و آن حضرت پارچه گوشت فربه در دهان من مىگذاشت و از فرط شفقت كه با من داشت لقمه طعام را سرد مىكرد و بر دهان من مىنهاد پس چه گنجايش دارد كسى كه حرارت لقمه را بر من نمىپسندد آتش دوزخ را بر من پسندد و كسى كه در روى زمين حجّت و امام است بر تو ظاهر سازد و از من پنهان دارد.
فقلت له: جعلت فداك من شفقته عليك من حرّ النار لم يخبرك، خاف عليك ان لا تقبله فتدخل النار، و اخبرنى انا، فإن قبلت نجوت و إن لم أقبل لم يبال أن أدخل النّار. يعنى: گفتم جان من فداى تو باد تواند بود كه از غايت شفقت كه آن حضرت به تو داشته تو را از آن حجّت خبر نداده باشد، از آن ترسيده باشد كه قبول اطاعت او نكنى و وعيد الهى بر تو واجب گشته مستوجب آتش دوزخ شوى و مرا بنابر آن خبر داده كه اگر قبول كنم نجات يابم و اگر قبول نكنم او را باكى نبود كه من در آتش دوزخ درآيم.
(78)
ثم قلت له: جعلت فداك أنتم أفضل أم الأنبياء؟ قال: بل الانبياء قلت: يقول يعقوب ليوسف: يا بنى لا تقصص رؤياك على اخوتك فيكيدوا لك كيدا لِمَ لَم يخبرهم حتّى كانوا لايكيدونه و لكن كتمهم ذلك فكذا أبوك كتمك لأنّه خاف عليك. يعنى: گفتم جان فداى تو باد شما افضليد يا انبياء؟ گفت: انبياء افضلند گفتم يعقوب به پسر خود يوسف گفت اى پسرك من نقل مكن خواب خود را كه يازده ستاره و آفتاب و ماه تو را سجده كردند براى برادرانت كه باعث آن شود كه درباره تو خدعه و مكر كنند پس هرگاه يعقوب امارت نبوت پسر خود يوسف را از برادران دارد نمىگنجد كه پدرت امامت برادرت را از تو پنهان داشته براى آنكه مبادا مرتكب كيد عظيم با ايشان شوى.
فقال: اما و اللّه لئن قلت ذلك لقد حدَّثنى صاحبك بالمدينة أنى اُقتل و اُصلب بالكناسه و أنَّ عنده لصحيفة فيها قتلى و صلبى. يعنى زيد گفت آگاه باشم قسم با خداى كه صاحب تو در مدينه مرا خبر داد كه در اين خروج مرا خواهند كشت و در كناسه مصلوب خواهند ساخت و نزد او صحيفهاى است كه در آن وقوع قتل و صلب من مذكور است، و مراد زيد از صاحب جناب حضرت صادق عليهالسلام است.
فججت فحدَّثت أباعبداللّه عليهالسلام بمقالة زيد و ما قلت له: فقال لى: أخذته من بين يديه و من خلفه و عن يمينه و عن شماله و من فوق رأسه و من تحت قدميه و لم تترك له مسلكا يسلكه.(1) ابوجعفر گويد: در آن سال به حج رفتم و چون به خدمت جعفر صادق عليهالسلام رسيدم او را از مقاله زيد و آنچه دربرابر او گفته بودم خبر دادم آن حضرت فرمود: گرفتى او را از پيش روى او و از وراء او و از جانب دست راست و از جانب دست چپ او و از بالاى سر او و از زير قدمهاى او و نگذاشتى براى او راهى را كه سلوك آن نمايد. و در ذكر جهات ستّه در عبارت امام لطفى است زيرا فقراتى كه مؤمن الطّاق با زيد به ميان آورده و هر يك مصدّر به كلمه قلت است نيز شش است.
و چون ابوحنيفه كه خود در اصول عقايد از زيديّه معدود است از قضيّه زيد استحضار يافت براى معاونت و امداد زيد مالى به فضل بن عمر داده او را نزد زيد
1. الكافى، ج 1، ص 174.
(79)
روانه ساخت و زيد را پيغام داد كه اين مال را در اسباب و سلاح اصحاب خود مصروف دار و هم مردمان را به خروج با زيد همى ترغيب و تحريص مىكرد.
جاراللّه زمخشرى در ذيل آيه كريمه «لا ينال عهدى الظالمين»(1) گويد: كان ابوحنيفه يفتى سراً بوجوب نصرة زيد بن على و حمل المال اليه و الخروج معه على اللصّ المتغلب المتسمى بالامام و الخليفة كالدوانيقى و اشباعه(2). يعنى ابوحنيفه در پنهانى مردم را فتوى دادى كه زيد بن على بن الحسين عليهالسلام امامى است مفترض الطاعه، بايستى نصرت و يارى او واجب شمرند و وجوه اموال خود بدو سپارند و در قتال او با دزدان متغلب چون منصور و امثال وى كه خود را به كذب و بهتان خليفه و امام مىدانند همراه شوند.
ابناثير در كتاب كامل(3) گويد آنگاه كه زيد در كوفه اقامت داشت دختر يعقوب بن عبداللّه سلمى را تزويج نمود و نيز بنت عبداللّه بن ابىالقيس را به حباله نكاح خود درآورده و اين تزويج را سبب اين شد كه روزى مادر آن دختر ام عمر بنت صلت كه زنى شيعى و جميله بود نزد زيد آمده بر وى سلام كرد و آن زن را سنين عمر زياد بود ولى پيرى از رونق حسن و جمال از زن چيزى نكاسته بود، زيد او را براى خويش خطبه كرد. آن زن به زيادى سن متعذر گرديد و گفت: مرا دخترى است كه از من نيكوتر و سفيدتر است زيد تبسم نمود پس آن دختر را تزويج كرده و در كوفه زمانى نزد اين دختر و چندى نزد بنىهند مىگذرانيد.
و در استعداد اسباب خروج اشتغال داشت، تا آنكه سال صد و بيست و دو داخل شد و در اين سال زيد مردم را بگفت كه به استعداد خروج اشتغال نماييد و به عهد خويش وفا كنيد.
سليمان بن سراقه بارقه از كوفه نزد يوسف بن عمر كه در حيره بود رفته او را از حال زيد و اتفاق اهالى كوفه آگاهى داد؛ يوسف همّت بر دفع او گماشت جمعى از سرهنگان را مقرر داشت كه در كوفه به جستجوى وى قيام نمايند و عامل كوفه از
1. سوره بقره (2) آيه 124.
2. الكشاف، ج 2، ص 92.
3. الكامل، ج 3، ص 376.
(80)
جانب يوسف، حكم بن صلت و بر شرطه او، عمر بن عبدالرحمن بود و گروهى از عساكر شام با عبداللّه بن عباس در كوفه اقامت داشتند.
و چون اصحاب زيد را معلوم گشت كه يوسف از امر زيد آگاهى يافته و در تفحّص و جستجوى اوست؛ طايفهاى از معارف ايشان كه با زيد بيعت كرده بودند پيش آن جناب آمده گفتند رحمك اللّه ما قولك فى أبىبكر و عمر در شأن ابىبكر و عمر چه گويى فرمود: من درباره آن دو به جز نيكويى چيزى نمىگويم و بعضى از قوم ما پيش از اين نگفتند كه ما سزوارتر بوديم به خلافت از ايشان و آن دو خليفه چون متصدى امر خلافت شدند به كتاب خدا و سنّت رسول عمل نمودند بر هيچكس ظلم نكرده باشند.
زيد فرمود: بنىاميّه نسبتى به ابوبكر و عمر ندارند چه اين قوم هم بر ما و هم بر شما و هم بر نفس خويش ظلم مىكنند و ما شما را به قرآن مجيد و سنت رسول دعوت مىنماييم كه سنن او را احياء نموده بدعتها را برداريم. اگر اجابت نماييد از اهل سعادت باشيد و اگر نه ما را با شما كارى نيست، آن جماعت بيعت زيد را شكسته گفتند سبق الامام و جعفر ابنه امامنا اليوم بعد ابيه امام محمد بن على باقر از دنيا رفت و امروز پسرش جعفر صادق بر ما امام است نه تو. زيد با ايشان خطاب كرده گفت: يا قوم رفضتمونى اى قوم مرا ترك نموديد. و بنابر اين سخن، اسم رافضى بر شيعه اطلاق يافت.
و بنابر روايت ابنحجر در كتاب صواعق محرقه(1) گروه شيعه زيد را گفتند: كه تبرى از شيخين نماى تا با تو بيعت كنيم. گفت: من ابوبكر و عمر را دوست دارم و از آنكس كه از ايشان تبرى كند بيزارم. و چون زيد از آن امر امتناع نمود او را گفتند كه تو را رفض مىكنيم، زيد گفت: برويد كه شماييد رافضه. و از آن زمان آن جماعت را رافضه و نام شيعه زيد، زيديّه شد پس از آن همه شيعه به رافضى اشتهار يافته.
1. الصوارم المهرقة فى رد صواعق المحرقة، ص 242 به بعد.
(81)
در تعبير امام مسطور است كه روزى عمّار دهنى در محضر ابن ابىليلى قاضى كوفه در امرى گواه داد قاضى او را گفت: قم يا عمّار فقد عرفناك لا تقبل شهادتك لانّك رافضىّ اى عمّار برخيز و راه خود گير كه به حال تو مرا معرفت است، شهادتت نزد ما قبول نيست زيرا تو از رافضيان معدودى.
عمّار از جاى خود برخواست بر حالتى كه اعضايش مرتعش و گريستن آغاز كرد ابن ابىليلى او را گفت: اى عمّار! تو خود مردى از ارباب حديث و دانش محسوب باشى هرگاه ناخوش دارى از اينكه ترا رافضى گويند از رفض تبرّى كن، آنگاه تو يكى از اخوان و برادران ما باشى. عمار گفت: ايّها القاضى! بكاء من براى آن نيست كه تو گمان كردهاى، بلكه گريه من بر حال خود و بر حال توست.
امّا سبب گريه بر خودم آن است كه تو مرا به رتبهاى شريف منسوب داشتى كه خود از اهل نيستم چه گمان كردى كه من رافضيم و جناب جعفر صادق عليهالسلام مرا خبر داد اوّل كسى كه مسمّى به رافضى شد سحره فرعون بودند چه آنگاه كه آن آيت كه از عصاى موسى مشاهدت كردند به موسى گراييده فرعون را رفض نمودند و بدانچه به موسى نازل شده بود ايمان آوردند از اين جهت فرعون ايشان را رفضه نام نهاد؛ پس رافضى آن كسى است كه تمامت آنچه را خداى تعالى مكروه داشته ترك كنند و بدانچه امر فرموده عمل نمايند، از كجا در اين زمان چنين كس يافت مىشود؟! پس من بر حال خود گريستم به جهت بيم آنكه خداى تعالى بر قلب من مطلع شود بر حالتى كه بدين لقب رضا داده باشم و مرا معاقب داشته فرمايد يا عمّار أكنت رافضا للاباطيل عاملاً للطّاعات كما قال لك اى عمّار تو تارك منهيّات و عمل كننده به طاعات باشى كه تو را رافضى گويند، پس بدين موضع اگر در موقف حساب با من مسامحت كند از درجات عاليه مرا باز دارند و اگر در حساب با من طريق مناقشت مسلوك دارند مستوجب عذاب بيمناك گردم مگر آنكه موالى من در حق من شفاعت كرده مرا از آن ورطه خلاص نمايند.
و امّا گريهام بر تو براى آن كذب عظيمى است كه بدان تكلم نمودى چه مرا به غير
(82)
اسم من نام بردى و اشرف اسماء را از موضع خود نقل نمودى از شأن و منزلت بكاستى، بر حال تو مرا رقت از آن است كه روز قيامت بدنت بر عذاب الهى چگونه صبر خواهد نمود.(1)
مع الجمله زيد با اصحاب خود مقرر فرمود كه در شب اوّل صفر از سال مذكور خروج نمايند و اين سخن مسموع يوسف بن عمر گشته حكم بن صلت را بگفت كه مردم را به مسجد اعظم آورده محافظت نمايد كه به زيد ملحق نشوند حكم روز سهشنبه وارد كوفه شد منادى وى ندا داد ايّما رجل من العرب و الموالى ادركناه فى رحلة الليل فقد برئت منه الذمّة، ايتوا المسجد الاعظم يعنى هر آن كس از عرب و موالى را امشب در منزلش بيابيم هر آينه ذمّه ما از او برى، خون و مال او درحذر باشد. مردمان اين تهديد بشنيدند گروه گروه به مسجد درآمدند. حكم موكّلان بر ايشان برگماشت و ايشان را در مسجد محصور نمود و ديگران زيد را طلب مىنمودند و زيد در شب چهارشنبه از سراى معاوية بن اسحاق بن زيد بن حارثه انصارى با جمعى خروج نمودند آتشها افروختند و به شعار خويش زبان گشودند كه با منصور است و بسيارى از بيعتيان در مسجد محبوس و محصور بودند؛ و حكم درب بازار و مسجد را بر روى مردمان مسدود نموده كس نزد يوسف فرستاد و او را از ماجرا اعلام داد.
يوسف، جعفر بن عباس با پنجاه سوار روانه كوفه نمود تا از صورت واقعه اطلاع يافته يوسف را خبر داد. ايشان به جانب كوفه آمدند از صورت حال آگاه شدند معاودت كرده يوسف را اخبار كردند. يوسف در حال سوار شده در ظاهر كوفه بر سر تلى كه قرب حيره بود بايستاد فوج فوج سپاه را از عقب يكديگر مىفرستاد تا با زيد قتال كنند.
و چون روز شد زيد مشاهدت كرد از كسانى كه با او بيعت كردهاند پانصد تن و به روايتى دويست و هيجده تن حاضرند. زيد از اين معنى ملول گشته گفت: سبحان اللّه
1. مجموعه ورّام، ج 2، ص 107 ـ 106؛ بحارالانوار، ج 65، ص 156؛ تفسير الامام العسكرى، ص 210.
(83)
من ديروز چندين هزار كس شمردم باقى مردم كجا رفتند؟! گفتند: يابن رسول اللّه يوسف ايشان را در مسجد محصور نموده طريق آمد و شد مسدود كرده است. زيد گفت: لا حول و لا قوّة الاّ باللّه سوگند به خداى اين عذر نباشد آن كسانى را كه با ما بيعت نمودهاند. در خلال آن احوال نصر بن خزيمة نداى اصحاب زيد را شنيده به جانب زيد متوجّه گشته، در اثناى راه عمر بن عبدالرحمن صاحب شرطه حكم با اصحاب خود سر راه بر نصر بگرفت نصر پيشدستى كرده به يك ضربت عمرو را از پاى درآورد و اصحابش منهزم شدند.
زيد به جانب جبانه رو آورده از آنجا متوجه جبانه صائدين شد آنجا لشكرى تمام صلاح ديد و حمله بر ايشان كرد جمعى را به قتل رسانيد و ديگران منهزم شدند از آن مكان گذشته به سراى انس بن عمرو ازدى رسيدند و انس از جمله شيعيان زيد بود و در سراى خود جاى داشت او را ندا دادند انس ايشان را اجابت ننمود. زيد فرمود: اى جماعت كوفيان! عذر و مكر خود نموديد، خداى تعالى خود شر دشمنان از من كفايت مىكند؛ آنگاه از آن موضع به كناسه رفت گروهى انبوه در آن موضع يافت سر مبارك خويش برهنه كرده به يك حمله تفرقه در ميان آن جماعت انداخته و يوسف همچنان با دويست سوار سر تل ايستاده بودند نظر مىنمود.
و هرگاه زيد عنان عزيمت به جانب يوسف منعطف ساخته بود هر آينه يوسف را به قتل مىرساند.
و ديان بن سلمه با مردم شام در كوفه در كمين زيد بودند و زيد متوجه جانب كوفه گشت و بعضى از اصحابش به جبانه مخنف بن سليم رفته در آن موضع مابين ايشان و گروهى از شاميان مقاتلت درپيوست شاميان يك تن از اصحاب زيد اسير كرده نزد يوسف بن عمر بردند يوسف به قتل وى فرمان داد شاميان بر قتل حريصتر گشته اصحاب زيد را كشته و اسير كرده نزد يوسف مىبردند.
زيد چون خذلان مردمان و بىوفائى كوفيان مشاهدت كرده، نصر بن حزيمه را خطاب نمود گفت: يا نصر بن حزيمه انا اخاف ان يكونوا قد فعلوها حسينيه مردم
(84)
كوفه با من همان معامله پيش آوردهاند كه با جدّم حسين بن على بن ابىطالب عليهالسلام پيش برده بودند.
نصر گفت: جعلت فداك يابن رسول اللّه من يارى تا جان دارم شمشير مىزنم اكنون جهد بايد كرد تا به در مسجد جامع رسيم و ياران خود را به نصرت خويش خوانيم چه شايد كه از اصحاب بيعت كه در آنجا محصورند به معاونت ما بيرون آيند در اثناى راه، قريب به سراى عمر بن سعد ابىوقاص، عبيداللّه بن عباس كندى ايشان را ملاقات كرده زيد با اصحاب خود بر آن قوم حمله نمودند و ايشان را هزيمت دادند تا آنكه به باب الفيل رسيدند، اصحاب زيد رايات خود را از بالاى درها داخل نموده بگفتند اى اهل مسجد از ذلّ به عزّ و از درويشى به توانگرى و از بيراهى به طريق رشاد گراييد.
و زيد مىفرمود و اللّه ما خرجت و لا قمت مقامى هذا حتىّ قرأت القرآن و اتّقنت الفرايض و احكمت السنن و الاداب و عرفت التأويل كما عرفت التنزيل و فهمت الناسخ و المنسوخ و المحكم و المتشابه و الخاص و العام و ما تحتاج اليه الامّة فى دينها مما لابدّ لها منه و لا غنى عنه و انّى لعلى بنيته من ربّى. يعنى سوگند به خداى خروج ننمودم و بدين مقام قائم نشدم تا آنكه تمامت قرآن را قرائت كردم، فرايض الهيّه و سنن نبويّه و آداب را متيقن و محكم نمودم و بر ظاهر و تأويل كلام اللّه بصيرت يافته ناسخ و منسوخ و محكم و متشابه و خاص و عام از كتاب اللّه بشناختم و آنچه را كه امت در امور دين محتاج و از آن ايشان را برى نيست بدانستم و از روى بيّنه و حجت خروج كردهام.
و جمعى از اهل مسجد قصد آن كردند كه در مسجد را شكسته بيرون آيند زمرهاى از مخالفان بر بام مسجد برآمده به سنگ و تير ايشان را مانع شدند.
هنگام عصر ريان از كوفه به جانب حيره رفت و زيد با اصحاب خود و گروهى از اهل كوفه متوجه دارالرزق شدند ريان به جانب زيد معاودت كرد در دارالرزق مابين ايشان مقاتلت درپيوست، در آن معركه جماعتى از شاميان مجروح شدند و در آن حرب اصحاب زيد اسباب و سلاح از آن قوم برگرفتند و از دارالرزق تا باب مسجد
(85)
ايشان را هزيمت دادند فريقين عصر روز چهارشنبه از جنگ دست بداشتند. شاميان مراجعت كردند و گمان ايشان آن بود كه ايشان را با زيد نيروى مقاومت نيست آن شب بگذشت.
چون صبح روز پنجشنبه طالع گشت يوسف بن عمر، عباس بن سعد مزنى را با گروهى از اهل شام به دفع زيد مقرّر داشت آن قوم به دارالرزق آمده محارباتى بسيار مابين ايشان روى داد، اتباع عبّاس روى به هزيمت نهادند و در آن واقعه از مخالفين هفتاد تن مقتول گشت.
چون عصر آن روز شد يوسف بن عمر تعبيه سپاه كرده ايشان را به جانب حرب معاودت داد زيد با اصحاب خود بر آن قوم حمله كردند آن گروه را از پيش روى برداشتند زيد آن قوم را تعاقب كرده تا به موضعى كه آن را سحنه گويند رسانيد زيد در آن روز هنگام حمله آوردن بر دشمنان به اين اشعار تمثل جسته مىفرمود:
مهلا بنىعمّنا ظلامتنا
|
إن نبأ سورة من الغلق
|
لمثلكم نحمل السّيوف و لا
|
نغمز أحسابنا من الرّقق
|
انّى لأنمى إذا انتميت الى
|
عزّ عزيز و معشر صدق
|
بيض سباط كان أعينهم
|
تكحل يوم الهياج بالعلق
|
خلاصه مراد آنكه: اى عمزادگان ما در ستم كردن ما آهسته رويد كه آتش خشم ما سخت انگيخته است، همانا براى اقرانى مثل شما شمشير برداريم چه جمله خداوندان نژادى باشيم پيراسته از ننگ، و من چون بيان نسب كنم نژاد خويش با شرفى نامبردار پند دهم و گروهى راست گفتار كه گويى خود تيغهاى برانند و تازيانههاى سوزان و پندارى كه هنگامه قتال ديده خود به خون اكتحال نمايند.
در كتاب طبقات المضلين در احوال ابراهيم ابن عبداللّه از مفضّل بن محمد چنين روايت نمودهام كه گفت: چون ابراهيم به باخمرى مىرفت، به در سراى سليمان بن على رسيد در آنجا جمعى از اطفال بنىالعبّاس بودند با آنها مهربانى و رأفت نمود مرا گفت: اى مفضّل! ما از اينها هستيم و اينان از ما باشند گوشت و خون ما با يكديگر پيوسته است
(86)
ولى چه كنم كه پدران ايشان خون پدران ما را حلال دانستهاند و حقوق ما را غصب نمودهاند پس بدين اشعار تمثّل جسته مهلا بنىعمّنا ظلامتنا الى آخر الابيات.
مفضّل گويد: گفتم نيكو اشعارى است اين اشعار را و قائل كيست؟ گفت: اين اشعار را ضرار بن خطّاب فهرى در روز خندق گفته و على بن ابىطالب عليهالسلام در صفين و حسين بن على عليهالسلام يوم الطّف و زيد بن على يوم السّحنه و يحيى بن زيد يوم جوزجان بدين اشعار تمثل جستهاند.
مفضّل گويد: من نظرم نمود از اينكه به ابياتى تمثّل جسته كه هيچكس بدانها تمثل نجسته مگر آنكه مغلوب و يا مقتول گشته.
آوردهاند در آن روز مردى از شاميان كه او را نائل بن مرّه نام بود يوسف بن عمر را بگفت قسم به خداى هرگاه با نصر بن خزيمه مواجه و برابر شوم هرآينه او را مقتول خواهم ساخت مگر آنكه او مرا به قتل آورد. چون اتباع عباس با زيد و اصحاب او مقابل شدند نائل شمشير حواله نصر كرده ران او را مقطوع ساخت نصر به چالاكى شمشير بر او فرود آورده او را مقتول ساخت و پس از زمانى نصر نيز وفات كرد. در آن حال زيد بر ايشان حمله آورد و آن قوم را منهزم ساخت. سعد بن خيثم(1) گويد: آن روز ملازم زيد بودم زيد و اصحابش پانصد نفر و شاميان دوازده هزار كس بودند و بسيارى از ايشان آنان بودند كه با زيد بيعت كرده بودند پس عذر و مكر با زيد نمودند.
در خلال آن حال كه فريقين گرم مقاتلت بودند مردى از صفوف شاميان خارج شده و بر اسبى سوار بود در حالتى كه بالنّسبه به فاطمه بنت رسول اللّه دشنام و ناسزا مىگفت، زيد چون آن گفتار ناهنجار از آن مرد بشنيد گريستن آغاز كرد، بدانسان كه اشك بر محاسن شريف وى جارى گشت و فرمود: اما احد يغضب لفاطمة بنت رسول اللّه اما احد يغضب لفاطمة بنت رسول اللّه آيا كسى نيست براى خوشنودى فاطمه دختر رسول
1. خيثم؛ بر وزن حيدر از اعلام است.
(87)
خداى و براى رضاى خداى و رسول خدا به خشم درآيد و كفايت اين مرد شامى كند؟
سعيد گويد: آنگاه آن مرد از اسب فرو شده بر بغله سوار گشت و مردمان كه در آن موضع بودند دو فرقه بودند بعضى از اهل جنگ و برخى نظارهچى مرا مملوكى بود نزد او رفتم و چادرى از وى برگرفتم و خود را بدان مستور ساختم و از عقب تماشائيان رفتم چون به قفاى آن مرد شامى رسيدم شمشير خود را حواله سر آن شامى نمودم به يك ضرب گردنش جدا شده سرش مابين دستهاى بغله افتاد پس جيفه او را از پشت بغله بر زمين افكندم اصحابش بر من حمله آوردند، اصحاب زيد نيز تكبير گفتند، بر آن قوم تاختند مرا از جنگ ايشان خلاص كردند.
پس نزد زيد آمدم پس زيد مابين دو چشم مرا بوسيد و فرمود: ادركت و اللّه ثارنا ادركت و اللّه شرف الدّنيا و الاخرة اذهب بالبغلة فقد نفلتكها يعنى خونخواهى ما نمودى شرف دنيا و آخرت تو را مرزوق افتاد و بغله را از باب غنيمت به تو بخشيدم.
مع الجمله زيد بر آن قوم حمله ديگر آورده آن گروه منهزم شدند و خود را به بنىسليم رسانيدند. عباس كس نزد يوسف فرستاده او را از ماجرا اعلام داد و گفت: گروهى از تيراندازان نزد من بفرست؛ يوسف جمعى از نسّابه نزد عباس روانه داشت؛ مخالفان تيرباران كردند، زيد پاى ثبات فشرده همچنان جنگ مىكرد تا هنگام غروب آفتاب؛ آخرالامر سهمى از آن سهام بر پيشانى همايونش رسيد از اسب درگذشته بيفتاد او را از معركه برداشته به خانه يكى از شيعه بردند و شاميان را شكّى در آن نبود كه دست برداشتن اتباع زيد از جنگ براى دخول ليل است.
عبدالرحمن همدانى در كتاب الفاظ از اصحاب تواريخ نقل كرده كه؛ چون زيد بن على را تير زدند و از پشت اسب جدا شد گفت: اين سائلى عن ابىبكر و عمر و هما اقامانى هذا المقام چون پيش از اين از او پرسيده بودند كه در حق شيخين چه گويى، لاجرم در حالتى كه تير به وى رسيد اين كلام بگفت؛ و اهل سنّت از كلام زيد چنين فهميدهاند كه كجا شد آن كس كه از حال ابوبكر و عمر مىپرسيد تا بداند سبب آنكه ابوبكر و عمر را دوست داشتم و صيت ايشان نكردم كار من بدينجا انجاميد و گروه
(88)
شيعه رفض و سبّ من نمودند؛ و معناى آن به زعم شيعه آن است كه كجا شد آن كس كه حال ابوبكر و عمر از من سؤال مىنمود ايشان مرا بدين جايگاه رسانيدند.
و از اينجاست مضمون كلام بعضى از سادات كه چون از وى پرسيدند كه جناب سيّدالشهداء را در كربلا شهيد كردند در جواب گفت: او را در سقيفه بنىساعده روزى كه ابوبكر را خليفه ساختند شهيد كردند. و نيز فقره زيارت را كه مىفرمايد: المقتول فى يوم الجمعة او الاثنين بدين معنى حمل كنند كه مراد از اثنين آن روزى است كه مردمان در سقيفه بنىساعده براى شورى در امر خلافت اجتماع نمودند.
و همين است مقصود جناب زينب خاتون كه در روز عاشورا فرموده: بابى من فسطاطه يوم الاثنين نهبا(1).
و نيز ابوبكر بن قريعة بغدادى را نظر بدين معنى است در اين اشعار كه گويد:
يابن يسائل دائبا
|
عن كل معضلة سخيفة
|
لا تكشفن مغظا
|
فلربّما كشفت جيفة
|
و لرب مستور بدا
|
كالطّبل من تحت القطيفة
|
إنّ الجواب لحاضر
|
لكنّنى اخفيه خيفة
|
لولا اعتداد رعية
|
ألغى سياستها الخليفة
|
و سيوف اعداء بها
|
هاماتنا ابدا نقيفة
|
لنشرت من اسرار
|
آلمحمد جملا طريفة
|
تغنيكم عمّا رواه
|
مالك و ابوحنيفة
|
و أريكم أنّ الحسين
|
أصيب فى يوم السّقيفة
|
و لأى حال لحدت
|
بالليل فاطمة الشريفة
|
و لماحت شيخيكم
|
عن وطى حجرتها المنيفة
|
اوّه لبنت محمّد
|
ماتت بغصتها أسيفة(2)
|
1. اللهوف، ص 130.
(89)
حاصل معنى آنكه؛ اى كسى كه با حد تمام از مسائل سخيفه پرسش كنى از رازهاى نهانى پرده برمدار، ريزان باشد آنچه را كه خواهى مكشوف سازى و برحقيقت آن آگاه شوى، جيفه و مردار باشد بسا چيزهاى مستور كه خود ظاهر شوند مانند طبلى كه آن را در زير پرده بنوازند؛ همانا جواب مسائل در نزد من حاضر و آماده است ولى از روى بيم و خوف آن را مخفى داشته فاش نسازم؛ اگر بىاعتدالى رعيت كه سياست خليفه از ايشان برداشته شده و شمشيرهاى اعدا ـ [كه] همواره شكافنده مفارق ماست ـ نبودى، هر آينه از طرايف و تدابع اسرار آلمحمد مجموعه بر تو آشكار مىنمودم كه تو را از روايات مالك و ابوحنيفه بىنياز سازد؛ و از آن روى بر تو ظاهر و مكشوف گردد كه شهادت جناب حسين بن على عليهماالسلام در روز سقيفه بنىساعده اتفاق افتاد و ترا معلوم كرد كه به چه سبب جناب فاطمه زهرا عليهاالسلام را در تاريكى شب مدفون نمودند و از چه روى آن جناب شيخين را ممنوع ساخت. براى دختر پيغمبر زياده ملول و اندوهناكم زيرا كه از اين جهان فانى درگذشت در حالتى كه خاطر مباركش غمگين و اندوهناك بود.
مع الجمله بدن زيد زياد از دو سال بر دار بماند، مسعودى در مروج الذهب از ابوبكر بن عباس روايت كند كه گفت: جسد زيد بن على مدت پنج سال بر دار به پاى بود و چون هشام درگذشت و وليد بن يزيد بن عبدالملك به جاى او نشست، يحيى بن زيد خروج نمود. چون واقعه يحيى به وليد رسيد به عامل كوفه نوشت امّا بعد فاذا اتاك كتابى هذا فانزل عجل اهل العراق فاحرقه و انسفه فى اليم نسفا يعنى چون مكتوب من بر تو رسد گوساله عراقيان يعنى زيد را از دار فرود آورده و پس از آن آتش بزن و خاك او را بر باد ده.(1)
عامل كوفه آنچه وليد مقرر كرده بود معمول داشت.
صاحب فرات از آن كس كه بر بدن زيد موكّل بود روايت كند كه گفت: حضرت
1. بحارالانوار، ج 43، ص 190.
2. مروج الذهب، ج 3، ص 208.
(90)
رسول را در واقعه ديدم بر حالتى كه نزد جسد زيد ايستاده مىفرمود پس از من با ذريّه من چنين معاملت كنند يا بنى يا زيد قتلوك قتلهم اللّه، صلبوك صلبهم اللّه يعنى اى پسرك من اى زيد ترا مقتول ساختند خداى ايشان را به قتل آورد و جسد ترا مصلوب نمودند خداى ايشان را بر دار بهپاى دارد.
راوى گويد كه اين واقعه مابين مردمان فاش و منتشر بود و يوسف بن عمر به هشام نوشت در توجه به جانب عراق تعجيل نماى چه نزديك آن است كه مردمان فتنه برپاى كنند هشام نوشت كه جسد زيد را آتش زن يوسف جسد زيد را از دار فرود آورده بسوخت و خاك او را بر باد داد.(1)
عبداللّه بن حسين بن على بن ابىطالب عليهالسلام گويد كه پس از شهادت آوازى شنيدم كه مىگفت: اللّهم ان هشاما رضى بصلب زيد فاسلبه ملكه و ان يوسف بن عمر احرق زيدا اللّهم فسلّط عليه من لا يرحمه اللّهم و احرق هشاما فى حياته ان شئت و الاّ فاحرقه بعد موته يعنى خدايا هشام رضا داد كه زيد را صلب نمايند ملك او را از وى سلب دار، يوسف بن عمر وى را بسوخت خداوندا كسى را بر او مسلّط ساز كه بر وى رحم ننمايد، خداوندا بسوزان بدن هشام را در حال حيات و گرنه پس از ممات با وى اين معاملت بدار. عبداللّه گويد: سوگند با خداى به رأى العين مشاهده كردم آنگاه كه بنىالعباس بر دمشق مستولى شدند هشام را از قبر برآورده بدنش آتش زدند و يوسف بن عمر را در دمشق بديدم كه اعضاى بدنش از يكديگر جدا كرده و بر بابى از ابواب دمشق عضوى از بدنش افتاده بود با پدر خود گفت: يا ابتاه لقد دعوتك ليلة القدر در شب قدر خداى را خواندى كه چنين مستجاب شد. فرمودى اى پسرك من سه روز چهارشنبه و پنجشنبه و جمعه از رجب و شعبان روزه بداشتم و در روز، بعد از اداى فريضه عصر تا هنگام مغرب در مصلاّى خود نشستم و خداى را مىخواندم و مأمول خود از ربّ العزة درخواست مىكردم.
1. تاريخ مدينة دمشق، ج 19، ص 472 ـ 471.
(91)
آوردهاند كه پس از قتل زيد بر قواعد دولت بنىاميّه از هر جانب خللى راه يافت تا آنكه خداى تعالى به ظهور بنىالعبّاس ملك از ايشان مسلوب ساخته خلافت ايشان منقرض گشت.
ابن ابىالحديد معتزلى روايت كند كه، چون مروان بن محمد در بوحير به دست عساكر خراسانيّه مقتول گشت حسن بن قحطبه گفت يكى از دختران مروان نزد او آوردهاند بر حالتى كه اعضايش از خوف مرتعش بود حسن وى را بگفت كه بر تو باكى نيست. آن دختر گفت: چگونه باكى بر من نيست و حال آنكه بدون معجر از حرم بيرون آوردهام پيش از ملاقات تو مردى نديده بودم. پس حسن آن دختر را نزد خود بنشانيد و سر مروان را بر زانوى وى نهاده آن دختر مضطرب شده صدا بلند كرد، لشكريان حسن را گفتند: تو را از اين كردار مقصود چه بود؟ گفت: اين فعل با ايشان نمودم براى آن معاملت كه با زيد بن على بن الحسين كردند زيرا كه پس از شهادت زيد سر او را آورده بر زانوى زينب دختر على بن الحسين نهادند.(1)
و هم ابن ابىالحديد گويد كه چون مروان را به نزد سفاح آوردهاند به سجده شد و سجده را طول داد پس سر از سجده برداشته گفت الحمد للّه الذى لم يبق ثأرنا قبلك و قبل رهطك، الحمدللّه الذى أظفرنا بك و أظهرنا عليك ما أبالى متى طرقنى الموت و قد قتلت بالحسين الفا من بنىأميّة و احرقت شلو هشام بابنعمى زيد بن على كما احرقوا شلوه؛ يعنى حمد خداى را كه خون ما را نزد تو و قبيله تو نگذارد ما را بر تو ظفر داد تا آنكه خونخواهى خود نموديم، اكنون مرا باكى از موت نيست زيرا كه براى قتل حسين هزار تن از بنىاميه به قتل آوردم و جسد هشام را بسوختم به علّت اينكه بدن زيد بن على را بسوختند.
مسعودى در مروج الذهب از هيثم بن عدى روايت كند كه گفت عمرو بن هانى طائى مرا خبر داد كه در خلافت سفّاح با عبداللّه بن على براى نبش قبور بنىاميّه بيرون شديم، و قبور ايشان در قنسرين بود. به قبر هشام بن عبدالملك رسيديم او را از قبر
1. شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 7، ص 153.
(92)
بيرون آورديم تمامت اعضاى وى جز استخوان دماغش صحيح و باقى بود. عبداللّه بن على فرمان داد او را هشتاد تازيانه بزدند، پس جسدش بسوختند.
و قبر سليمان بن عبدالملك را بشكافتيم از او جز استخوان كمر و اضلاع و سرش چيزى باقى نبود او را آتش زديم، و قبور سايرين از بنىاميّه را نبش كرده با ايشان نيز اين معاملت نموديم آنگاه به دمشق آمديم قبر عبدالملك را كشف نموديم كاسه سر وى به ديده بينندگان آمد و در گور يزيد بن معاويه جز عظمى باقى نبود و از گلو تا نافش خطّى سياه يافتم كه گويا به خاكستر آن خط كشيده شده بود و در هر موضع از قبور ايشان فحص و تتبع كرده آنچه در آن يافتيم آتش زديم و معترض قبر عمر بن عبدالعزيز نشدند.(1)
ابن ابىالحديد نيز اين حكايت روايت كند و پس از نقل اين حديث گويد قرأت هذا الخبر على النقيب ابىجعفر يحيى بن ابىزيد العلوى فى سنة خمس و ستّ مائة و قلت له: أمّا إحراق هشام بإحراق زيد فمفهوم، فما معنى جلده ثمانين سوطا. يعنى اين خبر را بر نقيب يحيى بن ابىزيد العلوى در سال ششصد و پنج قرائت كردم و گفتم اما احراق هشام به سبب احراق زيد آن را وجه مفهوم و واضح است ولى تازيانه زدن، عبداللّه بن على حد قذف بر او جارى ساخته، زيرا چنين روايت كند كه در مجلس هشام آنگاه كه هشام جناب امام محمد باقر عليهالسلام را دشنام گفت زيد او را به كلمات خشونتآميز جواب گفت هشام برآشفت و زيد را به ياابن الزّانيه خطاب كرد.
ابن ابىالحديد گويد اين معنى از نقيب يحيى بن زيد استنباطى لطيف است.(2)
صاحب فرات نقل كرده كه مرّات عديده بدن زيد را به غير جهت قبله بپا مىداشتند چون صبح مىشد او را مشاهده مىكردند بر حالتى كه محاذى و متوجّه قبله گرديد.
صاحب خطط مصريّه گويد:(3) پس از شهادت زيد شيعه لباس سياه در بر نمودند
1. مروج الذهب، ج 3، ص 207.
2. شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 7، ص 132 ـ 131.
3. الخطط و الآثار، ج 3؛ مقاتل الطالبيين، ص 143.
(93)
و اول كسى كه براى زيد لباس سياه پوشيد فضل بن عبدالرحمن بن عبّاس بن ربيعه بن حارث بن عبدالمطّلب بن هاشم بود و هم فضل، زيد را بدين قصيده مرثيه گفته:
الا يا عين لا ترقى و جودى
|
بدمعك ليس ذا حين الجمود
|
غداة ابن النبى ابوحسين
|
صليب بالكناسة فوق عود
|
يظلّ على عمودهم و يمسى
|
بنفسى اعظم فوق العمود
|
تعدى الكافر الجبّار فيه
|
فاخرجه من القبر اللّحيد
|
فظلوا ينسبون اباحسين
|
خضيبا بينهم بدم جَسيد
|
فطال به تلعبهم عُتُوّا
|
و ما قدروا على الرّوح الصّعيد
|
و جاور فى الجنان بنىابيه
|
و اجدادهم خير الجدود
|
فكم من والد لابىحسين
|
من الشّهداء او عم شهيد
|
و من انباء اعمام سيلقى
|
هم اولى به عند الورود
|
دعاه معشر نكثوا اباه
|
حسينا بعد توكيد العهود
|
فسار اليهم حتّى اتاهم
|
فما ارعوا على تلك العقود
|
فيكف تض بالعبرات عينى
|
و تطمع بعد زيد فى الهجود
|
فكيف لها الرقاد و لم ترائى
|
جياد الخيل تعدوا بالاسود
|
تجمع للقبائل من معدّ
|
و من قحطان فى حلق الحديد
|
كتائب كلما اردت فتيلا
|
تنادت أن الى الاعداء عودى
|
بايديهم صفائح مرهفات
|
صوارم اخلصت من عهد هود
|
بها تشفى النفوس اذ التقينا
|
و نقتل كل جبّار عنيد
|
و تقضى حاجة من آلحرب
|
و مروان اللعين بنىالعبيد
|
و نحكم فى بنىالحكم العوالى
|
و نجعلهم بها مثل الحصيد
|
و ننزل بالمعيطيين حربا
|
عمارة منهم و بنوالوليد
|
و ان يمكن صروف الدهر منكم
|
و ما يأتى من الامر الجديد
|
(94)
نجازيكم بما اوليتمونا
|
قصاصا او نزيد على المزيد
|
و نترككم بارض الشام صرعى
|
و شتّى من قتيل او طريد
|
تنوءُ بكم خوامعها وطلس
|
و ضارى الطّير من بقع و سود
|
و لست بايس من ان تصيروا
|
خنازير و اشباه القرود
|
يعنى اى چشم باران اشك از سحاب ديدگان ببار و از گريستن ساكن مشو چه هنگام آن نيست كه از ريختن اشك مضايقه كنى، گريه كن بر آن روز كه در آن پسر پيغمبر ابوالحسين را در كناسه بالاى چوب مصلوب بداشتند درباره آن جناب تعدى و ظلم نموده قبرش نبش كردند و بدنش از مزار بيرون آوردند در حالتى كه آن بدن از خون سرش خضاب بود از جهت طغيان و عناد روزگارى دراز آن جسد مطهر را بازيچه خود ساختند ولى بر روح شريفش تمكن و قدرت نيافتند زيرا روحش صعود كرده بود در جنان با برادران و اجدادش كه بهترين اجدادند مجاور و مصاحب گشت و وارد شد بر آبا و اجداد و اعمام و پسران عم خود كه هر يك به درجه شهادت فايز گشتند و در بهشت جاويد جاى گرفتهاند و آن گروه كه با جدّ بزرگوارش حسين بن على عقد بيعت استوار كرده سپس نقض آن نمودند زيد را به جانب خود بخواندند و با وى بيعت كردند و در هنگام مقاتلت با دشمنان به عهود و عقود خويش وفا نكردند و او را مخذول داشتند. پس اى چشم با وجود اين ظلم و ستم كه با زيد روا داشتند چگونه از ريختن خون مضايقه كنى و پس از زيد تو را طمعدار روى خوابست. و چگونه چشم را اميد خواب است و حال آنكه نديده است آن زمانى را كه شيران جنگى از گروه بنىهاشم بر اسبان راهوار سوار شده و بر متقلبان زمان حمله آوردند و در دست آن قوم شمشيرهاى عريض و با حدت است كه آنها از عهد هود باقى مانده است، هنگام ملاقات دشمنان به آن سيوف ايشان را مقتول ساخته نفوس خود از قتل ايشان رهانيديم؛ و حاجت خود از آلحرب و مروانيان، كه خود مملوكزادگانند، برآورديم و نوك سنانهاى جانستان را برآورده حكم ابن العاص را حكم سازيم و ايشان را مانند زرنيخ قطع شده خواهيم نمود؛ و بر عماره و پسران وليد
(95)
كه به ابىمعيط انتساب دارند محاربت خواهيم كرد و اگر روزگار مساعدت كند و امرى مابين مجدد نشود اعمال زشت و كردار ناهنجار شما را اى گروه بنىمروان جزا خواهيم داد و در مجازات طريق قصاص مسلوك داريم و با آنكه در جزا و عقوبت شما مزيّت آوريم و شما را در ارض شام افكنيم بر حالتى كه بعضى از شما مقتول و بعضى از شما مطرود باشند و ابدان شماها همه طعمه درندگان و اصناف طيور گردد و من مأيوس نيستم از اينكه خداى تعالى ايشان را مسخ نموده بهصورت خنزير و ميمون محشور گرداند.
مخفى نماند كه روايات در باب اينكه خروج زيد به اجازت و اذن امام عليهالسلام بوده و يا اينكه بدون رخصت و اجازت امام خروج كرده بسيار است. از بعضى اخبار چنين مستفاد مىشود كه امام عليهالسلام او را از خروج نهى فرموده، و با وصف نهى خروج كرد. ولى اخبار در مدح و حسن حال وى بسيار است، و ما اوّلاً بعضى از آن اخبار كه بر نهى از خروج وى دلالت كند با جوابى كه علماى اماميه از آن گفتهاند ايراد كنيم. پس به ذكر اخبارى كه در مدح وى از ائمّه وارد شده بپردازيم.
ابوجعفر محمّد بن يعقوب كلينى در كتاب اصول كافى به اسناد چند از موسى بن بكر بن داب و او از كسانى كه او را از احوال ابوجعفر امام محمد باقر عليهالسلام حديث كرده بودند روايت كند انّ زيد بن على بن الحسين دخل على ابىجعفر محمّد بن على عليهالسلام و معه كتب من اهل الكوفه يدعونه فيها الى انفسهم و يخبرونه باجتماعهم و يأمرونه بالخروج فقال له ابوجعفر عليهالسلام : هذه الكتب ابتداء منهم او جواب ما كتبت اليهم فقال: بل ابتداء من القوم لمعرفتهم بحقّنا و بقرابتنا من رسول اللّه صلىاللهعليهوآله و لما يجدون فى كتاب اللّه عزّ و جلّ من وجوب مودّتنا و فرض طاعتنا و لما نحن فيه من الضيق و الضَّنك و البلاء.
يعنى زيد بن على بن الحسين وارد شد بر برادرش امام محمّد باقر عليهالسلام و با او مكاتباتى از مردمان كوفه بود كه در آن زيد را به جانب عراق خوانده بودند تا بر بنىاميّه خروج كند و نوشته بودند كه تمامت شيعيان او مجتمع شدهاند كه او را در خروج نصرت دهند و يارى نمايند جناب باقر عليهالسلام فرمود كه اين مكتوبات از اهل
(96)
كوفه ابتداء صدور يافته و يا آنكه تو بديشان نوشتهاى؟ زيد معروض داشت كتب از كوفيان به من رسيده بدون آنكه من ايشان را خوانده باشم بلكه از جهت معرفت ايشان به حق ما و قرابت ما به رسول اللّه و از جهت يافتن ايشان وجوب موالات و طاعت ما را از كتاب اللّه و براى آن ضيق و عسرت كه در آن باشيم مرا بهسوى عراق دعوت نمودهاند تا آنكه با من بيعت كنند و مرا در جهاد با دشمنان يارى نمايند.
فقال له ابوجعفر عليهالسلام : انّ الطّاعة مفروضة من اللّه عزّ و جلّ و سنة امضاها فى الاولين و كذلك يجريها فى الاخرين و الطّاعة لواحد منّا و المودة للجميع و امر اللّه يجرى لاوليائه بحكم موصول و قضاء مفصول و حتم مقضى و قدر مقدور و اجل مسمّى لوقت معلوم فلا يستخفّنّك الذين لا يوقنون انّهم لن يغنوا عنك من اللّه شيئا فلا تعجل فانّ اللّه لا يعجل عجلة العباد و لا تسبقنّ اللّه فتعجزك البليّة فتصرعك.
يعنى جناب باقر عليهالسلام فرمودند: اطاعت خلايق، امام زمان خود را مفروض است از جانب خداى تعالى و طريقتى است كه ممضى دانسته او را در امتيان انبياى سابق و همچنان جارى مىسازد آن را در اين امّت و اطاعت از براى يك تن از اهل البيت كه امام است مفروض شده و دوستى براى تمام اهل البيت است و فرمان خداى تعالى به صبر و تقيّه در زمان تسلّط ظالمان نافذ مىشود و براى جمعى از اولياى خود و آن حكمى است كه اجزاى آن با يكديگر متصل است، به اين معنى كه پس از حسين بن على عليهالسلام تا مهدى موعود تمامت ائمّه به صبر مأمورند و از اين حكم هيچيك از ائمّه مستثنى نشدهاند و آن امرى است كه قطع و فصل در آن نشود و رجوعى در آن نباشد و آن امرى است كه خداى آن را ملزم نموده و تدبير آن كرده و ممتد به مدّتى است كه آن مدت نزد خداى تعالى معلوم و معين است. پس اى زيد سبك عقل نگردانند تو را جماعتى كه به ربوبيّت ربّ العالمين يقين ننمودهاند زيرا كه اگر خداى تعالى تو را بر خروجت معذب نمايد ايشان دفع عذاب از تو نتواند كرد. پس پيش از وقت، امرى را مرتكب مشو؛ چه خداى تعالى براى عجله عباد در امر مقدر خود تعجيل نكند. و خداى تعالى را در حكمى سبقت مگير كه بليّه و محنت او تو را عاجز كند و بيفكند.
(97)
فغضب زيد عند ذلك ثم قال: ليس الامام منّا من جلس فى بيته و ارخى ستره و ثبط عن الجهاد و لكن الامام منّا من منع حوزته و جاهد فى سبيل اللّه حق جهاده و دفع عن رعيّته و ذبَّ عن حريمه. راوى گويد زيد چون اين كلمات را بشنيد در خشم شد و گفت: از اهل بيت رسول اللّه امام آن كس نيست كه در خانه خود بنشيند و پرده پيش روى او آويخته دارد و از مجاهدات با اعدا مسامحت كند و تعلّل، بلكه امام آن كسى است كه مملكت خود از خطر بازدارد و در راه خدا بدانطور كه شايسته است جهاد كند و از رعيّت و حريم خود دفع ضرر نمايد.
قال ابوجعفر: هل تعرف يا اخى من نفسك شيئا ممّا نسبتها اليه فتجىء عليه بشاهد من كتاب اللّه و حجة من رسول اللّه(ص) أو تضرب به مثلاً فانّ اللّه عزّ و جلّ احلّ حلالاً و حرّم حراما و فرض فرايضا و ضرب امثالاً و سنن سنناً و لم يجعل الامام القائم بامره شبهة فيما فرض له من الطّاعة ان يسبقه بامر قبل محلّه او يجاهد فيه قبل حلوله.
يعنى حضرت باقر عليهالسلام فرمودند: اى برادر من! آيا به علم يقين در خودت از اوصاف امام چيزى مشاهدت مىكنى؟! پس بياورى براى آن گواهى و نقلى از كتاب اللّه نصّى از سنّت رسول خدا، و يا آنكه براى او مثلى آورى كه خداى تعالى در ازمنه سابقه كسى را امام كرده كه صفات او موافق صفات توست مثل آنكه به احكام الهى جاهل باشد و مادامى كه به سيف خروج نكرده امام نباشد و آنگاه زمين از وجود حجّت خالى بماند و چون خروج كند امام باشد؟! پس لازم آيد كه علىّ بن الحسين و امثال آن جناب كه جهاد نكردند امام نباشد چه خداى عزّ و جلّ حلال نموده جنس حلال را و حرام ساخته محرّمات چند را و فرض كرده فرايضى را، و براى ائمّه حق و باطل امثالى در كتاب خود ذكر كرده و براى مردمان طرقى چند قرار داده و امامى را كه قائم به امر اوست در هيچيك از فرايض در شبهه فرو نگذاشته تا آنكه مبادا به امرى قبل از محلّ آن اقدام كند و يا آنكه در راه خداى تعالى جهاد كند پيش از حلول وقت آن.
و قد قال اللّه تعالى فى الصّيد «و لا تقتلوا الصيد و انتم حرم»(1) افقتل الصّيد اعظم ام
1. سوره مائده (5)، آيه 95.
(98)
قتل النفس التى حرّم اللّه. و جعل لكلّ شىء محلاًّ و قال عزّ و جلّ «و اذا حللتم فاصطادوا»(1) و قال عزّ و جلّ «لا تحلّوا شعائر اللّه و لا الشهر الحرام»(2) فجعل الشهور عدّة معلومة فجعل منها اربعة حرما و قال «فسيحوا فى الارض اربعة اشهر و اعلموا انكم غير معجزى اللّه»(3) ثم قال تبارك و تعالى «فإذا انسلخ الأشهر الحرم فاقتلوا المشركين حيث وجدتموهم»(4) فجعل لذلك محلاًّ [و قال «و لا تعزموا عقدة النكاح حتى يبلغ الكتاب أجله»(5)] و لكلّ اجل كتابا.
اين فقرات امثالى است براى آنكه جهاد را مانند ساير فرايض محلى است و در وقت آن واجب و در غير وقت آن ممنوع است. مىفرمايد: خداى تعالى فرموده «مكشيد صيد را در حالتى كه شما در احرام باشيد» آيا كشتن صيد اعظم است يا قتل نفس انسانى كه خداى آن را حرام نموده؟! و خداى عزّ و جلّ براى هر چيزى موضع و محلّى قرار داده و فرموده «آنگاه كه از احرام خارج و مُحلّ شديد صيد نمائيد» و فرمود «از شعائر اللّه و حدود الهيّه تجاوز نكنيد در ماهى كه خداى تعالى در آن جهاد را حرام كرده جهاد ننمايند» پس خداى شهور را چند ماه معلوم گردانيده كه دوازده باشد و چهار ماه از آن كه رجب و ذىالقعده و ذىالحجه و محرم باشد اشهر حرم قرار داده و فرموده «در آن شهور بر روى زمين سياحت كنيد و قتال ننماييد و بدانيد كه شما عاجزكننده نيستيد خداى را چه در تحت ملك و سلطنت او باشيد» و فرموده «چون اشهر حرم خارج شود بكشيد اى مؤمنين، مشركان را در هر مكان كه بر ايشان دست يابيد» پس خداى تعالى براى جهاد محلى فرض نموده و نيز فرموده «واقع مسازيد شما صيغه نكاح را در زنى كه در عدّه وفات باشد تا آنكه عدّه او به انتهى رسد» پس براى هر چيز جائى و محلّى مخصوص معيّن نموده.
1. سوره مائده (5)، آيه 2.
2. سوره مائده (5)، آيه 2.
3. سوره توبه (9)، آيه 2.
4. سوره توبه (9)، آيه 5.
5. سوره بقره (2)، آيه 236.
(99)
فان كنت على بينة من ربّك و يقين من امرك و تبيان من شأنك، فشأنك و الاّ فلا ترومنّ امراً انت منه فى شكّ و شبهة و لا تتعاط زوال ملك لم تنقص اكله و لم ينقطع مداه و لم يبلغ الكتاب اجله [فلو قد بلغ مداه و انقطع اُكله و بلغ الكتاب اجله] لا نقطع الفصل و تتابع النّظام و لأعقب اللّه فى التابع و المتبوع الذلّ و الصّغار اعوذ باللّه من امام ضلّ عن وقته فكان التابع فيه اعلم من المتبوع.
يعنى؛ اگر با برهان باشى از جانب خداى در امر خود بر يقينى و بر بيان واضح باشى، پس آنچه را كه در خاطر دارى ملازم باش. وگرنه قصد منماى كارى را كه تو خود در آن به شك و شبهه باشى و مرتكب مشو برطرف شدن ملكى را كه نصيب آن از دنيا به آخرت نشده و مدت آن به انتها نرسيده. پس اگر ملكت بنىاميه به آخر رسد و نصيب ايشان از دنيا مقطوع گردد هر آينه خلافت ايشان منقطع خواهد گشت و نظام آن از يكديگر گسيخته خواهد شد و خداى تعالى تابع و متبوع ايشان را ذلت و اهانت نصيب خواهد نمود. پناه مىبرم به خدا از امامى كه بعضى از فرايض خود را جاهل باشد و آن را از رعيّت خود سؤال كند پس رعيّتش در آن فرض از امام داناتر باشد.
أتريد يا اخى ان تحيى ملّة قوم قد كفروا بايات اللّه و عصوا رسوله و اتّبعوا اهوائهم بغير هدى من اللّه و ادعوا الخلافة بلا برهان من اللّه و لا عهد من رسوله؟! اعيذك باللّه يا اخى أن تكون غدا المصلوب بالكناسة ثم ارفضت عيناه و سالت دموعه. ثم قال: اللّه بيننا و بين من هتك سترنا و جحد[نا] حقّنا و أفشى سرّنا و نسبنا الى غير جدّنا و قال فينا ما لم نقله فى انفسنا.
يعنى مىخواهى اى برادر من تجديد كنى طريقت قومى را كه آيات محكمات خداى تعالى را انكار نموده و با رسول خداى مخالفت نموده، و متابعت نمودهاند هوا و رأىهاى خود را بدون راهنماى از جانب خداى تعالى، و دعوى خلافت كردند بدون اينكه ايشان را از جانب خداى تعالى برهانى باشد و يا آنكه عهدى و وصيّتى رسول اللّه صلىاللهعليهوآله در اين باب كرده باشد. و پناه مىدهم ترا به خداى از اينكه تو آن كس باشى كه او را در كناسه به حلق درآويزند. آنگاه آن جناب بگريستند چنانكه اشك آن
(100)
حضرت جارى شد.
پس فرمود: خداى تعالى حاكم است ميان ما و از جماعت كه هتك حرمت ما نمودند و حق ما را منكر شدند و سرّ ما را فاش داشتند و نسبت دادند مارا به غير مرتبهاى كه ما را بود؛ يعنى مانع از اظهار دولت حقّه شدند، و گفتند در حق ما چيزى را كه ما آن را نگفتهايم؛ يعنى گفتند كه ما را داعيه خروج است، و حال اينكه ما اراده آن را نداريم تا ظهور مهدى موعود(1).
و علماى اماميّه در اين روايات كه ظاهرا بر قدح زيد دلالت كند و مشعر است بر اينكه زيد بدون حق دعوى امامت كرد، محمول بر تقيّه هست و يا آنكه نهى امام، نهى تحريمى نبوده از جهت اشفاق و خوف بر زيد او را از خروج نهى فرمودند.
و گويند كه زيد بن على را در خروج داعيه خلافت نبوده و خود از روى جزم مىدانست كه مستحق خلافت حقيقى در زمان او امام جعفر صادق عليهالسلام است. و مقصود وى از خروج بر متقلّبان، انتقام كشيدن ثارات اهل البيت عليهمالسلام بود، به هر طريق مىخواست كه مردم را متفق ساخته تا به دفع دشمنان خاندان خود پردازد.
مجلسى در مجلّد پانزدهم از بحار الانوار(2) گويد: اخبار در باب زيد بن على مختلف است و متعارض است ولى رواياتى كه بر جلالت و مدح زيد و اينكه مدّعى غير حق نبوده و بسيارى از اصحاب ما ـ رضوان اللّه عليهم ـ به علوّ شأن و جلالت مرتبت او حكم نمودهاند. پس مناسب آن است كه در حقّ زيد حسن ظن داشته او را قدح ننماييم بلكه بايستى متعرض هيچيك از اولاد ائمّه معصومين نشده قدح و ذم ايشان نكنيم مگر آن كسانى را كه ائمّه خود به كفر و تبرى ايشان حكم فرمودهاند و ما شمّهاى از روايات كه از كتب محدّثين و موثقين شيعه در مدح زيد ضبط شده ايراد كنيم:
شيخ فاضل ابنخزاز قمى در اواخر رساله كفاية الاثر فى النصوص على الائمّة الاثنى عشر روايتى چند بر امامت ائمّه از زيد روايت كند پس از نقل آن اخبار از زيد
1. الكافى، ج 1، ص 358 ـ 356.
2. بحارالانوار، ج 46، ص 155 به بعد، باب 11 «احول أولاده و ازواجه عليهالسلام ».
(101)
گويد.
فانّ قائل قال فزيد بن على اذا سمع هذه الأخبار و هذه الأحاديث من الثّقات المعصومين و امن به و اعتقدها فلما خرج بالسّيف و ادّعى الامامة لنفسه و اظهر الخلاف على جعفر بن محمد و هو بالمحلّ الجليل الشريف المعروف بالستر و الصلاح مشهور عند الخاص و العام بالعلم و الزّهد و هذا ما لا يفعله الاّ معاند او جاحد و حاشا زيد بن على ان يكون بهذا المحلّ.
يعنى هرگاه كسى از راه اعتراض گويد: پس اگر زيد بن على خود اين حديث از ثقات معصومين شنيده و بدان ايمان آورده و اعتقاد كرده، از چه روى با شمشير خروج كرد و دعوى امامت براى خود نمود و مخالفت جعفر بن محمد ظاهر ساخت، با آنكه جعفر بن محمد به جلالت قدر و زهد و عفّت و صلاح مابين خاص و عام اشتهار داشت؛ و اين قول كه از زيد صدور يافته قول كسى است كه بالنّسبه به جعفر بن محمّد معاند و گرنه جاحد باشد و حاشا از اين كه درباره زيد توهّم رود كه با جعفر بن محمد اظهار معاندت مىنمود و يا آنكه جاحد و منكر آن جناب بود.
پس ابنخزاز درجواب اين اعتراض گويد: فاقول فى ذلك و باللّه التوفيق إن زيد بن على عليهالسلام انّما خرج على سبيل الامر بالمعروف و النهى عن المنكر لا على سبيل المخالفة لابن اخيه جعفر بن محمّد عليهالسلام و انّما وقع الخلاف من جهة الناس و ذلك ان زيد بن على لمّا خرج و لم يخرج جعفر بن محمد عليهالسلام توهّم قوم من الشيعة انّ امتناع جعفر كان للمخالفة و انّما كان لضرب من التدبير فلمّا رأى الذين صاروا لزيديه سلفاً قالوا ليس الامام من جلس فى بيته [و أغلق بابه] و ارخى ستره و انّما الامام من خرج بالسيف يأمر بالمعروف و ينهى عن المنكر فهذا كان سبب وقوع الخلاف بين الشيعة و امّا جعفر و زيد فما كان بينهما خلاف.
يعنى همانا زيد بن على خروج كرد براى امر به معروف و نهى از منكر نه از جهت مخالفت پسر برادر خود جعفر بن محمّد عليهالسلام زيرا كه او را با جعفر بن محمد به هيچوجه خلاف و نزاع نبود بلكه مردمان چنان گمان نمودند كه مابين ايشان مخالفت است، زيرا كه چون زيد بن على خروج كرد و جعفر بن محمّد با وى همراهى ننمود
(102)
گروهى از شيعه چنين توهّم كردند كه امتناع جعفر بن محمّد از خروج به جهت مخالفت با زيد است و حال آنكه امتناع آن جناب به جهت تدبير و نوعى از مصلحت بود؛ و چون آنان كه بعد از زيد مذهب زيديّه اختيار نمودند تقاعد جعفر بن محمد مشاهدت كردند و گفتند امام آن كس نيست كه در سراى خود نشسته و پرده مابين خود و مردمان آويخته دارد بلكه امام آن باشد كه با شمشير ظاهر شود، امر به معروف و نهى از منكر نمايد؛ اين بود منشأ نزاع شيعه و مابين جعفر عليهالسلام و زيد به هيچوجه خلاف و نزاع نبود.
ابنخزّاز گويد كه دليل بر صدق اين معنى تمثل زيد است: من اراد الجهاد فإِلىّ و من اراد العلم فإِلى ابن اخى جعفر. ولو ادعى الامامة لنفسه لم ينف كمال العلم عن نفسه لان الامام يجب ان يكون اعلم من الرعيّة.
يعنى آن كس كه اراده جهاد دارد بايستى نزد من آيد و هر كس فهم و دانش طلب كند او را لازم است كه پسر برادرم جعفر را ملازم گردد. و اگر زيد بن على مدّعى امامت از براى خود بود كمال علم را از خود نفى نمىنمود، زيرا واجب است امام از تمام رعيّت خود داناتر باشد.
آنگاه گويد: از جناب جعفر بن محمد اين كلام مشهور است كه فرمود: رحم اللّه عمّى زيداً لوظفر لوفى و انّما ادعى الى الرضا من آلمحمد و أنا الرضا. يعنى خداى رحمت كند عمّم زيد را اگر بر دشمنان ظفر يافتى بدانچه مقصود وى بود وفا نمودى؛ اين است و جز اين نيست عم من زيد مردمان را به سوى رضا از آلمحمّد دعوت مىنمود و رضاى از آلمحمد منم.
آنگاه گويد: و تصديق ذلك ما حدثنا به على بن الحسين قال حدثنا عامر بن عيسى بن عامر السيرافى مكة فى ذىالحجة سنة احدى و ثمانين و ثلاث مائة قال حدّثنى ابومحمّد الحسن بن محمّد بن يحيى بن الحسن بن جعفر بن عبيداللّه بن الحسين بن على بن ابىطالب عليهالسلام قال حدثنا محمد بن مطهّر قال حدّثنا ابى قال حدّثنا عمر بن المتوكّل ابن هارون البجلى عن ابيه المتوكّل بن هارون قال: لقيت يحيى بن زيد بعد قتل ابيه و هو متوجّه
(103)
الى خراسان فما رأيت رجلا فى عقله و فضله فسألته عن ابيه فقال: انّه قتل و صلب بالكناسة ثم بكى و بكيت حتى غشى عليه فلمّا سكن قلت يابن رسول اللّه و ما الذى اخرجه الى قتال هذا الطّاغى و قد علم من اهل الكوفة ما علم فقال نعم لقد سألته عن ذلك فقال. سمعت ابى يحدث عن ابيه الحسين بن على عليهماالسلام قال وضع رسول اللّه يده على صلبى فقال يا حسين يخرج من صلبك رجل يقال له زيد يقتل شهيدا اذا كان يوم القيامة يتخطى هو و اصحابه رقاب الناس و يدخل الجنّة فاحْبَبت ان اكون كما وصفنى رسول اللّه صلىاللهعليهوآله ثم قال رحم اللّه أبى زيدا كان و اللّه احد المتعبّدين قائم ليله و صائم نهاره مجاهد فى سبيل اللّه حقّ جهاده فقلت: يابن رسول اللّه هكذا يكون الامام بهذه الصفة. فقال يا عبداللّه إنّ ابى لم يكن بامام و لكن كان من السّادات الكرام و زهّادهم و كان من المجاهدين فى سبيلاللّه فقلت يابن رسول اللّه اما ان اباك قد ادّعى الامامة و خرج مجاهد فى سبيل اللّه و قد جاء عن رسول اللّه فيمن ادّعى الإمامة كاذبا فقال مه يا عبداللّه انّ ابى كان اعقل من ان يدّعى ما ليس له بحقّ و انّما قال ادعوكم الى الرّضا من آلمحمد عنّى بذلك عمّى جعفرا فقلت فهو اليوم صاحب هذا الامر قال نعم فهو افقه بنىهاشم.
يعنى تصديق بر مدعى آن خبرى است كه خبر داد ما را بدان على بن الحسين گفت روايت كرد مرا عامر از ابىعامر سيرافى در مكه شهر ذىالحجّة از سال سيصد و هشتاد و يك گفت حديث كرد مرا ابومحمّد حسن بن محمد بن يحيى بن جعفر بن عبداللّه بن حسين بن على بن ابىطالب گفت: مرا خبر داد محمد بن مطهّر گفت خبر داد مرا پدرم و گفت حديث كرد مرا عمير بن متوكّل بن هارون بلخى از پدرش متوكل كه گفت: يحيى بن زيد را ملاقات كردم بر حالتى كه متوجّه خراسان بود هيچكس را در عقل و فضل مانند او نيافتم از او حال پدرش زيد سؤال كردم گفت او را مقتول ساختند و در كناسه كوفه او را بر دار كشيدهاند. آنگاه گريه كرد و گريستم آنقدر گريه كرد كه مدهوش شد چون او را از گريستن افاقه روى نمود عرض كردم: يابن رسول اللّه زيد را سبب چه بود كه با اين طاغى مقاتلت نمود و حال آنكه بر احوال مردمان كوفه نيكو آگاهى بود.
(104)
گفت: آرى من خود از وى از اين امر سؤال كردم گفت از پدرم شنيدم كه از پدر بزرگوارش حسين بن على روايت مىنمود كه فرمود رسول خداى دست مبارك خويش بر صلب من نهاد و بفرمود يا حسين از صلب تو شخصى خارج گردد كه او را زيد نام است شهيد خواهد گشت چون روز قيامت شود او و اصحابش بر گردن مردمان قدم نهاده داخل بهشت گردند پس من دوست داشتم كه بدان وصف باشم كه رسول اللّه خبر داده.
پس فرمودند: خداى رحمت كند پدرم زيد را سوگند به خداى كه يكى از زهّاد و عبّاد معدود بود، شبها را به عبادت پروردگار بهسر مىبرد و روزها روزه داشت و در راه خداى مجاهدت كرد. گفتم يابن رسول اللّه اين اوصاف كه ذكر نمودى خود اوصاف امام است؟! گفت: اى عبداللّه! همانا پدرم امام نبوده ولى در زمره سادات كرام و زهّاد انتظام داشت و از آنان كه در راه خداى تعالى جهاد كنند محسوب بود. پس عرض كردم: يابن رسول اللّه پدرت دعوى امامت نمود و خروج كرد و در راه خداى مجاهدت نمود و حال آنكه از رسول اللّه در مذمت آن كس كه به كذب دعوى امامت كند اخبارى چند وارد شده! فرمود: يا عبداللّه! به درستى كه پدر من عاقلتر از اين بود كه امرى را به غير حق دعوى كند اين است و جز اين نيست مردمان را به رضاى از آلمحمد دعوت مىنمود، و مقصود وى عمّم جعفر بود. عرض كردم: امروز جعفر بن محمد امام و صاحب امر است؟ فرمود: آرى جعفر افقه بنىهاشم است.(1)
شيخ صدوق در كتاب عيون اخبار الرّضا روايت كند كه: زيد بن موسى را براى خروج در بصره و احراق خانههاى بنىالعباس گرفته به نزد مأمون آوردند، مأمون از جرم وى نظر به مراعات جانب امام اغماض كرده به حضرت عرض كرد يا اباالحسن! لئن خرج اخوك و فعل ما فعل لقد خرج قبله زيد بن على فقتل ولو لا مكانك لقتلته فليس ما اتاه بصغير يعنى اى ابوالحسن اگر برادر تو زيد در بصره خروج نمود و كرد آنچه بديع
1. كفاية الأثر، ص 304 ـ 308.
(105)
و شگفت نباشد زيرا كه پيش از وى زيد بن على بن الحسين خروج كرد و او را مقتول ساختند و اگر تقرب و مكان تو نزد من نبود هر آينه او را متقول مىساختم آنچه را اقدام نموده گناهى بزرگ است.
حضرت فرمودند: يا اميرالمؤمنين لا تَقُس اخى زيدا الى زيد بن على فانّه كان من علماء آلمحمد غضب لِلّه و جاهد اعدائه حتّى قتل فى سبيله و لقد حدّثنى ابى موسى بن جعفر عليهماالسلام انّه سمع اباه جعفر بن محمد عليهماالسلام يقول: رحم اللّه عمى زيدا انه دعى الى الرّضا من آلمحمّد ولو ظفر لوفى بما دعى اليه و لقد استشارنى فى خروجه فقلت له يا عمى إن رضيت أن تكون المقتول المصلوب بالكناسه فشأنك فلما ولى قال جعفر بن محمّد ويل لمن سمع واعيته فلم يجبه.
يعنى يا اميرالمؤمنين برادرم زيد را به زيد بن على قياس مكن زيرا كه زيد بن على از علماى آلمحمد معدود بود براى خداى تعالى به غضب درآمد و در راه خداى با دشمنان خداى مجاهدت نمود تا آنكه به فيض شهادت فايز گشت. به تحقيق خبر داد مرا پدرم موسى بن جعفر كه از پدر خود جعفر بن محمد استماع كرده كه فرمود: خداى بر عم من زيد رحمت آورد به درستى كه او مردمان را به سوى رضا از آل محمّد دعوت مىنمود، و اگر بر دشمنان ظفر يافتى بر آن [كه] مردمان بر آن مىخواندى وفا نمودى. و هر آينه در باب خروج خود با من مشورت نمود او را گفتم اگر رضا دهى كه تو خود آن كسى باشى كه در كناسه كوفه او را مقتول و مصلوب نمايند بدانچه اراده دارى اقدام نماى. چون زيد روانه گشت جعفر عليهالسلام فرمود در عذاب الهى معذّب باد آن كسى كه صداى او را بشنود و او را اجابت نكند.
مأمون عرض كرد: يا اباالحسن أليس قد جاء فيمن ادّعى الامامة بغير حقّها ما جاء؟! يعنى آيا نه در مذمت آن كس كه دعوى امامت به غير حق كند رسيده است آنچه رسيده است؟ حضرت فرمود: ان زيد بن على لم يدع ما ليس له بحقّ و انّه كان اتّقى اللّه من ذلك انّه قال ادعوكم الى الرّضا من آلمحمد و انّما جاء ما جاء فيمن يدّعى انّ اللّه تعالى نص عليه ثم يدعوا الى غير دين و يضلّ عن سبيله بغير علم و كان زيدا و اللّه ممّن خوطب بهذه
(106)
الاية «و جاهدوا فى اللّه حقّ جهاده»؛(1) يعنى به درستى كه زيد بن على دعوت ننمود چيزى را بدون حق و از خداى تعالى برحذر بود از اينكه چيزى را به غير حق طلب نمايد و اخبار و دلايل ذم درباره آن كس وارد شده كه دعوى آن كند كه خداى بر امامت او نصّ نموده آنگاه مردمان را به غير خداى دعوت نمايد و ايشان را به ضلالت افكند. سوگند با خداى كه زيد از آنان است كه خداى تعالى ايشان را مخاطب ساخته كه: اى گروه مؤمنين در راه خدا جهاد كنيد حق جهاد كردن را خداى شما را برگزيد.
صدوق عليه الرّحمه در كتاب عيون پس از نقل اين حديث گويد: زيد بن على را فضايل بسيارى است كه از غير على بن موسى عليهالسلام روايت شده و خوش داشتم كه آن فضايل را در عقب اين حديث ايراد كنم تا بر مطالعهكنندگان اين كتاب اعتقاد اماميّه درباره زيد مكشوف گردد آنگاه اخبارى چند در مدح زيد نقل كنيم منجمله به وسايطى چند از معمّر روايت كنند كه گفت: در خدمت جناب حضرت صادق عليهالسلام نشسته بودم كه زيد بن على درآمد و دست خود را بر دو طرف در نهاد و بايستاد حضرت صادق عليهالسلام او را فرمودند: يا عم اعيذك باللّه ان تكون المصلوب بالكنّاسه يعنى اى عم ترا در پناه خداى جاى دهم از اين كه آن كسى باشى كه او را در كناسه بر دار كشند. مادر زيد چون اين كلام استماع كرد گفت: واللّه لا يحملك على هذا القول غير الحسد لابنى يعنى ترا دعاى بر اين خبر جز حسد به پسر من نباشد. حضرت سه مرتبه فرمود يا ليته حسدا يعنى كاش اين كلام از روى حسد مىبود آنگاه فرمودند: حدثنى ابى عن جدى عليهماالسلام انه قال يخرج من ولده رجل يقال له زيد يقتل بالكوفة و يصلب بالكناسة يخرج من قبره حين ينشر تفتح لروحه ابواب السّماء يبتهج به اهل السموات [و الأرض] يجعل روحه فى حوصلة طير أخضر يسرح فى الجنّة حيث يشاء. يعنى خبر داد مرا پدرم از جدّم كه از اولاد وى مردى كه او را نام زيد است خروج كند و در كوفه كشته شود و مصلوب گردد و چون زمان حشر و نشر مردمان رسد از قبر خود بيرون آيد بر حالتى كه براى روح وى درهاى آسمان گشاده گردد
1. عيون اخبار الرضا عليهالسلام ، ج 1، ص 248 ـ 249.
(107)
و سكّان سماوات به جهت او مبتهج و مسرور گردند و روح او را در حوصله طيرى سبزرنگ جاى دهند در بهشت به هر مكان كه خواهد پرواز كند.(1)
و نيز به اسنادى چند از عمرو بن خالد روايت كند كه گفت عبداللّه بن سيابه مرا حديث كرده و گفت ما هفت تن بوديم كه عزيمت مدينه [نموديم]، داخل مدينه شديم و به مجلس جناب ابوعبداللّه حضرت صادق عليهالسلام درآمديم فرمود: آيا در نزد شما از عمّ من خبرى هست؟ عرض نموديم: به تحقيق يا خروج كرده يا خروج ميكند عنقريب، پس فرمود: اگر شما را از كوفه در باب زيد خبر رسد مرا اخبار دهيد. راوى گويد ما در مدينه چند روز مكث نموديم تا آنكه از جانب بسام صيرفى رسولى به مدينه آمد مكتوبى براى ما آورد او را گشوديم نوشته بود: امّا بعد فانّ زيدا قد خرج يوم الاربعاء [غرة صفر فمكث الأربعاء] و الخميس و قتل يوم الجمعة و قتل معه فلان و فلان يعنى به درستى كه زيد خروج نمود روز چهارشنبه و پنجشنبه را و روز جمعه به درجه شهادت فايض گشت و با او فلان و فلان مقتول گشتند.
راوى گويد: به مجلس حضرت صادق عليهالسلام شده آن مكتوب بر وى عرضه داشتم آن را قرائت كرده بگريست پس فرمود: انّا للّه و انّا اليه راجعون عند اللّه احتسب عمّى انه كان نعم العم ان عمى كان رجلاً لدنيانا و آخرتنا مضى و اللّه عمّى شهيدا كشهداء استشهدوا مع رسول اللّه صلىاللهعليهوآله و على و الحسن و الحسين. يعنى آن جناب كلمه ترجيع به زبان جارى ساختند و فرمودند در مصيبت عم خود صبر كنم و اجر آن از خداى طلبم، به درستى كه عمّ من نيكو عمى بود همانا عمّ من مردى بود براى دنياى ما و آخرت ما سوگند با خداى گذشت عمّ من در حالتى كه شهيد بود مانند آن شهدايى كه با رسول خداى و على بن ابىطالب و حسن و حسين به درجه شهادت رسيدند.(2)
و نيز به اسنادى چند از جابر بن يزيد جعفى روايت كند كه گفت: جناب ابوجعفر باقر عليهالسلام از آباء كرام خود مرا حديث كرد كه رسول خداى به حسين عليهالسلام فرمود يا
1. همان، ج 1، ص 250 ـ 251.
2. همان، ج 1، ص 252.
(108)
حسين يخرج من صلبك رجل يقال له زيد يتخطّأ هو و اصحابه يوم القيامة رقاب الناس غراً محجلين يدخلون الجنّة بغير حساب. يعنى اى حسين از صلب تو مردى بيرون آيد كه او را زيد گويند چون روز قيامت او و اصحابش بر گردنهاى مردم پا گذارده بر حالتى كه از مواضع وضوى ايشان از اثر وضو نورى ساطع و لامع است و بدون حساب داخل بهشت شوند.(1)
و نيز در آن كتاب به وسايطى چند از فضل بن يسار روايت كند كه گفت: صباح آن روز كه زيد بن على در كوفه خروج نمود خدمتش رسيدم شنيدم كه مىگفت: من يعيننى على قتال [أنباط] اهل الشام فوالذى بعث محمّدا صلىاللهعليهوآله بالحق بشيرا و نذيرا لا يعيننى منكم على قتالهم احدا الاّ اخذت بيده يوم القيامة فادخلته الجنّة باذن اللّه تعالى. يعنى آيا كيست كه در مقاتلت من با اراذل و عوام اهل شام مرا معاونت كند؟ سوگند به آن خدايى كه محمّد را به راستى به خلق مبعوث نمود هر آن كس از شما در قتال با شاميان مرا مدد نمايند روز قيامت دست او را گرفته به اذن خداى تعالى داخل بهشت كنم.
فضل گويد: چون زيد مقتول گشت راحلهاى به اجاره برگرفتم و به جانب مدينه متوجه شدم و به سراى حضرت صادق عليهالسلام درآمدم و از خوف جزع آن جناب با خود مقرر داشتم كه او را از قتل زيد اخبار نكنم چون داخل شدم فرمودند: ما فعل عمّى زيد، و كار عمّ من به كجا انجاميد؟ گريه مرا فرا گرفت جواب دادن نتوانستم پس فرمودند قتلوه او را مقتول ساختند؟ عرض كردم آرى به خدا فرمود فصلبوه او را بر دار بپا داشتند؟ عرض كردم اى و اللّه صلبوه فضيل گويد: آنگاه حضرت صادق عليهالسلام چنان گريست كه اشكهاى وى چون مرواريد تر جارى گرديد پس فرمود: يا فضيل شهدت مع عمى قتال اهل الشام با عمّ من در مقاتلت اهل شام حاضر بودى؟ عرض كردم بلى فرمودند فكم قتلت منهم يعنى چند تن از آن جماعت مقتول ساختى؟ عرض كردم شش تن فرمودند فلعلّك شاك فى دمائهم يعنى شايد در ريختن خونهاى
1. همان، ج 1، ص 250.
(109)
ايشان در شك باشى؟ عرض كردم اگر مرا شكى بود ايشان را مقتول نمىساختم فضيل گويد پس شنيدم آن حضرت مىفرمود اشركنى اللّه فى تلك الدماء ما مضى و اللّه عمّى زيد و اصحابه شهيدا مثل ما مضى عليه حسين بن على بن ابىطالب و اصحابه يعنى خداى تعالى مرا در ريختن خونهاى اهل شام شريك گرداند قسم به خداى عمّ من و اصحاب وى از اين سراى فانى بگذشتند بر حالتى كه شهيد بودند مانند حسين بن على و اصحاب او.(1)
محدّث كاشانى ملا محسن فيض در كتاب اصول وافى به وسائطى چند از سليمان بن خالد روايت كند كه جناب ابوعبداللّه جعفر بن محمد از من سؤال كرد و فرمود: ما دعاكم الى الموضع الّذى وضعتم فيه زيد. يعنى چه چيز داعى شد شما را كه زيد را در مجراى آب دفن نموديد؟ عرض كردم: سه چيز؛ يكى كمى عدد آنانكه با زيد باقى مانده بودند زيرا عدد ايشان زياده از هشت نفر نبود لاجرم از خوف دشمنان بدن زيد را در آن موضع دفن نموديم، ديگر خوف آنكه صبح روشن گردد و ما را مفتضح نمايد و دشمنان بر جسد وى ظفر يابند، و ديگر آنكه همان مضجع مقدر او بود كه بدان سبقت نمود. حضرت فرمودند كم الى الفرات من الموضع الذى وضعتموه فيه. يعنى از مدفن زيد تا شريعه فرات چند مقدار مسافت بود؟ عرض كردم به قدر يك پرتاب سنگ فرمودند سبحان اللّه افلا كنتم اوقرتموه حديدا و قذفتموه فى الفرات و كان افضل.
يعنى از چه جهت او را به حديد ثقيل ننموديد تا آنكه او را به فرات افكنيد و حال اينكه اين افضل و نيكوتر بود عرض كردم لا و اللّه فداى تو گردم ما را طاقت آن نبود كه او را در فرات افكنيم. پس فرمود اىّ شىء كنتم يوم خرجتم مع زيد؟ يعنى بر چه حال بوديد آن روز كه با زيد خروج كرديد؟ عرض كردم بر صفت ايمان. فرمودند فما كان عدوّكم؟ دشمنان بر چه صفت بودند؟ عرض كردم از زمره كافران. فرمودند: همانا
1. همان، ج 1، ص 253 ـ 252.
(110)
من يافتهام در كتاب اللّه اين آيه كريمه را كه مىفرمايد «فاذا لقيتم الذين كفروا فضرب الرقاب حتّى اذا اثختموهم فشدّوا الوثاق»(1) فامّا منّا بعد و امّا فداء حتّى تقنع الحرب اوزارها اى گروه مؤمنين چون ملاقات كنيد آن كسانى را كه كافر شده بزنيد گردنهاى ايشان را تا آنكه بر ايشان غلبه يافتيد به قيد محكم ببنديد پس يا منّت گذارده بدون عوض رها كنيد يا آنكه عوض و فديه مأخوذ داريد پس ايشان را مطلق العنان نماييد شما ابتدا نماييد به رها نمودن ايشان كه اسير نموديد آيا شما را قدرت آن نبود كه يك ساعت به عدل عمل نماييد.
و از جمله اشعار زيد كه در آن بر امامت جناب ابوجعفر حضرت باقر عليهالسلام تصريح كرده اين چند بيت است:
ثوى باقر العلم فى ملحد
|
امام الورى طيب المولد
|
فمن لى سوى جعفر بعده
|
امام الورى الاوحد الامجد
|
ابا جعفر الخير انت الامام
|
و انت المرجى لبلوى غد(2)
|
يعنى پيشواى مردمان و شكافنده علوم و آن كس كه ولادتش طيّب و پاكيزه است. يعنى جناب ابوجعفر باقر در لحد جاى گرفت، و مرا پس از آن جناب جز حضور جعفر صادق كه سيدى بزرگوار و امام انام است امام و مقتدايى نيست، اى جعفر صادق همانا امام و مقتداى من تويى و در فزع و اهوال روز قيامت ملجأ و پناهى نباشد.
قاضى نوراللّه تسترى گويد:(3) سيد اجل مرتضى علم الهدى از اعيان شيعه نقل كند كه گفت با زيد بن على در واسط بودم پس در مجلس او ذكر ابابكر و عمر و على بن ابىطالب كردند ابوبكر و عمر را بر على تقديم و تفضيل دادند و چون آن جماعت از مجلس بيرون رفتند زيد رضىاللهعنه با من گفت شنيدى سخن اين جماعت را و اينك من دربرابر سخنان ايشان چند بيتى گفتهام:
و من شرف الاقوام يوما برأية
|
فإنّ عليّا شرفته المناقب
|
1. سوره محمّد (47)، آيه 4.
2. بحارالانوار، ج 46، ص 296.
3. مجالس المؤمنين، ج 2، ص 256.
(111)
و قول رسول اللّه و الحق قوله
|
و ان زعمت منهم أنوف كواذب
|
بانّك منّى يا على معالنا
|
كهارون من موسى اخ لى و صاحب
|
دعاه ببدر فاستجاب لامره
|
و ظاعن فى ذات الاله يضارب
|
مع الجمله در جلالت قدر و مرتبت و علو منزلت زيد از اخبار ائمّه اطهار و علماى ابرار بسيار است هر آنكس خواهد بر آنها استحضار يابد بايستى به جلد يازدهم كتاب بحار الانوار و غير آن از كتب رجوع نمايند كه مفصّلاً و مشروحا مذكور است.
قد تمّت الكتاب بعون الملك الوهّاب على يد اقلّ الخليقة بل لا شىء فى الحقيقة على اكبر القر نجاهى.
فى يوم الجمعة فى سلخ شهر شوال المكرّمة من شهور سنة اثنى عشر و ثلاث مائة بعد الالف من الهجرة النبويّة. يا على مدد.
(112)
عكس
(113)
عكس
(114)
(5)
شرح حال امام زاده يحيى عليهالسلام
نسب حضرت امامزاده يحيى كه در ورامين است. آنچه از كتب معتبره انساب و مشجرات به نظر رسيده اين است:
صاحب سر انساب(1) در نسب آن بزرگوار مىفرمايد: يحيى بن على بن عبدالرّحمن الشّجرى ابن قاسم بن حسن بن زيد بن امام حسن مجتبى عليهالسلام است، و صاحب نهاية الانساب مىفرمايد: يحيى بن على بن عبدالرحمن بن قاسم بن حسن بن زيد بن امام حسن مجتبى عليهالسلام است. مادرش دختر عبداللّه بن ابراهيم است از اولاد جعفر بن ابيطالب عليهالسلام است؛ و لشكر عبداللّه بن عزيز والى رى يحيى را در قريهاى از قراى رى به قتل رسانيدند. و قبر آن حضرت در آن قريه است و كسى بر او نماز نكرد. و چهل و پنج سال از سن شريفش گذشته بود و عقبى از براى او باقى نماند. پسرى داشت احمد نام كه قبل از شهادت يحيى وفات يافت و حضرت عبدالعظيم عليهالسلام با يحيى و حسن بن زيد به هم مىرسند كه از حسن بن زيد چند اولاد بوده است: يكى على شديد است كه جدّ حضرت عبدالعظيم است، و ديگر قاسم است كه جد امامزاده يحيى است.
و صاحب مقاتل الطالبيين(2) در شرح احوال علىّ بن عبدالرحمن الشّجرى مىفرمايد: از براى على چهار دختر و نه پسر بود و از آن جمله يكى يحيى است كه در ايام مهتدى در زمان خروج كوكبى در قزوين گذشته شد و قبر او در سواد رى است.
1. سرّ الأنساب؛ سر السلسلة العلوية، ص 4 به بعد، باب (اولاد الامام ابى محمد الحسن بن على المجتبى عليهالسلام ).
2. مقاتل الطالبيين، ص 530.
(115)
و از ابُونصر بخارى(1) روايت كردهاند كه، على بن عبدالرّحمن كشته شد در ورامين، در حكومت عبدالله عزيز، از جانب مهتدى؛ و مقبره او در ورامين ظاهر است؛ و كوكبى لقب حسين بن احمد بن محمد بن اسماعيل بن محمد ارقط است كه در ايام خلافت مُهتدى در قزوين خروج كرده.
اما عبدالرّحمن شجرى موسوم است به شجريّه حسينه كه منسوبند بسوى شجره كه آن قريهاى است از قراى فلسطين. اوّل كسىكه نسبت داده شده بسوى شجره قاسم بن حسن بن زيد بن امام حسن عليهالسلام است و از براى او چند اولاد بوده است كه يكى از آنها عبدالرّحمن شجرى است.
و قاسم را شجرى اگر مىگويند، و سادات شجريّه همه از اولاد عبدالرّحمن شجرىاند، از قرارى كه در كتب معتبره سيَر و تواريخ مضبوط و مسطور است چون اقوام ازدحام نمودند در رجب سنه دويست و پنجاه و پنج هجرى و متعذراً عزل و خلع از خلافت كرده و مهتدى به خلافت مشتغل شد در رجب سنه دويست و پنجاه و شش از خلافت عزل شد و امتداد خلافت او زياده از يازده ماه طول نكشيد در آن زمان كوكبى كه حسين بن احمد ارقط است در قزوين خروج نموده، مهتدى كيفتع را كه يكى از ملازمان ترك بوده به قزوين فرستاد و در ميان آنها محاربات بسيار اتفاق افتاد كه على پدر يحيى در آن جنگ كشته شد.
و اين كه در درب حرم امامزاده يحيى بن علىّ بن عبدالرّحمن بن ابوالقاسم بن حسن ثبت شده مىشود كه سهو شده باشد؛ زيرا كه در جميع كتب انساب قاسم بن حسن ضبط كردهاند نه ابوالقاسم بن حسن.
و در تاريخ كتيبه محراب در سنه دويست و بيست و سه هجرى نوشته شده؛ و قبل از تاريخ قتل حضرت امامزاده يحيى است از بابت اين است كه سابقاً مسجدى در آن جا بنا كرده بودند و آن محراب جزو آن مسجد بوده و هيچ منافاتى ندارد از اين كه بعد از اين يحيى را در آن مسجد دفن كرده باشند و به مرور دهور آن جا مخصوص
1. ر.ك: عمدة الطالب، ص 88.
(116)
امامزاده شده باشد، زيرا كه رسم و معمول نيست در مقبره محراب بسازند.
اينكه گفتهاند بعضى مورخين انساب كه على پدر يحيى در قزوين در وقعه كوكبى كشته شد و پاره گفتهاند: در ورامين مدفون است، دور نيست. در قزوين در جنگ زخم برداشته و بعد از آن به ورامين برده باشند و در آنجا وفات يافته باشد و در همان جا دفن كرده باشند؛ و امامزاده يحيى را هم كه نوشتهاند در سوارى، در جنگ عبداللّه بن عزيز والى رى كشته شد، اين هم بسيار مناسبت دارد كه بعد از وفات او را نيز در نزد پدرش در ورامين دفن كرده باشند. محرّم 1300.
(117)
عكس
(118)
(6)
رساله در عداوت ميان بنى هاشم و بنى اميّه (1)
بسم اللّه الرّحمن الرّحيم
عداوت ميان بنى هاشم و بنى اميّه از هنگام تولّد اميّه و هاشم بود، تا آنكه عداوت آنها رفته رفته قوت گرفت؛ و از باب قتل عثمان بن عفان معاويه بناى خلافت گذاشته و جنگ صفين نموده، روزبهروز عداوت آل هاشم و آل اميّه بالا گرفت.
و اينكه بعضى از ذاكرين مىگويند: «سبب عداوت از بابت حضرت شهربانو يا زنى ديگر است كه ابوموسى اشعرى به جهت يزيد ـ عليه اللّعنة ـ خواستگار شده بود و براى خود و حضرت سيّدالشهداء عليهالسلام حرفى زده، شهربانو سيّدالشهدا را قبول نمود» غلط مشهور است.
آنچه حقيقت دارد و صحيح است اين است كه معاويه به مروان بن حكم كه والى مدينه بود، نوشت كه من دوست مىدارم الفت و وصلت با بنى هاشم را تازه كنم. چون نامه من به تو رسد امّكلثوم دختر عبداللّه جعفر را كه از زينب دختر علىّ بن ابيطالب است، به عقد پسرم يزيد درآورى و آنچه صداق بخواهند قبول كنى.
مروان نزد عبداللّه جعفر رفته نامه معاويه را خواند و خواهش نمود كه مجلسى به جهت عقد امكلثوم براى يزيد منعقد سازند، عبداللّه گفت: خالويش حسين بن على در مدينه نيست، به ينبع رفته و او بزرگ سلسله است، تا او حاضر نباشد اين امر صورت نخواهد گرفت. به همين حال باشد تا حسين بن على مراجعت فرمايد.
و چون حضرت سيدالشّهدا از ينبع مراجعت فرمودند، عبداللّه جعفر تفصيل را
1. جناب استاد شهيدى در كتاب پس از پنجاه سال، بحث مفصلى در اين موضوع دارند.
(119)
خدمت حضرت عرض كرد. حضرت از مجلس برخواسته نزد امكلثوم رفتند و فرمودند: معاويه تو را به جهت يزيد خواستگارى كرده و پسرعموى تو قاسم بن محمّد بن جعفر بن ابىطالب سزاوارتر است به شوهرى تو؛ و مضمونى فرمودند كه شعر مولوى كاشف اوست:
در شريعت كفو آمد ازدواج
|
يك در او چوب و در ديگر زعاج
|
و اگر تو را اميد به زيادتى صداق است من بغيبغا را براى تو مهريه قرار مىدهم. امكلثوم قبول اين كار را نموده به تزويج قاسم درآمد.
چون روز ديگر شد مروان مجلسى به جهت اين امر منعقد نمود، شرحى از نامه معاويه و خيال مودّت و مهربانى او با صله رحم بيان كرد. حضرت فرمودند: من او را به جهت قاسم عقد كردم، مروان گفت: يا حسين! با خليفه و من مكر كردى. حضرت فرمودند: در اوّل تو به اين كار سبقت كردى؛ زيرا كه حضرت امام حسن عليهالسلام نامزد كرد عايشه دختر عثمان را و تو رفتى او را براى عبداللّه بن زبير گرفتى. مروان گفت: چنين نيست. حضرت نگاهى به محمد بن خاطب كه از بزرگان قوم بوده كرده فرمودند: چنين نيست؟ محمد عرض كرد: اللّهم نعم.
و اين بود عداوتى كه به جهت ازدواج زن در ميانه يزيد و حضرت سيّدالشّهدا عليهالسلام واقع شده. چون خبر درگذشتن معاوية بن ابوسفيان به حضرت سيدالشهداء عليهالسلام رسيد، متّصل اين شعر يزيد بن مفرغ را مىخواندند:
لا دغرت السوام فى فلق الصبح
|
مغيرا و لا دعيت يزيدا
|
يوم اعطى من المخافة ضيما
|
و المنايا يرصدننى ان احيدا(1)
|
و چون يزيد بن معاويه ـ عليه اللّعنة و الهاوية ـ به خلافت نشست به وليد بن عتبة بن ابىسفيان كه والى مدينه بود، نوشت از آن حضرت بيعت گيرد. چنانكه مشهور است حضرت ابا و امتناع از بيعت نموده، روانه مكّه معظّمه شد. در
1. مثير الاحزان، ص 38؛ شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 3، ص 348.
(120)
آن وقت عبدللّه زبير در مكّه معظّمه مدعى خلافت بود و با اميرالمؤمنين و با آل رسول در نهايت عداوت؛ چنانكه چهل نماز جمعه ادا نكرد؛ زيرا كه شرط آن فريضه، صلوات بر محمّد و آل محمّد است؛ مىگفت: پيغمبر خوب بود ولى ـ العياذ باللّه ـ طايفه بدى داشت. اگر صلوات بر آل او فرستم سبب تكبّر و نخوت ايشان مىشود.
و همچنين وقتىكه حجّاج بن يوسف ثقفى مكّه معظّمه را محاصره كرد او نيز محصور شد. چون كار بر وى تنگ گشته، سلاح حرب پوشيد و دل بر مرگ نهاد، به مادر خود اسماء ذوالنّطاقين دختر خليفه اوّل -ابوبكر- وصيت مىكرد و از عقايد مىشمرد. گفت: اى مادر! تو مىدانى من دشمنترين خلق بودم با على بن ابىطالب.
و عبداللّه از ورود حضرت امام حسين عليهالسلام به مكّه، اوّلا به سبب عداوت، ثانيا عدم پيشرفت خلافت كه مدّعى آن بود، خدمت حضرت مىرسيد و آن حضرت را ترغيب و تحريص مىنمود كه به كوفه تشريف بريد، كه اكنون اهل عراق متّفقاً در وفاق هستند، چرا بايد اين نعمت را از دست داد و بر بنى اميّه غلبه نكرد؛ و به عقيده خود با حضرت حيله و مكر مىكرد كه از مكّه بيرون روند.
و برخلاف او عبداللّه عباس همه روزه خدمت آن حضرت رسيده، منع از سفر عراق و نفاق اهالى آن سرزمين مىكرد و پيوسته عجز و لابه مىنمود، تا آنكه بنا بر تقدير مقدّر و حكم عالم ذوالقدر، عزم مبارك آن حضرت به سفر نينوا جزم شد.
وقتى ابن عبّاس، عبداللّه زبير را ديد كه حالت بشاشت از اين عزم حضرت سيّدالشّهدا دارد فرمود: يابن زبير! چشم تو روشن از رفتن امام حسين. و اين اشعار را انشاد كرد:
يا لك من قبره معمر
|
خَلالِك الجو فبيّضى و اصفرى
|
و نقرى ماشئت ان تنقّرى
|
قد رحل الصيّاد عنك فابشرى
|
هذا الحسين خارجا فأبشرى
|
الى العراق راجياً للظفرى
|
على يزيد قد الى بمنكر
|
قد رفع الفخ فماذا تحذرى(1)
|
(121)
و اصل اين اشعار از طرفة بن عبده است، مگر سه مصراع كه ابن عباس خود اضافه نموده، و مصراع اخير قد رفع الفخ فماذا تحذرى، متّصل به مصراع، قد رحل الصياد، است.
و معمر به فتح اول و سكون ثانى و فتح ميم، اسم موضعى است. و قبره كه در واحد او قبره گفته مىشود. ابوالمليح و چكاوك نيز او است و در بعضى نسخ، قبره نوشته شده، لفظى است غلط و اگر در بعضى لغات استعمال شده باشد، غير فصيح است.
به هرحال، حضرت سيّدالشّهدا عليهالسلام ظاهراً بنابر بسيارى عرايض اهل كوفه روز سه شنبه، يوم الترويه حج را بدل به عمره مفرده فرموده به سمت عراق حركت فرمودند و اهل عراق به جهت آن شقاقى و نفاق جبلى، خود در عاشورا كه حضرت سيّدالشّهدا به اشقيا فرمودند: شما مرا خوانديد و نامهها نوشتيد چرا اكنون در صدد قتال و جدال من هستيد؟ تمامى نوشتجات خود را منكر شده. حضرت به علىّ اكبر فرمودند: علىّ بالخرجين؛ يعنى دو خرج مرا بياور. خرج ظرف مشهورى است در لغت عرب و اينكه اكنون در لغت عامّه خرجين بكسر استعمال مىشود همان است و پس از اينكه نامه آن قوم شقى را بيرون ريختند، باز مايه انفعال نشده، مشغول قتال شدند، لعنةاللّه عليهم اجمعين.
پس از آنكه حضرت از مكّه معظّمه حركت فرمودند، چنانكه مفصّلاً در كتب مقاتل مذكور است، روز پنجشنبه دويّم محرّم الحرام سنه 60 هجرى يا شصت و يك وارد كربلا شدند و در اين چند روز ابدا قتالى واقع نشده مگر روز عاشورا از صبح تا ظهر؛ اصحاب آن حضرت و بنى هاشم؛ در آخر شهدا سيّدالشّهدا عليهالسلام با لب تشنه به درجه رفيع شهادت فايز شدند.
و منع آب به حكم ابن زياد ملعون بود كه به عمر ـ عليه اللّعنة ـ نوشت: جعجع بالحسين؛ يعنى سخت و تنگ بگير.
1. شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 20، ص 134.
(122)
جوهرى از قول او در صحاح اللّغة شاهد آورده: والجعجعه: الحبس و كتب عبيداللّه بن زياد الى عمر بن سعد: أن جعجع بحسين. قال الاصمعى يعنى: احبسه. و قال ابن الاعربى يعنى ضيّق عليه؛ و الجعجع و الجعجاع: الموضع الضيق الخشن.(1)
و شيخ مفيد ـ عليه الرّحمة ـ مىفرمايد: ابن زياد ملعون به ابن سعد ـ عليه اللّعنة ـ نوشت: ان حل بين الحسين و اصحابه و بين الماء و لايذوقوا منه قطرة كما صنع بالتّقى الزكى عثمان بن عفان.(2)
قال السيّد فى اللّهوف: فورد كتاب عبيداللّه بن زياد لعنةاللّه الى الحرّ يلومه فى امر الحسين عليهالسلام و به يأمره بالتّضييق عليه.(3)
و حال آنكه حضرت اميرالمؤمنين از قتل عثمان بن عفان اطلاع نداشتند و مكرّر سوگند ياد كردند كه خبر نداشتم، به اين حركت راضى نبودم؛ و از قرارى كه در بحار مذكور است لفظ جعجع را ابن زياد به حرّ بن زياد رياحى ـ عليه الرّحمة ـ نوشته: و دفع الى الحرّ كتاباً من عبيداللّه بن زياد لعنةاللّه فإذا فيه «امّا بعد فجعجع بالحسين حين بلغك كتابى هذا و يقدم عليك رسولى و لاتنزله إلا بالعراء فى غير خضر و على غير ماء و قد امرت رسولى ان يلزمك و لا يفارقك حتّى يأتينى بانفاذك أمرى والسّلام» فلمّا قرأ الكتاب قال لهم الحرّ هذا كتاب الامير عبيداللّه يامرنى أن أجعجع بكم فى المكان الذى يأتينى كتابه.(4)
و به قاعده نيز بايد كلام علاّمه مجلسى درست باشد زيرا كه حرّ بن يزيد اوّل سردار لشكر بود و مناسب چنين بود به او نوشته شود. و با وجود عطش حديد از زره و خود و آلات حرب و تلاشى در طعن و ضرب هوا نيز در نهايت گرما و حرارت بود از آنى كه بنا بر روايت قتل آن حضرت در سال شصت شمسى در اوّل درجه عقرب چهل و هفت دقيقه و بيست و يك ثانيه گذشته بود و بنا بر روايت شصت ويك ميزان بيست درجه بيست و نه دقيقه و پنجاه نه ثانيه بود نوشت هواى عربستان در نهايت گرمى
1. الصحاح، ج 3، ص 1196.
2. الارشاد، ج 2، ص 86.
3. اللهوف، ص 77.
4. بحارالانوار، ج 44، ص 379.
(123)
و حرارت است رحمت بر محتشم كاشانى كه نيكو گفته:
زين تشنگان هنوز به عيّوق مىرسد
|
فرياد العطش ز بيابان كربلا
|
اينكه محتشم ـ عليه الرّحمة ـ در ميان شعرا بيت عيّوق را انتخاب كرده از اين است: عيوق به اصطلاح علماى احكام از مواطع است چون به درجه هشتم طالع حركت بدمد يا غير او بايد شخص از عطش هلاك شود، چنانكه نوشتهاند: سلطان محمود سبكتكين، ابوريحان بيرونى و ابوعلى سينا و ابوعلى مىگويد ابوسهل را مأمون از خوارزمشاه خواست ابوريحان پيش بندگان رفته آن سه حكيم فرارا از خوارزم مسافرت نمودند ابوسهل طالع حركت خود را استخراج كرده حكم نمود كه عيّوق در خانه هشتم است و بايد من در بين راه از تشنگى هلاك شوم و در كتب مذكور است هلاك شد. العلم عنداللّه
اينكه ابومخنف در مقتل خود ايراد نموده و بدايع نگار آقا محمّد ابراهيم نوّاب در فيض الدّموع(1) ايراد كلام او را كرده كه حضرت ابوالفضل عبّاس بن علىّ بن ابيطالب عليهالسلام در شب عاشورا به حكم سيّدالشّهداء عليهالسلام به طلب آب رفته در همان شب شهيد شد، خلاف روايات مشهوره است؛ حتى در كتب معتبره و مقاتل مذكور است كه آخر شهيدى بود از بنى هاشم چنان كه بدو برادر صلبى و بطنى خود عبداللّه و جعفر و عثمان فرمودند: شما پيشتر از من قتال كنيد كه براى شما عقب نيست و مرا عقب است كه ارث شما به اولاد من برسد؛(2) اين است كه عمر بن اميرالمؤمنين با اولاد عبّاس در ارث اين سه برادر منازعه كرده، عمر مىگفت: ارث اين سه برادر به من مىرسد اولاد عبّاس مدّعى شدند كه آنها قبل از حضرت عبّاس به قتل آمدند، ارث به عباس منتقل شد و بعد از او به ما رسيد آخر به جزئى مبلغى، عمر مصالحه نموده دست كشيد و عمرو بن على عليهالسلام با حضرت سيّدالشّهدا به كربلا نيامد، نوشتهاند كه هميشه در پيش خانه نشسته مفاخرت مىكرد كه من شخص فطنى بودم اگر با
1. فيض الدموع، ص 158.
2. الإرشاد، ج 2، ص 109.
(124)
سيّدالشّهدا به كربلا مىرفتم من هم كشته مىشدم، و هم چنين با حسن مثنّى در صدقات اميرالمؤمنين مشاجره نمود، حجاج بن يوسف ثقفى حمايت از وى كرده به حسن مثنّى گفت: به حكم بايد عمر را در صدقات جدّت شريك كنى، چون خلاف شرع بود از اين كه حضرت توليت صدقات را به اولاد حضرت فاطمه زهرا عليهاالسلام واگذاشته بود. حسن مثنّى ناچار پيش وليد بن عبدالملك رفته از او حكم آورد كه عمر دخيل در صدقات نباشد و گويند در ينبع وفات يافت و از سنّ شريفش هفتاد و هفت سال گذشته بود و به روايت ابونصر بخارى(1) هشتاد و پنج سال، به قول ابن خداع و جماعت ديگر هفتاد و پنج سال.
و اينكه در بحار مذكور است عمر بن على عليهالسلام كه در دست بدر نخعى ـ عليه اللعنة ـ به شهادت رسيد به ميدان آمده اين رجز را خوانده:
اضربكم و لا ارى فيكم زحر
|
ذاك الشّقى بالنبى قد كفر
|
يا زحر يا زحر تدانى من عمر
|
لعلّك اليوم تبوء من سقر
|
شرّ مكان من حريق و سعر
|
لانّك الجاهد يا شرّ البشر
|
وآن ملعونرا به قتل آورده چون لشكر اشقيا اطراف او را گرفتند اين رجز راخواند:
خلّوا عداة اللّه خلّوا عن عمر
|
خلّوا عن اللّيث العبوس المكفهر
|
يضربكم بسيفه و لا يضر
|
و ليس فيها كالجيان المنحجر(2)
|
ميرزا محرم لسان الحق صاحب فرهنگ خداپرستى دو رشته در شرح حال آن حضرت به نظم درآورده:
شبه اسداللّه كه شبيه پدر آمد
|
آن پشت عبوس و اسد مُكْفَهر آمد
|
مير علوى چهره و قامت عمر آمد
|
چون شير دلاور ز كمينگاه درآمد
|
وان شيردلىهاى پدر از پسر آمد
|
زانگه كه به روبهصفتان حمله درآمد
|
فرمود كه اى لشكر از فتح و ظفر دور
|
اى بىنظران كآمده از اهل نظر دور
|
1. سر الأنساب؛ سر السلسلة العلويه، ص 506.
2. بحارالانوار، ج 45، ص 37.
(125)
وى بىهنران كآمده از اهل هنر دور
|
داريد تن و جان را از بيم خطر دور
|
زنهار همى باشيد از نزد عمر دور
|
كو ضربت تيغش ز بدنها شده...
|
از اشقيا آنچه حضرت كشته است، به قول ابى مخنف «به حمله اول هزار و پانصد» و در حملات ديگر آنچه كشته و مجروح ساختهاند درست ضبط نشده كه چه قدر است؟ و در روايت دويم هزار و نهصد و پنجاه نفر سواى مجروحين نوشته شده.
ابومحمّد مصطفى بن سيّد حسن بن السيّد سنان بن السيّد احمد الحسينى الهاشمى القرشى، تاريخى در خلقت عالم به جهت سلطان مراد خان بن سليم شاه عثمانى نوشته و در قتل اشقيا به دست مبارك حضرت ابىعبداللّه الحسين عليهالسلام ، از روى انصاف تفصيلى ذكر كرده است كه از همين جا مىتوان معلوم كرد جناب سيدالشّهدا عليهالسلام چه قدر از اشقيا را به دست مبارك به درك واصل كردهاند تا به ساير شهدا ـ سلاماللّه عليهم اجمعين ـ چه رسد و عبارت صاحب تاريخ را چون موافق انصاف از همه مورّخين بهتر و خوبتر و به انصاف نزديكتر نوشته بود بعينها ضبط نموديم:
اعلم انّ الشّجاعة فى المعانى القائمة باالنفوس و لا يعرف صاحبها الاّ اضاق المجال و اشتدّ القتال و اصدقت الرّجال بالرّجال فمن كان مجزاعا مهلاعا يستركب الهزيمة و يستبقها و يتصوب الدّينه و يتطوقها فذلك مهبول الام لاتعرف نفسه شرفا و لا تجد عن الخساسةِ و الدنائة منصرفاً. و من كان كرّاراً صبّاراً خاص غمرات الاهوال بنفس مطمئنة و عزيمة صادقة و ابتياع العز بمهجبة و يراها ثمناً قليلاً
يرى الموت احلى من ركوب دنيّه
|
و لا يغتدى للنّاقصين عديلاً
|
و يستعذب التعذيب فيما يفيده
|
نزاهته عن ان يكون ذليلاً(1)
|
اين عمر اصغر سواى عمر اكبر است كه مذكور شد، از اين كه حضرت اميرالمؤمنين عليهالسلام دو پسر عمر نام داشت؛
1. رجوع كنيد به: كشف الغمه، ج 2، ص 226 با كمى اختلاف.
(126)
و هم چنين دو عباس بود: عباس اكبر كه سه برادر ديگر از امالبنين بنت خرام بن خالد از بنىكلاب بودند كه شمر بن ذىالجوشن ـ عليه اللّعنة و العذاب ـ از آن طايفه بودند. اين است وقتى كه از جانب ابن زياد ملعون به جنگ حضرت مأمور شد گفت: چهار خواهرزاده دارم بايد خطّ امانى دهى. نوشته گرفته چون به كربلا آمد به حضرت عبّاس امان ابن زياد را اظهار كرد. حضرت عبّاس به او دشنام داد.(1) در عرب رسم است كه اهالى طايفه مادرى را حال مىگويند از اين است كه حافظ ابرو اشتباه كرده مىگويد امّالبنين خواهر ذىالجوشن بود.(2)
و عبّاس اصغر مادرش جهاء تغلبه است چنان كه در كتب زيديّه مفصّلاً مندرج است.
و در عمدة الطّالب فى نسب آل ابىطالب نيز ذكر عبّاس اصغر شده،(3) بنابراين مىتوان توجيهى در كلام ابومخنف كرد كه عبّاس شهيد در شب عاشورا عباس اصغر است اگر چه در كتب مقاتل ضبط نشده كه عبّاس اصغر از جمله قتلاى طف است ولى به جهت اختلاف و اضطراب روايات چندان مستعبد نخواهد بود چنانكه عمر اصغر را ابوالفرج در مقاتل الطالبيين از شهداى نينوا شمردهاند.(4)
و محمّد بن علىّ بن حمزه روايت نموده كه ابراهيم بن على عليهالسلام از شهداى كربلا است و علاّمه مجلسى در بحار اين روايت را ضعيف شمرده بلكه گويد: خبر واحد است و حجّت نيست.(5)
و هم چنين يحيى بن حسن روايت كرده كه ابوبكر بن عبداللّه طلّحى از پدرش روايت نمود كه عبداللّه بن على از شهداى طفّ است.
علاّمه مجلسى مىفرمايد: اين خطاست و حقّ با ايشان است؛ زيرا كه عبداللّه بن على عليهالسلام را اصحاب مختار بن ابوعبيد ثقفى به قتل آوردند؛ چنانكه مصعب بن زبير طعن بر مختار مىزد كه مدّعى تشيع آن است و پسر امام خود را به قتل مىآورد.
1. تاريخ الطبرى، ج 5، ص 415.
2. تاريخ حافظ ابرو.
3. عمدة الطالب، ص 88 به بعد.
4. مقاتل الطالبيين، ص 84 به بعد باب «الحسين».
5. بحارالانوار، ج 45، ص 35.
(127)
و روايت ديگر هست كه در فراش او را مقتول يافتند، بدون اينكه قاتلش معلوم باشد. و اگر حديثى را كه به عدد روايت مىكنيم از حضرت اميرالمؤمنين عليهالسلام باشد، البتّه صحّت در روايت آخر است؛ و آن اين است كه حضرت اميرالمؤمنين بعد از ضربت در حالت رحلت به اولاد خود وصيّت مىفرمودند به اطاعت حضرت امام حسن عليهالسلام ، عبداللّه از جاى برخاسته گفت: يا اميرالمؤمنين! حكم كنى ما را به اطاعت حسن و حال آن كه هست در ميان ما؛ اين به اين سبب گفتگويى در ميانه اولاد برخاسته، حضرت فرمودند: در اين وقت رحلت مرا از خود رنجانيدى انشاءالله كشته شوى در جايى كه قاتلت معلوم نباشد.
و عون بن على عليهالسلام [را] ابوالفرج در مقاتل از اولاد آن حضرت شمرده و از شهداى طف ندانسته،(1) در بحار نيز مذكور شده(2) و در عمدة الطالب از اولاد آن حضرت دانسته،(3) و در مقاتل الطالبيين عونى كه از شهداى طف است، عون بن عبداللّه بن جعفر بن ابىطالب عليهالسلام است كه مادرش زينب دختر اميرالمؤمنين است.(4) و قبرى كه اكنون در خارج كربلاى معلاّ معروف به عون بن على عليهالسلام است يحتمل اين عون باشد؛ زيرا كه از اين اشتباهات بسيار واقع مىشود.
به هر حال عدد شهداى كربلا و مقتولين لشكر اعدا و عدد لشكر ابن سعد در نهايت اختلاف است و حقّ اين است كه از طرق فرق مختلفه از شيعه اثناعشرى و زيديّه و اهل سنّت و جماعت و اصحاب تاريخ به افراط و تفريط نوشته.
و به روايت يكى از مورخين نيز گفتهاند مسعودى در مروج الذهب با آنكه به تبع منسوب است، مقتولين لشكر عمر بن سعد ـ عليه اللّعنة ـ را هشتاد و دو نفر نوشته،(5)
و مؤلّف تاريخ بنى اميّه نيز همين قدر متعرض شده. يا آنكه زجر بن قيس ملعون كه
1. مقاتل الطالبيين، ص 83.
2. بحارالانوار، ج 42، ص 105.
3. عمدة الطالب، ص 36.
4. مقاتل الطالبيين، ص 83.
5. مروج الذهب، ج 3، ص 63.
(128)
بعضى زجر بن قيس خواندهاند، غلط است، يزيد ملعون گفت: قتل شهدا به قدر طول كشيد و نه اين است كه در مقاتل نوشتهاند كه سيّدالشّهدا عليهالسلام در سه حمله سى هزار كس را بهقتل آورد و بعضى از مصنّفين از سى هزار و صد هزار متجاوز نوشتهاند و عدد لشكر اشقيارادو كرور وسه كرور متعرّضشده وبر بطلان تماماينروايات دلايلوبراهينهست.
امّا قتل كفّار به حملات متواتره ولد سيّد ابرار به آن مقدار كه نوشته شده است نخواهد بود؛ زيرا كه محاربه حضرت بنا بر مذهب اماميّه به قوّت بشرى بود ابداً معجزه و قوت امامت را دخيل نفرمودند، در اين صورت در زمان اندك قتل اين قدر از كفّار محال است، اين تعرض از شقّ اوّل است؛ و الا روايت اين زمان را شبه و گمان راه ندارد. و اين كه عدد لشكر كفّار به دو كرور و زياده رسيده با آنكه علما ايراد كردهاند كه همه آن لشكر از كوفه بود كجا كوفه استعداد اين لشكر را داشته بلكه اگر از ساير بلاد و امصار جمع مىشدند، اجتماع اين عدد به اين زودى ممكن نبود.
و اين كه قتل اشقيا را به عدد قليل ايراد كردهاند، با آنكه زمان محاربه را محض تخفف حرب مدت اندك شمردهاند، كالشّمس فى وسط النّهار آشكار است. شهداى دشت نينوا ـ صلواتاللّه عليهم ـ از شجاعان عرب بودند علاوه بر آنكه شخص از جان گذشته در مجلس هجا، زياده فرق با كفو خود دارد و سيّدالشهدا ـ عليه الصلوة و السّلام ـ فرزند حيدر كرّار غير فرّار، چگونه ده يا صد نفر مىكشت؟! شجاعت حسينيّه در عرب ضربالمثل مىشد، اين سخن جز عناد و عدم انصاف بر هيچ چيز حمل نمىتوان كرد.
و در قاتل حضرت نيز اختلاف است، ابوالفرج در مقاتل الطّالبيين به اين طريق نوشته:(1)] قال المدائنى: و جعل الحسين يقاتل بنفسه، و قد قتل ولده و إخوته و بنو أخيه و بنو عمه فلم يبق منهم احد، و حمل عليه ذرعة بن شريك ـ لعنةاللّه ـ فضرب كتفه اليسرى بالسيف فسقطت ـ صلوات اللّه عليه ـ و قتله أبوالجنوب زياد بن
1. يك صفحه كتاب خطى براى نقل عبارت مقاتل الطالبيين سفيد گذاشته شده است.
(129)
عبدالرحمن الجعفى، والقثعم، و صالح بن وهب اليزنى و خولى بن يزيد، كل قد ضربه و شرك فيه.
و نزل سنان بن أنس النخعى فاحتز رأسه. و يقال: إن الذى اجهز شمر بن ذى الجوشن الضبابى لعنهاللّه.
و حمل خولى بن يزيد رأسه إلى عبيداللّه بن زياد].(1)
1. مقاتل الطالبيين، ص 79.
(130)
عكس
(131)
(132)
(7)
رساله در زايجه طالع روز عاشورا(1)
اگرچه عقيده من در شهادت آن حضرت چنان است كه مذكور شد، ولى چون اعتقاد بيشتر مردم در شصت و يك هجرى است، و متعلّق به آثار فلكى دانند و همين عقيده را مؤلّف در سنن قبل دانسته و به علم احكام رسوخى تمام بوده، پس از آنكه زايجه روز عاشورا شصت و يك ناقصه را كشيده به اتّفاق شاهزاده محمّدولى ميرزا ـ طاب اللّه ثراه ـ كه در علم احكام ربطى كامل داشت، و ملاّ حسين منجّمباشى نوّاب مستطاب مهد عليا ـ دامت شوكتها ـ دلايل فلكى اقامه نموده كه در آن سال آن حضرت به درجه رفيعه شهادت رسيد؛ و از اين است چون در روز عاشوراى شصت و يك ناقصه هجرى به امر يزيد بن معاويه ـ عليهما اللّعنة و الهاوية ـ در دشت نينوا فرقه ضلالت و شقاوت بنيان كوفيان - عليهم اللّعنة و الميزان ـ به سلاله خاتم پيغمبران اباعبداللّه الحسين ـ صلوات اللّه عليه ـ چنان ظلمى و شقاوتى نمودند كه دكت الجبال و انشقت الصخور و بقى سُوء عملهم على كرة الشهود و مرالدهور لعن الله من امر أو باشر أو رضى او سعى.
و چون چنين امرى عظيم در عالم واقع شده به بديهه عقل؛ آن سال اسوء اعوام و آن روز انحس ايام بوده، خون و غم در تمام اركان و اقطار عالم جارى و سارى شده، آنچه در اين كوه و ارض ظاهر شده از بادهاى هولناك و امارات وحشت و انكساف قرص قمر و ساير آثار ضبط در كتب در مقاتل و اخبار شده ديگر ز گردون جهان
1. زايجه = لوحه مربع يا مدورى است كه براى نشان دادن مواضع ستارگان در فلك ساخته مىشود، تا براى به دست آوردن حكم طالع ولادت و امور ديگر مورد استفاده قرار گيرد. (فرهنگ معين، ج 2، ص 1716).
(133)
آفرين آگه است.
اما حالات ساير سيارات را خواستم معلوم كنم كه در آن روز هر يك در چه حالت بودند و در كدام فصل از فصول اربعه، اين امر عظيم واقع شده؛ و روز او به تحقيق معلوم باشد و دلايل نجومى بر اين حادثه عظيم چه بوده؛ بناء على هذا در محرم هزار و دويست و هفتاد هجرى، تقاويم سيارات از زيح جديد الغبيگ كوركان استخراج كرده، از فصول اربعه خريف بوده كه اوقات ممات نباتات است، و از ايام اسبوع يوم چهارشنبه كه يوم نحس مستمر تاويل ازو، و خلق ظلمت نيز در اين روز شده، چنانكه در حديث وارد شده است: فبكى ابوعبدالله عليهالسلام حتى اخضلت لحيته بدموعه ثم قال ان الله لما خلق النور، خلقه يوم الجمعه فى تقديره فى اوّل يوم من شهر رمضان و خلق الظّلمه فى يوم الاربعاء يوم عاشورا [فى مثل ذلك].(1)
و اين حديث مشعر است بر اين كه بايد روز چهارشنبه باشد، اگر نگوييم كه صريح است. و تمام سيارات در نهايت نحوست و دلايل زياد گذشته از تقويم از وزان زايجه اول سال نجومى 60 و ناقصه كه تحويل به برج حمل است.
و اهل احكام حكم اتّفاقات آن سال را از او مىكنند و طالع زايجه، طالع سال ولادت حضرت ختمى پناه صلىاللهعليهوآلهوسلم كه زايجه ظهور اسلام است، و قران نحسين و خسوف مقارن قران، بر اين امر عظيم بوده و ما بعد از ذكر دساتير تقاويم سيّارات دراز وز دلايل مستنبطه را با صورت ساير اعمال مفصّلاً ذكر نموده و از ملاحظه صورت عمل واضح مىشود.
1. مصباح المتهجد، ص 782.
(134)
(2)
امامزادگان معروف رى
(مقالات در امامزادههاى رى)
تأليف:
سيد محمدصادق حسينى طباطبائى
(در سال 1296 ق)
(135)
(136)
مقدمه
نسخهاى خطى در كتابخانه شخصى دكتر اصغر مهدوى ـ تهران، به شماره 135 به نام مقالات در امامزادگان رى، تأليف سيد محمدصادق حسينى طباطبائى موجود است. اين رساله يكى از متقنترين رسالهها پيرامون امامزادگان شهر رى است و بيشتر مطالب پيرامون شهربانو و زبيده خاتون و عروسى حضرت قاسم و ... را بىاصل و بىمأخذ مىداند و به خوبى مسائل تاريخى را تجزيه و تحليل كرده است.
مؤلف كتاب سيد محمدصادق حسينى طباطبائى، اين كتاب را ـ كه در شرح حال امامزادگان رى است ـ براى مستوفى الممالك در تاريخ 7 رجب، 1296ق نوشته است.
در مقدمه ادعا كرده است كه اين رساله را در دو مطلب و بيان خاتمه به رشته در مىآورد، و لكن بيشتر از يك مطلب را ننوشته است و در مقدمه چنين آمده: «مطلب اول را در ذكر معروفين از امامزادههايى كه مدفون در رى هستند، نسباً و حسباً بر وجه اختصار، پس در آن چند مقاله است».
همانطور كه ملاحظه مىكنيد مطلب اول در چند مقاله است، يعنى هر امامزاده را يك مقاله قلمداد كرده است. لذا در فهارس نسخ خطى به عنوان «مقالات در امامزادههاى رى» معرفى شده است. رجوع شود به نشريه نسخههاى خطى، دفتر دوم، ص 131؛ فهرستواره كتابهاى فارسى، ج 1، ص 172؛ فهرست نسخههاى خطى فارسى، ج 6، ص 4411.
و در مأخذشناسى حضرت عبدالعظيم حسنى عليهالسلام و شهر رى چنين معرفى شده
(137)
است:
384/6 . امامزادگان شهر رى (فارسى)
از : سيد محمد صادق حسينى طباطبايى
در شرح امامزادگان رى نوشته شده براى مستوفى الممالك در دو مطلب و يك خاتمه .
نسخههاى خطى : كتابخانه دكتر اصغر مهدوى ـ تهران ، شماره 135 ، نستعليق ، حيدر على ثريا محرر شرعيات ، 7 رجب 1296 .
ر .ك : نشريه نسخههاى خطى ، دفتر 2 ، ص 131 ؛ فهرست نسخههاى خطى فارسى ، احمد منزوى ، ج 6 ، ص 4411 ، فهرستواره كتابهاى فارسى ، ج 1 ، ص 172 .
(138)
عكس
(139)
عكس
(140)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
الحمد للّه رب العالمين و العاقبة للمتقين، و الصّلوة و السّلام على محمد و آله الطيّبين الطّاهرين المعصومين.
امّا بعد پس چنين گويد اقل السّادات و العلماء محمّد صادق الحسينى أبا و الطباطبائى اُمّا: اين كه در سلطنت امويّين و عبّاسيّين اكثر علويّين متفرق و متشتّت شدند به سوى اطراف و اكناف عالم حتى كوهها و بيابانها، و كثيرى از ايشان متوجه به سمت ايران گشتند، و جماعتى از ايشان به سوى رى آمدند و در آنجا مقيم گشتند. بعضى كشته شدند در آنجا و برخى وفات كردند «رحمهم اللّه و اَعلى اللّه مقامهم».
و منظور از ترقيم اين اوراق ايراد دو مطلب است و بيان خاتمه(1).
مطلب اول: در ذكر معروفين از امامزادههايى كه مدفون در رى هستند، نسباً و حسباً بر وجه اختصار، پس در آن چند مقاله است.
1. لازم به تذكر است كه اين رساله فقط شامل يك مطلب است، و مطلب دوم و خاتمه را ندارد، يعنى مؤلف ننوشته است.
(141)
مقاله اولى
[حضرت عبدالعظيم حسنى]
در احوال حضرت عبدالعظيم حسنى المكنى به ابوالقاسم «سلاماللّه عليه» است
اول: در نسب آن حضرت است و آن اين است عبدالعظيم بن عبداللّه بن على الشديد بن الحسن بن زيد بن الحسن بن على بن ابىطالب صلوات اللّه و سلامه عليهما، واسطه ما بين آن حضرت و امام صلوات اللّه و سلامه عليه، چهار است.
دوم: در حسب آن حضرت است ظهور جلالت شأن و مقام آن حضرت مستغنى از بيان است. مقام ورع و عبادت و زهد و علم و حلم اومسلم است نزد كل علما. متأخرين از او از نسّابين و اهل رجال و اهل حديث و مورّخين عامى و خاصى امامى و زيدى متفقاً تصريح نمودهاند به اين كه: (كان ورعاً عابداً زاهداً محدثاً عالماً مرضيّاً مشكوراً عظيما)، امثال اين عبارات در حق آن حضرت در كتب خود مرقوم نمودهاند.
و علماى رجال از اصحاب ما او را اصحاب دو امام محمد بن على الجواد و على بن محمد الهادى «صلوات الله عليهما» ذكر نمودهاند، و روايت از اين دو بزرگوار مىنموده است، چنانچه روايات او از اين دو بزرگوار بسيار است.(1) در اخبار و احاديث روايت مىكند از اين دو بزرگوار در ثواب اعمال.(2) وى صاحب كتاب خطب اميرالمؤمنين «صلواتاللّه و سلامه عليه» است.
كفايت مىكند در علو مقام و درجات او، روايت معتبره از حضرت امام على النقى «صلوات اللّه و سلامه عليه» در زيارت او از شخصى از اهل رى گفت: داخل شدم بر
1. معجم رجال الحديث، ج 10، ص 51 ـ 46.
2. ثواب الأعمال، ص 205 و 236.
(142)
ابى الحسن عسكرى «صلوات اللّه و سلامه عليه»، پس حضرت از من پرسيد: كجا بودى؟ عرض كردم زيارت كردم حسين را «صلوات اللّه و سلامه عليه»، فرمود: «اما انك لو زرت قبر عبدالعظيم عندكم لكنت كمن زار الحسين بن على».(1)
يعنى كه آگاه باش هر گاه زيارت كردى قبر عبدالعظيم كه نزد شماست، بودى مثل كسى كه زيارت كرده باشد حسين بن على «صلوات اللّه و سلامه عليه» را.
و نيز ديدم در حاشيه بعضى از نسخ سرّ الانساب كه نزد اين اقلّ است خبرى نوشته شده است از امام انس و جان على بن موسى الرضا صلوات اللّه و سلامه عليه و على آبائه الطاهرين: «اذا عجزت عن زيارت الحسين عليه السلام فزر السيد الزاهد السيد عبدالعظيم في رى، فكفاك».
يعنى هر گاه عاجز شدى از زيارت حضرت امام حسين «صلوات اللّه و سلامه عليه»، پس زيارت كن سيّد زاهد سيد عبدالعظيم را در رى.
پس كفايت مىكند تو را اين روايت بر تقدير صحّت آن از قبيل اخبارات غيبيّه است كه از حضرت ائمّه صلوات اللّه و سلامه عليهم داده شده است، چونكه حضرت عبدالعظيم بعد از حضرت رضا سلام اللّه عليه بوده است و درك حضرت جواد و حضرت هادى صلوات اللّه و سلامه عليهما را نموده، و از اصحاب اين دو بزرگوار بود. و چنانچه گذشت پس اين روايت از امام ثامن ضامن در زمان حيات حضرت عبدالعظيم بوده است.
خبر سابق هر چند كه تصريح در آن به صورت عجز شده است، و ليكن ظاهر اين است كه مراد از آن نيز اين صورت باشد، چون كه زمان حضرت هادى كه آن شخص رازى وارد بر حضرت سلام اللّه عليه شد، زمان خوف در زيارت كردن حضرت خامس آل عبا سيّدالشهدا «صلوات اللّه و سلامه عليه» بر شيعه بوده است. از منع متوكل «عليه اللعنه» و زائرين قبر حضرت در معرض تلف بوده است پس حضرت به
1. كامل الزيارات، ص 334.
(143)
او فرمودند: آگاه باش هر گاه خود را در معرض هلاكت در نياورده بودى و اكتفا كرده بودى به زيارت حضرت عبدالعظيم كه در نزد شماست، بودى به منزله كسى كه زيارت كرده است قبر حسين عليهالسلام را.
پس زيارت قبر عبدالعظيم بَدَل از زيارت قبر حضرت امام حسين عليهالسلام از براى كسى كه متمكن از زيارت آن حضرت نباشد، و حال اينكه زيارت او سلام اللّه عليه مثل زيارت خداست در بالاى عرش.
و اين دلالت بر كمال علو مقام و درجه حضرت عبدالعظيم مىنمايد. و اين مقام نه از مجرّد نسب و سيادت است، زيرا كه اقرب از او به امام زياد بودهاند، و نه به علم و محدّث بودن بوده است زيرا كه امثال او زياده بر او در اين باب بودهاند؛ بلكه از مقام حب و ولايت انوار مقدّسه ائمه هدى صلوات اللّه و سلامه عليهم است، ترقى در محبت و ولايت به مقام اتحاد بسا مىرساند، حضرت اميرالمؤمنين و يعسوب الدين صلوات اللّه و سلامه عليه نفس حضرت خاتم النبيّين و سيدالمرسلين صلىاللهعليهوآلهوسلم مىشود، و حضرت سلمان منا اهل البيت مىشود، همچنين حضرت عبدالعظيم زيارت او به منزله زيارت حضرت سيدالشهداء صلواتاللّه و سلامه عليه مىشود.
و نيز روايت شده است از حضرت امام حسن عسكرى صلوات اللّه و سلامه عليه كه فرمود، بعد از سؤال از او از حضرت عبدالعظيم: «لولاه لقلنا ما اعقب على بن الحسن بن زيد»،(1) يعنى هر گاه عبدالعظيم نبود هر آينه مىگفتم كه على بن حسن بن زيد را عقب و اولادى نيست.
و اين سيد بزرگوار از قرار ذكر بعضى از علماء انساب، از ناقله طبرستان است به سوى رى و وفات آن بزرگوار در رى به حتف انف بوده است ظاهرا، نه به قتل.
آنچه را كه شيخ طريحى رحمهاللّه تعالى در منتخب(2) ذكر مىنمايد كه او را زنده دفن نمودهاند موهون و بىاصل است. احدى از علماء انساب با اين كه متعرض آن
1. سر الأنساب؛ سر السلسلة العلوية، ص 24.
2. منتخب، ص 7.
(144)
حضرت و احوالات او و مدفن او حتى اين كه قبر او «يزار» ذكر كردهاند، و اين مطلب را با اين كه اولى به ذكر بود ذكر نكردهاند، و او را در مقتولين از طالبيّين در كتب مقاتل الطالبيّين مثل مقاتل ابي الفرج اصفهانى و نهايت الانساب در باب مخصوص به ذكر مقتولين از ايشان ذكر ننمودهاند، بلكه حديث منقول از احمد بن محمد بن خالد البرقى دلالت بر خلاف طريحى، بلكه صريح در خلاف اوست نقل كردهاند كه عبدالعظيم وارد رى شد در حالتى كه فرار نموده بود از سلطان و در سكة الموالى، يعنى كوچه موالى در خانه يكى از شيعيان در مكان مخفى منزل نمود و در آن مكان مشغول عبادت بود، قائم اللّيل و صائم النهار و مخفى بيرون مىآمده است و زيارت مىكرده است، قبرى را كه مقابل قبر اوست و مىگفته است اين قبر مردى است از اولاد موسى بن جعفر صلوات اللّه و سلامه عليهما، و مأواى او آن مكان مخفى بود، و خبر او كم كم به شيعيان آل محمد عليهمالسلام مىرسد تا اين كه اكثر ايشان او را شناختند، پس مردى از شيعه خواب ديد حضرت پيغمبر صلىاللهعليهوآله را فرمودند كه مردى از اولاد من جنازه او از سكة الموالى برداشته مىشود و دفن مىشود نزد درخت سيب در باغ عبدالجبّار پسر عبدالوهّاب، و اشاره فرمودند به سوى موضعى كه آن بزرگوار در آن دفن گرديد.
پس شخصى كه خواب ديد رفت نزد صاحب درخت كه آن درخت و مكان آن را از او خريدارى نمايد. از سبب آن پرسيد، خواب خود را گفت صاحب باغ خبر داد كه من نيز چنين خوابى ديدهام. پس محل شجره به تمام باغ را وقف نمود بر آن سيد شريف و شيعه كه دفن در آن بشوند. پس حضرت عبدالعظيم مريض شد و وفات كرد رحمهاللّه تعالى.
پس از اين كه از جهت غسل دادن او را برهنه نمودند در جيب او يافتند نوشتهاى كه نسب خود را چنانچه گذشت نوشته بود.(1)
1. رجال النجاشى، ص 248 ـ 247، به نقل از احمد بن محمد بن خالد البرقى.
(145)
بالجمله قبر شريف اين سيد بزرگوار مزار شيعه است از قديم تا حال، و مشهد شريف او در رى از مشاهد عظيمه مشهوره است، صاحب مقامات و كرامات و مرجع شيعه و محل توجه و توسل ايشان است.
(146)
مقاله ثانيه
[حضرت امامزاده حمزه عليهالسلام ]
در ذكر امامزاده حمزه عليهالسلام موسوى صلواتاللّه و سلامه على اجداده الطاهرين
اما نسب او معروف در السن مردم حمزة بن موسى بن جعفر صلوات اللّه و سلامه عليهماست، و ليكن اعتقاد اين اقل اين است كه از احفاد امام عليهالسلام است و حمزه پسر حضرت كوفى(1) است و مدفون است در حوالى كوفه و قبر او در آنجا ظاهر است. و احدى از نسّابين كه متعرض او شدهاند ذكر نكردهاند.
خروج او را به سوى ايران و بودن او را در رى بلكه صاحب عمدة الطالب(2) ذكر كرده است: انه كوفىٌ و ليكن از اولاد و احفاد او ذكر كردهاند كسانى را كه به اطراف رفتهاند و بلادى را كه در آن متوقف گشتهاند يا مدفون يا مقتول شدهاند، مثل اينكه على بن حمزه را ذكر كردهاند كه قبر او در شيراز است، در خارج دروازه اصطخر و مشهد او زيارت مىشود.
بعضى ذكر كردهاند كه كشته شده است در شيراز، جسد او در آنجا مدفون است و سر او را به بغداد بردند و در مقابر قريش دفن شده است.
و حمزه بن حمزه را در خراسان ذكر كردهاند و اينكه مقدم و رئيس بوده است در آنجا و از اولاد قاسم بن حمزه معروف به اعرابى كه اولاد حمزه از او منتشر شده بعضى از ايشان به رومقان، و جمعى از ايشان به طبرستان، و برخى را به رى ذكر كردهاند، و در بلدى كه از احفاد او كسى باشد هر چند اسم او حمزه نباشد معروف به
1. ر.ك: بحارالانوار، ج 48، ص 313.
2. عمدة الطالب، ص 228.
(147)
حمزة بن موسى الكاظم صلوات اللّه و سلامه عليه مىشود. چنانچه على بن حمزه در شيراز از قرار مذكور معروف به اين نسب است.
و عجب اين است كه هر امامزاده مسمى به حمزه هر چند كه از سلسله اولاد حمزة بن الكاظم عليهالسلام نباشد، معروف به اين نسب مىشود. چنانچه حمزة بن احمد بن اسمعيل بن محمد الارقط كه منتهى مىشوند به عبداللّه با هر كه برادر صلبى و بطنى حضرت امام محمدباقر صلوات اللّه و سلامه عليه است و مدفون در قم است از قرار مذكور در اين بلده مذكور به اين نسب است؛ فكيف به حمزه نامى كه از اولاد حمزة بن موسى بن جعفر صلوات اللّه و سلامه عليهما، نيز باشد خصوصاً هر گاه بلا واسطه باشد مثل حمزة بن حمزه كه در خراسان است.
بالجمله متبادر از حمزه كه در اذهان شيعه حمزه بن موسى الكاظم سلام اللّه عليه است.
اما حسب اين امامزاده حمزه موسوى مدفون در رى بلا شبهه جليل القدر است و آثار جلالت قدر از او و قبر او. طاهر است و دلالت مىكند بر كمال جلالت او اين كه حضرت عبدالعظيم با اين كه از خوف سلطان مختفى بود و ظاهر نمىشد، مع ذلك مختفياً محض زيارت قبر اين بزرگوار بيرون مىآمده است. و السّلام
(148)
مقاله ثالثة
[امامزاده عبداللّه]
دراحوال امامزاده ابىعبداللّه الحسينى الابيض مسمىبه حسين كهمعروفبه امامزاده عبداللّه است
اما نسب او الحسين بن عبداللّه بن العباس بن عبداللّه بن الحسن الافطس بن على الثانى بن الامام على بن الحسين بن على بن ابىطالب صلوات اللّه و سلامه عليهم، واسطه ما بين او و امام پنج است، جد سوّم او عبداللّه بن الحسن است.
ذكر شده است كه يكى از ائمه زيديه بوده است و هارون الرشيد او را نزد يحيى برمكى حبس نموده بود روزى رشيد بر او دعا كرد، گفت: اللّهم اكفنيه على يدى ولى من اوليائى و اوليائك، يعنى خدايا او را دفع كن به دست يكى از دوستان من و دوستان خودت. پس جعفر برمكى در شب نوروز امر به قتل او نمود و سر او را با جملهاى از هداياى نوروزى روانه نمود. نزد رشيد پس از اين كه سرپوش برداشته شد و ديد كه سر عبداللّه است بسيار ناگوار آمد بر او، جعفر عرض نمود كه هيچ چيزى را بزرگتر از اين در شادى و سرور تو ندانستم كه سر دشمن تو و پدرانت را از براى تو روانه نمايم. هنگامى كه خواست جعفر را بكشد از مسرور خادم پرسيد: به چه چيز اميرالمؤمنين ريختن خون مرا حلال دانسته است؟ گفت: به جهت كشتن ابوعبداللّه بن حسن بن على بن على پسر عموى او را پى امر او.(1)
و اما حسب او كمال جلالت قدر داشته است در حق او نوشتهاند: «الرئيس العالم و كان شاعراً مجيداً و لَسِناً مقداما». و قبر و مشهد او همواره مزار شيعه بوده است چنانچه همه نوشتهاند: «و مشهده ظاهرٌ يزار». قاضى در مجالس المؤمنين(2) مرقوم نموده
1. عمدة الطالب، ص 349 ـ 348.
2. مجالس المؤمنين، ج 1، ص 90.
(149)
است كه از مشاهد متبركه رى مشهد سيّد عبدالعظيم حسنى المكنى به ابىالقاسم، و مشهد سيد ابى عبداللّه ابيض، و مشهد سيد حمزه موسوى است كه شرف نسب و جزالت حسب، فضل و كمال عفت ايشان ظاهر است.
و از كلام بعضى ظاهر مىشود كه مكنى نيز به ابى القاسم بوده است، و تاريخ وفات اين سيد جليل از قرارى كه از بعضى نقل شده است سيصد و نوزده از هجرت بوده است. و اللّه العالم.
(150)
مقاله رابعه
[ سيد قاضى صابر حسينى ونكى ]
در بيان سيد قاضى صابر حسينى وَنْكى است المُكنّى به ابىالقاسم
اما نسب او على بن محمد بن نصر بن مهدى بن محمد بن على بن عبداللّه ابن عيسى بن احمد بن عيسى بن على بن الحسين الاصغر بن على بن الحسين بن على بن ابىطالب عليهم الصلوة و السلام واسطه ما بين او و امام يازدهم است.
جد يازدهم او حسين اصغر است ذكر نمودهاند كه عفيف و محدث و فاضل و عالم بوده است و در سال صد و پنجاه و هفت وفات كرده است و در بقيع دفن شده است.
جدّ دهم او على بن الحسين الاصغر است، كنيه او ابوالحسن است. ذكر نمودهاند او را كه «كان من رجال بنى هاشم لساناً و بياناً و فضلاً»، يعنى از مردان بنىهاشم بوده است در زبان آورى و در فصاحت و بلاغت بيان و در فضيلت نفس از جود و سخا و علم و حلم و سعه قلب و قوه نفس و امثال اينها.
و جدّ هشتم او احمد بن عيسى است از قرار مذكور در كتب معتبره انساب از جانب حسن بن زيد داعى در طبرستان امير بوده است در رى و عالم و راوى حديث و فقيه بزرگى بوده است از اولاد او در رى و غير رى. از نقبا و محدّثين و فضلا و علماء و امرا بودهاند، و ظاهر آن است كه اكثر از اولاد و اعقاب او در رى بودهاند كه از جمله ايشان همين سيد جليل است.
اما حسب او جليل القدر بوده است و از نسابه طالبيّين است. چنانچه سيد نسّابه موسوى در نهايت الانساب كه تأليف اوست در دو مقام او را ذكر مىنمايد:
اوّل در اوائل كتاب در ذكر علماء نسّابين و مؤلفين ايشان ذكر مىنمايد: «و بالرى
(151)
السيد النسّابه ابوالقاسم الونكى و ابوالفتح الونكى، وونَكْ قرية من قراء الرّى». و صاحب معجم البلدان(1) ذكر نموده است وَنْك به فتح الواو و سكون النون يا عبارت آن به فتح الاول و سكون الثانى است معنى يكى است.
و مقام ثانى در ذكر علماء نسّابه از سادات در هر بلدى ذكر مىنمايد: «و من نسّابة الرّى السيّد القاضى الصابر الونكى» كنيه و نسب او را به تفصيلى كه گذشت ذكر مىنمايد و مىنويسد كه: «كان جارى فى الرّي و استفدت منه هذا العلم» يعنى علم انساب را از او اخذ نمودم، و در مقام ديگرى نيز ذكر او را مىنمايد در باب اسماعيل حسنى كه او را جالب الحجاره مىنامند. در وجوه اين لقب وجهى از قاضى صابر نقل مىنمايد.
بالجمله ظاهر مىشود كه سيّد مزبور از اساتيد و اساطين اين علم بوده است، و اين علم در سابق ايام متداول بوده است و علما زياد در اين علم بودهاند از سادات و غير سادات، فلهذا نسب سادات مضبوط و منظم بوده است. سيّد از مدعى كه سيادت به خود بسته بوده است، امتياز داده مىشده است و حال كه اين علم از ميان رفته است انساب صحيحه و باطله مشتبه و مخلوط هم شده است. و اين علم هر چند در انظار سهل مىنمايد، و ليكن به تبحّر در آن، به حدى كه قوه تميز ما بين انساب صحيحه و غير صحيحه و انساب مشتبهه به هم و تعيين مشتركات به مميّزات به هم رسد، بسيار مشكل است. و علمى است شريف چون كه شرافت علم به شرافت معلوم آن است. و معلوم در اين علم نسب آل رسول و ذريّه او صلى اللّه عليه و آله حدود انساب ايشان از ائمه اطهار صلوات اللّه و سلامه عليهم است.
علاوه بر فوايدى كه از فروع احكام شرعيه بر آن مترتب مىشود، زيرا كه تشخيص موضوع سيادت از آن مىشود پس احكام شرعيه آن بر آن مترتب مىشود، مثل استحقاق خمس و حرمت زكات و جواز زكات او از براى مثل او، و ترجيح او در
1. معجم البلدان، ج 5، ص 385.
(152)
امامت در مقام تشاح ائمه، زيرا كه از جمله مرجحات هاشميه است و در سنّ يائس به شصت كه مخصوص به قرشيه است، زيرا كه در اين زمان كسى از سلسله قريش غير از سادات معلوم نيست. و در جمع بين الفاطمتين حرمت و يا كراهت، و در باب اوقاف بر سادات يا وصايا يا نذور و در باب ديات.
و لقب مذكور از براى اين سيد جليل ما يك لقب است كه «صابر» صفت «قاضى» است، يعنى قاضى صابر بر قضاء به حق كه تطميع و تخويف هر چه باشد و هر قدر باشد او را منصرف از حق نمىنموده است، يا اين كه قضا را به صبر و تأنّى به موازين شرعيّهى قضا كه مانع از خبط و وقوع در باطل است غالبا، نه به شتاب و تعجيل كه موجب خبط و فوت حق است غالباً، يا اين كه دو لقب است قاضى از جهت تصدى قضا و صابر از جهت صبر در موارد صبر.
كيف كان لقب قاضى كشف مىكند از اين كه فقيه بوده است، زيرا كه غير فقيه جاهل به موازين شرعيهى قضا خواهد بود، پس قضاوت او قضاوت صحيحه نخواهد بود. و از اين جهت مىگوييم كه كلام حضرت رسول صلىاللهعليهوآلهوسلم در حق اميرالمؤمنين عليهالسلام كه: «اقضاكم علىٌّ»،(1) دال است بر افقهيّت حضرت سلام اللّه عليه يعنى: افقهكم فى احكام الدّين علىٌّ؛ و سابق بر اين متصدّى قضا نمىشده است مگر فقيه كه اهل بيت اين مقام را داشته است.
و صابر دلالت بر كمال نفس او مىنمايد؛ زيرا كه صبر فضيلتى است در نفس كه كثيرى از فضايل نفس راجع به سوى صبر است مثل تقوى كه صابر بر مشّاق عبادات است.
و ورع، صبر بر ترك محرّمات است، عفت كه صبر بر مخالفت شهوات است و نَجْدت كه صبر بر مصائب و بليّات است.
و زهد كه صبر بر ترك فضول و زيادتىها است، و شجاعت كه صبر و ثبات در حروب است. و جامع اينها مجاهده نفس و رياضات است و آن از ثمرات صبر است.
1. كشف الغطاء، ص 12؛ عيون اخبار الرضا عليهالسلام ، ج 2، ص 80؛ النكت الاعتقادية، ص 41.
(153)
و بالجمله بقعه اين سيّد جليل به مرور ايام مندرس و قبر او منطمس تا اين عصر كه زمان دولت با معدلت ابد مدّت قوى شوكت، شاهنشاه اسلاميان پناه، السلطان بن السلطان بن السلطان، و الخاقان بن الخاقان بن الخاقان، ناصرالدين شاه الغازى خلد اللّه ملكه و سلطنته، قريه وَنْك اختصاص به جناب جلالتمآب اجلّ ارفع اكرم وزير اعظم كشور ايران ميرزا محمد يوسف مستوفى الممالك دام بقائه دارد. و جناب جلالتمآب ايشان از باب توفيق الهى و تأييد سبحانى كه اين امر خير كه تعظيم شعائر اللّه است بر دست ايشان جارى شود، و اين آثار خير از ايشان باقى بماند اطلاع بر اين معنى يافتند و التفات نمودند، اوّلاً در مقام تحقيق نسب و حسب او برآمدند، و بعد در مقام تعمير مرقد شريف او اطال اللّه بقائه و كثر اللّه امثاله بر آمدند.
(154)
مقاله پنجم
[حضرت امامزاده داود]
در تحقيق احوال امامزاده جليل امامزاده داود سلام اللّه عليه است
نسب شريف او از قرار مذكور در السن خدّام بقعه متبركه او به چهار واسطه منتهى به امام چهارم حضرت على بن الحسين زين العابدين صلوات اللّه و سلامه عليه، به واسطه هادى نام، مىشود نشان از اين نسب به تفصيل مذكور در السن ايشان كه داود بن عماد بن نوح بن عقيل بن هادى بن على بن الحسين صلوات اللّه و سلامه عليهما، در كتب معتبره انساب نيست پسرى از حضرت سيّد الساجدين صلوات اللّه و سلامه عليه كه مسمّى يا ملقّب به هادى باشد ذكر نشده است، يازده پسر از براى اين حضرت سلام اللّه عليه ذكر شده است هيچ يك موسوم به آن يا ملقّب به آن نيستند. پس اين تفصيل در نسب شريف اين سيد جليل ظاهراً ناشى از خلط و اسقاط وسايط باشد، زيرا كه صحت نسب او سلام اللّه عليه و على آبائه الطاهرين محل شبهه نيست. اظهر من الشمس و اَبْيَنْ من الامس است، و جلالت قدر او به ظهور كرامات باهره ظاهره و باطنه متكاثره متواتره از قديم تا حال مشاهد و محسوس است.
مؤلف خود بعضى از كرامات معنويّه و صوريّه از اين حضرت مشاهده نمودهام، كفايت مىنمايد در كرامت آن بزرگوار اين كه در هر سال در تابستان آلاف از مردم از طهران و نواحى آن مرد و زن و اطفال و سواره و پياده به زيارت قبر اين بزرگوار در آن راه قلب مشتمل بر پرتگاه، پرتگاههاى عديده مىروند و سالم مراجعت مىنمايند، و بر تقديرى كه پرت بشوند با كمال ارتفاع محل و سختى زمين آسيبى به ايشان نمىرسد.
(155)
چنانچه در دو سال قبل كه مشرف شدم نزديك به جايى كه آن را ناودانك مىنامند در محل قلبى يكى از آدمهاى اين اقل در پيش رو سوار بود كه اسب خوابيد دهنه اسب را كشيد كه ناگهان او و اسب هر دو پرت شدند در دره و در مبلغ كثيرى از مسافت راكب و مركوب بر همديگر مىغلطيدند كه بر حسب عادت اين است كه هر دو علاوه بر مردن خورد شده باشند، چنانچه يقين به اين به هم رسانده بودم. الحمد للّه كه از كرامت اين امامزاده جليل آسيبى نه به راكب و نه به مركب وارد آمد و هر دو زنده و سالم ماندند، نه شكستگى و نه در رفتگى در اعضاء هيچكدام به هم نرسيد.
و از اين قبيل چيزها كراراً و مراراً از قديم تا حال واقع شده است و از اين سيد جليل ديده شده است.
و از كرامات معنويّه كه نيز بر خود اين اقل ظاهر شده است آن است كه در بيست و پنج سال قبل از اين به زيارت اين بزرگوار مشرف مىشدم، شوق قصيده سرودن در مدح اين سيد جليل به هم رسانده بودم، هر چه خيال مىنمودم كه مطلع مناسبى انشاء نمايم به نظر نمىآمد، تا وقتى كه نزديك يك تل خاكى كه در آن طريق است رسيديم متوجهّ به سوى خود آن بزرگوار شدم و متوسّل به ذات شريف او شدم كه تأييد در اين باب بفرمايند كه فوراً اين مطلع به نظر رسيد:
آيا نام داوُد داوُد توأم
|
طبيب دو گيتى چو عيسى بن مريم
|
بود او پيمبر تو مولود خاتم
|
سليمان سرى را به كاخ معانى...
|
الى آخر القصيده.
از جمله كرامات او اين است كه نذر او در حوائج خصوصاً در باب حصول اولاد غالباً تخلف نمىنمايد، چنانچه دو نفر از اولاد من از بركت توسّل به آن امامزاده عاليمقدار به هم رسيدند، و الحمدللّه هستند. اميد كه خود ايشان و اخوان ايشان از توجه آن امامزاده جليل طويل العمر باشند.
و از جمله آن است كه در اين باب بر مرحوم مغفور عليّين ايشان سيد الفضلاء و المجتهدين علاّمه والد اعلى اللّه مقامه از اين امامزاده واجب التعظيم ظاهر شده است، و به
(156)
خط مبارك مرقوم نمودهاند، و صورت نوشته اين است كه: «در اوايل سنه هزار و دويست و چهل و پنچ از اقضائات زمان در طهران بودم، در خانه عبداللّه خان امينالدوله منزل داشتيم. از اتفاقات عاليجناب مخدومى حاجى ملا محمد زنجانى سلمه اللّه تعالى به ديدن داعى تشريف آورد. حكايت امامزادگان طهران ميان آمد، رفته رفته صحبت از امامزاده داود عليه و على آبائه السلام مذكور شد. صحبتهاى عجيب و غريب از كرامات اين بزرگوار مذكور كردند كه همه مشاهده شده و قدماى اين بلد به رأى العين ديدهاند.
و از جمله خواص و آثار اين بزرگوار عاليمقدار آن كه به جهت اولاد نذر قربانى كردن نزد مزار كثيرالانوار ايشان از جمله مجربات است كه تا حال مخالفت اصلاً مشاهده نشده، چون داعى را مدتى بود كه اولادى نمىشد، و الحق از خود به جهات متكثره چند كه ذكر آن در اين مقام نشايد بالمرّة مأيوس بودم و تقريباً دو سال بود كه در ايران به سر برده خيال تأهل نداشته بلكه خود را در عداد رجال محسوب نمىداشتم، و مع ذلك كلّه بسيار طالب اولاد بودم. بعد از آن كه كرامتهاى آن بزرگوار را از عاليجناب سابق الالقاب مشروحاً استماع نمودم، و قبل از آن هم از جمعى كثير بعضى از كرامات ايشان را شنيده بودم بسيار مايل و شايق شدم كه به زيارت مزار كثيرالانوارش مشرف شده طلب شفاعت از آن بزرگوار در خصوص حصول اولاد نمايم، ليكن به جهات چند موفق نشدم تا آن كه روزى عاليجناب سابق الالقاب گويا خود مشرف مىشدند از ايشان خواهش كردم كه عريضه داعى را برده در مزار شريفش اندازند و مطلب را هم خدمتش عرض كنند. به هر حال عريضه به عربى نوشته عذر عدم شرفيابى خواسته، خواهش شفاعت در حصول اولاد نموده، نذر قربانى در نزد ضريح مباركش نمودم كه هر گاه تا سال ديگر اولادى به جهت داعى به هم رسد قربانى را به عمل آورم، ليكن الحال به خاطر ندارم كه چند رأس گوسفند نذر كرده بودم، و به قيد اين كه خود مشرف شوم و قربانى كنم يا آن كه قربانى بفرستم هم به خاطرم نيست.
به هر حال عريضه را به خدمت جناب آخوند ارسال داشته اتفاقاً امرى روى داد كه مراجعت به كرمانشاهان نموده، چندى در آن جا توقف نمودم بعد از آن در شوال
(157)
همان سال از كرمانشاهان به حركت قهقرى معاودت به همدان نموده و به همدان تا ماه ذىحجه همان سال توقف نمودم. و در خلال اين مدّت اصلاً نه متأهل شدن در نظر بوده و نه اين كه چنين مطلبى از امامزاده بزرگوار خواهش كردهام. به هر جهت بالمرّة بعد از بر آمدن از طهران از نذر و اولاد و از متأهل شدن فراموش نموده نسياً منسيّا شده بود، و مبتلا به گرفتارىهاى امور قروض و معاش و بيمارى و زحمات غربت شدم تا آن كه در ماه ذىحجه مذكور در همدان بهدون مشوق خارجى و به دون حصول مقتضى از خود شوق و ميل غريبى به تأهل مشاهده كردم و خدا شاهد است كه بالمرّة مسلوب الاسباب بودم، يعنى در هيچ وقتى از اوقات خود را مثل آن وقت مسلوب الاسباب به جهت اين كار نديده بودم.
خلاصه چنين اتفاق افتاد كه اسبابى به طريق قرض فراهم آمد، و دخترى مناسب حال داعى به سنّ پانزده به هم رسيد و به جزئى خرجى در ظرف مدت پنج شش روز به هم بسته شد. يعنى از روز عزم به تأهل اختيار كردن تا شب زفاف تقريباً شش روز البته بيش نكشيد با آن كه اهالى دختر از نجباء اهل همدان بودند، و مردمان صاحب نام و آوازه بودند. مع ذلك از جميع تعارفات غمض عين نموده به هر حال در ظرف اين پنج شش روز امر به هم بسته شد. در شب جمعه بيست و ششم ماه مذكور يعنى ذىحجه سنة هزار و دويست و چهل و پنج زفاف اتفاق افتاد، ليكن دختر در دو سه روز اتفاقاً حايض شده در شب زفاف به جهت عدم تماميت ايام عادت تصرف ممكن نبود. و ايام عادت كشيد تا شب سه شنبه غره محرم الحرام سال هزار و دويست و چهل و شش كه در روز دوشنبه ايام عادت به آخر رسيده، و در شب سه شنبه بلاتأمل و تكسّل تصرف نمودم با آن كه چنين خيال مىكردم كه در قوه ندارم. به هر حال ديگر دختر حيض نديد و نطفه منعقد شد، يا در همان شب يا شبهاى متقارب به آن شب كه در ماه محرّم مذكور آثار حمل ظاهر و نمايان شد، ليكن داعى اصلاً به صحبت و عهد با امامزاده بزرگوار و نذر قربانى را به خاطر ندارم و بالمرّة فراموش كرده بودم، و از احوال خود تعجب مىكردم و چيزى كه به نظرم نمىآمد حكايت امامزاده واجب
(158)
التعظيم بود. تا آن كه اليوم صبح بعد از نماز به جهت اختلال امور بسيار ملول بوده و در بحر فكر غوطهور بودم، كه با اين اختلال امر اين حمل چگونه خواهد بود، نمىتوانم در اين ولايت به سبب اختلال اوضاع و عدم مداخل توقّف كنم، و نمىتوانم هم قطع علاقه نمايم اين چه بود و چه شد، در خلال اين فكرها حكايت طهران و نذر قربانى و عهد با امامزاده به خاطرم آمد و شك و شبههاى ندارم كه اين اسباب همه از بركت شفاعت آن بزرگوار است. و ابداً سواى آن چيزى ديگر احتمال نمىدهم چه خود از احوال خود مطلعم كه آن چه واقع شد بدون اختيار طبيعى من بود». الى آخر ما رقمه اعلى اللّه مقامه. قدر حاجت را كه مناسب مقام بود مرقوم نمودم.
و اين بزرگوار از قرار معروف در السن و افواه از خوف به سمت جبال پناه برده و در اين درّه كه مدفن اوست با يك نفر غلام خود قنبر نام فرود آمده و او را تعاقب نمودند و در همين مكان او را شهيد نمودند. و از ظهور كرامات از قبر مطهّر او قبر شريف او ظاهر شده است، و حال مزار شيعه است. از عوام و خواص و سال به سال شوق مردم به زيارت اين بزرگوار و جمعيت زوّار او بيشتر از بيشتر مىشود. و ليكن از باب آن چه معروف است كه فرمودهاند: «اشرّ الناس خدّام قبورنا»، خدمه آستانه شريفش خوب مردمى نيستند، شرير النفس و كثير الطمع هستند چنانچه در سه چهار سال قبل اسبابى از منذورات در آستانه مباركه او محتاج اليها نبوده است بسيارى از آن مندرس و مضمحل شده، و مسهاى شكسته و خورد شده، ماندن آنها در صورت سالم شدن از تصرف خدّام و بردن و خوردن ايشان ثمرى نداشت مگر تلف و هباءا منثورا شدن پس بر حسب مصلحت شرعيّه آن مسها را تبديل به مس صحيح كرديم. و اسباب از قبيل ديگ و دورى و نحو، هما ساخته شد و روى آنها كنده شد و روانه نموديم و تسليم متولى در حضور ساير خدام و زوّارى كه بودند نموديم. و ساير اسباب مندرس شده آستانه را در معرض بيع در آورديم صد و شصت و سه تومان شد آن را هم قرار داديم كه در مصرفى صرف شود كه نفع آن همه ساله عايد آستانه متبركه امامزاده بشود. پس از آن خدمه از روى طمع زيرا كه به عنوانهاى مختلفه پس از
(159)
ديدن نقد خواستند كه بربايند قبول نشد. بعض ديگرى از مردم جهلاً بالحكم و برخى از اهل غرض تجاهلاً مزمارها نواخته و نواها خوانده و مضمونها گفته. با اين كه حكم مسئله معلوم است و فهم آن موقوف است بر رجوع به سوى كتب فقهيه و عباير فقها ـ هر گاه فرصت مراجعه نمايند ـ از جمله عبارت شهيد ثانى اعلى اللّه مقامه است در روضه كه شرح لمعه باشد در شرح عبارت مصنف كه شهيد اوّل اعلى اللّه مقامه است: «فلا يصحّ بيع الوقف»، مىفرمايد: «و لا يصحّ بيع الوقف العام مطلقا الا ان يتلاشى و يضمحل بحيث لا يمكن الانتفاع به فى الجهة المقصوده كحصير يتلى و لا يصحّ الانتفاع به فى محلّ الوقف و جذع ينكسر كذلك، و لا يمكن صرفهما باعيانهما فى الوقود لمصالحه كاجر المساجد فيجوز بيعه حينئذٍ و صرفه فى مصالحه ان لم يمكن الاعتياض عنه بوقف و لو لم يكن اصله موقوفاً بل اشترى للمسجد مثلاً من غلته او بذل له باذل صحّ للناظر بيعه مع المصلحه مطلقا».(1)
يعنى صحيح نيست بيع وقف عام به هيچ وجه مگر اين كه متلاشى و مضمحل و پوسيده شده باشد، به طورى كه نشايد بهره بردن از آن در راهى كه مقصود در وقف است مثل بوريايى كه پوسيده شده باشد، و تيرى كه شكسته شده باشد و نشايد صرف خود آنها را از براى خود آن عين موقوفه مثل سوزاندن آنها را از براى پختن آجر از براى آن عين موقوفه از مسجد و غير آن. پس جايز است فروختن آن و صرف آن در چيزهايى كه مصلحت وقف است تا اين كه مىفرمايد و هر گاه اصل آن وقف نشده باشد، مثل اين كه از غلّه مسجد يعنى غلّه ملكى كه وقف بر مسجد شده باشد خريده شده، يا كسى تبرّعاً بدون اين كه وقف كرده باشد از براى مسجد مثل اين حصيرهايى كه مردم در مساجد مىاندازند. صحيح است از براى ناظر فروختن آن با اين كه مصلحت در آن باشد مطلقاً هر چند كه آن چه شرط شده است در صحت فروختن وقف در آن موجود نباشد. و اسبابى كه در مشاهد مىآورند از قبيل فروش و معلّقات
1. الروضة البهيّة، ج 3، ص 253 ـ 254.
(160)
و غيرهما از همين قبيل هستند غالباً، نه از قبيل موقوفات كه صيغه وقف آنها خوانده شده باشد. بلكه غالباً اينها را به عنوان نذر مىآورند با اين كه صيغه نذر هم خوانده نشده است.
و مفاد عباير ساير از علما نيز همين مضمون يا مقارب اين مضمون است كه در دو مقام در بيع وقف و در ذكر احكام مساجد متعرض شدهاند.
بالجمله للّه الحمد و المنّه آن چه كه از تصرفات داعى در اين اسباب ديده شد و معلوم و محسوس گرديد نفع آن راجع به آستانه متبركه امامزاده عليه و على آبائه الصّلوة و السّلام بوده است، نه به سوى نفس خود.
(161)
(162)
مقاله ششم
[در ذكر امامزاده طاهر]
در ذكر امامزاده طاهر است كه در زاويه صحن حضرت عبدالعظيم صلوات اللّه و سلامه عليه مدفون است.
بدان كه مسمّى به اسم طاهر درسلسله ساده كه محل تعرض علماء انساب هستند جمعى مىباشند، بعضى از بنى حسن و جمعى از بنى حسين و برخى علوى صرف از بنى حسن طاهرى را كه ذكر نمودهاند: طاهر بن زيد بن حسن بن زيد بن حسن بن على بن ابىطالب صلوات اللّه و سلامه عليه. زيد پسر حسن است و حسن پسر زيد است و زيد پسر حضرت امام حسن صلوات اللّه و سلامه عليه است كه آن زيد اول برادر علىّ شديد است، و عموى عبداللّه پدر حضرت عبدالعظيم كه طاهر مذكور پسر عموى پدر حضرت است.
و ايضاً طاهر حسنى در بعضى از كتب معتبره انساب ذكر شده است و نسب او را منتهى به بطحانى نمودهاند.(1) و اما حسينى جمعى را ذكر نمودهاند.
اول: طاهر بن يحيى مكنّى به ابى القاسم منتهى مىشود به حسين الاصغر بن على بن الحسين بن على بن ابىطالب.
و در بعضى از كتب معتبره انساب در حق او هو «العالم المحدث» ذكر شده است.
دوم: طاهر بن حسن بن طاهر است كه به يك واسطه به طاهر مذكور مىرسد، و در حق او گفته شده است: صاحب الرمله الكريم الممدوح، دو طاهر ديگر از ولد حسين اصغر نيز ذكر شده است.
1. الفخرى فى النسب، ص 158.
(163)
سوم: طاهر بن على دينورى است كه از اولاد حسن افطس است، و او پسر على بن على بن الحسين زين العابدين صلوات اللّه و سلامه عليهماست.
چهارم: طاهر بن جعفر بن على الهادى صلوات اللّه و سلامه عليه است كه معروف به جعفر كذاب است.
پنجم: طاهرى است كه در بعضى از كتب انساب ذكر شده است و او طاهر بن ابى محمد المبرقع بن محمد بن الحسن بن الحسين بن عيسى بن يحيى بن الحسين بن زيد الشهيد است. و از علويّين از اولاد محمد بن الحنفيه طاهر بن عبداللّه بن عبيداللّه و از اولاد عمر اطرف طاهر بن يحيى ذكر شده است.
بودن اين طواهر در رى با قبر احدى از ايشان در آن جا ذكر نشده است، مگر طاهر دوّم از بنى حسن كه در بعضى از كتب انساب او در رى ذكر شده است از نازله قم، و پنجم از بنى حسين كه در اين كتاب نيز در رى ذكر شده است.
و اين امامزاده طاهر معروف كه قبر او زيارت مىشود بلا شبهه صحيح النسب و امامزاده است، و ليكن آيا طاهر حسنى يا حسينى است و تفصيل نسب او هنوز بر اقل معلوم نشده است، انشاءاللّه تعالى بلكه بعد از اين معلوم شود.
(164)
مقاله هفتم
[امامزاده حسن]
در ذكر امامزاده حسن كه مدفون در حوالى رى است
صحت نسب او و اين كه امامزاده است محل شبهه نيست، و ظاهر آن است كه حسنى است. و ليكن نه حسن مثنى چنانچه مشهور در السن عوام حسن مثنى پسر بلافصل حضرت امام حسن صلوات اللّه و سلامه عليه است.
مثنى يعنى حسن دوم از حضرت امام حسين صلوات اللّه و سلامه عليه خواستگارى نمود يكى از دخترهاى حضرت را. حضرت فرمودند اختيار كن هر كدام را كه مىخواهى از روى حيا، سكوت كرد.
حضرت فرمودند: كه من اختيار مىكنم از براى تو فاطمه را زيرا كه اشبه دخترهاى من است به مادرم حضرت فاطمه صلوات اللّه و سلامه عليها، و در ركاب حضرت در سفر كربلا بود و در ميدان جنگ زخم زياد به او رسيد،از پا در آمد و در ما بين شهدا افتاده بود. پس از اين كه رؤوس مطهّره را خواستند كه از ابدان طاهره جدا كنند رمقى در او يافتند اسماء خارجه كه از اعيان مخالفين و از اخوال او بود او را خواهش نمود به او او را بخشيدند. معالجه زخمهاى او را نمودند، پس از بهبودى معاودت به مدينه مشرفه نمود و در آن جا بعد از مدتى وفات كرد و در بقيع دفن شد. و فاطمه زوجه او بر قبر او تا يك سال چادر زد و نشست. بعد از گذشتن يك سال برگشت به سوى مدينه. شبى كه برگشتند شنيدند كه كسى مىگويد: هل وجدوا ما فقدوا؛ آيا يافتيد كسى را كه از دستتان بيرون رفت؟ ديگرى جواب داد: بل ييئسوا فانقلبوا، بلكه مأيوس شدند، پس برگشتند.(1)
1. مستدرك الوسائل، ج 15، ص 366.
(165)
و نه حسن مثلث است يعنى حسن سوم. پسر حسن دوم، زيرا كه او هم در مجلس منصور در بغداد وفات نمود.
و از معاريف دعات طبرستان كه مسمى به اسم حسن هستند نيز نيست، زيرا كه آنها دو نفر هستند:
اول داعى كبير است، و او حسن بن زيد بن محمد بن اسماعيل بن حسن بن زيد بن حسن بن على بن ابىطالب صلوات اللّه و سلامه عليه است. و او بيست سال در طبرستان سلطنت كرد، و در سنه دويست و پنجاه از هجرت خروج نمود، و در سنه دويست و هفتاد از هجرت وفات كرد در طبرستان. و در همان بلد فوت دفن شد.
دوم داعى صغير است كه مسمّى به حسن است كه به واسطه محمد بطحانى يا عبدالرحمن شجرى به قاسم بن حسن بن زيد بن الامام حسن بن على بن ابىطالب صلوات اللّه و سلامه عليهما منتهى مىشود؛ و او را در سنه سيصد و شانزده از هجرت در مراجعت از رى در آمل مرداويج او را به قتل رساند و در همانجا مدفون كردند.
بالجمله هيچ يك از حسن نامهاى از بنى حسن و بنى حسين محتمل نيست كه اين امامزاده حسن مذكور باشد. مگر حسن بن اسماعيل بن زيد بن الحسن بن جعفر بن الحسن بن محمد بن جعفر بن عبدالرحمن الشجرى بن قاسم بن حسن بن زيد بن الامام حسن بن على بن ابىطالب عليهماالصلوة و السلام، كه يازده نفر واسطه ما بين او و امام عليهالسلام است كه او محتمل است به احتمال قوى كه همين باشد؛ زيرا كه در بعضى كتب معتبره انساب كه ذكر بلاد و صاحبين انساب را مىنمايد مذكور شده است: بالرى من نازلة جرجان الحسن بن اسماعيل الى قوله عبدالرحمن الشجرى الموفق بالله شمس الشرف عقبه السيد الامام المرشد باللّه زين الشرف.
(166)
مقاله هشتم
[امامزاده زيد و امامزاده يحيى]
در ذكر امامزاده زيد و امامزاده يحيى كه در طهران، اول در محله بازار، و دوم در محله چالميدان مدفون مىباشند و هر دو خصوصاً زيد معروف و مشهور مىباشند.
و قبر ايشان زيارت مىشود و در كتاب مذكور ذكر شده است: و بالرّى ابوالحسن زيد بن على بن عيسى و يحيى بن الحسين بن زيد الشهيد. و ظاهر اين است كه اين دو نفر معروف باشند، و ظاهر اين است كه نباشد اين عيسى، عيسى بن زيد شهيد سلام اللّه عليه كه ملقب به مؤتم الاشبال يعنى يتيم كننده شير بچهها؛ زيرا شيرى كه با بچههاى خود سر راه در آمده بود كشت.
و اين عيسى است كه با محمد بن عبداللّه كه او را صاحب نفس زكيّه مىنامند يا با ابراهيم برادر او كه قتيل باغ خمرى است خروج نمود، و پس از كشته شدن او مراجعت به سوى كوفه نمود و نصف عمر يا ثلث عمر خود را مختفى بود، و در زمان اختفا فوت شد، زيرا كه از براى او پسرى على نام ذكر نشده است، بلكه چهار پسر از براى او ذكر شده است حسين و محمّد و احمد و زيد.
و ظاهر اين است كه اين عيسى بن يحيى بن حسين بن زيد الشهيد است كه پنج پسر از براى او ذكر نمودهاند: محمد و احمد و على و يحيى و حسين.
از ظاهر عبارت كتاب مستفاد مىشود كه يحيائى را كه در رى ذكر نموده است، پسر بلاواسطه حسين بن زيد است كه يكى از چهار پسر زيد بن على بن الحسين بن على بن ابىطالب است صلوات اللّه و سلامه عليهماست. و ايشان يحيى و عيسى و محمد و حسين مىباشد از قرار مذكور در كتب انساب مكنى بابى عبداللّه است و در سال صدو سى يا چهل و پنج وفات نموده است و در آخر عمر نابينا شده بود و از اصحاب
(167)
جعفر بن محمّد الصّادق صلوات اللّه و سلامه عليهما، بوده در زمان شهادت پدرش زيد رضى اللّه صغير بوده، امام به حق ناطق حضرت صادق سلامه اللّه و صلواته عليه او را تربيت نمودند و تعليم علم كردند، و او را «ذو الدّمعة» و «ذو العبرة» از بسيارى گريه او مىگفتهاند.
و احتمال غير بعيد دارد كه يحياى مذكور پسر به واسطه حسين بن زيد باشد كه ولد يحياى پسر حسين باشد كه يحيى بن يحيى بن الحسن باشد، يا پسر ديگرى از پسرهاى او باشد اسقاط پدرش شده باشد و نسبت به جدّ داده شده باشد.
بالجمله آنچه را كه بيان نمودهايم در احوال زيد و يحيائى كه ذكر نمودهاند بودن ايشان را در رى و استظهار نمودهايم كه اين زيد و يحيى كه در تهران مدفون و مشهور هستند اين دو نفر مذكور باشند. العلم عند اللّه.
(168)
مقاله نهم
[حضرت بىبى زبيده و شهربانو]
در بيان حضرت زبيده خاتون آن مخدره محترمه بلا شبهه سيّده و امامزاده و قبر او مزار شيعه است. و ليكن آنچه ما بين مردم معروف است كه صبيّه حضرت خامس آل عبا سيد الشهدا صلوات اللّه و سلامه عليه است بىاصل است به وجوه و دلائل چند:
اول اينكه از محدّثين و مورخين و نسّابين از اهل سنّت و شيعه از اماميّه و زيديّه و غير هم آمدن صبيّه از صباياى حضرت به رى را ذكر ننموده است، با اينكه امثال اين مطالب و اقلّ آن را متعرض مىشوند و ذكر مىنمايند.
دوم اينكه بنابر مشهور در احاديث و اخبار و تواريخ، از حضرت «صلواتاللّه و سلامه عليه» نمانده است مگر دو دختر و يك پسر. و اعقاب حضرت از يك پسر و دو دختر است چنانچه اعقاب حضرت مجتبى صلوات اللّه و سلامه عليه از دو پسر و يك دختر است. و دو دختر فاطمه زوجه حسن مثنى بود و سكينه معقوده ابوبكر بن حسن يا عبداللّه بن حسن بنابر روايت بعضى بود، و قبل از زفاف در ركاب عموى بزرگوار خود شهيد شد و هيچيك از اين دو مخدره محترمه به رى نيامده است.
سوم آنكه از احدى از ائمّه از حضرت امام زين العابدين تا آخر ايشان نقل نشده است كه چنين كسى از ما در رى است و او را زيارت كنيد، چنانچه در حقّ حضرت عبدالعظيم وارد شده است، از ايشان در حق فاطمه عليهاالسلام صبيّه حضرت موسى بن جعفر صلوات اللّه و سلامه عليه وارد شده. و دختر حضرت امام حسن عليهالسلام مدفونه در رى باشد و احدى از ائمه صلوات اللّه و سلامه عليهم ذكرى از او و زيارت او ننموده باشند، و نسياً منسياً نزد ايشان شده باشد، از غرائب و عجايب است.
چهارم اينكه اين امر از فروع مطلبى است كه اصل آن مطلب بىاصل و بىپاست
(169)
زيرا كه اين از فروع عروسى كردن حضرت قاسم بن الحسن صلوات اللّه و سلامه عليه در صحراى كربلا و حصول زفاف و انعقاد نطفه قاسم ثانى در آنجا، و سوارى شهر بانويه بر ذوالجناح و آمدن او با زبيده خاتون به سوى رى و غايب شدن او در كوه. و اين مطالب اصل و مآخذ صحيحى ندارد، مگر اينكه بعضى از وعّاظ و مرثيه خوانها ذكر مىنمايند(1) تعجّب است از بعضى از افاضل عصر كه اعتقاد به اين مطلب مىنمايند و در مؤلفات خود مىنويسند و نسبت مىدهند بعضى به كتاب مقتل فاضل هندى، مقتلى از ايشان ديده نشده است و مذكور نگشته است. و به ابن ابى جمهور احسائى صاحب مُجلى، در مجلى كه نيست، و مناسبت به اين مطالب ندارد. و كتاب ديگرى كه مناسب اين مطالب باشد از او ديده نشده است و نقل از او نگشته است.
با اينكه شهربانو بنابر اشهر و اصّح در ولادت امام در نفاس وفات كرده است،(2) روايت «كامل» مبرّد كاتب «ام على بن الحسين سلامه عليه من ولد يزدجرد معروفة النسب و كانت من خيّرات النساء و كان ابنها برّاً بها يروى انه قيل لعلّى بن الحسين انك من ابر الناس فلم لا تاكل مع امّك فى صحيفة؟ قال: اكره ان تسبق يدى الى ما سبقت اليه عينها و كون قد عققتها».
و ظاهر الدلاله است بر بقاء والده حضرت زيرا كه نيكوكار و رفتار بودن با والده به حدّى كه با او هم غذا نشود كه مبادا دست او پيشى نگيرد بر چيزى كه چشم او پيشى گرفته باشد. يعنى چيزى را كه در اول طعام خواسته، من بردارم و تناول نمايم پس عاق او بشوم، برحسب ظاهر مستلزم است كه اين زن موجوده والده امام عليه الصّلوة و السلام است، و ليكن با اينكه روايت فى نفسها ضعيف است معارضه نمىكند با آن روايات معتبره مشهوره، پس اعتنائى به آن نمىشود. و هر گاه لابد تصديق اين روايت به اين است كه حمل بر مربّيه آن حضرت مىشود؛ كه در روايت وارد شده است كه بعد از وفات والده حضرت على بن الحسين صلوات اللّه و سلامه عليها كنيزى از
1. تفصيل اين مطلب در رساله چهارم همين كتاب خواهد آمد.
2. عيون اخبار الرضا عليهالسلام ، ج 2، ص 127.
(170)
كنيزهاى حضرت سيدالشهداء مربّيه حضرت سجاد شد و حضرت او را مادر مىخواندند. بعد از شهادت حضرت ابى عبداللّه او را به بعضى از موالى خود شوهر دادند، مردم ضعيف الايمان طعن زدند كه على بن الحسين مادر خود را شوهر داده است. پس مىشود كه اين ادب را نسبت به او نيز مراعات مىنمودند و از عقوق او هم اجتناب داشتند چون كه از كمال مواظبت در تربيت حضرت نازل منزله مادر حضرت بودند و حضرت در هر خبرى نظر مادرى به او داشتند.(1)
و بعضى از رواياتى كه دلالت بر بودن او در صحراى كربلا مىنمايد، مثل روايت در شهادت طفلى است كه بعد از شهادت على اكبر از خيمه بيرون آمد و مىلرزيد. «و كان يتذبذب قرطاه»، دو گوشواره او حركت مىكرد، ملعونى از مخالفين رسيد و گرزى بر او زد و او را شهيد كرد، و شهربانويه تنظر اليه كالمدهوشه، و شهربانو مدهوش شده بود و ياراى سخن گفتن نداشت به سوى او نظر مىكرد.(2)
و روايت ابن شهر آشوب كه خود را در فرات غرق نمود، چنانچه نقل كرده است: «و جاءوا بالحرم اسارى الاّ شهربانويه، فإنّها اتلفت نفسها فى الفرات»؛(3) با اينكه فى نفسه ضعيف هستند مكافئه با آن روايات ندارند.
و حمل اين روايات را بر شهربانويه ديگرى كه خاله حضرت سيّد سجاد بوده است كه بعد از وفات همشيره او كه والده امام است، و وفات زوج او حضرت ابى عبداللّه صلوات اللّه و سلامه عليه او را به حباله خود درآورده باشند ممكن است، و به آن رفع منافات ما بين اخبار فوت شهربانويه در ايام نفاس، و بودن شهربانويه در صحراى كربلا مىشود كه فوت شده والده امام است و در صحراى كربلا خاله امام است و هر دو مسماة به شهربانو مىشود كه خاله امام در اصل نامش اين است و والده امام را حضرت اميرالمؤمنين صلوات اللّه و سلامه عليه به اين نام ناميدهاند.
و اين مقتضاى روايتى است كه اشهر و اَصحّ روايات است كه در باب آوردن
1. بحارالانوار، ج 46، ص 9 ـ 8 .
2. بحارالانوار، ج 45، ص 46 ـ 45.
3. المناقب، ج 4، ص 112.
(171)
شهربانويه رسيده است كه در زمان خلافت خليفه ثانى كه فتح ايران شد اسراء آنجا وارد مدينه شدند، از آن جمله بود شهربانويه دختر يزدجرد پادشاه عجم و او اختيار كرد حضرت خامس آل عبا سيّد الشهدا صلوات اللّه و سلامه عليه را حضرت اميرالمؤمنين صلوات اللّه و سلامه عليه از او سؤال نمودند كه چه نام دارى؟ عرض نمود كه جهان شاه. حضرت فرمودند: بلكه شهربانويه تو را نام نهاديم عرض كرد كه اين نام خواهر من است. حضرت فرمودند كه راست گفتى الخ.
بر هر تقدير اين روايات دلالت بر آن مطلبى است كه حضرت شهربانويه سوار بر ذوالجناح شد و به طىّ الارض با زبيده خاتون به رى آمدند به آن تفاصيلى كه حكايت مىكنند نمىنمايد و بلكه روايت ابن شهرآشوب نفى اين مطلب را مىنمايد.(1)
بالجمله حضرت بىبى زبيده بلا شبهه صبيّه حضرت سيدالشهداء صلوات اللّه و سلامه عليه نيستند، التفات خوبى در اين مقام سر، كار فضايل و حقايق آثار وزير علوم نواب اشرف الاعتضاد السلطنه دام بقائه نمودهاند كه: قبل از هارون الرشيد اسم زبيده يا لقب به آن نسبت به احدى ديده نشده است و مسموع نگشته است. اين لقب را هارون به زوجهاش مىخواند، پس ملقب به اين شد از بابت نرمى و سفيدى و برآمدگى صورت او مثل زبد يعنى گره گذاشته است پس اسم يا لقب دختر سيدالشهدا صلوات اللّه و سلامه عليه زبيده نخواهد بود.(2)
و اين مدفونه در رى معروفه به بىبى زبيده از اعقاب است، و اين كه منسوبه به حضرت عبدالعظيم باشد بعيدنيست، وليكن نه همشيرهايشان زيراكه از براى عبداللّه والد حضرت اولاد اناث ذكر نشده است، بلكه چهار پسر از براى او ذكر شده است: عبدالعظيم و احمد و قاسم و حسن، از بعضى پنج پسر ديگر محمد و ابراهيم و على اكبر و على اصغر و زيد نيز از براى او ذكر شده است، و ليكن عمه حضرت عبدالعظيم فاطمه همشيره عبداللّه دختر (على شديد) باشد، محتمل است؛ زيرا كه از براى على الشديد يك دختر
1. ر.ك: بحارالانوار، ج 46، ص 16 ـ 2. باب اوّل؛ زندگانى على بن الحسين عليهالسلام ، ص 27 ـ 9؛ رساله چهارم همين كتاب.
2. ر.ك: رساله اول همين مجموعه.
(172)
فاطمه نام و پسر عبداللّه. و بعضى پسرى عبدالعظيم نام از براى او ذكر كردهاند و گفتهاند كه ازبراىاين عبدالعظيم عقبىنيست، بلكه عقبازبراى عبدالعظيمبن عبداللّه است.
اما شهربانويه كه در اين كوه رى به زيارت بقعه او مىروند و مىگويند كه در اين كوه غائب شده است اين مطلب بىاصل و مأخذ است. و ليكن آنچه بر اين اقل معلوم و ظاهر گشته است اين است كه محترمه جليله از بستگان خانواده رسالت در اين مكان دفن شده است، و شايد اسم او هم شهربانويه و از زوجات حضرت سيدالشهداء صلوات اللّه و سلامه عليه بوده است. داعى مسافرت به سوى رى از براى [او] به هم رسيده باشد در رى وفات كرده باشد و در اين محل دفن شده باشد، زيرا كه آثار جلالت به واسطه كرامات ظاهره از او ظاهر است.
مرد غير سيد ممنوع از دخول در بقعه اوست و اين محل شبهه نيست و مكرّر ديده شده است، از آن جمله مرحوم نظام العلماء حاج ملا محمود از قرارى كه مشهور شد و جمعى كه حاضر بودند و بعضى كه از خود او شنيده بودند نقل كردند، بلكه مظنون اين است كه اين اقل خود از ايشان شنيده باشم، در زمان وليعهدى شاهنشاه اسلاميان پناه ناصرالدين شاه كه ايشان ملاّ باشى بودهاند به زيارت مشرف شده بودند جلادت(1) كرده بودند و به منع مانعين ممتنع نشده بودند و داخل در حرم شده بودند فوراً مبتلا به قولنج شديدى شده بودند، به نحوى كه نتوانسته بود كه زيست نمايد بيرون آمده است و از شدت درد بر زمين مىغلطيده است مشرف به تلف شده است. آخر الامر به نذر و نياز و توسل و قربانى و توبه و انابه اندك اندك رفع شده است.
زن حامله از غير سيد هر گاه جلادت كرده و داخل شده طفل او معيوب متولد مىشود. چنانچه در زاويه مقدسه ديدم شخصى را كه به اين واسطه لب او شكافته و به اصطلاح عوام الناس لب شكرى شده بود و همه مردم كه او را مىشناختند همين
1. جلادت: پهلوانى، شجاعت (فرهنگ معين، ج 1، ص 1235).
(173)
مطلب را در او ذكر مىنمودند كه وقتى كه حمل بوده است والده او جلادت كرده بود و داخل بقعه محترمه آن معظمه شده بود.
بسا گفته مىشود كه مرد از حضور بر قبر دختر پيغمبر صلىاللهعليهوآلهوسلم حضرت فاطمه زهرا صلوات اللّه و سلامه عليها با آن مقام و مرتبه ممنوع نمىشود، از دخول در بقعه حضرت معصومه دختر امام صلوات اللّه و سلامه عليه ممنوع نمىگردد، پس چگونه است ممنوع شدن مرد در اين جا؟!!
جواب از اين بيان، اولاً اين شبهه مقابل حسّ و عيان است.
ثانياً اينكه ظهور جلالت شأن آن بزرگواران مغنى است از ظهور اين آثار از ايشان، به خلاف اين محترمهاى كه در گوشه كوهى از كوههاى رى است بايست كه چنين كرامت بزرگى از او ظاهر شود تا اين كه جلالت شأن او بروز نمايد.
چنان چه گاه است كه كرامات از امامزادهها ظاهر مىشود، زياده از امام، چنان چه از حضرت عباس سلام اللّه عليه در سال گاه است كه زياده از حضرت سيدالشهداء صلوات اللّه و سلامه عليه بروز مىنمايد.
و همچنين از محمد برادر حضرت امام حسن عسكرى پسر حضرت امام على النقى صلواتاللّه و سلامه عليهما كه در يك منزلى سامرا مدفون است معروف است به سيد محمد، همواره كرامت از او ظاهر مىشود با نزديكى او به دو امام در آن اطراف، معروف است اعراب آن نواحى قسم راست نمىخورند، مگر به او. صاحب شاره معروف است در اعراب آن اطراف، اين امر جهت اين است كه ظهور مقام امامت امام با فضيلت او مغنى است از ظهور اين آثار و كرامات از او.
لهذا هر گاه امام در محلّى باشد كه امامت يا فضيلت او بر اهل آن محل خفائى داشته باشد كرامات از او زياده از سايرين ظاهر مىشود، چنان چه از حضرت موسى بن جعفر صلوات اللّه و سلامه عليهما در بغداد. كرامات متكاثره متواتره ظاهر شده است و مىشود، خصوصاً در ايام سابق كه شيعه بسيار ضعيف بودند و مذهب تشيّع چندان
(174)
رواجى مثل حال نداشت.
رغماً على انف المخالفين كرامات بزرگ از آن حضرت ظاهر گرديده و از قديم تا حال ديده و شنيده و گفته و نوشته شده است. چنان چه خود اين اقل در زمان جوانى ديدم شخصى از اهل بغداد و ظاهر اين است كه از مخالفين بود مقابل ضريح مبارك ايستاد كه قسم بخورد يا اين كه خورد فوراً بلند شد و به زمين خورد و همچنين دو سه دفعه او را خدام از حرم بيرون كشيدند. بيهوش و مغمى عليه بود تا آن كه نصف شب مرد.
و از اين عجيبتر آن كه در سن نه و ده بودم كه روزى در خدمت مرحوم آقاى والد اعلى اللّه مقامه به حرم حضرت جوادين صلوات اللّه و سلامه عليهما مشرف شديم، ناله و زارى سيّدى بحرينى در بالاى سر شنيديم كه كمال تضرع و جزع مىنمود و متوسّل به حضرت موسى بن جعفر صلوات اللّه و سلامه عليهما بود و مبلغى معيّن نموده بود كه خود حضرت به او مرحمت بفرمايند.
بعضى از مردم خواستند آن وجه را به او بدهند، قبول نكرد. گفت: من از خود حضرت مىخواهم. من در خدمت مرحوم آقا آمديم به سمت پايين يا مشغول زيارت بوديم و اين شخص سيّد همان نحو متوسّل و مشغول گريه و زارى بود كه ناگاه صداى افتادن چيزى از ضريح منوّر به گوش همه حاضرين روضه مقدّسه رسيد، همه متوجّه سمت بالاى سر شديم ديديم صُرّه، يعنى گره بستهاى از پول سرخ رنگ به نظرم حال آن است كه چهل شامى بود كه از ضريح مقدس افتاد از براى او.
و شامى پولى است كه دانه دو قران و نيم گويا صرف مىشود. مرحوم آقا يك شامى از او به چهارده شامى بلكه بيست مىخريدند قبول نكرد.
بالاخره جدّ مرحوم سيّد مجاهد اعلى اللّه مقامه يك شامى از او به صد شامى خريدند و تجار شامى از او به قيمتهاى گزاف خريدند. بلكه كهنه آن بسته را قطعه قطعه نموده هر قطعه را به مبلغ خطيرى خريدند سيّد فقير غنى شد.
بارى آن چه بر اين اقل السّادات واضح شده است آن است كه صاحب اين مرقد در كوه زن جليله محترمهاى مىباشد چنانچه در اوايل ورود طهران اعتقاد به زيارت
(175)
بىبى شهربانو نداشتم، مىگفتم زيارت شخص موهوم بىوجه است تا آن كه شبى خواب ديدم كه به زيارت بىبى شهربانو رفتم. وارد كوه شدم، و جمعى از علماء همراه هستند پاى درخت توت رسيدم مشاهده كردم ديدم مرحوم حاجى ميرزا علينقى با جمعى از اهل علم ايستادهاند. بعد از تعارف و مصافحه سؤال كردم كه شما اينجا چه مىكنيد؟ و حال آن كه شما اهل كربلا هستيد؟ حاج ميرزا علىنقى مرحوم گفتند كه آمدهايم به زيارت بىبى شهربانو.
گفتم: پس چرا ايستادهايد بالا نمىرويد به زيارت؟ منتظر چه هستيد؟ گفتند: حضرت عباس به زيارت بىبى شهربانو آمدهاند و حرم غُرق است از براى آن، منتظريم كه بيرون تشريف بياورند.
سؤال كردم حضرت عباس؛ عمو؟! گفتند: بلى، حضرت عباس؛ عمو.
ديگر زيارت بىبى را فراموش نمودم از بس مسرور شدم به اين كه خدمت حضرت عباس عليه الصلوة و السلام مشرف مىشوم و زيارت آن حضرت را درك مىكنم كه ناگاه چشمم به بام قبه آن محترمه افتاد. ديدم مرغ سفيد نورانى كه چون ماه منور و منير است بر بام مىنشيند و باز برمىخيزد، قدرى مسافت بلند مىشود و باز مىنشيند مشغول تماشاى آن مرغ شدم از خواب بيدار شدم.
بعد از مدتى كه از ديدن اين خواب گذشت به زيارت آن معصومه در آن كوه فلك شكوه مشرف شدم. آن چه در عالم رؤيا ديده بودم از درخت توت و وضع و طرز و طور بقعه و قبه و كوه و غيرها تمام را به رأى العين مشاهده نمودم دانستم كه آن خواب از رؤياى صادقه بوده است.
و جلالت قدر آن محترمه را يقين نمودم، و همه ساله را هم به زيارت آن بقعه متبركه مشرف مىشدم. مگر دو سه سال است كه بعضى سوانح و حوادث مانع و سالب آن توفيق گرديده.
تمام شد مقالات در امامزادههاى رى عليهمالسلام . فى هفتم شهر رجب المرجّب سنه 1296.
جهت نياز حضور عاطفت ظهور حضرت اجلّ اشرف ارفع امجد اكرم افخم
(176)
جناب جلالت مآب آقاى مستوفى الممالك ادام اللّه تعالى عُمره و اقباله العالى اين خاك راه بندگان اولياء خدا حيدر على محرر شرعيّات المتخلّص بالثريّا.
با كمال پريشانى حواس و نهايت سرعت و استعجال مسوّده نمود اميد آن كه مقبول آن حضرت افتد، و از معايب آن امعان نظر فرمايند. قد فرغت من تسويده فى التاسع من رجب المرجب سنه 1296.
(177)
(178)
(3)
نسب حضرت عبدالعظيم عليهالسلام
و امامزادگان رى
تأليف:
ولى محمد بيك وردى تركمانى عراقى
(در سال 1304 ق)
(179)
(180)
مقدمه
در كتابخانه مركزى دانشگاه تهران، نسخهاى خطى به شماره 4339 به نام جنگ تركمانى كه در آن سرگذشت پيامبر صلىاللهعليهوآله و امامان عليهمالسلام و امامزادگان است، از ولى محمدبيگ بن اسماعيل وردى تركمانى عراقى (قرن 14ق) اين جنگ در سال 1304ق در گيلان به فارسى به رشته تحرير در آمده است و عمده آن مربوط به حضرت عبدالعظيم حسنى عليهالسلام و امامزادگان شهر رى است.
رساله دوم اين مجموعه كه در 12 ربيع الثانى 1304ق نوشته شده است، پنجاه حديث با ترجمه است كه در شناخت نامه حضرت عبدالعظيم حسنى عليهالسلام (مجموعه رسالههاى خطى و سنگى پيرامون حضرت عبدالعظيم حسنى عليهالسلام ) آورده شد، و شرح حال حضرت عبدالعظيم و ساير امامزادگان رى در اين مجموعه به زيور طبع آراسته مىشود.
براى اطلاع بيشتر از اين جنگ رجوع شود به فهرست نسخههاى خطى كتابخانه مركزى دانشگاه تهران، ج 13، ص 3297.
در كتاب مأخذشناسى حضرت عبدالعظيم حسنى عليهالسلام و شهر رى در وصف اين جنگ چنين نوشته شده است:
410/32 . سرگذشت امامزادگان رى و تهران (جنگ تركمانى)(فارسى)
از : ولى محمد بيك بن اسماعيل وردى تركمانى عراقى (قرن 14ق)
جنگى است از ولى محمد بيك وردى تركمانى عراقى كه در 1304ق در گيلان و به فارسى ساخته است . بيشتر مطالب اين جنگ مربوط به امامزادگان رى و حضرت عبدالعظيم مىباشد ، با اين عناوين :
1ـ سرگذشت پيامبر و امامان دوازده گانه (صص 1ـ21)
(181)
2ـ حديثهاى روايت شده از عبدالعظيم حسنى (صص 21ـ89)
پنجاه حديث با ترجمه فارسى است كه در شب 12 ربيع الثانى 1304 در گيلان نوشته شده است .
آغاز :«احاديث مرويه از حضرت عبدالعظيم عليهالسلام . چند حديث كه حضرت عبدالعظيم بن عبدالله الحسنى از ائمه اطهار به واسطه و بلا واسطه روايت فرموده است به جهت زينت اين كتاب مختصر مىنويسد . حديث اول فى الامالى و البحار بحذف الاسناد عن عبدالعظيم بن عبدالله الحسنى عن على بن محمد الهادى عليهمالسلام قال لما كلم الله موسى بن عمران الهى ما جزاء من دعا نفساً كافراً الى الاسلام .»
3ـ خبرهاى علامت ظهور (صص 89ـ106)
4ـ خصائص ائمه (صص 107ـ116)
5ـ وصيت نامههاى امامان (صص 116ـ132)
6ـ اعتقادات و اندرز (صص 132ـ149)
از جامع جنگ در 24 ربيع الثانى 1304ق .
7ـ سرگذشت نياكان عبدالعظيم (صص 150ـ169)
8ـ سرگذشت امامزاده زيد و امامزاده طاهر (صص 169ـ176)
9ـ سرگذشت زيد بن على (صص 177ـ190)
10ـ سرگذشت عبدالله ابيض و حسن افطس و على بن على بن الحسين (صص 191ـ195)
11ـ سرگذشت امام زاده صابر ونكى (صص 195ـ198)
گفتنى است برخى از مطالب كتاب با شرح زندگانى امامزادگان رى از اعتضادالسلطنه شباهتهاى زيادى دارد .
اين كتاب در مجموعه انتشارات كنگره حضرت عبدالعظيم حسنى عليهالسلام و شهر رى به چاپ مىرسد.نسخههاى خطى : كتابخانه دانشگاه تهران ، شماره
(182)
4339 ، نستعليق ، به خط موءلف ، 1304ق ، 104 برگ ، 19 سطر .
ر .ك : فهرست كتابخانه مركزى دانشگاه تهران ، ج 13 ، صص 3296ـ3297 ؛ فهرستواره كتابهاى فارسى ، ج 3 ، صص 1680ـ1681 ؛ فهرست نسخههاى خطى فارسى ، منزوى ، ج 6 ، ص 4484 .
اين رساله بخش عمده آن به حضرت عبدالعظيم حسنى عليهالسلام اختصاص دارد و به مناسبت ذكر اجداد و آباى امامزاده طاهر، بحث مفصلى پيرامون حضرت زيد بن على بن حسين عليهالسلام كرده است و نيز شامل شرح حال امامزاده زيد عليهالسلام و امامزاده طاهر عليهالسلام و امامزاده عبداللّه ابيض عليهالسلام و امامزاده قاضى صابر ونكى است.
(183)
عكس
(184)
عكس
(185)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
[ نسب حضرت عبدالعظيم عليهالسلام ]
در شرح حال اجداد حضرت عبدالعظيم عليهالسلام كه منتهى به زيد بن حسن بن على بن ابى طالب، ـ سلام اللّه عليهم اجمعين ـ مىشود.
اما زيد بن حسن عليهالسلام ابن على بن ابى طالب اين بزرگوار، فرزند بلا واسطه حضرت امام حسن مجتبى عليهالسلام است.
و مادر زيد، ام بشر، بنت ابى مسعود، عقبة بن عمرو انصارى يا ام طلحه است. و در زمره اولاد امام حسن عليهالسلام ، اسنّ از وى نبود. و او را شريف بنى هاشم خواندند و جدّ سوم حضرت عبدالعظيم است. و زيد را دو فخر سزد: از جهت عالى، فرزند امام حسن عليهالسلام بودن، و از جهت نازل، فرزندى چون حضرت عبدالعظيم داشتن و از حُسن حال زيد از آنچه در كتاب ارشاد شيخ مفيد عليه الرحمة است اسلاميان را كفايت مىكند:
وامّا زيد بن الحسن عليهالسلام فكان على صدقات رسول اللّه صلىاللهعليهوآله و اسنّ و كان جَليل القدر كَريم الطبع، ظَلِف النفس، كثير البِرّ و مدحَهُ الشعراء، و قَصَده الناس من الآفاق، لطلب فضله .(1) ترجمه: زيد بن حسن عليهالسلام متولى صدقات رسول اللّه بود، و بسيار جليل القدر بود، و طبع كريم داشت، و سخاوت زياد داشت، كه شعراء مدح مىكردند او را، و صله زياد عطا مىكرد، و مردم از راه دور مىآمدند كه به خدمت زيد برسند.
و در همان كتاب است: و زيد بن الحسن رحمةاللّه عليه كان مسالما لبنى اُميّه ومتقلّدا من قبلهم الأعمال. و كان رأيه التقيّه لأعدائه والمداراة، هذا يضادّ عند
1. الإرشاد، ج 2، ص 21 ـ 20.
(186)
الزيديّه .(1) يعنى: زيد با بنى اميه در مقام تسليم بود و متصدى اعمال راجعه از ايشان مىشد و جز تقيّه رأيى نداشت و مدارات مىفرمود. همانا احتراز و اجتناب از تقيّه، مذهب متقن فرقه زيديه است.
اما مذهب زيديه خروج به سيف را از لوازم دين خودشان مىدانند. و از اين جهت، خروج كردند و كشته شدند.
ليكن زيد بن حسن عليهالسلام بر خلاف ايشان بود و به طريقه امام زمان سلوك و رفتار مىنمود.
و [ در] بعضى از كتب متأخّرين ديده شده است، جماعت زيديه را نسبت به همين زيد بن حسن دادهاند.
و اين عقيده بر خطاست. همانا زيديه، منتسبند به زيد الشهيد ابن على بن حسين عليهالسلام امام زين العابدين عليهالسلام .
خلاصه: زيد از طبقه دوم تابعين است و با فرقه اُمويّه كه بنى اميه باشد خلطه و آميزش مىنمود. و توليت صدقات حضرت رسول صلىاللهعليهوآله در عهده كفايت زيد بن حسن بود.
و حاكم مدينه به امر سليمان بن عبدالملك او را عزل كرد. چنان كه مرحوم مجلسى ـ طاب ثراه ـ از بعضى اهل سير نقل كرده است:
سليمان بن عبد الملك به حاكم مدينه نامهاى نوشت: اما بعد فإذا جاء كتابى فأعزِل زيدا عن صدقات رسول اللّه صلىاللهعليهوآله وادفعها الى فلان ابن فلان رجلاً من قومه واعنه على ما استعانك عليه والسلام . خلاصه معنى آن كه: چون نامه من به تو رسيد، زيد را عزل كن از صدقات رسول صلىاللهعليهوآله ، و بده آن را به شخص مخصوصى و او را اعانت نما .
پس از وصول نامه به حاكم مدينه زيد معزول گرديد، تا زمان سلطنت عمر بن عبد العزيز . عمر، زيد را نصب نمود و نامهاى به حاكم مدينه نوشت: امّا بعد فانّ زيد بن الحسن عليهالسلام شريف بنى هاشم و ذوُسنّهم فإذا جاءك كتابى فاردد عليه صدقات
1. همان، ج 2، ص 23.
(187)
رسول اللّه صلىاللهعليهوآله و اعنه على ما استعانك عليه والسلام . يعنى؛ زيد بن حسن عليهالسلام ، شريف بنى هاشم است و اسنّ است ـ يعنى پيرمرد است ـ پس در وقتى كه نامه من به تو رسيد، توليت صدقات رسول صلىاللهعليهوآله به خودش رو كن و اعانت نما از او.
حاكم مدينه بر حسب مأموريت توليت را تفويض ايشان نمود.
و محمّد بن بشر خارجى در مدح زيد عجب گفته است:
إذا نزل ابن المصطفى بطن تلعةٍ
|
كفى جدبها فاخضر بالنبت عودها
|
وزيد ربيع الناس فى كلّ شتوة
|
اذا خلفت انوائها ورعودها
|
حمولٌ لاشناق الدّيات كأنّه
|
سراج الدجى إذ قارنته سعودها(1)
|
حاصل معنى آن كه: اگر زيد به زمين خشك بى گياهى وارد شود آن زمين را از قدوم خود، سبز و خرم مىكند؛ و زيد مانند بهار و بارانى است كه در آخر سال قحط، مردمان انتظار وى را مىكشند همان نحوى كه از ديدن باران مسرور مىشوند از ورود قدوم زيد نيز شادانند؛ و اوست كه در تاريكى فتنهها مانند چراغ روشنايى مىدهد و اداء ديات مىنمايد و متحمّل صلات مىشود.
در بعضى از كتابهاى سنّيان، زيد بن حسن را ابلج خواندهاند و از اين لقب درخشندگى رخسار وى، ظاهر است.
خلاصه؛ سن شريف زيد از نود سال گذشت و بعضى مىگويند صد ساله بود.
و پسرش امير حسن، جدّ دوم حضرت عبدالعظيم است به نحوى كه مذكور خواهد شد.
و واقدى نقل كرده: زيد چند ميل به مدينه مانده، در منزلى كه بطحا نامند وفات كرد و نعش وى را به قبرستان بقيع نقل كردند. و به قولى در حاجز كه بين مكّه و مدينه است مدفون شد.(2)
و به روايت سبط ابن جوزى در كتاب مناقب، زيد دو خواهر داشت: يكى ام
1. بحارالانوار، ج 44، ص 164 ـ 163.
2. الطبقات الكبرى، ج 5، ص 250.
(188)
الحسن و ديگرى امّ الخير؛(1) و سابقا عرض شد به روايت شيخ مفيد، دختران امام حسن عليهالسلام پنج نفر بودند.(2)
و شعراء مراثى بسيار انشاء كردند چون قصيده طولانى بود نوشته نشد . امّا خلاصه از معانى مرثيهها را مىنويسم، اين است:
زيد بن حسن اگر چه در خاك پنهان است وليكن جود و سخا و نيكىهاى او پنهان نيست و مستور نمىشود. اگر چه زيد گرد و خاك شد و در صفات حميده، مثل و مانند نداشت، ليكن مىشنود سؤال اهل فاقه و حاجت را، و مىداند آنچه را كه از وى طلب مىنمايند. باز خواهشمند است از طالب معروف تا طلب حاجت از وى كنند. و بلندى مجد از پدران و اجداد او است هر چند دنىّ لئيم، پستى او را خواهد. و پدران او به بندگان خدا بخششها كردند و به مهمانها مهربانىها نمودند و در زمان ترس و نزول نوائب مانند شيرها بودند پس از براى ايشان بزرگى و بزرگوارى ارثى است كه، از پدرانشان يافتهاند. و عطاء به عزت است و چون بزرگى از ايشان بميرد به جاى آن بيايد مانند آن بزرگ تا اصلاح امور بندگان خدا را كند.
شرح حال حسن امير فرزند زيد بن حسن
بدان، حسن امير، فرزند زيد بن حسن بن على بن ابى طالب عليهالسلام است كه جدّ دوم حضرت عبدالعظيم عليهالسلام مىباشد و حسن امير، از كبار مشايخ سادات بنى الحسن است، و كنيه زيد ابو الحسن گرديد، از اين جهت است كه، فرزندش موسوم به حسن بود؛ و كنيه حسن امير ابو محمّد است، ولقب وى امير به جهت آن كه پنج سال از جانب منصور دوانيقى در مصر و مكّه و مدينه امارت و حكومت كرد؛ پس منصور بر وى غضب كرد و آنچه داشت گرفت و در محبس منصور بود تا آن كه منصور به درك رفت و مهدى خليفه، او را از حبس بيرون آورد و آنچه منصور گرفته بود به او داد و با
1. تذكرة الخواص، ص 195.
2. الإرشاد، ج 2، ص 20.
(189)
مهدى حج رفت و زمان سه نفر از خلفاى بنى عباس را درك كرد كه منصور و مهدى و هادى است.
بعد از آنكه به حاجز رسيد در سال يكصد و شصت و هشت از هجرت رحلت فرمود و از سن وى هشتاد و پنج سال گذشته بود و على بن مهدى بر او نماز گذارد؛ و حاجز پنج ميل يا چهار ميل است به مدينه رسول صلىاللهعليهوآله ؛ وقولى است در مقبره الخيزران بغداد مدفون است.
و در ميان بنى الحسن و علويين به وفور عقل و بزرگوارى مشهور بوده است و با خلفاى بنى عباس كمال خلطه و آميزش را داشت، بدون اين كه خيانتى به ايشان كرده باشد. بلكه به لباس ايشان ملبّس شد، يعنى جامه سياه پوشيد و رسم نبود حضرات علوّيين جامه سياه بپوشند، چنان كه جامه سبز شعار سادات بود، جامه سياه شعار بنى اميه و بنى عباس بوده است و هيچ يك از بنى عباس جامه سبز نپوشيد مگر مأمون پسر هارون الرشيدو خوش داشته بنى عباس هم اين جامه را بپوشند عاقبت مأمون را منصرف نمودند؛ چنانكه على بن حسين مسعودى در كتاب مروج الذهب نقل مىكند(1) خوب است ملخّص از آن را بنويسم:
چون مأمون به بغداد آمد براى استمالت سادات جامه سبز را اختيار كرد عباسيّين هر چند استدعا كردند شعار پدران خود را كه لباس سياه است ترك ننمايد، قبول نكرد، ناچار به زينب كه دختر سليمان بن على بود توسل جستند و آن زنى معمّره و محترمه بود، پس از زينب خواهش كردند كه از مأمون خواهش نمايد تا جامه سبز را تغيير دهد؛ زينب قبول نمود و به نزد مأمون رفت و گفت: نيكى و احسانى كه به فرزندان على مىكنى بيشتر است از احسان به ماها، آخر ما منسوب به تو هستيم، چرا به رويّه پدرانت حركت نمىكنى و مردم را بر ماها مىشورانى و سادات را از شدّت احسان به طمع مىاندازى؟! پس شعار بنى عباس لباس سياه است چرا لباس سبز مىپوشى؟!
1. مروج الذهب، ج 4، ص 242 (چاپ دار الاندلس).
(190)
مأمون گفت: اى عمه! اين حرف را احدى به من اين طور نزده است و هيچ كلامى در دل من وقعش بيشتر از كلام تو نيست. اما اى عمه نگاه كن وقتى كه رسول خدا صلىاللهعليهوآله از دنيا رحلت فرمود، ابوبكر در حق جدّ ما عبّاس چه كرد، و بعد از وى عمر چهها كرد، و بعد از اين دو نفر، عثمان اقبال به بنى اميه نمود و از سايرين دست برداشت و داد به بنى اميه آنچه را كه داد. و چون امر راجع به حضرت امير مؤمنان عليهالسلام شد، عبداللّه بن عبّاس را والى بصره كرد و عبيد اللّه بن عبّاس را والى يمن كرد، و قثم بن عبّاس را به بحرين فرستاد و حكومت مكّه را در عهده سعيد قرار گذاشت؛ و هيچيك از سابقين با اولاد عباس اين گونه مهربانى نكردند و بايد ما بر احسانهاى وى جزا بدهيم به فرزندانش و مكافات نماييم. آن گاه لباس سياه پوشيد.
عجب است از اين طايفه بنى عباس با آنكه اظهار تشيّع مىنمودند و محبت و مهربانى حضرت امير عليهالسلام را در حق اجداد خودشان مىدانستند با وجود اينها در قتل و اذيت اولاد رسول صلىاللهعليهوآله با قلب قاسى، كوتاهى نكردند، خذله اللّه تعالى و اصلاه فى اصل الجحيم.
اما مادر حسن بن زيد بن حسن بن على عليهالسلام
لبابه، دختر عبداللّه بن عبّاس بن عبد المطلب است كه زوجه حضرت عباس بن على بن ابى طالب عليهالسلام بود و بعد از شهادت حضرت ابو الفضل عبّاس بن على عليهالسلام در كربلا، زيد بن حسن عليهالسلام او را خواست و به عقد وى درآمد.
و از لبابه در خانه زيد بن حسن عليهالسلام پسر و دخترى بيش متولد نگرديد: اما پسر حسن است و امّا دختر موسومه به نفيسه گرديد.(1)
و در بعضى از كتب اهل سنت و جماعت است كه نفيسه از كثرت زهد و تقوى قبر خودش را به دست خود كنده بود و روز و شب ميان قبر مىرفت و نماز مىگذارد و در حالت احتضار روزه بود، هر قدر تكليف كردند افطار نمايد قبول نكرد و گفت: سى سال است روزه گرفتهام، مىخواهم خداوند را با زبان روزه ملاقات نمايم.
1. ر.ك: رياحين الشريعه، ج 5، ص 96 ـ 85.
(191)
و اين ابيات از اوست كه در زمان احتضار خواند:
اِصرَفوا عنّى طبيبى ودَعونى وحبيبى
|
يزاد بى شوقا اليه وغزامى و جنيبى
|
يعنى؛ برداريد اين طبيب را و بگذاريد مرا با دوست من، كه شوق و محبت وناله من از براى لقاى دوست افزون است.
و جمعى از علماء شيعه نقل كردهاند: نفيسه، به زهد و عبادت و صيام نهار و قيام ليل مشهوره گرديد.
و تولّدش در سال يكصد و چهل و پنج است، و نفيسه دو شوهر كرد، يكى وليد بن عبد الملك بن مروان است و از اين سبب هر وقت زيد بن حسن كه پدر نفيسه است بر وليد وارد مىشد كمال احترام مىكرد؛ و يك روز سى هزار دينار به وى عطاء كرد. و شوهر ديگرش، ابو محمّد اسحاق بن جعفر الصادق عليهالسلام است، كه معروف به مؤتمن بود؛ و در صورت، شباهت به حضرت رسول صلىاللهعليهوآله داشت.
و از كتابهاى برخى از عامه معلوم است كه در حباله اسحاق بن جعفر عليهالسلام بود كه رحلت نمود خواست از مصر نعش او را نقل نمايند به بقيع، اهل مصر براى تبرك به مزارش منع نمودند؛ چون شب حضرت رسول صلىاللهعليهوآله را در خواب ديد فرمود: بگذار در قاهره مصر مدفون شود، لأن الرحمة تنزل عليهم ببركاتها.
وأيضا نقل كردهاند: «ستّ نفيسه»(1) شش هزار ختم قرآن در قبر خود كرد، چقدر عامه اهل مصر، اعتقاد مفرط به مزار او دارند! و هميشه شمعها و نذرها از اطراف مصر براى مقبرهاش مىآورند.
و گويند، محمّد بن ادريس شافعى كه رئيس مذهب شافعى است، در خدمت «ستّ نفيسه» حاضر مىشد و استماع حديث مىنمود.
خلاصه در زمره خوانين بنى الحسن نفسيه، كمال امتياز داشت و آن مخدّره
1. هر مرد و زنى كه در خانواده رياست و مطاعيت داشته باشد، سيد و سيده او را مىخوانند و فارسى آن در افواه و السنه فارسيان «آقا و خانم» است و در مصر ستى زينب و ستى نفيسه و ستى سكينه معروف است و ست مخفّف «سيّده» بر زنان اولين و آخرين بود. (رياحين الشريعه، ج 1، ص 20).
(192)
خواهر حسن امير است. فرزندان امام حسن را سزد كه به وجود اين محترمه مكرّمه، فخريّه و مباهات نمايند چنانكه فرزندان حضرت موسى بن جعفر عليهماالسلام به وجود فاطمه معصومه عليهاالسلام كه مدفونه در بلده قم است فخريه دارند.
خلاصه از آن جايى كه حسن بن زيد جليل الشأن عالى المكان بود هر آنچه از حالات حسنهاش و از مادر مكرّمه و خواهر محترمهاش مىدانستم زحمت دادم؛ و سه فقره ديگر براى تكميل اطلاع خوانندگان از كتب انساب و احاديث معتبره زحمت مىدهد.
فقره اولى :
چون حسن بن زيد حاكم مدينه شد ابن هرمه شاعر را، نديم خود نمود و ابن هرمه، در خوردن شراب بسيار حريص بود. و ابن هرمه وقتى از منصور دوانيقى عباسى خواهش كرد؛ بنويسد به حاكم مدينه، هر وقت در هر كجا او را مست ببيند، حدّى بر او نزنند.
و منصور با آنكه به ابن هرمه نهايت اكرام مىنمود و مىخواست حاجت او را برآورد، از اين فقره ابا و استيحاش كرد و گفت: حدود الهيه را نبايد ابطال و تعطيل نمود، و گفت: حاجت ديگر بخواه تا برآورم. باز براى حرص و رغبتى كه به شرب خمر داشت، همين فقره را اعاده نمود. عاقبت منصور نوشت به حاكم مدينه هر وقت ابن هرمه شراب خورد هشتاد تازيانه بر او بزن، تا حد الهى معطل نماند، و هر كس او را به نزد تو بياورد در حالت مستى، يكصد تازيانه مأذونى بر او بزنى.
ديگر در كوچه و بازار هر كس ابن هرمه را مست مىديد نزديك او نمىآمد، و حاكم مدينه را خبر نمىكرد، و شايد آن حاكم مدينه حسن بن زيد باشد. اگر چه اين فقره مسطوره مخالفت با اين فقره كه مجمل آنرا مىنويسد [ داشته باشد [يك روز حسن بن زيد به ابن هرمه فرمود: من كسى نيستم از مدح تو مسرور و از هجو تو خائف باشم. شرافتى كه خداوند عالم به واسطه پيغمبر مكرّمش به ما داده است جامع
(193)
هر مدح است، و از هر ذمىّ ما را دور دارد و حقّ جدّ بزرگوار من آن است اغماض ننمايم در حق كسى كه خلاف شريعت حركت نمايد. قسم به ذات اقدس الهى! اگر ديگر تو را مست ببينم دو حدّ بر تو جارى مىكنم يكى براى خوردن شراب، و يكى براى مستى كه اظهار مىكنى با آنكه نديم هستى. پس همّت بگمار و از اين عمل شنيع دست بردار به جهت رضاى خدا و خوشنودى حضرت خاتم انبياء صلىاللهعليهوآله . پس ابن هرمه، از اين تهديد ترسيد و ترك نمود، آن وقت نود سال از عمرش گذشته بود.
و اين اشعار را ابن هرمه در توبهاش از شراب خوردن گفته است:
نهانى ابن الرسول عن المدام
|
وادّبنى بآداب الكرام
|
يعنى: پسر رسول خدا صلىاللهعليهوآله مرا از شرب شراب نهى كرد و به آداب بزرگواران مودّب فرمود.
وقال لى اصطبِر عنها ودعها
|
لخوف اللّه لا خوف الأنام
|
و گفت به من خود را نگاهدار از آشاميدن شراب براى ترس از خدا، نه ترس از مردمان.
پس من گفتم :
وكيف تصبري عنها وحبّي
|
لها حبّ تمكّن فى عظامي
|
چگونه خود را نگاهدارى كنم از شراب خوردن، و دوستى آن در استخوانهاى من جا گرفته است؟
أرى طيب الحلال على خُبثنا
|
وطيب النفس فى خُبثِ الحرام(1)
|
و مىبينم آنچه پاك است و حلال، در طبع زشت و پليد مىنمايد و آنچه ناپاك و حرام است، نفس خبيث من او را پاك مىداند.
خلاصه؛ ابن هرمه در شعر خود حسن را از محمّد و ابراهيم برترى داده است و گفته است:
1. ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، ج 15، ص 169 ـ 168.
(194)
اللّه أعطاك فضلاً فوق فضلهم
|
على حسنٍ وهَنٍ فى حاسدٍ وهَن
|
فقره دوم
ابوالفرج اصفهانى گفته است(1): ميان حسن بن زيد و جعفر بن سليمان بن عباس حاكم مدينه، عداوات سختى بود. داود بن مسلم شاعر، جعفر بن سليمان را در قصيدهاش مدح نمود، در وقتى كه حسن بن زيد به مكّه معظّمه مشرف بود، چون مراجعت كرد داود بن مسلم خدمت وى شرفياب شد. حسن بن زيد بر وى خشم كرد، كه چرا جعفر را مدح كردى؟ عرض كرد: فدايت شوم، چون صله وافر به من داد او را به اين اشعار مدح نمودم:
وكنّا حديثا قبل تأمير جعفرى
|
وكان المُنى في جعفرٍ ان يؤمّرا
|
حَوى المنبرين الطاهرين كليهما
|
اذا ما خطا عن منبر أم منبّرا
|
كأنّ بنى حوّاء صَفواً اَمامه
|
فخيّرنى انسابهم فتخيّرا
|
حاصل معنى آنكه: ما آرزوى حكومت و امارت جعفر بن سليمان را پيش از آن كه حاكم و امير ما شود داشتيم.
پس او را دو بزرگوارى و دو منبر است، اگر يكى از او سلب شود، قصد ديگرى كند. (و شايد مراد از دو منبر حكومت مكّه و مدينه بوده باشد).
پس فرزندان حوّا در برابرش ايستادهاند و از انساب او را اختيار كردهاند و خلاصه نموده.
بعد از آن عرض كرد: شما در نزد من برتر و بهتر از جعفر هستيد، به جهت آنكه، در مدح شما بالاتر عرض كردهام و خوشتر ستودهام در اين ابيات:
لعمرى لأن عاقبت اوجدت منعما
|
بعفو من الجاني وان كان معذرا
|
لانت بما قدّمت اولى بمدحة
|
واكرم فخرا ان فخرت وعنصرا
|
1. رجوع شود به أغانى، ج 3، ص 291.
(195)
هو العزّة الزهراء من فخر هاشم
|
وتدعوا عليّا ذالمعالى وجعفرا
|
وزيد الندى والسبط سبط محمّدٍ
|
وعمّك بالطف الزكىّ المطهرا
|
بحقّكم نالوا ذراها فاصبحوا
|
يرون به عزّا عليكم ومَظهرا(1)
|
خلاصه معنى آنكه: در وقتى كه من معذرت بخواهم و عفو از گناهان را طلب كنم، در تو نعمت عفو مىبينم. و تو اى حسن سزاوارترى به مدح من از ديگرى و از جهت عنصر و فخر ذاتى كريمتر. و تمام بزرگوارترى، و حسب و نسب تو راست و ديگران را نارواست.
فقره سيّم
از حضرت جعفر بن محمّد عليهماالسلام مروى است كه، بعد از وقعه عظيمه، از مصيبت محمّد و ابراهيم، بنى هاشم را از مدينه كوچ دادند و در عراق مأوى گرفتند، پس همهگى منتظر شهادت و مترصد قتل بوديم، تا آنكه روزى ربيع حاجب آمد و گفت: از حضرات علويّه دو نفر كه عاقلند منتخب شوند، تا به حضرت منصور ايشان را ببرم. پس من و حسن بن زيد برخواستم و به نزد منصور خليفه عباسى رفتيم پس روى به من كرد و گفت: توئى كه علم غيب ميدانى؟ من گفتم: لا يعلم الغيب الا اللّه.
گفت: تويى كه خراج مملكت را به نزد تو مىآورند؟ گفتم: خراج هر مملكت از آن امير المؤمنين است.
گفت: آيا مىدانى از براى چه شما را خواستم؟ گفتم: براى چيست؟
گفت: براى آنكه خانههاى شما را خراب كنم و دلهاى شما را بترسانيم و نخلهاى شما را قطع نمايم و شما را بدين حال با كمال ابتذال نگاهدارم، تا اهل حجاز و عراق مايل به شما نشوند و با شما مراوده ننمايند كه مورث فساد است. امام جعفر صادق عليهالسلام مىفرمايد: «گفتم: يا اميرالمؤمنين! سليمان نبى عليهالسلام بر عطاهاى خداوند شاكر بود وايّوب عليهالسلام بر بلاى آسمانى صابر و يوسف صديق عليهالسلام با آنكه مظلوم شد از برادران
1. رجوع شود به أغانى، ج 3، ص 291.
(196)
گذشت نمود و تو از اين نسل مىباشى، شايسته آن است به آنها تأسّى جويى».
پس، منصور از اين عبارت خرسند گرديد و خندان شد و گفت: اين سخنان را اعاده نما. چون اعاده كردم گفت: «مِثلك فليكُن زعيم القوم» يعنى: مانند تو كسى بايد بزرگ قوم باشد. از شما طالبيّين گذشتم. امّا حديثى كه در زمان گذشته از پدرانت نقل نمودى، اكنون بيان كن.
پس گفتم: حدثني أبي عن آبائه عن علي عليهالسلام عن رسولاللّه صِلةُ الرحم تعمر الديّار و تطيل الاعمار و إن كانوا كفّارا.
يعنى: پدرم از پدرانش از حضرت امير مؤمنان از حضرت رسولاللّه صلىاللهعليهوآله سلام اللّه عليهم اجمعين روايت كرده: صله رحم شهرها را آباد مىكند و عمرها را دراز مىنمايد اگر چه كفّار باشند.
منصور گفت: مراد من حديث ديگر بود .
پس گفتم: حدثني أبي عن آبائه عن عليّ عليهالسلام عن رسولاللّه صلىاللهعليهوآله : الارحام معلّقة بالعرش، تُنادي: اللهم صِل من وصلني واقطع من قطعني.
به حذف اسناد؛ يعنى: رسول صلىاللهعليهوآله فرمود: رحم به عرش خدا آويخته است و خدا را مىخواند كه اى خداوند من! پيوند كن هر آن كس مرا پيوند نمايد و قطع كن هر آنكه از من قطع نمايد و گسسته شود.
منصور گفت: مرادم حديث ديگر است .
پس گفتم: حدّثنى أبي عن آبائه عن عليّ عليهالسلام عن رسولاللّه صلىاللهعليهوآله : ان كان ملكا من الملكوك فى الارض كان بقي من عمره ثلاث سنين فوصل رحمه فجعلها اللّه ثلاثين سنه.
يعنى: شنيدم از پدرم و از پدرانش و از حضرت امير عليهالسلام و حضرت رسول صلىاللهعليهوآله فرمودند: هر پادشاهى از پادشاهان زمين، سه سال از عمرش باقى باشد چون صله رحم كرد، خداوند سى سال به وى مرحمت فرمايد.
پس منصور ما را اكرام كرد و گفت: مراد من همين حديث بود و بنى هاشم را روانه
(197)
مدينه نمود.(1)
مطلب ديگر
در ضمن احوال حسن بن زيد، خوب است آنچه از حال امام زاده حسن، كه بيرون شهر طهران است ـ يعنى بيرون دروازه قزوين در جهت غربى دارالخلافه باهره است كه همه اهل بلد بهزيارت او مشرف مىشوند وبقعه عاليه نيز دارد ـ البّته، حسن مثنى، ابن امام حسن مجتبى عليهالسلام نيست، به جهت آن كه حسن مثنى داماد حضرت سيد الشهداء بود، در مدينة نبويّه ـ على مشرفها السلام ـ رحلت فرمود، و در قبرستان بقيع مدفون شد و از عمرش سى و پنج سال گذشت؛ و فاطمه دختر امام حسين عليهالسلام كه زوجه او بود، يك سال بر قبر وى خيمه زد و گريست. عاقبت نداى هاتفى شنيد كه گفت: هل وجَدوا افقدوا يعنى: آن را كه گم كردند آيا يافتند؟ ديگرى در جواب گفت: بل يَئِسوا فانقلبوا؛ يعنى: مأيوس شدند و برگشتند. بعد از شنيدن اين، از سر قبر برخواست و به عبد الرحمن بن عمرو بن عثمان ابن عفان شوهر كرد و محمّد ديباج از وى متولد شد.(2) پس به طريق، تحقيق اين امام زاده حسن، حسن مثنى نيست.
خلاصه؛ در كتاب منتقلة الطالبيّه نقل كرده است: از مدفونين رى حسن امير است، كه نسب را به حسن امير، پسر زيد بن حسن عليهالسلام بن على بن ابى طالب عليهالسلام مىرساند، كه جد دوم حضرت عبدالعظيم است و تفصيل حال او را نوشتم.
عبارت كتاب مذكور اين است: بالرّى الحسن امير ابن ابى عبداللّه محمّد عزيز ابن احمد الخطيبي ابن الحسن أبي جعفر ابن هرون ابن اسحاق الكوكبي ابن الحسن الأمير ابن زيد ابن حسن ابن علي بن ابى طالب عليهالسلام .(3)
به عبارت ديگر، شش پشت نسب را به حسن بن زيد، جدّ دوم حضرت عبدالعظيم مىرساند و به هشت پشت به حضرت امام حسن عليهالسلام مجتبى مىرسد.
1. مقاتل الطالبيين، ص 234 ـ 233.
2. تاريخ مدينة دمشق، ج 70، ص 20.
3. منتقلة الطالبية، ص 158.
(198)
پس بنابراين بيان؛ امام زاده حسن ملقب به امير است، مانند جد بزرگوارش و حسنى است و اسحق كوكبى كه فرزند حسن بن زيد است، كنيهاش ابو الحسن است؛ و او را كوكبى خواندند به جهت اينكه سفيدى بر سياهى چشم وى بود، مانند كوكب.
* * *
بدان؛ فرزندان حسن بن زيد بن حسن عليهالسلام بسيارند و اعقاب و نسلشان زياد است: يكى عبداللّه بن حسن بن زيد است و كنيهاش ابو زيد است، و ابو مهر است؛ و يكى زيد بن حسن بن زيد بن حسن عليهالسلام است و كنيهاش ابو طاهر است؛ و يكى ابراهيم بن حسن بن زيد بن حسن عليهالسلام است و كنيهاش ابو اسحاق است؛ و يكى اسماعيل بن حسن بن زيد بن حسن عليهالسلام است و كنيهاش ابو محمّد است و او جالب الحجاره به جيم يا به جار خواندهاند؛ و يكى قاسم بن حسن بن زيد بن حسن عليهالسلام است و كنيهاش ابو محمّد است؛ و يكى على شديد است كه جد اول حضرت عبدالعظيم است و كنيهاش ابو الحسن است.
پس؛ اولاد حسن بن زيد بن حسن عليهالسلام شش تناند و بنابر اين امام زاده حسن از بنى اعمام حضرت عبدالعظيم است و انتهاى نسبشان به يك شجره است.
اما حضرت عبدالعظيم به دو فاصله نسب را به حسن بن زيد مىرساند از على شديد، فرزند صلبى على شديد كه موسوم به عبداللّه است پدر حضرت عبدالعظيم است؛ و امام زاده حسن به شش فاصله به حسن بن زيد مىرساند از اسحاق كوكبى؛ كه على شديد و اسحاق كوكبى برادرند
پس در اين مطلب دو چيز معلوم شد: يكى عدد اولاد حسن امير ابن زيد بن حسن بن على عليهالسلام ، و ديگرى نسب صحيح امام زاده حسن به جهت اين كه در رى به جز، اين امام زاده حسن، امام زاده ديگر به جز اين بزرگوار، با اين وصف و لقب، معلوم نيست كه به رى آمده باشد.
(199)
اما علىّ شديد
كه عرض كردم فرزند حسن امير ابن زيد بن حسن است، كنيهاش ابو الحسن است؛ در كتاب عمدة الطالب مذكور است: على، لقب او شديد است و مادرش ام ولد بود و در حبس منصور دوانيقى وفات كرد.
و عبارت كتاب مذكور است:
و على و يُكنى ابا الحسن واُمهُ ام ولد مات فى حبس المنصور ويلقب بالشديد.(1)
و ابو نصر بخارى نسّابى گفته است: علىّ شديد در زمان پدرش حسن امير رحلت فرمود و بسيار عظيم المنزله و جليل المرتبه است.(2)
بدان علىّ شديد غير از ابو الحسن علىّ عابد است. براى آن كه كنيه و نامشان يكى است شبهه نرود؛ و علىّ عابد لقب ذوالثفنات نيز دارد و معلوم است در كثرت عبادت تأسّى به حضرت شاه ولايت و حضرت امام زين العابدين عليهالسلام اثر سجده در پيشانى و مواضع سجدهاش پيدا بود.
و ابو الحسن عمرى(3) و ابو نصر بخارى نقل كرده است:(4) علىّ شديد را پسرى بود، موسوم به عبدالعظيم و مادرش دختر اسماعيل ابن ابراهيم بن طلحه است و موسومه به هيثمه و از اين عبدالعظيم كه عموى حضرت عبدالعظيم است عقبى و اولادى نماند.
امّا پدر
[ پدر] بزرگوار حضرت عبدالعظيم، عبداللّه است و معروف به قافه و مادرش ام ولد موسومه به هيفا است در وقتى كه حامله بود به عبداللّه، پدرش على شديد وفات كرد، چون اثر حمل ظاهر نبود او را فروختند به شخصى بعد از چندى كه معلوم شد حامله است.
1. عمدة الطالب، ص 70.
2. سر الأنساب؛ سر السلسلة العلوية، ص 24.
3. المجدى، ص 35.
4. سر الأنساب؛ سر السلسلة العلوية، ص 24.
(200)
جدّش حسن امير ابن زيد هيفا را پس گرفت، پس عبداللّه از وى متولّد گرديد.
و ابو نصر بخارى گفته است(1): بعد از وفات علىّ شديد جدش حسن ابن زيد عبداللّه را حاكم قافه نمود. ـ وقافه اسم مكانى است ـ از اين جهت معروف به قافه گرديد.
اما اسم و كنيه حضرت عبدالعظيم عليهالسلام را خوبست نوشته شود:
اما اسم مباركش كه همان عبدالعظيم است، كه سمّو قدر و علوّ مقام آن بزرگوار مىفهماند و مضمون والاسماء تنزل من السماء يعنى؛ اسمها از آسمان نازل مىشود، حق و صدق است. و البته تسميه اسمايى كه مشعر بر عبوديت است، مانند: عبداللّه و عبد الرحمن و عبد الجبار و عبدالعظيم مشروع و ممدوح مىباشد.
اما كنيه آن بزرگوار ابو القاسم است، و ابو الفتح هم كنيه ايشان بوده است پس محض احترام و تعظيم خوب است به همان ابو القاسم بخوانند؛ و حضرت ختمى مآب صلىاللهعليهوآله اول كسى است كه به كنيه ابو القاسم معروف بودند و هيچ يك از پيغمبران به اين لقب كنيه نبودهاند.
1. همان.
(201)
شرح حال امام زاده زيد
در شرح حال امامزاده زيد كه در بازار بزّازان در دار الخلافه طهران است
در كتاب منتقله الطالبيه(1)، كه جامع آن در سال پانصد هجرى بوده است و از كتب معتبره انساب است در دو مورد از واردين رى بيانى صريحى از نام زيد فرموده است:
يكى در تعداد اولاد جعفر بن حسن مثنى، كه پسر امام حسن است و ترجمه عبارت او است: در رى ابو الحسن على بن حسين بن ابى عبداللّه محمّد بن عبيد اللّه الأمير بن عبداللّه بن الحسن بن جعفر بن حسن مثنى ابن الحسن بن على بن ابى طالب عليهالسلام است و عقب او ابو القاسم عبداللّه معروف به امير ملقب با طيب است و برادرش ابو طالب است كه نام او عبيداللّه است و ملقب به طرّه، مادرشان از اهل رى بوده است و هاشميه نبود؛ و بعد از آن فرمود: در كتاب مشجرة است احمد امير و زيد و ابو طالب محمّد و ابو احمد محمّد و ابو هاشم محمّد در رى مىباشند.
و در مورد ديگر، در ذيل اولاد قاسم بن حسن بن زيد بن حسن مجتبى عليهالسلام فرمود: ابوالقاسم زيد معروف به حسنى است كه در رى وارد شد.
و اين دو فقره از جهتى تنافى دارد ـ و آن اختلاف نسب است و انتهاى نسب به حسن مثنى ـ و از جهتى تنافى ندارد كه زيد مذكور در امور اول همان ابو القاسم زيد معروف به حسنى باشد و آن چه قدر متيقّن است، اين امام زاده زيد از اولاد حضرت امام حسن عليهالسلام است و مانند حضرت عبدالعظيم در كتب تعريف به حسنى شده است. و ابو الحسن على اصغر بن حسن بن عيسى بن محمّد كه نيز در رى است، از فرزندان ابو القاسم زيد معروف است.
و حسن امير كه جد دوم حضرت عبدالعظيم است پسرى داشت موسوم به زيد و كنيهاش ابو طاهر است كه قبل از اين عرض شد.
1. منتقلة الطالبيه، ص 154.
(202)
به جهت اين كه پسرى طاهر نام داشت كه به عبارت اخرى ابو طاهر زيد نام برادر على شديد است كه جد اولى حضرت عبدالعظيم است؛
و شيخ ابو نصر بخارى حكاياتى جيّده از وى نقل كرده است(1) و از سياق عبارات بعضى از نسابه گمان مىرود اين امام زاده زيد همان است و امام زاده طاهر ـ شرح حال وى خواهد آمد ـ شايد فرزند ارجمند او است؛ و برخى بر حسب خيال يا قاعده ظاهرى گفتهاند: بعيد نيست امام زاده زيد برادر حضرت عبدالعظيم باشد چون بيان صريحى از نسابين ديده نشده است بسيار بعيد است قبول آن.
على اى حال؛ آن چه از كتاب مذكور معلوم است، به طريقى كه عرض شد زيد نامى، از امام زادگان كه حسنى است، به چند فاصله و واسطه به حضرت امام حسن مجتبى عليهالسلام در رى آمده است و وفات نموده است، و جز اين بزرگوار در رى و اطراف آن مزارى كه به اين اسم معروف باشد نيست؛ و به واسطه و فاصله كثيره كه بين اين امام زاده مكرّم است با حضرت امام حسن عليهالسلام ، معلوم مىشود بعد از حضرت عبدالعظيم به رى آمده است و گويا آن وقت در طهران آبادى بوده است كه اهل آن راضى نشدهاند جسد شريف را از محل وفات نقل به مزار حضرت عبدالعظيم نمايند.
1. سر الأنساب؛ سر السلسلة العلويه، ص 22.
(203)
شرح حال امامزاده طاهر
در شرح حال امامزاده طاهر كه در جوار حضرت عبدالعظيم مدفون است
آنچه شيخ ابو نصر بخارى(1) كه از كمّلين نسابه است در كتاب سرالانساب نقل نموده: اين بزرگوار از كسانى است كه در رى وارد شد و او را پسرى مطهّر نام بود، و نسب را به حضرت على بن الحسين كه امام زين العابدين است مىرساند بدين گونه: طاهر بن محمّد بن محمّد بن حسن بن حسين بن عيسى بن يحيى بن حسين بن زيد بن على بن الحسين عليهالسلام ، و زوجه حضرت امام زاده طاهر كه مادر امام زاده مطهّر است موسومه به زينب مشهوره به جعفريه است، و زينب كه زوجه امام زاده طاهر است نسب را به على زينبى كه برادر اسحاق عريضى است مىرساند؛ و على و اسحاق دو فرزندان عبداللّه بن جعفرند كه شوهر زينب خاتون دختر فاطمه زهراء سلام اللّه عليها است.
و «عريض» كه على بن جعفر منسوب به اوست، محلى است نزديك مدينه و مسافت آن تا مدينه چهار ميل است و بعضى گويند زينب خاتون در آن محل مدفون شده است. مانند حمزة ابن الحسن الصدرى، و صدر موضعى است نزديك مدينه از اين كه عبداللّه بن جعفر در آن محل املاك داشته است.
و على زينبى كه جد مادرى حضرت امام زاده طاهر است از آن جهت زينبى خواندند، كه مادرش زينب دختر فاطمه زهرا عليهاالسلام است؛ چنان كه سيوطى در رساله زينبيّه زينبيّون را نسبت به آن مخدّره مىدهد و مىگويد: تمام اعقاب عبداللّه بن جعفر منتهى به اسحاق عريضى و على زينبى است.(2)
و بر بعضى شبهه نشود كه اسحاق اشرف فرزند على زينبى غير از اسحاق اطرف است كه برادر على و عموى اوست و جهت اين كه او را شرف خوانند از نسبى است
1. سر الأنساب؛ سر السلسلة العلوية، ص 61 ـ 62؛ رجوع كنيد به: تهذيب الأنساب، ص 196؛ منتقلة الطالبيه، ص 163؛ جنة النعيم، ص 495؛ الفخرى، ص 45؛ رى باستان، ج 1، ص 397.
2. رساله زينبيّه (سيوطى).
(204)
كه با فاطمه زهرا عليهاالسلام دارد، و عمويش اطرف است از آن كه مادرش زينب نبوده است و يك طرف شرافت نسب را داشته است، چنان كه در عمر بن على اطرف و عمر بن على بن الحسين اشرف گفتهاند.
جدّ اوّل
و جدّ اوّل حضرت امام زاده طاهر نيز موسوم به محمّد است، و وى فرزند حسن است. و محمّد را سه پسر است:
اول، حسن بن محمّد، مكنّى به ابو محمّد كه وقتى قاضى شام بود و ابوالغنائم عبداللّه نسّابه نسب را به وى مىرساند.
دوم، احمد بن محمّد است، مكنّى به ابو هاشم و وى رئيس نقباء در شهر موصل بود.
سوّم، زيد بن محمّد مكنّى به ابوالقاسم قاضى اسكندريّه بود و حكومت نمود.
جدّ دوم
[ جدِّ دومِ] امام زاده طاهر حسن بن حسين است، و لقب وى صالح بود و در صلاحيت مشهور است.
جدّ سوّم
[ جدِّ سومِ] حسين بن عيسى است و لقب احول است يعنى يك نفر را دو نفر مىبيند و احوليّين طايفهاى از ساداتند.
جدّ چهارم
[ جدِّ چهارمِ] امام زاده طاهر، عيسى بن يحيى است، و شبهه بين عيسى بن يحيى و عيسى بن زيد نشود، از آن كه اين عيسى به يك واسطه به على بن الحسين عليهالسلام
(205)
مىرساند و ديگرى به سه واسطه؛ و عيسى بن يحيى بنا بر نقل عمدة الطالب(1) با وفور علم و فقه و كلام در سال سيصد و بيست و شش در رى وفات كرد.
وى جز، عيسى بن يحيى است كه جد چهارم امام زاده طاهر است و عيسى را شش پسر ظاهرا بوده است:
اول، احمد بن عيسى مكنى به ابو العبّاس است.
دوم، محمّد بن عيسى اعلم است و پسرى داشت حسين و او را دو پسر است: يكى ابو القاسم على كه ملقّب به منجّم است؛ دوم حمزه معَدَل كه پدر حسن نقيب اهواز است.
خلاصه: سوم، از پسرهاى عيسى يحيى بن عيسى است.
چهارم، زيد بن عيسى است و كنيهاش ابو الطيب است.
پنجم، على بن عيسى است، مكنّى به ابوالحسن. بنو الخطيب از نسل و عقب وىاند كه در مقابر قريش مدفونند.
وششم، حسين احول است.
جدّ پنجم
[ جدِّ پنجمِ] امامزاده طاهر، يحيى بن حسين است، كه مصاحب امام موسى كاظم عليهالسلام بود، و گفتهاند بعد از آن بزرگوار توقّف نمود و به سايرين از امامان قائل و معتقد نگرديد.
و مادرش خديجه دختر عمر اشرف كه پسر على بن حسين عليهالسلام ـ امام زينالعابدين ـ است و يحيى بن حسين كه جد ششم است دو برادر داشت: عبداللّه بن حسين و قاسم بن حسين.
و يحيى را شش پسر است:
1. عمدة الطالب، ص 264.
(206)
اول قاسم بن يحيى و ابو جعفر نسابه گفته است: فُرعُل بضمن فا و عين از نسل و عقب او است .
دوم، محمّد بن يحيى قاضى است و اعقاب وى بسيار است و نقابت و امارت حاج در احفاد وى وافر است.
سوم حسين بن يحيى زاهد است.
چهارم، حمزة بن يحيى است و محمّد اسود، شاعر منسوب به اوست.
پنجم، يحيى بن يحيى است و از وى اعقاب وى بسيارند: جعفر بن يحيى، قاسم بن يحيى، ابراهيم بن يحيى، موسى بن يحيى، حسن بن يحيى، طاهر بن يحيى، عباس بن يحيى، حسين بن يحيى، على بن يحيى.
ششم، عمر بن يحيى است و پسر عمر بن يحيى گويا از ائمه زيديّه بوده است، از آنكه در سال دويست و پنجاه هجرى بر مستعين باللّه خروج كرد و اسم وى يحيى بن عمر بن يحيى است و يحيى همان است كه در سامره شكايت از كثرت قرض در نزد وصيف تُرك، نمود و خواهش كرد به مستعين بگويد تا قرض او را بدهد، وى اعتنايى نكرد. ناچار به كوفه آمد و جمعى را دعوت كرد علاوه از هفتاد هزار درهم از بيتالمال بر آورد و بين لشكريان تقسيم نمود. پس مستعين باللّه لشكرى انبوه براى دفع و قتل وى فرستاد.
اگر چه بر لشكر مستعين غالب شد و ليكن عاقبت مغلوب و مقتول گرديد و سرش را به سامرّه آوردند و در بغداد آويختند و براى ميلى كه به وى داشتند شيعه [ را] هجو مىكردند و ابو الفرج اصفهانى گفته است(1)، كسانى كه از آل ابى طالب مقتول شدند، بمانند وى براى احدى از ايشان مرثيه نگفتند.
و در همان سال داعى اكبر كه حسن بن زيد است خروج كرد
پسر ديگر يحيى محمّد است، پسر ديگرش احمد است مشهور به محدّث.
1. مقاتل الطالبيين، ص 509.
(207)
جدّ ششم
[ جدِّ ششمِ] حضرت امامزاده طاهر، حسين بن زيد است مادرش كنيز است. پدرش زيد كه شهيد شد حسين خردسال بود، و حضرت صادق عليهالسلام او را تربيت كرده فرزند خويش خواند. چون بزرگ گرديد اكتساب علم از حضور مهر ظهور آن جناب عليهالسلام نمود ودختر محمّد ارقط را كه پسر عبداللّه باهر ابن امام زين العابدين است به وى تزويج نمودند؛ و همين حسين بن زيد را ذوالد معه و ذوالعبرة نيز لقب دارد؛ و جهت اين كه به اين لقب ناميدند آن است كه، گريه زياد مىكرد براى شهادت پدر و برادرش و مىگفت: هل ترك السهمان و النار سرورا يمنعنى من البكاء و در آخر عمر نابينا گرديد! و وى را كتب و اخبار بسيار است؛ و در واقعه محمّد صاحب نفس زكيّه و برادرش ابراهيم قتيل باخمرى حضور داشت، عاقبت در سال يكصد و سى و پنج وفات يافت و او را اعقاب كثيره است.(1)
جدّ هفتم
[ جدِّ هفتمِ] امامزاده طاهر، زيد است و او را چهار پسر بود:
اول، يحيى قتيل جورجان؛
دوم، حسين ذوالعبرة كه جدّ ششم امامزاده طاهر است و اوّل صفحه تفصيل حال او را عرض كردم؛
سيم، عيسى مؤتِم الاشبال؛
و چهارم، محمّد است.
اگر فرصت شد حالات زيد را عرض خواهم كرد.
1. عمدة الطالب، ص 260.
(208)
شرح حالات زيد بن على بن الحسين عليهالسلام
اما زيد بن على بن حسين كمالات نفسانيهاش لا تحصى است و عبارت مرحوم شيخ مفيد است: و كان زيد بن على عين اخوته بعد ابى جعفر الباقر عليهالسلام و افضلهم و كان ورعا عابدا فقيها سخيّا شجاعا دعا بالسيف يامر بالأمر و ينهى عن المنكر ويطلب بثارات الحسين عليهالسلام .(1)
يعنى؛ زيد بن امام زين العابدين عليهالسلام مانند برادرش حضرت باقر عليهالسلام بود و بوده است با تقوى و پرهيز كارى و عالم بود، با جود و سخاوت هم بود و مىخواند با شمشير مردم را در امر به معروف و نهى از منكر، و طلب خون جناب سيد الشهداء را مىكرد.
خلاصه، فضيلت زيد بسيار است و آنچه كرد با طايفه امويّه يعنى بنى اميّه و زمره مروانيّه براى خدا و خونخواهى دماء طاهره و نفوس مطهّره جدّ بزرگوارش و سايرين از اولياء اللّه بود.
و حضرت صادق عليهالسلام در خبرى كه مشروح است فرمود: ويل لمن سَمِعَ داعيته فلم يجبه؛ يعنى واى بر كسى كه ناله زيد را بشنود و او را يارى ننمايد.(2)
و اين عبادت دلالت بر حُسن حال زيد و وجوب رعايتش مىكند.
و مرحوم شيخ مفيد طاب ثراه فرمود: خروج زيد از براى طلب خون جناب سيد الشهداء عليهالسلام بود و مردم را به رضاى آل محمّد مىخواند و مردمان گمان كردند داعيه امامت براى خود دارد.(3)
و مرحوم طبرسى در كتاب اعلامالورى همين طريق را روايت كرد(4) و مرحوم ميرزا
1. الارشاد، ج 2، ص 171 (با كمى تغيير).
2. الاحتجاج، ص 125.
3. الارشاد، ج 2، ص 173 ـ 172.
4. اعلام الورى، ص 262.
(209)
محمّد استرآبادى در رجال وسيط نوشته است: زيد بن علىّ در سال يكصد و بيست يك شهيد شد و چهل و دو سال از عمرش گذشت.
و مرحوم ميرسيد عليخان در شرح صحيفه سجّاديه حديثى روايت نمود كه خلاصه آن اين است: خداوند اذن در هلاكت بنى اميّه داد بعد از قتل زيد بن على به هفت روز؛ و حضرت رضا عليهالسلام به مأمون الرشيد فرمودند: برادرم زيد بن موسى را قياس مكن به زيد بن على بن الحسين عليهالسلام . از آن كه زيد بن على عليهالسلام از علماى آل محمّد صلىاللهعليهوآله بوده است، مجاهده كرد با اعداء اللّه تا در راه خدا شهيد شد.
و ابو خالد واسطى گفت: حضرت صادق عليهالسلام هزار تومان مرحمت كردند تا بين عيال زيد قسمت نمايند و همچنين عيال كسانى كه در خدمت زيد شهيد شدند.(1)
و ابن حجر كه قساوت قلبيهاش سختتر از حجر است، در كتاب صواعق محرقه گفته است: زيد بن على بن الحسين امامى و جليل القدر است.(2)
در شرح حال زيد هر جا كه زيد بن علىّ ذكر شده است، همان زيد بن على بن حسين كه پسر امام زين العابدين عليهالسلام است مشتبه نشود؛ زيرا كه شاه ولايت، اولاد زيد نام نداشت.
خلاصه؛ زيد بن على معاصر زمان عبد الملك بن مروان و هشام بن عبد الملك بود و صدمات افزون از حد از ايشان ديد.
و اما صدمهاى كه از عبد الملك بن مروان ديد از كتاب لؤلؤ المضى فى مناقب آل النبى صلىاللهعليهوآله كه از مؤلفات واقدى است نقل مىنمايم آن است: بعد از اين كه حضرت ختمى مآب صلىاللهعليهوآله به فرمان خداوند سبحان سدّ ابواب از مسجد نمود به جز باب ولايت كه امر به فتح آن شد چنان كه فرمودند: ما أنا سدّدت أبوابكم و لا أنا فتحتَ باب عليّ ولكن اللّه سدّ بابكم و فتح باب عليّ؛ بعد از آن اولاد امير مؤمنان در آن خانه ساكن بودند و باب يعنى در آن خانه هم مفتوح و باز بود ـ و اين فقره علوّ مقام ذريّه طاهره نيز
1. كشف الغمه، ج 2، ص 129.
2. ر.ك: الصوارم المهرقة في نقد الصواعق المحرقة، ص 242.
(210)
معلوم است با توقفشان در آن خانهـ و فتح باب آن مسجد بر ايشان تا در زمان عبد الملك بن مروان بود، پس آن خبيث خواست سدّ آن باب كند نتوانست، جز آنكه امر نمود آن خانه را خراب نمايند و جزو مسجد كنند.
زيد بن على در آن ساكن بود و هر قدر اصرار كردند از آن خانه بيرون رود، قبول نفرمود. تا آنكه تازيانهها بر بدن آن جناب زدند و وى را به عنف(1) از آن خانه برآوردند، كه فرياد و فغان بنى هاشم و اهل مدينه بلند گرديد، پس زيد از شكنجه و رنجه زياد پناه به قبر مطهّر حضرت ختمى مآب صلىاللهعليهوآله آورد و در مسجد رسول معتكف گرديد و آن خانه را خراب كردند و بر اين كرامت و فضيلت راضى نشدند عترت رسول صلىاللهعليهوآله بماند. و خانه خرابى خانواده وحى و تنزيل از آن وقتى شد كه آتش براى سوزاندن در آن خانه خواستند و با كمال جسارت آن را سوزاندند. يعنى درى كه حضرت ختمى مآب صلىاللهعليهوآله به سوى مسجد خود گشود سزوار سوختن است؟!
و نبايد بنى فاطمه از اين نحو تجرّى ملول شوند از آن كه، معارضه و مخاصمه نوع بشر با خداوند اكبر به حدّى طغيان يافت، به كرّات عديده در مقام تخريب خانه خداوند برآمدند و بيت اللّه را بيت الشيطان ناميدند و اجزاى آن را سوزانيدند و خداوند سبحان خانه وجود شان را به آتش قهر و غضب خود بسوخت و اثرى از ايشان نگذاشت چنان كه از مبغضين آل محمّد صلىاللهعليهوآله در دار دنيا انتقام فرمود جزاى كردار شان را به آخرت نينداخت؛
خلاصه با آنكه زيد بن على عليهالسلام بدين بليّه عظمى مبتلا گرديد، التزام و مجاورت قبر شريف حضرت نبوى صلىاللهعليهوآله را ترك ننمود از مدينه مشرفه ـ على مشرّفها السلام ـ هجرت و حركت نكرد تا عبد الملك به جهنّم واصل شد و نوبت به هشام بن عبدالملك رسيد و اين سگ بچه هم به طريق پدر رفتار و مشى نمود و در مقام اذيّت اهل آن خانه كه آواره و بيچاره بودند برآمد. حاكم مدينه خالد بن عبد الملك بن
1. عنف، درشتى، شدت، كراهت (فرهنگ معين، ج 2، ص 2359).
(211)
حارث از قِبل وى به زيد جسارتها كرد، ناچار به سوى شام براى تشكى از حاكم ظالم نهضت و حركت كرد و رفتن زيد بن على به سوى شام، نزد هشامِ شوم، تسليم و تفويض او را مىفهماند و احتمال خروج نمىرود.
و در كتاب كفاية الأثر فى النصوص على الأئمّة اثنا عشر از محمّد بن بُكير، مروى است: زمانى كه زيد بن علىّ بن الحسين عليهالسلام خواست از مدينه حركت نمايد خدمتش رسيدم، صالح بن بشير نيز در خدمت آن بزرگوار بود، سلام كردم، و عرض نمودم: حديثى بيان فرماييد كه بدون واسطه از پدر بزرگوار خود شنيديد. فرمود: پدرم از پدرش از جدش رسول خدا روايت كرد كه فرمودند: خداوند هر كس را نعمتى داد حمد كند و هر آن رزقش دير رسد، استغفار نمايد و هر آن كه محزون شود لا حول و لا قوّة الاّ باللّه بخواند .
عرض كردم: زياد فرماييد!
فرمود: حضرت صادق عليهالسلام مرا خبر داد كه حضرت رسول صلىاللهعليهوآله فرمودند: چهار نفر را من شفاعت مىكنم، كسى كه به ذريّه من اكرام كند و كسى كه حاجات ايشان را برآورد؛ و كسى كه در امور ايشان ساعى باشد؛ و كسى كه به زبان و دل ايشان را دوست دارد.
عرض كردم: زياد فرماييد از آنچه خداوند به شما تفضيل داده است!
فرمود: حضرت رسول صلىاللهعليهوآله فرمود هر كس ما را دوست دارد با ما محشور مىشود در بهشت با ما است . من تمسك بنا فهو معنا فى الدرجات العلى؛ اى پسر بُكير! خداوند پيغمبر صلىاللهعليهوآله را برگزيد و ما را ذريّه او قرار داد و اگر ما نبوديم دنيا و آخرت نبود. اى پسر بُكير از ما خداوند عبادت كرده و شناخته مىشود و ما راهيم به سوى خداوند و از ماست سيّد انبياء صلىاللهعليهوآله و سيّد اوصيا عليهالسلام و از ماست قائم اين امّت .
عرض كردم: آيا رسول اللّه صلىاللهعليهوآله عهد گرفت است، چه وقت قائم شما قيام مىنمايد؟
فرمود: اى پسر بكير! اين امر بعد از شش نفر از اوصياء است و تو درك نمىكنى، بعد از آن قائم عليهالسلام ما مىآيد و زمين پر از عدل مىشود.
(212)
عرض كردم: شما صاحب اين امر نيستيد؟ فرمودند: من از عترت هستم .
باز مكرر عرض كردم . فرمودند: من از عترت هستم.
عرض كردم: اين فرمايش شما از رسول مختار صلىاللهعليهوآله است؟ در جواب، اين را خواند: لو كنت اعلم الغيب لاستكثرت مِن الخير؛ يعنى: اگر علم غيب داشتم خير بسيارى را مرتكب بودم .
پس، زيد بن امام زين العابدين عليهالسلام كه زيد بن على عليهالسلام باشد اين اشعار را خواندند:
نحن سادات قريشٍ
|
و قِوامُّ الحقّ فينا
|
نحن انوار الّتي من
|
قبل كون الخلق كنّا
|
نحن منا المصطفى
|
المختار والمهدىّ منّا
|
فينا قد عرف اللّه
|
وبالحقّ قمنا
|
سوف نصلى سعيرا
|
من توليّى اليوم عنّا(1)
|
واين حديث صحيح السند نهايت جلالت زيد را مىرساند.
يعنى ما آقايان و بزرگان قريشيم و بنيان حق از ماست و از ما حق خارج نيست و ما، نورها و روشنايىهاى پيغمبريم كه پيش از ايجاد خلق بودهايم، و از ما پيغمبر مختار صلىاللهعليهوآله و از ما مهدى عليهالسلام آل اطهار است؛ به واسطه وجود ما خداوند متعال شناخته شد و به حقّ ما ايستاده و برپاييم، پس هر كس از ما اعراض كند در دركات سعير مأوى خواهد گرفت.
و براى تأييد مراد، اين روايت را اگر بخوانى مىدانى جلالت قدر زيد را و آنچه حمل حاجت است. مىنويسم:
راوى صحيفه سجّاديّه از يحيى پسر زيد شهيد در وقتى كه به خراسان مىرفت سؤال كرد: چه چيز پدرت را به خروج كردن و قتال اين طاغى محرّك شدّ فرمود: پدرم از پدرش خبر داد كه حضرت رسول صلىاللهعليهوآله دست مبارك را بر پشت جناب سيد
1. كفاية الأثر، ص 301 ـ 298.
(213)
الشهداء عليهالسلام گذارد، فرمود: «از صلب تو فرزندى بيرون مىآيد كه نام او زيد است و كشته مىشود با گروهى از يارانش چون روز قيامت شود بر گردنهاى مردمان پاى مىگذارند و مىگذرند و به بهشت مىروند» پس من دوست دارم آنچه رسول خدا صلىاللهعليهوآله در وصف من فرمود ظاهر شود؛ آن گاه يحيى بن زيد گفت: رَحِم اللّه أبي كان واللّه احد المتعبّدين قائم ليلَه، صائم نهارَه، يجاهدٌ فى سبيل اللّه حقّ جهاده .
عرض كردم: پدرت زيد ادعاى امامت كرد و خروج فرمود ، و مجاهده نمود و هر كس دعوى كذب نمايد اين مقام را جايز نيست .
فرمود: إنّ أبي كان اعقل من أن يُدّعى ما ليس له بحقّ و إنّما قال أدعوكم الى الرضا من آل محمّد صلىاللهعليهوآله عنّي بذلك عمّى جعفرا قلتُ فهو اليوم صاحب الأمر قال نعم هو افقه بنى هاشم.(1)
و از اين كلمات تصديق به حجّت امامت حضرت صادق عليهالسلام واضح است.
خلاصه؛ چون زيد از شرارت و جلادت خالد بن عبدالملك به شام آمد، هشام بن عبد الملك او را اذن نداد به محضر وى درآيد و لب از شكايت گشايد . هر چند به هشام شرح حال خود را نوشت و تشكّى نمود. در جواب زيد، در آخر همان مكتوب وى نوشت: اِرجع الى أرضك؛ يعنى؛ برگرد به مدينه. زيد مىفرمود: واللّه بر نمىگردم به سوى پسر حارث هرگز . تا آن كه از هشام مأيوس گرديد، خواست از شام بيرون آيد، هشام او را خواست به حضور خود، چون وارد محضر وى گرديد، به هر طرفى كه روى آورد كسى زيد را جاى نداد تا بنشيند .
بنا بر قولى در برابر هشام نشست آن ظالم گفت: شنيدهام داعيه خلافت دارى و آرزوى آن مىنمايى و تو فرزند كنيزى بيش نيستى؟!
زيد فرمود: كسى از بندگان، اولى از اسماعيل بن ابراهيم عليهماالسلام نبود با آن كه پيغمبر معظّم است مادرش كنيز بود و حضرت خير البشر از نسل طيّب مطهّر آن سرور است .
هشام گفت: چه مىكند آن بقره برادرت؟
1. بحارالأنوار، ج 46، ص 200 ـ 199.
(214)
زيد غضب كرد و برآشفت نزديك به آن رسيد جانش از بدنش برآيد ؛ فرمود: حضرت رسول صلىاللهعليهوآله او را باقر ناميد و تو او را بقره مىنامى؟! چه قدر فرق دارد! براى همين نحو مخالفت شما، فرداى قيامت مقر و مكان شما مخالفت و مباينت خواهد داشت، يعنى؛ حضرت باقر بهشت مىرود و تو به آتش جهنم مىرود .
پس هشام به غضب آمد و گفت: خُذوا بيد هذا الأحمق المانق، يعنى؛ بگيريد دست اين احمق را و از مجلس بيرون كنيد . آن گاه دست زيد را گرفتند و كشيدند و بيرون بردند و چند نفر بر او گماشتند تا حدود شام دور كنند او را، چون از حدود شام زيد گذشت، مراجعت فرمود به سوى كوفه؛ و جمعى از اهل كوفه با وى بيعت كردند؛ و عامل كوفه يوسف بن عمر مردم را تحريض(1) بر قتل زيد مىكرد و تخويف از مخالفت نمود .
پس، از بستگان زيد قليلى باقى ماندند و اهل كوفه صفت عهد و بيعت شكستن را به نحو سابق اظهار نمودند و آن جناب را تنها گذاشتند، و اطراف زيد را سپاهيان كوفه گرفتند و زيد تنها جنگ مىكرد.
و به قول مسعودى اين دو بيت را تمثّل جسته مىفرمود:
فذلّ الحيوة و عزّ الممات
|
وكلا امراه طعاما وبيلاً
|
فان كان لابدّ من واحد
|
فسيرى الى الموت سيرا جميلاً
|
يعنى: زندهگى خوار است و عار، و مردن عزّت است و آسودگى، اگر چه هر دو طعام ناگوار است به جهاتى، ليكن از اين دو يكى را بايد قبول شود و آن خوبست مردن باشد.
پس در آن وقت تيرى بر طرف جبهه چپ زيد رسيد كه بر دماغش اثر كرد و به شهادت فائز شد.
و شهادت آن جناب در روز دو شنبه، بيست و هشتم شهر صفر در سال يكصد و بيست و يك هجرى بود.
1. تحريض = تحريك (فرهنگ نوين، ج 1، ص 250).
(215)
پس از وقوع اين خطب(1) عظيم، بدن شريف زيد را چهار سال بر دار آويختند و سرش را بردند در برابر قبر حضرت رسول صلىاللهعليهوآله نصب نمودند و فواخت كه نوعى از پرنده است بر شكم او آشيانه گذاشتند و عنكبوت به عورت زيد تنيد؛ تا آنكه وليد بن زيد به يوسف بن عمر نوشت، عجل(2) عراق را از دار به زير بياور و بسوزان و خاكسترش را به باد ده. او هم چنين كرد .
و عجب دارم از اهل كوفه كه در اين مدت جرأت نكردند شفاعتى نمايند و بدن زيد را دفننمايند وخرما فروشهاىكوفه درحق ابوسالم ميثم تمّار جز اين قسم معاملهنمودند.
و حكم بن عباس كلبى اين شعر را گفت:
صلبنا لكم زيدا على جذع نخلةٍ
|
فلم ار مهديا على الجذع يصلب
|
يعنى؛ آويختم از براى شما زيد را بر شاخه درخت و نديدم مهدى بر شاخه درخت آويخته شود .
و اين بيت طعن بر شيعه است . چون حضرت صادق عليهالسلام اين شعر را شنيدند بر او نفرين كردند پس شيرى او را در كوفه پاره پاره كرد . چون حضرت صادق عليهالسلام شنيد، به سجده رفت و فرمود: الحمد اللّه الّذي انجزنا ما وعدنا.(3)
و در كتاب عيون اخبار الرضا در حديث مبسوط است اهل كوفه به اهل مدينه كيفيت شهادت زيد را نوشتند خلاصه آن را مىنويسد:
زيد در روز چهار شنبه غرّه شهر صفر المظفر خروج كرد و در روز جمعه شهيد شد ـ و اين تاريخ صحيف تاريخ سابق معلوم است و مشهور قول مسطور است ـ و مضمون آن نامه را بر حضرت صادق عليهالسلام خواندند بسيار گريست و فرمود: انا للّه و انّا اليه راجعون عند اللّه احتسب عمّى انه كان نعم العم إنّ عمّي كان رجلاً لدنيانا و آخرتنا مضى واللّه عمىّ شهيدا كشهداء استشهدوا مع رسول اللّه صلىاللهعليهوآله و عليّ و الحسن والحسين صلوات اللّه عليهم.
1. خطب = كار بزرگ (فرهنگ معين، ج 1، ص 1429).
2. عِجْل = گوساله (فرهنگ نوين، ج 2، ص 955).
3. كشف الغمه، ج 2، ص 422 ـ 421.
(216)
چه قدر حضرت صادق عليهالسلام در اين فقرات شريفه تمجيد از زيد فرموده است و چگونه قسم خورده است . واللّه زيد شهيدى است از شهداء با رسول اللّه صلىاللهعليهوآله و امير مؤمنان و حسن و حسين عليهمالسلام (1).
وفضيل بن يسار كه در آن جنگ حضور داشت و شش نفر از مخالفين را به نيران فرستاده بود، چون خدمت حضرت صادق عليهالسلام رسيد و خبر شهادت زيد را رسانيد، چنان گريه كرد كه اشكهاى آن جناب مانند مرواريد از اطراف محاسن شريفش ريخته مىشد . بعد فرمود: اى فضيل! گويا شك دارى در كشتن اين شش نفر كه آيا به حق بود يا به باطل؟ عرض كرد: اگر باطل نمىدانستم نمىكشتم .
فرمود: خداوند مرا شريك كند در اين خونها مضى واللّه عمّي شهيدا مثل ما مضى عليه عليّ بن ابيطالب عليهالسلام و اصحابه.(2)
و در حديث است؛ حضرت صادق عليهالسلام از ابى ولاء كاهلى، سؤال كردند عموى من زيد را ديدى؟
عرض كرد: بلى رأيته و رأيت الناس بين شامت حنقٍ و بين محزونٍ محترق . فقال عليهالسلام اما الباكى فمعه فى الجنّة وأمّا الشامت فشريك فى دمه؛(3) يعنى ديدم من زيد را ديدم مردم را كه بعضى شمامتت مىكردند و بعضى گريه مىكردند . پس حضرت صادق عليهالسلام فرمود: اما كسانى كه گريه مىكردند در بهشت با او هستند و امّا كسانى كه شماتت مىكردند پس شريك اند در خون او .
و در حديث ديگر است، حضرت صادق عليهالسلام فرمودند: رحمه اللّه اَما إِنّه مؤمنا و كان عارفا و كان عالما صدوقا، اما إِنّه لو ظفر لوفى أمّا إِنّه لو ملك لعرف كيف يصنعها ؛(4) معنى فقره اخيره آن است زيد اگر ظفرى مىيافت وفا مىكرد و اگر مالك مىشد مىدانست چه كند، يعنى حق ما را ادا كرده تسليم مىنمود.
1. عيون اخبار الرضا عليهالسلام ، ج 1، ص 252.
2. امالى شيخ صدوق، ص 349.
3. كشف الغمه، ج 2، ص 204.
4. مستدرك الوسائل، ج 10، ص 391 ـ 390.
(217)
و در حديث طويل است كه: حضرت موسى بن جعفر عليهالسلام فرمود: كه پدرم فرمود: «خدا رحمت كند زيد را كه مردم را به رضاى آل محمّد صلىاللهعليهوآله دعوت كرد» و پدرم فرمود: «اگر خروج كنى كشته مىشوى و آويخته مىگردى اگر راضى هستى خروج كن .»(1)
و اخبار كثيره در مدح زيد در كتب رجال از شيعه مأثور است و در كتاب مناقب ابن شهر آشوب حديثى غريبى مرسلا مروى است كه خلاصه آن بدينگونه است :
زيد نيمه شبى خدمت حضرت صادق عليهالسلام مشرف شد و خواست با آن جناب بيعت نمايد قبول نفرمود، پس عرض كرد: و شما با من بيعت نماييد در مقام خون خواهى برايم .
آن جناب فرمودند: أليس الصبح بقريب؛ پس برخواست و رفت و زمانى نگذشت با ديده گريان فرياد كنان مراجعت نمود و عرض كرد: ارض عنّي رضى اللّه عنك، ارحمني رحمك اللّه، اِغفر لي غفر اللّه لك .
پس آن جناب فرمودند: رضي اللّه عنك و يرحمك اللّه و غفر اللّه لك تو را چه مىشود عرض نمود در خواب ديدم حضرت رسول صلىاللهعليهوآله با حربه بر من وارد شد و حضرت امير در برابر و حضرت صديقه طاهره در عقب سر و حسنين عليهمالسلام در يمين و يسار وى بودند و فرمود: اگر ترضيه از جعفر بن محمّد نجويى و براى تو ترحيم و استغفار ننمايد اين حربه را بر تو مىزنم .
پس با آن جناب معانقه فرمود و برخواست و رفت و حضرت صادق عليهالسلام قرض زيد را ادا كرد.(2)
و از ابيات زيد در منقبت امير مؤمنان عليهالسلام براى زينت اين اوراق مىنويسد:
و من اشرف (شرف) الاقوام قوما برأيه
|
وان عليّا شرفته المناقب
|
وقول رسول اللّه والحقّ قوله
|
وان زعمت منه اؤلف كوادب(3) بانك منّي يا على معالَنا كهارون من موسى اخ لي وصاحب
1. وسائل الشيعه، ج 15، ص 53.
2. مناقب، ج 4، ص 225 ـ 224.
|
3. أنوف كواذب (خ ل).
|
|
(218)
دعاه ببدرٍ فاستجاب لامره وما زال فى ذات الاله يضارب
فمازال يعلوهم به و كانّه شهابٍ تلقاه القوابس ثاقب(1)
مخلص معنى آن است: مثل على بن ابى طالب عليهالسلام كيست كه مجموعه مناقب است و رأى شريف وى بهترين رأىها؟ و فرمايش حضرت رسول صلىاللهعليهوآله حق است اگر چه موجب ارغام اناف و ذلّت دروغ گويان شد؛ كه فرمود به آواز بلند: على عليهالسلام از براى من چون هارون است از براى موسى؛ و در وقتى كه جناب امير مؤمنان عليهالسلام در بدر اجابت نمود امر آن بزرگوار را؛ و براى خداوند شمشير زد و بر اعادى دين هميشه برترى داشت چون شهاب ثاقب.
ويحيىكه فرزندارجمند زيد است ـ وشانزده ساله شهيد شد ـ درمرثيه پدرش فرمود:
خليلَيني عنّي بالمدينة بلغا
|
بني هاشم أهل النهى والتجارب
|
لكلّ قتيلٍ معشرٌ يطلبونه
|
وليس ليزيد بالعراقين طالب
|
سابقى بجدّ السيف ما قد تركتم
|
وضيعتم مادام بالسيف ضارب(2)
|
يعنى؛ اى دو دوست من! ـ و مراد از دو دوست شايد محمّد و ابراهيم فرزندان عبداللّه محض باشند ـ سلام مرا به ازكياى بنىهاشم برسانيد؛ و بگوئيد هر كشته خونخواهى دارد كه طلب خون او را مىكند و در عراقين براى خونخواهى پدرم كسى نيست؛ من طلب مىكنم از دم شمشير خون كسى را كه شما بنى هاشم گذارديد و ضايع نموديد مادامى كه مىتوانم .
در كتاب ربيع الأبرار اشعارى كه مشعر بر شجاعت زيد است ذكر كرده است دو سه تا را بنويسم:
فلمّا تردّى بالحمائل و انثنى
|
يصول باطراف القنا الذوابل
|
بيّنت الأعداء أدسنانه
|
يُطيل حنين الامّهات الثواكل(3)
|
1. الفصول المختارة، ص 25.
2. سير اعلام النبلاء، ج 5، ص 291. 3. ربيع الأبرار، ج 4، ص 197، باب 7.
(219)
شرح حال امام زاده عبداللّه ابيض
در شرح حال امامزاده عبداللّه ابيض است كه نزديك به مزار حضرت امام زاده لازم التعظيم عبدالعظيم حسنى مدفون است.
اما نسب شريف وى آنچه در كتب انساب صحيحه ديده شده است به پنج پشت به حضرت على بن حسين كه امام زين العابدين عليهالسلام است مىرسد، بدين گونه: عبداللّه ابيض ابن عباس بن محمّد بن عبداللّه شهيد بن حسن افطس بن على بن على بن حسين بن على بن ابى طالب عليهالسلام بر اين قاعده همان پنج پشت به امام زين العابدين مىرسد، به واسطه على كه فرزند امام زين العابدين عليهالسلام مىرساند.
وبعضىازعوام اشتباهكردهاند وعباسبن محمّد پدربزرگوار امامزاده عبداللّهرا، عباس بن علىگفتهاند؛ ولىشبهه اسمىاست وبر خطا رفتهاند. وجماعتى ازاهل تواريخ وارباب سير،احوالوىراشرحدادهانددرذيلكسانىكهدررىمدفوناندومحقّقاحضرتعبدالعظيم و حضرت امامزاده عبداللّه ابيض و كسائى ـ كه يكى از قارى قرآن است ـ از مدفونين رى شمردهاند، ومرحومقاضى نوراللّه اين بزرگوار را دركتاب مجالس المؤمنين يادكرده است.
و بخارى نسابه گفته است:(1) در رى مزار كثير الانوار ابو عبداللّه حسين بن عبداللّه ابيض است، كه در سال سيصد و نوزده، به رحمت ايزدى پيوست و پسرى نيز از حسين بن عبداللّه ابيض در كتب انساب مذكور است موسوم به عبداللّه .
و سيد شريف احمد نسابه در كتاب عمدة الطالب نيز از احوال عبداللّه ابيض خبر داده است(2) كه بعضى از مقالات وى را ترجمه فارسى نموده عرض كردهام .
وبنوالأبيضدريمنبسيارندكهمنسوبعبداللّهابيضاندوخودعبداللّه وفرزندشحسين
1. سر الأنساب؛ سر السلسلة العلوية، ص 79 ـ 78.
2. عمدة الطالب، ص 349.
(220)
و نوادهاش عبداللّه عالم و فاضل و محدث و شاعر خوش بيان و شيرين زبان بودهاند.
امّا پدر امام زاده عبداللّه ابيض بن عباس بن محمّد است .
مادرش گويا ام ولد بود و زياده بر آن از احوالش را نظر ندارم .
امّا محمّد كه پسر عباس است، پسرى عبداللّه شهيد نام داشت، كه بعد اول امامزاده عبداللّه ابيض است و كنيهاش ابو جعفر است. و به روايت ابو الفرج اصفهانى مادر محمّد بن عبداللّه، زينب دختر موسى بن عمر بن على بن حسين بن على بن ابىطالب عليهالسلام است.(1)
و محمّد در نزد معتصم در ايام وليعهدى وى بسيار قرب و منزلت داشت . چنان كه معتصم يك روزى در نزد مأمون حاضر بود عمودى از آهن در نهايت سنگينى و وزن در دست او بود هشت مرتبه انداخت و گرفت پس عمود را به جانب على بن عباس انداخت او نيز مانند معتصم هشت مرتبه انداخت و گرفت .
پس على بن عباس به ابا جعفر محمّد بن عبداللّه گفت: شما را از اين هنر بهره هست ؟ پس محمّد بن عبداللّه عمود را گرفت شانزده مرتبه انداخت و گرفت! معتصم از شدت تغيّر سرخ شد چون يكى از ولايات را به عنوان ايالت و حكومت به وى داده گفت: چرا به مأموريت خود نمىروى؟ البته به زودى روانه شو . چون تو را دوست مىدارم شربتى لذيذ براى تو ارسال خواهم داشت او را بنوش پس شربت مسمومى فرستاد و وى بخورد و بمرد، به رحمت ايزدى پيوست .
امّا عبداللّه شهيد كه جد دوم امام زاده عبداللّه است
بهروايت عمدة الطالب يكى از ائمه زيديّه است(2) و عجب است ازاين نسبتكه به وى دادند ازآنكه زيديّهخروجبه سيفوشمشيررا ازاصول مذهبخودمىدانند .و وى خروج نكرد وليكن با حسين بن على عابد؛ شهيد فخ بود كه شمشير حمايل كرده و حسين نيز وصيّتبه وىكرد، در زمانرحلتش پسازشهادت شهداى فخ درمدينه طيّبه قوطىجسته.
1. مقاتل الطالبيين، ص 381.
2. عمدة الطالب، ص 349 ـ 348.
(221)
هارون الرشيد خواست بداند از بزرگان علويّين كه هست . از فضل بن يحيى جويا شد گفت: در مدينه عبداللّه بن حسن افطس است مردم با وى مراوده مىنمايند .
پس حكمكرد وى راحاضر كردند وگفت: تا كى مردمرا دراطرافخود جمعمىنمايى وبه مذهب زيديّه دعوت مىكنى؟ فرمود: قسم به خدا! من از اين طايفه نيستم والفتى با آنها ندارم، مرد منزوى و گوشه نشين هستم، دست خود را به خون من آلوده مكن .
هارون گفت: مىدانم در قول خود صادقى، پس وى را در خانه حبس كرد و چند كبوتر در آن خانه رها كرد براى آن كه كبوتر بازى كند. عبداللّه هر قدر تمنا كرد از محبس او را بيرون آورد مفيد نشد، آن گاه كاغذى به هارون نوشت كه تماما فحش و دشنام به هارون بود، به يكى از ندماى هارون داد كه از مضمونش اطلاعى نداشت چون هارون نوشته را بخواند به جعفر برمكى داد و گفت: بخوان و او را از حبس بيرون بياور و نوشته به او بده كه اغتشاش در دماغ و اختلال در حواس وى رسيده است .
پسبهروايت عمدةالطالبهارونگفت: اللهمّ اكفنيهعلىيد ولىّ مناوليائيواوليائك.(1) پسجعفر برمكىدر روزنوروز آنسيد جليلراخواست وبهدستخودگردناو را زد و در ميانظرفىگذاشته وسرپوشبر روىآننهادباهدايا روز نوروز براىهارون فرستاد. هارون بىخبر سرپوشرابرداشته سربريدهعبداللّهرا ديد اعضاىوىبهلرزهآمد. چونجعفر حاضر شد، گفت: چراچنين كردى؟ جعفر گفت: بهواسطه خلاف ادب ودشنامىكه بهخليفه داد.
پس هارون حكم كرد سرش را با جسدش در بغداد دفن كردند. [ پس] از اين جهت هارون به مسرور خادم گفت: برو جعفر را به قتل برسان . جعفر گفت: چرا مرا مىكشى؟ گفت: به واسطه قتل عبداللّه . پس از اين جهت نسل برامكه منقطع شد .
اما جدّ سوم امام زاده عبداللّه، حسن افطس است
وقتىكهپدرش علىبن علىبن الحسين عليهالسلام وفاتكرد وىدر رحممادرشبود ومادر حسن افطس كنيزكى سنديّهبود چون بهحدّ بلوغرسيد محمّدبن عبداللّه محضصاحبنفس زكيّه
1. عمدة الطالب، ص 349 ـ 348.
(222)
خروج كرد ورايت محمّد را حسن افطس افراشت از آن كه بلند بالا بود ، و او را رمح آل ابىطالب مىگفتند؛ وقتىكه محمّدبن عبداللّه نزديكمدينه شهيدشد حسنافطس فرار كرد؛ زمانملاقات حضرت صادق عليهالسلام بامنصور دوانيقى فرمودند: اگر مىخواهىخدمتىبه رسولخدا كرده باشى. حسن افطسرا اذيت مكن واز گناهش بگذر. پساز وى عفو كرد.
و بعضى از اهل حديث آن را از اشرار بنى فاطمه خواندهاند و مىگويند به حضرت صادق عليهالسلام بى ادبى كرد و حضرت صادق در مرض موت وصيت فرمودند : هشتاد دينار به حسن افطس بدهند . سالمه كنيز آن حضرت عرض كرد: حسن افطس قصد قتل شما داشته است و شما انعام مىفرماييد؟! فرمودند: ويقطعون ما أمر اللّه به ان يوصل .(1)
و صاحب تاريخ عالم آرا گفته است: سادات افطس در عراق عرب بسيارند .(2)
و افطس كسى را گويند كه دماغش پهن باشد .
و جدّ چهارم امام زاده عبداللّه أبيض، على بن على بن الحسين است
كنيهاش ابى الحسن است. مادرش ام ولد است و از سنّ وى سى و هشت سال گذشت و در ينبع رحلت كرد .
پسمخفى نماند كه اعقاب امام زينالعابدين عليهالسلام ازشش نفر است: حضرت باقر عليهالسلام و عبداللّهباهر و زيد شهيدـ كهحالاتاوعرض شد ـ وعمر اشرف وحسيناصغرو علىاصغر.
و على اصغر كه جد چهارم امام زاده عبداللّه ابيض است، و حسين اصغر جد شريف قاضى صابر است كه در قريه ونك نزديك طهران مدفون است .
1. الغيبه (شيخ طوسى)، ص 197.
2. تاريخ عالم آرا، چاپ سنگى.
(223)
در احوال سيد شريف حضرت امام زاده قاضى صابر ونكى
ياقوت حموى در كتاب معجم البلدان گفته است: ونك به سكون نون و كاف و فتح واو قريه است از قراى رى .(1) از اين عبارت معلوم مىشود، در آن زمان وَنك به سكون نون معروف بوده است و اكنون به فتح كاف [ نون] اشتهار دارد.
پس بدان نسب حضرت قاضى صابر بدين گونه است : ابو القاسم على بن محمّد بن نصر بن مهدى بن محمّد بن على بن عبداللّه بن عيسى بن على بن حسين اصغر بن على بن حسين بن على بن ابى طالب عليهالسلام .
بعد از بيان اين اجـداد و اباى گرام عظام آن سيد شريف وإلاّ مقام؛ خوانندگان بدانند كه بزرگوار، سيد حسينى است و نسب را به حضرت امام زين العابدين عليهالسلام به توسط حسين اصغر مىرساند كه بلافاصله فرزند امام زين العابدين است؛ پس لقب ايشان همان قاضى صابر است و كنيهاش ابو القاسم و اسم مباركش على است .
و حسين اصغر كه پسر امام زين العابدين است مادرش موسومه به ساعده و ام ولد بود؛ و حسين اصغر مرد صالح فاضل بود و كنيهاش ابو عبداللّه است و در سال يكصد و پنجاه و هفت در مدينه وفات كرد و از او چند پسر بماند . عبداللّه اعرج و عبداللّه و على و ابو محمّد و سليمان .
و اعقاب حسين اصغر ، در حجاز و عراق و عرب و شام و بلاد عجم و مغرب بسيارند ، و از اين طبقهاند سادات مرعشى كه در بلاد عجماند ؛ و سابقا عرض شد كه
1. معجم البلدان، ج 5، ص 385.
(224)
بنو الافطس ساداتى هستند منسوب به على اصغر پسر پسر امام زين العابدين عليهالسلام .
حال، معلوم شد كه نسب امام زاده قاضى صابر از اولاد حسين اصغر كه به على بن الحسين ـ كه امام زين العابدين عليهالسلام باشد ـ منتهى مىشود و صاحب كتاب عمدة الطالب فرموده است در احوال حسين اصغر: و كان الحسين عفيفا محدّثا فاضلاً عالما(1) و از سن شريف وى هم پنجاه و هفت سال گذشت؛ و به تاريخ مسطور در مدينه وفات كرد و على كه مكنى به ابو الحسن است جدّ ديگر امام زاده قاضى صابر است و بسيار جلالت قدر داشته است. و كان من رجال بنى هاشم لسانا و بيانا وفضلاً و كان متديّنا؛
پس به همين ترتيب سلسله آباى اين سيّد جليل منتهى است ، هبوطا و نزولاً بدون شبهه تا حضرت قاضى صابر .
و از بعضى عبارات صاحب كتاب نهاية الاعقاب معلوم مىشود كه تولد اين بزرگوار هم در قريه ونك بوده است و در علم نسب كه از علوم مشهوره است كمال امتياز داشته و در زمانهاى گذشته هر بلدى را نسابه بوده است و نسابه رى آن بزرگوار بوده است و بعضى در محضر وى استفاده اين علم را مىكردند.
و صاحب كتاب مسطور گفته است: و قد رأيته و كان جارى في الرّي و استفد منه هذا العلم ، يعنى؛ امام زاده قاضى صابر در رى همسايه من بود و من خدمتش حاضر مىشدم و اين علم را از وى استفاده مىكردم .
و مخفى نماند كه خليفه معاصر زمان آن بزرگوار، مقتضى لأمر اللّه، بوده است، كه در سال پانصد و پنجاه و پنج هجرى مرد .
و بعضى از خوانندگان بدانند نسب حسينى، بين انساب ممتاز است بلكه موهبتى است روحانيّه و فضيلتى است رحمانيه و حضرت امام زاده قاضى صابر سيّد شريف نسابه حسينى است پس التجا به مزار شريف ايشان و زيارت قبر آن سيد جليل الشأن باعث خشنودى جد شهيد سعيدش سيّد مظلوممان ابا عبداللّه الحسين غريب
1. عمدة الطالب، ص 311.
(225)
و مظلوم كربلا است .
البته بعد از علم به صحّت انساب كريمه آن بزرگوار، نهايت بى انصافى است و با قدرت و مكنت ترك زيارتش نماييد. به خصوص كسانى كه در اطراف آن بقعه كريمه و روضه عظيمه متوقف و ساكن اند و گويا عابرين اين مزار كثير الانوار به فاتحه و زيارت مختصرى آن بزرگوار را ياد ننمايند و شرفيابى حضورش را از شدت كبر و غرور ترك كنند و فيض و بهره و اجر كلّى را ترك كرده باشند و از ثواب كثيرى محجوب و ممنوع باشند.
و گويا آن مزار اختصاص به ايشان هم نداشته باشد بلكه جماعتى از سادات نسابه در همان محل مدفوناند، كه يكى از ايشان ابو الفتح ونكى است؛ و محتمل است ابو هاشم مجد الدين سيد شريف نسابه رى نيز در آن جا مدفون باشد.
اين است ذكر نسب حضرت امام زاده قاضى صابر كه از روى كتاب صحيح نوشته شده است، شايد اجرى در آخرت داشته باشم . ان شاءاللّه تعالى
(226)
(227)
(4)
امامزادگان رى
تأليف:
شيخ محمدحسين طهرانى (قرن 13)
(228)
(229)
مقدمه
نسخه خطى به نام امامزادگان رى از شيخ محمدحسين طهرانى (قرن 13) در كتابخانه حضرت آيةاللّه مرعشى به شماره 6391 موجود است كه در فهرست آن كتابخانه چنين معرفى شده است:
امامزادگان رى، شيخ محمدحسين طهرانى (قرن 13)
دومين بار كه مؤلف به زيارت حضرت امام رضا عليهالسلام موفق شده، در مراجعت به زيارت امامزاده عبدالعظيم رفت و ضمناً قبر زبيده خاتون را زيارت كرده، و چون آنجا را رو به خرابى ديد، مشغول تعمير آن شده و اين تاريخ را نگاشت. در صحت انتساب اين قبر و داستان آمدن زبيده با مادرش شهربانو به رى و چگونگى عروسى اين بانو با قاسم بن الحسن.
اين تاريخ كه به نام فتحعلى شاه قاجار نوشته شده شامل پارهاى از تاريخ رى و عدهاى از امامزادگان اين ناحيه و تهران نيز مىباشد.
آغاز افتاده: زمان، برازنده رايات شوكت و شان شهريار والا تبار و شهنشاه بلند اقتدار...
انجام:
عروس قاسمم نامم زبيده
|
فلك خاك مرا در رى كشيده
|
73 برگ 15 سطرى، فهرست كتابخانه آيةاللّه مرعشى، ج 15، ص 347.
كتاب فوق شامل يك مقدمه در ثواب زيارت حضرت محمّد صلىاللهعليهوآله و ساير ائمه عليهمالسلام و اولاد آن بزرگواران. و چند فصل، فصلى در اثبات عروسى قاسم بن حسن، و فصلى در تزويج حضرت شهربانو با حضرت امام حسين عليهالسلام ، و فصلى در ذكر بعضى از اولاد ائمه كه در شهر رى مشهور مىباشند، و در پايان فصل در خصوص كراماتى از
(230)
روضة حضرت زبيده خاتون ظاهر شده، و در آخر اشعار و مراثى در سوگ قاسم.
لازم به تذكر است كه:
1. در باب ثواب زيارات معصومين عليهمالسلام ، رواياتى كه آورده شده مستند به مدارك و مآخذ معتبر و صحيح است.
2. در بخش عروسى قاسم بن حسن، مشتمل بر چند بحث است: حضور زبيده خاتون و شهربانو در كربلا؛ عروسى زبيده خاتون و قاسم بن حسن در شب عاشور؛ فرار شهربانو و زبيده از دست لشكريان عمر بن سعد به رى؛ پنهان شدن شهربانو در دل كوه؛ پناه بردن زبيده به اقوام مادرش كه از نسل يزدجرد بودند؛ تولد قاسم الثانى بن قاسم بن حسن در رى؛ شهادت قاسم ثانى و ... .
مطالبى كه نويسنده در اين بخش آورده مستند به مآخذ و مدارك بسيار ضعيف و مجهول و مجعول است كه سخيف بودن اين بخش از كتاب، باعث بىاعتبارى كل كتاب شده است.
چون اصل وجود شهربانو بنت يزدجرد به عنوان همسر حضرت امام حسين عليهالسلام مورد ترديد است، و بر فرض وجود، فرزندى فقط به نام على بن الحسين عليهالسلام داشته، و زبيده فرزند او نبوده است. و به استناد كتب معتبر تاريخى حضرت امام حسين عليهالسلام دخترى به نام زبيده خاتون نداشته و يا دخترى كه همسرش معلوم نباشد ندارد تا تطبيق بر همسر قاسم بن حسن بشود؛ و نيز قاسم بن حسن به اتفاق مورخان، غير بالغ بوده و قابليت ازدواج نداشته است. و در نهايت قاسم بن حسن فرزندى نداشته و فرزندى از او متولد نشده است.
با وجود اين همه اكاذيب و افسانهها صلاح نبود كه اين رساله چاپ شود، و لكن از آن جائى كه مطالب رساله در ارتباط با تاريخ رى و امامزادگان مدفون در رى (حدود صد نفر) است، و اين مجموعه هم در ارتباط با امامزادگان رى بود مناسب ديده شد بحثهاى افسانهاى و جعلى اين رساله تذكر داده شود و ساير مطالب تاريخى آن در ديد فضلا و مورخان قرار گيرد.
(231)
و در كتاب مأخذشناسى حضرت عبدالعظيم حسنى عليهالسلام و شهر رى اين رساله چنين معرفى شده است:
382/4 . امامزادگان رى (فارسى)
از : محمد حسين تهرانى
موءلف كتاب از فقها و علماى بزرگ مقيم كربلا و از شاگردان صاحب رياض و سيد مجاهد و ميرزاى قمى بوده و شرح احوال او در الكرام البررة ، ص 368 بيان شده است .
وى در راه زيارت خود به مشهد مقدس ، چند روزى در تهران توقف مىكند . در همين زمان ، هنگام زيارت امامزاده عبدالعظيم عليهالسلام در بين راه به بقعه زبيده خاتون مى رسد و چون آن را خراب و ويران مىبيند به تعمير آن مىپردازد . و سپس تصميم مىگيرد براى اثبات صحت اين قبر و داستان آمدن زبيده با مادرش شهربانو به رى ، اين رساله را بنويسد :« مطلب و منظور از جمع آورى اين اخبار ثبوت عروسى قاسم و زبيده خاتون دختر حضرت امام حسين عليهالسلام است در كربلا و آمدن زبيده خاتون و شهربانوى ـ مادر او ـ به شهر رى و هر يك بقعه على حده دارند .»
كتاب به نام فتحعلى شاه قاجار (1211ـ1250ق) در يك مقدمه و چند فصل و خاتمه نوشته شده است با اين عناوين :
مقدمه : در ثواب مجملى از زيارت حضرت خاتم المرسلين و ائمه طاهرين و اولاد طيبين صلوات الله عليهم اجمعين .
فصل : در اثبات عروسى قاسم .
فصل : در ذكر تزويج حضرت شهربانو را به حضرت امام حسين عليهالسلام
فصل : در ذكر بعضى از اولاد ائمه كه در شهر رى مشهور مىباشند .
فصل : در خصوص كراماتى كه از روضه حضرت زبيده خاتون ظاهر شده .
و در آخر اشعار و مراثى در سوگ قاسم .
(232)
آغاز افتاده :« زمان ، برازندهء رايات شوكت و شان ، شهريار والاتبار ، و شهنشاه بلند اقتدار، رئيس امت نبوى و حافظ ملت مرتضوى... السلطان فتحعلىشاه...»
انجام :
«فرياد از غريبى
|
بيداد از غريبى
|
عروس قاسمم نامم زبيده
|
فلك خاك مرا در رى كشيده»
|
اين كتاب ضمن منشورات كنگره حضرت عبدالعظيم حسنى عليهالسلام و شهر رى به چاپ مىرسد.
نسخههاى خطى: كتابخانه آيت اللّه مرعشى نجفى ـ قم، شماره 6391، نسخ، عناوين و نشانيها شنگرف، 73 برگ، 15 سطر.
ر .ك : فهرست نسخههاى خطى كتابخانه عمومى حضرت آيت الله العظمى مرعشى نجفى ، ج 16 ، ص 347 ؛ روءيت نسخه .
بر روى نسخه خطى كتابخانه حضرت آيةالله مرعشى به شماره 6391 ـ كه ظاهراً به خط حجة الاسلام و المسلمين سيد محمّد جزائرى است ـ نوشته شده است:
«بسمه تعالى ـ اين نسخه منحصر به فرد، در اثبات صحت مقبره زبيده خاتون و شهربانو در شهر رى، و باقى امامزادگان كه در رى مدفونند. مؤلّف شيخ محمّد حسين تهرانى، مقيم كربلا بوده، به طورى كه در مقدمه اين كتاب نوشته؛ و علامه تهرانى قدس سره در الكرام البرره ص 368 او را از فقها و علماى بزرگ كربلا دانسته، و از شاگردان صاحب رياض و سيد مجاهد و ميرزاى قمى بوده، به طورى كه از قراين و تأليفات وى كه در آنجا مذكور است، مستفاد مىشود.
(233)
اما اين رساله را علامه تهرانى نديده و ننوشتهاند؛ در باب خود كمنظير است. در اول نسخه ستايش فتحعلى شاه و بعضى از مطالب تاريخى آن زمان و در اواسط نسخه نام ميرزاى قمى را به عنوان اعلم علما ياد كرده است. نام بعضى از كتب خطى و محل وجود آنها را نوشته است.»
شيح آقا بزرگ تهرانى در كرام البرره، ج 1، ص 368 در وصف مؤلّف مىنويسد: «كان من فقهاء كربلاء و علمائها الأجلاّء في عصره، رأيت رسالته الفتوائية العملية الفارسية في الطهارة و الصلاة؛ و هى تشتمل على المسائل الاتفاقية، ألّفها بعد وفاة السيد على الطباطبائى صاحب الرياض. و فى حياة ولده السيد محمّد المجاهد، و ذكر في اول هذه الرسالة مجاورتة للحائر الشريف و انه الف قبل ذلك رسالة النجاة من فتاوى صاحب الرياض. و الف قوت لايموت و [و أقل الواجب]من فتاوى الميرزا القمى ذكرناه في الذريعة، ج 3، ص 374. و ألّف لب الالباب من فتاوى السيد محمّد الطباطبائى مدّ ظله، ثمّ الف هذه الرسالة في المسائل الاتفاقية بين العلماء من الأموات و الاحياء. و الرسالة الموجودة في (مكتبة الشيخ قاسم محي الدين) في النجف الاشرف. و الظاهر انّه من تلاميذ الأعلام المذكورين».
و صاحب الذريعه كتابهاى مؤلف را چنين معرفى مىكند:
أقل الواجب، رسالة فارسية فى اقل ما يجب الاعتقاد به... موافقاً لفتوى المحقق القمى... من جمع المولى محمدحسين الطهرانى و لعلّة من تلاميذ المحقق القمى، جمعه فى حياته لعمل المقلدين... (الذريعه، ج 2، ص 274.
الرسالة الاتفاقيه: رسالة عمليه مشتملة على المسائل المتفق عليها آراء العلماء من الأحياء و الأموات، فيجوز العمل بها فى جميع الأعصار و هى فارسية. للمولى محمد حسين الطهرانى المجاور الحائر... . ذكر فى اولها انه الفها بعد ما الف (رسالة النجاة) من رأى صاحب الرياض ـ و ألف (قوت لا يموت) أو (أقل الواجب)... . و الف (لب لباب در گل گلاب) من فتاوى السيد المجاهد. (الذريعه، ج 11، ص 8).
(234)
قوت لا يموت و اقل الواجب (الذريعه، ج 17، ص 205).
لب لباب و گل گلاب. رسالة فارسيه عمليه فى العبادات منطبقة على فتاوى السيد محمد المجاهد الطباطبائى الحائرى المتوفى (1242). دوّنه الشيخ محمدحسين الطهرانى (الذريعه، ج 18، ص 291).
نماز برهنه: رسالة فارسيه فى الصلاة مطابقاً لفتاوى السيد محمدباقر الشفتى الاصفهانى، جمعه محمد حسين الطهرانى نزيل كربلا (الذريعه، ج 24، ص 211).
و در كتاب تراجم الرجال چنين آمده است:
محمد حسين الطهرانى
«زار للمرة الثانيه الامام الرضا عليهالسلام فى عصر فتحعلى شاه القاجار، و عند عودته من مشهد ذهب إلى رى لزيارة السيد عبدالعظيم الحسنى و رأى فى طريقه قبر زبيده بنت شهربانو زوجة القاسم بن الحسن مشرفا على الانهدام فسعى فى تجديد بنائه و أقام مدة فى رى لهذا الغرض. له امامزادگان رى» (تراجم الرجال، ج 2، ص 662 ـ 661).
(235)
عكس
(236)
عكس
(237)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
...(1) زمان، برازنده رايات شوكت و شأن، شهريار والاتبار و شهنشاه بلند اقتدار، رئيس امت نبوى، و حافظ ملت مرتضوى السلطان ابن السلطان، و الخاقان ابن الخاقان المنصور من جانب اللّه السلطان فتحعلىشاه قاجار، والاتبار زاد اللّه عدله و رأفته و نصرته و ايمانه قرار داده شعف و سُرورى بر محبان و مواليان و شيعيان دست داده به حدى كه گويا عيد كبير ظاهر شده، از يمين و يسار و جنوب و شمال به عزم زيارت روضه مقدسه امام مطهّر، وارث مناقب جد و پدر، نجم درخشان آسمان نبوت و مصباح نورافشان دودمان فتوت، ثامن ائمه هدى على ابن موسى الرضا صلوات اللّه عليه و على آبائه الطاهرين و اولاده المعصومين، سر قدم ساخته از جان و دل، روى به آن آستان عرشنشان مىشتافتند و به شرف عتبهبوسى آن امام ضامن، مشرف مىشدند.
و همچنين از هر بلادى هر ساله زوّاران بىپايان به زيارت عتبات عاليات عرش درجات اميرمؤمنان و كربلاى معلى و قبور منوره ائمه هدى و مدينه طيّبه و زيارت بيتاللّه الحرام مشرف مىشدند و صيت امنيّت طرق گوشزد خواص و عام شده و هر شكسته و عاجزى كه تمناى زيارت قبور ائمه انام را مىنمود، راه عذر مسدود بوده و نقل اموات به آن عتبات به مرتبهاى بر مردم آسان شده كه از دارالخلافه طهران، جنازه را به مبلغ پنج تومان رايج اين زمان، كه عبارت از نود مثقال صيرفى نقره مسكوك باشد. نقل به كربلاى معلى مىنمودند. در اينصورت كسانى كه اظهار حيات مىنمود، اسهل از اين خود را به آن اماكن مشرف مىرسانيدند. و فى الحقيقة در اين عصر عبادات بسيار فراوان و رونق شريعت و ميل به عبادت بر عامه خلق آسان
1. برگ آغازين نسخه خطى افتاده است.
(238)
و اغلب از امرا و اركان دولت، شب و روز اوقات خود را صرف خيرات و مبرات دارند، زاد اللّه توفيقهم و رفع اللّه درجاتهم فى الدارين.
و بعد چون اين خادم خاندان نبوت محمد حسين طهرانى مجاور كربلاى معلى را توفيق مجاورت آن ارض بهشتآئين دست داده و از بركت مجاورت توفيق يافته در اين عصر، يك دفعه به شرف آستانبوسى امام الانس و الجان مشرف شده مره ثانيه را نيز در اين عصر به جهت امنيت طرق، غنيمت دانسته خود را به آن ارض اقدس رسانيده و دو ماه مبارك رمضان را تماما به امابين در آن روضه منوره بسر برده و درتحت قبه منوره، تمناى مره ثالث را نموده، اميدواريم كه اين امنيت امتدادى بههم رساند و دعا نيز هدف اجابت مقرون كرده باشد كه توانيم در اين آخر عمر يك دفعه ديگر به آن آستان بهشتنشان مشرف شويم، كه هر سه دفعه در اين دولت جاويدمدت قرار يافته باشد لهذا در معاودت به دارالخلافه طهران از جهت صله ارحام قدرى توقف نموده، اتفاق روزى عازم زيارت امامزاده لازمالتعظيم امامزاده عبدالعظيم عليهالسلام شدم.
در بين راه نظر به شهرت سابق، شوق زيارت حضرت زبيده خاتون عليهاالسلام را كرده به آن بقعه متبركه مشرف شدم، ديدم كه قبه مطهره خراب شده و احدى سنگ و خاك آن را نروفته و همين روى قبر را پاك نمودهاند و فاتحه خواندهاند و حصيرها تمامى در زير خاك و بقعه آن درّ صدف امامت، چون غربا بهنظر آمده، بسيار بر اين محبّ ولايت اهلبيت اطهار و مجاور قبر منور پدر بزرگوار آن عالىمقدار، گران آمده رقت زيادى شد و خجالت كشيدم كه آن بزرگوار را به آن حال واگذارم و متوجه تعمير آن نشده، به چه رو به خدمت پدر بزرگوارش مشرف شوم؛ عزم تجديد بناى جديد در عمارت آن روضه مطهره گذاردم و چون خاكروبهاى اطراف را برداشته، از آثار، چنين معلوم مىشد كه از روز اول تا به حال سه دفعه عمارت آن آستانه مشرف شده و حقير بناى چهارم است كه گذاردهايم؛ و للّه الحمد؛
توفيق رفيق بنىاعمام خود شده و قدرى نيز بعضى از محبان اهلبيت اطهار از
(239)
اكابر و اعاظم مواليان پدر بزرگوارش اعانت كرده و مىكنند؛ اميد هست كه بهزودى به اتمام برسد، كه مسرورا به شرف عتبهبوسى پدر بزرگوارش در كربلاى معلى مشرف شويم و نيابت از جانب جميع مؤمنين، سلام به خدمت آن حضرات نمائيم و من اللّه التوفيق و عليه الاعتماد.
مطلب و منظور از جمعآورى اين اخبار، ثبوت عروسى قاسم و زبيده خاتون دختر حضرت امام حسين عليهالسلام است در كربلا، و آمدن زبيده خاتون و شهربانوى مادر او به شهر رى و هر يك بقعه علىحده دارند كه اسم ايشان از قديم مشهور است.
و اين رساله مشتمل است بر مقدمه و چند فصل و خاتمه.
مقدمه در ثواب مجملى از زيارت حضرت خاتم المرسلين و ائمه طاهرين و اولاد طيبين صلوات اللّه عليهم اجمعين و مجاورت، نزد قبر ايشان است، بر سبيل اختصار، چون ابتداى كلام در وصف زيارت حضرت امام ثامن عليهالسلام مذكور شده اصلح آن است كه ثواب زيارت آن بزرگوار را مقدم داريم.
اوّل در ثواب زيارت حضرت امام الانس و الجان عليّ ابن موسى الرضا صلوات اللّه عليه اشاره به اصل مطلب از خلاصه احاديث مىشود؛ چنانچه ثقةالاسلام محمد ابن يعقوب كلينى(1) و صدوق(2) و شيخ طوسى(3) و ساير علما رضواناللّه عليهم روايت كردهاند از رسول خدا و ائمه هدى صلوات اللّه عليهم اجمعين كه زيارت نكند او را هيچ مؤمنى مگر آنكه واجب گرداند خداى تعالى از براى او بهشت را و حرام سازد بدن او را بر آتش و و بيامرزد خدا از براى او گناهان گذشته و آينده او را اگرچه بوده مثل عدد ستارهها و قطرات باران و برگ درختان؛ و مىفرمايند كه فرا گيريم او را به دست خود در روز قيامت و داخل سازيم آن را در بهشت اگرچه باشد از اهل گناهان كبيره؛ و خدا عطا كند به او ثواب هفتاد شهيد كه پيش روى رسولخدا شهيد شده باشد.
1. الكافى، ج 4، ص 586 ـ 583.
2. من لا يحضره الفقيه، ج 3، ص 345 به بعد، باب 217.
3. تهذيب الاحكام، ج 6، ص 86 ـ 84، باب 34.
(240)
و زيارت آن حضرت با هزار هزار حج برابر است و زيارت نمىكند او را مگر خواص از شيعه و ضامن بهشتاند از جهت او، و خلاص كنند او را از اهوال قيامت؛ در وقت پرواز، نامههاى عمل از راست و چپ و به نزد ميزان و نزد صراط. و ثواب صد هزار شهيد و صد هزار صدّيق و صد هزار حجكننده و عمرهكننده و صد هزار جهادكننده به او عطا نمايند. و محشور شود در فوج ما؛ در درجات بهشت از رفيق ما باشد؛ و هر كه زيارت كند آن حضرت را در طوس منبرى در برابر منبر رسول خدا براى او بنا كنند و بر آن باشد تا فارغ شود خدا از حساب خلايق؛ و باشيم ما شفاعتكنندگان او در روز قيامت و هر كه را ما شفاعتكننده او باشيم نجات يابد اگرچه بوده باشد بر او مثل گناه ثقلين جن و انس، پس مىنشيند با ما در مضمار يعنى در خوانهاى طعام؛ هركه زيارت كرده قبور ائمه را بلنددرجهترين ايشان، به حسب عطا. زيارتكنندگان قبر حضرت امام رضا عليهالسلام است.
و بقعه آن حضرت همواره فوجى از ملائكه مىآيند و فوجى بالا مىروند تا آنكه دميدِه شود در صور و اللّه روضهاى از روضههاى بهشت است و مىفرمايند كسى كه حجّة الاسلام كرده باشد و بعد نيز خواهد ديگر حج كند برود آن حضرت را در طوس زيارت كند.
دوّم بدانكه هر كس زيارت حضرت اميرالمؤمنين عليهالسلام كند و عارف به حق آن حضرت باشد و امام واجب الاطاعة و خليفه بلافصل داند، حقتعالى بنويسد از براى او، اجر صد هزار شهيد و گناه گذشته و آينده او را بيامرزد؛ و ايمن باشد از اهوال قيامت و آسان گردد حساب او و استقبال نمايند او را ملائكه و چون برگردد از زيارت او را مشايعت نمايند تا به خانه خود برگردد و اگر بيمار شود به عيادت او بيايند و اگر بميرد مشايعت جنازه او كنند و طلب آمرزش نمايند؛ آيا زيارت نمىكنند كسى را كه خدا با ملائكه و پيغمبران و مؤمنان او را زيارت مىكنند و نزد خدا بهتر است آن حضرت از جميع ائمه و از براى او هست ثواب اعمال همه ائمه؟! و چون آن حضرت را زيارت كنى زيارت كرده استخوان آدم و بدن نوح را. و اللّه نمىخورد آتش جهنم
(241)
قدمى را كه غبارآلوده شود در زيارت اميرالمؤمنين عليهالسلام خواه پياده برود و خواه سواره و به هر گامى دو حج و دو عمره از براى او بنويسند.
و فضيلت زيارت قبر اميرالمؤمنين عليهالسلام بر زيارت قبر امام حسين مثل فضيلت اميرالمؤمنين است بر امام حسين؛ و حضرت رسول صلىاللهعليهوآله فرموده كه هر كه زيارت كند على را مرا زيارت كرده.(1)
سوم ثواب زيارت كربلاى معلى و كاظمين و سرّ من راى.(2) در ثواب زيارت امام حسين عليهالسلام حضرتامام محمدباقر عليهالسلام مىفرمايندكه، امركنيد شيعيانمارا به زيارت حسين بن على كه دفع مىكند خانه فرود آمدن و غرق شدن و سوخته شدن را وجفا نكنيد آن حضرت را. زيارت آن حضرت روزى را فراخ مىگرداند، و واجب است بر مردان و زنان كه آن حضرت را زيارت كنند؛ و عجب است از كسى كه گمان كند شيعه ماست و عمرش مىگذرد و به زيارت قبر امام حسين نمىرود، با آنكه گناهان گذشته و آيندهاش آمرزيده مىشود، و آنهايى كه براى زيارتكننده آن حضرت دعا مىكنند در آسمان زياده از آنهايند كه دعا مىكنند در زمين، و ملائكه و پيغمبران در قيامت با ايشان مصافحه مىكنند و هرچه در زيارت خوفش بيشتر است ثوابش بيشتر است و كسانى كه يك سال و دو سال بر ايشان مىگذرد وبه زيارتآن حضرت نمىروند واللّه ايشان بهره خودرا خطا كردهاند.
و حق و لازم است بر مالدار كه هر سال دو مرتبه و فقير سالى يك مرتبه به زيارت آن حضرت برود و اگر زياده از سه سال، ترك زيارت كند بىعذرى و علّتى، عاق حضرت رسول صلىاللهعليهوآله شده است و قطع رحم آن حضرت كرده است.
و هر كس هر ماه به زيارت آن حضرت برود، او راست مثل ثواب صد هزار شهيد از شهيدان بدر و چون آفتاب بر او بتابد گناهش را مىخورد، چنانچه آتش هيزم را مىخورد.
و آن حضرت مىفرمايد كه هر كه زيارت كند مرا در حيات خود، من زيارت كنم او
1. ر.ك: بحارالأنوار، ج 97، ص 263 ـ 257، باب (فضل زيارته «الامام على» صلوات اللّه عليه و الصلاة عنده).
2. ر.ك: كامل الزيارة؛ بحارالانوار، ج 101 و 102.
(242)
را بعد از وفات او. و از حضرت صادق عليهالسلام است كه زيارت امام حسين واجب است بر هر مسلمان و هر كه از شيعيان ما به زيارت او نرود، دينش ناقص خواهد بود. و هر كه به زيارت آن حضرت نرود و گمان كند كه شيعه ماست، تا بميرد، پس او شيعه ما نيست. و اگر او از اهل بهشت باشد ميهمان اهل بهشت نخواهد بود. و اللّه اگر بدانند چه ثواب است هر آئينه سستى و تنبلى نكند و هر درهم كه خرج كرده ده هزار درهم بدهند و چون احدى از شما شروع مىكند در تهيه كارسازى زيارت او، بشاشت و شادى مىكنند به سبب او اهل آسمان، و او را بشارت مىدهند. چون از در خانه بيرون مىآيد، حق تعالى چهار هزار ملائكه موكل مىگرداند كه صلوات مىفرستند بر او تا برسد به قبر آن حضرت. و به هر قدمى كه برمىدارد يا مىگذارد مثل ثواب كسى دارد كه در خون خود دست و پا زده باشد در راه خداوند. و به هر ركعت نماز نزد قبر كند، ثواب هزار حج و هزار عمره و هزار بنده آزاد كردن و هزار مرتبه از براى خدا به جهاد با پيغمبر مرسل دارد و منادى ندا مىكند تو را اگر سخن او را بشنوى در جميع عمر خود نزد آن حضرت بمانى. پس اگر در آن سال بميرد متوجه نمىشود به قبض روح او به غير خدا و چون برمىگردد ملائكه با او مىآيند و استغفار كنند و صلوات بر او فرستند تا به منزل خود برگردد پس ملائكه مىگويند: پروردگارا اين بنده تو به منزل خود برگشت پس به كجا رويم؟ ندا مىرسد كهاى ملائكه من بايستيد به در خانه بنده من و تسبيح و تقديس من بكنيد و ثوابش را در نامه حسنات او بنويسيد. تا روز مردن او پيوسته ملائكه در درِ خانه او هستند به اين طريق تا روزى كه بميرد، پس آن ملائكه به جنازه او حاضر مىشوند در وقت غسل و كفن و نمازكردن پس مىگويند: پروردگارا ما را موكل كرده بودى به در خانه بنده خود و او فوت شد پس به كجا رويم ما؟ پس حق تعالى ندا كند ايشان را كه اى ملائكه من! بايستيد نزد قبر بنده من و تسبيح و تنزيه من بكنيد و ثواب آن را در نامه حسنات او بنويسيد تا روز قيامت.(1)
1. ر.ك: بحارالانوار، ج 98، ص 80 ـ 69، باب (جوامع ما ورد من الفضل فى زيارته «الامام الحسين عليهالسلام » و نوادرها)؛ تهذيب الأحكام، ج 6، ص 42 به بعد.
(243)
و در زيارت كاظمين امام موسى كاظم و امام محمد تقى و در سامره امام على النقى و امام حسن عسكرى نيز احاديث بسيار است كه مثل كسى است كه قبر امام حسين عليهالسلام را زيارت كرده باشد.(1)
و در زيارت حضرت صاحب الامر عليهالسلام در سرداب غيبت در سامره بايد كرد.
چهارم مدينه حضرت پيغمبر و حضرت فاطمه زهرا و حضرات ائمه بقيع كه حضرت امام حسن مجتبى و امام زينالعابدين و امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهمالسلام هستند نيز احاديث بسيار وارد شده است.(2)
و در زيارت خانه كعبه و ثواب حج نيز معلوم است چنانچه احاديث وارد است كه چون مؤمنى وقوف عرفات بجا آورد، از هر ولايت كه باشد اهل آن ولايت از مؤمنان همه آمرزيده شوند. و كسى از حضرت امام جعفر صادق عليهالسلام پرسيد كه كدام گناه عظيمتر است؟ فرمودند: كسى كه مناسك حج را بجا آورد و بعد از آن چنان داند يا گمان كند كه گناهش آمرزيده نشده. و اهل قبور آرزو كنند كه به عوض تمام دنيا و مافيها ايشان را يك حج مىبود؛ و يك درهم در حج صرف كردن، افضل است از دو هزار هزار درهم در غير آن از وجوه.(3)
پس فضيلت زيارت هر يك از ايشان را خدا مىداند و مرتبه ائمه عليهمالسلام را از قرارى كه از احاديث معلوم مىشود هيچ پيغمبرى از حضرت آدم و نوح و ابراهيم و موسى و عيسى كه اولوالعزمند با ساير پيغمبران مرسل و غيرمرسل ندارند، بلكه از احاديث برمىآيد كه همه ايشان در جنب هر يك از ائمه عليهمالسلام از قبيل قطره مىباشند، در جنب دريا؛ در اين صورت جميع عالم از وصف
1. ر.ك: بحارالانوار، ج 99، ص 6 ـ 2، باب (فضل زيارة الامامين المعصومين أبىالحسن موسى بن جعفر و أبىجعفر محمد بن على صلواتاللّه عليهم ببغداد و فضل مشهدهما)؛ تهذيب الأحكام، ج 6، باب 30 و 38.
2. ر.ك: بحارالانوار، ج 97، ص 139 به بعد، ابواب (زيارة النبى صلىاللهعليهوآله و سائر المشاهد فى المدينة)؛ تهذيب الأحكام، ج 6، ص 26 و 27؛ الكافى، ج 4، ص 548 به بعد.
3. ر.ك: تهذيب الأحكام، ج 5، باب 3؛ الكافى، ج 4، ص 253 به بعد.
(244)
مرتبه قرب آن بزرگواران به درگاه خالق منان عاجزاند تبارك اللّه از اين جاه و مرتبه. اللهم ارزقنا حبّ محمّد و آله الطاهرين.
در باب مجاورت از صفوان منقول است كه حضرت امام جعفر صادق عليهالسلام فرمودند كه كمتر چيزى كه كسب مىكند زيارتكننده حضرت امام حسين عليهالسلام ، آن است كه هر حسنه را هزار هزار ثواب مىدهند و گناه را يكى مىنويسند پس فرمود: بشارت باد تو را اى صفوان كه خدا را ملكى چند هست كه با ايشان قبضها از نور هست، پس چون حافظان و نويسندگان اعمال، مىخواهند كه بنويسند گناهى، بر زيارتكننده حضرت امام حسين عليهالسلام آن ملائكه مىگويند به حافظان كه دست نگه داريد! و ننويسيد و چون حسنه مىكند مىگويند بنويسيد؛ كه ايشان گروهىاند كه بدل مىكند حق تعالى گناهان ايشان را به حسنات.
و در جاى ديگر مىفرمايند كه ماندن نزد قبر آن حضرت هر روز به هزار ماه حساب مىشود هر كه خواهد در قيامت نظر به رحمتهاى الهى كند و بر او شدت جانكندن آسان شود و هول قبر از او برطرف شود بسيار زيارت حسين را كند.
و در بحار الانوار(1) مذكور است كه: خوابيدن يكشب در نجف اشرف مقابل است با عبادت هشتاد سال. و حق تعالى از هر قطره عرق زوار امام حسين عليهالسلام هفتاد هزار ملائكه خلق مىكند، كه تسبيح خدا مىكنند و استغفار مىكنند از براى صاحب عرق تا روز قيامت.
و در ارشاد المضلّين: باقى بودن يك روز، در زمين نجف اشرف را مىگويد مقابل است به عبادت هفتصد سال، و نزد حضرت امام حسين به عبادت هفتاد سال. و در كتاب مدينة العلم صدوق رحمةاللّه: مجاورت نزد قبر اميرالمؤمنين عليهالسلام يك شب افضل است از هفتصد سال و نزد امام حسين افضل است از هفتاد سال و نماز نزد قبر اميرالمؤمنين عليهالسلام به دو هزار نماز.
1. بحارالانوار، ج 97، ص 226، باب فضل النجف و ماء الفرات.
(245)
در بيان فضيلت آب فرات(1)؛ به سند معتبر منقول است كه، حضرت امام محمد باقر عليهالسلام پرسيد از شخصى از اهل كوفه كه آيا غسل مىكنى در آب فرات هر روز يك مرتبه، گفت: نه؟ فرمود كه در هفته يك مرتبه غسل مىكنى؟ گفت: نه، فرمود در هر ماهى يك مرتبه غسل مىكنى؟ گفت: نه، فرمود در هر سالى كه يك مرتبه غسل مىكنى؟ گفت: نه، فرمود: از خير محرومى.
و در حديث ديگر از حضرت اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه منقول است كه چهار نهر است در دنيا كه از بهشت است: فرات و نيل و سيحان و جيحان؛ در بهشت فرات آب است و نيل عسل است و سيحان شراب است. و جيحان شراب است.
و در حديث ديگر فرمود كه فرات بهتر اين آبهاست در دنيا و آخرت.
و در احاديث بسيار وارد است كه هر طفلى كه كامش به آب فرات بردارند، البته محب اهلبيت رسول صلىاللهعليهوآله گردد.
و به روايت معتبر منقول است كه حضرت امام جعفر صادق عليهالسلام به سليمان عجلى فرمود كه اگر ميان من و فرات آنقدر فاصله مىبود كه ميان شما و فرات است هر آئينه دوست مىداشتم كه هر دو طرف روز نزد آن بروم.
و در حديث معتبر از حضرت على بن الحسين عليهالسلام منقول است كه حضرت حق تعالى در هر شب ملكى مىفرستد كه سه مثقال از مشك بهشت در نهر فرات مىريزد و هيچ نهرى در مشرق و مغرب نيست كه بركتش بيشتر از نهر فرات باشد.
و به سند معتبر از حضرت صادق عليهالسلام منقول است كه هر روز چند قطره از آب بهشت در فرات مىريزد.
و در روايت معتبر ديگر منقول است كه چون حضرت صادق عليهالسلام در زمان سفاح به كوفه تشريف آوردند، بر سر جسر ايستادند و به غلام خود فرمودند كه مرا آب بده. غلام كوزه ملاح را گرفت و آب به آن حضرت داد و حضرت ميل فرمودند و آب از دو
1. ر.ك: بحارالانوار، ج 97، ص 226 به بعد؛ كامل الزيارات، ص 44 باب 13؛ تهذيب الأحكام، ج 6، ص 31 به بعد، باب 10.
(246)
طرف دهن آن حضرت بر ريش مبارك و جامه آن حضرت مىريخت، پس دو مرتبه ديگر آب طلبيدند و تناول فرمودند و هر مرتبه حمد الهى كردند. پس فرمودند: كه چه بسيار عظيم است بركت اين نهر آب، بهدرستى كه هر روز هفت قطره از بهشت در آن مىريزند، اگر مردم بدانند كه چه مقدار بركت در اين نهر هست هر آئينه خيمهها در هر دو طرفش مىزدند، اگر نه اين بود كه خطاكاران در آن داخل مىشدند، هيچ صاحب دردى و مرضى در آن غوطه نمىخورد؛ مگر شفا مىيافت.
ودر حديث ديگر فرمود: كه شاطى الواد الايمنكه خدا فرمودهاست نهر فرات است.
و به سند صحيح از آن حضرت منقول است كه فرمود: گمان ندارم كه كسى را كه كامش را به آب فرات بردارند شيعه ما نباشد و فرمود كه هر روز در آب فرات دو ناودان از بهشت جارى مىشود.
و در حديث معتبر ديگر از آن حضرت مروى است كه، دو نهر هستند كه مؤمناند و دو نهر كافر؛ اما مؤمن نيل مصر است و فرات؛ امّا كافر نهر بلخ است و دجله؛ پس برداريد كام اولاد خود را به آب فرات.
و در حديث معتبر از حضرت امام حسن عليهالسلام منقول است كه به قدر جاى پاى در كوفه، نزد من بهتر است و دوستتر مىدارم از خانه، كه در مدينه داشته باشم.
و از حضرت صادق عليهالسلام منقول است كه هر كه در كوفه خانه داشته باشد دست از آن برندارد.
و در حديث معتبر ديگر فرمود كه چون حضرت صاحب الامر عليهالسلام ظاهر شود از براى او در پشت كوفه مسجدى بنا كنند كه هزار در داشته باشد و متصل شود خانههاى كوفه به نهر كربلا.
و حضرت امام محمد باقر عليهالسلام از ميسر پرسيد كه: آيا شما شيعيان با يكديگر خلوت مىكند و از علوم اهلبيت و فضائل ايشان آنچه خواهيد مىگوييد؟ گفت: بلى و اللّه، حضرت فرمودند كه و اللّه دوست مىدارم كه باشم با شما در آن مجالس، و اللّه كه من بوى شما و نسيم شما را دوست مىدارم، به درستى كه شما بر دين خدا و ملائكهايد پس يارى
(247)
كنيد ما را در شفاعت خود به پرهيزكارى از محرمات و سعى در طاعات، در اين صورت كه مؤمنين در خانههاى يكديگر جمع شوند به جهت اظهار فضائل ايشان و اين ثواب داشته باشد. پس هرگاه در نزد قبور منوره ائمه و اولاد ايشان حاضر شوند و به زيارت و تعزيه و فضائل آن بزرگواران مشغول شوند؛ ببين تفاوت ره از كجاست تا به كجا؟!
و در حديث است كه جبرئيل هر شب نزد قبر امام حسين عليهالسلام تا صبح.
از حضرت امام جعفر صادق عليهالسلام مروى است كه هر كس سه سال متوالى در نصف شعبان امام حسين را زيارت كند يا يك شب از سه شب، قبر آن حضرت را زيارت كند گناهان گذشته و آيندهاش آمرزيده شود.(1)
و در حديث ديگر: شب نيمه شعبان و شب عيد فطر و شب عرفه را در يك سال زيارت كند؛ حق تعالى بنويسد از براى او ثواب هزار حج مقبول و هزار عمره مقبول و برآورده شود از براى او هزار حاجت از حاجتهاى دنيا و آخرت؛ و به او مصافحه كنند روح جميع پيغمبران.
پس بدون مجاورت مشكل است تحصيل اين ثوابها و مجاور شدن در نزد قبور منوره ائمه عليهمالسلام و انگهى در كربلا و نجف اشرف اعلى مرتبه لطف خداست به هر كس كه عنايت فرمايد تا آنكه اين همه ثوابها را تواند تحصيل كند؛ و هرگاه مجاورت نشود زيارت رفتن را كوتاهى نكند؛ و هرگاه آن هم نشود به زيارت قبور اولاد ايشان مشرف گردد و زيارت پيغمبر و ائمه صلوات اللّه عليهم را در آن روضات نمايد و دعا كند كه نعمت مجاورت را به او روزى گرداند، انشاءاللّه تعالى، در زيارت اولاد ائمه.
سيد ابن طاووس رحمهالله مىفرمايد: در هر بلدى از بلاد قبور منسوبه به اولاد و احفاد ائمه عليهمالسلام بسيار است اما بعضى از ايشان مدفون بودنشان در آن مكان معلوم نيست و زيارت هر يك از ايشان كه بدى ايشان معلوم نباشد، خوب است و تعظيم ايشان متضمن تعظيم ائمه عليهمالسلام است.
1. مصباح الزائر، ص 260.
(248)
جنّت آرامگاه، آخوند ملا محمد باقر مجلسى مىفرمايد: هر يك از اصحاب نبى و ائمه عليهمالسلام كه خوبى ايشان معلوم باشد مثل سلمان و ابوذر و مقداد و ساير و علماى شيعه، كه قبور ايشان معلوم باشد، زيارت ايشان مرغوب است.(1) و در حديث از رسول خدا صلىاللهعليهوآله منقول است كه: هر كس احسان به ذريه من بكند چنان است كه به من كرده و هر كس در حق اولاد من و اهلبيت من جفا كند؛ بارالها تو رحمت نكنى آن قوم را.
و به سندهاى چند از حضرت امام موسى كاظم عليهالسلام منقول است كه: هر كه قادر نباشد بر زيارت ما، پس زيارت كند صالحان شيعيان ما را تا نوشته شود براى او ثواب زيارت ما؛ و هر كه قادر نباشد بر صله و نيكى به ما پس صله و نيكى به صالحان شيعيان ما، تا از براى او نوشته شود ثواب صله و نيكى ما.(2)
مؤلف گويد: اندك تفكر كنيد! ببينيد زيارت و صله و نيكى به صالحان شيعيان ايشان كه ثواب مثل زيارت ايشان را داشته باشد، ثواب زيارت و نيكى به اولاد اكباد ايشان، يقين است كه اعلى مرتبه است.
با اين همه ظلمهايى كه بر اولاد ائمه نمودهاند ـ كه بر سر هيچ طايفه به آن قسم ظلم نشده ـ خلفا نوشته بودند به اطراف ممالك خود كه، هركس اظهار محبت اهلبيت اطهار كند يا آنكه مظنّه مىبريد در تشيع ايشان، بايد همه را به قتل رسانيد؛ و اولاد فاطمه را در هر جا كه يابيد، بايد دمار از ايشان برآوريد و در كشتن ايشان و برانداختن و قطع رحم پيغمبر كردن، كوتاهى نكنيد.
پس هر جاى و هر ولايى كه يكى از اولاد ائمه را به دست مىآوردند مىكشتند، و در بعضى بلاد اكثر را در ميان پايهها گذارده بنايى مىكردند و هر يك مستأصل و ناچار، رو به فرار و به هر دهى كه مىرسيدند، رئيس ده و آبيارها با بيل به سر ايشان مىآمدند و مىكشتند. و دوازده هزار كثرى امامزاده به همين سار و قمش شهريار، از
1. بحارالأنوار، ج 102، ص 278 .
2. ر.ك: بحارالانوار، ج 102، باب (زيارة المؤمنين و آدابها).
(249)
سادات رفيع الدرجات آمده بودند كه، مأمون الرشيد عليه اللعنه حضرت امام رضا عليهالسلام را شهيد كرده، نامه به اطراف نوشته كه: به هر كجا اولاد ايشان را بيابند بايد تمامى را به قتل رسانند و مضايقه در كشتن نكنند. چون آن امامزادههاى عالىمقدار مطّلع شدند، فرار كرده به هر سمت، كه رفتند ايشان را شهيد كردند.
و شصت نفر از اولاد فاطمه را حميد ابن قحطبه از جهت خوشنودى خليفه به دست خود شهيد كرده؛ ببين اولاد ائمه چه كشيدند و چه داغها بر جگر پيغمبر و ائمه و فاطمه زهرا صلوات اللّه عليهم گذاردهاند كه تاب شنيدن آن را شيعيان ندارند.
و محبان و شيعيان در هر ولايتى كه بودند مخفى بودند و در شدت تقيه، گذران مىكردند و هرگاه يقين در اولاد ائمّه نمىكردند، از خوف اظهار محبت نمىكردند و چنانچه يقين ايشان در يكى از اولاد ائمه مىشد كه در جايى شهيد كردند، دست از جان و مال برمىداشتند و مىآمدند و آنها را دفن مىكردند، و علامتى بر سر قبر او قرار مىدادند؛ تا آنكه للّه الحمد اسلام قوّتى به همرسانيد و هر يك را سلاطين زمان، ـ رفع اللّه درجاتهم ـ بقعه و اساسى به جهت ايشان ترتيب داده، به اسم آن صاحب بقعه مشهور گشته چنانچه در هر بلادى روضات منوّره ايشان معلوم است و اهل آن بلاد آنها را محترم دارند و تعظيم آنها را از جهت تعظيم آبا و اجداد كرام ايشان از جان و دل مىنمايند، و ثواب در تعمير قبور مطهره ايشان را از خالق منان و آبا و اجداد كرام آن بزرگواران مىطلبند و يقين است كه آن شافعان محشر از كسانى كه جان و مال را در راه اولاد ايشان صرف نمايند از جهت محبت ايشان اجر عظيم به ايشان كرامت خواهند فرمود.
خصوصا حضرت فاطمه زهرا ـ صلوات اللّه عليها ـ كه در قيامت، قيامت خواهد كرد با مخالفين، و شفاعت خواهد كرد با محبّين و معاونين اولاد طيّبين خود. و جناب خالق اكبر، در محشر اختيار بهشت و جهنم را به على بن ابىطالب عليهالسلام خواهد واگذاشت و حساب خلق به دست ايشان است، هر كس را خواهند به جهنم فرستند، و هر كه را خواهند روانه بهشت نمايند. زهى سعادت از براى كسانى كه جان و مال را در راه محبت ايشان صرف نمايند و كوى سعادت را از ميدان جهالت بربايند خداوندا توفيقى به
(250)
ماها كرامت فرما، كه از روى اخلاص و يقين در محبت ائمه طاهرين ـ صلوات اللّه عليهم اجمعين ـ جان و مال را صرف نموده، به درجات عاليه، با آن بزرگواران محشور شويم.
اما درخصوص يقين كردن، در اينكه صاحب بقعه همين است كه در اين مكان مدفون است؛ اولا اتفاقى علماى اسلام است كه شهرت در ميان اهل آن بلد كافى است، از براى خلق، چه در قبور ائمه يا قبور اولاد ايشان يا قبور ساير مؤمنين يا در نسب خلق باشد، همين كه كذب آن معلوم نباشد، حكم بر صحت آن مىشود؛ و علاوه بر اين از روضات منوره اولاد ائمّه و قبور مطهّره آن امامزادگان لازمالتعظيم، در هر عصرى اين قدر، كرامات ظاهر مىشود از قبيل شفا دادن بيماران و بينا كردن كوران و ملتجى شدن ارباب حوائج، به جهت حاجات و نذر كردن از براى ايشان و برآمدن حاجات.
و بسيار است كه در آن روضات مىروند و زيارت آبا و اجداد كرام ايشان را مىنمايند و ثواب بسيار، جناب احديت به ايشان كرامت مىفرمايد؛ يا تمناى مشرف شدن به كربلا يا مشهد مقدس يا مكه معظمه را مىنمايند به هدف اجابت مقبول مىشود، و هر گاه تأخير نيز در حاجات ايشان شود اميد هست كه ثواب آن در نامه عمل ايشان ثبت گردد چنانچه فرمودهاند: نيت المؤمن خير من عمله.(1)
پس كسانى كه تعمير قبور ايشان را به آن نيت مىكنند و به زيارت ايشان مىروند و ايشان را در درگاه خدا شفيع مىكنند، اميد هست كه جناب ايزد متعال، به بركت آن بزرگوار، اجر جميل به ايشان كرامت فرمايد و اينكه بعضى از علماى اجلاء را ظاهرا تأليفى از ايشان نمانده يا متعرض آنهانشده چند وجه بهنظر مىآيد:
يكى اينكه چون مخالفين قواعد شريعت، طريقه امامت را تغيير داده و موافق خواهش خود، آنچه مطلوب ايشان بود در ميان عامّه خلق، قرار داده و انتشار تامّى به هم رسانيده؛ علماى كرام اوقات خود را مصروف بر اثبات ائمّه اثناعشر و قواعد شريعت پيغمبر صلوات اللّه عليهم نموده و مذهب باطله و بدعت باطل
1. بحارالانوار، ج 67، ص 190.
(251)
آنها را چون لازم بود، به نظر اهل اسلام آورده، تا سبب هدايت خلق گردند و فرصت بر امور آن مستحبه از اين قبيل امور نشده، چنانچه مثل حضرت زينب عليهاالسلام را به آن مرتبه كه دارد كه بعد از مادرش زنى را در اسلام آن رتبه نيست نقل نفرمودهاند كه در كدام بلد مدفون است. و همچنين امكلثوم و سكنيه و فاطمه را نقل نكردهاند، با وجود اينكه بقعهاى در خارج شهر شام، به اسم حضرت زينب مشهور است و حقير خود به زيارت آن بزرگوار مشرف شدم، و از حالاتىكه در بيت الاحزان مادرش حضرت فاطمه زهرا عليهاالسلام به من دست داده بود، در آن روضه منوّره نيز دست داده و دعاى بهزودى مشرف شدن به عتبات را كردم، دوازده روزه از شام به كاظمين مشرف شديم.
و اينكه مثل حضرت عبدالعظيم را در رى و حضرت معصومه را در قم نقل كردهاند آنها نيز مصلحتى بهنظر درآمده حديث را بيان نمودهاند.
وجه ديگر آنكه شايد علما تأليفى به خصوصه در اولاد ائمه نموده باشند، چون مخالفين كتب شيعه را به هر قسمى كه مىتوانستند برطرف كنند كوتاهى نكردند، شايد آن كتاب نيز از آن جمله باشد كه برطرف كرده باشند.
چنانچه علما اتفاق دارند كه هزار يك از احاديث ائمه در ميان خلق نيست و اكثر از كتب تأليف علما نيز برطرف شده است؛ و ديگر اينكه امروز در ميان فرق ناجيه اثناعشريّه، اعلم علماى عصر مثل عالم العامل الفاضل الكامل رئيس المحققين و زبدة المدققين، مروّج شرع مبين، عمدة المتورّمين، جامع المنقول و المعقول حاوى الفروع و الاصول، وحيد العصرى، فريد الدهري فخر المجتهدين نايب العصري، ميرزا ابوالقاسم قمى(1) سلم اللّه تعالى زاد اللّه درجاته فى الدنيا و الاخرة تصريح
1. ابوالقاسم بن محمد حسين القمى (1150 ـ 1231/1727 ـ1816م): فقيه، من علماى الاماميه، يلقب بالميرزا القمى، أصله من بلدة رشت بايران، و مولده فى قرية من توابع قم و وفاته بقم. له مؤلفات كثيرة بالعربية و الفارسية. فمن العربيه «القوانين» فى الاصول و «الغنائم» فى الفقه و «معين الخواص» مختصر فى الفقه و كتاب القضاء (خطى) و رسائل كثيرة جداً (الاعلام، ج 5، ص 183).
(252)
فرمودهاند كه: بايد دانست كه تعظيم شعائر اللّه، مطلوب الهى است و شكىنيستكه رسول خدا و ائمه هدى صلوات اللّه عليهم اجمعين، از اعظم شعائر اللّه هستند و احترام اولاد ايشان از راه احترام به خود ايشان، هرچند مزيّت آنها از حيثيت علم و فضل و صلاح بر ساير مؤمنين معلوم نباشد، از جمله تعظيم شعائر اللّه است، چه جاى آنكه بزرگى و فضل و سداد ذاتى ايشان هم معلوم باشد؛ پس احترام در زيارت و تعظيم قبور ايشان مطلوب الهى است؛ و هرگاه انتساب ايشان به اهل بيت عليهمالسلام قطعى نباشد و ثابت نباشد كه صاحب قبر از جمله ايشان است به دليل قطعى، ليكن شهرت داشته باشد در ميان مردم و كذب آن ظاهر نباشد، يا در كتابى ديده شود كه قبر ايشان در فلان موضع است و خلاف آن ثابت نشود، به قصد تعظيم فرزند امام كه راه تعظيم خود امام باشد، اين هم داخل تعظيم شعائر اللّه است چون عمل تابع نيت است و نيت او احترام بزرگان دين است.
پس از قرار فتواى مجتهد عصر و شهرت در ميان خلق درخصوص اولاد ائمه ـ كه در هر مكانى كه نسبت مىدهند ـ اصل زيارت و تعمير قبور و احترام امامزادگان از باب تعظيم شعائر اللّه است و به مضمون انّما الاعمال بالنيّات(1) هركس موافق نيت به ثواب خود مىرسد.
اماچون مطلب ما درخصوص بقعه متبركه حضرت زبيدهخاتون دختر امام حسين عليهالسلام است كه در كربلا به حضرت قاسم دادند و در شهر رى از قديم الايام به اسم ايشان مشهور بوده، كه هر پيرمرد و پيرزنى كه مستحضراند نقل مىكنند كه ما از پيران و بزرگتران خود شنيدهايمكهاينبقعه بىبىزبيده عروس قاسماست و ازآبادى شهر رى تابهحال نامنامى آن بزرگوار بوده است. اما كتابهايى كه ذكر اولاد امام حسين عليهالسلام را به اختلاف نقل مىكنند:
اوّل كتاب جلاء العيون(2) جنت آرامگاه، ملا محمدباقر مجلسى طاب ثراه مىگويد كه در عدد اولاد آن حضرت اختلاف بسيار است و خودش سه دختر نقل مىكند؛ يكى
1. مستدرك وسائل الشيعه، ج 1، ص 90.
2. جلاء العيون، ص 495.
(253)
سكينه و يكى فاطمه كبرى و يكى فاطمه صغرى.
دوم كتاب حديقة الشيعة(1) جنت آرامگاه ملا احمد اردبيلى قدسسره ، چهار دختر مىگويد؛ زينب كبرى و سكينه و فاطمه و زينب صغرى.
سوم كتاب كشف الغمّه(2) نيز دختر حضرت را چهار مىگويد؛ سه دختر را اسم مىبرد و يكى را اسمش را نمىبرد.
چهارم كتاب اقبال(3) ابنطاووس رحمهالله به پنج دختر قائل شده.
پنجم كتاب مزار كامل(4) بهايى كه در تاريخ ششصد و هفتاد و سه هجرى تأليف كرده نزديك پنجاه هزار بيت مىشود، و مىگويد يك دختر داشت كه منكوحه قاسم بن حسن بود؛ و به روايتى دو دختر او يا برادرش بود، امين، آمده از رق ايرج عليه اللعنة ايشان را كشته بود. اما ساير كتابها كه به تفصيل، عروسى قاسم را نقل مىكنند.
ششم كتاب محرق(5) جنت آرامگاه ملا مهدى نراقى است كه مىگويد كه مخفى نماناد كه از جمله قضاياى كربلا كه باعث اندوه دلها و سوزش جانهاست؛ قضيه شهادت حضرت قاسم ابن حسن است. و علماى ما رضوان اللّه عليهم كيفيت او را به طريقه مختلفه نقل كردهاند. بعضى حكايات دامادى و عروسى او را ذكر كردهاند و بعضى نقل ننمودهاند و در صحت آن تأمل دارند.
و چون اين فقير اين حكايت را در بعضى كتب ملاحظه نمودهام(6) و اعتبار آن كتب، به وجهى چند در نظر فقير به صحت پيوسته لهذا قصه قاسم با حكايت دامادى او(7) به
1. حديقة الشيعه، ج 2، ص 662.
2. كشف الغمه، ج 2، ص 38 ـ 39.
3. اقبال، ج 3، ص 303.
4. كتابى به عنوان مزار كامل بهايى وجود ندارد و ظاهراً مراد همان كتاب «كامل بهائى» تأليف عمادالدين طبرى به سال 675 هجرى مىباشد. در ج 2، ص 303 در بحث شهداى كربلا مىنويسد: ابوبكر و عبداللّه و قاسم پسران حسن عليهالسلام كه از اين هر سه عبداللّه و قاسم به حدّ بلوغ نرسيده بودند.
5. محرق القلوب، منسوب به فاضل نراقى رحمهالله است.
6. روضة الشهداء (كاشفى)، ص 320 به بعد «ذكر شهادت قاسم بن امام حسن».
7. در ارتباط با جريان عروسى قاسم كه مؤلف به تفصيل در مورد آن بحث و از كتب گوناگونى استشهاد مىآورند نكاتى چند به استحضار خوانندگان محترم مىرسانيم:
الف) به طور قطع و مسلم داستان عروسى قاسم عليهالسلام با زبيده خاتون از اكاذيبى است كه پس از دوران قاجار وارد كتب و السنه عوام شده است، و قبل از كتاب روضة الشهداء هيچ يك از كتب معتبره و غير معتبره نقلى از آن به ميان نياوردهاند. محدث نورى (اعلى اللّه مقامه) در كتاب شريف لؤلؤ و مرجان، ص 288 مىنويسد: «قصه عروسى كه قبل از روضة [الشهداء] در هيچ كتابى ديده نشده، از عصر شيخ مفيد تا آن عصر، كه بحمدللّه مؤلفات اخبار ايشان در هر طبقه فعلاً موجود و ابداً اسمى از آن كتب برده نشده، چگونه مىشود قضيهاى به اين عظمت و قصه چنين آشكار محقق و مضبوط باشد و به نظر تمام اين جماعت نرسيده باشد حتى مثل ابن شهرآشوب كه تصريح كردهاند كه هزار جلد كتاب مناقب نزد او بود».
ب) مسلم است كه حضرت سيدالشهداء دخترى به نام زبيده خاتون يا با اين لقب نداشته، حتى دخترى كه همسر آن معلوم نباشد نيز در كتب تاريخ ذكر نشده تا او را تطبيق با عروس قاسم كرد: «به مقتضاى تمام كتب معتمده سالفه مؤلفه در فن حديث و انساب و سير نتوان براى حضرت سيدالشهداء عليهالسلام دختر قابل تزويج بىشوهرى پيدا كرد كه اين قصه قطع نظر از صحت و سقم آن به حسب نقل، وقوعش ممكن باشد» «لؤلؤ و مرجان، ص 288، از اين رو، داستان آمدن زبيده خاتون به رى و ماجراهاى بعدى نيز كذب محض است.
ج) به اجماع همه علماى انساب قاسم بن حسن عليهالسلام فرزندى ندارد، لذا تولد قاسم ثانى براى او از مجعولات است.
د) به نقل صريح كتب معتبره همچون بحار، ج 45، ص 34: قاسم بن حسن كودكى بيش نبوده و به حد بلوغ نرسيده بود. (و هو غلام صغير لم يبلغ الحلم...).
ه) يكىاز اركان مهمداستان عروسى قاسم، «شهربانو»، مادر امامسجاد عليهالسلام مىباشد. درمورد وى نيز چند نكته وجود دارد:
1. بنابر تحقيقى كه جناب دكتر شهيدى در كتاب زندگانى على بن الحسين عليهالسلام و شهيد استاد مرتضى مطهرى درخدمات متقابل اسلام و ايران، ص 21 نقل فرمودهاند: اصل ازدواج امام حسين با دختر ايرانى به نام شهربانو دختر يزدجرد دروغ بود و صحت و اعتبار تاريخى ندارد. البته در اكثر كتب معتبر روايتى و تاريخى اصل داستان ازدواج امام حسين با شهربانو نقل شده ولى دكتر شهيدى به تفصيل به نقد اين روايات پرداخته است.
2. اگر قائل به وجود شهربانو نيز شويم به طور قطع وى در كربلا حضور نداشته بلكه 24 سال قبل از حادثه كربلا در كوفه در حال نفاس يعنى بعد از ولادت امام چهارم از دنيا رفته و در همانجا مدفون گرديده است.
3.بهاتفاق همهمورخان شهربانو يكفرزندپسر بهنام علىبنالحسين عليهالسلام داشته و نامىازفرزندديگرىبهمياننيامدهاست.
و ) در جاهاى مختلفى از اين افسانه كه مؤلف نقل مىكند دروغها و اكاذيبى وجود دارد كه با نقل صريح و صحيح تاريخ متضاد است و همه اينها دال بر كذب اصل ماجراست.
(254)
(255)
نهجى است كه اظهر و واضح است در اينجا ايراد نمايم.
و كيفيت آن به اين نهج است كه قاسم طفلى بود صغير و هنوز به حد تكليف نرسيده بود و چهره مباركش چون آفتاب تابان درخشان و شجاعت را ميراث از حيدر كرار داشت و در معارك و حروب، رايت فتح و نصرت افراشتى، اما آن نورديده چون ديد كه مواليان و ياران و اقارب و برادران را شربت شهادت چشانيدند و خود را از اين محنتآباد جهان، به دارالسرور عالم جاويد رسانيدند و شمشادقدان بوستان ولايت از اره جور كوفيان لعين، از پادرآمدند و نوجوانان اهل بيت رسالت به تيغ بىدريغ شاميان لعين به خاك هلاك افتادند، دل او به درد آمد و آه سرد از دل پردرد بركشيد و سيلاب اشك از جويبار ديدگان باريد پس با چشمى گريان و دلى به آتش حسرت بريان، به خدمت عمّ بزرگوار خود آمد، بعد از اداى سلام و تحيت، به موقف عرض رسانيدند كه، اى عم بزرگوار و اى شهسوار والاتبار مرا ديگر تاب مفارقت دوستان نمانده و ديگر طاقت الم مصيبت ايشان را ندارم مرا دستورى ده تا كه به ميدان كارزار روم و داد دل خود را از اين قوم بىدين باز خواهم.
چون امام شهيدان، قاسم را به آن حالت مشاهده نمود او را دربركشيد و شروع به گريه كرد قاسم نيز مىگريست و آن دو مظلوم دست در گردن يكديگر داشتند و چون ابر بهاران زارزار مىگريستند و اين قدر گريه كردند كه هر دو بيهوش شدند، پس چون به هوش آمدند امام حسين عليهالسلام گفت: اى جان عمّ و اى انيس دل پرغم من تو را چگونه رخصت حرب دهم و داغ فراقت به سينه پرغم نهم و حال آنكه تو مرا از برادر يادگارى.
پس قاسم به دست و پاى آن سرور افتاد گاهى دست او را مىبوسيد و گاهى پاى منور او را و عجز و الحاح مىكرد كه او را مرخص حرب نمايد، ناگاه مادر قاسم از خيمه بيرون آمد و دامن قاسم بر دست پيچيد و گفت: اى جان مادر و اى سرور سينه مادر:
در اين زمان، تو در اين دشت پربلا رفتن
|
خدا داند به كجا مىروى بگو با من
|
من ستمزده را تاب اشتياق تو نيست
|
در اين ديار الم، طاقت فراق تو نيست
|
القصه چون قاسم اجازت جنگ نيافت و به خيمه درآمد و به اندوه و الم سر بر
(256)
زانوى غم نهاد ديد كه برادران امام تهيه اسباب جنگ مىنمودند و عازم ميدان قتال بودند، الم او زياده شد آغاز ناله و گريه نمود ناگاه به خاطرش آمد كه پدر بزرگوارش تعويذى به بازوى قاسم بسته بود و به او وصيت نموده كه؛ اى قاسم در وقتى كه الم و مصيبت بىنهايت و درد و محنت، بىحد و غايت بر تو غلبه كند، اين تعويذ را باز كن و بخوان و به آنچه نوشته عمل كن.
قاسم گفت: تا من خود را شناختهام به اين چنين مصيبت و الم گرفتار نشدهام و بعد از اين هم اگر حيات من باقى باشد به چنين محنت و غمى مبتلا نخواهم شد، پس گويا اين زمان وقت باز كردن تعويذ است. پس آن تعويذ را از بازو گشود و چون آن را ملاحظه نمود ديد حضرت امام حسن عليهالسلام به خط مبارك خود نوشته است كه؛ اى قاسم اى نور ديده و اى فرزند پسنديده وصيّت مىكنم تو را كه چون برادرم حسين را در دشت كربلا بىكس و تنها بينى و او را اسير كوفيان بىوفا و شاميان بىشرم و حيا، بيابى زينهار كه سر خود را در قدم او اندازى و جان خود را در راه او دربازى و هرچند عمّت تو را ممانعت نمايد بايد تو در الحاح افزايى و مبالغه نمايى تا اجازت يابى و خون خود را در راه او بريزى. اى قاسم اى عزيز پدر:
مباد صبر كنى زانكه صبر جايز نيست
|
كسى كه كشته نشد روز حشر فايز نيست
|
پس قاسم چون بر مضمون نامه پدر مطلع شد با فرح و انبساط از جاى جست و به خدمت عم بزرگوار آمده و آن نامه پدر را كه رقم شهادت آن معصوم بود به دست عم خود داد. سرور شهيدان و امام غريبان چون اين وصيتنامه را خوانده آه سوزناك از نهاد بركشيد و زارزار بناليد و اشك حسرت از ديدگان باريد و به آواز حزين گفت: اى جان عم اين وصيتى است كه برادرم با تو كرده درباره من مىخواهى به عمل آورى، مرا نيز درباره تو وصيّتى است مىخواهم آن را به جا آورم. و وصيت او به من آن است كه فاطمه دختر من كه پدرت خود، او را نامزد تو كرده به عقد تو درآورم و به تو دهم بيا تا ساعتى به خيمه رويم و در طى اين مقدمه كوشيم.
(257)
پس دست قاسم را گرفت و او را به اندرون خيمه برد و برادران خود عباس و عون را طلبيد و عقد فاطمه را از براى قاسم به مهر شهادت بستند و زينب خاتون را فرمود كه جامههاى حضرت امام حسن را حاضر كرد و مقرر كرد كه اين جامههاى فاخر را به قاسم پوشانيدند و حضرت به دست مبارك خود دراعه امام حسن را در او پوشانيد و عمامه آن حضرت را بر سر قاسم بست، پس دست دختر را گرفت و به دست قاسم داد، به گريه اهل حرم گفتنش مبارك باد پس گفت: اين است امانتى از تو كه پدرت به من سپرده بود.
چون مادر قاسم از اين قضيه اطلاع يافت سيلاب اشك از ديده باريد و زارزار ناليد و از جا درآمد و انشاى آه و افغان كرد و به خدمت امام حسين شتافت و به زبانحال به آن مظلوم خطاب كرد:
چه عقد بود كجا اينچنين روا باشد؟!
|
كه ديده است عروسى كه بىحنا باشد؟!
|
چه شد كه قاسم من بىكس و مددكار است
|
مگر حنا به كف طفل بىپدر عار است؟!
|
پس سرور شهيدان در جواب مادر قاسم فرمودند كه:
اى مخدّره بر قاسمت شتاب مكن
|
بىحناى عروسىاش اضطراب مكن
|
كه قاسمت رخش از خون خضاب خواهد شد
|
عروس را دل از اين غم كباب خواهد شد
|
اما قاسم مظلوم دست عروس را گرفته از خيمه بيرون آمد گاهى در روى عروس مىنگريست و گاهى سر در پيش افكنده و مىگريست ناگاه از لشكر مخالفان اواز برآمد كه هل من مبارز من جند الحسين آيا ديگر مبارزى از لشكر امام حسين باقى مانده؟ قاسم چون اين صدا را شنيد دست عروس را گرفته و مصمّم حرب و عازم معركه جدال گرديد، عروس دامنش بگرفت و گفت: اى قاسم چه خيال در سر دارى و مرا در اين دشت بلا به كه مىگذارى و به كجا مىروى قاسم چون اين سخنان از عروس شنيد، آه از نهاد او برآمد و زارزار گريست و گفت كه:
اى عروس من و دختر امام حسين
|
هزار جان من و تو فداى جان حسين
|
تو شو رضا كه كنم جان خود به قربانش
|
نمانده كس كه دگر جان كند به قربانش
|
(258)
اى دختر عم دامن مرا رها كن و بگذار كه جان خود را نثار او كنم و خون خود را در ميان معركه كارزار بريزم و بدانكه عروسى و دامادى ما و تو به قيامت افتاد.
آه چون عروس اين سخن را از قاسم شنيد آهى از دل پردرد برآورد و به جاى اشك خون از ديده ريخت و زمين بر خود طپيد و آسمان بر خود لرزيد و جگر عالميان سوخت و خواطر جن و انس به غم اندوخت
غبارى بردميد از راه بيداد
|
شبيخون كرد بر نسرين شمشاد
|
برآمد ابر از درياى اندوه
|
فرو باريد سيلى كوه تا كوه
|
پس عروس گفت: اى قاسم هرگاه عروسى ما به قيامت افتاده بگوى كه فرداى قيامت تو را كجا يابم و به چه نشان بشناسم؟
قاسم گفت: اى دختر عم مرا در روز محشر در نزد جد و پدرم طلب نما و مرا به اين آستين دريده بشناس، پس دست زد و سر آستين خود را بدريد. و فغان و ناله از سرادقات عترات طاهرات برآمد و فرياد الوداع الوداع و الفراق الفراق از خيمهگاه بلند شد و قاسم روانه ميدان شد و عرصه معركه را به نور جمال خويش منور ساخت.
پس قاسم بر آن قوم بىحيا حمله كرد و به آن خردسالى در يك حمله سى و پنج نفر را به جهنم فرستاد و دربرابر لشكر ابنسعد ايستاد و بعضى خطابها به آن شقى نموده تا آنكه يك پسر ازرق شامى لعين، به ميدان آمد كه سر قاسم را به جهت پدرش ببرد، بعد از گيردار، قاسم ضربتى بر آن لعين زد و از اسب درافتاد قاسم از مركب خم شده موى سر او را به دست پيچيده و مركب برانگيخت و او را از زمين ربود و گرد ميدان بگردانيد، بعد از آن او را بر زمين افكند و مركب بر روى او دوانيد كه همه اعضايش خرد شده جان به مالكان جهنم تسليم كرد. و بعد از آن هر يك از سه برادر ديگر او آمدند و هر يك به دست قاسم به جهنم رسيدند.
اما چون ازرق ديد كه چهار پسر او به سقر واصل شدند، جهان در چشم او تيره و تار شد و غضب بر او مستولى گرديد ـ و او را با هزار سوار برابر گرفته بودند ـ در معركه جنگ آمد و بعد از رد و بدل قاسم گفت: غم فرزندان مخور كه اين دم، تو را نيز
(259)
به پسران ملحق خواهم ساخت.
و هر دو سپاه از دور به نظاره ايشان بودند كه ناگاه ازرق نيزه حواله اسب قاسم كرد و اسب قاسم از پادرآمد پياده شد؛ حضرت امام حسين به يكى فرمود كه اين اسب را به او برسان چون اسم به قاسم رسيد جست و بر مركب سوار شد و خدا را ياد كرد و به قوه حيدرى ضربتى بر كمر آن ملعون زد كه چون سرگين سگ به دو نيم شد غريو و فغان از لشكر شاميان برآمد قاسم جسته بر اسب او سوار شد و لجام اسب امام را گرفته به نزد امام رفت و از مركب پياده شد و ركاب عم را بوسيد و عرض كرد: اى عماه العطش العطش، اى عم بزرگوار تشنگى كار مرا ساخته. حضرت بسيار گريست و فرمود: اى قاسم نزديك رسيده كه از دست جدّت شراب كوثر نوشى و از اين غمها و المها خلاصى يابى، اى قاسم زمانى به نزد مادر خود رو كه از الم مهاجرت تو اشك حسرت از ديده مىبارد.
قاسم با چشمى گريان و دلى بريان، رو به خيمهها آورد، چون به نزديك رسيد آه او از مادر و عروس را شنيد كه با گريه مىگفتند: آه نمىدانيم كجايى؟! آيا نخل قامتت برپا باشد؟! آيا شهيد شدهاى و در خون خود غلطيده باشى؟! قاسم يكباره صدا به گريه بلند كرد مادر و عروس و ساير اهل بيت از خيمه بيرون دويدند و دست در گردن قاسم كردند و ناله و فغان ايشان زياده شد، باز قاسم وداع نموده با دل بريان، عنان مركب را به جانب ميدان گردانيد و بر ميمنه و ميسره لشكر اعدا زد.
پس لعين بدگوهرى اسب تاخت و ضربتى بر فرق مبارك شاهزاده مظلوم زد و از اسب افتاد فرياد، برآورد يا عماه ادركنى؛ اى عم بزرگوار مرا درياب. چون امام حسين عليهالسلام آواز قاسم را شنيد مانند عقاب آمد و صفها را شكافت و تيغى حواله عمر قاتل قاسم كرد، آن لعين دست پيش آورده دست نحسش قطع شد و آخر به جهنم واصل شد.
پس حضرت بر سر فرزند برادر خود آمد ديد كه پا به زمين مىسايد و آهنگ پرواز عليين دارد و هنوز رمقى در قاسم باقى مانده بود، چشم باز كرد و در عم خود نگريست و تبسّمى نمود و جان به جانآفرين تسليم كرد.
(260)
اما جناب امام حسين عليهالسلام چون قاسم را به آن حالت ديد سيلاب اشك از ديدهها جارى كرد و گفت: اى نور ديده به خدا قسم كه عم تو گران است كه تو او را به يارى خود بخوانى و نتواند تو را يارى كند. پس حضرت امام حسين عليهالسلام قاسم را برداشت و سينه او را بر سينه خود گذاشت و پاهاى قاسم بر زمين مىكشيد و او را برد و در ميان كشتگان افكند، پس ناله و افغان از سراپرده عصمت بلند شد و حضرت فرمود: اى اهل بيت من صبر كنيد كه بعد از اين روز ديگر مذلت و خوارى نخواهيد ديد.
جامع اين كتاب گويد: غرض از اظهار مطلب اين بود كه؛ جنت آرامگاهان ملا محمدباقر مجلسى و ملا مهدى نراقى هر دو در كتاب خود مجموع امر قاسم را نقل فرمودهاند و باز نوشتهاند كه او صغير بود، اين با احاديثى كه نقل فرمودهاند نمىسازد اولاً علما نوشتهاند كه حضرت امام حسن عليهالسلام را سيزده اولاد ذكور بود و بزرگتر از همه قاسم بوده و سه دختر داشت يكى فاطمه نام، مادر امام محمد باقر است كه در كربلا چهار ساله بود. و اين اولادها يك دفعه به دنيا نيامدهاند بلكه به دفعات آمدهاند و قاسم با بزرگتر اولاد ذكور بودن، باز صغير باشد، به ضابطه درست نمىآيد، مگر آنكه در وقت شهادت امام حسن صغير باشد بله درست و صحيح است و وفات امام حسن در سنه چهل و سه هجرى بود و امام حسين عليهالسلام در شصت و يك، دوازده سال بعد از پدر بود.
و ملا محمدباقر رحمه اللّه نقل فرموده كه امام حسن دست قاسم را گرفت و به دست امام حسين داد و فاضل نراقى مىگويد: تعويذى امام حسن بر بازوى قاسم بست و وصيت كرد كه اى فرزند در وقت هم و غم بايد اين را ملاحظه كنى آنچه نوشته است عمل كنى در اينصورت اقلاًّ چهار ساله بود كه اينها را بفهمد و ضبط كند اين شانزده سال.
وجه ديگر، جهاد بر زنان و طفلان صغير نيست، چنانچه حضرت مادر وهب را منع كرد بايست، قاسم را نيز منع كرد، [بعد] مرخص فرمود قاسم را به جهاد و قاسم به اذن امام به جهاد رفت و به درجه شهادت رسيد.
(261)
و ديگر هر دو فاضل نقل فرمودهاند كه چون قاسم شهيد شد امام حسين عليهالسلام سينه قاسم را به سينه خود گذارد و او را برداشته كه بياورد در ميان كشتهها گذارد پاهاى قاسم به زمين مىكشيد پس معلوم شد كه قاسم بلندقدتر از امام حسين عليهالسلام بود يا همقد؛ و باز صغير بود؟!
وجه ديگر آنكه حضرت امام حسن هرگاه مىدانست كه قاسم غيرمكلّف از دنيا خواهد رفت اينقدر تأكيد در وصيت عروسى او چه ثمره داشت و حضرت امام حسين عليهالسلام به آن شدت الم و هم و غم در كربلا عروسى او را نموده چه فايده داشت پس همين تأكيد دو امام معلوم مىشود كه بايست قاسم عروس خود را تصرف كند و اولادى از او بوجود آيد چنانچه در ساير كتابها مذكور است كه قاسم ثانى از ايشان بوجود آمده.
وجه ديگر اينكه اولاد امام تفاوت با اولاد ساير ناس دارند در نمو كردن، چنانچه، يك ماهه ايشان مثل يك ساله اولاد خلق به نظر مىآيد و چنانچه حديث وارد شده كه در حمله اوّل قاسم سى و پنج نفر از مخالفين را به جهنم فرستاد و ازرق شامى را كه با هزار سوار برابرى مىكرد كشت و چهار پسران او را نيز به جهنم واصل كرد با وجود اينهمه علامات باز به بلوغ نرسيده بسيار عجب است! با وجود اينكه حال هم در ميان خلق بسيار است كه در دوازده سالگى محتلم مىشوند و زن را تصرف مىكنند و اولاد از ايشان مىشود اولاد معصوم از اولاد اين خلق هم پستتر است؟!
يقين است كه قاسم زياده بر پانزده سال داشته باشد و بالغ و كبير و رشيد بود و فاطمه ملقب به زبيده خاتون را كه دختر عم او بود در كربلا به او دادند و يك شب نيز با هم بودند و زفاف اتفاق افتاد و نطفه بسته شد.
و بعد از شهادت امام حسين حضرت شهربانو و زبيده خاتون به اسب امام سوار شده و يك شب از كربلا به شهر رى آمده، شهربانو در غار غايب شد و زبيده خاتون در نزد خالوان خود بوده و قاسم ثانى در شهر رى تولد يافته و حجاج لعين او را شهيد كرده. و حضرت قاسم درشهادت پدرش صغير بوده، شايد راوى حديث را سهو كرده
(262)
باشد! قاسم در كربلا كبير بوده و جوان نمايانى و رشيدى بوده و هنوز هم حجله عروسى قاسم در خيمهگاه برپاست و همين هم دلالت مىكند كه عروسى پيش از روز عاشورا اتفاق افتاده كه اصحاب فهميدند و حجله عروسى را در آن مكان برپا كردند و الا آن وقتى كه قاسم شهيد شد تمامى صحابه و اقرباى حضرت شهيد شده بودند، به غير حضرت عباس و چهار برادر و علىاكبر و امام حسين و امام زينالعابدين كه بيمار بود ديگر كسى نمانده بود، عروسى در اين حال چه ثمر داشت كه دو امام در تأكيد اين مبالغه نمايند به اين حد.
پس معلوم است كه بايست نسلى از قاسم بوجود آيد و ظاهرا كثرت اشتغال عالم فاضل ربّانى ملا محمدباقر مجلسى قدس اللّه روحه را نگذاشته كه تواند به اينها بپردازد و امورات لازمه بسيار بود كه توجه به آن اوجب از اين به نظر آمده كه به مطلق اولاد ائمه نپرداختهاند و به همان شهرت در ميان خلق اكتفا فرمودهاند مگر مثل حضرت عبدالعظيم يا معصومه قم آن را هم به جهتى ذكر شده است.
و الا نديديم احدى را از علماى متقدمين و متأخرين مثل شيخ مفيد و سيد مرتضى علم الهدى و محمد ابن يعقوب كلينى و محمد ابنبابويه قمّى و علامه حلى و ملا محمدتقى و ملا محمدباقر مجلسى و ساير علمائى كه رحمهم اللّه، شأنى و مرتبهاى داشتند و حقيقتا احياى دين و شريعت حضرت خاتم النبيين صلوات اللّه عليهم نمودهاند به اولاد ائمه بپردازند، يقين است كه امورات لازمه بسيار بود كه به اين مستحبات نپرداختند.
اما در ساير كتب كه به اسم نقل مىكند اول در نسخه اصل بحر انساب(1) است كه از
1. يك نسخه خطى از بحر انساب، در كتابخانه مركز احياء التراث الاسلامى به شماره 169 موجود است.
اين كتاب از مجعولاتى است كه انتساب به امام صادق و امام عسكرى شده و به طور قطع كذب محض است زيرا اولاً هيچ يك از مورخان و سيرهنويسان در زندگى اين دو امام همام به اين كتاب اشارهاى نكردهاند، ثانياً فاصله زمانى اين دو امام با هم چگونه سبب تأليف يك كتاب شده، ثالثاً وقايع دروغين همچون داستان قاسم بن حسن و عروسى وى، آمدن زبيده خاتون به رى و ... كه مؤلف كتاب حاضر به آن اشاره كرده ـ چنانچه قبلاً گفتيم ـ كذب محض است و خود اين باعث مجعول بودن كتاب بحر انساب مىشود.
(263)
تأليفات امامين الهمامين حضرت امام به حق ناطق حضرت امام جعفر صادق عليهالسلام و حضرت امام همام امام حسن عسكرى صلوات اللّه عليه مىباشد. و نسخه اصل آن را از قرارى كه مسموع شده، يكى و نصف كتاب شاهنامه مىباشد و در نزد جناب فضيلتمآب ملا محمدامين نورى گويا الحال هست، در بلوك نور. ليكن آنچه به نظر داعى رسيده گويا اين نسخهها مختصرى است كه از روى نسخه اصل برداشتهاند. بعضى از صلحا به جهت امامزادههاى مدفونين و مشهورين در كوهپاىهاى دارالمرز و در آنجا مذكورا ست كه در بحر انتساب مرحوم ميرمحمدقاسم سبزوارى نيز چنين است. و ديباچه اين نسخههاى مختصر اين است كه مذكور مىشود و بعضى از آن به جهت ثبوت مطلب عروسى قاسم، نوشته مىشود.
هفتم كتاب بحر انساب ـ چهارده جلد ـ بسم اللّه الرحمن الرحيم الحمد لخالق البرايا و الشكر لواهب العطايا و الصلاة و السلام على النبى و الوصى و البتول و السبطين و السجاد و الباقر و الصادق و الكاظم و الرّضا و التقى و النقى و الحسن العسكرى و المهدى الهادى صاحب الزمان صلوات اللّه عليهم اجمعين.
اما بعد بدانكه اين كتاب و مخاطب اين خطاب حضرت امام به حق ناطق امام جعفر صادق عليهالسلام بوده كه به دست مبارك خود نوشته بود و بعضى به خط مبارك امام حسن عسكرى عليهالسلام بود و اين كتاب شريف مدّتى در مسجد اقصى بماند بعد از هجرت حضرت رسول اللّه صلىاللهعليهوآله ، سال به سيصد و پنجاه و سه رسيده بود، حضرت سيد ابوطالب [طاهر] ابن ابىجعفر ابن عمران ابن موسى بن حضرت امام محمد تقى عليهالسلام اين كتاب را از مسجد اقصى به ولايت عجم آورده مدتى درگذشت، حضرت سيد ابوطالب [طاهر] در شهر سبزوار به جوار رحمت حق پيوست.
اين كتاب به لفظ عربى بود حضرت سيد مرتضى رازى رحمه اللّه از عربى به فارسى درآورد تا نام امام و امامزادگان و سادات و شيعيان و يكجهتان و يكرنگان آلمحمد صلىاللهعليهوآله در روى زمين مخفى نماند.
(264)
و اين مختصرى است كه از روى بحر انساب كبير نوشته شده و اولاد هر يك از ائمه را نقل مىكند كه در كدام ولايت شهيد كردند و در كجا مدفون مىباشند و بعضى را قاتل ايشان را نيز مىگويد؛
اما چون مطلب ما درخصوص عروسى قاسم بود و زبيده خاتون و آوردن سر مبارك قاسم را به رى و آمدن حضرت شهربانو با دختر خود زبيده خاتون به رى و شهربانو در غار غايب شدن و زبيده خاتون در وضع حمل وفات يافتن، و طفل او قاسم ثانى را شهيد كردن، به ساير نپرداختيم.
فصل در بيان سر مبارك قاسم بن الحسن ابن على المرتضى عليهالسلام ؛ چنين روايت مىكند كه لوط ابن يحيى خزاعى عليه الرحمه كه در زمانى كه يزيد ابن معاوية عليه اللعنة قصد اولاد اهل بيت كرد و خاندان نبوت را خراب كرد و درخت شجره نبوّت و ولايت را ببريد و علم سياه را بر در خانه خود برافراشت، لعنت خدا و رسول اللّه و ملائكه بر يزيد ابن معاوية و متابعين او باد، اما كسانى كه متابعت او كردند چهار كس بودند؛ عبيداللّه بن زياد و عمرسعد و سنان بن انس و شيث بن ربيع كه مقدمه لشكر ضلالت بودند و بيعت رسول را بشكستند و كمر عداوت خاندان نبوت بر ميان بستند تا روزى كه به زمين كربلا رسيدند و تيغ بر روى فرزند رسول خدا كشيدند و طمع آخرت بريدند.
اى محبان چون شما را غمى رسد نگاه به اهل بيت مصطفى كنيد و ديده خود اشكبار سازيد و صابر باشيد.
القصه چون حضرت امام حسين عليهالسلام با خواص آن حضرت نزول كردند، آن خوارجان بىدينان، اهل بيت رسول خدا را يكان يكان شهيد كردند، چون نوبت شهادت به حضرت امام زمان، امام حسين عليهالسلام رسيد غلغله در ملكوت افتاد و ولوله به عالم جبروت رسيد.
ملكان ناله و فغان كردند
|
همه انگشت در دهان كردند
|
بارالها چنين روا باشد
|
اين ستم بر حسين چرا باشد
|
و اهل زمين بر شهداى كربلا بگريستند اما از اهل بيت كسى باقى نمانده بود، مگر
(265)
آن حضرت تنها و بىكس.
چون آهنگ حرب كرد غلغله و فغان از پردگيان حرم آن جناب ظاهر گرديد، زينب خاتون از حرم بيرون دويده با روى خراشان و موى پريشان خود را به دست و پاى حضرت انداخت و گفت: اى برادر مهربان و اى غمگسار مظلومان و اى نور ديده مصطفى و اى جگرگوشه مرتضى و اى سرور سينه فاطمه زهرا ما غريبان و بىكسانيم آواره از خوانمانيم ما را به كه مىگذارى و سفارش ما را به كه مىكنى و ما را به كدام ديار مىفرستى؟! آنگاه حضرت امام حسين عليهالسلام سر زينب خاتون را در كنار گرفت و سر و روى او را بوسه داد و گفت اى خواهر مهربان من بدان و آگاه باش كه تقدير پروردگار ملك جليل جبار چنين قرار گرفته كه ما به سينه خود را به آتش دنيا بسوزانيم و لب خود را از تشنگى دنيا پاره پاره سازيم و اين بلا را بر تن خويش و اهل بيت خود راه دهيم آنگاه اهل بيت را وداع كرد و سوار شد اهل خيمه فرياد واويلا برآوردند، از فرياد اهل بيت ملائكه هفت آسمان به گريه درآمدند.
اما راوى گويد كه: چون ناله ايشان به سمع مبارك حضرت سيدالشهداء رسيد باز عنان مركب را بگردانيد و به در خيمه آمد و گفت: اى غريبان من و اى مظلومان من شما را چه افتاده است يك ساعت بگذاريد تا رضاى خداى عزّ و جلّ را حاصل كنم و به سوى خداوند خود واصل شوم و جان شيرين را به درجه شهادت رسانم.
شهربانو از خيمه بيرون آمد و دست و قدم حضرت را بوسه داد و گفت: يا امام عالم و عالميان! فرزند تو از تشنگى فرياد مىكند چون حضرت بشنيد آب در ديدهها بگردانيد و فرزند خود را در كنار گرفت و روانه ميدان شد و گفت اى ظالمان اگرچه مرا گناهكار مىدانيد، لكن فرزند معصوم من چه گناه دارد كه آب به او نمىدهيد؟! ناگاه برادرزاده سعد ابن ازرق، اشعث نام تيرى بينداخت كه از قفاى وى بيرون آمد و جان تسليم كرد. انا للّه و انا اليه راجعون حضرت بگريست و گفت لعنت اللّه على القوم الظالمين و گفت بد تيرى بود كه بر فرزند من زدند؛ و القاب آن طايفه به بدتير بماند؛ امام حسين عليهالسلام عنان مركب بگردانيد و گفت: اى شهربانو بستان طفل خود را كه
(266)
از دست جدش سيراب شد. چون پردگيان حرم عصمت آن طفل را كشته ديدند فرياد و نوحه برآوردند.
راوى گويد: در آن زمانى كه مختار ابن عبداللّه ابىعبداللّه نخعى خروج كرد، كشندگان حضرت امام حسين عليهالسلام در كوفه بودند؛ دمار از روزگار مخالفان برآورد هيجده هزار خوارج كه به كينه آلمحمد صلىاللهعليهوآله كمر بر قتل آن بزرگواران بسته بودند و زبان ناسزا به اهل بيت گشوده، يكان يكان را به قتل درآورد و ايشان را به مالك دوزخ رسانيد.
اما اشعث كه برادرزاده سعد ابن ازرق ملعون بود، روى به هزيمت نهاد و در كوهپايه رستمدار در بالاى دربندك رودبار وطن ساخت تا آن زمان كه يوسف ابن محسن ابن امام موسى كاظم عليهالسلام از ظلم خوارجان مدتى در شام به تقيه بهسر مىبردند، چون ديد كه در آنجا نمىتواند بودن، از آنجا بيرون آمد و به كوهپايه رستمدار فرود آمد، در بالاى دربندك رودبار ده آسياكلوك رودبار، همان خوارجان كه عبداللّه بن حسن عليهالسلام را در زمين كربلا شهيد كردند به گرد امامزاده يوسف درآمدند و هفت تير بر بدن مبارك آن معصومزاده زدند.
امامزاده بناليد و گفت اللّه اكبر بدتيرى بود كه بر من زدند اسم ايشان به بدتيرى بماند تا زمانى كه ملك شاه غازى كه كمينه فرزند يزدجرد شهربانو بود، و او را چهار فرزند بود: ملك اشرف و ملك بهمن و ملك عماد و ملك كيخسرو، بر سلطنت قرار گرفت. بفرمود كه آن طايفه را كه اسم ايشان بدتيرى بود بياوردند بعضى را كشتند و بعضى را بسوختند و بعضى را كه گذاشتند، ده هزار دينار هر ساله جزيه مىدادند و خدمت مىكردند و ايشان خدمت طغرل واهى ـ عليه اللعنه ـ را كرده بودند.
ايضا روايت است كه چون حضرت امام حسين و فرزندان و برادران و برادرزادگان جمله را كشتند، حضرت امام زينالعابدين بيمار بود خوارجان به درون خيمه نبوت آمدند و اهل بيت را اسير كردند، نوفل ابن نعمان مىخواست كه حضرت امام زينالعابدين را شهيد كند مردى محاسن سفيد، نام وى، حبيب ابن
(267)
محمد كبيثى كه در ميان لشكر كفار بود فرياد برآورد كه اى بدبخت حرامزاده برادران و ابن عمان او را بكشتيد شرم از خدا و رسول نداريد و اين كودك را مىآزاريد، چنان بلند فرياد كرد كه عمرسعد ـ عليه اللعنه ـ بشنيد بانك بر سپاه زد و گفت: دست از اهل بيت بازداريد و هر چه غارت كردهايد بازدهيد و امام زينالعابدين را ميازاريد.
آنگاه سرهاى مبارك اهل بيت را از تن جدا كردند، هيجده سر بود كه به نيزه كردند و به جانب كوفه بردند، آنگاه عبيداللّه زياد ـ عليه اللعنه ـ بفرمود تا منادى كردند و به زبان تعرض به مردمان كوفه گفتند كه استقبال امام و امامزادگان خود كنيد، شيعيان در خانه سليمان ابن صرد الخزاعى جمع شده بودند و به مصيبت اهلبيت مىگريستند.
وقتى كه سرهاى مبارك ايشان را به كوفه درآوردند شيعيان قصد كردند كه خانه عبيداللّه ابن زياد را خراب كنند چون اين خبر به گوش عبيداللّه ملعون رسيد بفرمود تا سرهاى مبارك ايشان را از شهر بيرون بردند، سپهسالار عمرسعد ـ عليه اللعنه ـ بود سرها را برداشته و منزل راه برفتن.
زهير ابن نمير كندى كه سپهسالار عمرسعد بود، روى به عمرسعد كرد و گفت: ايها الامير امروز شش ماه است كه من در اين مملكت ماندهام و خبر از خانه خود ندارم اگر صلاح مىدانيد مرا بازگردانيد آنگاه عمرسعد نحس نجس بفرمود كه براى آن حرامزاده خلعت شاهى و اسبى گرانمايه آوردند آن ملعون سر فرود آورد و گفت: يا امير از اين سرهاى ابوترابيان يكى به من ده، كه ببرم و مردم من شادى كنند.
آنگاه عمرسعد فرمود: كه سر مبارك قاسم نوداماد را به آن حرامزاده دادند آن شقى روى به راه نهاد و مىراند و به هر شهر و ده كه مىرسيد، اعزاز و اكرام نموده زر و مال نثار او كردندى اما به شهر همدان و دركزين و قزوين كه رسيدند مردم آنجا پيش از همه جانثار كردند، چون به شهريار رسيدند خبر به كند و رى فرستادند تمامت بزرگان و اميران رى و خوار و ورامين و دماوند و كوهپاىها استقبال آن حرامزاده نمودند و نثار بسيار كردند، همگى گفتند كه ارواح ابوترابيان شاد باد وصد هزار لعنت بر ابوسفيان و اولادش باد و در آن زمان طغرل ملعون حاكم رى بود بفرمود تا سر
(268)
امامزاده قاسم را به ميدان بردند و چوگان زدند و شرم از خدا و مصطفى نكردند لعنت خدا بر آن منافقان باد.
بدانكه مادر ملك شاه ميران زنى بود از نسل جابر انصارى، نام وى جاريه خاتون بود و مدتى در ده، وطن ساخته بود آن حرامزادگان سر مبارك امامزاده را به خانه آن پيرزن به رسم امانت سپردند آن زن گفت: من ندانم كه اين سر از كيست به او نگفتند. روايت است كه هر روز آن سر مبارك را به جانب شهر رى بردندى و چوگان بازى كردندى، تا آنكه شب جمعه رسيد آن پيرزن در خانه رفت ديد كه خانه از نور پروردگار روشن شده، حيران بماند گفت: بار خدايا مگر اين سر يكى از اهل بيت رسول است كه سر ديگرى چنين نورانى نمىباشد، چون چنين ديد سر مبارك شاهزاده قاسم را از جاى برداشت و به مشك و گلاب بشست و نگاه بر سر مبارك والاقدر كرده مىگفت:
مويى چگونه مويى
|
هر حلقه پنج و تابى
|
رويى چگونه رويى
|
رويى چو آفتابى
|
آنگاه پيرزن بگريست و گفت: نذر كردم كه امشب چهار شمع روشن كنم و به نزديك اين سر بزرگوار بگذارم و ديده را از خواب غفلت بازدارم، شايد كه بر من ظاهر شود كه سر مبارك كيست چون شب درآمد پيرزن چهار شمع روشن كرد و به نزديك سر مبارك نهاد و به طاعت مشغول شد و گاه نام حق تعالى بر زبان آوردى و گاه به مصيبت سر مبارك بگريستى.
تا آنكه نيمه شب شد ناگاه شش زن را ديد كه درآمدند: اول فاطمه زهرا دختر محمد صلىاللهعليهوآله ، دوم فاطمه بنت اسد مادر اميرالمؤمنين على عليهالسلام ، سوم آمنه خاتون مادر حضرت رسالت پناه، چهارم خديجه كبرى مادر فاطمه زهرا، پنجم آسيه زن فرعون، ششم مريم مادر عيسى همه با جامههاى سياه و موىهاى پريشان درآمدند سر شاهزاده از جاى برخواست و گفت: السلام عليك يا امّاه بزرگوار! ببينيد كه امتان شما در حق ما چه كردند تنهايى ما را در زمين كربلا گذاشتند و سرهاى ما را هر يكى به
(269)
ولايتى فرستادند و اهل بيت ما را غارت كردند و عترت پيغمبر را به طريق اسيران به شام بردند.
چون فاطمه از آن سر بريده اين سخن بشنيد به گريه درآمد چنانچه همه فرشتگان به ناله درآمدند، و خروش و افغان از همه زنان برخواست آنگاه حضرت فاطمه آن سر مبارك را به سينه خود چسبانيد و زارزار گريست و اين ابيات جگرسوز بر زبان مىراند:
حسينا سربريده جان مادر
|
حسينا نور ديده جان مادر
|
ددان در كربلا سيراب بودند
|
تو يكدم ناچشيده جان مادر
|
گفت: اى فرزندزاده من فردا روز قيامت كه درآيد، عمّامه جدّت علىّ مرتضى را به گردن خود آويزم و جامه زهرآلود پدرت حسن را بر دوش راست گذارم و جامه پرخون عمت حسين را بر دوش چپ گذارم و مركب جراحت يافته كربلا را سوار شوم و در عرصه قيامت بگردم و داد شما را از مخالفان بستانم و به بهشت نروم تا آن ظالمان را به جهنم نرسانم.
و آنگاه آن پيرزن دست دراز كرد و دامان حضرت فاطمه بگرفت و گفت: اى سيده نساء العالمين، تو مىدانى كه ما شيعهايم و شما را دوست مىداريم زنهار كه شكايت ما در پيش محمد مصطفى و على مرتضى نكنى. آنگاه فاطمه عليهاالسلام به دست مبارك خود، نامه نوشت و بدان زن داد و گفت: يا جاريه به خدا اقرار كردم كه بىتو قدم در بهشت ننهم و از نظر غايب شد.
آن پيرزن را پسرى بود عبداللّه نام، مادرش گفت: اى فرزند مىبينى كه درختهاى نبوت را بريدهاند و ميوه و شاخ و برگ به باد فنا دادهاند، مىبينى كه اين سر شاهزاده قاسم را در كربلا از تن جدا كرده به ديار رى آوردند و چوگان بازى مىكنند، شرم از خدا و رسول ندارند لعنت خدا بر نمير كندى ملعون و طغرل باد.
پس پيرزن گفت: اى فرزند اگر مىخواهى كه شير پستان بر تو قربت كنم بيا تا سر تو را ببرم و به عوض سر امامزاده قاسم بدان ظالمان دهم كه ما را شرم مىآيد كه ديگرباره سر فرزند رسول خدا را بدان ظالمان دهم كه چوگانبازى كنند، پسر گفت
(270)
اى جان مادر، غلام را جان در آن روز به كار آيد كه خواجگان وى به سلامت باشند هزار جان فداى امامزاده قاسم باد. مادر چون اين سخن بشنيد كارد بركشيد و سر فرزند خود را از تن جدا كرد و گفت اى تو خشنود شدم خدا از تو خشنود باد. پيرزن در اين فكر بود كه آن حرامزادهها در رسيدند و از او سر امامزاده را طلب كردند پيرزن سر پسر خود را به آن حرامزادهها داد چون به ميدان بردند چند دست چوگان بازى كردند سر پاره پاره شد، مخالفان دانستند كه اين سر آن سر نيست آن حرامزادگان روى به شميران نهاده دست به شمشير برده پيرزن را طلب مىكردند.
پيرزن را پسرى ديگر اسماعيل، نام، بود در باغ ايستاده بود ديد كه سواره و پياده از عقب يكديگر مىرسند فىالفور مادر را خبر كرد چون پيرزن از آمدن مخالفان خبر شنيد بناليد و گفت: بار خدايا تو مىدانى كه من تاب جفاى اين ستمكاران را ندارم به دوستى مصطفى و مرتضى اين كار كردم اجل بر من فريضه گردان در ساعت به جوار حق پيوست انا للّه و انا اليه راجعون.
اما راوى گويد كه فرزندان عمار ياسر كه در ولايت ارنكه رودبار بودند شنيدند كه سر مبارك شاهزاده قاسم را به رى آوردند و باز به شميران مىبرند، ابراهيم بن محمد عمار ياسر با ابنعمّان خويش روى به راه شميران نهادند و با ظالمان مجادله بسيار كردند و چندين مخالف را به دوزخ فرستادند و سر مبارك قاسم را با تن پيرزن و تن پسر در موضع دزج عليا [دربند عليا] دفن كردند در شب دوشنبه بيست و نهم ماه صفر.
و اين حكايت در بحر الانساب كبير صحت يافته. اما چهارده جلد كتاب از نسخه مختصرى كه از روى بحر انتساب كبير برداشته بودند به نظر داعى رسيد تمامى در عروسى حضرت قاسم در كربلا و يك شب با هم بودن و زفاف اتفاق افتادن و حامله شدن زبيده خاتون از قاسم و بعد با مادرش حضرت شهربانو به رى آمدن و مادرش در غار پنهان شدن و زبيده خاتون را وضع حمل كه شد، در رى وفات يافته؛ تمامى به اين طريق مكتوب بود و در همين كتاب در مجلس ديگر مىگويد:
(271)
فصل روايت كردهاند كه در آن زمان كه حضرت امام حسين عليهالسلام و فرزندان و برادران و برادرزادگان و عمزادگان همگى را در زمين كربلا شهيد كردند. چون حضرت امام حسن عليهالسلام برادر خود را وصيت كرده بود كه دختر خود زبيده خاتون را به عقد فرزند من قاسم درآورى، اما حضرت امام حسين عليهالسلام را مقصود چنين بود كه هرگاه به كوفه رسند، شاهزاده قاسم را، كدخدا سازد، چون يزيد ابن معاويه كينه حضرت را در دل داشت حيله نمود و لشكر بىاندازه به حرب امام مظلوم فرستاد و سر راه بر او گرفت و نگذاشت كه به كوفه رود و همگى را شهيد كردند پس چون اهلبيت حضرت محمد مصطفى و على مرتضى در زمين كربلا گرفتار شدند يكان يكان حضرت را وداع كردند، چون نوبت به قاسم افتاد حضرت امام حسين عليهالسلام او را در كنار گرفت و گفت اى نور ديده عم، برادرم حسن مرا وصيت كرده بود كه زبيده خاتون را در عقد فرزندم قاسم درآورى، جان عم، باش تا وصيت پدرت را بهجاى آورم تا فرداى قيامت شكوه در پيش جدم نكنى.
آنگاه قاسم گفت: اى جان عم، امروز چه جاى عروسى و دامادى است زيرا كه بر ما محنت جان دادن است؟! پس حضرت بفرمود تا زبيده خاتون را بهصورت عروس بياراستند و زينب خواهر خود را فرمود تا دست عروس را به دست داماد دهد؛ چون زبيده خاتون را به عقد قاسم درآوردند يك شب با حرم خويش بخفت؛ به قدرت خداى عزّ و جلّ فرزندى در وجود آمد، چون حضرت امام حسين عليهالسلام را شهيد كردند زبيده خاتون و شهربانو هر دو بر اسب حضرت سوار شدند و رو به ولايت رى نهادند و آن اسب ميمونه نام داشت.
در روايت صحيح آوردهاند كه: هرگاه مخالفان قصد كردندى كه نزديك ايشان روند، اسب در هوا رفتى چون دور شدند بر زمين آمدى و هموار رفتى تا به ولايت رى رسيدند، در حوالى شهر غارى بود شهربانو و زبيده خاتون روى بدان غار نهادند چون به نزديك غار رسيدند شهربانو بناليد كه پروردگارا بعد از حضرت پيغمبر و فرزندش زندگى نمىخواهم كه چشم مخالفان بر من افتد مرا در ميان اين غار جاى
(272)
ده، ناگاه غار شكافته شد شهربانو خواست كه در غار رود زبيده خاتون دامان مادر بگرفت و گفت: مرا به كه مىگذارى؟ شهربانو گفت: اى جان مادر امانت از قاسم دارى رخصت نيست كه در غار درآيى. آنگاه دختر را در كنار گرفت و زار بگريستند و يكديگر را وداع كردند پس شهربانو در غار پنهان شد زبيده خاتون آمده تنها و بىكس بماند.
در ولايت ارنكه رودبار زنى بود از نسل عمار ياسر و نام او رابعه بود چون بشنيد كه دختر امام حسين در ولايت رى وطن ساخته، آن شيرزن به خدمت زبيده خاتون آمده و هميشه در خدمت او به جان كوشيدى، تا وقتى كه فرزند از او متولد شد و قاسم ثانى نام كردند.
و ملك شاه غازى ابن ملك شهريار كه ملوك عجم بود به خدمت قاسم ثانى رفته به ولايت شميران آوردند به اعزاز و اكرام تمام؛ وقتى كه حجاج ابن يوسف ـ عليه اللعنه ـ خروج كرد و قصد اولاد ائمه كردند چون به ولايت رى رسيدند از اولاد ائمّه خبر گرفتند، اسعد ابن ابوهريره ـ عليه اللعنه ـ از مشايخ رى بود، به حجاج ملعون گفت: كه در ولايت شميران جماعتى ملوك هستند و فرزندزاده امام حسن عليهالسلام در پيش ايشان است و قاسم ثانى نام دارد آن ملعون شاد شد و مخالفان روى به شميران نهادند.
چون به نزديك قلعه رسيدند ملوكان خبر يافتند، برآمدند و مقاتله بىحد واقع شد و ملحدان را بسيارى كشته به جهنم فرستادند، ديگر بار مخالفان هجوم آورده چندى از ملوكان را بكشتند و قاسم ثانى را شهيد كردند؛ چون خوارجان بازگشتند؛ ملوك خواستند قاسم ثانى را به موضع دزج [دربند] عليا در پيش قبر پدرش دفن كنند، ناگاه از سر قبر پدرش آواز برآمد كه طيب را پيش طيب آريد پس قاسم را در نزد سر پدرش گذاشتند تا بر علما و فضلا و صلحا معلوم باشد.
ايضا در بحر انساب در محل ديگر مذكور است درخصوص آمدن حضرت بىبىشهربانويه و زبيده خاتون به امر حضرت امام حسين عليهالسلام به اتفاق عبداللّه ابن ابوذر غفارى به شهر رى به اينطريق:
(273)
فصل در اخبار آمده كه چون خوارج اهل بيت رسول اللّه را شهيد كردند، چون نوبت به امام حسين عليهالسلام رسيد برادران و برادرزادگان و خواهرزادگان و عمزادگان تمام كشته شدند، آنگاه حضرت امام حسين عليهالسلام مىخواست كه به حرب رود و پردگيان همه يكبار از خيمه بيرون آمدند و دامن حضرت امام عليهالسلام را گرفتند و گفتند: يا امام تو مىروى و ما را به كه وامىگذارى؟! آنگاه بىبىشهربانو فرياد برآورد و گفت: يا حضرت امام تو مىدانى كه من در اين شهر غريبم و مرا غير از تو يارى نيست، مِن بعد مصلحت را چگونه مىبينى؟ حضرت گفت: چون مرا مخالفان شهيد كردند تو بر اسب من سوار شو و پيش برادران خود رو.
و حضرت امام حسين عليهالسلام گفت: اى ياران؛ در ميان ما يك مرد باشد كه عيال مرا به ولايت رى برساند در پيش برادران وى، زينب كه خواهر وى بود گفت: اى برادر عبداللّه ابن ابوذر غفارى زنده است وى را شهيد نكردهاند، حضرت وى را طلب كرد و گفت: يا عبداللّه چون ظالمان مرا شهيد كنند، اول عيال مرا به ولايت رى رسان در پيش اولاد ملك يزدجرد بن شهريار. عبداللّه گفت: يا حضرت هزار جان من به فداى نام تو باد كاشكى مرا پيش تو شهيد كردندى.
راوى گويد كه چون حضرت امام حسين عليهالسلام را شمر ذىالجوشن شهيد كرد، ذوالجناح آمد بر در خيمه ايستاده بود شهربانو و زبيده خاتون بر اسب حضرت امام سوار شدند و از كربلا روى به ولايت رى نهادند و عبداللّه ابن ابوذر غفارى در خدمت آن دو خاتون بود چون به ولايت رى رسيدند، در حوالى شهر غارى بود شهربانو در آن غار غايب شد و زبيده خاتون بنت امام حسين عليهالسلام را در شهر رى شهيد كردند.
اما عبداللّه ابن ابوذر غفارى عليه الرحمه را چهار فرزند بود بدين اسامى: ابرار و بندار و امين و مهين؛ و ايشان در شهر رى بيفته روزگار گذرانيدند و عبداللّه به شهر رى در جوار حق پيوست. اما فرزندان عبداللّه ابن ابوذر غفارى عليه الرحمه ابرار و بندار از شهر رى، روى به ولايت لاريجان نهادند چون به موضع لهير رسيدند وطن
(274)
ساختند، ذريات ايشان بسيار شد به القاب بندار و ايشان را به آن سبب بندار گويند كه همراه حضرت زبيده خاتون و شهربانو آمده بودند به شهر رى. تا اينجا از كتاب بحر الانساب نقل كرده.
هشتم در كتاب تاريخ مانندى كه از بلوك دارالمؤمنين قم آوردهاند، و كتاب معقولى است، از ابتداى خلقت نور مطهّر حضرت خير البشر و ائمه اثنىعشر صلوات اللّه عليهم اجمعين را نقل مىكند، تا به دنيا آمدن حضرت آدم عليهالسلام و در صلب آن حضرت قرار داشتن، صلب به صلب تا به عبد مناف و بعد در صلب هاشم و بعد در صلب عبدالمطلب، و از آنجا نور پيغمبرى صلىاللهعليهوآله به صلب عبداللّه و نور على در صلب ابوطالب كه عمران يا عبد مناف مىگويند قرار گرفته، و به دنيا آمدن و مولود ايشان را در كعبه معظّمه، و وفات مادر پيغمبر و كفالت ابوطالب آن حضرت را و عروسى حضرت خديجه را، و معراج پيغمبر و مهاجرت از مكه به مدينه و غزوات آن حضرت و اصحاب صفه و اسلام سلمان و ابوذر و معجزاتى كه از آن حضرت به ظهور رسيده، و بيعت انصار و ساير اموراتى كه واقع شده تا احوالات ائمّه و حجة الوداع تا وفات پيغمبر صلىاللهعليهوآله ، و آنچه بعد از فوت حضرت پيغمبر واقع شده و ذكر بعضى از اولاد ايشان را و زوجات را به جهتى نقل مىكند.
و كتاب مبسوطى است ليكن در اول ديباچه اسم خود را نقل مىكند اما اواخر كتاب به جهتى بدينگونه نقل مىكند:
كه امّا اين نسخه از خط امام شريف ابىالبركات در ميان سادات تقوي الجوادي كه در آهنگ لار از هزيمت مأمون الرشيد ـ عليه اللعنه ـ آمده بودند و در تقيّه بودند، پيش ايشان بود و اين را حضرت سيّد السادات فى العالم، ثمره شجره بنىآدم زبده خلاصه بنىهاشم، امير سيد يحيى لفظ به لفظ به فارسى ترجمه كرده و سلسله را جد بر جد روشن گردانيده و اين نسخه را به رسم امانت بنهاد تا هرگاه كه اولاد ايشان از تقيّه بيرون توانند آمدن و اظهار اين معنى توانند كردن، اين امانت را به والى ملك برسانند و دين و ملت اهل البيت رسول صلىاللهعليهوآله را تقويت نمايند، و اللّه قادر على ما يشأ.
(275)
هذه التحرير الاولى على يد عبدالضعيف عباداللّه يحيى ابن جمالالدين ابن ابىطاهر بن عماد بن عمران ابن موسى ابن امام محمد تقى ابن امام رضا ابن امام موسى كاظم ابن امام جعفر الصادق بن امام محمد باقر ابن امام زينالعابدين ابن امام حسين بن حضرت اميرالمؤمنين على ابن ابوطالب عليهالسلام ابن عبدالمطّلب ابن هاشم بن عبدالمناف فى عصر سلطان السلاطين ظل اللّه فى ارض سلطان سعادة الدولة ابن اردشير تاريخ آن است.
و استكتاب اين نسخه فى تاريخ چهارم شهر شعبان المعظم سنه اثنى و خمسين و الف است.
و در اين كتاب مبسوط آنچه به نظر رسيده در چند مكان هر جايى از جهت سببى، ذكر اولاد حضرت امام حسين عليهالسلام و ذكر تزويج حضرت شهربانو و عروسى قاسم و زبيده خاتون و آمدن ايشان به شهر رى و غايب شدن شهربانو و زياد بن ابوذر غفارى، زبيده خاتون را به خالوان او در رى رسانيدن و تولد قاسم ثانى و فوت شدن زبيده خاتون در رى و شهيد كردن قاسم ثانى را به اين طريق نقل مىكند.
امّا حضرت امام حسين عليهالسلام را شش فرزند بود بدين اسامى: على اكبر و زينالعابدين و على اصغر و عبداللّه و جعفر و ابىزيد و يك دختر داشت كه منكوحه قاسم ابن حسن بود، نام او زبيده خاتون بود با امام زينالعابدين از شهربانو دختر پادشاه يزدجرد بود.
در محل ديگر مىگويد:
فصل ذكر اولاد قاسم ابن حسن عليهالسلام . قاسم ابن حسن در كربلا زبيده خاتون كه دختر حضرت امام حسين عليهالسلام بود، در عقد او درآوردند و يك شب با همديگر بودند چون روز شد آن روز خوارجان حضرت قاسم بن حسن عليهالسلام را شهيد كردند و زبيده خاتون از قاسم بار داشت، چون احوال ائمّه در كربلا بدان نوع شد حضرت ستّى شهربانويه كه حضرت امام حسين عليهالسلام به شهر رى فرستاد، زبيده خاتون نيز همراه مادر به شهر رى آمد و ولادت حضرت قاسم ثانى به شهر رى شد و قاسم ثانى را در
(276)
پائين قلعه شهميران شهيد كردند.
فصل در اين كتاب ذكر تزويج حضرت شهربانو را به حضرت امام حسين عليهالسلام به خلاف مشهور روايت مىكند از آن جمله چون مقصود نقل شهربانو و زبيده خاتون بود كه آنها را جمعآورى نمايد كه هر يك از شيعيان استحضار بههم رسانند بنابراين كيفيت ايشان را به اين جهت نقل كرديم از كتاب مذكور:
چنين روايت مىكند كه چون نوبت به معاويه رسيد، لشكرگران برداشت و روى به حضرت اميرالمؤمنين على عليهالسلام به مقتضاى سلف خويش ـ كه لعنت بر سلف ايشان باد ـ كرده و حضرت اميرالمؤمنين على عليهالسلام ، عمار ياسر را به پيش يزدجرد بن شهريار فرستاد، كه از ملوك عجم بود و فارس و عراق و دارالمرز در حكم او بود و تختگاه او در شهر رى بود و از ملوك عجم سه جايگاه نوبت زدندى و سه جايگاه تختگاه ايشان بودى يكى در تبريز و يكى در شهر رى و يكى در هرات اما پادشاه يزدجرد در شهر رى بود و اول از ملوك كسى كه در دين حضرت محمد صلىاللهعليهوآله درآمد او بود و او را سه پسر بود يكى را خسرو نام بود و يكى را هرمز نام بود و يكى را شاپور نام بود و او را يك سرپوشيده بود نام اوستى شهربانو كه منكوحه حضرت امام حسين عليهالسلام بود و او را از اطراف و جوانب ملوكى كه بودند به خواستگارى فرستادند او قبول نكرد زيرا كه در واقعه ديده بود كه نصيب حضرت امام حسين عليهالسلام خواهد بود.
اخرالامر حضرت امام حسين عليهالسلام ابوذر غفارى ـ رحمة اللّه تعالى ـ را به خواستگارى او فرستاد و پادشاه يزدجرد به عالم بقا پيوسته بود و شهر رى را چهار بخش كرده بودند به وصيّت پدر يك بخش، از آنِ شهربانو بود، و سه بخش ديگر از آن سه برادر، چون آمد از براى حضرت امام حسين عليهالسلام از حصّه شهر رى كه از آن او بود، كه او آن را به برادر كوچكترين خود كه شاپور بود بخشيد، و برادران به رضا و رغبت او، عقد او را بستن با حضرت امام حسين عليهالسلام ، و به استغلال هر چه تمامتر روانه شد و به نكاح حضرت امام حسين عليهالسلام درآمد.
اما عمار ياسر را كه حضرت اميرالمؤمنين على عليهالسلام فرستاده بود جهت امداد
(277)
پادشاه يزدجرد در حيات نبود كيخسرو و هرمز و شاپور مشورت كردند ملك شاپور را، گفتند: كه تو را مىبايد رفتن؛ ملك شاپور سمعا و طاعتا گفت. و در حال لشكر برداشته و با عمار ياسر روى در مدينه نهاد.
چون به مدينه رسيد حضرت اميرالمؤمنين على عليهالسلام در كنار صفين لشكر كشيده در مقابله لشكر كفار معاويه ـ عليه اللعن ـ نشسته بود. ملك شاپور با سپاه روى در دشت صفين نهاد و حضرت اميرالمؤمنين على عليهالسلام حضرت محمد حنفيه را با چندى ديگر از امراى عرب به استقبال ملك شاپور فرستاد و او را در لشكرگاه خود برد؛ چون يك هفته از آن برآمد جنگ شد كه صفت آن در جنگنامهها مىخوانند و هفتاد هزار كس را از لشكر معاويه به درك اسفل رسانيده بودند و يك پسر طلحه را ملك شاپور به دست خود كشته بود، معاويه عليه اللعن مقهور و مخذول گشته بود.
حضرت امام حسين عليهالسلام فرستادند چون لشكر ملك شاه غازى به سرحد رسيدند اخبار رسانيدند كه حضرت امام حسين عليهالسلام را شهيد كردند و كوفى لا يوفى از او برگشتند و آن احوال چنان بود كه معلوم و مشهور است.
و يزيد ـ عليه اللعنة ـ چون قصد آلهاشم و اهل البيت رسول صلىاللهعليهوآله كرد و ستّى شهربانويه منكوحه امام حسين عليهالسلام بود، درخواست كرد كه مرا به ملك پدر من رسان كه دست نامحرم و چشم نامحرم به من نرسد. حضرت امام حسين عليهالسلام فرمود كه بعد از شهادت من شهربانويه را بر اسب خود سوار كردند باز كربلا و سرپوشيده ـ آنكه منكوحه قاسم ابن حسن عليهالسلام بود ـ او را هم به اسب خود سوار كرد و زياد ابن ابوذر غفارى را كه شاه مردان، على عليهالسلام او را زياد كبرارى نام كرده بود، كه از دوستى حضرت شاه مردان در داش آتش رفته بود بر سر جلو ايشان فرستاد تا به يك شب از كربلا به شهر رى آمدند. و خاتون قيامت، ستى شهربانويه به حضرت عزّت جل جلاله و عم نواله درخواست كرد كه به جز ديدار حضرت امام حسين عليهالسلام چشم مرا در دنيا به هيچ چيز روشن مگردان؛ حضرت عزّت جل جلاله دعاى او را اجابت كرد و در كهف غار كه در بالاى شهر رى است او را در پرده عفت كرد و زبيده خاتون نيز كه دختر او بود
(278)
دامن او را گرفته بود كه من نيز با تو مىآيم. خاتون قيامت گفت: كه اى جان مادر امانت حضرت قاسم بن حسن عليهالسلام پيش توست، چگونه با من مىآيى من با تو عهد كردم كه چون امانت را بسپارى من تو را به پيش خود برم، به هم وداعى كردند و خاتون قيامت به پرده عصمت و عفت مستور شد در آن كهف غار بالاى شهر.
زبيده خاتون را زياد ابوذر غفارى ـ رحمة اللّه عليه ـ به شهر رى برد و به فرزندان يزدجرد سپرد كه خالوان او بودند و زياد همچنان به خدمت فرزندان پادشاه يزدجرد مىبود و از براى شهداى كربلا عزا و مصيبت داشتندى و نوحه و زارى كردندى.
ايضا در همين كتاب محل ديگر بدينطريق روايت مىكند كه: چون مخالفين در قتل اولاد ائمه كمر عداوت را بسته و در ايام هر يك از خلفا امرى صادر مىشد كه هر جايى و هر مكانى كه يكى از ابوترابيان يافت شود او را به قتل رسانند، چنانچه در روايات بسيار آمده كه در هر دهى و دهكده و شهرى كه ايشان را مىيافتند در كشتن ايشان خوددارى نمىكردند و جمعى را در ميان ديوارها گذارده بنايى مىكردند و گويا هيچ رحم بر مصطفى و اولاد او در دل نحس ايشان نبود ـ كه لعنت خداى بر آن ظالمان باد ـ و اولاد ائمه از ترس هر يك به ولايتى مىگريختند و بعضى نسب خود را پنهان داشتند و به تقيه روزگار خود را گذران مىنمودند.
فصل ذكر اولاد بنىهاشم و محبان و مواليان و معتقدان اهل بيت حضرت رسول صلىاللهعليهوآله كه در اين كوهپاىهاى دارالمرز از ظلم و هزيمت بنىمروان ـ عليه اللعن ـ آمده و در تقيه ماندهاند.
يكى از اولاد عمار بن ياسر كه در پيش فرزندان پادشاه يزدجرد بودند، چون زبيده خاتون كه دختر حضرت امام حسين عليهالسلام بود و منكوحه قاسم ابن امام حسن عليهالسلام بود كه زياد ابن ابوذر غفارى ـ رحمة اللّه تعالى ـ او را به شهر رى آورده به پيش پادشاه يزدجرد كه خالوان او بودند؛ ايشان اسعد ابن عمار ياسر را به خدمت او گذاشته بودند كه هميشه محرم خانه باده اهل بيت بود.
(279)
چون مدت نه ماه برآمد كه ولادت حضرت قاسم حسن ثانى شد در همان ساعت كه از مادر تولد كرد زبيده خاتون به جوار حق پيوست بر همان قرار معهود كه مادر او حضرت ستى شهربانويه به او كرده بود و حضرت قاسم ابن حسن ثانى را تمامت كسانى كه در شهر رى بودند از نساء كه در پستان شير داشتند همه حاضر گرديدند و از پستان هيچ كس در دهن نگرفت؛ اخرالامر منكوحه اسعد ابن عمار ياسر زنى آيسه بود او آمد و پستان خشك خود را در دهان حضرت قاسم حسن عليهالسلام نهاد و به قدرت بارى تقدس و تعالى از آن پستان خشك او شير پيدا شد و حضرت قاسم حسن شير او نوشيد.
چون فرزندان پادشاه يزجرد چنان ديدند به غايت خوشدل شدند و عنايت بىنهايت در حق اسعد بن عمار ياسر كردند و او را از جهت آب و هوا در پايين قلعه شهميران فرستادند ـ و آن قلعه را عم پادشاه يزدجرد ساخته بود نام او شهميران بن قباد بن هرمز بود ـ و اسعد بن عمار ياسر آنجا بود و حضرت قاسم را به جان دل بسته نگهمىداشت، و در آن حول دهى بود نام آن حسنآباد و آن دهيك را فرزندان پادشاه يزدجرد به اسعد بن عمار ياسر مسلم داشته بودند و در كوبان دكن بدو دعوى مىكردند كه از آنِ ماست.
چون فرزندان پادشاه يزدجرد به دارالمرز افتادند و بنىمروان ـ عليه اللعنه ـ مملكت را فرو گرفتند آن حرامزادگان در كوب جهت آن خصومت بنىمروان عليه اللعنه گفتند و آمدند و حضرت قاسم بن قاسم حسن را شهيد كردند و فرزندان اسعد ابن عمار ياسر نيز از آن هزيمت جلا كردند و در كوهپاىهاى دارالمرز رو نهادند و آن چنان در تقيه در كوهپاىها ماندند.
نهم در كتاب شاهراه نجات(1) كه در تفريش مىباشد، نيز اين فصل را به تمامى به اين طريق نقل مىكند و آن نيز كتاب تاريخ است تا واضح باشد و چون مطلب اختلاف با
1. شاهراه نجات، مخطوط.
(280)
هم نداشت دو دفعه ذكر آن فايده بهنظر نيامد از آن جهت ذكر نشد.
دهم، كتابِ عاليجناب ذاكر ائمه انام حاجى قاسم على كاشانى كه از كاشان آورده كه به امر پادشاه ظل اللّه شاه سليمان نوشته شده بودند، خلاصه بعد از ديباچه آن، اين است:
بسم اللّه الرحمن الرحيم اما بعد پادشاه ظل اللّه از داعى كثير التقصير خليفه خلف شاه و يزدى بيك فضلعلى، خواهش فرموده در باب تأسى به ائمه معصومين صلوات اللّه عليهم اجمعين كه به سرور ايشان مسرور و به غم و حزن ايشان محزون بودن و چون اعظم مسرات انسانى در اعياد شريفه است خصوصا جمعه و عيد غدير و نهم شهر ربيعالاول كه عيد بابا شجاعالدين است. حسبالامر اعلى رسالهاى علىحده در بعضى فضائل و آداب و احترام آن نوشتم و آن را تذكرة الاعياد موسوم گردانيدم. و اين كتاب روضة الشهداء را پادشاه ظل اللّه خواهش فرمودند كه جلاء العيون و روضة الشهداء و روضة الصفا هر يك به اختلاف يكديگر نقل نمودهاند. روضة الشهداء صحيح نسخه باشد.
شخصى به عرض رسانيده كه در مسجد اقصى روضة الشهدايى به خط شريف حضرت امام حسن عسكرى عليهالسلام در آنجا هست، شاه سليمان كس فرستاده آن كتاب را آوردند و به خط عربى بود آن را فارسى كردند. جامع اين اخبار را چون مطلب درخصوص عروسى حضرت قاسم و آوردن سر مبارك او را و آمدن زبيده خاتون عروس با مادرش شهربانو به رى بود، به ساير نپرداختيم.
نقل كردهاند كه قاسم نوداماد، به امام حسين عليهالسلام عرض كرد و مبالغه بسيارى كرد كه ديگر تحمل ندارم دستورى ده كه به جنگ روم حضرت راضى نشد قاسم سر به زانو نهاده و در حزن بود كه حضرت را چه نوع راضى كند ناگاه به خواطرش آمد كه پدر بزرگوارش تعويذى بر بازوى او بسته بود و فرمود كه هر وقت اندوه و ملال بسيار بر تو غلبه كند اين را از بازوى خود وا كن و به آن عمل كن قاسم آن را فى الحال گشود و به طريقى كه سابق از فاضل نراقى رحمة اللّه نقل كردهايم تا شهادت قاسم به همان طريق است كه نقل كردهاند.
(281)
و به روايت ديگر از ابومخنف منقول است كه قاسم بعد از مبالغه بسيار براى جهاد از عمّ بزرگوار رخصت حاصل نمود. امام حسين فرمود كهاى نور ديده عم، تو از برادرم يادگارى و او مرا وصيت چنين كرد كه دختر خود زبيده خاتون را در عقد تو درآورم، پس امام حسين بفرمود كه تا زبيده خاتون را بهصورت عروسان بىآراستند و عقد نموده دست او را به دست قاسم داد. عروس نگذاشت قاسم به حرب رود و زفاف واقع شد، به قدرت اللّه تعالى زفاف شده عروس حامله شد.
چون امام حسين با قاسم و ساير شهدا را شهيد كردند شهربانو و زبيده خاتون اسب امام حسين عليهالسلام را سوار شدند از كربلا رو به رى نهادند. مخالفان در عقب ايشان اسب تاختند تا ايشان را بازگردانند. آن اسب به قدرت اللّه تعالى مىرميد چنانكه مخالفان از عقب ايشان تاختند نرسيدند چون مخالفان دور مىافتادند ايشان هموار مىرفتند تا به شهر رى رسيدند.
در پاى كوه غارى بود شهربانو و زبيده خاتون روى بدان غار آوردند چون نزديك غار آمدند شهربانو گفت: الهى تو مىدانى كه بعد از حضرت امام حسين عليهالسلام زندگانى بر من حرام است مرا در ميان اين غار جاى ده چون مىخواست كه به غار رود زبيده خاتون دامن مادر را چسبيده و گفت: اى مادر تو مىروى مرا به كه مىسپارى؟ شهربانو گفت: اى جان مادر تو از قاسم حاملهاى، تو را رخصت نيست در آنجا خويشان ما و دوستان ما هستند پيش ايشان برو. پس يكديگر را وداع نموده زار زار بگريستند.
آنگاهشهربانو داخلغارشد زبيدهخاتون تنها بماند در آن ولايت زنى بود از نسل عمار ياسر رابعه نام، چون بشنيد كه زبيده خاتون دختر امام حسين عليهالسلام به ولايت رى مىباشد به خدمت او آمده با او همراهى مىكرد تا فرزند از او متولد شد، قاسم ثانى اسم گذاشتند.
ملك شاه غازى ابن ملك يزدجرد بن شهريار كه از ملوك عجم بود قاسم ثانى را به ولايت شهميران برده گرامى مىداشت، تا زمان حجاج بن يوسف عليه اللعنه خروج كرده و قصد اولاد ائمه كرده، دمار از اولاد ائمه برآورده به ولايت رى رسيد، خبر
(282)
دادند كه جماعتى از ملوك هستند فرزندزاده امام حسن عليهالسلام قاسم ثانى، در پيش ايشان است. آن ملعون لشكر خود را برده به ايشان مجادله كرده، ملوكان بسيار از مخالفان را به جهنم فرستادند، آخر مخالفان زور آوردند قاسم ثانى را با چندين ملوك شهيد كردند. چون مخالفان رفتند ملوكان جند قاسم ثانى را به موضع دز عليا بردند و در موضع سر قبر پدرش دفن كردند.
منقول است در همين كتاب سر قاسم نوداماد را نيز به روشى كه سابقا از بحر انساب مذكور شد به رى آوردند و آن ضعيفه سر پسر خود را در عوض داده بود، فرزندان عمار ياسر آمده سر مبارك شاهزاده قاسم با تن پيرزن و تن پسرش را در موضع دز عليا دفن كردند.
مؤلف آن گويد كه چون در شهميران و شهر رى بالفعل در گنبد قديم در دوران به خط كوفى نوشتهاند يكى را به اسم شهربانو خاتون و يكى را به اسم قاسم بن الحسن لهذا اين نقل قريب، گرانمايه را نقل نموديم.
و ديگرى جدولى در اين كتاب بوده كه اولاد ائمه را نقل مىكند از آن جمله حضرت زبيده خاتون را مىگويد كه فاطمه صغرى است و مىگويد بناء كفعمى اناث فاطمه كبرى و زبيده خاتون كه فاطمه صغرى بوده و السلام.
يازدهم جلد الرابع من جلود اثناعشريّه كه از تأليفات فاضل الجليل و عالم الخبير ملا اسماعيلاست. وقريب يكصد هزاربيت است همينمجلد سواى مجلدهاىسابق او.
و گويا منظور جنت آرامگاه اين بود كه دوازده مجلد تأليف نمايد و هر جلدى يك صد هزار بيت باشد و چهار جلد را تأليف كرده، همين جلد چهارم است، نمىدانيم دوازده جلد را تمام تأليف كرده است يا نه؟!
انشاءاللّه علماى كرام با ائمّه انام صلوات اللّه عليهم محشور خواهند بود؛ چون مطلب ما درخصوص دختر حضرت امام حسين عليهالسلام بود كه مشهور به زبيده خاتون و عروس قاسم است در آن كتاب بدينگونه مسطور است.
امّا بعد؛ چنين گويد اقل عباد اللّه الملك الجليل كه رجا واثق و عمل صادق است
(283)
فى عصر پادشاه والاگهر موسوى حسب، حسينى نسب، ابوالمظفر سلطان شاه سليمان؛ ادام اللّه ايام اقباله تأليف شده؛ اما در خصوص اولاد حضرت امام حسين عليهالسلام به روايات مختلفه نقل فرمودهاند.
و از كمالالدين ابن طلحه است كه اولاد آن حضرت ده است شش پسر و چهار دختر على اكبر و على اوسط زينالعابدين عليهالسلام و على اصغر و محمد و عبداللّه و جعفر؛ اما على اكبر و على اصغر و عبداللّه در كربلا شهيد گرديدند و دختران زينب و سكينه و فاطمه و اسم يكى را ذكر نكرده و به اتفاق جميع مورخان سواى جناب سيد الساجدين از ديگران نسلى نماند.
اما فاطمه كبرى بنت امام حسين عليهالسلام بسيار زاهده بود. و به روايت مؤلف حبيب السير(1) به ازدواج ابوالديواج عبداللّه ابن عمرو بن عثمان بن عفان اموى رضا داد و مهرش هزار هزار درم بود و در زمان هشام ابن عبدالملك اموى فى شهور سنه عشر و مائة از عالم انتقال نمود.
اما در كشف الغمه(2) مسطور است، كه حضرت امام حسين عليهالسلام آن جناب را به برادرزاده خود حسن مثنى داد و مشار اليها در حسن و جمال، شبيه به حورالعين بود و بعد از وفات شوهر عالىمقدار، خيمه بر سر قبر او زده مدت يك سال آنجا روز به صيام و شب به قيام اقدام مىفرمودند و بعد از انقضاى مدت مذكور، خادمان خود را فرمان داد كه چون تاريك شود خيمه را از آنجا برداريد و چون تاريك شد شنيدند كه قائلى مىگفت: آيا يافتند آنكه گم كرده بودند؟ و ديگرى در جواب گفت: نه بلكه نوميد بازگشتند.
اما سكينه بنت امام حسين عليهالسلام را كه به روايتى مسماه به آمنه بود و به قولى اميمه نام داشت و سكينه لقب اوست به جمال و كمال ظاهرى و باطنى موصوف و معروف بود، چنانكه او را عقيله قريش مىگفتند. نخست به عقد مصعب ابن زبير درآمد و چون
1. حبيب السير، ج 2، ص 61.
2. كشف الغمه، ج 2، ص 202.
(284)
مصعب عالم را بدرود نمود، عبداللّه ابن عثمان ابن عفان، آن جناب را به حباله نكاح درآورد و پس از فوت عبداللّه، زيد بن عمر بن عثمان به مصاحبت آن سيده عابده مشرف گشت. اما بعد از چند گاه به اشاره عبدالملك ابن مروان عليه اللعنة آن جناب را طلاق داد.
و آن مخدره در شهور سنه سبع عشر و مائه، روى به جنات عدن نهاد. اما طايفه برآنند كه يكى از دختران سرور شهدا زبيده نام داشت كه در واقعه كربلا به نكاح شاهزاده قاسم ابن جناب امام حسن مجتبى عليهالسلام درآمد و مرقد مطهرش در شهر كهنه رى، اكنون مطاف طوايف انام است.
جامع اين كتاب مىگويد: كه نهايت بىانصافى است كه با اين همه كتابهاى قديمى و شهرت سابق كسى در مقام انكار آن برآيد، بسيار جرأت كردهاند منكرين، جناب احديت مروت و انصافى به ايشان كرامت كند.
ليكن در خصوص سكينه و فاطمه؛ دو بقعه در شام هست، يكى نزد بقعه بلال به اسم سكينه و يكى در بازار به اسم فاطمه دختران امام حسين عليهالسلام ؛ و خود به زيارت ايشان مشرف شدم.
و ديگر در همين كتاب نقل مىكند كه مادر حضرت امام زينالعابدين عليهالسلام شهربانو بنت يزدجرد بن شهريار بن خسرو پرويز ساسانى ملك عجم بود و قيل «شهربان» و قيل «شاه زنان» و قيل «سلافه» و قيل «سلامة» و قيل «غزاله» و قيل «ملكه».
و به روايت شيخ الشيوخ السعيد محمد ابن نعمان المفيد عليه الرحمة چون جناب ولايتمآب حضرت اميرالمؤمنين حريث ابن جابر جعفى را به بعضى از بلاد مشرق والى گردانيد او دو دختر يزدجرد را به دست آورده به خدمت آن حضرت فرستاد، شاه مردان يكى از ايشان شاه زنان را به فرزند ارجمند سعادتمند خود امام حسين عليهالسلام داد حضرت امام زينالعابدين سيد الساجدين عليهالسلام از بطن او قدم به فضاى وجود نهاد؛ تا اينجا از كتاب مذكور نقل شده ايضا.
دوازدهم كتاب مختصر بدينگونه در ديباچه آن نقل مىكند.
(285)
بسم اللّه الرحمن الرحيم الحمد للّه ربّ العالمين و الصلوة و السلام على خير خلقه محمد و على و آله و اولاده عليهمالسلام قال النبى كل حسب و نسب يقطع الا حسبى و نسبى.
يعنى بدانيد هر حسب و نسب فانى شود، الا ذريت حضرت محمد و على صلوات اللّه عليهم كه تا انقراض عالم باشد.
ازين روشنتر چه باشد كه بعد از قتل حضرت امام حسن و امام حسين عليهماالسلام چهارده هزار گهواره زرّين در بنىاميه عليه اللعنه مىگردانيدند پس از مدت قليلى از آن نسل بر روى زمين طفل دو ماهه نماند و از نسل اولاد امام حسن و امام حسين پنجاه هزار علوى حسبى و نسبى در شريعت بازماندند و هر روزه زياد مىشوند و تا انقراض عالم ايشان خواهند بود.
اما امامان معصوم دوازدهاند از نسل حضرت محمد المصطفى و على المرتضى و فاطمه الزهرا عليهمالسلام و نام و نسب ايشان و اولاد و اعقاب ايشان و مشاهد و مقابر ايشان در اين مجموع بيايد و اين نسخه را در مسجد اقصى يافتيم؛ به خط امام شريف ابن جعفر ابن محمد ابن الحسن ابىالبركات بن زيد بن الحسن بن على ابن ابىطالب عليهالسلام .
اكنون آغاز كنيم به نام خداى عالم و عالميان و بر بهترين جهان و جهانيان خاتم الانبياء محمد المصطفى صلىاللهعليهوآله و اولاده و از نام و نسب و كنيت ايشان و از آنجا به شرح ائمّه معصومين عليهمالسلام درآييم.
و اين نسخه در اصل تازى بوده است شيخ الحافظ به لفظ فارسى كرده است كه اصطلاح همه زبانها فارسى است و اين كتاب را مختصر نام نهاده است اول به نام محمد ابن عبداللّه و اميرالمؤمنين على ابن ابىطالب و عبداللّه و ابوطالب بن عبدالمطلب ابن هاشم بن عبدالمناف ابن قصى ابن كلاب ابن مرة ابن كعب ابن نوى ابن غالب ابن مالك ابن نضر بن كنانة ابن حزيمة بن مدركة ابن الياس ابن نضر بن نزار بن معد بن عدنان الى حضرت آدم عليهالسلام مىشمارد.
و چون ما را مطلب در خصوص قاسم و زبيده خاتون و حضرت شهربانو بود مطلب خود را نقل مىكنيم؛ در اينجا مىگويد كه:
(286)
حضرت امام حسن عليهالسلام را سيزده فرزند بود بدين اسامى: قاسم و عبداللّه و على و زيد و اسماعيل ـ كه او را حالة الحجاره گفتندى ـ و احمد و افقم و محمد و على اصغر و مسلم و ابراهيم و حسن و ابوطالب و سه دختر هم داشت.
ذكر اولاد امام حسين عليهالسلام آن حضرت را شش فرزند بود بدين اسامى: على اكبر و زينالعابدين و على اصغر و عبداللّه و جعفر و ابىزيد و يك دختر داشت كه منكوحه قاسم ابن حسن بود، نام او زبيده خاتون بود.
ذكر مشاهد ائمّه عليهمالسلام : حضرت اميرالمؤمنين على بن ابىطالب عليهالسلام به روايات چند به كوفه و غزوا و مكرّمه و نجف و بلخ و چند جاى ديگر گفتهاند؛ و امام حسن ابن على و امام زينالعابدين و امام جعفر صادق و امام محمد باقر عليهمالسلام در توابع مدينه مدفونند در مكرّمه؛ و حضرت امام حسين عليهالسلام به كربلا مدفون است؛ و حضرت امام موسى كاظم و امام محمد تقى عليهالسلام به بغداد به مقابر قريش مدفونند، و حضرت امام على النقى و امام حسن عسكرى عليهماالسلام در يك تربت مدفونند به سامره، و حضرت امام رضا عليهالسلام به ولايت طوس به ده سناباد مدفون است و حضرت امام الزمان محمد ابن الحسن در غيب است و گويند كه در سامره در غار چاه رفته است و گويند كه در حله هم رويى نموده است و گويند كه در دارالمرز مازندران هم رو نموده است و در حله و سامره اسب حضرت را مىبندند و منتظر ظهور امام مىباشند.
البته كه ظهور حضرت امام محمد المهدي صاحب الزمان عليهالسلام خواهد شد و دنيا را به عدل و انصاف خواهد آراستن و پر خواهد كرد از عدل و انصاف چنانكه پر شده است به ظلم و جور.
ذكر اولاد ائمه از آن جمله ذكر اولاد قاسم بن حضرت امام حسن عليهالسلام : قاسم ابن حسن در كربلا زبيده خاتون كه دختر حضرت امام حسين عليهالسلام بود در عقد او درآوردند و يك شب با همديگر بودند چون روز شد آن روز خوارجان حضرت قاسم ابن حسن عليهالسلام را شهيد كردند و زبيده خاتون از قاسم حمل داشت. چون احوال ائمه در كربلا بدان نوع شد، حضرت ستى شهربانويه را كه حضرت امام حسين عليهالسلام به
(287)
شهر رى فرستاد زبيده خاتون نيز همراه مادر به شهر رى آمد و ولادت حضرت قاسم ثانى به شهر رى شد و قاسم ثانى را در پايين قلعه شهميران شهيد كردند و در اين كتاب مدت عمر و مدت امامت هر يك از ائمه را نقل مىكند؛ چون ما را منظور مطلب خود بود به ساير نپرداختيم.
و مىگويند بنىعباس دوازده هزار و هشت صد و پنجاه و يك تن از بنىفاطمه و بنىهاشم از شيخ و شاب و كمّل و طفل از تيغ ايشان شهيد شدند، و بعضى روى در گريز نهادند و به اطراف و جوانب ولايات رفتهاند و به تقيه پنهان مىبودند و در هيچ مملكت كسى را عرضه آن نبود كه اظهار ملت اهل بيت كند و مواليان به ترس و خوف بيم هلاكت بودند و در زوايا به سر مىبردند.
اما هيچ كتاب شيعه در ميان ايشان بيشتر نبود و آن فرايض مبتدعه و لواحق منشرعه ايشان استمرار يافته بود، آنهايى كه شيعيان كمل بودند بر همان طايفه شرعيه عادت كرده بودند و مدتهايى هيچ كتاب ائمه عليهمالسلام در ميان نبود؛ تا آنكه علامة الفضلاى و العلماى، شيخ جمالالدين بن مطهر حلى رحمة اللّه عليه متن قواعد را كه تصنيف كرده بعد شرح بر آن كتاب قواعد نوشت و چند كتاب ديگر در اثناى آن تصنيف كردهاند و آن كتابها در همه مملكت مشهور شد و شيعيان اهل بيت كه هستند بدان عمل مىكنند.
سيزدهم كتاب جنات الخلود؛ اما بعد بر لوايح ارواح زاكيه و صفايح اذهان صافيه ارباب الباب مىنگارد؛ كمينه كثير الجرم، قليل الطاعة، عديم البضاعة، متكيس ابن محمد مؤمن محمد رضا الامامي خاتونآبادى المدرّس وفقه اللّه تعالى لمراضيه و احسن اللّه فى مستقبل حاله كما فى ماضيه كه چون عمده اركان ايمان معرفت خدا و انبيا و اوصيا لاسيما ائمه هدى سلام اللّه عليهم است، كه از آثار و اخبار ايشان حاصل گردد. و كمترين چون تفسير موسوم به خزاين الانوار را در اظهار فضل ائمّه اطهار تصنيف نمودم، در مطاوى تأليف آن از استقصاى كتب اطلاع كلى بر جزويات آثار انبياء نامدار و اطوار احمد مختار و ائمه ابرار به هم رسانيده هر يك را بيتى تمام
(288)
در جاى خود سمت ارتسام دادم خلاصه آثار متعلّقه چهارده معصوم را از اسماء و القاب و خصايص و معجزات و ادعيه و صلوات و احراز و احتجابات و مدت عمر و ابا و امهات و تولد و وفات و شهور و سنوات و اولاد و زوجات و مقتل و امكنه و وفات و تواريخ ولادت و اشغال و مهمات را ذكركرديم تا احوال هر يك بدون تفحص كتب در بادى الرأى نظر درآيد.
و ذكر سير و سنن خاتم اصفياء و ايام متبركه و اعياد و بلاد مشهوره زمين و معرفت قبله و ذكر مذاهب و ملتها به ترتيبى كه در فهرست اين صفحه جهاننما مرقوم و موسوم ساختيم؛ به نامى كه عدد حرفش تاريخ تأليف است يعنى جنات الخلود المعمور من جداول النور و باللّه توكل فى كل الامور فى عصر شهنشاه الخافقين شاه سلطان حسين الصفوي بهادر خان.
و بعد چون مطلب خود را از آن طالب بوديم به اصل مطلب پرداختيم از آن جمله وفات حضرت امام حسن عليهالسلام را در چهل و نه هجرى ذكر مىكند و عدد اولاد را بسيار مختلف به روايات چند ذكر مىكند پانزده اولاد و هفت دختر باسمه نقل مىكند و قاسم را ولد چهارم مىشمارد و زوجات آن حضرت را در حين وفات شش زوجه ذكر مىكند. و شهادت حضرت امام حسين عليهالسلام را اتفاقى است كه در شصت و يك هجرى واقع شده و در عدد اولاد آن حضرت نيز اختلاف بسيار نقل مىكند، از آن جمله شش پسر و چهار دختر، دختران: فاطمه و زينب و سكينه و يك دختر ديگر اسمش معلوم نيست و مدت امامت آن حضرت را تا دوازده سال نقل مىكند.
كتاب چهاردهم عالىجناب مرتضوى انتساب قدس القاب زائر بيت اللّه الحرام حاجى سيد باقر گلشادى نقل فرمودهاند كه در دارالسلطنه اصفهان كتابى را برخوردم در نزد كتابفروشى كه مجموع واقعه عروسى قاسم در كربلا و زبيده خاتون دختر حضرت امام حسين عليهالسلام و يك شب در تصرف داشتن. و بعد از شهادت حضرت امام حسين حضرت امام زينالعابدين ناقهاى را طلبيدند و امر فرمودند مادرش شهربانو با خواهرش زبيده خاتون را كه بر ناقه سوار كردند و به ناقه فرمودند كه بايد به
(289)
طى الارض ايشان را به شهر رى برسانى و ناقه ايشان را به شهر رى آوردن و شهربانو در غار غايب شدن و زبيده خاتون نزد خالوان خود ماندن و تولد قاسم ثانى و وفات زبيده خاتون و شهيد كردن قاسم ثانى تماما را به طريقى كه سابق مذكور شد نقل كردند.
و اختلاف قول عالىجناب سابق الذكر با ساير كتاب در اين خصوص اين است كه در روايتهاى مذكوره جناب شهربانو بر اسب سوار شدند و در قول مرقومه بر ناقه سوار شدن. و سيد فرمودند كه به اصفهان مىروم شايد آن كتاب را به دست آرم و به جهت شما خواهم فرستاد؛ كتبى كه نقل عروسى قاسم و زبيده خاتون در آنجا مذكور است نزد هر مؤمنى، بايد گفت اين را در اين كتاب جمع نمايد به جهت اطمينان ديگران.
و تا به حال آنچه به نظر رسيده نقل نموديم قريب به بيست و هشت جلد كتاب كه از چهارده نفر از محدثين نقل شده و هر كتابى در نظر اهل ايمان اعتبار آن به نظر آمده و بعضى اختلاف اولاد آن حضرت را نقل نمودهاند و اكثر آنها عروسى شدن و به شهر رى آمدن را تا آخر نقل نمودهاند.
انشاء اللّه جناب خالق اكبر توفيق عطا فرمايد كه احاديثى كه در خصوص فضيلت اهل بيت اطهار صلوات اللّه عليهم اجمعين وارد شده به قدر امكان جمع نمائيم.
و آنچه الان در نظر حقير هست اين است كه مىخواهم احاديثى كه درخصوص حال احتضار و حضور عند القبر و عالم برزخ و مبعوث شدن در قيامت و ميزان و صراط و حساب دادن خلايق و اهل جنت را داخل جنت كردن و اهل جهنم را داخل جهنم نمودن است كه از مبدأ اعلى اصدار يافته، تمامى را موافق ضابطه ضبط و يك كتابى بخصوصه بنويسم و اسم آن را حيوة و مماة و جنت و نار گذارده باشم؛ تا بندگان خدا به مطالعه آن از خواب غفلت بيدار شوند و ببينند چه چيز در پيش رو دارند و هر روز يك منزل به آن نزديكتر مىشوند شايد خود را دوستتر دارند و از جهت نجات آخرت دست به دامن ولايت اهل بيت اطهار صلوات اللّه عليهم زده به واجبات
(290)
و مستحبات عمر عزيز را صرف نمايند و از محرمات كه موجب عقاب مىشود، زهد و ورع را پيشه خود نموده و ترك خواهشهاى نفسانى را در اين دو روزه دنياى فانى بر خود هموار نمايند و در مقام دفع عقاب كوشند و توفيق به اعمال حسنه و حفظ از اعمال قبيحه را از خالق منان مسئلت نمايند و شفيعان معصيتكاران يوم جزا را وسيله و واسطه نجات دارين و ترقيات نشأتين خود قرار دهند.
اميدواريم كه به بركت آن بزرگواران خالق عالم توفيق عبادت و حفظ از معصيت را كه دواى آن ترك خواهشهاى نفسانى و لذتهاى ظاهرى است به ما كرامت فرمايد و من اللّه التوفيق و عليه الاعتماد.
(291)
فصل
در ذكر بعضى از اولاد ائمه كه در شهر رى مشهور مىباشند
حضرت امامزاده لازم التعظيم امامزاده عبدالعظيم عليهالسلام مشهور و معروف است و در جلالت قدر آن بزرگوار همگى علما اتفاق دارند و احاديث نيز در خصوص آن هست و از اجلاى محدثين است و مرقد منورش مطاف طايفه انام است چنانچه احتياج به اظهار نيست.
و امامزاده حمزه ابن امام موسى كاظم عليهالسلام نيز معروف است در جنب قبلى روضه حضرت عبدالعظيم واقع است.
و امامزاده سيد عبداللّه ابن امام محمد باقر عليهالسلام نيز در شهر رى مدفون است و ظاهرا كه همين باشد كه مابين روضه حضرت زبيده خاتون و حضرت عبدالعظيم بقعه مطهرهاش واقع است.
و امامزاده هادى و خواهرش زينب در مسجد ماشاءاللّه مدفوناند، اولاد حضرت امام زينالعابدين عليهالسلام .
و مسجد ماشاءاللّه مكان شريفى است چنانچه در مزار كامل بهائى نقل مىكند كه مسجد ماشاءاللّه در شهر رى واقع است و جاى بسيار شريفى است و آن را حاجة الاكبر خوانند و بعد مشهد حضرت امام رضا عليهالسلام به بزرگوارى آنجا محلى نيست.
ذكر بقعه عالم الفاضل محمد بن على ابن بابويه قمى رحمة اللّه كه مشهور به صدوق است و از دعاى حضرت صاحب الامر عليهالسلام به وجود آمده و از اجلاى علماى عصر است در تحت قبه مسجد ماشاءاللّه مدفون است و زيارت او نيز ثواب بسيار دارد.
ذكر بقعه منوره حضرت بىبىشهربانو كه در بغل كوه نزد شهر رى واقع است و بقعه منوره آن بزرگوار از قديم الايام مشهور و معروف است و چشمه آبى نيز در آنجا
(292)
هست كه معلوم نيست كه از كجا بيرون مىآيد و به كجا مىرود؟! و آب بسيار خوبى است و آن كوه مشهور شده به كوه خاتون.
و كيفيت آمدن آن حضرت با فرزندش زبيده خاتون به شهر رى و غائب شدن بىبى شهربانو در غار و بردن زياد ابن ابوذر غفارى زبيده خاتون را نزد خالوان او كه اولاد يزدجرد مىباشند تمامى در واقعه سابق بيان شد كه در اينجا احتياج به اظهار نيست.
اما بقعه در جنب غربى حضرت زبيده خاتون است كه مشهور است به جوانمرد قصاب كه از شيعيان اميرالمؤمنين عليهالسلام است در وقت آبادى شهر رى كه در كل ولايات به امر معاويه عليه اللعنه آن حضرت را سبّ مىكردند، جوانمرد با حكام قرار داده كه هر روزه يك دينار مىداد و اسم آن حضرت را به احترام مىبرد و مشهور است كه چنانچه چيزى مىخريد يا مىفروخت بلند فرياد مىكرد كه به حق آقام على بن ابىطالب كم نمىدهم و زياد نمىگيرم.
به همين قدر كه نام نامى آن بزرگوار را توانست علم نمايد حق تعالى نيز تمام شهر رى را خراب و منهدم ساخته كه آثارى از اعزه و اعيان اهل آن بلد نمانده و اسم او را بلند كرده و بقعه به جهت احترام او قرار داده هر چندى كه خرابى رو دهد به يكى از شيعيان قلبا ميل مىدهد كه آن را تعمير كنند كه اسم او برپا باشد در دنيا تا باعث رغبت خلق گردد به ولايت اميرالمؤمنين و اولاد طاهرين عليهمالسلام ؛ و در آخرت نيز معلوم است كه شيعيان خالص مرتبه دارند كه خلق محشر پندارند كه آنها يكى از انبياء مىباشند كه وارد محشر شدهاند.
انشاء اللّه حق تعالى همه را از شيعيان خالص آن بزرگوار گرداند و فاتحه خواندن براى جوانمرد قصاب و احترام او نيز ثواب بسيار دارد و تعمير قبور ايشان از جهت تعظيم اميرمؤمنان اجر عظيم دارد.
ذكر امامزاده ابوالحسن بن امام محمد تقى با برادرش در اندرمان شهيد كردند؛ بقعه مطهرش در شهر رى، قريب زبيده خاتون واقع است.
(293)
امامزاده سيد ناصرالدين بن على ابن امام جعفر صادق عليهالسلام به ولايت ساوجبلاغ. حسن الو و خضر الو به سر راه سيد ناصرالدين آمدند و بسيار مجادله كردند اخرالامر چهار جراحت به تن سيد ناصرالدين زدند و به آن جراحت مىناليد و مىآمد تا به ولايت رى در موضع طهران رسيد، پايان طهران، درويش صالح نامى بود به خانه درويش فرود آمد مدت چهار روز بيمار در آن خانه خوابيد و آخر به همان جراحت به جوار حق پيوست.
اما زيد بن حضرت امام زينالعابدين، در زمان هشام بن عبدالملك مروان عليه اللعنه از مدينه روى به ولايت رى نهاد چون به موضع طهران رسيد در خانه حسين سماكى فرود آمدند و حسين دست و پاى امامزاده را ببوسيد و به خانه برد مدت شش ماه نگهداشت و خدمت كرد اخر الامر جلالالدين عمر، و فرزندان و برادران خروج كردند، و زيد بن حضرت امام زينالعابدين عليهالسلام را در خانه سماكى، جلالالدين عمرو فرزندان شهيد كردند، كه لعنت خدا بر ايشان باد و بقعه امامزاده زيد در طهران معروف است.
ذكر حسن مثنى كه پسر حضرت امام حسن مجتبى عليهالسلام است؛ در بحر انساب نقل مىكند كه حسن مثنى با فرزندان در زمان عبدالملك مروان عليه اللعنه از بغداد روى به ولايت رى نهادند چون به شهر رى رسيدند حسن را با يك فرزند او احمد نام، در مشهد جى شهيد كردند وى را به القاب حسن مثنى خوانند و باقى فرزندان متفرق شدند و بقعه مطهر آن بزرگوار مشهور است در جى و در كتاب جلد رابع جلود اثناعشرى سابقا اختلاف آن را هم نقل كردهاند.
ذكر امامزاده سيّد اسماعيل ابن جعفر ابن امام محمد تقى عليهالسلام ؛ به ولايت رى در موضع طهران افتاده به خانه فخرالدين حداد فرود آمدند و مدت يك ماه امامزاده بيمار بود از جراحتهاى بسيارى كه در راه به تن مبارك او رسيده بود و فخرالدين حداد آن جراحتها را بست آخرالامر يزدان و عمران و برادران خروج كردند به منزل فخرالدين حداد آمدند و حضرت امامزاده اسماعيل را شهيد كردند كه لعنت خداى بر
(294)
ايشان باد.
ذكر امامزاده يحيى بن امام جعفر صادق؛ با جمعى امامزادگان به قزوين آمدند، اما حاكم قزوين حسنك صباغ بود بفرمود تا دروازهها را بستند و با امامزادهگان جنگ كردند، امامزادهها خارجى بسيار را به جهنم فرستادند و چندين امامزاده را در قزوين شهيد كردند.
اما امامزاده يحيى با برادرش محمد روى به ولايت رى نهادند چون به موضع طهران رسيدند هر دو امامزادهها را شهيد كردند و بقعه مطهره امامزاده يحيى عليهالسلام و برادرش محمّد در دو بقعه متصل به هم مدفوناند و معروف است در طهران.
و اولاد ائمه از ذكور و اناث در طهران جمعى مدفونند از قرارى كه در بحر انساب مذكور است، ليكن قبور مطهره ايشان معلوم نيست و همچنين در شهر رى بسيار شهيد شدهاند، بعضى بقعه دارند در قرى و مزارع رى و بلوكات آن و بعضى آثار قبور ايشان معلوم نيست؛ و هر بقعه كه منسوب به اولاد ائمّه است البته در زيارت كردن چون بدى ايشان معلوم نيست به ثواب خود مىرسند؛ و همچنين در تعمير روضات ايشان جناب احديت موافق نيت ثواب مىدهد.
ذكر امامزاده داود بن عمادالدين بن جعفر بن نوح بن عقيل بن هادى بن حضرت امام زينالعابدين عليهالسلام ، را در موضع كيسهگاه شهيد كردند باقى را در سلقان شهيد كردند؛ و از امامزاده داود كرامت چند نقل مىكنند از آن جمله:
كربلايى على محمد نام سلقانى براى حقير، جامع اين اخبار، نقل كرد كه چنارى از سركار ديوان از ما مىخواستند و آن در امامزاده داوود چند چنار بود كه موافق خواهش ايشان بود و ما جرأت نمىكرديم چنار امامزاده را بيندازيم، چون مكرر بعضى كرامات مشاهده مىشد آخر زور آوردند و من رفتم چنار را انداختم شب در خواب ديدم ... .
ذكر بقعه مباركه امامزاده قاسم كه در شهميران مشهور است و بقعه او قديمى است چنانچه در كتاب بحر انساب و كتاب حاجى قاسمعلى كاشانى ذكر كردهاند كه سر
(295)
مبارك حضرت قاسم نوداماد را به شهر رى آوردند و پيرزنى سر پسر خود را در عوض داد و آن سر را در دزج عليا دفن كردند و بعد پسر قاسم كه از زبيده خاتون به وجود آمد آن را قاسم ثانى نام كردند و حجاج بن يوسف عليه اللعنه او را شهيد كرد؛ در شهميران خواستند كه دفن نمايند؛ از موضع قبر سر حضرت قاسم آوازى برآمد كه «طيب را نزد طيب آريد» قاسم ثانى را در قبر سر پدرش دفن كردند و آن ده به امامزاده قاسم مشهور شد.
ذكر امامزاده صالح بن امام موسى كاظم كه در چهارده جلد بحر انساب مذكور است و بقعه آن در تجريش است در بلوك شهميران. و در كتابها مذكور است كه صالح ابن امام موسى كاظم عليهالسلام از كره روى به ولايت شهميران گذارد چون به موضع تجريش رسيدند به طرف آفتاب برآمدن، به حوالى ذو طايفه بهيان او را شهيد كردند. كه لعنت خدا و نفرين رسول بر قاتلان ايشان باد و رحمت خداى بر اعانتكنندگان اولاد ائمّه باد.
ذكر امامزاده جعفر بن امام موسى كاظم عليهالسلام بقعه آن بزرگوار در ورامين مشهور است و در بحر انساب نوشتهاند كه جعفر ابن امام موسى كاظم عليهالسلام را در توابع ورامين به موضع سناردك شهيد كردند و در ورامين امامزاده بسيارند و هر يك بقعهاى دارند و در كتاب بحر انساب آنها را ذكر مىكند.
ذكر امامزاده جعفر بن حضرت امام حسين عليهالسلام در مزار كامل بهائى رحمه اللّه نقل مىكند كه جعفر و خواهرش سكينه به ده ورامين به راه آتيه، اما تربت جعفر آن است كه در ميان محراب است و خانه بر دست چپ، اما زيارت آنجا بايد كرد كه ميان محراب و دو كور است و كشنده ايشان ازرق ايرج عليه اللعنه بود؛ و دفن ايشان سيد داعى ابن ابوالقاسم ورامينى كرد و دعا كردند به خير و بركت آن ده و آن به بركت ايشان باقى است.
ابىزيد ابن الحسين به ولايت اصفهان دهى است آنجا مدفون است و او را معاذ ـ عليه اللعنه ـ كشت و اين هم در مزار مذكور است.
ذكر امامزاده اسماعيل زكريا ابن حضرت امام موسى كاظم عليهالسلام ؛ در كره مجروح كردند
(296)
چون به توابع شهميران به موضع شيزر [چيذر] رسيدند به طرف آفتاب درآمدن به پايان ده، زير درخت چنار شهيد كردند.
امامزاده عزيز بن محسن بن حضرت امام موسى كاظم عليهالسلام را به موضع اوين، افراسيابان مجادله كرده به بالاى ده اوين به طرف آفتاب برآمدن به سرپشته شهيد كردند.
امامزاده طيب بن حسن بن حضرت امام حسن عليهالسلام را در شميران در پايان ده اوين به طرف آفتاب فرو رفتن، رئيس خسرو لعين با فرزندان شهيد كردند.
امامزاده محمد ابن طيب بن حضرت امام موسى كاظم عليهالسلام از شهر رى روى به ولايت شميران نهادند، چون به موضع سهنك رسيدند طايفه گاو سواران آن حضرت را در پايان ده سهنك در ميان سروستان شهيد كردند.
امامزاده جمشيد بن حسن ابن امام حسن عليهالسلام را به توابع شهميران در موضع سهنك طايفه گاو سواران شهيد كردند.
امامزاده هاشم بن حسن ابن امام حسن عليهالسلام را جراحت بسيار رسيده بود چون به گله مشا رسيد به جوار حق پيوست و بقعه آن بزرگوار معلوم است.
امامزاده عبداللّه و امامزاده ابوطالب اولاد حضرت اميرالمؤمنين عليهالسلام در ولايت رى و شهريار افتادند روزگار به تقيه به سر بردند آخرالامر در موضع ايدران كه در فشابويه است، ايشان را در آن ده شهيد كردند و كشنده ايشان عبداللّه بن محمد قيص ـ عليه اللعنه ـ بود.
اما رقيه و ام هانى و ام سلمه دختران حضرت اميرالمؤمنين در ولايت رى افتادند، ايشان را در حوالى شهر به كوچه سوزنگران مسجدى بود كه آن مسجد نباد گفتندى، در آنجا يك چشمه آب بود يوسف دوانقى آنها را شهيد كرد.
اما حضرت زينب عليهاالسلام در شهر دمشق مدفون است و بقعه آن بزرگوار به «ستىّ زينب» در شام مشهور است.
امامزاده محمد بن سپهسالار ابن برهان ابن محمدحسين بن حضرت امام زينالعابدين عليهالسلام را در موضع كند، شهيد كردند.
(297)
اما متوكل ـ عليه اللعنه ـ حضرت امام على النقى عليهالسلام را زهر داد و شهيد كرد آن ملعون حكم كرد كه هر جا سيد صحيح النسبى باشد بكشند و بسوزانند و نسل ايشان را از روى زمين منقطع سازند. سادات بترسيدند و نسب خود را پنهان كردند، سادات آفتاب در آن زمان مخفى نسب بماندند و اين حكايت در بحر انساب قديم از خط شريف حضرت امام جعفر صادق عليهالسلام و امام حسن عسگرى عليهماالسلام است.
امامزاده على اكبر بن ابراهيم ابن حسين ابن حضرت امام زينالعابدين عليهالسلام به شميران عبداللّه يانس آن حضرت را دشنام داد و يك بيل بر پيشانى امامزاده زد و وى را شهيد كرد گويا در شيزر [چيذر] بقعه او معلوم است.
امامزاده عون و سالم و سعيد نواده حضرت امام حسن مجتبى عليهالسلام به ولايت ورامين در موضع خاوه شهيد كردند.
اما امامزاده عين و غين فرزندان زيد بن امام زينالعابدين كه در طهران مدفون است به ولايت فشابويه و هناباد افتادند چون به موضع وهناباد رسيدند مردم وهناباد عين و غين را شهيد كردند.
امامزاده مالك ابن زيد بن امام زينالعابدين كه در طهران با دو پسر مهين الدين و امين الدين درموضع بريانك شهيد كردند كه لعنت خداى بر قاتلان ايشان باد.
ذكر امامزاده اوليا و فضل و معصوم فرزندان احمد بن امام زينالعابدين در ولايت رى افتادند چون به موضع وسفنارد رسيدند آن سه تن را شهيد كردند.
اما هشت نفر امامزاده را ابلقسواران كند در موضع قلعه جى شهيد كردند.
اما فرزندان مهدى بن امام زينالعابدين چون در ولايت رى رسيدند، چون به موضع خوى و نيزه رسيدند ايشان را شهيد كردند.
اما فرزندان شيث ابن موسى ابن حضرت امام زينالعابدين ابوطالب و حسين و رحيم و صائب و سالم و صالح از ولايت بغداد روى به ولايت رى نهادند چون به موضع كند رسيدند ابلقسواران كند خبر يافتند روى به امامزادگان نهادند و بسيار مجادله كردند اخرالامر ابوطالب و حسين و رحيم را در موضع
(298)
فيروز بهرام ابلقسواران كند شهيد كردند؛ امام صالح و صائب و سالم روى به ولايت فشابويه نهادند چون به موضع زيانك رسيدند محمود آبيار با آبياران، آنها را شهيد كردند.
امامزاده عقيل را در موضع كشارد شهيد كردند؛ اما حجاج بن يوسف ـ عليه اللعنه ـ خروج كرد و قصد اولاد ائمّه كرد، مساوى دوازده هزار از اولاد ائمه را به قتل آورد از مرد و زن و طفل شيرخواره كه صدهزار لعنت خدا بر قاتلين ايشان باد؛ امامزاده عقيل بن امام موسى كاظم عليهالسلام را رئيس حسين كندى و فرزندان او جراحت زده در برزناباد رسيد به همان جراحت به جوار حق پيوست.
اما فرزندان حضرت عباس بن اميرالمؤمنين، زيد و عبداللّه و ابراهيم ابلقسواران كند جراحت بسيار زده به موضع بريانك زيد و عبداللّه را شهيد كردند.
امامزاده عبداللّه بن امام موسى كاظم در ولايت ساوجبلاغ در ده برفان رسيد، مردم برفان و مردم ورده اتفاق كردند امامزاده عبداللّه را گرد درآمدند و بسيار مجادله كردند؛ آن روز امامزاده عبداللّه چنان حرب كرده بود كه صحراى ورده پر از كشتگان گرديد و آخر امامزاده عبداللّه ابن امام موسى كاظم را در موضع ورده شهيد كردند، وى را به آن سبب عبدالقادر خوانند.
امامزاده احمد و امامزاده موسى بن امام موسى كاظم، در موضع لواسان شهيد كردند.
و امامزاده طيّب بن امام موسى كاظم الياس و فرزندان و برادران در موضع رستان شهيد كردند.
امامزاده زكريا بن امام موسى كاظم در موضع نور شهيد كردند.
اما هيجده تن از امامزادگان از فرزندان و فرزندزادگان حضرت امام موسى كاظم از ساروقش روى به هزيمت نهادند چون به موضع كند، رسيدند، چهار طايفه در كند دشمنان خاندان مصطفى و مرتضى بودند به غايت، يكى از اولاد زهير ابن نمير كندى، دوم اشعث كندى، سيم زيرك كندى، چهارم حسن رئيسان كه از نسل سنان عليه اللعنه و العذاب بود؛ كه لعنت بر ايشان باد.
(299)
چون اين هيجده تن امامزادهها در موضع كند رسيدند شب شد در پايان قلعه درك باغ حياتى بود در آن موضع بهسر بردند. مردم ده را خبر كردند، چون آن ظالمان اين سخن بشنيدند جمله در باغ حيات با امامزادگان مجادله كردند آخرالامر آن چهار طايفه كه اسم ايشان مذكور شد امامزادگان را در همان موضع شهيد كردند.
اما امامزاده شعيب مردم آن ده، فيروز مىخوانند تربتش ظاهر است در باغ حيات.
امامزاده على و امامزاده موسى فرزندان على ابن امام زينالعابدين عليهالسلام به موضع كند در كوچه گهوارهتراشان در خانه حاجى حسين حلوائى تا مدت سه روز بماندند، آخر خارجيان كند خبر شدند و آن دو تن امامزادگان را شهيد كردند و در چاه انداختند.
امامزاده على و امامزاده موسى بن امام موسى كاظم در كند در خانه عبداللّه كدخدا آمدند، زن صالحه داشت آب خواستند به ايشان داد و عبداللّه ايشان را به خانه برد و احترام مىداشت و يك هفته نگاه داشت. شب عسسان درگذر بودند به در خانه عبداللّه مدنى رسيدند دو علم نور ديدند، دوان دوان به در خانه اشعث كندى رفته خبر كردند، دويست سوار و پياده به در خانه آمده و آن امامزادگان را شهيد كردند؛ كه لعنت اللّه على القوم الظالمين.
امامزاده محمدباقر بن امام موسى كاظم به رودبار قصران در قريه رودك شهيد كردند و شيرخشت به بركت آن امامزاده از درخت درآمد در آن ولايت بماند.
امامزاده فضعلى بن امام موسى كاظم در موضع كوشك دشت آمد ابلقسواران ابناج در موضع ناران او را شهيد كردند.
امامزاده محمدتقى و عبداللّه ابن ابيض بن امام محمدباقر در موضع ابناج به سر تپه زير درخت، همان ابلقسواران شهيد كردند.
امامزاده اسماعيل بن امام موسى كاظم در موضع بلكيجان به دهنه رودخانه رودبار شهيد كردند و در زير درخت چنار دفن كردند.
امامزاده جعفر و عبداللّه بن هادى بن امام رضا از مدينه به رودبار قصران آمده در ده
(300)
لالان ايشان را شهيد كردند.
امامزاده ابراهيم بن امام رضا با دو فرزندش موسى و طيّب به ولايت رى و رودبار قصران آمدند چون به موضع اينك رسيدند ايشان را شهيد كردند.
امامزاده جعفر بن امام رضا به ولايت رى در شميران به موضع حصار بوعلى او را شهيد كردند.
اما «لار» كه مابين رى و دارالمرز است، چهارصد و چهل و چهار پارچه ده بود و مردم آنجا از مأمون الرشيد عليه اللعنه منشورنامه داشتند كه اگر اولاد ائمّه به لار افتد آن خارجيان او را شهيد كنند سواى چهار ده كه از اولاد مسيب بن قعفاع خزاعى بودند. و اهل لار امامزاده بسيار شهيد كردند و از آن جمله هيجده تن را در آهنگ لار از امامزادگان شهيد كردند به راهنمايى شعبان آبيار.
و راوى گويد كه در همان ساعت خبر رسيد كه مأمون الرشيد عليه اللعنه به جهنم واصل شد، فرزندان مسيب بن قعقاع خزاعى شاد گشتند و گفتند: اى بنىعمان برخيزيد و كمر عداوت بنديد و حق خون فرزندان امام را از اين ظالمان گمراه بستانيم همه گفتند كه فرمانبرداريم آنگاه علم مسيب را برپا كردند و روى بدان مخالفان كردند و زنان و دختران گريهكنان سر و پا برهنه مىرفتند چون به شعبان آبيار رسيدند، ضربت مسيبى، عبداللّه بر سر شعبان زد كه تا سينه وى شكافت و رفتند و امامزادهها را دفن كردند و عبداللّه با پانصد نفر از ابنعمان خود و خويشان، در عقب خوارج رفتند و مساوى دو هزار خارجى را به جهنم فرستادند.
امامزاده حسن و محمد و حسين نوه امام محمد تقى عليهالسلام از بغداد روى به ولايت رى نهادند چون به موضع كره رسيدند ايشان را شهيد كردند.
امامزاده سلطان سيد جلالالدين اشرف برادر امام رضا عليهالسلام لشكر كشيده در شهر زنكان با امير ابوالمعالى بن نوفل بن لقمان بن شمر ذىالجوشن كه در آنجا وطن ساخته بود جنگ كردند و حسنبيك استجلو با بنىاعمام و عساكر در خدمت آن امامزاده جاننثارى كردند و جنگهاى عظيم شد و از نواده مسيب بن قعقاع خزاعى و نواده
(301)
ابراهيم بن مالك اشتر همه در ركاب آن امامزاده بودند و سپاه خوارجيان هفتاد و پنج هزار بودند همه را بكشتند و امير ابوالمعالى را حسنبيك دستگير نموده بكشتند؛ و آخر ملعونى تيرى بر سينه مبارك آن امامزاده زد و او را شهيد كرد و او را به حوالى شهر لاهيجان دفن كردند و مرقد معطر سيد جلالالدين اشرف معروف است و كيفيت جنگ او بسيار است در اينجا به اختصار كوشيده شد.
اما اولاد عبداللّه بن جعفر صادق حسين و عدنان و عمران از بغداد روى به ولايت تفرش نهادند در آنجا وطن ساختند ذريات ايشان بسيار شد به القاب حسينى.
اما اولاد يزدجرد بن شهريار را ملك شاه غازى كه حضرت اميرالمؤمنين اين اسم را به او بخشيده بود، در جنگ با معاويه باز حضرت امير ملك شاه غازى را بخواند و او سپاه خود را بخواند و جمع كرده از شهميران روى به مدينه نهاد و چون خبر به حضرت امير رسيد جمعى را به استقبال او فرستاد و به صد اعزاز او را وارد مدينه نمودند.
حضرت بر خواسته وى را تعظيم كرد و سر و روى او را ببوسيد و بعد شاه ولايت با سپاه خود روى به ولايت نهروان نهاد و جنگ عظيم شد و لشكر مخالف را دمار برآوردند و حضرت روى به مدينه نهاد چون به كنار فرات رسيدند حضرت امام حسين بيمار بود بىهوش شد ملك شاه غازى سر مبارك آن حضرت را در كنار گرفته چون حضرت بهوش آمد فرمود: يا ملك من از تو خوشنود شدم خدا از تو خوشنود باد. ملك شاه غازى برخواست و گفت: يا حضرت مرا سه حاجت است به درگاه شما توقع دارم كه روا كنى، حضرت قبول فرمودند: ملك شاه غازى گفت: حجّتى به من دهى اول آنكه بى من به بهشت قدم ننهى، دوم آنكه اولاد مرا دعا كنى كه به هزار پشت در پشت، رو از اين درگاه نگردانند، سوم آنكه اولاد من هرچند از جاهلى گناهكار شوند شفاعت ايشان را نزد جدت محمد مصطفى صلىاللهعليهوآله نمائى.
حضرت هر سه را قبول نمود، دوات و قلم طلبيده و حجت نوشت و به او داده بوسيد و بر هر دو چشم نهاد و حضرت اميرالمؤمنين او را مرخص كرده وداع كرد و روى به ولايت عجم نهاد تا در شهر رى به ملك شميران رسيد و ايشان هرگز تقيه
(302)
نكردند و روز به روز در محبت اهل بيت مىافزودند و اولاد ايشان به القاب ملك بماندند و شيخ الاسلام طهران خود را از اولاد ايشان مىداند.
حسين اصغر بن امام زينالعابدين نسل آن جناب در مدينه مشرفه ساكنند و نسب سادات عالى درجات متوليان قديمى سيد واجب التعظيم امامزاده عبدالعظيم كه در رى مدفون است به آن جناب مىرسد و اين فقره در جلد رابع من جلود اثناعشرى مذكور است و اللّه اعلم.
(303)
[كرامات] (1)
در خصوص كراماتى كه از روضه حضرت زبيده خاتون عليهاالسلام ظاهر شده و مىشود و بسيار مشاهده كردهاند از قبيل متوسل شدن خلق به آن مرقد مطهر و او را نزد حق تعالى شفيع قرار دادن و حاجات خود را خواستن از قبيل شفاى بيماران و بينا شدن كوران و اداى ديون و توسعه رزق و مشرف شدن به كربلاى معلى و مكه معظمه و زيارت حضرت امام رضا و نذرهايى كه مىكنند به اجابت مىرسد و مكرر مالهاى خلق از قبيل شتر و غيرهما بيمار مىشوند مىآورند و دور روضه منوره مىگردانند و خدا شفا مىدهد.
و مكرر به جهت گم شده و گريخته و نجات از بند و حبس و التفات اكابر و اعاظم به زيردستان و الفت ميان شوهران و زنان و خواستن اولاد از خالق منان در آن روضه منوره خواستهاند و به بركت صاحب مرقد حاجات ايشان برآمده. و مكرر به تجربه رسيده از كورهپزها هركدام تقلب در آجر و آهك و گچ كردهاند بهزودى ضرر به ايشان رسيده چه ضرر مالى يا بدنى، و سرعت اجابت دعا مكرر در آن روضه منوره ظاهر شده. و آنچه از كسانى كه اعتبار به حرف ايشان بوده نظر به صداقت ايشان مذكور ساختهاند بعضى از آنها
1. چنانچه در قبل گفته شد حضرت سيدالشهداء دخترى به نام زبيده خاتون كه در رى مدفون شده باشد ندارد. و هيچ يك از مورخان و شرح حال نويسان در كتب معتبر به اين نكته اشاره نكردهاند. اما مقبره منسوب به زبيده خاتون در شهر رى متعلق به كيست؟ مرحوم استاد دكتر حسين كريمان در كتاب ارزشمند رى باستان، ج 1، ص 430 مىنويسد: «نگارنده چنين مىپندارد كه اگر در اين مكان بانويى به نام زبيده مدفون شده باشد، بىترديد وى زبيده خاتون دختر عم و زن ملكشاه، مادر بركيارق دختر ياقوتى بن داود است، كه در رى حالتى كمابيش مشابه (سيده) زن فخرالدوله داشت، و وى را به دستور مؤيدالملك زندانى و سپس خفه كردند...».
(304)
مذكور مىشود.
از آن جمله آقا ميرزاى عطار طهرانى در حضور عاليجناب مجتهد العصرى حاجى الحرمين حاجى ملا محمد كرمانشاهانى امام جمعه طهران نقل كردند كه محمد شفيع پسر حاجى آقا محمد و جمعى ديگر از اهل سكنه حضرت عبدالعظيم نقل كردند كه در بيابان فيروزآباد جمعى ديدند كه نورى از سمت قبله آمد و به سر قبه مطهره محمد ابن بابويه قمى رفت و از آنجا آمد و داخل روضه زبيده خاتون شد و بيرون نيامد. و پسر ملا امين چراغچى سركار حضرت عبدالعظيم نيز اين نقل را كرد.
كرامات ديگر آنكه، در وقتى كه پى برمىداشتيم كربلائى صفرعلى طهرانى كه چند سال بود كه چشم او نابينا شده بود آمد و روزنه كه به سرداب منور شده بود زيارت مىكرد و مىگويد جمعى آمدند و مرا دور كردند دلم شكست عرض كردم خداوندا به بركت اين عروس قاسم هرگاه دختر حضرت امام حسين عليهالسلام است چشم مرا شفا بده كه از اين ذلت كورى عاجز آمدهام و گريه بسيار كردم. همين كه خود را به آن روزنه رسانيدم ديدم چشمم روشن شد و تابوت و سرداب آن حضرت را ديدم از شعف سر از آن روزنه برداشتم كه ببينم بيرون را هم مىبينم ديدم آفتاب و زمين و خلق همه را مىبينم، بسيار خوشوقت شدم از ترس آنكه مبادا رختم را خلق پارهپاره كنند هيچ نگفتم و شب را هم در آنجا ماندم در مهتاب دعاى كميل و قرآن را خواندم و حال چشمم بهتر از اول جوانيم شده.
كرامات ديگر؛ ابراهيم نام، نوكر جماعت شام بياتى بود مىگفت كه مدتى است كه چشم من كور شده و هرچه داشتم خرج كردم خوب نشد حالى كه شنيدم كه در روضه عروس قاسم حاجت خلق برمىآيد آمدم و گريه بسيار كردم و به درگاه خدا ناليدم به بركت آن حضرت چشمم خوب شد.
كرامات ديگر آنكه؛ ضعيفهاى با شوهرش آمد نزديك ظهر در روضه حضرت زبيده خاتون و كسى در ميان روضه نبود قدرى گريه كرد، ديد آواز سه چهار زن مىآيد كه نوحه مىكنند به طريق لهجه عربى و از ميان قبر منور آواز برمىآيد، دويد
(305)
بيرون آمد نزد خادمها كه راه اندرون سرداب قبر حضرت را به من نماييد مىخواهم بروم با آن زنها با هم گريه كنيم، ما گفتيم راهى ندارد چه مىگويى خودش رفت و اطراف را گرديد ديد راهى نيست آمد و گفت: بياييد ببينيد گريه زنها را كه نوحه مىكنند! خادمها و عملهها كه كار مىكردند مىگفتند رفتيم ديديم صداى زنها مىآيد به عربى به آواز بلند از ميان قبر نوحه مىكنند و قريب دو ساعت بيشتر آواز گريه و نوحه بود و بعد ساكت شدند.
جامع اين كتاب خود به اتفاق مجتهد العصرى حاجى ملا محمد كرمانشاهانى و شيخ الاسلام و گويا عاليجاه مقرب الحضرات السلطانى مهدى قلى خان قاجار نيز بود با جمعى ديگر كه در روضه مشرف شديم آمدند و اين نقل را كردند. شيخ الاسلام فرمودند: ما بايد آن زن و مرد را بشناسيم و از ايشان بشنويم. خدام گفتند: ما نشناختيم. عصرى، داعى و جناب ملا شريف على نايب متولى سركار حضرت در روضه نشسته بوديم كه ديديم شخصى آمد و نزد ما نشست و دعاى بسيار به من كرد و گفت: من مكرر آمدم در اين روضه و حوايج خود را از خدا خواستهام و به زودى برآمده و دو روز بيشتر با زوجه خود آمدم آواز گريه زنها از ميان قبر مىآمد به طريق لهجه عربى نوحه مىكردند بسيار گريستم و شوق و يقين ما زياده شد گفتيم اين تو بودى؟ گفت: بلى. خادمها نيز آمدند و شناختند اسمش را پرسيديم گفت: من محمد صادق برادر زن عبداللّه خان فرانچاهى مىباشم او را گفتيم برو نزد جناب حاجى ملا محمد و شيخ الاسلام مىخواهند از شما بپرسند.
كرامات ديگر؛ نيز از شفا دادن بيماران و آوردن ساربانان شتر خود را كه مريض بوده، دور حضرت گردانيدن و گوسفند قربانى كردن و خوب شدن بسيار اتفاق افتاده كه هرگاه آنچه مطلع شدند نوشته شود بسيار مىشود.
(306)
[خواب]
و ديگر خواب، كه صلحا و مؤمنين در خواب ديدهاند نيز بسيار است چند خواب را نقل مىكنيم، چون خواببينها ظاهرا از صلحا بودند.
از آن جمله كربلائى محمد گفت خواب ديدم كه رفتم در زبيده خاتون ديدم باغ بسيار بزرگى در آنجا هست و درختهاى پرميوه غير ميوههاى دنيا بهنظرم آمد و خلق بلندقامتى مشاهده كردم از يكى پرسيدم اين باغ چيست و شما چه كسيد؟! گفت: اين باغ بهشت است و ما خادمان حضرت و از شهر حضرت صاحب الامر عليهالسلام مىباشيم. بعد ديدم يكى فرياد مىزند كه حاجى ميرزا آقايى طهرانى را حضرت مىخواهد. ديدم شما را بردند بعد شما برگشتيد و به من گفتيد: برو خانه كتاب محرق را بياور كه حضرت امام حسين عليهالسلام فرموده است كه از كتاب محرق نقل عروسى قاسم را بخوانم من كتاب را آوردم و به شما دادم ديدم منبرى است و شما بالاى منبر رفتيد و خلق بسيار جمع شدند عروسى قاسم را خوانديد گريه بسيارى شد از خواب بيدار شدم.
خواب ديگر؛ مؤمنى نزد عاليجناب مجتهد العصرى حاجى ملا محمد كرمانشاهانى، رفته خوابى ديده بود نقل كرد ايشان فرستادند او را نزد حقير نقل كرد كه در مسجد جامع طهران خوابيده بودم ديدم چاوشى فرياد مىزند كه حضرت امام حسين عليهالسلام به شهر رى آمده خلق روانه خدمت حضرت شدند من هم روانه شدم، رفتم ديدم خلق بسيار جمع شدهاند. حضرت فرمود تعزيه خواندند و بسيار گريستند. بعد كه تعزيه تمام شد همان چاوش فرياد مىزد كه حضرت امام حسين عليهالسلام به ديدن دخترش آمده مىفرمايد كه اين دختر من است هر كس انكار كند من از او بيزارم.
(307)
خواب ديگر؛ خداداد دلاك گفت: من در مجلس عالمى بودم حرف زبيده خاتون برآمد آن عالم مىگفت كه بر من معلوم نيست و از جمعى ديگر از علما و غيره مىشنيدم كه هست، رفتم به حضرت عبدالعظيم و از خدا سؤال كردم كه در خواب بر من معلوم شود، شب جمعه در خواب ديدم كه پيرمردى ريشسفيد آمد و مرا گفت برخيز برويم، گفتم به كجا؟! گفت: به آنجا كه خواستى معلومت شود.
من با او رفتم ديدم مرا برد به روضه زبيده خاتون و خود ايستاد و مرا گفت: برو به در روضه. من نزديك رفتم ديدم رختخوابى در ميان روضه افتاده است و زنى بهصورت عروسان در نهايت وقار در آنجا است، سلام كردم و بيرون ايستادم ديدم فرمود: برو كيفيت ما در بحر انساب نوشته است همان است ببين. من گفتم بحر انساب چه چيز است؟ فرمودند: كتاب بحر انساب هست برو ببين بر تو معلوم مىشود.
مىگويد من برگشتم كه بيايم ديدم جوانى نورانى دست و پا به حنا آمد من سلام كردم گفت: چه مىخواهى؟ گفتم: مىخواستم بدانم حضرت زبيده خاتون در اين روضه مدفون است، زنى به من فرمود برو كتاب بحر انساب را ببين. ديدم آن جوان هم فرمودند: بلى برو كتاب بحر انساب را ببين، در طهران بر تو يقين مىشود كه در اينجا هست. و از پيش من رد شدند و داخل حجره نزد آن زن رفتند من به اين طرف آمدم ديدم آن پيرمرد به من گفت چرا دست حضرت قاسم داماد را نبوسيدى؟ گفتم ندانستم خواستم برگردم گفت: رفت داخل حجله عروس خود شد من غصه خوردم و با تأسف از خواب بيدار شدم و آمدم پرسيدم در بحر انساب، صريح در آمدن آن حضرت به رى و فوت شدن ايشان بود يقين من شد و از شك بيرون آمدم.
خواب ديگر؛ حقير، كربلائى محمد دولابى را گفته بودم ده هزار بار سقط بياورد از براى سركار حضرت و وجه بگيرد، كربلائى محمد فراموش كرده بود، دو سه روز گذشت ما معطل بوديم به جهت بنّايى و سقط نداشتيم، مىگويد كربلائى محمد كه من شب در خواب ديدم كه كسى به تندى به من گفت: كه چه شد نقل زبيده خاتون؟! از هول از خواب بيدار شدم، گفتم: من روز گذشته رفتم به آنجا و زيارت نكردم مِن بعد
(308)
به زيارت مىروم؛ دو دفعه خوابيدم باز در خواب ديدم كه كسى به تندى به من مىگويد كه چرا سقط كه حاجى ميرزا آقايى به جهت زبيده خاتون گفته بود نياوردى؟! از هول از خواب بيدار شدم و صبح مال فرستادم سقط را بياورد؛ از اين قبيل خواب بسيار ديدهاند.
(309)
نوحه زبيده خاتون عروس قاسم، دختر امام حسين عليهالسلام
عروس قاسم پا در حنايم
|
پدر كرده عروسى از برايم
|
عروسيم فتاده در قيامت
|
بگرييد اى عزيزان از برايم
|
كردند عروسى من
|
در كربلا عزيزان
|
اهل حرم نمودند
|
در خيمهگاه افغان
|
من دختر حسينم
|
كو نور هر دو عينم
|
باب شهيد داده
|
دستم به دست قاسم
|
گفتا امانتت را
|
بستان ز من تو اى جان
|
من دختر حسينم
|
كو نور هر دو عينم
|
زينب مرا بياراست
|
قاسم چه گشت داماد
|
حوران نموده فرياد
|
قاسم مباركت باد
|
من دختر حسينم
|
كو نور هر دو عينم
|
جبرئيل در هوا گفت
|
با ساكنان جنت
|
در كربلا عروسى است
|
قاسم شده است داماد
|
من دختر حسينم
|
كو نور هر دو عينم
|
اى شافع قيامت
|
در كربلا نظر كن
|
دارد حسين عروسى
|
زينب به ناله فرياد
|
من دختر حسينم
|
كو نور هر دو عينم
|
يا فاطمه خبر شو
|
در كربلا عروسى است
|
برگو على بيارد
|
خلعت براى داماد
|
من دختر حسينم
|
كو نور هر دو عينم
|
عروس قاسم پا در حنايم
|
پدر كرده عروسى از برايم
|
گريد زبيده خاتون
|
گويد با آه و افغان
|
كى ديده است عروسى
|
باشد حنايش از خون
|
(310)
من دختر حسينم
|
كو نور هر دو عينم
|
باشد عروسى را ناز
|
در حجله و عروسى
|
من در شب عروسى
|
دارم عزاى داماد
|
من دختر حسينم
|
كو نور هر دو عينم
|
اى شيعيان جهازم
|
از اشك چشم سازم
|
گريه كنيد بر من
|
تا برگ عيش سازم
|
من دختر حسينم
|
كو نور هر دو عينم
|
هر كس كه اشك ريزد
|
اندر عروسى من
|
دارد به روز محشر
|
حقى به گردن من
|
من دختر حسينم
|
كو نور هر دو عينم
|
عروس قاسم پا در حنايم
|
پدر كرده عروسى از برايم
|
عروسيم فتاده در قيامت
|
بگرييد اى عزيزان از برايم
|
زنهاى اهل ايمان
|
كى ديده است عروسى
|
بىبزم عيش باشد
|
من آن عروسم اى جان
|
من دختر حسينم
|
كو نور هر دو عينم
|
اى خواهران دلسوز
|
مجلس برام سازيد
|
دارم توقع اين
|
ماتم برام گيريد
|
من دختر حسينم
|
كو نور هر دو عينم
|
در روضهام بياييد
|
كان حجله عروسى است
|
گيريد بزم عشرت
|
بهرم كنيد افغان
|
من دختر حسينم
|
كو نور هر دو عينم
|
قاسم نديده كامى
|
از من در اين عروسى
|
سوزد جگر برايش
|
تا روز حشر دامان
|
من دختر حسينم
|
كو نور هر دو عينم
|
(311)
قاسم نموده جان را قربان جانان
|
در كربلا به صد زار گرديد تشنه قربان
|
من دختر حسينم
|
كو نور هر دو عينم
|
من بعد قتل قاسم
|
با مادر حزينم
|
اسب پدر سواره
|
كرديم رو به ايران
|
من دختر حسينم
|
كو نور هر دو عينم
|
عروس قاسم پا در حنايم
|
پدر كرده عروسى از برايم
|
عروسيم فتاده در قيامت
|
بگرييد اى عزيزان از برايم
|
مادر برفت در غار
|
شهربانو وفادار
|
در رى نمودم منزل
|
ماندم غريب و افكار
|
من دختر حسينم
|
كو نور هر دو عينم
|
تنها و بىكسم من
|
آيد چه بر سر من
|
زينت دهيد قبرم
|
از اشك چشم جانان
|
من دختر حسينم
|
كو نور هر دو عينم
|
چون اشقيا بذلت
|
از شدت عداوت
|
آورده رأس قاسم
|
در رى زدند چوگان
|
من دختر حسينم
|
گو نور هر دو عينم
|
يك زن به كوه شمران
|
كرده پسر به قربان
|
سر از پسر بداده
|
بگرفت و كرده پنهان
|
من دختر حسينم
|
كو نور هر دو عينم
|
كردند مرا شهيدم
|
من زندگى نديدم
|
از شدت تقيه
|
قبرم بمانده پنهان
|
من دختر حسينم
|
كو نور هر دو عينم
|
من در ميان قبرم
|
رويم به سوى قاسم
|
تا حشر اينچنينم
|
در شهر رى عزيزان
|
(312)
من دختر حسينم
|
كو نور هر دو عينم
|
باشند زنان وفادار
|
با اهلبيت اطهار
|
از سوز گريه و آه
|
جان را كنند قربان
|
من دختر حسينم
|
كو نور هر دو عينم
|
آييد مرقد من
|
گيريد ماتم من
|
تا از شما شوم شاد
|
اى خواهر عزيزان
|
من دختر حسينم
|
كو نور هر دو عينم
|
من اهل اين ولايم
|
از نسل پادشايم
|
اولاد يـــزدجـــردم
|
نگرفته كس عزايم
|
من دختر حسينم
|
كو نور هر دو عينم
|
هر كس كه نيست از ما
|
منكر شوند بر ما
|
پيوسته اين چنين بود
|
با جدّ امجد ما
|
من دختر حسينم
|
كو نور هر دو عينم
|
نوحه ديگر
عزيزان، من حسين را زيب و زينم
|
ضياى چشم زهرا نور عينم
|
غريب شهر رى نامم زبيده
|
عروس قاسم در خون طپيده
|
عزيزان من چراغ عالمينم
|
گل باغ على نور دو عينم
|
سلام از من صبا بر در مدينه
|
به نزد جدهام آن بىقرينه
|
بگو در رى نهالت شد سفينه
|
بيا بنگر فدايت شور شينم
|
سر از قبرت برون كن جان جده
|
نگر بر حال زارم جان جده
|
ز شور عيش شد قدم خميده
|
بيا بنگر فدايت شور شينم
|
مبارك باد گو عمم حسن را
|
نهال مرتضى شاه زمن را
|
شده وقت سروش اين انجمن را
|
كفن آور براى نور عينم
|
(313)
نوحه ديگر
زينالعابد بيمار
|
بر درد و غم گرفتار
|
از شدت مصيبت
|
افتاده با تن زار
|
فرياد از غريبى
|
بيداد از غريبى
|
سيلى زدند رويم
|
خنجر كشيده سويم
|
افشان نموده مويم
|
بردند آبرويم
|
فرياد از غريبى
|
بيداد از غريبى
|
معجر ز سر كشيدند
|
گوشوارهها بريدند
|
گوشم ز ظلم دريدند
|
خلخال را كشيدند
|
فرياد از غريبى
|
بيداد از غريبى
|
از ترس نيزه و تير
|
دلها ز زندگى سير
|
زينالعبا به زنجير
|
زد شمر نوك شمشير
|
فرياد از غريبى
|
بيداد از غريبى
|
رأس پدر چه ديدم
|
ببريده شد اميدم
|
يكباره دل ز دنيا
|
از عمر خود بريدم
|
عروس قاسمم نامم زبيده
|
فلك خاك مرا در رى كشيده
|
بر ذوالجناح يابم
|
با مادرم سواره
|
رو سوى رى نموديم
|
اين ظلمها چه ديديم
|
فرياد از غريبى
|
بيداد از غريبى
|
مادر برفت در غار
|
ماندم غريب و بىيار
|
در شهر رى گرفتار
|
زين غم خدا عزادار
|
فرياد از غريبى
|
بيداد از غريبى
|
بردند عمّههايم
|
در شام با اسيرى
|
(314)
من شهر رى اسيرم
|
مهمان اين ولايم
|
فرياد از غريبى
|
بيداد از غريبى
|
بهر خدا بياييد
|
قبرم تمام سازيد
|
گرييد بهر قاسم
|
ماتم برام داريد
|
فرياد از غريبى
|
بيداد از غريبى
|
قاسم به ديدن من
|
چو آيد افسر من
|
اهل وفا چه بينيد
|
ماند چه در بر من
|
عروس قاسمم نامم زبيده
|
فلك خاك مرا در رى كشيده
|
گو يابند و در اين شهر
|
دوستى كه باشدش مهر
|
سازد براى من قبر
|
بدهد مرا خدا صبر
|
فرياد از غريبى
|
بيداد از غريبى
|
آمد غلام بابم
|
از كربلاى پر غم
|
احيا نموده قبرم
|
اجرش دهد خدايم
|
فرياد از غريبى
|
بيداد از غريبى
|
يكدسته منكر من
|
باريست بر دل من
|
شرم از خدا ندارند
|
اينست مشكل من
|
فرياد از غريبى
|
بيداد از غريبى
|
اى منكران قبرم
|
كمتر كنيد جبرم
|
تا كى كنيد خرابم
|
ديگر نمانده تابم
|
فرياد از غريبى
|
بيداد از غريبى
|
عروس قاسمم نامم زبيده
|
فلك خاك مرا در رى كشيده
|
(315)
(316)
(5)
نور الآفاق
تأليف:
شيخ جواد شاهعبدالعظيمى (م 1355 ق)
(317)
(318)
مقدمه
حاج شيخ جواد بن مهدى شاه عبدالعظيمى شريف رازى لاريجانى متوفاى 1355ق در ارتباط با حضرت عبدالعظيم حسنى عليهالسلام و امامزادگان رى و تاريخ رى و ... چندين كتاب و رساله نوشته است كه در دو كتابى كه از ايشان در دست است از آنها نام مىبرد. كتابهاى ايشان در موضوعات بالا بدين شرح است:
1. الخصائص العظيمية؛ 2. نور الآفاق و شهاب لأهل النفاق؛ 3. الأخبار العظيمية؛ 4. التحفة العظيمية؛ 5. تذكره رى؛ 6. زبدة الانساب في نسب ساداة الانجاب (شرح حال امامزادگان شهر رى است)؛ 6. تحفة الفقهاء في تذكرة العلماء؛ 8. تحفة الفاطية و ... .
در دو كتاب الخصائص العظيمية و نور الآفاق از آن چند كتاب ياد كرده است و تصريح كرده است كه نوشته است، و لكن با فحص و تتبعى كه انجام شد هيچ اثرى از تأليفات نام برده به دست نيامد.
در ارتباط با دو كتاب موجود يعنى: الخصائص العظيمية و نور الآفاق نقد و انتقادات فراوانى شده است، و اوّل كسى كه از اين دو كتاب انتقاد كرده است، مرحوم محمد شريف رازى در كتاب «اختران فروزان رى و طهران»، ص 79 است. به جهت مطالب نادر و شاذّى كه در اين دو كتاب ذكر شده است، ظاهراً انتقادات بر او وارد باشد.
لازم به تذكر است كه اگر مطلبى مثل تاريخ تولد و وفات حضرت عبدالعظيم حسنى عليهالسلام و يا تاريخ تولد و وفات حضرت معصومه عليهاالسلام و ... براى كسى از قرائنى مسلّم شده و لكن مستند تاريخى نداشته باشد، نمىتوان از آن دفاع كرد و يا آدرس به كتابهاى مجهول و يا ناشناخته و يا ثبت نشده داد. متأسفانه اين موارد در كتاب خصائص العظيمية و نور الآفاق رخ داده است، به نحوى كه براى اثبات مطلبى مؤلف ارجاع
(319)
به كتاب ديگرى از خودش مىدهد كه اين نحو ارجاعها موجب موهن است. ملاحظه كنيد: رأيتُ في بعض كتب: تحفة العظيمية»، «يقول المؤلّف في أخبار العظيمية».
باتوجه به اين اوصاف چاپ اين كتابها مناسب نبود، و لكن بعضىها بر اين باورند كه اگر چه ايشان مستند قوى براى اثبات مدعاى خود ندارد و لكن از قرائن پيداست كه اين تاريختولد ووفاتها درست بهنظر مىرسد. لذاكتاب الخصائص العظيمية دراين مجموعه و نور الآفاق در مجموعه رسالهها پيرامون امامزادگان به طبع رسيد، و اشكالات و انتقاداتى كه به اين دو كتاب شده است نيز در مقدمه و بعضاً در پاورقى به چاپ رسيده است.
حضرت آيةاللّه استادى در مقاله «آشنايى با حضرت عبدالعظيم عليهالسلام و مصادر شرح حال او» در معرفى و نقد آثار حاج شيخ جواد شاه عبدالعظيمى چنين مىنويسد:
6. الخصائص العظيمية
حاج ملا على كنى متوفاى 1306 دامادى داشته است به نام حاج شيخ مهدى بن ملا رجبعلى لاريجانى شاه عبدالعظيمى.
حاج شيخ مهدى آن طور كه در ذريعه 7/169 فرموده در سال 1308 و آن طور كه در كتاب اختران فروزان ص 80 گفته شده حدود سال 1314 براى زيارت به مشهد مقدس رفته بود و همانجا وفات كرد.
حاج شيخ مهدى فرزندانى داشت، كه يكى از آنها حاج شيخ جواد است كه در سسال 1355 از دنيا رفته و در ايوان آيينه حرم مطهر حضرت عبدالعظيم دفن شده است. او از شاگردان ميرزا حسين خليلى تهرانى و آخوند ملا محمد كاظم خراسانى و سيّد محمد كاظم طباطبايى صاحب عروه بوده و در حضرت عبدالعظيم به وظايف دينى از امامت جماعت و غيره اشتغال داشته است.
يكى از تأليفات او الخصائص العظيمية است. كه در 63 صفحه جيبى در سال 1318 قمرى چاپ سنگى شده است.(1)
7. نور الافاق = فوز الافاق(2)
1. فهرست كتب چاپى فارسى، ج 1، ص 607.
(320)
اين كتاب به زبان فارسى تأليف حاج شيخ جواد شاه عبدالعظيمى است كه در سال 1343 تأليف شده(1) و در سال 1344 در 130 صفحه جيبى توسط فرزندش شيخ مهدى بن شيخ جواد (و به عبارت خود او: خادم شريعت مطهره حاج شيخ مهدى سلطان العلماء نجفى نظام التولية و خزانهدار حضرت عبدالعظيم عليهالسلام ) چاپ شده است و نسخه چاپى آن در كتابخانه مرحوم آيةاللّه مرعشى نجفى در قم موجود است.
نام اين كتاب نورالافاق است و در ذريعه علامه طهرانى ج 16 ص 367 و در فهرست كتب فارسى چاپى خان بابا مشار چاپ اوّل ج 1 ص 1195 به اشتباه «فوز الافاق» ناميده شده است. امّا در ذريعه ج 24 ص 355 با نام صحيح آن «نور الافاق» ياد شده است.
حضرت آقاى رازى در كتاب «اختران فروزان رى و طهران» ص 79 مىنويسد:
شيخ جواد كنى فرزند دوم حاج شيخ مهدى لاريجانى و سبط علامه كنى در شهر رى به دنيا آمد و پس از خواندن مقدمات و سطوح در رى و تهران به نجف اشرف مهاجرت، و از محضر حاج ميرزا حسين خليلى تهرانى و آخوند خراسانى استفاده نمود و پس از آن به رى مراجعه و بعد از فوت برادرش حاج شيخ آغابزرگ در مسجد صحن به اقامه جماعت و ترويج دين پرداخت و منبرى شيرين داشت... تصنيفاتى مانند «نورالافاق» كه در سال 1344 چاپ شده است و چيزهاى ديگر هم مانند خصائص عظيميه در شرح حال حضرت عبدالعظيم حسنى عليهالسلام به رشته تحرير آورده كه چندان مفيد نيست. در سوّم جمادى الآخرة 1358 قمرى از دنيا رفت و در ايوان مطهر حضرت عبدالعظيم كنار برادرش مدفون شد (پايان كلام آقاى رازى).
1. از حضرت آقاى حاج سيد محمود مرعشى رياست كتابخانه آيةالله مرعشى تشكر مىشود كه عكس نسخه اين كتاب را در اختيار اينجانب قرار دادند.
2. به صفحه 20 نور الآفاق رجوع شود.
(321)
در كتاب نور الآفاق مطالب تازهاى ديده مىشود كه هر كدام دليلى بر بىاعتبارى اين كتاب مىتواند باشد:
مطلب اوّل: مىگويد حديث شريف كساء صحيحاً از دوازده كتاب معتبر كه شش كتاب از كتب معتبره شيعه و شش كتاب از كتب معتبره عامّه است به اختلاف نسخ مرسلا و معنعناً نقل شده.
1. فى «مناقب العترة» عن احمد بن محمد بن فهد الحلّى مرسلا عن زيد بن الحسن بن الامام عن ام سلمة عن فاطمة الزهراء سلام اللّه عليها.
2. فى ذخائر العقبى عن واصلة بن الاسقع.
3. وفى درر السمطين فى مناقب السبطين عن جمال الدين الزرندى المدنى معنعنا عن الصادق عليهالسلام عن محمد الباقر عن زين العابدين عن الحسين بن على عن الحسن عليهالسلام فى خطبته.
4. وفى كنوز المناقب عن ابن مسعود عن على بن الحسين عليهماالسلام
5. وفى المنتخب عن الشيخ الطريحى.
6. وفى صحيح البخارى عن عائشه امّ المؤمنين.
7. وفى سنن الترمذى فى مناقب اهل البيت عن زينب مربية النبى صلىاللهعليهوآلهوسلم عن عائشة.
8 . وفى شرح الكبريت الاحمر لعلاء الدين السمنانى عن البيهقى عن عائشة.
9. وفى جواهر العقدين فى قصص عجيبة لاهل بيت النبوة.
10. و عن الملاّ فى سيرته عن عمرو بن أبى سلمة.
11. وفى قصص النبوة فى بركات اهل بيت النبوة.
12. و عن الغتانى عن حفصة بنت عمر فى معجمه.
و سمعت شيخى الثقة الحاج شيخ محمد حسين السيستانى فى سند هذا الحديث الشريف قال سمعت عن سيد حسن بن سيد مرتضى اليزدى قال روى صاحب العوالم فى الجلد 62 فى احوالات ام ائمة الطاهرين روى صاحب
(322)
العوالم الشيخ عبداللّه البحرانى عن شيخه سيد هاشم البحرانى عن شيخه الجليل السيّد ماجد البحرانى عن الحسن بن زين الدين الشهيد الثانى عن شيخه مقدس الاردبيلى عن شيخه على بن عبد العال الكركى عن الشيخ على بن هلال الجزائرى عن الشيخ على بن الخازن الحائرى عن الشيخ احمد بن فهد الحلى عن الشيخ ضياءالدين على بن الشهيد الاول عن ابيه الشهيد الاول عن فخر المحققين عن شيخه علامة الحلى عن شيخه المحقق عن شيخه ابن نماء الحلى عن شيخه محمد بن ادريس الحلى عن ابن حمزة الطوسى صاحب ثاقب المناقب عن الشيخ الجليل محمد بن شهر آشوب عن الطبرسى صاحب الاحتجاج عن شيخه الجليل حسن بن محمد بن حسن الطوسى عن ابيه شيخ الطائفة عن شيخه المفيد عن شيخه ابن قولويه القمى عن الشيخ الكلينى عن على بن ابراهيم عن ابيه ابراهيم بن هاشم عن احمد بن محمد بن ابى نصر البزنطى عن قاسم بن يحيى الحذاء الكوفى عن أبى بصير عن ابان بن تغلب البكرى عن جابر بن يزيد الجعفى عن جابربن عبداللّه الانصارى عن فاطمة الزهراء عليها سلام بنت رسولاللّه صلىاللهعليهوآلهوسلم قال سمعت عن فاطمة الزهراء عليها سلام انها قالت دخل علىّ أبى... .
مطلب دوم: تولّد و وفات حضرت عبدالعظيم را در پنجشنبه 4 ربيع الآخر 173 و 15 شوال 252 دانسته و اين مطلب را از كتاب «نزهة الابرار فى نسب اولاد الائمة الاطهار» تأليف سيد موسى موسوى برزنجى شافعى مدنى، و كتاب «طبقات الاشراف» تأليف نور الدين مكى حنفى كه در مصر قاضى القضاة بوده، و كتاب «مناقب العترة» تأليف احمد بن محمد بن فهد حلى نقل كرده است.
ازكتاب اوّل نقلكردهكه حضرت عبدالعظيم قد ادرك الرضا والتقى والنقى عليهمالسلام ـ و كان مناصحابهم وروى عنهم ـ والعسكرى فى صغره و روى زيارته كزيارة الحسين والرضا.
(323)
و از كتاب دوم نقل كرده: و اعقاب عبدالعظيم كثيرة فى المدينة و البصرة و مصر العتيق.
و از كتاب سوّم نقل كرده: توفى فى مسجد الشجرة... و دفن عند شجرة التفاح فى باغ رجل من الشيعة... .
در ص 43 مىنويسد: چون وفات حضرت عبد العظيم عليهالسلام از زمان وفات آن حضرت تا 1309 هجرى معلوم نبوده آقاى والد (حاج شيخ مهدى) و اين خادم شرع انور در سفر مكّه معظمه و تشرف مدينه منوره از كتب معتبره به دست آورده و از آن سال تا كنون در آستان قدس آن حضرت و تهران اقامه عزادارى را معمول نموده كه چون روز قتل، اصناف محترم مخصوص اصناف زاويه مقدسه دكاكين را تعطيل نموده با دسته سينه زن و زنجير زن به صحن مبارك مشرف شده... .
مطلب سوّم: در ص 82 مىنويسد: چون تاريخ تولّد و وفات حضرت معصومه سلام اللّه عليها تا اين زمان بر عامه خلق مكتوم و غير معلوم بود جناب حجةالاسلام آقاى حاج شيخ جواد مجتهد (يعنى مؤلف) در مسافرت مكّه معظمه زادها اللّه شرفا و تعظيما در مدينه طيّبه در كتابخانه مباركه به زحمت زياد به دست آورده و در كتاب «نزهة الابرار فى نسب اولاد الائمة الاطهار» و در كتاب «لواقح الانوار فى طبقات الاخيار» كه كتاب مفصلى است نقل مىفرمايد: ولدت فاطمة بنت موسى بن جعفر فى المدينة المنورة غرّة ذو القعدة الحرام سنة 173 و توفيت فى العاشر من ربيع الثانى سنه 201.
مطلب چهارم: از هفتصد سال قبل أباً عن جدٍّ از خدام والامقامش محسوب مىشويم و به ترويج شريعت مطهره در اين آستانه مقدسه مشغول بودهايم و فعلاً بحمد اللّه تعالى به ترويج شريعت مطهره و نظم آن آستانه مباركه و خازنى آن حضرت مشغول مىباشم.
مطلب پنجم: مىنويسد در التحفة العظيمية (تأليف خود حاج شيخ جواد)
(324)
مسطور است كه صاحب معجم البلدان مىنويسد در سنه 600 وارد رى شدم شهر بزرگى ديدم انهار جاريه، اشجار كثيره، و مدارس متعدد، و اعظم ايشان مدرسه سيّد ابوالفتوح رازى بوده كه چهارصد مرد فقيه در آن تدريس مىكردند و تمام مدرسه از كاشى كبود بود... .
نگارنده اين رساله پس از نگاه كردن كتاب نور الافاق و آگاهى بر محتواى آن به اين نتيجه رسيده كه مطالب تازه اين كتاب بىاساس و غير معتبر است(1) و حمل بر صحت آن اين است كه اين حاج شيخ جواد در نقل مطالب به كسانى اعتماد مىكرده است كه قابل اعتماد نبودهاند و احياناً از كتابهاى جعلى و مخترع و مختلق مطالبى را ياد مىكردهاند.
و مطالبى كه از آن كتاب نقل شد براى اهل فضل و اطلاع مىتواند بهترين گواه بر بىاعتبارى آن كتاب باشد.
و تاريخ تولد و وفاتى كه براى حضرت عبدالعظيم و حضرت معصومه در اين كتاب ياد شده بىاساس است و نبايد به آن توجه شود.
و متأسفانه اين تاريخها از اين كتاب به كتابهايى از قبيل «بدائع الانساب» لاهوتى و «تذكره عظيميه كلباسى» و كتاب آقاى صادقى اردستانى نفوذ كرده است: در بدائع الانساب ص 39 مىنويسد: يكى از معاصرين اين حقير نقل كرد از كتاب نزهة الابرار سيد موسى شافعى و مناقب العترة احمد بن محمد بن فهد حلى و تاريخ نور الدين محمد السمهودى كه ولادت عبدالعظيم پنجشنبه 4 ربيع الثانى سال 173 در مدينه و وفاتش در رى 15 شوال 252 است، و اين حقير هيچ كدام از كتابهاى مذكور را
1. آنچه از ياقوت حموى نقل كرده در معجم البلدان يا مراصد بايد باشد كه نيست؟! ادّعاى سابقه هفتصد سال خادم و خازن بودن؟! تاريخ تولّد و وفات حضرت معصومه را از كتاب «لواقح الانوار»؟!! و تاريخ تولّد و وفات حضرت عبدالعظيم را از سه كتاب كه نشانى از آنها در دست نيست؟!! و نقل حديث شريف كساء با سندى آن گونه و مصادرى آن چنان كه در متن نقل شده؟!!! عصمنا اللّه من الزلل.
(325)
نديدهام.
در تذكره عظيميه ص 102 ـ 106 مطالب نور الافاق را به تمامه نقل نموده است و از مؤلف به عنوان محدث عليم؟!! ياد كرده است.
8 و 9 و 10 ـ تذكره رى ـ التحفة العظيمية ـ الاخبار العظيمية
اين سه كتاب هم به نوشته خود آن حاج شيخ جواد در كتاب نورالآفاق ص 21 و 106، از تأليفات اوست كه چاپ نشده و هيچ اطلاعى از آنها نداريم(1) اما اگر اين سه كتاب هم مانند كتاب نورالآفاق او باشد نبايد اينها را از مصادر معتبر شرح حال حضرت عبدالعظيم به شمار آوريم.
از تأليفات ديگر او كه باز در نورالآفاق ياد شده است: تحفة الفقهاء فى تذكرة العلماء، زبدة الانساب، تحفة الفاطمية (كه شايد پيرامون حضرت فاطمه معصومه سلام اللّه عليها باشد). و نيز شرح حال شيخ ابوالفتوح رازى كه ضميمه كتاب نورالآفاق او چاپ شده و در سال 1320 محمد الغروى الشرابيانى (ظ فاضل شربيانى) بر آن تقريظ نوشته است.
و در اينجا مناسب است يادآورى شود كه ضرر و زيان نوشتههاى سست و بىمدرك، و سهل انگارى در نقل مطالب، قابل اغماض نيست. نويسنده متعهد و متدين بايد ملزم باشد كه مطالب سست و غير مستند نقل نكند (مگر مطالبى كه از ابعاد آموزنده آن مىتوان بهره برد مانند نقل داستانهايى كه گاهى به جعلى بودن آن اطمينان پيدا مىشود) و در صورت نقل، خواننده را به بىاعتبارى و سستى آن واقف سازد.
خداى نكرده برخى از گويندگان و نويسندگان مانند آن كسى نباشند كه مىگفت چون مردم به قرآن بىتوجّه بودند حديثى در فضائل قرائت سور قرآن جعل كرده و منتشر ساختيم تا به قرآن توجّه شود؟!!(2).(3)
1. به اعلام الشيعه قرن چهاردهم، ص 344 و گنجينه دانشمندان، آقاى رازى ج 3، ص 638 رجوع شود.
(326)
در كتاب مأخذشناسى حضرت عبدالعظيم حسنى عليهالسلام و شهر رى در ارتباط با اين كتابها چنين نوشته شده است:
14/14 . الخصائص العظيمية(فارسى)
از: جواد بن مهدى شاه عبدالعظيمى شريف رازى لاريجانى (م 1355ق)
با تصحيح: آقا شيخ بهاء الدين معين العلماء ، به سعى و اهتمام : آقا شيخ على خازن التولية چاپ سنگى ، تهران ، كارخانه آقا ميرزا على اصغر باسمه چى ، رجب 1318ق ، كاتب : محمد حسن گلپايگانى ، 63+46+18ص ، در750 جلد ، جيبى .
اينكتاب مختصرىاز شرحاحوال وآثار حضرت عبدالعظيم عليهالسلام است . مطالبى كه ازآنها يادشده بدينقرارند: 5 حديث درثواب زيارتآنحضرت ، 5 حديث در فضيلت ، قول 5 نفر از علماى اعلام در جلالت قدر آن حضرت والامقام ، و زيارتنامه آن حضرت ، پنج حديث به نقل از ايشان و 5 حديث ديگر .
پس از متن كتاب دو ضميمه نيز به آن ملحق شده است : ابتدا قوانين آستانه مباركه حضرت عبدالعظيم عليهالسلام در 20 بند ذكر شده و سپس موقوفات مسجد جامع و حرم مشخص شده اند . (به خط سياق در 46 ص) . و ضميمه دوم صورت وقفنامه آقا ميرزا مطيع خان مستشار الملك وزير كل اداره مركزى بروجرد بر آستانه حضرت معصومه سلام الله عليها است در 18 ص . ر .ك : فهرست كتابهاى چاپى فارسى ، ج 2 ،ص 1889 ؛ المسلسلات فى الاجازات ، ج2 ، ص 235 .
52/52 . نور الآفاق و شهاب لأهل النفاق(فارسى)
از : جواد بن مهدى شاه عبدالعظيمى شريف رازى لاريجانى (م 1355ق)
سنگى ، تهران ، مطبعه حاجى عبدالرحيم ، 1334ق ، كاتب : محمد على ،
1. به كتاب دراية شهيد ثانى نگاه كنيد.
2. سى مقاله، ص 46 ـ 52.
(327)
120ص ، جيبى .
كتاب در شرح حال حضرت عبدالعظيم عليهالسلام به رشته تحرير در آمده و همراه آن مطالب پراكنده ديگرى نيز گنجانده شده است كه برخى از عناوينش بدين صورت اند : حديث كساء ، تولد و وفات حضرت عبدالعظيم ، تحقيق جواديه ، نسل آن حضرت ، زيارتنامه پنج حديث كبير و صغير ، دعاى حضرت ، سوگوارى وى و ديگر قبور مشاهد مشرفه وامامزادگان رى ،زيارتنامه آنها ، امامزاده حمزة بن موسى ،امامزاده طاهر ، امامزاده زيد ، امامزاده عبدالله ، امامزاده حسين بن عبدالله ابيض ، امامزاده ابوالحسن و ديگر امامزاده ها ، بىبى زبيده ، بى بى شهربانو ، امامزادگان طهران ، شرح احوالات حضرت معصومه و زيارت وى ، زيارت چهارده معصوم ، زيارت امام حسين عليهالسلام و شهداى ديگر ، ترجمه شيخ ابو الفتح رازى . پايان تأليف كتاب در جمادى الثانى 1320ق است .
شايسته ذكر است كه برخى از مطالب تازهاى كه موءلف در كتاب خود ذكر كرده بى اعتبار مىباشند و از ارزش آن كاسته اند .
ر .ك : الذريعة ، ج 16 ، ص 367 (كه به اشتباه نام كتاب «فوز الآفاق» آمده است) ؛ فهرست كتابهاى چاپى فارسى ، خانبابا مشار ، ج 5 ، ص 5329 ؛ الذريعة ، ج 24 ، ص 355 ( با عنوان «نور الآفاق») .
8/8 . التحفة العظيمية
از: جواد بن مهدى شاه عبدالعظيمى شريف رازى لاريجانى (م 1355ق)
مؤلف در كتاب ديگرش «نور الآفاق»، ص 21 اين عنوان را يكى ديگر از تأليفات خود دانسته و به آن ارجاع داده است اما هم اكنون هيچ اطلاعى در خصوص آن نداريم.
4/4 . الاخبار العظيمية
(328)
از : جواد بن مهدى شاه عبدالعظيمى شريف رازى لاريجانى (م 1355ق)
در خصوص اين كتاب هيچ اطلاعى نداريم . اما خود موءلف در كتاب ديگرش نور الآفاق ، ص 21 و 106 از آن ياد كرده است .
396/18 . تذكره رى
از : جواد بن مهدى شاه عبدالعظيمى شريف رازى لاريجانى (م 1355ق)
به نوشته خود موءلف در كتاب ديگرش نور الآفاق ، ص 106 از تأليفات اوست اما اطلاع ديگرى در مورد آن نداريم .
لازم به ذكر است كه كتاب الخصائص العظيمية در تهران، 1318ق در قطع جيبى در 63 صفحه چاپ سنگى شده است و در بعضى از چاپهاى الخصائص العظيمية، صورت موقوفات حضرت عبدالعظيم و وقفنامه مستشار الملك شفيع گرگانى، ضميمه آن كتاب شده است. رجوع شود به فهرست فارسى مشار، ج 2، ص 1889؛ و فهرست چاپى فارسى بنگاه ترجمه، ج 1، ص 1268؛ فهرستواره منزوى، ج 3، ص 1636.
* * *
جناب حجةالاسلام سيد صادق حسينى اشكورى در مقاله «كوچ مسافر رى» تحقيقى جامع پيرامون ولادت و شهادت و مسافرت حضرت عبدالعظيم حسنى عليهالسلام به شهر رى دارد، و در بخش نخست و دوم مقاله مطالب حضرت آيةاللّه استادى را نقد و بررسى كرده است، مناسب ديده شد كه مطالب مقاله «كوچ مسافر رى» كه در ارتباط با كتاب نور الآفاق است در ديد فضلا و نويسندگان قرار گيرد.
بخش نخست:
تاريخ تولد:
درباره تولد حضرت عبدالعظيم عليهالسلام اطلاع روشنى در دست نداريم .
جناب آقاى عزيزاللّه عطاردى در كتاب خود كه درباره حضرت
(329)
عبد العظيم عليهالسلام نگاشته(1) مىگويد :
از تاريخ تولد حضرت عبدالعظيم اطلاع درستى نيست و در مصادر ترجمه او از اين موضوع ذكرى بميان نيامده ، ما هر چه در اين مورد تحقيق كرديم به اين مطلب برنخورديم ، ولى آنچه مسلم است وى در زمان حضرت موسى بن جعفر عليهما السلام حيات داشته .
اكثر ترجمه نويسان نيز درباره تولد حضرت يا اشارهاى نكردهاند و يا تصريح نمودهاند كه از تولد آن حضرت اطلاع دقيقى در دست نيست .
قول اول : تولد در سال 173 :
اولين منبع فارسى كه تاريخ دقيق تولد آن حضرت را بيان داشته كتاب نور الآفاق حاج شيخ جواد شاه عبدالعظيمى است كه در سال 1343 ه . ق تأليف شده و در سال 1344 در 130 صفحه جيبى به چاپ رسيده است .
قبل از نقلكلام نور الآفاق بايد درباره اعتبارمؤلف وكتاب وى گفتگويىكرد.
مرحوم رازى در اختران فروزان رى(2) درباره وى مطالبى نگاشته كه خلاصهاش اين است :
شيخ جواد كنى فرزند دوم حاج شيخ مهدى لاريجانى و سبط علامه كنى در شهر رى به دنيا آمد . پس از خواندن سطوح راهى نجف شد و از محضر آخوند خراسانى و حاج ميرزا حسين خليلى تهرانى بهره برد . سپس به رى مراجعه و در مسجد صحن به اقامه جماعت و ترويج دين پرداخت و منبرى شيرين داشت . تصنيفاتى مانند نور الآفاق و چيزهاى ديگر مانند خصائص عظيميه در شرح حال حضرت عبدالعظيم عليهالسلام دارد كه چندان مفيد نيست . در سال 1358 قمرى رحلت كرده در ايوان مطهر حضرت عبدالعظيم كنار
1. عبد العظيم الحسنى حياته و مسنده ( زندگانى حضرت عبدالعظيم عليهالسلام ) ، ص 63 .
2. اختران فروزان رى، ص 79.
(330)
برادرش دفن شد .
يكى از مدرّسين محترم حوزه هم در مقاله خود(1) با عنوان آشنايى با حضرت عبدالعظيم و مصادر شرح حال او اين مطلب را نقل كرده و سپس مىنويسد :
در كتاب نور الآفاق مطالب تازهاى ديده مىشود كه هر كدام دليل بر بىاعتبارى اين كتاب مىتواند باشد .
سپس به نقل بعضى از مطالب بىاساس آن كتاب پرداخته و آنگاه مىنويسد :
نگارنده اين رساله پس از نگاه كردن كتاب نور الآفاق و آگاهى بر محتواى آن به اين نتيجه رسيده كه مطالب تازه اين كتاب بىاساس و غير معتبر است ، و حمل بر صحت آن اين است كه حاج شيخ جواد در نقل اين مطالب به كسانى اعتماد مىكرده است كه قابل اعتماد نبودهاند و احياناً از كتابهاى جعلى و مخترع و مختلق مطالبى را ياد مىكردهاند . و مطالبى كه از آن كتاب نقل شد براى اهل فضل و اطلاع مىتواند بهترين گواه بر بىاعتبارى آن كتاب باشد .
نگارنده اين سطور عرض مىكند : مطالبى كه نويسنده محترم فرموده به نحو موجبه جزئيه صحيح است ، ولى نمىتوان درباره تمامى آنچه از او نقل كرده نسبت جعل داد . البته در اين مقام درصدد بيان آن مطالب و بررسى صحت و سقم آن نيستيم مگر آنچه مربوط به تاريخ حضرت عبدالعظيم عليهالسلام مىشود .
در اين باره بايد گفت : آنچه از ظاهر كلام صاحب مقاله برمىآيد آن است كه كتابهاى مورد استناد نور الآفاق جعلى هستند ، عرض نگارنده آن است كه : در صحت اسامى كتب و حتى انتساب آنها به مؤلفاتشان احتمال صحت مىرود بلكه در بعضى مواضع اين صحت يقينى است ، لكن آنچه مهم است آن است كه آيا اين مؤلفين در كتابهاى مذكوره مطلب مذكور را نقل كردهاند يا نسبت مطلب به آنها جعلى مىباشد .
1. چاپ شده در مجله نور علم، ش 50 و 51.
(331)
و اگر صحت كتابها و انتسابشان ثابت شد آنگاه براى اثبات كذب حاج شيخ جواد ، بايد آن كتاب را ملاحظه نموده و كاملاً تورق كرد ، و چه بسا اگر تشكيك بيشترى بنمائيم بايد بگوئيم به نسخههاى خطى آنها بايد مراجعه نمود چرا كه در بسيارى از طبعات دوران معاصر از آفت تحريف و سقط ! مصون نماندهايم .
به هر حال تصور نگارنده آن است كه تواريخ مذكور در كتاب نور الآفاق اگر هم جعلى باشد ولى با دقت و رعايت جوانب تاريخى گفته شده است ، از اين رو انسان را در نسبت جعل دادن به تأمل واداشته و به تحقيق و تفحّص بيشترى وامىدارد .
مثلاً در نور الآفاق(1) مىنويسد :
چون تاريخ تولد و وفات حضرت معصومه عليهاالسلام تا اين زمان بر عامه خلق مكتوم و غير معلوم بود جناب حجة الاسلام آقاى حاج شيخ جواد مجتهد ( يعنى مؤلف ) در مسافرت مكه معظمه زادهها اللّه شرفاً و تعظيماً در مدينه طيبه در كتابخانه مباركه به زحمت زياد به دست آورده و در كتاب « نزهة الابرار فى نسب أولاد الأئمة الأطهار » و در كتاب لواقح الأنوار فى طبقات الأخيار كه كتاب مفصلى است نقل مىنمايد : ولدت فاطمة بنت موسى بن جعفر فى المدينة المنورة غرة ذىالقعدة ( در اصل : ذوالقعدة ) الحرام سنة 173 و توفيت فى العاشر من ربيع الثانى سنة 201 .
حال بايد در مورد دو كتابى كه نام برده بررسى نمود :
كتاب اول : نزهة الأبرار فى نسب أولاد الأئمة الأطهار اين كتاب به تصريح خود مؤلف از سيد موسى موسوى برزنجى شافعى مدنى است(2) .
1. نور الآفاق، ص 82 .
(332)
نگارنده درباره اين كتاب مطلبى بدست نياورد جز آنكه صاحب ذريعه(1) مىفرمايد : مطبوعٌ كما حُكِىَ عنه .
بنا بر اين خود صاحب ذريعه اين كتاب را نديده و براى او نقل شده كه اين كتاب به چاپ رسيده است .
بعيد نيست مستند صاحب ذريعه همان نور الآفاق يا كتابى ديگر باشد كه از وى اخذ كرده است ، و تعجب است از صاحب ذريعه كه چطور نام اين كتاب را با تصريح بر شافعى بودنش در ذريعه كه در ذكر تصانيف شيعه مىباشد آورده است !
كتاب دوم : لواقح الأنوار فى طبقات الاخيار است . ظاهر صاحب مقاله انكار وجود اين كتاب است چرا كه در تعريض به بىاساسى مطالب نور الآفاق عباراتى دارد از جمله :
تاريخ تولد و وفات حضرت معصومه عليهاالسلام را از كتاب « لواقح الأنوار » ؟ !
و علامت سؤال و دو تعجب به فهم قاصر و فاطر نگارنده ظاهراً حاكى از انكار وجود چنين كتابى است .
كتاب لواقح الأنوار در كشف الظنون معرفى شده و از كيفيت مباحث آن نيز ـ كه در طبقات اولياء و زهّاد و عرفاء نگاشته شده ـ برمىآيد كه ممكن است چنين مطلبى در آن يافت شود . ( دقت شود كه عرض نگارنده فقط در امكان ثبوتى است و در مقام اثبات و جزم به مطلب نيست ) .
در كشف الظنون(2) مىگويد :
لواقح الأنوار فى طبقات السادة الأخيار فى مجلد للشيخ أبى المواهب عبدالوهاب بن احمد الشعرانى الشافعى المتوفى سنة 973 ، قال : لحضت طبقات جماعة من الأولياء الذين يقتدى بهم فى طريق اللّه تعالى إلى آخر
1. نور الآفاق، ص 13 .
2. ذريعه، ج 24، ص 107 .
3. كشف الظنون، ج 2، ص 1567 .
(333)
القرن التاسع وبعض العاشر .
سپس حاجى خليفه مىافزايد : در اين كتاب 24 نفر از صحابه ، 95 نفر از تابعين و 17 نفر از زنان ذكر شده و به ذكر دويست شيخ پرداخته و از مشايخ عصر خويش 86 نفر را بيان كرده است كه مجموعاً 422 نفر مىشود .
خوشبختانه با رجوع به كتاب معجم المطبوعات العربية والمعربة تأليف يوسف اليان سركيس(1) مشخص شد اين كتاب در بولاق به سال 1276 و 1286 و 1292 در دو جزء چاپ شده ، و نيز چند چاپ ديگر در همان كشور .
وى مىافزايد : اين كتاب با نام طبقات الشعرانى الكبرى معروف است .
در خلاصه عبقات الأنوار(2) نيز مطالبى از آن نقل كرده است .
بايد توجه داشت كه عبدالوهاب بن احمد شعرانى غير از كتاب فوق ، دو كتاب ديگر نيز با اسمائى مشابه دارد كه مربوط به موضوع مورد بحث نيستند : يكى : لواقح الأنوار القدسية فى بيان العهود المحمدية است در مأمورات و منهيات شريعت نبويّه كه به سال 1393 در مصر ، مطبعة مصطفى البابى حلبى و اولاده به چاپ رسيده است .
و ديگرى : تلخيصى است از فتوحات مكيه ابن عربى در تصوف با عنوان لواقح الأنوار القدسية المنتقاة منالفتوحات المكية كه آنرا بهسال 960 نگاشته وسپس همان را دوباره تلخيصكرده وبه نام الكبريت الأحمر من علوم الشيخ الأكبر خواندهاست.(3)
به هر حال ، با مشخص شدن مصدرى كه نور الآفاق از آن نقل كرده كار آسان مىشود . مىتوان با رجوع به لواقح الأنوار ـ كه متأسفانه در اختيار نگارنده نيست ـ به صحت يا سقم كلام شاه عبدالعظيمى جزم پيدا كرد .
اما در مورد تولد حضرت عبدالعظيم : صاحب نور الآفاق(4) ، تولد آن
1. معجم المطبوعات العربية والمعربة، ج 1، ص 1132 .
2. عبقات الأنوار، ج 1، ص 44 و 156 و جز آن.
3. كشف الظنون، ج 2، ص 1238؛ معجم المطبوعات العربية والمعربة، ج 1، ص 1131 ـ 1132 .
4. نور الآفاق، ص 13 و 16 و 19.
(334)
حضرت را روز پنجشنبه 4 ربيع الآخر 173 دانسته است . اين مطلب را به نقل از نزهة الأبرار فى نسب أولاد الأئمة الأطهار تأليف سيد موسى موسوى برزنجى شافعى مدنى و كتاب طبقات الأشراف تأليف نورالدين مكى حنفى كه در مصر قاضى القضاة بوده ، و كتاب مناقب العترة تأليف احمد بن محمد بن فهد حلى نقل كرده است .
از فحواى كلام صاحب نور الآفاق نيز چنين برمىآيد كه بر اين كتابها در سفر مكه ومدينهكه درخدمت جناب والدش حاج شيخمهدى بوده بر اينكتابها دستيافته است.
اما در مورد سه كتابى كه نامى از آنها برده است :
1. نزهة الأبرار كه قبلاً درباره آن گفتگويى كرديم .
2. طبقات الأشراف ، نورالدين مكى حنفى .
اين نورالدين همان نورالدين على بن سلطان بن محمد هروى مكى حنفى معروف به ملا على قارى مىباشد . مولدش در هرات و وفاتش به سال 1014 در مكه بود . از علماى عرب و عجم آموخت و در علوم مختلف نگاشت و در مصر نفوذ زيادى داشت . هنگامى كه علماى مصرى خبر وفاتش را شنيدند در جامع ازهر جماعتى فراوان گردآمده و بر او نماز غايب خواندند به جهت بزرگى علمى و دينى او.(1)
گرچه نام مذكور طبقات الأشراف را در ميان مؤلفات او نيافتم ولى بعيد نيست كه وى با توجه به كثرت تأليفاتش چنين كتابى را داشته كه در مكه ـ محل وفات وى ـ موجود بوده و صاحب نور الآفاق هنگام تشرف به مكه آن را ديده باشد . البته در نور الآفاق(2) از اين كتاب به عنوان « طبقات الشرفا
1. بنگريد به: مقدمه شرح مسند ابىحنيفه، ملا على قارى، ص 13، دار الكتب العلمية، بيروت؛ معجم المطبوعات العربية والمعربة، ج 2، ص 1791 ـ 1794.
2. نور الآفاق، ص 15.
(335)
فى الاشراف » نام برده شده وبر روى لفظ «الشرفا» علامت «خ» گذاشته ، يعنى نسخه بدل .
3. مناقب العترة ، ابن فهد . در ميان تأليفات ابن فهد به چنين عنوانى بر نخورديم مگر اينكه صاحب ذريعه(1) به نقل از ابوالحسن مرندى در كتابش دلائل براهين الفرقان كه معاصر با شيخ آقا بزرگ تهرانى بوده از اين كتاب و مؤلفش نام برده است . با توجه به هم عصر بودن وى با صاحب ذريعه ، بعيد نيست مأخذ مرندى نيز كلمات شاه عبدالعظيمى در نور الآفاق بوده باشد .
به هر حال اين كتاب نيز جاى بررسى بيشترى دارد ، در نتيجه كلام نور الآفاق قابل ردّ و قبول نيست تا مصدرى قابل اطمينان آن را تأييد يا تكذيب كند ، و صرف اينكه ما از اين كتابها اطلاعى در دست نداريم نمىتواند ردّ قول صاحب نور الآفاق نمايد ، خصوصاً اينكه از جهت تاريخى ، كلام وى مشكل ساز نيست چون بنا بر اينكه تولد حضرت عبدالعظيم را در سال 173 ووفاتش را به سال 252 دانسته حضرت 79 ساله بوده كه دار دنيا را وداع گفته است ، و با توجه به شهادت امام كاظم عليهالسلام در سال 183 كودكى خويش مقارن با دهه آخر عمر حضرت كاظم عليهالسلام بوده ، و در زمان امام رضا عليهالسلام كه وفات حضرت سال 202 يا 203 بوده ـ ، زمان آن حضرت را درك كرده و سپس حضور حضرت امام جواد و امام هادى عليهماالسلام رسيده و از آنها روايت نقل كرده و در دو سال قبل از شهادت حضرت هادى عليهالسلام ( در سال 254 ) به سال 252 از دنيا رفته است ، و حضرت هادى عليهالسلام نيز تشويق و تحريض بر زيارت ايشان نمودهاند .
درك حضور حضرت رضا عليهالسلام
1. ذريعه، ج 22، ص 330، ش 7316 .
(336)
اما اينكه از حضرت رضا عليهالسلام روايت نقل كرده يا نه محل بحث و كلام است ، ولى بهر حال از جهت تاريخى مشكلى ندارد كه از آن حضرت روايتى نقل كرده باشد ، يعنى در مقام امكان ثبوتى اين احتمال هست ولى هنگامى كه در مقام اثبات برمىآييم مىبينيم كتابهاى حديثى از روايت حضرت عبدالعظيم از امام ثامن عليهالسلام خالى است مگر يك روايت .
نگارنده گويد : در بعضى از مقالات مشاهده كردم كه : تنها روايتى را كه عبدالعظيم از حضرت رضا عليهالسلام روايت كرده ، حديثى است كه عبدالعظيم در باب صوم به واسطه سهل بن سعد از حضرت نقل كرده و مرحوم صدوق در من لا يحضره الفقيه آنرا بيان داشته است(1) .
روايت چنين است :
و روى عبدالعظيم بن عبداللّه الحسنى عن سهل بن سعد ، قال : سمعت الرضا عليهالسلام يقول : «الصوم للرؤية والفطر للرؤية ، وليس منا من صام قبل الرؤية وأفطر قبل الرؤية للرؤية». قال : قلت له : يابن رسول اللّه ! فما ترى فى صوم يوم الشك ؟ فقال : « حدّثني أبي عن جدي عن آبائه عليهمالسلام قال : قال أميرالمؤمنين عليهالسلام : لئن أصوم يوماً من شهر شعبان أحب إليّ من أن أفطر يوماً من شهر رمضان».
سپس صدوق روايت را غريب دانسته و مىگويد :
قال مصنف هذا الكتاب رحمهالله : وهذا حديث غريب لا أعرفه الا من طريق عبدالعظيم بن عبداللّه الحسنى المدفون بالرى في مقابر الشجرة ، وكان مرضياً رضى اللّه عنه .
بديهى است كه اين روايت دلالت بر درك عبدالعظيم حضور حضرت رضا عليهالسلام را نمىكند چون عبدالعظيم روايت را از سهل بن سعد نقل كرده و او حديث را از امام رضا عليهالسلام شنيده است . چنانچه روايتى نيز عبدالعظيم از هشام بن حكم نقل كرده كه او از امام صادق عليهالسلام شنيده است.(2) پس آيا
1. من لا يحضره الفقيه، ج 2، ص 128، ح 1929 .
2. درباره اين روايت بنگريد به : اصول كافى، ج 1، ص 424، كتاب الحجة، ح 63 باب فيه نكت ونتف من التنزيل فى الولاية .
(337)
مىتوان گفت : حضرت عبدالعظيم امام صادق عليهالسلام را نيز درك كرده است ؟ ! !
بله تنها روايتى كه عبدالعظيم بدون واسطه از امام رضا عليهالسلام نقل كرده موعظه نافعهاى است كه مرحوم شيخ مفيد در اختصاص نقل كرده است. لكن آن روايت مرسله است به جهت ارسالش قابل اعتماد نيست گرچه مضمون بسيار بالايى دارد.(1)
از طرفى ديگر ، بعضى چنين گفتهاند كه : حضرت عبدالعظيم عليهالسلام براى زيارت حضرت رضا عليهالسلام به ايران آمد . بنابراين خدمت حضرت نرسيده است . واعظ تهرانى در ابتداى روح و ريحان دهم از كتاب خود جنة النعيم مىگويد :
و بعضى نقل كردهاند : به عزم زيارت مرقد منوّره مطهر حضرت رضا عليهالسلام از سرّ من رأى بيرون آمد و به بلاد خراسان متوجه گرديد . چون به شهر رى وارد شد زمانى به جهت زيارت قبر مطهر حضرت حمزة بن موسى بن جعفر عليهماالسلام توقف فرمود ، و امر آن بزرگوار مخفى بود ، و كسى آن جناب را نمىشناخت تا آنكه دوستان و شيعيان در خفاء خدمتش رسيدند ، و اطلاع از حالات حسنهاش پيدا كردند ، و مسائل حلال و حرام خودشان را سؤال نمودند ، و كمال تقرّب آن جناب را به امامين همامين عليهماالسلام يافتند و بر ارادت و خلوص ايشان افزود . پس نگذاردند آن جناب حركت نمايد .
و اگر اين قول اخير را تصديق نمائيم بعيد نيست ؛ از آنكه حضرت عبدالعظيم عليهالسلام به زيارت لقاء حضرت رضا عليهالسلام مشرف نشده بود و خواست اداء حق امام ثامن ضامن را نموده باشد .
سائرين از ائمه طاهرين بنا بر حديث مشهور كه فرمودند : « هر امامى بر اين امت حقّى دارد ، اگر كسى خواهد حق ايشان را ادا نمايد بايد به زيارت
1. بنگريد به : الاختصاص، ص 247؛ بحار الأنوار، ج 71، ص 230، ح 27.
(338)
ايشان رود » .
لكن پسازآن توجيهىدرباره تنصيص حضرترضا عليهالسلام برزيارت عبدالعظيم نقلكرده كه قابلقبول نيست و بزودى وجه آنرا نقلخواهيم كرد. وى در ادامه گفتارش مىگويد:
وبيايد در اقوال علماء قولى كه در كتاب رجال داعى ديده است : حضرت رضا عليهالسلام تنصيص فرمود به زيارت حضرت عبدالعظيم و ثوابى براى زائران بزرگوار بيان نمود .
پس حسن حالت آن جناب مقتضى بوده است كه به زيارت حضرت رضا عليهالسلام رود و آن جناب هم قبل از وفات و ملاقات حضرت عبدالعظيم زيارتش را از دوستانش بخواهد .
قول دوم : سال 180 يا قبل از آن
صرف نظر از قول شاه عبدالعظيمى در « نور الآفاق » بنا به گفته برخى تولد آن حضرت بايد سال 180 يا قبل از آن باشد چون عبدالعظيم عليهالسلام روايتى بدون واسطه از هشام بن الحكم نقل كرده(1) ، و وفات هشام بن حكم در سال 199 رخ داده(2) ، وهنگام نقل روايت گمان مىرود كه حضرت عبدالعظيم در سنى بوده كه تحمل حديث مىكرده وكمتر از بيست سال نداشته است بنابراين بايد تولدش سال 180 يا قبل از آن باشد .
اشكال :
البته دليل مذكور كلّيت ندارد چون أوّلاً : ممكن است كسى در سنّ كودكى يا دوران تميز حديثى را شنيده و پس از بلوغ آنرا نقل كند .
1. درباره اين روايت بنگريد به : اصول كافى، ج 1، ص 424، كتاب الحجة ح 63 باب فيه نكت ونتف من التنزيل فى الولاية .
2. بنگريد به : عبدالعظيم الحسنى حياته ومسنده، ص 208 و 218 به نقل از خلاصه و رجال كشى .
(339)
ثانياً : اگر تعيين سن بلوغ و سالى كه تحمل حديث ممكن باشد مدخليّت داشته باشد سنّ 15 سالگى نيز چنين امرى ممكن است و مواردى هم داشته و لازم نيست مقيد به 20 سالگى كنيم . بله غلبه اين امر صحيح است ولى چون كلّيت ندارد در مقام براى اثبات تاريخى كفايت نمىكند .
بهر حال نويسنده محترم مقاله پس از قدح كتاب نور الآفاق مىنويسد :
« متأسفانه اين تاريخها از اين كتاب به كتابهايى از قبيل بدائع الأنساب لاهوتى و تذكره عظيميه كلباسى و كتاب آقاى صادقى اردستانى نفوذ كرده است .
در بدائع الأنساب ص 39 مىنويسد :
يكى از معاصرين اين حقير نقل كرد از كتاب نزهة الأبرار سيد موسى شافعى و مناقب العترة احمد بن محمد بن فهد حلى و تاريخ نورالدين محمد السمهودى كه ولادت عبدالعظيم پنجشنبه 4 ربيع الثانى سال 173 در مدينه ووفاتش در رى 15 شوال 252 است ، و اين حقير هيچ كدام از كتابهاى مذكور را نديدهام .
در تذكره عظيميه ص 102 ـ 106 مطالب نور الآفاق را بتمامه نقل نموده است و از مؤلف به عنوان محدث عليم ؟ ! ! ياد كرده است » .
نگارنده اين سطور گويد : آنچه در اين كلمات قابل بررسى است ـ علاوه بر آنچه سابقاً گفتيم ـ نسبت تولد و وفات حضرت عبدالعظيم به كتاب سمهودى است . كتاب تاريخى سمهودى همان وفاء الوفاء است كه به چاپ رسيده و با مراجعه به آن مىتوان به صحت يا سقم اين نقل دست يافت .
حقير ، پس از اين يادداشت به وفاء الوفاء سمهودى مراجعه نمود . اين كتاب در تاريخ مدينه منوره در عصر نبوى صلىاللهعليهوآله نگاشته شده است و ربطى به موضوع مورد بحث ندارد ، و با تورق نسبى كتاب ، مطلب مذكور را در آن نيافتم .
البته سمهودى صاحب كتاب جواهر العقدين فى فضل الشرفين نيز مىباشد كه مراجعه بدان نيز سودى نبخشيد . از كتابهاى تاريخى ديگر وى اقتفاء الوفاء
(340)
است كه قبل از پايان تأليف ، در اثر سوختن از بين رفته است . بقيه كتابهاى سمهودى غالباً فقهى مىباشد .
آخرين كلام اينكه براى بررسى صحت و سقم كلام نور الآفاق راه ديگرى نيز وجود دارد و آن اينكه وى ولادت حضرت را روز پنجشنبه چهارم ربيع الثانى ذكر كرده است . مىتوان از جهت نجومى و تقويمى بررسى كرد كه آيا چهارم ربيع الثانى 173 مقارن با روز پنجشنبه بوده يا نه كه البته اين تحقيق از تخصص نگارنده خارج است .
سپس ايشان در ارتباط با وفات حضرت عبدالعظيم مىنويسند:
(341)
بخش دوم:
تاريخ رحلت
قول سوم : سال 252
قول شاهعبدالعظيمىدر نورالآفاق استكه نيمه شوال سال252 باشد. اينقولرا بهكتابهاىنزهةالابرار برزنجىوطبقاتالاشراف مكى ومناقبالعترة ابنفهد نسبت داده بود ، چنانچه در تاريخ تولد آن حضرت نيز از اين سه كتاب نام برديم .
ازنزهة الأبرار نيزنقلكردهكه حضرت عبدالعظيم عليهالسلام درك محضر امام رضا وامام جواد وامام هادى عليهمالسلام را نموده و از اصحابآنها بوده وازآنان روايت نقل كرده است، وامام حسن عسكرى عليهالسلام را نيز در كودكى آن حضرت درك كرده است.
نگارنده گويد : ولادت حضرت عسكرى عليهالسلام ـ مانند حضرت هادى عليهالسلام ـ در مدينه بوده به تاريخ ربيع الآخر 232 ، لذا بنا بر قول شاه عبدالعظيمى كه تاريخ وفات عبدالعظيم را سال 252 دانسته ، يعنى هنگام وفات عبدالعظيم حضرت بيست ساله بوده است و اين دوران كودكى نيست ، مگر اينكه بگوئيم : امام حسن عسكرى عليهالسلام را در دوران كودكى آن بزرگوار در مدينه درك كرده و سپس راهى رى شده است .
مرحوم شيخ آقا بزرگ تهرانى در ذريعه(1) خطب اميرالمؤمنين عليهالسلام را از عبدالعظيم نقل كرده و مىگويد :
عرض ايمانه على الهادى عليهالسلام وتوفى فى ايامه لأنه ينقل عنه انه قال لبعض أهل الرى « لو كنت زرت قبره لكنت كمن زار قبر الحسين عليهماالسلام ».
سپس مىگويد :
ونقل عن بعض الكتب أنّ وفاته فى نصف شوال 252 .
صاحب ذريعه نيز ظاهراً نظر به نور الآفاق داشته است .
صاحب نور الآفاق(2) پس از نقل قول شهادت حضرت در بيانى كه آنرا
1. ذريعه، ج 7، ص 190 .
2. نور الآفاق، ص 19 ـ 20 .
(342)
«تحقيق جواديه» نام نهاده مىگويد :
بدين قاعده سن مبارك آن حضرت هفتاد و نه سال ونوزده روز مىشود واز وفات آن حضرت تابحال كه هزار وسيصد وچهل وسه است يك هزار و سيصد وچهل وسه است يك هزار وهشتاد ويك سال مىشود كه در اين مكان مبارك مدفون است . ودر شهادت حضرت امام رضا عليهالسلام كه دويست وسه هجرى بوده آن حضرت سى ساله بوده است ودر شهادت حضرت امام محمد تقى عليهالسلام كه دويست وبيست وسه بوده است آن حضرت چهل وهفت ساله بوده است وسى ودو سال حضور مبارك حضرت امام على النقى عليهالسلام بوده است ودو سال قبل از آن حضرت وفات فرموده در زمان خلافت معتز باللّه كه سيزدهم از خلفاء بنى عباس [بوده و [نتيجه هارون ملعون .
صاحب نور الآفاق سپس در صفحه 43 مىنويسد:
چون وفات حضرت عبدالعظيم عليهالسلام از زمان وفات آن حضرت تا سال 1309 هجرى معلوم نبوده ، آقاى والد ( حاج شيخ مهدى ) و اين خادم شرع انور در سفر مكه معظمه و تشرف مدينه منوره از كتب معتبره به دست آورده و از آن سال تا كنون در آستان قدس آن حضرت و تهران اقامه عزادارى را معمول نموده كه چون روز قتل اصناف محترم مخصوص اصناف زاويه مقدسه دكاكين را تعطيل نموده با دسته سينه زن و زنجير زن به صحن مبارك مشرف شده . . .
نكته ديگر اينكه : بنا بر اقوال گذشته ، بهر حال حضرت عبدالعظيم قبل از سال 254 رحلت فرمودهاند . بنا بر سند تاريخى ديگرى وفات حضرت حتماً قبل از سال 258 هجرى بوده كه طبعاً مؤيد همه اقوال سابقه است ـ ولى معيِّن ( تعيين كننده ) هيچكدام نيست . بدين گفتار توجه كنيد :
* * *
(343)
جهت تكميل بحث، مصاحبه حضرت آيةاللّه استادى با خبرنامه كنگره حضرت عبدالعظيم حسنى عليهالسلام در ارتباط با كتاب نور الآفاق در اينجا درج مىشود و داورى نهائى را به خوانندگان مىسپاريم:
مصاحبه با آيةاللّه استادى(1)
1. از نظر شما مطالبى كه در كتاب «نور الآفاق» ياد شده تا چه حدّ اعتبار دارد؟
آيةاللّه استادى: كتابى كه به نام «نور الآفاق» (در برخى مصادر به اشتباه «فوز الآفاق» خوانده شده) در 119 + 10 صفحه جيبى در سال 1344ق چاپ سنگى شده، از كتابهايى است كه به هيچ وجه نمىتوان به مطالب نقل شده در آن اعتماد و استناد كرد.
براى شاهد عرضم يكى دو نمونه از مطالب آن را ياد مىكنم و فكر مىكنم همين نمونهها كافى باشد.
نمونه اول:
در ص 35 رساله نور الآفاق آمده:
حرز حضرت امام محمدتقى عليهالسلام كه سيد بن طاووس عليهالرحمة معنعناً در صحاح از ادعيه مجربه از حضرت عبدالعظيم روايت مىنمايد كه در مدينه طيبه حضور مبارك حضرت امام محمدتقى عليهالسلام مشرف بودم قنداقه حضرت امام على النقى عليهالسلام را آوردند. حضرت از جا برخاسته قنداقه را گرفته و بوسيد و اين حرز را نوشته همراه آن حضرت كرد و فرمود اى عبدالعظيم به شيعيان ما بگو اين حرز را همراه خود و اولاد خود كنند از آفات ارضيه و سماويه در امان خداوند متعال خواهند بود.
عبارت بالا ترجمه اين عبارت مهج الدعوات سيد بن طاووس است:
حرز لمولانا على بن محمد النقى عليهما افضل الصلوات و اكمل التحيات
1. سؤالات را كتباً پاسخ دادهاند.
(344)
قال الشيخ على بن عبدالصمد... قال حدثنا عبدالعظيم بن عبداللّه الحسنى ان اباجعفر محمد بن على الرضا عليهماالسلام كتب هذه العوذة لابنه ابى الحسن على بن محمد عليهماالسلام و هو صبى فى المهد و كان يعوذه بها و يأمر اصحابه بها.
توجه داريد كه در اين عبارت جملههاى زير كه در نورالآفاق آمده نيست:
1. در صحاح از ادعيه مجربه
2. قنداقه حضرت امام على النقى عليهالسلام را آوردند حضرت از جا برخاستند قنداقه را گرفت و بوسيد.
3. اى عبدالعظيم به شيعيان ما بگو اين حرز را همراه خود و اولاد خود كنند از آفات ارضيه و سماويه در امان خداوند متعال خواهند بود.
بنابراين مؤلف نور الآفاق جملاتى را به خواست خود به روايت افزوده است.
صاحب نور الآفاق در ص 36 مىنويسد:
مرحوم مجلسى عليهالرحمة در جلد نوزدهم بحارالانوار كه تمام ادعيه است در عوذات الائمة فى الايام مىنويسد: اين حرز حضرت امام محمد تقى عليهالسلام را كه راوى او سيد جليل كريم محدث عليم حضرت عبدالعظيم حسنى عليهالسلام را كسى كه بخواند روز جمعه تا جمعه آتيه از آجال معلقه نخواهد مرد.
عبارت بالا ترجمه اين دو عبارت بحارالانوار است.
1. ج 91، ص 204: عوذة يوم الجمعه... و هذه العوذة كتبها ابوجعفر محمد بن على عليهماالسلام لابنه ابى الحسن و هو صبّى فى المهد و كان يعوذه بها رواها عبدالعظيم الحسنى رضى اللّه عنه عنه عليهالسلام .
ج 87، ص 136: عوذه يوم الجمعة فى مصباح المتهجد:
اخبرنا جماعة... عن عبدالعظيم ابن عبداللّه الحسنى رضىاللّه عنه ان اباجعفر محمد بن على كتب هذه العوذة لابنه ابى الحسن و هو صبىّ فى المهد و كان يعوذه بها يوماً فيوماً.
در اين عبارت هم جمله زير كه در نور الآفاق آمده، نيست:
(345)
كسى كه بخواند روز جمعه تا جمعه آتيه از آجال معلقه نخواهد مرد، و صاحب كتاب از خود اين جمله را به روايت افزوده است؟!!
نمونه دوم:
در ص 100 مىنويسد: بديل بن ورقاء خزاعى صحابى كه از اصحاب حضرت اميرالمؤمنين بوده است.
بااينكهبديلازاصحابرسولاللّه صلىاللهعليهوآله است.بهقاموسالرجال،ذيلبديلرجوعشود.
در ص 101 مىنويسد: شيخ عبدالجليل قزوينى رازى مىنويسد:
خواجه ابوالفتوح رازى مصنف بيست مجلد تفسير قرآن بوده كه تمام علما و طالب و راغب خواندن آنها شدند [و مىلنگد در فهم او پاى صاحبان فهم و اغلب آنها عربى است و تفسير فارسى داشته].
سطر آخر به عبارت نقض ج 1، ص 212 افزوده شده و خلاف واقع است.
در ص 102 مىنويسد: ابن شهرآشوب مازندرانى در كتاب معالم مىنويسد:
شيخ ابوالفتوح بن على رازى صاحب كتاب تفسير بوده موسوم به روض الجنان و روح الجنان فى تفسير القرآن كه به فارسى تفسير فرموده و فارسى عجيبى است.
عبارت بالا ترجمه تحريف شده اين عبارت معالم العلماء ص 128 است:
شيخى ابوالفتوح بن على الرازى عالم له روض الجنان و روح الجنان فى تفسير القرآن فارسى الا انه عجيب.
ترجمه جمله آخر اين است كه تفسير عجيبى است نه فارسى عجيبى است.
در ص 102 مىنويسد: شيخ منتجب الدين بن بابويه قمى در فهرست مىنويسد:... سپس همان عبارت معالم العلماء را نقل مىكند با اينكه در فهرست منتجب الدين ص 78 آمده:
الشيخ الامام جمال الدين... عالم واعظ مفسّر دين له تصانيف منها التفسير المسمى بروض الجنان و روح الجنان... .
و در همان صفحه مىنويسد: شيخ فقيه عبداللّه بن حمزه طوسى مىنويسد:
(346)
شيخ ابوالفتوح عالم و واعظ و مفسر است... .
و اين عبارت فهرست منتجب الدين است كه به اشتباه به عبداللّه بن حمزه طوسى صاحب كتاب ايجاز المطالب كه از او مطلب ديگرى درباره ابوالفتوح در حديقة الشيعه ياد شده است نسبت داده است.
و در ص 111 مطلبى را از ابن حمزه در كتاب ايجاز المطالب نقل كرده كه مدرك آن حديقة الشيعه، ج 2، ص 802 است و با مراجعه به عبارت نور الآفاق و عبارت حديقة الشيعه معلوم مىشود كه چقدر در عبارت تحريف شده است.
در ص 113 مىنويسد: درباره آن حضرت (عبدالعظيم حسنى) كتب كثيره تأليف شده: اخبار العظيمية شيخ صدوق عليه الرحمه و رساله صاحب بن عباد ترجمه صدرالمتألهين ملاصدرا شارح اصول كافى... .
براى آشنايان با ملاصدرا و آثار او بسيار روشن است كه رساله صاحب بن عباد را ايشان ترجمه نكرده است و اين نسبت خلاف واقع است.
در ص 115 مىنويسد: ابوعبداللّه ياقوت حموى صاحب معجم البلدان مىنويسد در سنه 600 از هجرت وارد رى شدم شهر بزرگى ديدم انهار جاريه و اشجار كثيره و مدارس متعدده و اعظم ايشان مدرسه سيد ابوالفتوح رازى بوده كه چهارصد مرد فقيه در آن تدريس مىكردند و تمام مدرسه از كاشى كبود بود و درب مدرسه روى به قبله مقابل محله سكّة الموالى كه از محلات معظم رى بوده كه تمام سكنه آن شيعيان بودند و تشريف فرمايى حضرت عبدالعظيم عليهالسلام هم در همان محله شده... .
با اينكه حموى در معجم البلدان ج 3، ص 117 مىنويسد: كانت مدينة عظيمة خربت اكثرها و اتفق اننى اجتزت فى خرابها فى سنة 617... .
و از مدارس متعدده و مطالب ياد شده در نور الآفاق در عبارت حموى اثرى ديده نمىشود.
2. نظر شما درباره روزهايى كه به عنوان زادروز و وفات حضرت عبدالعظيم ياد
(347)
و مشهور شده چيست؟
آيةاللّه استادى: تنها مدرك اين دو تاريخ همان كتاب نور الآفاق است كه از دو كتاب ناشناخته ديگر نقل كرده است و به نظر يك محقق يا مورخ و يا محدّث اين قبيل نقلها نمىتواند مورد استناد قرار گيرد.
البتهاولبارىكهبندهازيكىازاساتيدمتاريخوفاتحضرتعبدالعظيمرابهنقلاز كتاب بدايعالانساب لاهوتىشنيدمبرايمتازگىداشت وجالببود امّا با رجوع به كتاب بدايعالانساب روشنشدكهمدركايشانهمهميننقلمؤلفنورالآفاقاست.(1)
* * *
دركتابفهرستكتابهاى فارسى مشار، ج5،ص5329 كتابرا اينگونه معرفىكردهاست:
نور الآفاق (نسب، مواليد، وفيات حضرت عبدالعظيم و امامزادگان) حاج شيخ جواد بن مهدى شاه عبدالعظيمى شريف موسوى لاريجانى. تهران، 1344ق، سنگى، خط محمدعلى، چاپخانه علمى.
در فهرستواره منزوى، ج 3، ص 2331 چنين معرفى شده:
نور الآفاق، جواد فرزند مهدى فرزند رجبعلى مازندرانى لاريجانى (3 ج 2 / 1355ق) تبار وزندگى نامه حضرت عبدالعظيم وامامزادگان آن شهر رى. چاپ تهران، 1344ق، سنگى، ذريعه، ج 324، ص 355... مشار، ج 5، ص 5329.
در فهرست كتابهاى چاپى فارسى چاپ بنگاه ترجمه، ج 2، ص 2478 اين كتاب به اشتباه «فوز الآفاق» ياد شده است كه غلط است.
عكس
1. رجوع شود به خبرنامه كنگره حضرت عبدالعظيم حسنى عليهالسلام شماره 2.
(348)
عكس
(349)
مقدّمه چاپ سنگى نورالآفاق(1)
بِسمِ اللّه الرَّحمنِ الرَّحيمِ
حديث شريف كساء با سند صحيح كه لم يسبقه سابق و لا يلحقه لاحق از طُرق عامّه و خاصّه مرسلاً و معنعنا با اضافات نسخ، و تعيين تولد و وفات حضرت عبدالعظيم عليهالسلام ، و حرز و زيارتنامه آن حضرت، و تولد و وفات حضرت معصومه عليهاالسلام ، و سه نفر دختران حضرت امام محمّد تقى عليهالسلام ، و چهار نفر دختران موسى مبرقع كه در حرم مبارك با آن حضرت مدفونند، و زيارت ايشان و شرح نسب امامزادگان محترم زاويه مقدّسه عليهمالسلام ، و طهران، و امامزاده حمزه عليهالسلام ، و امامزاده طاهر عليهالسلام ، و امامزاده عبداللّه عليهالسلام ، و امامزاده ابوالحسن، و امامزاده هادى در مسجد عاشقكش رى، و بىبى زبيده، و بىبىشهربانو، و امامزاده اسماعيل، و امامزاده يحيى و محمّد، و امامزاده زيد و سيّد ناصرالدّين و سيّد ولى، و امامزاده حسن و امامزاده اهلعلى، و سيده ملكه خاتون، و امامزاده داود عليهالسلام ، و ترجمه احوالات
1.
سَنُرِيهِمْ آيَاتِنَا فِي الاْآفَاقِ
كتاب مستطاب نور الافاق و شهابٌ لاهل النفاق، تأليف جناب مستطاب شيخ المحدّثين مروّج الأحكام و الدّين، ناشر اخبار سيّد المرسلين، آقاى حاج شيخ جواد مجتهد حضرت عبدالعظيمى، الشّريف الرّضوى النّجفى الرّازى دامت بركاته العالى. تاريخ گذارنده مذهب جعفرى در مدينه طيّبه نبوى صلىاللهعليهوآله ، و اوّل كسى كه بعد از هزار و سىصد سال قبر مطهّر حضرت فاطمه مادر حضرت اباالفضل عليهالسلام را بين قبر عاتكه و صفيّه معين فرموده و صندوق گذاشته، و در حرم مطهّر ائمّه بقيع عليهمالسلام علم اسلام را مرتفع و شيعيان را به آزادى مذهب سرفراز، و خدمات درخشنده فرمود از نماز جماعت و ثبوت مذهب حقّه از كتب عامّه با حضور علماء ايشان در منبر، و صندوق رأس الحسين عليهالسلام ، و ساختن ايوان و كفشدارى و سقّاخانه و سنگفرش و تعميرات بيتالاحزان، و انهدام قبور مخلّد فرموده كه الى قيام السّاعة براى شيعيان باقى ماند در دارالخلافه طهران، صانها اللّه تعالى عن آفات الدوران، در مطبعه جناب حاجى عبدالرّحيم به زيور طبع آراسته گرديد.جمادىالثانى 1334 حرّره العبد محمّدعلى.
(350)
شيخ المحدّثين شيخ ابوالفتوح رازى كه در صحن مطهّر امامزاده حمزه عليهالسلام مدفون است، و زيارت چهارده معصوم عليهمالسلام ، و [زيارت] مخصوصه حضرت سيّدالشهداء عليهالسلام ، و حضرت ابالفضل عليهالسلام ، و حضرت علىاكبر عليهالسلام ، و شهداء از دور و نزديك، و حضرت ابوطالب و عبدالمطلّب و عبدمناف و خديجه كبرى و آمنه در مكّه معظّمه، و حضرت عبداللّه و اولاد پيغمبر صلىاللهعليهوآله و عاتكه و صفيّه و امّالبنين و حمزه و فاطمه بنت اسد و شهداء احد در مدينه طيّبه، و حضرت زينب و رقيّه و رأس الحسين عليهالسلام در شام، و ساير امامزادگان، و بعضى از ختوم مجرّبه الى ظهور الحجّة عجّل اللّه تعالى فرجه.
و لَعَن اللّه من اعتقد اَنَّ له نيابة خاصّة، كما ورد فى توقيعه لمحمّد بن عثمان الثّمرى: من ادّعى نيابةً خاصّة فى غيبة الكبرى و هو ملعون، فعليه لعنة اللّه.(1)
و مستدعى است در موقع قرائت و تشرّف در آن اماكن مشرّفه از بانى محترم، و مؤلّف مكرّم، و اين خادم شريعت مطهّره حاج شيخ مهدى سلطان العلماء نجفى نظام التوليه و خزانهدار حضرت عبدالعظيم عليهالسلام ياد نمايند.
1. الاحتجاج، ج 2، ص 282.
(351)
بِسمِ اللّه الرَّحمنِ الرَّحيمِ
حديث شريف كساء صحيحا كه از دوازده كتاب معتبر(1) كه شش كتاب از كتب معتبره شيعه، و شش كتاب از كتب معتبره عامّه به اختلاف نسخ مرسلاً و معنعنا نقل شده:
فى مناقب العترة عن احمد بن محمّد بن فهد الحلّى مرسلاً عن زيد بن الحسن بن الأمام عن امّسلمة عن فاطمة الزّهراء عليهاالسلام ؛
فى مودّة القربى عن ابن سعيد الخدرى مرسلاً عن زينب بنت ابىسلمه عن الزّهراء عليهاالسلام ؛
و فى ذخائر العقبى(2) عن واثلة بن الاسقع؛
و فى درر السّمطين فى مناقب السّبطين عن جمالالدّين الزرندى المدنى معنعنا، عن الصّادق عليهالسلام ، عن محمّد الباقر، عن زينالعابدين، عن الحسين بن على، عن الحسن عليهمالسلام فى خطبته؛
و فى كنوز المناقب عن ابنمسعود عن علىّ بن الحسين عليهماالسلام ؛
و فى المنتخب عن الشّيخ الطريحى؛
و فى صحيح البخارى عن عايشة امّالمؤمنين؛
1. حديث كساء از روايات مشهورى است كه در كتب شيعه و سنى بدان اشاره شده هر چند در كيفيت آن اقوال گوناگون وجود دارد، ولى به طور قطع آنچه مؤلف در مورد مدارك حديث كساء نوشته جعلى است.
شيخ آغابزرگ تهرانى در الذريعه برخى از اين كتب را كه در اين بخش يا بخشهاى ديگر كتاب آمده نام مىبرد كه ظاهراً نام اين كتابها را از همين نور الآفاق استخراج كرده و خود نديده است چنانچه در برخى موارد به اين نكته اشاره كرده است.
شايان ذكر است كه حاكم حسكانى در جلد دوم كتاب شواهد التنزيل (ص 140 ـ 18) در مورد آيه شريفه «انما يريد اللّه ليذهب عنكم الرجس أهل البيت و يطهركم تطهيرا» (سوره احزاب، آيه 33) به تفصيل بحث نموده و حديث كساء را از فاطمه زهرا عليهاالسلام (ص 84)، ام سلمه (ص 85) و ابى سعيد الخدرى (ص 85) و عايشه (ص 56) نقل نموده است.
در مورد مدارك حديث كساء رجوع كنيد به: كتاب سليم بن قيس، ص 298؛ مسند أحمد، ج 4، ص 17؛ ج 6، ص 292؛ ج 1، ص 330؛ التاج الجامع للأصول، ج 3، ص 247؛ نور الأبصار، ص 111؛ الزام الناصب، ص 197؛ المناقب المرتضويه (ترمذى)، ص 46؛ اسباب النزول (واحدى)، ص 267؛ تفسير الطبرى، ج 22، ص 6 ـ 7؛ شرح احقاق الحق (مرعشى)، ج 2، ص 503.
2. ذخائر العقبى، ص 21.
(352)
و فى سنن الترمذى فى مناقب اهل البيت عن زينب ربيبة النّبى صلىاللهعليهوآله عن عايشة؛
و فى شرح الكبريت الاحمر لعلاءالدولة السّمنانى عن البيهقى عن عايشة؛
و فى جواهر العقدين فى قصص العجيبة لأهل بيت النبوّة؛
و عن الملا فى سيرته عن عمرو بن ابىسلمه،
و فى قصص النّبوّة فى بركات اهل بيت النّبوّة،
و عن الغتانى عن حفصة بنت العمر فى معجمه،
و سمعت عن شيخى الثّقة الحاج شيخ محمّدحسين السّيستانى فى سند هذا الحديث الشّريف، قال سمعت عن سيّد حسن بن سيّد مرتضى اليزدى قال روى صاحب العوالم فى الجلد الثّانى و السّتّين فى احوالات امّ ائمّة الطّاهرين، روى صاحب العوالم(1) الشّيخ عبداللّه البحرانى عن شيخه سيّد هاشم البحرانى، عن شيخه الجليل السيّد ماجد البحرانى، عن الحسن بن زينالدّين الشهيد الثّانى، عن شيخه مقدس الاردبيلى، عن شيخه على بن عبدالعال الكركى، عن الشيخ علىّ بن هلال الجزائرى، عن الشّيخ علىّ بن الخازن الحائرى، عن الشّيخ احمد بن فحد الحلّى، عن الشّيخ ضياءالدّين على بن الشّهيد الاوّل، عن ابيه الشهيد الأوّل، عن فخرالمحقّقين، عن شيخه علاّمة الحلّى، عن شيخه المحقق، عن شيخه ابننماء الحلّى، عن شيخه محمّد ابن ادريس الحلّى، عن ابنحمزة الطّوسى صاحب ثاقب المناقب، عن الشّيخ الجليل محمّد بنشهر آشوب، عن الطّبرسى صاحب الاحتجاج، عن شيخه الجليل حسن بن محمّد بن حسن الطّوسى، عن ابيه شيخ الطّائفة، عن شيخه المفيد، عن شيخه ابنقولويه القمّى، عن شيخه الكلينى، عن علىّ بن ابراهيم، عن ابيه ابراهيم بن هاشم، عن احمد بن محمّد بن ابىنصر البزنطى، عن قاسم بن يحيى الحذاء الكوفى عن ابىبصير، عن ابان بن تغلب البكرى، عن جابر بن يزيد الجعفى، عن جابر بن عبداللّه الأنصارى، عن فاطمة الزّهراء عليهاالسلام بنت رسول اللّه صلىاللهعليهوآله :
قالَ سَمِعْتُ عَنْ فاطِمَةَ الزَّهْراءِ عَلَيْها سَلام اَنَّها قالَتْ: دَخَلَ عَلَىَّ اَبى رَسُولُ اللّهِ صَلَّى
1. العوالم، الامام الحسين، ص 276.
(353)
اللّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ فى بَعْضِ الاَيّامِ فَقالَ: اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا فاطِمَةُ، فَقُلْتُ وَ عَلَيْكَ السَّلامُ، فَقالَ اِنِّى لاََجِدُ فى بَدَنى ضُعْفا، فَقُلْتُ لَهُ اُعيذُكَ بِاللّهِ يا اَبَتاهُ مِنَ الضَّعْفِ، فَقالَ يا فاطِمَةُ ايتينى بِالْكِساءِ الْيَمانى فَغَطّينى بِهِ. قالَتْ فاطِمَةُ فَاَتَيْتُهُ بِالْكِساءِ الْيَمانى فَغَطَّيْتُهُ بِهِ وَ صِرْتُ اَنْظُرُ اِلَيْهِ وَ اِذا وَجْهَهُ يَتَلاَءْلَؤُ كاَنَّهُ الْبَدْرُ فى لَيْلَةِ تَمامِهِ وَ كَمالِهِ. قالَتْ فَما كانَتْ اِلاّ ساعَةً وَ اِذا بَوَلَدِىَ الْحَسَن عَلَيْهِ السَّلامُ قَدْ اَقْبَلَ، وَ قالَ اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا اُمّاهُ، فَقُلْتُ وَ عَلَيْكَ السَّلامُ يا قُرَّةَ عَيْنى وَ يا ثَمَرَةَ فُؤادى، فَقالَ لى يا اُمّاهُ اِنّى اَشَمُّ عِنْدَكِ رائِحَةً طَيِّبَةً كَأَنَّها رائِحَةُ جَدّى رَسُولِ اللّهِ صَلَّى اللّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ، فَقُلْتُ نَعَمْ يا وَلَدى اِنَّ جَدَّكَ نائِمٌ تَحْتَ الْكِساءِ. قالَتْ فَاَقْبَلَ الْحَسَنُ عَلَيْهِ السَّلامُ نَحْوَ الْكِساءِ. وَ قالَ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا جَدّاهُ يا رَسُولَ اللّهِ اَتَأْذَنُ لى اَنْ اَدْخُلَ مَعَكَ تَحْتَ الْكِساءِ فَقالَ و عليك السَّلام يا وَلَدى و صاحب حوضي قَدْ اَذِنْتُ لَكَ فَدَخَلَ مَعَهُ تَحْتَ الْكِساءِ قالَتْ فَما كانَتْ اِلاّ ساعَةً وَ اِذا بَوَلَدِىَ الْحُسَيْنُ عَلَيْهِ السَّلامُ قَدْ اَقْبَلَ وَ قالَ اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا اُمّاهُ، وَ قُلْتُ وَ عَلَيْكَ السَّلامُ يا قُرَّةَ عَيْنى وَ ثَمَرَةَ فُؤادى، فَقالَ لى يا اُمّاهُ اِنّى اَشُمُّ عِنْدَكِ رائِحَةً طَيِّبَةً كَأَنَّها رائِحَةُ جَدّى رَسُولِ اللّهِ صَلَّى اللّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ، فَقُلْتُ نَعَمْ يا بُنَىَّ اِنَّ جَدَّكَ وَ اَخاكَ تَحْتَ الْكِساءِ. قالَتْ فَدَنَا الْحُسَيْنُ عَلَيْهِ السَّلامُ نَحْوَ الْكِساءِ، وَقالَ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا جَدّاهُ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا مَنِ اخْتارَهُ اللّهُ اَتَأْذَنُ لى اَنْ اَكُونَ مَعَكُما تَحْتَ هذَا الْكِساءِ، فَقالَ صَلَّى اللّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ عَلَيْكَ السَّلامُ يا وَلَدى وَ شافِعَ اُمَّتى قَدْ اَذِنْتُ لَكَ فَدَخَلَ مَعَهُمْ تَحْتَ الْكِساءِ. قالَتْ فاطِمَةُ عَلَيْها سَلام فَاَقْبَلَ عِنْدَ ذلِكَ اَبُوالْحَسَنِ عَلِىُّ بْنُ اَبيطالِبٍ عَلَيْهِ السَّلامُ، وَ قالَ السَّلامُ عَلَيكِ يا بِنْتَ رَسُولِ اللّهِ، فَقُلْتُ عَلَيْكَ السَّلامُ يا اَبَالْحَسَنِ يا اَميرَالْمُؤمِنينَ؛ فَقالَ يا فاطِمَةُ اِنّى اَشَمُّ عِنْدَكِ رائِحَةً طَيِّبَةً كَأَنَّها رائِحَةُ اَخى وَ ابْنِ عَمّى رَسُولِ اللّهِ صَلَّى اللّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ، فَقُلْتُ نَعَمْ ها هُوَ مَعَ وَلَدَيْكَ تَحْتَ الْكِساءِ، فَاَقْبَلَ اَميرُالْمُؤمِنينَ عَلَيْهِ السَّلامُ نَحْوَ الْكِساءُ وَ قالَ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا رَسُولَ اللّهِ اَتَأْذَنُ لى اَنْ اَكُونَ مَعَكُمْ تَحْتَ هذَا الْكِساءِ [ف]قالَ لَهُ وَ عَلَيْكَ السَّلامُ يا اَخى وَ خَليفَتى وَ صاحِبَ لِوائى قَدْ اَذِنْتُ لَكَ فَدَخَلَ عَلِىٌّ عَلَيْهِ السَّلامُ تَحْتَ الْكِساءِ. ثُمَّ اَتَتْ فاطِمَةُ عَلَيْها سَلام وَ قالَتْ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبتاهُ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا رَسُولَ اللّهِ اَتَأْذَنُ لى اَنْ اَدْخُلَ مَعَكُمْ تَحْتَ الْكِساءِ، قالَ لَها وَ عَلَيْكِ
(354)
السَّلامُ يا بِنْتى وَ بِضْعَتى قَدْ اَذِنْتُ لَكِ فَدَخَلَتْ فاطِمَةُ عَلَيْها سَلامُ مَعَهُمْ. فَلَمَّا اكْتَمَلُوا وَ اجْتَمَعُوا جَميعا تَحْتَ الْكِساءِ فَاَخَذَ رَسُولُ اللّهِ صَلَّى اللّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ بطَرفَىِ الْكِساءِ وَ اَوْمَاَ بِيَدِهِ الْيُمْنى اِلَى السَّماء وَ قالَ: اَللّهُمَّ اِنَّ هؤُلاءِ اَهْلُ بَيْتى وَ خاصَّتى وَ حامَّتى لَحْمُهُمْ لَحْمى وَ دَمُهُمْ دَمى يُؤْلِمُنى ما يُؤْلِمُهُمْ وَ يَحْزُنُنى ما يَحْزِنُهُمْ، اَنَا حَرْبٌ لِمَنْ حارَبَهُمْ وَ سِلْمٌ لِمَنْ سالَمَهُمْ وَ عَدُوٌّ لِمَنْ عاداهُمْ وَ مُحِبٌّ لِمَنْ احَبََّهُمْ، اِنَّهُمْ مِنّى وَ اَنَا مِنْهُمْ فَاجْعَلْ صَلَواتِكَ وَ بَرَكاتِكَ وَ رَحْمَتِكَ وَ غُفْرانِكَ وَ رِضْوانِكَ عَلَىَّ وَ عَلَيْهِمْ، وَ اَذْهِبْ عَنْهُمُ الرِّجْسَ وَ طَهِّرْهُمْ تَطْهيرا فقالَ اللّهُ عَزَّ وَ جَلَّ يا مَلائِكَتى وَ يا سُكّانَ سَمواتى اِنّى ما خَلَقْتُ سَماءً مَبْنِيَّةً وَ لا اَرْضا مَدْحِيَّةً وَ لا قَمَرا مُنيرا وَ لا شَمْسا مُضيئَةً وَ لا فَلَكا يَدُورُ وَ لا بَحْرا يَجْرى وَ لا فُلْكا يَسْرى اِلاّ فى مَحَبَّةِ هؤُلاءِ الْخَمْسَةِ الَّذينَهُمْ تَحْتَ الْكِساء. فَقالَ الاْءَمينُ جَبْرَئيلُ يا رَبِّ وَ مَنْ تَحْتَ الْكِساء، فَقالَ اللّهُ تَعالى هُمْ اَهْلُ بَيْتِ النُّبُوَّةِ وَ مَعْدِنُ الرِّسالة هُمْ فاطِمَةُ وَ اَبُوها وَ بَعْلُها وَ بَنُوها. فَقالَ جَبْرَئيلُ يا رَبِّ اَتَأْذَنُ لى اَنْ اَهْبِطَ اِلَى الاَْرْضِ لاَِكُونَ مَعَهُمْ سادِسا، فَقالَ اللّهُ عَزَّ وَ جَلَّ قَدْ اَذِنْتُ لَكَ فَهَبِطَ الاْءَمينُ جَبْرَئيلُ، فَقالَ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا رَسُولَ اللّهِ اَلْعَلِىُّ الاْءَعْلى يَقْرَئُكَ السَّلامُ وَ يَخُصُّكَ بِالتَّحِيَّةِ وَ الاْءِكْرامِ وَ يَقُولُ لَكَ وَ عِزَّتى وَ جَلالى ما خَلَقْتُ سَماءً مَبْنِيَّةً وَ لا اَرْضا مَدْحِيَّةً وَ لا قَمَرا مُنيرا وَ لا شَمْسا مُضيئَةً وَ لا فَلَكا يَدُورُ وَ لا بَحْرا يَجْرى وَ لا فُلْكا يَسْرى اِلاّ لاِءَجْلِكُمْ. وَ قَدْ اَذِنَ لى اَنْ اَدْخُلَ مَعَكُمْ تَحْتَ الْكِساء فَهَلْ تَأْذَنُ لى اَنْ اَدْخُلَ يا رَسُولَ اللّهِ، فَقالَ رَسُولُ اللّهِ صَلَّى اللّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ عَلَيْكَ السَّلامُ يا اَمينَ وَحْىِ اللّهِ قَدْ اَذِنْتُ لَكَ فَدَخَلَ جَبْرَئيلُ مَعَهُمْ تَحْتَ الْكِساء، فَقالَ لَهُمْ اِنَّ اللّهَ عَزَّ وَ جَلَّ قَدْ اَوْحى اِلَيْكُمْ وَ يَقُولُ «إِنَّمَا يُريدُ اللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرا»(1). فَقالَ عَلِىُّ بْنُ اَبىطالِبٍ يا رَسُولَ اللّهِ اَخْبِرْنى ما لِجُلُوسِنا هذا تَحْتَ الْكِساء مِنَ الْفَضْلِ عِنْدَ اللّهِ؛ فَقالَ النَّبِىُّ صَلَّى اللّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ الَّذى بَعَثَنى بِالْحَقِّ نَبِيّا وَ اصْطَفانى بِالرِّسالَةِ نَجِيّا ما ذُكِرَ خَبَرُنا هذا فى مَحْفِلٍ مِنْ مَحافِلِ اَهْلِ الاْءَرْضِ وَ فيهِ جَمْعٌ مِنْ شيعَتِنا وَ مُحِبّينا اِلاّ وَ نَزَلَتْ عَلَيْهِمُ الرَّحْمَةُ وَ حَفَّتْ بِهِمُ الْمَلائِكَةُ
1. سوره احزاب (33)، آيه 33.
(355)
وَ اسْتَغْفَرَتْ لَهُمْ اِلى اَنْ يَتَفَرَّقُوا، فَقالَ عَلِىٌّ اِذا وَ اللّهِ فُزْنا وَ فازَ شيعَتُنا وَ رَبِّ الْكَعْبَةِ. فَقالَ رَسُولُ اللّهِ [ثانيا يا على] وَ الَّذى بَعَثَنى بِالْحَقِّ نَبِيّا وَ اصْطَفانى بِالرِّسالَةِ نَجِيّا ما ذُكِرَ خَبَرُنا هذا فى مَحْفِلٍ مِنْ مَحافِلِ اَهْلِ الاْءَرْضِ وَ فيهِ جَمْعٌ مِنْ شيعَتِنا وَ مُحِبّينا وَ فيهِمْ مَهْمُومٌ اِلاّ وَ فَرَّجَ اللّهُ هَمَّهُ وَ لا مَغْمُومٌ اِلاّ وَ كَشَفَ اللّهُ غَمَّهُ وَ لا طالِبُ حاجَةٍ اِلاّ وَ قَضَى اللّهُ حاجَتَهُ. فَقالَ عَلِىٌّ عَلَيْهِ السَّلامُ اِذا وَ اللّهِ فُزْنا وَ سُعِدْنا وَ كَذلِكَ شيعَتُنا فازُوا وَ سُعِدُوا فِى الدُّنْيا وَ الاْآخِرَةِ وَ ربّ الكعبه.
قال العلاّمة الشّريف السّمهودى كلمة «انّما» فى الاية تدل للحصر و تدلّ على ان ارادة اللّه تعالى جلّ شأنه منحصرة على تطهيرهم و تأكيده بالمفعول المطلق دليل على ان طهارتهم كاملة فى اعلى مراتب الطّهارة و هذه مختصة لآل محمّد لا لغيرهم و انهم افضل البرية.
كساء بنابر خبرى عباى يمانى از كلك خز بود، و بنابر خبرى، عباى پشم خيبرى بوده، بنابر خبرى گليمى بوده از خز مثل كتان بافته شده، بنابر خبرى، گليمى سياه چهارگوش بوده كه دو سوراخ داشته، بنابر خبرى از ريشه درخت بوده.
تولّد و وفات حضرت عبدالعظيم عليهالسلام (1)
در كتاب نزهة الابرار فى نسب اولاد ائمّة الأطهار(2) كه از تأليفات سيّد عالم فاضل جليل السيّد موسى الموسوى البرزنجى الشّافعى المدنى است مىنويسد:
در نَسَبِ اولاد حضرت امام حسن مجتبى عليهالسلام از يكى از دو پسر معقّبين از آن
1. در هيچ يك از كتب معتبر و غير معتبر روايى و تاريخى در مورد تاريخ تولد و وفات حضرت عبدالعظيم سخنى به ميان نيامده و آنچه مؤلف از كتبى همچون نزهة الابرار و غير آن نقل مىكند بايد به اثبات برسد.
2. بدايع الأنساب، ص 39 به نقل از نزهة الابرار.
(356)
حضرت كه يكى جناب زيد است: ولد ابىالقاسم عبدالعظيم بن عبداللّه الحسنى فى مدينة الطيّبة فى يوم الخميس الرّابع من ربيع الثانى فى سنة ثلاث و سبعين مائة، و توفى فى الخامس عشر من شوّال فى سنة اثنين و خمسين و مأتين فى مسجد الشجرة الرّى. و له مناقب كثيرة و فواضل جميلة تدلّ على حُسن حاله، و له باغٌ قرب البليد فى وادى يدفع فى ينبع لآل على عليهالسلام المعروف بباغ عبدالعظيم الحسنى. و عقبه من اثنين محمّد و قاسم، و امّهما فاطمة بنت عقبة بن قيس الحميدى. و قد ادرك من الأئمّة الرّضا و التّقى و النّقى عليهمالسلام و كان من اصحابهم؛ و روى عنهم و العسكرى فى صغره. و رُوِى زيارته كزيارة الحسين و الرّضا عليهماالسلام .
يعنى حضرت عبدالعظيم حسنى عليهالسلام در روز پنجشنبه چهارم ربيع الثانى در مدينه طيّبه در سنه 173 متولّد شد، و در سنه 252 در مسجد شجره رى وفات فرمود. و از براى او مناقب زياد و فضيلتهاى نيكو است دلالت مىكند بر نيكى حال او، و از براى او باغى است نزديك بليد در وادى يدفع در محلّى كه او را ينبع گويند كه تعلّق به آلعلى عليهالسلام دارد، و معروف است به باغ عبدالعظيم حسنى. و عقب او از دو پسر است محمّد و قاسم كه مادر ايشان فاطمه دختر عقبة بن قيس حميدى است. و درك نموده است از ائمه حضرت امام رضا و حضرت امام محمّد تقى و حضرت امام على النّقى عليهمالسلام را، و از اصحاب ايشان بوده است و روايت از ايشان نموده. و [درك نموده[ حضرت امام حسن عسكرى را در صغارت. و روايت شده است زيارت او مثل زيارت حضرت امام حسين و حضرت امام رضا عليهماالسلام است.
و در تاريخ عالم فاضل فقيه محمّد السمهودى نورالدّين المكّى الحنفى قاضى القضاة فى المصر فى طبقات الشرفا فى الاشراف مىنويسد: ابوالقاسم عبدالعظيم بن عبداللّه الحسنى الحسينى ولد فى مدينة النّبى صلىاللهعليهوآله فى بيت الحَسَن الإمام فى الرّابع من ربيع الثانى من سنة ثلاث و سبعين و مائة، و امّه خيطة. توفّى فى مسجد الشّجرة الرّى فى زمن علىٍّ النّقى الإمام فى خلافة ابىعبداللّه المعتز باللّه ابن جعفر بن محمّد بن هارون الرشيد فى يوم الجمعة الخامس عشر من الشوّال فى سنة اثنين و خمسين و مأتين. و كان
(357)
جليلاً عالما زاهدا يصوم النّهار و يقوم اللّيالى. و له كتاب يوم و ليله و شرح خُطَب علىّ بن ابىطالب عليهالسلام و هى كتابٌ كبيرٌ. و اعقابه كثيرة فى المدينة و البصرة و مصر العتيق و زيارته كزيارة الحسين عليهالسلام .
نورالدّين محمّد السمهودى كه يكى از علماى عامّه است و قاضى القضاة در مصر بوده در تاريخ خود در طبقات اشراف مىنويسد: كه حضرت عبدالعظيم حسنى الحسينى كه مادر او خيطه است، در مدينه طيّبه در خانه امام حسن مجتبى عليهالسلام در چهارم ربيع الثانى سنه 173 متولّد شده. و در روز جمعه پانزدهم شهر شوّال سنه 252 در زمان حضرت امام علىّ النّقى عليهالسلام و خلافت معتز باللّه عبّاسى در مسجد شجره رى وفات فرمود. شخصى جليل، عالم زاهدى بود روزها روزه مىگرفت و شبها به عبادت مشغول و از تأليفات آن حضرت است كتاب يوم و ليله كه در اعمال شب و روز نوشته شده است، و شرح خطبه حضرت اميرالمؤمنين عليهالسلام نوشته شده است كه كتاب بزرگى است. و اعقاب آن حضرت در مدينه و بصره و مصر كهنه بسيار است و زيارت او مثل زيارت حضرت امام حسين عليهالسلام است.
و فى مناقب العترة احمد بن محمّد بن فحد الحلّى، فى ترجمة الرّواة ابوالقاسم عبدالعظيم بن عبداللّه القافه ابن علىّ الشّديد بن حسن الأمير بن زيد الجواد بن الحسن المجتبى عليهالسلام ، كثير الحديث و الرّواية. و يعدّ الحديث من طريقه صحيحا و فى الدّرجة العليا. عبدٌ صالحٌ مطيعٌ للّه الجبّار، قائم الليل و صائم النهار ذو الصّدق و الدّيانة، و له مناقب كثيرةٌ ذكرناها فى كتابنا الكبير. و قد نصّ على زيارته الإمام علىّ بن موسى الرضا عليهماالسلام قال من زار قبره وجبت له الجنّة. ولد يوم الرّابع من ربيع الثانى فى سنة ثلاث و سبعين و مائة فى مدينة الطيّبه؛ توفّى فى مسجد الشّجرة الرّى فى الخامس عشر من شوّال فى سنة اثنين و خمسين و مأتين. و دفن عند شجرة التفّاح فى باغ رجلٍ من الشيعة فى امامة علىٍّ النّقى الإمام، و خلافة معتز باللّه، و قبره معروف بالرّى يُزار.(1)
1. چنانچه اشاره شد آغا بزرگ در كتاب الذريعه مىنويسد: مناقب العترة للشيخ احمد بن فهد الحلى، ينقل عنه المولى ابوالحسن المرندى المعاصر فى دلائل براهين الفرقان. (الذريعه، ج 22، ص 330) كه خود آغابزرگ نيز اين كتاب را نديده است. و از كتاب مرندى كه معاصر شيخ آغابزرگ بوده است نقل مىكند. و ظاهراً مرندى هم از نور الآفاق اخذ كرده است.
(358)
در مناقب العترة احمد بن فحد حلّى در ترجمه روات مىنويسد: ابوالقاسم عبدالعظيم عليهالسلام حديث و روايات زياد دارد، و حديث از طرق آن حضرت صحيح و در درجه عالى است. بنده صالح مطيع خداوند بوده روزها روزه مىگرفت و شبها بيدار بود. صاحب صدق و امانت و درستى است و مناقب زيادى دارد كه ذكر نموديم او را در كتاب بزرگ خود. و تنصيص نموده است بر زيارت آن حضرت، حضرت امام رضا عليهالسلام مىفرمايد كسى كه زيارت كند او را بهشت بر او واجب است روز چهارم ربيع الثانى در سنه 173 در مدينه طيّبه متولّد شد در (زمان) امامت علىّ بن موسى الرّضا و خلافت رشيد. وفات فرمود در مسجد شجره رى در پانزدهم شوّال در سنه 252، و دفن شد نزد شجره تفّاح در باغ مردى از شيعه در امامت حضرت امام علىّ النّقى عليهالسلام و خلافت معتز باللّه. و قبر او معروف است در رى، زيارت كرده مىشود.
تحقيق جواديّه
از بيانات اين سه كتاب معلوم شد كه حضرت عبدالعظيم عليهالسلام در سنه يكصد و هفتاد و سه در مدينه طيّبه متولّد شد؛ و در روز پانزدهم شوّال المكرّم دويست و پنجاه و دو در مسجد شجره رى وفات فرمود. بدين قاعده سنّ مبارك آن حضرت هفتاد و نه سال و نوزده روز مىشود؛ و از وفات آن حضرت تا به حال كه هزار و سيصد و چهل و سه است، يكهزار و هشتاد و يك سال مىشود كه در اين مكان مبارك مدفون است. و در شهادت حضرت امام رضا عليهالسلام كه دويست و سه هجرى بوده آن حضرت سى ساله بوده است، و در شهادت حضرت امام محمد تقى عليهالسلام كه دويست و بيست و سه بوده است آن حضرت چهل و هفت ساله بوده است، و سى و دو سال حضور مبارك حضرت امام على النّقى عليهالسلام بوده است، و دو سال قبل از آن حضرت وفات فرموده در
(359)
زمان خلافت معتز باللّه كه سيزدهم از خلفاء بنىعباس، نتيجه هارون ملعون.
و عقب آن حضرت از دو پسر بوده، يكى سيّد محمّد كه قبر مباركش چنانچه صاحب مظاهر الأسرار(1) مىنويسد: در بلده بين سامرّه و كاظمين است صاحب كرامات و خارق عادات و محلّ اعتماد اعراب كه معروف است فعلاً به فرزند حضرت امام محمد تقى عليهالسلام . و جناب عبدالعظيم كه قبر مباركش در قوه ده ورامين است و از علماء اجازه مرحوم مجلسى بوده فرزند همين محمّد است كه نواده همان حضرت مىشود.
و يكى قاسم بن عبدالعظيم كه نسل آن حضرت در بصره و مصر و مدينه زياد است و تا حال باقى است، و چنانچه سيّد شَدقم مىنويسد كه: در سنه ششصد از هجرت به زيارت حضرت عبدالعظيم حسنى در رى مشرّف شدم زيارت كردم با آن حضرت دو پسرش را كه محمّد و قاسم جمالالدّين بوده، و دامادش عزّالدّين.
و چنانچه مرحوم حجّة الإسلام آقا شيخ مهدى والد مىفرمودند قبر ايشان در كنار رواق مبارك جنب كشيكخانه است.
و نسبت آن حضرت به حسنى و حسينى از اين جهت است كه مادر علىّ شديد ـ پدر عبداللّه پدر حضرت عبدالعظيم عليهالسلام ـ سكينه دختر حسين الأصغر بن حضرت امام زينالعابدين عليهالسلام است، شرح احوالات آن حضرت و اولاد آن حضرت و آباء و اجداد آن حضرت را در كتاب تحفة العظيميّة و اخبار العظيميّة و خصايص العظيميّه و زبدة الأنساب مفصّلاً عرض نمودهام.
از جمله مختصّات حضرات حرم چهارده معصوم عليهمالسلام و حضرت اباالفضل عليهالسلام و ساير امامزادههاى محترم منصوص الزّيارة مثل حضرت معصومه و حضرت
1. در الذريعه، ج 21، ص 162 ، كتابى با عنوان مظاهر الاسرار اين چنين معرفى مىشود: مظاهر الاسرار، فى بيان وجوه اعجاز كلام الجبار؛ هو فى التفسير لكنه لم يتم، بل خرج من تفسير الفاتحه و شيءٌ يسير بعدها فى اثنى عشر ألف بيت، كما فى الروضات عن بعض ولده. و هو للمولى الحاج محمد جعفر الشريعتمدار الاسترآبادى الطهرانى المسكن و النجفى المدفن، المتوفى سنه 1263ق .
(360)
عبدالعظيم عليهماالسلام ، اذن دخول است با كمال خضوع و خشوع و تقديم رِجل يُمنى و بوسيدن عتبه مقدّسه مباركه:
بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيم
اَللّهُمَّ اِنّى قَدْ وَقَفْتُ عَلى بابِ بَيْتٍ مِنْ بُيُوتِ نَبِيِّكَ وَ الِ نَبِيِّكَ عَلَيْهِ وَ عَلَيْهِمُ السَّلامُ، وَ قَدْ مَنَعْتَ النّاسَ الدُّخُولَ اِلى بُيُوتِهِ اِلاّ بِاِذْنِ نَبِيِّكَ، فَقُلْتَ يا اَيُّهَا الَّذينَ امَنُوا لا تَدْخُلُوا بُيُوتَ النَّبِىِّ إِلاَّ أَنْ يُؤْذَنَ لَكُمْ بِاِذْنِكَ وَ اِذْنِ رَسُولِكَ وَ بِاِذْنِ الاَْئِمَّةِ جَميعا وَ بِاِذْنِ سَيِّدى هذا وَ بِاِذْنِ الْمَلائِكَتِكَ الْمُوَكِّلينَ بِهذِهِ الْبُقْعَةِ الْمُبارَكَةِ اَدْخُلُ هذَا الْبَيْتِ بِسْمِ اللّهِ وَ بِاللّهِ وَ عَلى مِلَّةِ رَسُولِ اللّهِ.
به اين اندازه مجمعٌ عليه است.
اما در گفتن لفظ رَبِّ أَدْخِلْنى مُدْخَلَ صِدْقٍ وَ أَخْرِجْنى مُخْرَجَ صِدْقٍ وَ اجْعَلْ لى مِنْ لَدُنْكَ سُلْطانا نَصيرا اختلاف است، شيخ مفيد و سيّد بن طاووس و شيخ سعيد شهيد مؤلّف مزار كبير مىنويسند اين لفظ اختصاص به حرم حضرت ختمى مرتبت دارد؛
و ابننما و علاّمه مجلسى مىنويسند در حرم هر يك از ائمه و حضرت اباالفضل عليهالسلام خواندن او جايز است.
و ابننما و ابنقولويه و ابنادريس مىفرمايند اختصاص دارد به سرداب حضرت حجّة عجّل اللّه تعالى فرجه.
مرحوم شيخ جعفر شوشترى مىفرمايند در حرم حضرت معصومه و حضرت عبدالعظيم عليهماالسلام نيز خواندن او جايز است، و براى سايرين حتّى محترمين از علماء شيعه اثنى عشريه اماميّه هم جايز نيست. و براى دخول مقابر رؤساى مذاهب باطله كه خود را شريك با ائمه عليهمالسلام مىدانند و نيابت خاصّه قائلند در غيبت كبرى براى خود و از طرف امام عليهالسلام لعن ايشان در اخبار كثيره وارد شده، چنانچه ربّ ادخلنى در اذن دخول مقابر ايشان نگاشته شود هتك حرمت حضرت ختمى مرتبت و امام عصر عجّل اللّه تعالى فرجه است و عدم فرق امام با ايشان.
و مرحوم مجلسى ثالث حاجى ميرزا حسين نورى طاب ثراه اين كلمه را كفر
(361)
مىدانسته و بر تمام مسلمين محو او را لازم دانسته.
و مرحوم آقاى سيّد استاد فقيه اهل البيت آقا سيّد كاظم يزدى طاب ثراه مماشات با ايشان را جايز نمىدانست و اينها را جزو منكرين ضرورى دين مىدانست.
و مرحوم علاّمة العلماء العاملين آقاى آقا ميرزا محمّد تقى شيرازى دخول ايشان را در حرم ائمه عليهمالسلام جايز نمىدانست و ايشان را منع مىفرمود چنانچه در ايّام حيات آن مرحوم و متوطّن در كربلاى معلّى جمعى از اين طايفه مشرف شدند ايشان را امر فرمود در حرم محترم راه ندهند.
و حضرت مستطاب اعلم العلماء العالمين حجّةالإسلام و المسلمين آقاى حاجى شيخ عبدالكريم حايرى يزدى در زمان تشريففرمايى به عراق، يك نفر از واعظين، ايشان را كه در عراق منبر مىرفت، منع از منبر، و امر به اخراج او فرمودند. به موجب تكليف شرعى و عدم مفاد لعن اين آيه شريفه «انّ الَّذينَ يَكْتُمُونَ ما أَنزَلْناه مِنَ الْبَيِّناتِ وَ الْهُدى مِنْ بَعْدِ ما بَيَّنّاهُ لِلنّاسِ فِى الْكِتابِ أُوْلئِكَ يَلْعَنُهُمُ اللّهُ وَ يَلْعَنُهُمُ اللاّعِنُونَ»(1)، نگاشته شد شرح حالات اين طايفه در تمام كتب شيعه، خاصّه مرحوم مجلسى در السماء و العالم و عين الحيوة و ساير كتب ايشان و عمل علماء اماميّه با ايشان مثل مرحوم حجّةالاسلام آقا محمّد على بهبهانى كرمانشاهى با ايشان معلوم زياده كُلٌّ يَعْمَلُ عَلَى شَاكِلَتِهِ عمل خواهند نمود كه [در] حضورِ حضرتِ حجّتِ منتظر شرمسار نباشند.
اذن دخول حرم محترم حضرت عبدالعظيم عليهالسلام را بخوانند و مشرف شوند، و از براى آن حضرت در زيارت مخصوص منصوص از ائمه عليهمالسلام اختلاف است. صاحب منهاج العارفين از عيون اخبار الرّضا نقل مىفرمايد كه از براى آن حضرت و حضرت معصومه عليهماالسلام معنعنا از ابنمتوكّل از على از پدرش از سعد بن سعد روايت مىكند كه سؤال كردم از حضرت امام رضا عليهالسلام از زيارت حضرت معصومه فرمود مَنْ زارَها فَلَهُ الْجَنَّة.(2)
و در كامل الزّيارة(3) از احمد بن ادريس نقل مىفرمايد اين زيارت وارده را از براى
1. سوره بقره (2)، آيه 159.
2. عيون اخبار الرضا عليهالسلام ، ج 1، ص 299.
3. كامل الزيارة، باب 106 و 107. (چنين مطلبى وجود ندارد).
(362)
حضرت معصومه و حضرت عبدالعظيم عليهماالسلام كه هرگاه در حرم ايشان مشرّف شديد، در بالاى سر ايشان روى به قبله بايست و سى و چهار مرتبه اللّه اكبر بگو و سى و سه مرتبه سبحان اللّه و سى و سه مرتبه الحمدللّه؛ و اين زيارت بخوان اَلسَّلامُ عَلى ادَمَ صِفْوَةَ اللّه الى آخره.
و مرحوم مجلسى عليه الرّحمه در مزار بحار(1) در جلد بيست و دوّم اين زيارت را از سعد اختصاص به حضرت معصومه عليهاالسلام مىدهد.
و از براى حضرت عبدالعظيم عليهالسلام از علماء اعلام زيارتنامههاى معتبره بسيار است. و اين خادم شرع انور دو زيارتنامه براى آن حضرت تأليف نموده كه در كتاب خصايص العظيميّه(2) ذكر نمودم: يكى پنج حديث كبير كه پنج حديث در ثواب زيارت آن حضرت مندرج است، و يكى زيارتنامه پنج حديث صغير كه پنج حديث در جلالت آن حضرت را مندرج نمودم و مختصر و بهترين زيارتنامههاست، و چون غرض اختصار در اين جمع است دو زيارت را عرضه نموده التماس دعا دارم.
زيارتنامه حضرت عبدالعظيم عليهالسلام مشهور بهپنج حديثكبير
بِسمِ اللّه الرَّحمنِ الرَّحيمِ
اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلاّ اللّه وَحْدَهُ لا شَريكَ لَهُ، وَ اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّدا عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ وَ خاتَمُ النَّبِيّينَ وَ لا نَبِىَّ بَعْدَهُ اِلى يَوْمِ الْقِيمَةِ، وَ اَشْهَدُ اَنَّ عَلِيّا اَميرالْمُؤمِنينَ وَ وَلِىُّ اللّهِ وَ وَصِىُّ رَسُولِهِ وَ خَليفَتَه بِلا فَصْلٍ بِنَصِّ رَبِّ الْعالَمينَ، وَ اَشْهَدُ اَنَّ الْحَسَنَ وَ الْحُسَيْنَ وَ التَّسْعَةَ النُّجَباءِ مِنْ وُلْدِ الْحُسَيْنِ اَئِمَّتُنا اِلى يَوْمِ الدّينِ؛ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ الِمُحَمَّدٍ الاَئِمَّةِ
1. بحارالانوار، ج 99، ص 266 ـ 265.
2. اين كتاب در شناخت نامه حضرت عبدالعظيم حسنى عليهالسلام و شهر رى (مجموعه رسالههاى خطى و سنگى پيرامون حضرت عبدالعظيم) تجديد چاپ شده است.
(363)
الْمَعْصُومينَ، وَ صَلِّ عَلى مَلائِكَتِكَ الْمُقَرَّبينَ وَ الاَْنْبِياءِ وَ الْمُرْسَلينَ وَ الشُّهَداءِ وَ الصِّدِّيقينَ وَ صَلِّ عَلى جَميعِ عِبادِكَ الصّالِحينَ، اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى سَيِّدِنا السَّندِ الْكَريم وَ مَوْلينَا الْمُحَدِّثِ العَليمِ اَبِىالْقاسِمِ عَبْدِالْعَظيمِ، الَّذى قالَ فى حَقِّهِ السَّيِّدُ الاَْجَلُّ الاَعْلى وَ سَنَدُ الْوَرى اِمامُنا عَلِىُّ بْنُ مُوسَى الرِّضا عليهماالسلام مَنْ زارَ عَبْدَالعَظيمِ الحَسَنِىِّ بِالرّى كانَ كَمَنْزارَ اَباعَبْدِاللّهِ الْحُسَيْنِ بِكَرْبَلاءِ، اَللّهُمَّ بِشَفاعَته الْمَقْبُولَةَ وَ دَرَجَتِهِ الرَّفيعَةِ اَنْ تُنَفِّسَ بِهِ كَرْبى وَ تَغْفِرَ بِهِ ذَنْبى وَ تَسْمِعَهُ كَلامى وَ تُبَلِّغَهُ سَلامى، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يَابْنَ رَسُولِ اللّهِ مُحَمَّدِ بْنِ عَبْدِاللّهِ سَيِّدِ الْمُرسَلينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يَابْنَ اَميرِالْمُؤمِنينَ وَ سَيِّدِ الْوَصِيّينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يَابْنَ فاطِمَةَ الزَّهْراءِ سَيِّدَةِ نَساءِ الْعالَمينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يَابْنَ خَديجَةَ الْكُبْرى اُمِالْمُؤمِنينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يَابْنَ الْحَسَنِ الْمُجْتَبى سَيِّدِ شَبابِ اَهْلِ الْجَنَّةِ اَجْمَعينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عالِمَ آلِ مُحَمَّدٍ اَنْتَ الَّذى قالَ فى حَقِّهِ قُرَّةُ عَيْنِ الْمُؤمِنينَ وَ غَيْظُ الْمُلْحِدينَ اَبُوالْحَسَنِ الثّانى عَلِىٌّ سُلْطانُ السَّلاطينُ مَنْ زارَنى بَعْدَ مَوْتى ضَمِنْتُ لَهُ الْجَنَّةَ، وَ مَنْ لَمْ يَقْدِرْ عَلى زِيارَتى فَلْيَزُرْ اَخى عَبْدِالْعَظيمِ الَحَسَنِىِّ بِالرِّىْ، مَوْلاىَ مَوْلاىَ اَنَا زائِرُكَ فَتَقَبَّلْ زِيارَتَنا وَ اجْعَلْنا مِنْ زُوّارِكَ فِى الدُّنْيا وَ الاْخِرَةِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا مَنْ تَشَرَّفَ وَ اتَّقى بِشَرَفِ صُحْبَةِ الْجَوادِ التَّقِىِّ، وَ اهْتَدى بِهُدى نَقِىِّ النَّقِىِّ، اَنْتَ الَّذى قالَ فى حَقِّكَ حُجَّةُ اللّهِ وَ وَلِىُّ اللّهِ وَ عَيْبَةُ عِلْمِهِ وَ حافِظُ سِرِّهِ عَلِىُّ بْنُ مُوسَى الرِّضا عليهالسلام مَنْ زارَ قَبْرَهُ وَجَبَتْ لَهُ عَلَى اللّهِ الْجَنَّةُ، سَيِّدى اَنَا زائِرُكَ فَاسْتَدْعِ مِنَ اللّهِ تَعالى اَنْ يُعْتِقَنى مِنَ النّارِ وَ يُدْخِلَنِى الْجَنَّةَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا راوِىَ اَخْبارِ الاَْئِمَّةِ الاَْخْيارِ، وَ ناشِرَ اثارِ ابائِكَ الاَْطْهارِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا مَنْ قالَ فيهِ السَّيِّدُ الشَّهيدُ وَ اِمامُنَا السَّعيدُ الرِّضَا الْمُرْتَضى اِذا عَجَزْتَ عَنْ زِيارَةِ جَدِّىَ الْحُسَيْنِ عليهالسلام فَزُر السَّيِّدَ الزّاهِدَ الْعابِدَ عَبْدَالْعَظيمَ بِالرَّى فَاِنَّهُ اَجْزَئَكَ وَ كَفاكَ، يا سَيِّدى اَنَا زائِرُكَ وَ عارِفٌ بِحَقِّكَ فَاجْرِنى جَزاءَ الْخَيْرِ كَجَزاءِ زائِرِ عَمِّكَ الشِّهيدِ الْمَظْلُومِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا سَيِّدى وَ ابْنَ ساداتى وَ مَوْلاىَ وَ ابْنَ مَوالِىَّ يا اَبَاالْقاسِمِ يا عَبْدَالْعَظيمِ بْنَ عَبْدِاللّهِ بْن عَلِىِّ بْنِ الْحَسَنِ بْنِ زَيْدِ بْنِ الْحَسَنِ بْنِ عَلِىِّ بْنِ اَبىطالِبٍ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا مَنْ قالَ فيهِ السَّيِّدُ الصَّفِىُّ وَ اِمامُنَا الزَّكِىُّ الْهادى عَلِىٌّ النَّقِىُّ لِرَجُلٍ مِنْ اَهْلِ الرِّىْ اَما اَنَّكَ لَوْ زُرْتَ قَبْرَ عَبْدِالْعَظيم عَنْدَكُمْ لَكُنْتَ كَمَنْ زارَ قَبْرَ الْحُسَيْنِ بْنِ عَلِىٍّ، يا مَوْلاىَ لِكُلِّ اَحَدٍ وَسيلَةٌ
(364)
وَ اَنْتَ وَسيلَتى اِلَى اللّهِ تَعالى فِى الدّارَيْنِ، فَكُنْ شَفيعى وَ شَفيعَ والِدَىَّ بِحَقِّ اَجْدادِكَ الطّاهِرينَ وَ ابائِكَ الطِّيِّبينَ وَ جَدَّتِكَ الطّاهِرَةِ فى يَوْمِ الْقِيمَةِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ وَ عَلى رُوحِكَ الطَّيِّبِ وَ بَدَنِكَ الطّاهِرِ، وَ عَلى ابائِكَ وَ اُمَّهاتِكَ وَ اِخْوانِكَ وَ اْبَنائِكَ وَ رَحْمَةُ اللّهِ وَ بَرَكاتُهُ، اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ وَ ارْحَمْ بِهِمْ مَوْتانا وَ اشْفِ بِهِمْ مَرْضانا وَ احْفَظْ بِهِمْ مُسافِرينا وَ اَدِّ بِهِمْ دُيُونَنا وَ وَسِّعْ بِهِمْ اَرْزاقَنا بِرَحْمَتِكَ يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ.
زيارتنامه ديگر به پنج حديث صغير
كه نيز از مؤلفات اين اقلّ است:
بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يَابَنَ رَسُولِ اللّهِ مُحَمَّدِ بْنِ عَبْدِاللّهِ سَيِّدِ الْمُرسَلينَ اَنْتَ الَّذى قالَ فى حَقِّهِ الاِمامُ هذا عالِمُ آلِ مُحَمَّدٍ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يَابْنَ اَميرِالْمُؤمِنينَ سَيِّدِ الْوَصِيّينَ اَنْتَ الَّذى قالَ فى حَقِّهِ الاِمامُ مَرْحَبا بِكَ يا اَبَاالْقاسِمِ اَنْتَ وَلِيُّنا حَقَّا، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يَابْنَ فاطِمَةَ الزَّهْراءِ سَيِّدَةِ نَساءِ الْعالَمينَ اَنْتَ الَّذى قالَ فى حَقِّهِ الاِمامُ اِذا عَرَضْتَ عَلَيْهِ دينَكَ فَصَدَّقَكَ وَ دَعا لَكَ هذا: وَ اللّهِ الدّينُ الَّذى ارْتَضاهُ لِعِبادِهِ فَاثْبِتْ ثَبَّتَكَ اللّهُ تعَالى عَلَيْهِ فِى الدُّنْيا وَ الاْخِرَةِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يَابْنَ الْحَسَنِ الْمُجْتَبى سَيِّدِ شَبابِ اَهْلِ الْجَنَّةِ اَجْمَعينَ، اَنْتَ الَّذى قالَ فى حَقِّهِ الاِمامَ لَوْلاهُ لَقُلْنا ما اَعْقَبَ عَلِىُّ بْنُ حَسَنِ بْنِ زَيْد، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا سَيِّدى وَ مَوْلاىَ يا عَبْدَالْعَظيمِ بْنَ عَبْدِاللّهِ بْنِ عَلِىِّ بْنِ حَسَنِ بْنِ زَيْدِ بْنِ حَسَنِ بْنِ عَلِىِّ بْنِ اَبىطالِبٍ عليهمالسلام ، اَنْتَ الَّذى قالَ فى حَقِّهِ الاِمام لاَِبىحَمّادِ الرّازى اِذا اَشْكَلَ شَىْءٌ مِنْ اَمْرِ دينِكَ بِناحِيَتِكَ فَاسْئَلْهُ عَنْ عَبْدِالْعَظيمِ الْحَسَنى وَ اقْرَئْهُ مِنِّىَ السَّلامُ، صَلَّى اللّهُ عَلَيْكَ وَ عَلى رُوحِكَ الطَّيِّبِ وَ بَدَنِكَ الطّاهِرِ وَ عَلى ابائِكَ وَ اُمَّهاتِكَ وَ اْبَنائِكَ وَ اِخْوانِكَ، كُنْ شَفيعى وَ شَفيعِ والِدَىَّ وَ الْمُؤمِنينَ وَ الْمُؤمِناتِ وَ رَحْمَةُ اللّهِ وَ بَرَكاتُهُ.
و دو ركعت نماز هديه بخواند.
[حرز امام جواد عليهالسلام ]
(365)
دعاى حضرت عبدالعظيم عليهالسلام
حرز حضرت امام محمّد تقى عليهالسلام كه سيّد بن طاوس عليه الرّحمة معنعنا در صحاح از ادعيه مجربّه از حضرت عبدالعظيم عليهالسلام روايت مىنمايد، كه در مدينه طيّبه حضور مبارك حضرت امام محمّد تقى عليهالسلام مشرّف بودم؛ قنداقه حضرت امام علىّ النّقى عليهالسلام را آوردند حضرت از جاى برخواسته قنداقه را گرفته و بوسيد، و اين حرز را نوشته همراه آن حضرت كرد و فرمود: اى عبدالعظيم به شيعيان ما بگو اين حرز را همراه خود و اولاد خود كنند از آفات ارضيّه و سماويّه در امان خداوند متعال خواهند بود.
و مرحوم مجلسى عليه الرّحمة در جلد نوزدهم بحار الانوار(1) كه تمام ادعيه است در عوذات الائمة فى الأيّام مىنويسد كه: اين حرز حضرت امام محمّد تقى عليهالسلام را كه راوى او سيّد جليلكريم محدّث عليم حضرت عبدالعظيم حسنى عليهالسلام كسى كه بخواند روز جمعه تا جمعه آتيه از آجال معلّقه نخواهد مرد.
محض خدمت به دوستان و شيعيان مخصوص زوّار طهران عرضه نمودم كه در روز جمعه حضور مباركش بخوانند، و در ايّام سفر برّا و بحرا به جهت حفظ روز جمعه اين دعا را ترك ننمايند، و نوشته همراه خود و اولاد خود نمايند.
بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ
لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ اِلاّ باِللّهِ الْعَلِىِّ الْعَظيم، اَللّهُمَّ رَبَّ الْمَلائِكَةِ وَ الرُّوحِ وَ النَّبِيّينَ وَ الْمُرْسَلينَ، وَ قاهِرَ مَنْ فِى السَّمواتِ وَ الاَْرَضينَ، وَ خالِقَ كُلِّ شَيْئىٍ وَ مالِكَهُ كَفَّ عَنّا بَأْسَ اَعْدائِنا، وَ مَنْ اَرادَ بِنا سُوءً مِنَ الْجِنِّ وَ الاْءِنْسِ، وَ اَعِمْ اَبْصارَهُمْ وَ قُلُوبَهُمْ، وَ اجْعَلْ بَيْنَنا وَ بَيْنَهُمْ حِجابا وَ حَرَسا وَ مَدْفَعا اِنَّكَ رَبُّنا لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ لَنا اِلاّ بِاللّهِ عَلَيْهِ تَوَكَّلْنا وَ اِلَيْهِ اَنبنا وَ اِلَيْهِ الْمَصيرُ، رَبَّنا لا تَجْعَلْنا فِتْنَةً لِلَّذينَ كَفَرُوا وَ اغْفِرْ لَنا رَبَّنا اِنَّكَ اَنْتَ الْعَزيزُ الْحَكيم، رَبَّنا عافِنا مِنْ كُلِّ سُوءٍ وَ مِنْ شَرِّ كُلِّ دابَّةٍ اَنْتَ اخِذٌ بِناصِيَتِها وَ مِنْ شَرِّ ما يَسْكُنُ
1. بحارالانوار، ج 60، ص 266؛ ج 87، ص 137؛ ج 91، ص 361؛ الدعوات، ص 103.
(366)
فِى اللَّيْلِ وَ النَّهارِ وَ مِنْ شَرِّ كُلِّ سُوءٍ وَ مِنْ شَرِّ كُلِّ ذى شَرٍّ رَبَّ الْعالَمينَ وَ اِلهَ الْمُرْسَلينَ، صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ الِهِ اَجْمَعينَ وَ اَوْلِيائِكَ وَ خُصَّ مُحَمَّدا وَ الَهُ اَجْمَعينَ بِاَتَمِّ ذلِكَ وَ لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ اِلاّ بِاللّهِ الْعَلِىِّ الْعَظيمِ، بِسْمِ اللّهِ وَ بِاللّهِ اُومِنُ بِاللّهِ وَ بِاللّهِ اَعُوذُ وَ بِاللّهِ اَعْتَصِمُ وَ بِاللّهِ اَسْتَجيرُ وَ بِعِزَّةِ اللّهِ، وَ مَنْعَتِهِ امْتَنِعُ مِنْ شَياطينِ الاِنْسِ وَ الْجِنِّ وَ مِنْ رَجِلِهِمْ وَ خَيْلِهِمْ وَ رَكْضِهِمْ وَ عَطْفِهِمْ وَ رَجْعَتِهِمْ وَ كَيْدِهِمْ وَ شَرِّهِمْ وَ شَرِّ ما يَاْتُونَ بِهِ تَحْتَ اللَّيْلِ وَ تَحْتَ النَّهارِ مِنَ الْبُعْدِ وَ الْقُرْبِ، وَ مِنْ شَرِّ الْغائِبِ وَ الْحاضِرِ وَ الشّاهِدِ وَ الزّائِرِ اَحْيائا وَ اَمْواتا اَعْمى وَ بَصيرا، ومِن شرِّ العامة و الخاصة، وَ مِنْ شَرِّ نَفْسٍ وَ وَسْوَسَتِها، وَ مِنْ شَرِّ الدَّناهِشِ وَ الْحِسِّ وَ اللَّمْسِ وَ اللَّبْسِ وَ مِنْ عَيْنِ الْجِنِّ وَ الاِْنْسِ، وَ بِالاِْسْمِ الَّذِى اهْتَزَّ بِهِ عَرْشَ بِلْقيسَ وَ اُعيذُ دينى وَ نَفْسى وَ جَميعَ ما تَحُوطُهُ عِنايَتى مِنْ شَرِّ كُلِّ صُورَةٍ وَ خِيالٍ اَوْ بِياضٍ اَوْ سَوادٍ اَوْ تِمْثالٍ اَوْ مُعاهَدٍ اَوْ غَيْرِ مُعاهَدٍ مِمّا(1) يَسْكُنُ الْهَواءَ وَ السَّحابَ وَ الظُّلُماتِ وَ النُّورَ وَ الظِّلَّ وَ الْحَرُورَ وَ الْبَرَّ وَ الْبُحُورَ وَ السَّهْلَ وَ الْوُعُورَ وَ الْخَرابَ وَ الْعُمْرانَ وَ الاكامَ وَ الاجامَ وَ الْغِياضَ وَ الكَنائِسَ وَ النَّواويسَ وَ الْفَلَواتِ وَ الْجَبّاتاتِ، وَ مِنْ شَرِّ الصّادِرينَ وَ الْوارِدينَ مِمَّنْ يَبْدُوا(2) بِاللَّيْلِ وَ يَنْتَشِرُ بِالنَّهارِ وَ بِالْعَشِىِّ وَ الاِْبْكارِ وَ الْغُدُوِّ وَ الاصالِ وَ الْمُريبينَ وَ الاَْسامِرَةِ وَ الاَْفاثِرَةِ(3) وَ الْفَراعِنَةِ وَ الاَْبالِسَةِ، وَ مِنْ جُنُودِهِمْ وَ اَزْواجِهِمْ وَ عَشائِرِهِمْ وَ قَبائِلِهِمْ، وَ مِنْ هَمْزِهِمْ وَ لَمْزِهِمْ وَ نَفْثِهِمْ وَ وَقاعِهِمْ وَ اَخْذِهِمْ و َسِحْرِهِمْ وَ ضَرْبِهِمْ وَ عَبَثِهِمْ وَ لَمْحِهِمْ وَ اِحْتِيالِهِمْ وَ اِخْتِلافِهِمْ، وَ مِنْ شَرِّ كُلِّ ذى شَرٍّ مِنَ السَّحَرَةِ وَ الْغيلانِ وَ اُمِالصِّبْيانِ وَ ما وَلَدُوا وَ ما وَرَدُوا، وَ مِنْ شَرِّ كُلِّ ذى شَرٍّ داخِلٍ وَ خارِجٍ وَ عارِضٍ وَ مُتَعَرَّضٍ وَ ساكِنٍ وَ مُتَحَرِّكٍ وَ ضَرَبانٍ عِرَقٍ وَ صُداعٍ وَ شَقيقَةٍ وَ اُمِّ مِلْدَمٍ وَ الْحُمّى وَ الْمُثَلَّثَةٍ وَ الرِّبْعِ وَ الْغِبِّ وَ النّافِضَةِ وَ الصّالِبَةِ وَ الدّاخِلَةِ وَ الْخارِجَةِ، وَ مِنْ شَرِّ كُلِّ دابَّةٍ اَنْتَ اخِذٌ بِناصِيَتِها اِنَّكَ(4) عَلى صِراطِ مُسْتَقيمٍ وَ صَلَّى اللّهُ عَلى نَبِيِّهِ مُحَمَّدٍ وَ الِهِ الطّاهِرينَ.
1. «مِمَّن» خ ل.
2. «يَبْدَءُ» خ ل.
3. «الافائرة» خ ل.
4. «انَّ ربّى» خ ل.
(367)
چون حديث شريف كساء نسخه صحيح سواى اين نسخه تا به حال به دست نيامده و قرائت اين حديث شريف كه تعظيم شعائر الهى است، در آخر مجالس روضه تيمّنا و تبرّكا و تسريع در قضاى حوائج و وسعت رزق و رفع همّ و غمّ و نصرت بر دشمن در نجف اشرف و كربلاى معلّى واعظين و ذاكرين قرائت مىنمايند. و براى حفظ در سفر مخصوصِ سفرِ دريا، قرائت او لازم است. و در زيارت ائمه عليهمالسلام در حرم محترم ايشان قرائتش اثر تامّى دارد. يك زيارت جامعه هم با اين دعا و زيارت حضرت اباالفضل عليهالسلام و حضرت زينب خاتون عليهاالسلام نگاشته شد كه اگر كتب زيارت نباشد اين كتاب در همه جا كفايت نمايد اضافه نموده و كافى باشد التماس دعا دارم.
و چون لزوما اين حديث شريف مكرّر در همه جا، مخصوص بمبئى كه محلّ شيعيان است چاپ خواهد شد، مستدعى است كه در نسخه چاپى بدين عبارت مرقوم فرمايند (نسخه صحيح حديث شريف كساء كه در كتاب نورالافاق و شهابٌ لأهل النّفاق، شيخ المحدّثين حاج شيخ جواد شاهزاده عبدالعظيمى نقل نموده اين است). و اگر غير اين طريق چاپ زنند يا نقل نمايند به لعنت خداوند متعال جلّ شأنه و نفرين پنج تن آل عبا عليهمالسلام گرفتار شوند.
و مخفى نماناد كه در يوم تولّد حضرت عبدالعظيم عليهالسلام چهارم شهر ربيع الثّانى، حضرت امام حسن عسكرى عليهالسلام هم در اين روز متولّد شده؛ و واقعا دو عيد بزرگ است براى مسلمين. و يوم وفات آن حضرت كه پانزدهم شهر شوّال است. و بنابر خبر شيخ طريحى(1) عليه الرحمه كه حضرت عبدالعظيم عليهالسلام را زنده دفن نمودند، پس از وقعه طفّ اين اعظم مصائب است نسبت به آل محمّد عليهمالسلام . و در همان روز واقعه عظمى و مصيبت كبرى شهادت حمزة سيّد الشّهدا است در جنگ احد، و شكستن دندان حضرت ختمى مرتبت صلىاللهعليهوآله و ايّام حزن خانواده رسالت است. چون وفات حضرت عبدالعظيم عليهالسلام از زمان وفات آن حضرت تا هزار و سيصد و سى و نه هجرى
1. منتخب، ص 7. در ارتباط با نحوه شهادت و مرگ حضرت عبدالعظيم حسنى عليهالسلام رجوع شود به مقاله «كوچ مسافر رى» ضمن مجموعه مقالات كنگره حضرت عبدالعظيم حسنى عليهالسلام به چاپ رسيده است.
(368)
معلوم نبوده، آقاى والد و اين خادم شرع انور در سفر مكّه معظّمه و تشرّف مدينه منوّره از كتب معتبره به دست آورده، و از آن سال الى كنون در آستان قدس آن حضرت و طهران اقامه عزادارى را معمول نموده كه چون روز قتل، اصناف محترم مخصوص اصناف زاويه مقدّسه دكاكين را تعطيل نموده با دسته سينهزن و زنجيرزن به صحن مبارك مشرف شده. اميد است به موجب آيه شريفه «وَ مَنْ يُعَظِّمْ شَعائِرَ اللّهِ فَاِنَّها مِنْ تَقْوَى الْقُلُوبِ»(1) به كورى ديده اعداء دين در تمام بلاد مسلمين، اين دو مصيبت عظمى را معمول دارند كه ترويج دين مبين به رضايت حضرت حجّةاللّه تعالى على الخلايق اجمعين حاصل آيد.
و محض تزيين اين اوراق اين ختم سريع الإجابة را عرضه مىدارم كه براى كفايت امورات مهمّه به توسّل به آن حضرت به فوريّت به مقصود نائل شوند.
از مرحوم حجةالاسلام حاجى اشرفى نقل است كه: هر كس را حاجت مهمّى باشد در حرم محترم حضرت عبدالعظيم عليهالسلام دو ركعت نماز براى آن حضرت بخواند، و در چهار گوشه ضريح مبارك هر گوشه يكصد مرتبه صلوات بر محمّد و آل محمّد بفرستد و ثواب صلوات را نثار امام علىّ النّقى عليهالسلام بنمايد، و آن حضرت را به حضرت امام على النّقى عليهالسلام سوگند دهد در شفاعت نزد خداوند متعال براى قضاى حاجت، و حضرت امام على النّقى عليهالسلام را به آن حضرت قسم دهد، و حضرت اقدس الهى را به هر دو، انشاءاللّه حاجت او برآورده است.
و خارق عادات و كرامات بىشمار از قبيل شفا دادن كور و افليج و غيره در ازمنه سابقه، و در اين عصر كه از قبر مبارك آن حضرت به ظهور رسيده در كتاب مستطاب تحفة العظيميّه ذكر نمودم. لعن اللّه تعالى من ظلم محمّداً و آل محمّد و انكر فضائلهم و غصب حقوقهم و من شرك فى دمائهم الى يوم الدّين.
1. سوره حج (22)، آيه 32.
(369)
حضرت امامزاده حمزه عليهالسلام
دوّم از مشاهد شريفه و مواقف كريمه و مزار محترمه و مراقد معظّمه و قبور منوّره حضرت امامزادگان رى، المولى المطهّر صاحب الشّرف الأنور و المجد الأزهر، ابوالقاسم حمزة بن موسى الكاظم عليهالسلام است. كه مقابل قبر حضرت عبدالعظيم عليهالسلام است؛ چنانچه علماى انساب شريف نسّابه و كتاب مشجره و شجرة الأنساب و خلاصة الأنساب و خير الأثر فى اولاد حضرت موسى بن جعفر عليهمالسلام مىنويسند: اولاد بلافصل موسى بن جعفر عليهالسلام است، و با حضرت شاهزاده احمد معروف به شاهچراغ شيراز، و امامزاده محمّد كه در بردون از قراء رودبار است مدفون است. از يك مادرند.(1)
و حضرت عبدالعظيم عليهالسلام محض زيارت آن حضرت در رى توقّف فرمود، و هر روز وقت غروب به زيارت آن حضرت تشريففرما مىشد. و مىفرمود: هذا قبر خير رجل من ولد موسى بن جعفر عليهالسلام (2). اطلاق مطلق منصرف به فرد اكمل است. و در زيارتنامه مؤلّفه خود عرض شده است، و مرحوم حجّةالإسلام اعلى جدّ بزرگوار مرحوم آخوند ملاّ رجبعلى مجتهد عليه الرّحمه در زيارتى كه براى حضرت عبدالعظيم عليهالسلام تأليف نموده عرض مىكند: السّلام عليك يا نور المضيىء المشرق الأنور و زائر قبر خير رجل من ولد موسى بن جعفر.(3)
و اين حضرت يكى از سيزده پسر از اولاد حضرت امام موسى كاظم عليهالسلام است كه نسل از او باقى مانده، چنانچه صاحب تاريخ گلشن آرا از شيخ تاجالدّين نسّابه نقل مىنمايد كه: از هيجده پسر امام موسى كاظم عليهالسلام ، از سيزده پسران آن حضرت نسل
1. آيا حمزة بن موسى بن جعفر عليهالسلام در رى مدفون است يا در جاى ديگر اختلاف نظر زيادى وجود دارد، مؤلف محترم كتاب امامزادگان رى در جلد اول صفحه 333 تا 366 به تفصيل در اين موضوع پرداخته است، رجوع شود به كتاب امامزادگان و زيارتگاههاى شهر رى، تأليف محمد قنبرى، اين كتاب ضمن مجموعه آثار كنگره حضرت عبدالعظيم حسنى عليهالسلام به چاپ رسيده است.
2. مستدرك الوسائل، ج 2، ص 613 ـ 612؛ جامع الرواة، ج 1، ص 460، با كمى اختلاف.
3. جنة النعيم، ص 290.
(370)
باقى مانده، چهار نفر عقب ايشان بسيار شد: حضرت امام رضا عليهالسلام ، ابراهيم مرتضى، و محمّد عابد، و جعفر؛ و چهار نفر از ايشان متوسّط بودند زيدالنّار و عبداللّه الاكبر و عبداللّه الأصغر و حمزة الأكبر؛ و پنج نفر ايشان نسل ايشان كم بود عباس و هارون و اسحاق و حسن و حسين.
و حضرت امام موسى كاظم عليهالسلام دو اولاد حمزه نام داشت، يكى حمزة الأكبر است كه قبر مباركش در رى است، و يكى حمزة الأوسط كه قبر مباركش در قم است. و حضرت امامزاده حمزه اكبر سه پسر داشت يكى قاسم، كه او پسرى دارد محمّد اعرابى كه نسب سلاطين صفويّه و مرحوم سيّد محمّد باقر حجّةالاسلام اصفهانى به آن حضرت مىرسانيد(1)، و حمزة بن حمزه كه قبر مباركش در شيراز است در خارج اصطلخ (اصطخر)، و زيارت كرده مىشود.(2)
شرح اعقاب آن حضرت و توقف او در رى و كرامات و خارق عادات كه از حضرت امامزاده حمزه عليهالسلام از قبيل شفا دادن كور و افليج و غيره با اختلاف در عدد اولاد امام موسى كاظم عليهالسلام ، و شرح احوالات هر يك را از دختر و پسر شجره سلاطين صفويّه، و مرحوم حجّةالإسلام حاجى سيّد محمّد باقر را مفصلاً در كتاب زبدة الأنساب ذكر نمودم.
و اين زيارتنامه مؤلّفه خود را محض تزيين اين اوراق عرضه نموده و التماس دعا دارم.
بِسمِ اللّه الرَّحمنِ الرَّحيمِ
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يَابْنَ قُطْبِ دائِرَةِ الْوُجُودِ وَ مَرْكَزِ عالَمِ الْغَيْبِ وَ الشُّهُودِ، الَّذى وَصْفُ كَمالِهِ وَ حُسْنُ خِصالِهِ غَيْرُ مَعْدُودٍ، وَ لَوْلاهُ لَمْ يَكُنْ سِواهُ مَوْجُودٌ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يَابْنَ مُعِزِّ الاْءَوْلِياءِ وَ مُذِلِّ الاْءَعْداءِ مِرْاةِ حُسْنِ الاَزَلِ، جامِعِ الْعِلْمِ وَ الْعَمَلِ الْمَنْصُوصِ بِالْوِلايَةِ
1. ر.ك: تاريخ عالم آراى عباسى، ج 1، ص 13.
2. عمدة الطالب، ص 228.
(371)
وَ الْمَخْصُوصِ بِالاُخُوَة الَّذى جاهَدَ فِى اللّهِ حَقَّ جِهادِهِ، وَ بَعْدَ الْمُصْطَفى اَشْرَفِ عِبادِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يَابْنَ صِدّيقَةِ الرّاضِيَةِ الْمَرْضِيَّةِ الْمُخْتارَةِ التَّقِيَّةِ النَّقِيَّةِ الَّتى يَنْسُبُ اِلَيْها فِى الْكِساءِ اَبُوها وَ بَعْلُها وَ بَنُوها، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يَابْنَ السِّبْطَيْنِ الْمُنْتَجَبَيْنَ الاِْمامَيْنَ الْمُنْتَخَبَيْنِ سَيِّدَىْ شَبابِ اَهْلِ الْجَنَّةِ وَ كِفْلَىِ الرَّحْمَةِ وَ شَفيعَىِ الاْءُمَّةِ اللَّذينَ هُما عَيْنُ الاْءِنْسانَ و َاِنْسانُ الْعَيْنِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يَابْنَ فَخْرِ الزُّهّادِ وَ اَصْلِ الرَّشادِ وَ زَيْنِ الْعِبادِ وَ سَيِّدِ السَّجّادِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يَابْنَ باقِرِ الْعُلُومِ وَ مُحْيِىَ الرُّسُومِ وَ اِمام الْهُدى وَ قائِدِ اَهْلِ التَّقْوى مُتَرْجِمِ الْوَحْىِ وَ مَنْبَعِ الاْءَمْرِ وَ النَّهْىِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يَابْنَ الصّادِقِ الْمُصدَّق الدّاعِىَ اِلَى الْحَقِّ بِالحَقِّ خازِنِ عِلْمِهِ وَ حافِظِ دينِهِ وَ لِسانِ تَوْحيدِهِ وَ ناشِرِ اَحْكامِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْعَبْدُ الصّالِحُ وَ الاْءِمامُ النّاصِحُ الصّابِرُ لِمَرْضاتِ اللّهِ وَ الْكاظِمُ لِوَجْهِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا حَمْزَةَ بْنَ مُوسَى الطُّهْرِ الْمُطَهَّرِ وَ اَخا ثامِنَ الاْءَئِمَّةِ الاْءِثْنى عَشَرِ الْمَسْمُومُ لاِءِعْلاءِ كَلِمَةِ اللّهِ فِى السَّفَرِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا مَنْ زارَهُ وَ جاوَرَهُ وَ عَرَّفَهُ الْمُحَدِّثُ الْعَليمُ مَولينا اَبُوالْقاسِمِ عَبْدُالْعَظيمِ عَلَيْهِ السَّلامُ وَ قالَ فى تَعْريفِهِ هذا قَبْرُ خَيْرِ رَجُلٍ مِنْ وُلْدِ مُوسَى بْن جَعْفَرٍ عَلَيْهِ السَّلامُ، وَ كَفى ذلِكَ فى فَخْرِهِ وَ مَا افْتَخَرَ نِعْمَ الزّائِرِ وَ الْمَزُورِ وَ زائِرَهُما مَسرُورٌ اِنْشاءَ اللّهُ فى دارِ السُّرُورِ. اَللّهُمَّ كَما وَفَّقْنا لِزِيارَتِهِما فَارْزُقْنا زِيارَةَ آبائِهِمَا الطّاهِرينَ وَ اَجْدادِهِمَا الطَّيِّبينَ، وَ هَوِّنْ بِهِمْ عَلَيْنا سَكَراتِ الْمَوْتِ وَ ادْفَعْ بِهِمْ عَنّا وَحْشَةَ الْقَبْرِ وَ اَلْبِسْنا بِهِمْ حُلَلَ الاْءَمانِ يَوْمَ الْفَزَعِ الاْءَكْبَرِ، وَ اغْفِرْ لَنا وَ لِوالِدَيْنا وَ لاِءَهْلِ دينِنا جَميعا بِرَحْمَتِكَ يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ.
حضرت امامزده طاهر عليهالسلام
سوّم از مشاهد شريفه و مواقف كريمه امامزادگان رى، الشمس الزّاهر و القمر الظّاهر علاّمة الماهر الّذى لزوّاره ناظر و لهُم يوم القيمة ناصر، مولانا الطّاهر عليهالسلام است كه قبر مباركش در سمت غربى صحن حضرت عبدالعظيم عليهالسلام است.
و در او دو خبر است چنانچه ابىنصر بخارى(1) و شريف نسابه مىنويسند كه آن
1. سر الأنساب؛ سر السلسلة العلوية، ص 22 ـ 24.
(372)
حضرت با فرزندش مطهّر است كه مادر او زينب است و با آن حضرت در همان مكان مدفون است، و از اولاد حضرت زينب خاتون است از على زينبى پسر عبداللّه جعفر عليهالسلام چنانچه مىفرمايد: الطّاهر و ابنه مطهّر امّه زينب بنت ابىعماره حمزة ابن حسين بن محمّد بن حمزة بن اسحق الاشرف بن علىّ الزّينبى ابن عبداللّه جعفر ابيطالب عليهالسلام . نسب را به حضرت امام زين العابدين عليهالسلام مىرساند، از اولاد زيد شهيد به فاصله شش پشت بدين طريق: طاهر بن محمّد بن حسن بن حسين بن عيسى بن يحيى بن حسين بن زيد بن على بن الحسين الامام عليهالسلام ، صاحب جلال و بزرگى كه در اين ايّام مكرّر شفاء دادن كور از آن حضرت ديده شده.
شرح احوالات اجداد آن حضرت را مفصّلاً با كرامات آن حضرت در كتاب زبدة الأنساب ذكر نمودهام. و چنانچه صاحب مظاهر الأسرار مىنويسد اين بزرگوار فرزند جناب زيد است كه قبر مباركش در طهران است، و آن حضرت فرزند جناب حسن بن زيد جدّ حضرت عبدالعظيم عليهالسلام است كه با دو جدّ با آن حضرت شريك است كه حسن و زيد بوده باشد، و مادر آن حضرت اسماء دختر ابراهيم مخزوميه است و فرزند آن حضرت على است كه مادر او امّولد است. و محمّد كه مادر او بنت عمرو است. و اين محمّد بن طاهر دو دختر دارد خديجه و نفيسه چنانچه مىفرمايد: انّ الطّاهر المدفون فى سكّة الموالى فى جوار عبدالعظيم الحسنى، هو ابن زيد بن حسن بن زيد بن الحسن الإمام عليهالسلام و امّه اسماء بنت ابراهيم المخزوميه، و ابوه زيد المدفون فى الطّهران و قبره فى الطّهران، و ولد طاهر عليّا امه امّولد و محمّد بنت عمرو و ولد محمّد بن طاهر خديجه و نفيسه.
زيارتنامه مؤلّفه اين خادم شرع انور را بخوانند التماس دعا دارم، و چون خبر اوّل نزد اين اقلّ صحيح است زيارت بدان طريق تأليف شده السّلام عليك الخ.
بِسمِ اللّه الرَّحمنِ الرَّحيمِ
(373)
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يَابْنَ سَيِّدِ الرُّسُلِ وَ هادِىَ السُّبُلِ وَ مَفْخَرِ الْكُلِّ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يَابْنَ الطّاهِرِ الْمُطَهَّرِ وَ سَيِّدِ النّاسِ بَعْدَ خَيْرِ الْبَشَرِ مَنْ امَنَ بِهِ اَمِنَ وَ مَنْ كَفَرَ بِهِ كَفَرَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يَابْنَ الطّاهِرَةِ الْمَعْصُومَةِ السَّعيدِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يَابْنَ الْمَظْلُومِ الشَّهيدِ الْمَعْصُومِ السَّعيدِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يَابْنَ سَيِّدِ الْسَجّادِ وَ زَيْنِ الْعِبادِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الشَّمْسُ الزّاهِرِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْقَمَرُ الْباهِرُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا مَنْ لِزُوّارِهِ ناصِرٌ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْعَلاّمَةُ الْباهِرُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا سَيِّدنا و مَوْلانا طاهِرَ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ حَسَنِ بْنِ حُسَيْنِ بْنِ عيسَى بْنِ يَحْيى بْنِ حَسَنِ ابْنِ زَيْدِ بْنِ عَلِىِّ بْنِ حُسَيْنِ بْنِ عَلِىِّ بْنِ اَبيطالِب عَلَيْهِمُ السَّلامُ رُوحى لَهُمْ وَ لَكَ الْفِداءُ وَ عَلى ابائِكَ وَ اَجْدادِكَ وَ عَلى وَلَدِكَ الْمُطَهَّرِ وَ رَحْمَةُ اللّهِ وَ بَرَكاتُهُ، اَتَيْتُكَ زائِرا وَ اَسْتَشْفَعُكَ عِنْدَ اللّهِ تَعالى وَ اَرْجُوا مِنَ اللّهِ تَعالى اَنْ تَتَفَضَّلَ عَلَىَّ وَ لِوالِدَىَّ وَ لِذَوى حُقُوقى بِالْمَغْفِرَةِ وَ الرَّحْمَةِ، اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْ بِهِمْ ذُنُوبَنا وَ اسْتُرْ بِهِمْ عُيُوبَنا وَ فَرِّجْ بِهِمْ كُرُوبَنا وَ ارْزُقْنا فِى الدُّنْيا زِيارَتَهُمْ وَ فِى الاْخِرَةِ شَفاعَتُهُمْ بِحَقِّهِمْ يا كَريمُ بِرَحْمَتِكَ يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ.
(374)
حضرت امامزاده عبداللّه عليهالسلام
يكى از مشاهد شريفه و مواقف كريمه رى، مشهد السيّد الصمصام و النّور التّمام ذوالمجد و الفيض، عبداللّه الأبيض است كه مرقد مباركش در سمت شرقى جاده حضرت عبدالعظيم عليهالسلام است. صاحب جلالت و كرامت و بزرگى است، نسب را به حضرت امام زين العابدين عليهالسلام مىرساند به فاصله چهار پشت، چنانچه صاحب عمدة الطّالب(1) مىنويسد: عبداللّه الأبيض الأصغر بن عبّاس بن عبداللّه الشّهيد بن حسن الأفطس بن على الاصغر بن امام زينالعابدين عليهالسلام صاحب الوقف بالرّى. موقوفات زيادى در رى داشته و قبر او ظاهر است و زيارت كرده مىشود. و در پانزدهم شهر محرّم الحرام سنه 319 در رى وفات فرمود. ابيضش گويند چون صورت مباركش در شب مثل روز مىدرخشيد، اصغرش گويند چون سمّى جدّش عبداللّه شهيد بود، و فرزند آن حضرت هم حسين بن عبداللّه الأبيض كه كان شاعرا مجيدا قبر مباركش نيز در رى است در قريهاى كه او را چهار دانگه مىگويند، و زيارت كرده مىشود و اعقاب آن حضرت زياد است.
پدر بزرگوارش عبّاس است، و عموى آن حضرت محمّد امير جليل شهيد است كه معتصم ملعون آن حضرت را زهر داد، جدّ آن حضرت عبداللّه شهيد است كه در فخّ با حسين شهيد فخ بود. و جناب حسين در يوم ترويه در سنه 169 صد و شصت و نه و بنابر قولى در سنه 107 شهيد شد در يك فرسنگى مكه معظّمه مدفون است كه ميقاتگاه است براى عمره تمتّع و برهنه كردن اطفال است. و ابونصر بخارى از حضرت امام تقى عليهالسلام نقل مىفرمايد كه آن حضرت فرمود لم يكن لنا بعد الطّف مصرع اعظم من فخّ(2) يعنى بعد از مصيبت كربلا مصيبتى براى ما بالاتر از مصيبت فخ
1. عمدة الطالب، ص 348.
2. موسوعة الامام الجواد عليهالسلام ، ج 1، ص 548.
(375)
نبود. و دو شمشير بسته بود، و حسين شهيد فخ وصيّت كرده بود كه بعد از من امر با او است رشيد ملعون بعد از شهادت حسين او را گرفت و حبس كرد، يك روز در حبس از شدّت دلتنگى ورقهاى براى هارون ملعون مرقوم فرمود و فحش زيادى به او داد، و در روز عيد نوروز جعفر برمكى عليه اللّعنه سر او را از بدن جدا كرده در جزء تحفه نوروزيه براى هارون فرستاد، آن ملعون چون نظرش به سر مبارك افتاد گريه كرد و سه مرتبه از جاى برخواست و نشست. و از اين جهت امر به قتل جعفر كرد و به مسرور كبير غلامش گفت اگر جعفر سؤال كند براى چه امير خون مرا حلال دانست بگو به جهت كشتن پسر عمّش بدون اذن او؛ قبر مباركش در بغداد در سوق الطّعام زيارت كرده مىشود. و عبداللّه پسر حسن افطس است كه حسن افطس در خروج محمّد بن عبداللّه بن حسن صاحب نفس زكيّه علم سفيد در دست گرفته بود. و ابونصر بخارى مىنويسد اشجع و اصبر در عسكر نفس زكيه و احسن بود، و چون قدّ بلندى داشت او را رُمح آلابوطالب گفتند.(1)
و حضرت امام جعفر صادق عليهالسلام به حضرت امام موسى كاظم عليهالسلام وصيّت مىفرمايد بعد از من به حسن افطس صد دينار بده.(2) و عقب حسن از پنج پسر است يكى عبداللّه شهيد كه ذكر شد، و يكى عمرو الاكبر بن حسن الافطس بن على الأصغر ابن امام زينالعابدين عليهالسلام ، كه نسب حضرت مستطاب حجّةالإسلام و المسلمين سيّد المجتهدين حاجى ميرزا سيّد محمّد امام جمعه طهرانى دامت بركاته العالى، كه از اعاظم علماء اماميّه و فقهاء اثنىعشريّه است به واسطه بيست و يك پشت به آن جناب مىرسد بدين تفصيل: ميرسيّد محمّد بن مير زينالعابدين بن مير ابىالقاسم بن مير محمّد محسن بن مير مرتضى بن مير محمّد مهدى بن مير محمّد حسين بن مير محمّد صالح بن مير عبدالواسع بن مير محمّد صالح بن مير اسمعيل ابن مير عمادالدّين بن مير سيّد حسن بن سيّد جلالالدّين بن سيّد مرتضى بن امير سيّد حسين بن سيّد
1. سر الأنساب؛ سر السلسلة العلوية، ص 77.
2. همان مدرك.
(376)
شرفالدّين ابن مجدالدّين بن محمّد بن تاجالدّين حسين بن سيّد الشرفالدّين ابن حسين بن عمادالشّرف بن سيّد عباد بن سيّد محمّد بن حسين بن سيّد محمّد بن حسين بن امير على بن عمرو الأكبر بن حسن الأفطس بن على الأصغر ابن الإمام على ابن الحسين بن علىّ بن ابيطالب عليه و عليهم السلاّم.
و چون مادر جناب امير على زوجه عمروالأكبر دختر قاسم شجرى ابن حسن الأمير بن ابوالحسن زيد الجواد بن حسن المجتبى الإمام است. از اين جهت اين سلسله جليله هم حسنى و هم حسينى مىباشند، شرح احوالات جناب معظّم له و جناب حجّة الاسلام آقاى حاجى ميرزا ابوالقاسم و سيّد الأنام آقاى حاجى ظهير الأسلام و حجّتين معظّمين امامين حاجى ميرزا زينالعابدين امام جمعه و حاجى ميرزا ابوالقاسم امام جمعه والد و جدّ ايشان را در كتاب تحفة الفقهاء فى تذكرة العلماء عرض نمودم.
و يكى حسين اصغر كه نسب مرحوم ميرزا ابوالقاسم قائم مقام ميرداماد به فاصله بيست و پنج پشت به آن حضرت مىرسد:
و يكى على هورى كه نسل او در يمن و بصره زياد است.
و يكى حسن مكفوف كه والى مكه شد در زمان ابوالثّرا و ورقاء بن زيد او را از مكه بيرون كرده تشريففرماى كوفه شد. و نسل آن حضرت در كوفه و مصر زياد است.(1)
شرح احوالات امامزاده عبداللّه و آباء و اجداد و كرامات او را در زبدة الأنساب ذكر نمودهام.
حضرت امامزاده ابوالحسن عليهالسلام
ديگرى از مشاهد مشرّفه و مواقف محترمه از امامزادگان رى، مشهد سيّدنا صاحب
1. عمدة الطالب، ص 345 ـ 346.
(377)
الجود و المنن العالم بالفرائض و السّنن، مولانا الممتحن كريم المؤتمن ابوالحسن عليهالسلام است، كه قبر مباركش در سمت غربى زاويه مقدّسه در قريه مشهور باندرمان رى، قريب نيم فرسخ تا به زاويه مقدّسه مسافت دارد، صاحب كرامت و جلالت. در چهل سال قبل شرح احوالات آن حضرت را با زياتنامه مؤلّفه در لوح نوشته و در حرم نصب نموده و فعلاً هم باقى است.
و شرح احوالات آن حضرت را با اشعارىكه مرحوم حجّةالإسلام حاجى ملاّ على كنى رحمة اللّه عليه جدّ بزرگوار براى آن حضرت عرض نموده در كتاب زبدة الأنساب و در اين مختصر تذكارا عرضه مىدارد. آنچه از كتب انساب مستفاد مىشود امامزاده به اين اسم ابوالحسن هفت امامزاده تشريففرماى رى شدند، و چون سواى اين بزرگوار امامزادهاى به اين اسم معروف نمىباشد احتمال هر يك در او مىرود، و اصحّ او چنانچه مرحوم حاجى كنى و مرحوم والد و خود اين خادم شرع انور را عقيده است اسم اين بزرگوار على است كنيهاش ابوالحسن، به فاصله سه [چهار[ پشت به حضرت امام جعفر صادق عليهالسلام مىرسد بدين طريق: ابوالحسن على بن حسين بن عيسى بن محمّد بن علىّ العريض بن امام جعفر صادق عليهالسلام . و مرحوم حاجى كنى در شعر خود عرضه نموده:
آن حسن فعلى كه آمد نامش از حق بوالحسن
|
شد سمىّ جدّ خود اعنى اميرالمؤمنين
|
و اين احقر در زيارتنامه عرضه نمودم: السّلام عليك يا من فعله حسن و كنيته كجدّه ابوالحسن. و چنانچه صاحب منتقلة الطّالبيّه(1) مىنويسد: در رى يك ابوالحسن كه اسم مباركش محمّد است از اولاد محمّد نفس زكيّه بدين طريق: ابوالحسن محمّد بن حسن [حسين] بن حسن الاعور ابن محمّد الكابلى ابن عبداللّه اشتر بن محمّد نفس زكيّة بن عبداللّه بن حسن بن حسن المجتبى، كه به فاصله هشت پشت به امام حسن مجتبى مىرسد.
1. رجوع شود به ترجمه منتقلة الطالبيه، ص 231. (مهاجران آل ابوطالب).
(378)
و نيز در رى است ابوالحسن على كه به فاصله شش پشت نيز به حضرت مجتبى مىرسد، از اولاد قاسم شجرى كه در دو جدّ با حضرت عبدالعظيم عليهالسلام شريك است: يكى حسن امير، يكى زيد. و نيز مىفرمايد ابوالحسن كه اسم مباركش هارون اقطع است به فاصله سه پشت به قاسم شجرى مىرسد. و نيز ابوالحسن اسم مباركش احمد شيخ عقيقى است از اولاد حضرت امام زينالعابدين عليهالسلام به فاصله چهار پشت ابن عيسى بن على بن حسين الأصغر بن علىّ بن الحسين عليهالسلام . و نيز مىفرمايد ابوالحسن بن ابراهيم بن محمّد المحيانى بن عبداللّه بن حسن بن عبداللّه بن اباالفضل العبّاس عليهالسلام ، كه به فاصله پنج پشت به حضرت ابوالفضل عليهالسلام مىرسد.
و در شجرة الأنساب مىنويسد كه: ابوالحسن ملقّب به شه دانج مدفون در رى است، پسر جناب حمزه است او هم مدفون در رى است، پسر محمّد است ملقّب به اعلم، پسر عبداللّه كه مدفون در طبرستان است، پسر محمّد بن عبدالرّحمن بن قاسم شجرى مكنّى به ابومحمّد ابن حسن الأمير بن زيد الجواد بن حسن المجتبى الإمام عليهالسلام .
حضرت امامزاده حمزه هوسنهاى
عرضه مىدارم اين حمزه حمزهاى است كه در قريه هوسنه، و نزديك خاتونآباد از قراى رى مدفون است، مشهور به حمزه رضا كه هيچكس قسم ناحق به آن حضرت نمىتواند بخورد، و زيارتنامه بخواند.
حضرت امامزاده هادى عليهالسلام
يكى از مشاهد مشرّفه امامزادگان رى، الدّاعى الحفّى السّيّد النّبيل امامزاده هادى عليهالسلام ، كه قبر مباركش نزديك مقبره شيخ المحدّثين رئيس الملّة و الدّين شيخ صدوق عليه الرّحمه، در جاده دولتآباد در مسجدى كه فعلاً معروف است به مسجد ماشاء اللّه. اين مسجد را مسجد ماشان [ماشاءاللّه] رى گويند؛ و نيز مشهور است به
(379)
مسجد عاشقكش، و نيز او را مسجد دارُ الثّعبان گويند.(1)
و مرحوم مولوى رومى(2) شرح آن شخص غريب كه وارد شد و شنيده بود كه هر كس در اين مسجد بخوابد خواهد مرد در زبدة الأنساب مفصّلاً ذكر نمودهام.
اين بزرگوار امامزاده محترم چنانچه صاحب مظاهر الأسرار مىنويسد با عمّهاش زينب فرزند حضرت امام موسى كاظم عليهالسلام مىباشند. و چنانچه ابىمخنف مىنويسد با خواهرش زينب مدفون مىباشد.
و منتقلة الطّالبيّه(3) مىنويسد به فاصله چهار پشت به حضرت حسين اصغر بن امام زينالعابدين عليهالسلام مىرسد.
بىبى زبيده عليهاالسلام
ديگرى از مشاهد شريفه مشهد سيّده جليله نبيله بىبى زبيده عليهاالسلام است. و در او سه قول است، چنانچه صاحب كشف المرام(4) شيخ حسن فاضل هندى مىنويسد: دختر بلافصل حضرت سيّد الشّهداء عليهالسلام زوجه حضرت قاسم است و مادر او شهربانويه معروفه است.
مرحوم فاضل دربندى مىنويسد: امّا مقبره زوجة القاسم اى بنت سيّد الشّهداء عليهالسلام روحى له الفداء، و هى المسمّاة عند النّاس بزبيده خاتون، فهى واقعة فى محلّة من محلاّت الرّى و المسافة بينها و بين مقبرة سيّد الأجل عبدالعظيم عليهالسلام ممّا يقرب من ثلث فرسخ. و قد
1. امامزادگان رى، ج 1، ص 549 به بعد؛ رجوع شود به امامزادگان و زيارتگاههاى شهر رى.
2. مثنوى معنوى، ج 2، ص 223، دفتر سوّم (صفت آن مسجد كه عاشق كُشى بود)
يك حكايت گوش كن اى نيك پَى
|
مسجدى بُد بر كنار شهر رى
|
3. براى اطلاع بيشتر رجوع شود به ترجمه منتقلة الطالبية، ص 241 به بعد (مهاجران آل ابوطالب).
4. ظاهراً چنين كتابى از اين نويسنده وجود ندارد، صاحب الذريعه يك كتاب فقهى به نام كشف المرام را چنين معرفى مىكند: «كشف المرام عن الطهارة، رياض الاحكام» شرح له للآخوند المولى على القزوينى الحائرى، المتوفى بها قرب 1320، يوجد عند صهره السيد حسين بن السيد محمد على الهندى الحائرى آل خيرالدين، بخط المؤلف نسخة الأصل... (الذريعه، ج 18، ص 61). ناگفته نماند كه فاضل هندى صاحب كتاب كشف اللثام است.
(380)
حدّثنى جمع كثير بوجود اماراة و شواهد كثيرة دالّة على كونها بنت الحسين و زوجة القاسم عليهالسلام و المدفونة فى هذا المكان.(1)
چنانچه صاحب مظاهر الاسرار مىنويسد دختر حسن امير ابن زيد بن حسن الامام عليهالسلام است، خواهر على شديد. و جناب حجة الاسلام حاجى شيخ عبدالنبى نورى مىفرمايند: دختر جناب حسين شهيد فخ است، بن على العابد بن حسن المثلث بن حسن المثنى بن الامام حسن المجتبى عليهالسلام .
بىبى شهربانو عليهاالسلام
ديگرى حضرت بىبى شهربانو عليهاالسلام دختر يزدجرد بن كسرى، كه بعد از شهادت حضرت محمّد بن ابىبكر در حباله نكاح حضرت سيّد الشّهداء عليهالسلام درآمد. و چنانچه مرحوم مجلسى مىنويسد در كربلا بود و برهنه نشد و خود را در فرات انداخت چنانچه مىفرمايد: انّ شهربانوى لم تسلب ثيابها و اتلفت نفسها فى الفرات.(2)
عرضه مىدارد در اينكه خاله حضرت امام زينالعابدين عليهالسلام است شكّى نيست، صاحب مظاهر الأسرار مىنويسد: مادر حضرت شاهزاده علىاصغر است؛ و چنانچه فاضل هندى مىنويسد: مادر بىبى زبيده است؛ و چنانچه مرحوم سيّد نعمة اللّه جزائرى مىنويسد: بىبى شهربانوى زوجة الامام قبرها بالرّى معروفة؛ و فاضل دربندى مىنويسد: رأيت فى بعض كتب التّواريخ انّ شهربانوى الّتى كانت فى كربلاء هى امّفاطمة زوجة قاسم، قد اوصت اليها سيّد الشّهداء روحى له الفداء بان تركب جواده بعد الشّهادة فهو يوصلها الى الأرض المقدّرة، فهى فى جبل من جبال الرّى غائبة، و المشهور عند النّاس انّ الرّجل غير السيّد و الشّريف لا يزورها بل مرأة حبلى لا تزورها.
عرضه مىدارم شرح احوالات بىبى شهربانو و بىبى زبيده را با قاسم ثانى پسر حضرت قاسم كه در شميران است، در زبدة الأنساب ذكر نمودهام، تذكارا در اين ورقه
1. بحرالأنساب، در مورد كذب اين مطلب و اكاذيبى كه فاضل دربندى در اين كتاب آورده قبلاً سخن به ميان آمد.
2. بحارالانوار، ج 45، ص 62.
(381)
بهطور مختصر عرض شد. مفاد فرمايشات مرحوم دربندى اين است كه حضرت بىبى شهربانو برحسب امر حضرت سيّد الشّهداء عليهالسلام سوار بر اسب آن حضرت شده و تشريففرماى رى شد، و معروف است كه مرد غير سيّد آن حضرت را زيارت نمىكند حتّى زن آبستن.
(382)
امامزادگان طهران
در زبدة الأنساب فى نسب سادات الانجاب المدفونين بالرى و توابعها، كه در آن است امامزادگان رى و توابع آن؛ در هشت مقصد: مقصد اوّل در امامزادگان غار، مقصد دوّم طهران، مقصد سوّم شميرانات، مقصد چهارم رودبار، مقصد پنجم دماوند، مقصد ششم پشاپويه، مقصد هفتم شهريار، مقصد هشتم ورامين ذكر نمودهام كه تا به حال چنين كتابى نوشته نشده كه خدمت به ايشان شده باشد كه بعضى اشخاص بىعلم و اطّلاع منكر ايشان نشوند.
و در اين مختصر محض تذكار مختصرا نسب امامزادگان طهران نوشته شد، كه موجب ازدياد معرفت محبّين گردد؛ و در تجليل و احترامات ايشان بكوشند تا انشاءاللّه الرّحمن مرد كريم خيّرى محبّ اهل بيت رسالت آن كتاب مستطاب را به حليه طبع آراسته دارد، و ذخيره يوم لا ينفع مال و لا بنون قرار دهد و يادگار الى الأبد باقى گذارد.
حضرت امامزاده اسماعيل عليهالسلام
جليل القدر و المرتبه صحيح النسب، كرامات و خارق عادات زياده از آن حضرت به ظهور رسيده مخصوص در مسئله كذب قسم ولو شرعيّت ندارد، هر كس به كذب، اداء يمين نمود فورا به جزاء خود رسيد، چنانچه صاحب منتقلة الطّالبيّه مىنويسد به فاصله شش (؟) پشت منتهى مىشود به امام جعفر صادق عليهالسلام بدين طريق: اسمعيل بن عيسى بن محمد الاكبر بن على العريض بن جعفر الصّادق الامام عليه الصّلوة و السّلام.
حضرت امامزاده يحيى عليهالسلام
(383)
حضرت امامزاده يحيى با برادرش امامزاده محمّد عليهالسلام دو امامزاده جليل القدر مىباشند در ايشان دو خبر است، چنانچه صاحب منتقلة الطّالبيّه مىنويسد: حضرت امامزاده يحيى با برادرش و يك خواهر مسمّى به سكينه فرزند حضرت امامزاده حسن مىباشند كه قبر مباركش معروف است.
حضرت امامزاده حسن عليهالسلام
حضرت امامزاده حسن عليهالسلام نسب را به امام زينالعابدين عليهالسلام مىرساند، كنيهاش ابومحمّد اسم شريفش حسن، در غره شهر محرّم الحرام سنه چهار صد و پنجاه وفات فرمود و در آن مكان محترم مدفون شد. و دو فرزندان آن حضرت يحيى و محمّد در طهران مدفونند، و سكينه معروفه نيست، محتمل است بىبى سكينه معروفه در شهريار بوده باشد.
حضرت امامزاده حسن عليهالسلام : حسن بن محمّد بن الحسن ابى علىّ بن عبداللّه بن حسن محمّد الجونى ابن حسن بن محمّد بن عبداللّه الأعرج بن حسين الأصغر بن امام زينالعابدين عليهالسلام مىرسد، و چنانچه صاحب مظاهر الأسرار مىنويسد: حضرت امامزاده يحيى عليهالسلام در طهران از قراء رى شهيد شده در وقعه كوكبى در ايّام مهتدى باللّه عباسى كه چهاردهم خلفاء بنىعبّاسى است بعد از معتز باللّه، يازده ماه و نيم خلافت كرد، و در سنه دويست و پنجاه و شش به جهنّم واصل شد. و آن حضرت فرزند امامزاده على است كه امامزاده على در شهر ورامين، چنانچه بخارى مىنويسد در ولايت عبداللّه ابن عزيز شهيد شد، و قبر مباركش در ورامين مشهور و زيارت كرده مىشود مىنويسد: المدفون بالطّهران المقتول مع الكوكبى فى ايّام المهتدى ابن على المقتول بورامين، فى ولاية عبداللّه بن عزيز. ابن عبدالرّحمن الشجرى ابن قاسم ابن حسن الأمير بن زيد بن امام حسن المجتبى عليهالسلام (1)، كه به فاصله شش پشت به حضرت امام
1. سر الأنساب؛ سر السلسلة العلوية، ص 22.
(384)
حسن مجتبى عليهالسلام مىرسد. و در دو جدّ با حضرت عبدالعظيم عليهالسلام شريكند كه جناب اميرحسن و زيد باشد كه حسن امير شش پسر دارد، يكى همين قاسم شجرى است جدّ امامزاده يحيى، و يكى على شديد است جدّ حضرت عبدالعظيم عليهالسلام كه در زمان منصور ملعون زنده با شصت نفر ديگر از اولاد حضرت ابوطالب عليهالسلام در حبس منصور ملعون درب زندان را گرفته به رحمت ايزدى واصل شدند، در شهر ربيع الأوّل سنه يكصد و چهل و پنج هجرى.
حضرت امامزاده زيد عليهالسلام
و يكى حضرت امامزاده زيد است، در نسب آن حضرت سه قول است چنانچه صاحب كتاب منتقلة الطّالبيّه از كتاب شجره نقل كرده است؛ نسب حضرت را به فاصله ده پشت به حضرت امام حسن مجتبى عليهالسلام داده، از اولاد حسن مثنّى بدين طريق: زيد بن حسن بن على بن حسين بن ابىعبداللّه محمّد بن عبداللّه الأمين بن عبداللّه بن حسين بن جعفر بن حسن بن امام حسن المجتبى عليهالسلام . و در كتاب شجره مىنويسد كه از اولاد محمّد حنفيّه است بدين طريق كه: احمد زاهد در رستاق افزون كه دهى است از دهات مازندران، سه پسر داشت ابوالحسن على كه در قم مدفون شده، و ابوعبداللّه حسين فقيه كه در قزوين مدفون است، و ابوزيد محمّد در طهران. و نسب آن حضرت بدين طريق: ابوزيد محمّد بن احمد الزّاهد بن محمود العويذ بن على بن عبداللّه رأس المدرى ابن جعفر بن عبداللّه بن جعفر الأصغر بن محمّد الحنفيّه ابن اميرالمؤمنين علىّ بن ابيطالب عليهالسلام . كه به فاصله هشت پشت به آن حضرت مىرسد.
و چنانچه صاحب مظاهر الأسرار مىنويسد به فاصله دو پشت به حضرت امام حسن مجتبى عليهالسلام مىرسد: زيد بن حسن الأمير بن زيد بن الحسن الإمام عليهالسلام كه عموى پدر حضرت عبدالعظيم عليهالسلام مىشود و برادر على شديد.
(385)
حضرت امامزاده سيّد ناصرالدّين عليهالسلام
ديگر ذو الحَسَب الطّاهر و النّسب الباهر صاحب المآثر و المفاخر، مولانا النّاصر عليهالسلام است كه معروف به سيّد نصرالدّين است كه از طوس تشريففرماى رى شده، و لقب آن حضرت محال الطّلب است، و نسب را به حضرت امام موسى كاظم عليهالسلام مىرساند از حضرت امامزاده حمزه مدفون در حضرت عبدالعظيم عليهالسلام : ناصرالدّين بن محمّد بن احمد بن قاسم بن حمزة بن امام موسى الكاظم عليهالسلام كه به فاصله چهار پشت به حضرت موسى بن جعفر عليهالسلام مىرساند.
و شريف نسّابه لقب آن حضرت را داعى مىنويسد بدين طريق: الدّاعى ناصر بن محمّد الى آخره، از براى امامزادگان زيارتنامه مذكور خوانده شود.
چنانچه صاحب منتقلة الطّالبيّه مىنويسد حضرت امامزاده حسن عليهالسلام در نسب آن حضرت سه قول است، يكى آنكه از اولاد حضرت امام زينالعابدين عليهالسلام است و به فاصله ده پشت به آن حضرت مىرسد، و فرزند امامزاده يحيى و امامزاده محمّد است چنانچه ذكر شد. و بنابر خبرى از اولاد حضرت امام حسن مجتبى عليهالسلام است به فاصله هشت پشت بدين طريق: حسن بن علىّ بن حسين بن ابى عبداللّه محمد بن عبداللّه الامين بن حسين بن جعفر بن حسن بن حسن المجتبى الإمام عليهالسلام . و در كتاب شجره مىنويسد كه حضرت امامزاده حسن عليهالسلام با برادرش زيد كه هر دو مدفون در نواحى رى مىباشند فرزندان احمد زاهد مىباشند، كه به فاصله هشت پشت به محمّد حنفيّه مىرسند، چنانچه ذكر شد در نسب جناب زيد.
حضرت امامزاده ولىّ عليهالسلام
ديگرى السيّد الزّكىّ و المولى النّقى امامزاده ولىّ عليهالسلام است، كه مرقد مطهّرش در سمت شرقى طهران بازار اُرسىدوزها است مقابل مدرسه مرحوم شيخ عبدالحسين شيخ العراقين، امامزاده بزرگوارى است عظيم القدر و المنزله و رفيع الشّأن و المرتبه، چنانچه صاحب مظاهر الأسرار مىنويسد: اسم مباركش على است و لقبش ولىّ، نسب
(386)
را به چهار پشت به امام موسى كاظم عليهالسلام مىرساند بدين طريق: على الولىّ بن احمد بن موسى بن احمد بن هارون ابن امام موسى كاظم عليهالسلام .
حضرت امامزاده على عليهالسلام
امامزاده محترم در دولاب معروف به اهلعلى بدين اسم در كتب انساب ديده نشده، و چنانچه ابونصر بخارى مىنويسد امامزاده على كه نسب را به امام جعفر صادق عليهالسلام مىرساند به فاصله هفت پشت در رى است. و صاحب مظاهر الأسرار مىنويسد كه همين امامزاده اهلعلى در دولاب همان بزرگوار است: علىّ بن ابراهيم بن محمّد بن الأرزق بن عيسى الأكبر بن محمّد الأكبر بن على العريض بن جعفر الصّادق الإمام عليهالسلام .
عرضه مىدارد عموم سيره و جعل قبّه و بارگاه سَلفا عن سلف، و جعل منذورات و قضاء حوائج به شفاعت صاحبان اين قبور محترمه، و زيارت كردن علماء اعلام و بزرگان دين در كون ايشان از آلمحمّد صلىاللهعليهوآله ارواح العالمين له الفداه كافى است. عدم الوجدان لا يدلّ على عدم الوجود.
يكى از مشاهد مشرّفه و قبور محترمه و مزار منوّره حضرت امامزادگان شميرانات رى را تيمّنا در اين مختصر عرضه مىدارم و بقيّه در زبدة الأنساب ذكر شده.
حضرت امامزاده داود عليهالسلام
السيّد المطهر و المولى المظفّر ابن شبيرٍ و شبر الفاطمزاده من السّقر، داود بن موسى بن ابراهيم بن موسى بن جعفر عليهالسلام المدفون فى جَبَل كيگاه من جبال الرّى، كه جلالت و نبالت و كرامتش اجلى من السّقر و اكثر من المدر است، چنانچه ابوعبداللّه طباطبا نسّابه مىنويسد از علماء موّرخين بوده و تاريخى نوشته و مىنويسد: ما رأيت فى جزيرة الرّى له اولاد، يعنى از آن حضرت در جزيره رى اولادى نبوده. و بقيه احوالات آن حضرت و خارق عادات كه از آن بزرگوار به ظهور رسيده با شرح حالات امامزاده مرتضى فرحزاد، و امامزاده قاضى جبّار در وَنَك را در كتاب زبدة الأنساب ذكر نمودهام.
(387)
و نَسَب سلسله جليله سادات شيرازى معروف طهران واعظين و ذاكرين كه مروّجين شريعت غرّاء و ناشرين اخبار ائمه اطهار عليهمالسلام مىباشند، و جناب مستطاب مروّج الشّريعة و مشيّد الملّة آقاى آقا سيّد اكبرشاه اشرف الواعظين ساكن در كرمانشاه، نسب را به ابراهيم مذكور كه مرتضى المجاب بن موسى الكاظم امام است، جدّ امامزاده داود مىرساند. شجره طيبه ايشان را در كتاب زبدة الأنساب مفصّلاً ذكر نمودهام.
حضرت امامزاده حسن عليهالسلام چنانچه در كتاب نزهة القلوب كه اولاد بلافصل حضرت امام حسن مجتبى عليهالسلام است، صاحب كرامت و خارق عادت است.(1)
1. اين دو سطر از حضرت امامزاده حسن تا خارق عادت است، در حاشيه كتاب بود، كه مناسبت با اين امامزاده ندارد.
(388)
شرح احوالات حضرت معصومه عليهاالسلام
مخفى نماند كه حضرت معصومه عليهاالسلام كه پنج حديث در ثواب زيارت آن حضرت وارد شده،(1) چنانچه در زيارتنامه مؤلّفه اين احقر ذكر شده است، هفت نفر امامزاده ديگر كه از نساء مخدّرات محترمات از نسل حضرت امام محمد تقى عليهالسلام مىباشند، كه سه دختر از اولاد بلافصل آن حضرتند: زينب، و امّمحمّد، و ميمونه؛ و چهار نفر نواده آن حضرت مىباشند: بُرَيهيَّه، امّكلثوم، امّحبيب، و امّمحمّد كه دختران حضرت موسى المبرقع كه پسر حضرت امام محمّد تقى عليهالسلام است در اين ضريح مطهّر مدفون مىباشند؛ كه با خود حضرت معصومه هشت نفر مىشوند. و دو كنيز كه يكى كنيز محمّد بن موسى المبرقع، و يكى ديگر كنيز احمد بن موسى است كه در اين بقعه متبرّكه مدفونند.
و اين اقلّ زيارتنامه مختصر كه محتوى پنج حديث ثواب زيارت آن معصومه است با زيارت آن هفت نفر ديگر تأليف نمودهام موسوم به زيارت سلطانيّه، و پنج حديث كه قرائت نمايند و به ثواب زيارت نائل شوند. و بعد از زيارت چهار ركعت نماز بگذارند، دو ركعت آن را هديه روح حضرت معصومه عليهاالسلام نمايند، و دو ركعت ديگر براى آن هفت نفر. و يك سوره مباركه تبارك و هفت مرتبه سوره انّا انزلناه و آية الكرسى براى ايشان بخوانند كه اجر عظيم و ثواب جزيل دارد. از زائرين التماس دعا دارم و آن زيارت اين است:
بِسمِ اللّه الرَّحمنِ الرَّحيمِ
1. كامل الزيارات، ص 536، باب 106؛ بحارالانوار، ج 99، ص 265 به بعد؛ ثواب الاعمال، ص 89.
(389)
اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ مُحَمَّدِ بْنِ عَبْدِاللّهِ خاتَمِ النَّبِيّينَ، اَنْتِ الَّتى قالَ فى حَقِّها الاْءِمامُ سَتُدْفَنُ فى قُمِّ اِمْرَئَةً مِنْ اَوْلادى تُسَمّى فاطِمَةَ مَنْ زارَها وَجَبَتْ لَهُ الْجَنَّةَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ اَميرِالْمُؤْمِنينَ سَيِّدِ الْوَصِيّينَ اَنْتِ الَّتى قالَ فى حَقِّها الاْءِمامِ لِسَعْدِ الْقُمّى مِنّا عِنْدَكُمْ قَبْرٌ قالَ قَبْرُ فاطِمَة بِنْتِ مُوسَى بْنَ جَعْفَرٍ، قالَ الاْءِمامُ عَلَيْهِ السَّلامُ مَنْ زارَها عارِفا بِحَقِّها فَلَهُ الْجَنَّةَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ فاطِمَةَ الزَّهْراءِ سَيِّدَةِ نِساءِ الْعالَمينَ اَنْتِ الَّتى قالَ فى حَقِّها الاْءِمامُ عَلَيْهِ السَّلامِ اِنَّ زِيارَتَها تُعادِلُ الْجَنَّةَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ الْحَسَنِ الْمُجْتَبى سَيِّدِ شَبابِ اَهْلِ الْجَنَّةِ اَجْمَعينَ اَنْتِ الَّتى قالَ فى حَقِّها الاْءِمامُ عَلَيْهِ السَّلامُ مَنْ زارَ قَبْرَ عَمَّتى بِقُمْ فَلَهُ الْجَنَّةَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ الْحُسَيْنِ الشَّهيدِ سَيِّدِ الْمَظْلُومينَ اَنْتِ [التي[ قالَ فى حَقِّها الاْءِمامُ عَلَيْهِ السَّلامُ مَنْ زارَ فاطِمَةُ بِقُمِّ وَجَبَتْ لَهُ الْجَنَّةَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا سَيِّدَتى وَ مَوْلاتى يا فاطِمَةُ بِنْت مُوسَى بْنِ جَعْفَرٍ، صَلَّى اللّهُ عَلَيْكِ وَ عَلى رُوحِكِ الطَّيِّبَةِ وَ بَدَنِكِ الطّاهِرَةِ، وَ عَلَى السّاداتِ الْمُكَرَّماتِ الظّاهِراتِ الْمَدْفُوناتِ مَعَكِ فى هذِهِ الْبُقْعَةِ الْمُبارَكَةِ زَيْنَب وَ اُمِمُحَمَّدٍ وَ مَيْمُونَةَ بَناتِ مُحَمِّدٍ التَّقِىِّ الْجَوادِ عليهمالسلام وَ بُرَيْهِيَّة وَ اُمِحَبيبٍ و اُمِكُلْثُومِ وَ فاطِمَةَ بَناتِ مُوسَى الْمُبَرْقَعِ ابْن الاْءِمام مُحَمَّدٍ الْجَوادِ صَلَواتُ اللّهِ وَ سَلامُهُ عَلَيْكُنَّ اَجْمَعينَ وَ رَحْمَةُ اللّهِ وَ بَرَكاتُهُ، اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ وَ صَلِّ عَلى فاطِمَةَ بِنْتِ مُوسَى بْنِ جَعْفَرٍ وَ الْمَدْفُوناتِ مَعَها فى هذِهِ الْبُقْعَةِ الْمُبارَكَةِ الْمُنَوَّرَةِ، صَلوةً زاكِيَةً باقِيَةً نامِيَةً وَ اغْفِرْ بِهِنَّ اَمْواتَنا وَ اَدِّ دُيُونَنا وَ وَسِّعْ اَرْزاقَنا وَ اقْضِ حَوائِجَنا وَ رُدَّنا اِلى اَوْطانَنا سالِمينَ غانِمينَ بِرَحْمَتِكَ يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ وَ الْعَنْ ظالِمى الِ مُحَمَّدٍ اَجْمَعينَ مِنَ الاْنَ اِلى يَوْمِ الدّينِ.
و چون تاريخ تولّد و وفات حضرت معصومه عليهاالسلام تا اين زمان بر عامّه خلق مكتوم و غير معلوم بود، جناب حجّة الإسلام آقاى حاج شيخ جواد مجتهد(1) در مسافرت به مكه معظّمه زاداللّه شرفا و تعظيما در مدينه طيّبه در كتابخانه مباركه به زحمت زياد به دست آورده در كتاب نزهة الأبرار فى نسب اولاد الائمة الأطهار(2) و در كتاب لواقح الأنوار فى
1. مراد خود نويسنده است؟!
2. نزهة الابرار في نسب اولاد ائمه الاطهار، تأليف سيد موسى شافعى برزنجى مدنى، مطبوع كما حكى عنه (الذريعه، ج 24، ص 107).
(390)
طبقات الأخيار(1) كه كتاب مفصّلى است نقل مىفرمايد: ولدت فاطمة بنت موسى بن جعفر فى مدينه المنوّرة غرّة ذوالقعدة الحرام سنه 173 ثلاث و سبعين و مائة بعد الهجرة النّبويّة صلىاللهعليهوآله ، و توفيّت فى العاشر من ربيع الثانى فى سنه 201 احدى و ماتين. در روز جمعه غره ذوالقعدة الحرام در سنه 173 يكصد و هفتاد و سه در مدينه طيّبه متولّد شد. و در دهم شهر ربيع الثّانى در سنه 201 دويست و يك از هجرت در بلده قم وفات فرمود.
مؤلّف عرضه مىدارد به اين حساب سنّ مبارك بيست و هفت سال و پنجاه و دو روز مىشود، و شايسته است كه تمام شيعيان و دوستان اين دو روز را محض تعظيم شعائر اسلام بزرگ شمارند. و آنچه شايسته است در سرور و حزن در روز ولادت و وفات آن سيّده جليله معصومه نبيله نهايت خدمت و عصبيّت را به جاى آرند كه «وَ مَنْ يُعَظِّمْ شَعَائِرَ اللّهِ فَإِنَّهَا مِنْ تَقْوَى الْقُلُوبِ».(2)
مؤلّف عرضه مىدارد كه روز تولّد آن حضرت با ولادت باسعادت حضرت امام رضا عليهالسلام به موجب خبرى كه تولّد امام رضا عليهالسلام هم در غره ذوالقعدة مىباشد مطابق مىشود. و وفات آن حضرت هم مطابق مىشود با چلّه [چهلم [حضرت امام رضا عليهالسلام ، و توپ بستن به گنبد حضرت امام رضا عليهالسلام كه آن واقعه نيز يك ساعت به غروب مانده از روز دهم شهر ربيعالثّانى سنه 1330 بوده است، و وفات حضرت فاطمه زهرا عليهاالسلام بنابر خبرى كه چهل روز بعد از حضرت رسول صلىاللهعليهوآله وفات فرموده.
و لازم است كه زائرين و مجاورين عموما در اغلب اوقات مخصوصا در ايّام و ليالى متبرّكات به زيارت هر يك از امامزادگان قم، و مسجد جمكران، كه مشهور است به مسجد حضرت صاحب الزّمان كه اعمال او را مفصّلاً تأليف نموده و چاپ
1. لواقح الانوار فى طبقات السادة الاخيار (طبقات شعرانى) تأليف: عبدالوهاب شعرانى.
2. سوره حج (22)، آيه 32.
(391)
خورده، مشرف شوند كه در اخبار از ائمه اطهار عليهمالسلام وارد است كه هر كه زيارت كند امامزادهاى را چنان است كه حضرت رسول صلىاللهعليهوآله را زيارت كرده است.
امامزادگان شهر قم
خاصه امامزادگان كه در شهر قم هستند: حضرت شاهزاده حمزه و برادرش در ميدان مير؛ و حضرت موسى مبرقع و پسرش حضرت احمد كه نسب تمام سادات رضوى و سادات تقوى مخصوص سادات محترم طهران كه مشهور به سادات اخوى مىباشند. مرحوم حاجى ميرزا سيّد على و آقاى حاجى سيّد اسداللّه و آقاى حاجى سيّد باقر و آقاى حاجى سيّد ابراهيم و سايرين از اين سلسله جليله به آن حضرت مىرسد؛ و امامزاده زيد و امامزاده محمد بن موسى در چهل دختران كه از اولاد و احفاد حضرت امام موسى كاظم عليهالسلام مىباشند. و تمام اينها در يك صحن و بارگاه مدفونند. كه جناب مستطاب اجلّ السّادات العظام شرف الأشراف حاجى قائم مقام التّوليه رضوى الخراسانى كه از نجباى عصر هستند تعمير نموده؛ و حضرت امامزاده ناصرالدّين در بازار؛ و امامزاده محمّد كه ضريحش با محلّ محراب حضرت معصومه عليهاالسلام كه فعلاً مشهور به تنور است نزديك مىباشند؛ و امامزاده قاسم جنب دروازه قلعه.
امامزادگان خارج شهر قم
و امامزادگان خارج شهر مخصوصا حضرت علىّ بن جعفر، و امامزاده ابراهيم مقابل آن، و امامزاده هادى و مهدى و ناصرالدين نزديك مسجد جمكران، و امامزاده طيّب و طاهر و امامزاده شاه جمال و شاهزاده محمّد و شاهزاده ابراهيم و شاهزاده احمد، و سه امامزاده در خاكفرج؛ و در تعمير و تجليل ايشان بكوشند.
و كسى كه تعمير مزار ايشان نمايد به موجب حديث نبوى صلىاللهعليهوآله چنان است كه شركت كرده باشد با سليمان در بناى بيت المقدّس، چنانچه حضرت ختمى
(392)
مرتبت صلىاللهعليهوآله مىفرمايد به حضرت اميرالمؤمنين عليهالسلام : يا على مَنْ زارَنى اَوْ زارَ اَحَدا مِنْ ذُرِّيَّتى زُرتُهُ فى يَوْمِ الْقِيمَةِ فَانْقَذْتُهُ مِنْ اَهْوالِها.(1) مىفرمايد يا على كسى كه زيارت كند مرا يا يكى از ذرّيه مرا، زيارت مىكنم من او را در روز قيامت و نگه مىدارم من او را از هولهاى قيامت.
و نيز مىفرمايد: يا على مَنْ عَمَرَ قُبُورَكُمْ و تعاهدها فَكَاَنَّما اَعانَ سُلَيْمانَ بْنَ داوُدَ عليهماالسلام عَلى بَناءِ بَيْتِ الْمُقَدَّسِ.(2) مىفرمايد يا على كسى كه تعمير كند قبرهاى شما را، چنان است كه اعانت كرده است سليمان بن داود را در بناى بيت المقدس.
و شايسته است كه زائرين به خدّام و اهالى خاصّه به علويّين و علويّات و فقرا و ضعفا بذل و احسان و انفاق نمايند كه موجب نجات دارين است.
و شرح احوالات حضرت معصومه عليهاالسلام و ساير امامزادگان، و تعميركنندگان تمام بقاع مباركه و مساجد و آب انبارها و غيرها را در كتاب تحفة الفاطميّه ذكر خواهيم كرد انشاءاللّه تعالى، و چون غرض اختصار بود به همين قدر اكتفا شد.
زيارت چهارده معصوم عليهمالسلام
زيارت حضرات چهارده معصوم عليهمالسلام كه از دور و نزديك همه وقت مىتوان خواند، مخصوص در روز عرفه وقت غروب از براى حاجى كه در عرفات باشد و بخواهد بيرون آيد، و در حرم محترم هر يك از حضرات چهارده معصوم عليهمالسلام به اسم صاحب آن حرم خطاب نمايد كافى است و زيارت اين است:(3)
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا رَسُولَ اللّهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا نَبِىَّ اللّهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا خِيَرَةَ اللّهِ مِنْ خَلقِهِ وَ اَمينَهُ عَلى وَحْيِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا مَوْلاىَ يا اَميرِالْمُؤمِنينَ اَنْتَ حُجَّةُ اللّهِ عَلى خَلقِهِ وَ اَمينُهُ عَلى وَحْيِهِ وَ بابُ عِلْمِهِ وَ وَصِىُّ نَبِيِّهِ وَ الْخَليفَةُ مِنْ بَعْدِهِ فى اُمَّتِهِ، لَعَنَ اللّهُ
1. ثواب الاعمال، ص 242؛ كامل الزيارات، ص 41؛ بحارالانوار، ج 100، ص 123.
2. كشف اللثام، ج 2، ص 412؛ وسائل الشيعه، (آل البيت)، ج 14، ص 383.
3. بحارالانوار، ج 98، ص 375 ـ 374؛ الاقبال، ص 595 (با تفاوت اندك).
(393)
اُمَّةً غَصَبَتْكَ حَقَّكَ وَ قَعَدَتْ مَقْعَدَكَ اَنَا بَرىءٌ مِنْهُمْ وَ مِنْ شيعَتِهِمْ اِلَيْكَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا فاطِمَةُ الْبَتُولُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا زَيْنَ نِساءِ الْعالَمينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ رَسُولِ اللّهِ رَبِّ الْعالَمينَ صَلَّى اللّهُ عَلَيْكِ وَ عَلَيْهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا اُمَالسِّبْطَيْنِ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنَ لَعَنَ اللّهُ اُمَّةً غَصَبَتْكِ حَقَّكِ وَ مَنَعَتْكِ ما جَعَلَهُ اللّهُ لَكِ حَلالاً اَنَا بَرىءٌ اِلَيْكِ مِنْهُمْ وَ مِنْ شيعَتِهِمْ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا مَوْلاىَ يا اَبامُحَمَّدٍ الْحَسَنِ الزَّكِىِّ لَعَنَ اللّهُ اُمَّةً قَتَلَتْكَ وَ بايَعَتْ فى اَمْرِكَ وَ شايَعَتْ اَنَا بَرىءٌ اِلَيْكَ مِنْهُمْ وَ مِنْ شيعَتِهِمْ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا مَوْلاىَ يا اَباعَبْدِاللّهِ الْحُسَيْنَ بْنَ عَلِىٍّ صَلَواتُ اللّهِ عَلَيْكَ وَ عَلى اَبيكَ وَ جَدِّكَ مُحَمَّدٍ الْمُصْطَفى صَلَّى اللّهُ عَلَيْهِ وَ الِهِ، لَعَنَ اللّهُ اُمَّةً اَسْتَحَلَّتْ دَمَكَ، وَ لَعَنَ اللّهُ اُمَّةً قَتَلَتْكَ وَ اسْتَباحَتْ حَريمَكَ، وَ لَعَنَ اللّهُ اَشْياعَهُمْ، وَ اَتْباعَهُمْ وَ لَعَنَ اللّهُ الْمُمَهِّدينَ بِالتَّمْكينِ مِنْ قِتالِكُمْ اَنَا بَرىءٌ اِلَى اللّهِ وَ اِلَيْكُمْ مِنْهُمْ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبامُحَمَّدٍ عَلِىَّ بْنَ الْحُسَيْنِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا مَوْلاىَ يا اَباجَعْفَرٍ مُحَمَّدَ بْنَ عَلِىٍّ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا مَوْلاىَ يا اَبَاالْحَسَنِ مُوسَى بْنَ جَعْفَرٍ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا مَوْلاىَ يا اَبَاالْحَسَن عَلِىَّ بْنَ مُوسَى الرِّضا اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا مَوْلاىَ يا اَباجَعْفَرٍ مُحَمَّدَ بْنَ عَلِىٍّ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا مَوْلاىَ يا اَبَاالْحَسَنِ عَلِىَّ بْن مُحَمَّدٍ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا مَوْلاىَ يا اَبامُحَمَّدٍ الْحَسَنَ ابْنَ عَلِىٍّ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا مَوْلاىَ يا اَبَاالْقاسِمِ الْحُجَّةَ بْنَ الْحَسَنِ صاحِبَ الزَّمانِ صَلَّى اللّهُ عَلَيْكَ وَ عَلى عِتْرَتِكَ الطّاهِرَةِ الطَّيِّبَةِ، يا مَوالِىَّ كُونُوا شُفَعاءَ لى عِنْدَاللّهِ فى حَطِّ وِزْرى وَ خَطاياىَ، امَنْتُ بِاللّهِ وَ بِما اَنْزَلَ اِلَيْكُمْ، وَ اَتَوالى اخِرَكُمْ بِما اَتَوالى اَوَّلَكُمْ، وَ بَرِئْتُ مِنَ الْجِبْتِ وَ الطّاغُوتِ وَ اللاّتِ وَ الْعُزّى، يا مَوالِىَّ اَنَا سِلْمٌ لِمَنْ سالَمَكُمْ وَ حَرْبٌ لِمَنْ حارَبَكُمْ وَ عَدُوٌّ لِمَنْ عاداكُمْ وَ وَلِىٌّ لِمَنْ والاكُمْ اِلى يَوْمَ الْقِيمَةِ، وَ لَعَنَ اللّهُ ظالِميكُمْ وَ غاصِبيكُمْ، وَ لَعَنَ اللّهُ اَشْياعَهُمْ وَ اَتْباعَهُمْ وَ اَهْلَ مَذْهَبِهِمْ وَ اَبْرَءُ اِلَى اللّهِ وَ اِلَيْكُمْ مِنْهُمْ.
و بعد متوسّل به اين دعا شده(1) و بخواند:
اَللّهُمَّ اِنّى اَتَوَسَّلُ اِلَيْكَ يا اَسْرَعَ الْحاسِبينَ وَ يا اَكْرَمَ الاْءَكْرَمينَ وَ يا اَحْكَمَ الْحاكِمينَ
1. بحارالانوار، ج 98، ص 323؛ صحيفة المهدى، ص 306؛ المزار (مشهدى)، ص 507. اين توسل ضمن دعاى ديگرى است كه مؤلف قسمتى از آن را انتخاب و اينجا آورده است.
(394)
بِمُحَمَّدٍ خاتَمِ النَّبِيّينَ رَسُولِكَ اِلَى الْعالَمينَ اَجْمَعينَ، وَ بِاَخيهِ وَ ابْن عَمِّهِ الاَنْزَع الْبَطينَ اَلْعالِمِ الْمبينُ عَلِىٍّ اَميرِالْمُؤمِنينَ، وَ بِفاطِمَةَ سَيِّدَةِ نِساءِ الْعالَمينَ، وَ بِالْحَسَنِ الزَّكِىِّ عِصْمَةِ الْمُتَّقينَ، وَ بِاَبىعَبْدِاللّهِ الْحُسَيْن اَكْرَمِ الْمُسْتَشْهَدينَ، وَ بِاَوْلادِهِ الْمَقْتُولينَ وَ بِعِتْرَتِهِ الْمَظْلُومينَ، وَ بِعَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ زَيْنِالْعابِدينَ وَ بِمُحَمَّدِ بْنِ عَلِىٍّ قِبْلَةِ الاْءَقابينَ، وَ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ اَصْدَقِ الصّادِقينَ، وَ بِمُوسَى بْنِ جَعْفَرٍ مَظْهَرِ الْبَراهينَ، وَ عَلِىِّ بْنِ مُوسى ناصِرِالدّينَ، وَ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِىٍّ قُدْوَةِ الْمُهْتَدينَ، وَ عَلِىِّ بْنِ مُحَمَّدٍ اَزْهَدِ الزّاهِدينَ، وَ الْحَسَنِ بْنِ عَلِىٍّ وارِثِ الْمُسْتَخْلِفينَ، وَ الْحُجَّةِ عَلَى الْخَلْقِ اَجْمَعينَ اَنْ تُصَلِّىَ عَلى مُحَمَّدٍ وُ الِ مُحَمَّدٍ الصّادِقينَ الاَبَرّينَ الِ طه وَ يس، وَ اَنْ تَجْعَلَنى فِى الْقِيمَةِ مِنَ الاْمِنينَ مُطْمَئِنّينَ الْفائِزينَ الْفَرِحينَ الْمُسْتَبْشِرينَ، اَللّهُمَّ اكْتُبْنى فِى الْمُسْلِمينَ، وَ اَلْحِقْنى بِالصّالِحينَ، وَ اجْعَلْ لى لِسانَ صِدْقٍ فِى الاْخِرينَ، وَ انْصُرْنى عَلَى الْباغينَ، وَ اكْفِنى كَيْدَ الْحاسِدينَ، وَ اصْرِفْ عَنّى مَكْرَ الْماكِرينَ، وَ اقْبِضْ عَنّى اَيْدِى الظّالِمينَ، وَ اجْمَعْ بَيْنى وَ بَيْنَ السّادَةِ الْمَيامينَ فى اَعْلا عِلّيينَ، مَعَ الَّذينَ اَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ مِنَ النَّبِيّينَ وَ الصِّديقينَ وَ الشُّهَداءِ وَ الصّالِحينَ بِرَحْمَتِكَ يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ.
از دور و نزديك
زيارت مختصر حضرت سيّدالشّهداء عليهالسلام و حضرت اباالفضل عليهالسلام و شاهزاده علىّاكبر و ساير شهداء از دور و نزديك.(1)
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَباعَبْدِاللّهِ الْحُسَيْنِ عليهالسلام ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا ثارَ اللّهِ وَ ابْنَ ثارِهِ، وَ عَلى وَلَدَيْكَ الشَّهيدَيْنَ الْعَلِيّيْن، وَ عَلَى ابْنِ اَخيكَ قاسِمِ بْنِ حَسَنْ، وَ عَلى ابْنِ عَمِّكَ مُسْلِمِ بْنِ عَقيل، وَ عَلَى الشُّهَداءِ مَعَكَ وَ لَكَ، وَ الْمَلائِكَةِ الْمُحْدِقينَ بِحَرَمِكَ وَ رَحْمَةُ اللّهِ وَ بَرَكاتُهُ.
زيات حضرت اباالفضل العبّاس عليهالسلام از دور و نزديك
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْعَبْدُ الصّالِحِ الصِّدّيقُ الْمَواسى، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا ناصِرَ دينِ اللّهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا ناصِرَ حُسَيْنِ الصِّدّيقِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا ناصِرَ حُسَيْنِ الشَّهيد عَلَيْهِالسَّلام،
1. ظاهراً اين زيارات از مجعولات نويسنده مىباشد و در كتب معتبره يافت نشد.
(395)
عَلَيْكَ مِنِّىَ السَّلامُ ما بَقيتُ وَ بَقِىَ اللَّيْلُ وَ النَّهار بِاَبى اَنْتَ وَ اُمّى وَ رَحْمَةُ اللّهِ وَ بَرَكاتُهُ.
زيارت حضرت علىّ بن موسى الرّضا عليهالسلام
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا غَريبَ الْغُرَباءِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا مُعينَ الضُّعَفاءِ، لَعَنَ اللّهُ مَنْ ظَلَمَكَ وَ اَمَرَ بِهَتْكِ حُرْمَةِ قُبَّتِكَ وَ رَحْمَةُ اللّهِ وَ بَرَكاتُهُ.
زيارت حجّة منتظر عليهالسلام
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا صاحِبَ الزَّمان، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا خَليفَةَ الرَّحْمن، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا شَريكَ الْقُرْآن، اَلْغَوْث اَلْغَوْث اَلْغَوْث اَدْرِكْنى عَجِّلْ ظُهُورَكَ وَ رَحْمَةُ اللّهِ وَ بَرَكاتُهُ.
زيارت حضرت آمنه مادر حضرت پيغمبر، و حضرت فاطمه بنت اسد مادر حضرت اميرالمؤمنين عليهالسلام ، و دختران حضرت ختمى مرتبت و ائمه عليهمالسلام ، و حضرت خديجه كبرى از دور و نزديك.
اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا سَيِّدَتى وَ مَوْلاتى يا امِنَه، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا سَيِّدَتى فاطِمَة اُمِّ اَميرِالْمُؤمِنين، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا خَديجَةَ الْكُبْرى، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا زَيْنَبَ يا اُمِّ كُلْثُوم يا سُكَيْنَةَ وَ يا فاطِمَةَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكُنَّ يا بَناتِ الرَّسُولِ وَ الاْءَئِمَّةِ وَ رَحْمَةُ اللّهِ وَ بَرَكاتُهُ.
زيارتگاه مكه معظمّه زادها اللّه شرفا و تعظيما [زيارت عبد مناف]
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا فَخْرَ سُلالَةِ اِبْراهيمِ الْخَليل، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا جَدَّ خَيْرَ سَليل، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا ذَاالْجُودِ وُ الْكَرَمِ وَ الاْءِنْصافِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا شَرَفَ الاْءَشْرافِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا سَيِّدى يا عَبْدَمَنافٍ وَ رَحْمَةُ اللّهِ وَ بَرَكاتُهُ.
زيارت حضرت عبدالمطلّب عليهالسلام
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا سَيِّدَ الْبَطْحاء، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا ذَاالْمَجْدِ وَ الْبَهاء، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا جَدَّ رَسُولِ اللّهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا جَدَّ خَيْر خَلْقِ اللّهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا شيبة الْحَمْد يا
(396)
عَبْدَالْمُطَلِّبِ وَ رَحْمَةُ اللّهِ وَ بَرَكاتُهُ.
زيارت حضرت ابوطالب عليهالسلام
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا كَفيلَ خاتَمِ النَّبِيّينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَمَّ اَشْرَفِ الْمَبْعُوثينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا اَميرِالْمُؤمِنينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا وَصِىِّ رَسُولِ رَبِّ الْعالَمينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عِمْرانَ [يا] اَباطالِب عَلَيْهِ السَّلام وَ رَحْمَةُ اللّهِ وَ بَرَكاتُهُ.
زيارت حضرت آمنه عليهاالسلام
اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا اُمِّ خاتَمِ النَّبِيّينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا اُمَّ مَنْ خَلَقَهُ وَ الاْدَمَ بَيْنَ الْمآءَ وَ الطّينِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ اَيَّتُهَا الْجَليلَةُ الْكَريمَة اُمُّ خَيْرِ الْمُنَتَجَبِ آمِنَة بِنْتُ وَهَبْ وَ رَحْمَةُ اللّهِ وَ بَرَكاتُهُ.
زيارت حضرت خديجه كبرى عليهاالسلام
اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا زَوْجَةَ خاتَمِ النَّبِيّين، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا مَنْ بَذَلَتْ اَموالها لِتَرْويجِ دينِ الْمُبين، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا اُمَّ فاطِمَةَ الزَّهْراءِ سَيِّدَةِ نِساءِ الْعالَمينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا جَدَّةَ الاْءَئِمَّةِ الْمَعْصُومين، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا سَيَّدَة الْحَرَمِ وَ الْمِناءِ وَ رَحْمَةُ اللّهِ وَ بَرَكاتُهُ.
زيارتگاه مدينه طيّبه
حضرت رسول و حضرت زهراء و ائمه بقيع را در همان زيارت چهارده معصوم بخواند، زيارت مادر حضرت اميرالمؤمنين عليهالسلام در ائمه بقيع.
اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا اُمَاَميرِالْمُؤمِنينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا اُمَّ قاتِلِ الْمُشْرِكينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا كافِلَةَ مُحَمَّدٍ خاتَمِ النَّبِيّينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا مَنْ ظَهَرَتْ شَفَقَتُها عَلى رَسُولِ رَبِّ الْعالَمينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا مَنْ تَرْبِيَتُها لِوَلِىِّ اللّهِ الاْءَمينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا اُمَّ الاْءَئِمَّةِ الْمَعْصُومينَ وَ رَحْمَةُ اللّهِ وَ بَرَكاتُهُ.
(397)
زيارت حضرت ابراهيم پسر حضرت پيغمبر صلىاللهعليهوآله
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الرُّوحُ الزّاكِيَةُ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا النَّفْسُ الشَّريفَةُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا السُّلالَةُ الشَّريفَةُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يَابْنَ خَيْرِ الْوَرى، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يَابْنَ النَّبِىِّ الْمُجْتَبى، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اِبْراهيم ابْنَ الْمَبْعُوثِ اِلى كافَّةِ الْوَرى وَ رَحْمَةُ اللّهِ وَ بَرَكاتُهُ.
زيارت دختران حضرت پيغمبر زينب و امّكلثوم و رقيّه
اَلسَّلامُ عَلَيْكُنَّ اَيَّتُهُنَّ النِّساءُ الْمُخَدَّراتِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكُنَّ اَيَّتُهُنَّ النِّساءُ الشَّهيدات، اَلسَّلامُ عَلَيْكُنَّ اَيَّتُهَا النِّساءُ الْمَظْلُوماتِ زَيْنَبُ وَ رُقَيَّةُ وَ اُمُكُلْثُومِ وَ رَحْمَةُ اللّهِ وَ بَرَكاتُهُ.
زيارت حضرت فاطمه امّالبنين مادر حضرت اباالفضل عليهالسلام
در اوّل بقيع بين قبرهايى كه عاتكه و صفيّه عمّتان حضرت ختمى مرتبت، كه از زمان وفات آن حضرت كه در سنه شصت و نه بوده تا هزار و سيصد و نه، كه هزار و دويست و هشتاد مىشود معلوم نبوده. جناب حجّةالاسلام آقاى والد معيّن نموده و صندوقى ترتيب داده، و فعلاً زيارتگاه است و از آثار باقيه قرار گذاشته. اميد كه شيعيان و دوستان محض حضرت اباالفضل العبّاس عليهالسلام در تزيين و ترويج اين قبر محترم كوشند، و هر حاجى كه مشرّف شود يادگارى از خود باقى گذارد و خدمت نمايد از فرش و چراغ و غيره التماس دعا داريم.
اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا سَيِّدَتى زَوْجَةَ اَميرِالْمُؤمِنينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا زَوْجَةَ اَشْرَفِ الْمَخْلُوقينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا اُمَّ خَيْرِ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّيقينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ اَيَّتُهَا الْباكِيَةُ عَلى اَوْلادِهَا الاْءَرْبَعَةِ الشُّهَداءِ فى وَقْعَةِ كَرْبَلاءِ لِنُصْرَةِ سَيِّدِ الشُّهَداءِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ اَيَّتُهَا الْجَليلَةُ الْكَريمَةُ النَّبيلَةُ فاطِمَةُ اُمُالْبَنينَ وَ عَلى اَوْلادكِ الشُّهَداءِ وَ رَحْمَةُ اللّهِ وَ بَرَكاتُهُ.
زيارت حضرت عاتكه و صفيّه عليهماالسلام
اَلسَّلامُ عَلَيْكُما يا سَيِّدَتانِ الْجَليلَتان، اَلسَّلامُ عَلَيْكُما يا كَريمَتانِ النَّبيلَتان، اَلسَّلامُ عَلَيْكُما يا بِنْتا عَبْدِالْمُطَّلبِ وَ رَحْمَةُ اللّهِ وَ بَرَكاتُهُ.
(398)
زيارت حمزه سيّد الشّهداء عليهالسلام در احد
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَمَّ رَسُولِ اللّهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا خَيْرَ الشُّهَداءِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَسَدَ اللّهِ وَ اَسَدَ رَسُولِهِ، اَشْهَدُ اَنَّكَ قَدْ جاهَدْتَ فِى اللّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَجُدْتَ بِنَفْسِكَ وَ نَصَرْتَ رَسُولَ اللّه وَ كُنْتَ فيما عِنْدَ اللّهِ سُبْحانَهُ راقِبا، بِاَبى اَنْتَ وَ اُمّى اَتَيْتُكَ مُتَقَرِّبا اِلَى اللّهِ وَ رَسُولِهِ وَ رَحْمَةُ اللّهِ وَ بَرَكاتُهُ.
زيارت شهداء احد
اَلسَّلامُ عَلَيْكُمْ اَيُّهَا الشُّهَداءُ الْمُؤمِنُونَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكُمْ يا اَهْلَ بَيْتِ الاْيمان وَ التَّوحيد، اَلسَّلامُ عَلَيْكُمْ يا اَنْصارَ دينِ اللّهِ وَ اَنْصارَ رَسُولِهِ عَلَيْهِ وَ الِهِ السَّلام، اَلسَّلامُ عَلَيْكُمْ بِما صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَى الدّارِ، لَعَنَ اللّهُ مَنْ ظَلَمَكُمْ وَ قَتَلَكُمْ وَ رَحْمَةُ اللّهِ وَ بَرَكاتُهُ.
زيارتگاه شام، حضرت رقيه در وسط بازار جنب خرابه
اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ رَسُولِ اللّهِ خاتَمِ النَّبِيّينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ اَميرِالْمُؤمِنينَ وَ سَيِّدِ الْوَصِيّينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ الْحُسَيْنِ الشَّهيدِ سَيِّدِ الْمَظْلُومينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا سَيِّدَتى يا رُقَيَّةَ اَيَّتُهَا الْمَظْلُومَةُ الصَّغيرَةُ وَ رَحْمَةُ اللّهِ وَ بَرَكاتُهُ.
زيارت حضرت عبداللّه پدر حضرت پيغمبر صلىاللهعليهوآله در مدينه
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا خَيْرٍ كَثيرٍ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَباشافِعِ الْمَحْشَرِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا مَنْ خُلِقَ لِوُجُودِهِ الشَّمْسُ وَ الْقَمَرُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَبْدَاللّهِ الْخالِقِ الْقَضاءِ وَ الْقَدَرِ، اَلسَّلامُ عَلَيكَ وَ عَلى وَلَدِكَ وَ بِنْتِهِ فاطِمَةَ الزَّهْراءِ وَ صِهْرِهِ اَبى الاَئمَةِ الْحادِى عَشَر وَ رَحْمَةُ اللّهِ وَ بَرَكاتُهُ.
زيارت حضرت زينب عليهاالسلام
اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ رَسُولِ اللّهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ اَميرِالْمُؤمِنينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا
(399)
بِنْتَ سَيِّدِ الْوَصِيّينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ قائِدِ الْغُرِّ الْمُحَجِّلينَ تَحْتَ لِواءِ الْحَمْدِ اِلى جَنّاتِ النَّعيم، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ فاطِمَةَ الزَّهْراءِ الاْءِنْسِيَّةِ الْحَوْراءِ سَيِّدَةَ نِساءِ الْعالَمينَ، وَ عَلى جَدِّكَ وَ اَبيكَ وَ اُمِّكَ وَ اِخْوانِكَ وَ عَلَى التِّسْعَةِ الْمَعْصُومينَ مِنْ وُلْدِ الْحُسَيْنِ وَ رَحْمَةُ اللّهِ وَ بَرَكاتُهُ.
زيارت ساير امامزادگان
زيارت مأثوره(1) از براى تمام امامزادگان چه منصوص الزّياره باشند يا نباشند، چه امامزادگان مذكور در اين كتاب باشند يا خير.
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا السَّيِّدُ الزَّكِىِّ الطّاهِرُ الْوَلِىِّ وَ الدّاعِىُ الْخَفِىَّ، اَشْهَدُ اَنَّكَ قُلْتَ حَقّا وَ نَطَقْتَ حَقّا وَ صِدْقا وَ دَعَوْتَ اِلى مَوْلاىَ وَ مَوْلاكَ عَلانِيَةً وَ سرّا فازَ مُتَّبِعُكَ وَ نَجا مُصَدِّقُكَ وَ خابَ وَ خَسِرَ مُكَذِّبُكَ وَ المُتَخَلِّفُ عَنْكَ، اِشْهَدْ لى بِهذِهِ الشَّهادَةِ لاِءَكُونَ مِنَ الْفائِزينَ بِمَعْرِفَتِكَ وَ طاعَتِكَ وَ تَصْديقِكَ وَ اتَّباعِكَ، وَ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا سَيِّدى وَ ابْنَ سَيِّدى اَنْتَ بابُ اللّهِ الْمُؤتى مِنْهُ وَ الْمَأخُوذُ عَنْهُ اَتَيْتُكَ زائِرا وَ حاجاتى لَكَ مُسْتَوْدِعا وَ ها اَنَا ذا اَسْتَوْدِعُكَ دينى وَ اَمانَتى وَ خَواتيمَ عَمَلى وَ جَوامِعَ اَمَلى اِلى مُنْتَهى اَجَلى وَ السَّلامُ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَةُ اللّهِ وَ بَرَكاتُهُ.
در حرم هر يك از چهارده معصوم و حضرت اباالفضل العباس عليهالسلام و حضرت علىّاكبر و ساير شهداء اقلاًّ دو ركعت نماز زيارت بخواند، و براى حضرت عبدالعظيم عليهالسلام و حضرت فاطمه معصومه عليهاالسلام على اختلاف الروايات دو ركعت نماز زيارت [به نيابت] يا هديه بخواند، و براى ساير امامزادگان دو ركعت نماز هديه بخواند. و سوره مباركه تبارك در هر حرم بخواند يا هفت مرتبه انّا انزلناه. و مطلقا در حرم حضرات چهارده معصوم و حضرت ابىالفضل العبّاس عليهالسلام و حضرت علىّاكبر پشت به قبله و رو به ضريح مبارك زيارتنامه بخواند. و در حرم حضرت
1. بحارالانوار، ج 99، ص 272؛ مصباح الزائر، ص 260.
(400)
عبدالعظيم عليهالسلام و حضرت معصومه عليهاالسلام كه حكم امام دارد بالاى سر مبارك پشت به قبله رو بر آن حضرت بخواند صحيح است، و ساير امامزادگان را بالاى سر مبارك بخواند.
ترجمه شيخ ابوالفتوح رازى(1)
بِسمِ اللّه الرَّحمنِ الرَّحيمِ
الحمد للّه الملك المنّان، الّذى ليس سواه سلطان، و شرّفنا بنزول القرآن، و جعل فيه المحكم و المتشابه خير بيان، و اسرى نبيّنا محمّدا خير مكان، و خصّ علينا بخلافته من بين الانسان، و علّمه جميع العلوم و كتب السّمائيّة ممّا يكون و ما كان، و خصّه بفاطمة سيّدة نساء الإنس و الجان، و صيّر ذريّتها ائمّتنا صاحب الكوثر و الميزان، و فضّلنا ببركتهم على ساير الاديان، و ادخلنا الجنّة الّتى فيها العصف و الرّيحان، و هىّء لاعدائهم و مبغضيهم و غاصبى حقوقهم النيران.
و بعد چنين گويد عبد مذنب عاصى، ابن محمّد مهدى بن رجبعلى الشّاهزاده عبدالعظيمى الحائرى الرّازى، محمّد جواد الشرّيف الرّضوى النجفى، انّ الشيخ الجليل و المولى النبيّل العالم الّذى ليس له بديل، صاحب الاصل الاصيل قدوة المفسّرين من اهل التنزيل و التّأويل، و مروّج شريعة سيّد المرسلين و مشيّد ملّة خاتم النبيّن، ناشر اثار اخبار الائمة الطّاهرين و سلطان الدّين جمال الدّين حسين بن على بن
1. ترجمه شيخ المحدّثين رئيس الملّة و الدّين افتخار المتقدّمين، شيخ ابوالفتوح رازى عليه الرّحمه را چنانچه در اين اوراق جناب مستطاب اجلّ العلماء العظام، ملاذ الاسلام مروّج الاحكام عمدة الفقهاء الكرام حاج شيخ محمّد جواد مجتهد نسّابه محدّث شاهزاده عبدالعظيم رازى سلمه اللّه تعالى و وفّقه لنشر الأخبار زحمت كشيده جمع نمودهاند، ملاحظه شده صحيح است من البداية الى النّهاية. حرّره الاحقر الجانى محمّد الغروىّ الشرابيانى، فى الخامس و العشرين من شهر جمادى الثّانى من شهور سنه 1320.
شايان يادآورى است كه شرح حال شيخ ابوالفتوح رازى ربطى به اين مجموعه ندارد، و لكن از آن جايى كه اين شرح حال در پايان كتاب نورالآفاق ضميمه شده و به چاپ رسيده بود، و ايشان نيز يكى از دانشمندان و عالمان شهر رى است، مناسب ديده شد كه در اينجا درج شود.
(401)
محمّد بن احمد بن حسين بن احمد الخزاعى النيسابورى الاصل المعروف بشيخ ابوالفتح الرّازى المفسّر بالفارسى، كان عليه الرّحمة من علماء التّفسير و الكلام و اعاظم ادباء الاعلام و افاخم الناقلين لاحاديث اهل الاسلام.
در لقب و كنيه شيخ ابوالفتوح
شيخ بزرگوار اسمش حسين است، لقبش جمالالدّين، كنيهاش ابوالفتوح، از اعاظم علماء اماميّه بوده، پدرش على بن محمّد بن احمد است كه احمد نسبت را به بديل بن ورقاء خزاعى صحابى مىرساند، كه از صحابه حضرت اميرالمؤمنين عليهالسلام ، سلطان المتقين قاتل المشركين حجّة اللّه تعالى فى العالمين علىّ بن ابيطالب عليهالسلام ، بوده و از دوستان و بندگان آن حضرت.
صاحب استيعاب(1) مىنويسد كه: خزاعه صندوق اسرار و خزانه اصلحه سيّد ابرار بوده، و خزاعه از خزع مشتق است، و او در لغت به معنى جداكردن است در وقتى كه از مكه معظّمه زادهااللّه شرفا بيرون مىآمدند از حاج جدا مىشدند، و در جنگها شجاعتها اظهار مىكردند و شمشيرها محض دين مبين مىزدند چنانچه شاعر ازدى گفته:
فَلَمّا هَبَطْنا بَطْنَ مُرٍّ تَخَرَّعَتْ
|
خُزاعَةَ عَنّا فى حُلُولِ كَراكِرٍ
|
صاحب مجمع(2) در لغت خزع مىفرمايد: خزع به معنى فرق است، و خزاعه طايفه از بنىازد مىباشند كه رئيس ايشان عمرو بن ربيعة بن حارث بوده، چون طايفه جرهم كه رئيس ايشان عمرو بن حرث جرهمى بوده به مكّه معظّمه رسيدند بىاحترامى كردند، حضرت اقدس الهى جلّ شأنه العالى رعاف و مورچه را بر ايشان موكّل گردانيده، پس خزاعه را بر ايشان مسلّط فرموده ايشان را فنا كرده و متفرّق ساخته، و خود والى خانه كعبه شد. ولى خزاعه بر امارت باقى بوده تا قصىّ بن كلاب جدّ امجد
1. الاستيعاب، ج 1، ص 150.
2. مجمع البحرين، ج 1، ص 641.
(402)
حضرت ختمى مرتبت صلىاللهعليهوآله آمدند و خزاعه را از حرم محترم بيرون كردند و خود والى خانه شد.
شيخ عبدالجليل القزوينى الرّازى(1) مىنويسد كه: خواجه ابوالفتوح رازى مصنّف بيست مجلّد تفسير قرآن بوده كه تمام علماء طالب و راغب خواندن آنها شدند و مىلنگد در فهم او پاى صاحبان فهم، و اغلب آنها عربى است. و تفسير فارسى نيز داشته. صاحب روضات الجنات مىنويسد: كه بنو خزاعة كانوا من شيعة ال محمّد و محبّيهم الاصفياء عن القديم.(2)
شيخ رشيد بن شهرآشوب مازندرانى و شيخ منتجبالدّين بن بابويه قمى مىنويسد در كتاب معالم(3) و فهرست(4) مىنويسد كه: شيخ ابوالفتوح بن على رازى صاحب كتاب تفسير بوده موسوم به روض الجنان و روح الجنان فى تفسير القران كه به فارسى تفسير فرموده و فارسى عجيبى است شيخ فقيه عبداللّه بن حمزه طوسى مىنويسد شيخ ابوالفتوح عالم و واعظ و مفسّر است.
له تصانيف منها التفسير المسمّى بروض الجنان و روح الالباب كه بيست مجلّد است، و كتاب شرح الشّهاب، و جلالت و نبالت و علم و فضل آن جناب از كتاب تفسير كلام اللّه تعالى معلوم مىشود، معاصر صاحب كشّاف بوده، و رسيده است صاحب كشّاف را بعضى از آنها هر چند فارسى است. امّا انه فى وثاقة التحرير و عذوبة التقرير و دقّة النظر من غير النّظير.
و امام فخر رازى كتاب تفسير كبير خود را از او اقتباس كرده و اصل بيان او همان است و اضافه كرده است بر او بعضى تشكيكات واهيه خود را، و از تلامذه شيخ بوده.
و از براى جناب شيخ نيز تفسير عربى است كه تمام به دست آورده نشده، و تفسير فارسى يكصد و بيست و چهار هزار بيت است، در چهار جلد.
1. رجوع شود به كتاب نقض، ج 1، ص 212.
2. روضات الجنات، ج 2، ص 306.
3. معالم العلماء، ص 175.
4. فهرست منتجب الدين، ص 48، ش 78.
(403)
صاحب مجالس المؤمنين مىنويسد: قدوة المفسّرين الشيخ ابوالفتوح الحسين بن علىّ بن محمّد بن احمد الخزاعى الرّازى، از علماء تفسير و كلام و عظماى ادباء انام است، از خاندان فضل و بزرگى و اولاد امجاد بديل بن ورقاء الخزاعى است، كه از كبار صحابه و اكابر خزاعه بود. و سابقا در مجلس طوايف مؤمنين و مجلس صحابه مخلصين شرح اخلاص بنىخزاعه، خصوصا عبداللّه و محمّد و عبدالرّحمن پسران بديل مذكور، و جانسپارى ايشان در حرب صفّين در ركاب حضرت اميرالمؤمنين عليهالسلام مسطور گشته. و جدّ او خواجه امام سعيد ابوسعيد كه مصنّف كتاب موسوم به روضة الزهراء است از اعلام زمان خود بوده. و عمّ او شيخ فاضل ابومحمّد عبدالرّحمن بن احمد بن احمد بن الحسين النيسابورى رحمة اللّه از مشاهير روزگار است.
و بالجمله ماثر فضل و مساعى جميله او در تفسير كتاب كريم و ابطال تأويلات سقيم مخالفان اثيم و تعنفات نامستقيم مبتدعان رجيم بر همگى مخفى نيست. از تفسير فارسى او ظاهر مىشود كه معاصر صاحب كشّاف بوده، و بعضى از اشعار صاحب كشّاف به او رسيده؛ امّا كشّاف به نظر او نرسيده. و اين تفسير فارسى در وثاقت تحرير و عذوبت تقرير و دقت نظر بىنظير است. فخرالدّين رازى اساس تفسير كبير خود را از آنجا اقتباس نموده، و جهت دفع آن، حال بعضى از تشكيكات خود را بر آن افزوده در مطاوى اين مجالس پرنور شطرى از روايات و لطايف نكات و اشارات او مسطور است. و او را تفسيرى عربى هست كه در خطبه تفسير فارسى به آن اشاره نموده امّا تا غايت به نظر مطالعه فقير نرسيده.
و شيخ عبدالجليل رازى در بعضى از مصنّفات خود ذكر شيخ ابوالفتوح نموده و گفته كه خواجه امام ابوالفتوح رازى مصنّف بيست مجلّد است از تفسير قرآن، و در موضع ديگر گفته كه خواجه امام ابوالفتوح رازى را بيست مجلّد از تفسير قرآن تصنيف اوست كه ائمه و علماى همه طوايف طالب و راغبند آن را. و ظاهرا اكثر آن مجلّدات از تفسير عربى او خواهد بود وفقنا اللّه تعالى لتحصيله و الإستفادة منه بمنه
(404)
وجوده؛ از بعضى ثقات مسموع شده كه قبر شريفش در اصفهان واقع است. و اللّه تعالى اعلم.
ترجمه على پدر شيخ ابوالفتوح
و در كتاب تذكره رى كه از تأليفات اين اقل خدّام شريعت مطهّره محمّد جواد الخازن الرازى است نگاشته شده كه، پدر اين بزرگوار الشيخ الجليل علىّ بن محمّد از اجلاى علماى اماميّه بوده، و پدر علىّ كه جدّ شيخ ابوالفتوح است محمّد بن احمد(1)، و كنيه او ابوسعيد است، و لقب او مفيد از بزرگان دين بوده و از براى او كتب كثيره است از آن جمله كتاب الروضة الزّهراء است فى مناقب الزّهراء و كتاب الفرق بين المقاتلين و كتاب تشبيه على عليهالسلام بذى القرنين و كتاب الاربعين من الاربعين فى فضائل اميرالمؤمنين عليهالسلام و كتاب منى الطّالب فى ايمان ابى طالب عليهالسلام و كتاب رسالة الواضحة فى بطلان دعوى الناصبة و كتاب التقسيم فى بيان التقسيم و كتاب ما لابدّ من معرفته و كتاب مولى و غير آنها كه ثبت شده است.
و جدّ دوّم او الشيخ الجليل احمد است(2)، كه قبر مباركش نيز در رى است از اجلاى علماى اماميّه بوده؛ و صاحب مجالس المؤمنين مىنويسد: و من جدوده العالية الشيخ الثقة احمد بن حسين بن احمد الخزاعى نزيل الرّى، و هو الّذى قرء على السيّدين و شيخنا الطّوسى صاحب كتاب امالى كه در حديث است در چهار جلد، و كتاب عيون الاحاديث و كتاب الروضة فى الفقه و كتاب مفتاح الاصول، چنانچه شيخ منتخبالدّين در فهرست(3) نوشته كه احمد را نيز پسر ديگر بوده سواى على كه عمّ جناب شيخ ابوالفتوح
1. ر.ك: معجم رجال الحديث، ج 15، ص 241؛ هدية العارفين، ج 2، ص 90؛ معجم المؤلفين، ج 8، ص 252؛ امل الآمل، ج 2، ص 240؛ فهرست منتجب الدين، ص 102.
2. فهرست منتجب الدين، ص 32؛ نقد الرجال، ج 1، ص 116؛ جامع الرواة، ج 1، ص 46؛ امل الآمل، ج 2، ص 110؛ مرآة الكتب، ص 242؛ هدية العارفين، ج 1، ص 80.
3. فهرست منتجب الدين، ص 75؛ و نيز ر.ك: جامع الرواة، ج 1، ص 446؛ امل الآمل، ج 2، ص 147؛ الفوائد الرجاليه، ج 2، ص 14.
(405)
مىشود. و هو الشيخ الفاضل الحافظ المفيد ابومحمّد عبدالرّحمن بن احمد بن حسين آنكه از تلامذه شيخ فقيه جليل محمّد بن زيد بن على فارسى بوده، صاحب كتاب وصايا و كتاب الغيبة و غيرها است. و در عهد خود از جمله مشايخ رى و واعظ بوده در شرق و غرب مسافرت كرده. و سمع الاحاديث من المؤالف و المخالف. و نيز از كتب او است سفينة النجاة فى مناقب اهل بيت العلويات و امالى و عيون الاخبار و جمعى از مواعظ و آداب نوشته. و روايت مىكند به اسناد از مشايخ پدرش سه نفر كه مقدّم شد و از ابنسراج و كراچى. و چنانچه در فهرست است پدر او الشيخ الورع الفاضل الايام تاجالدّين حسين بن ابومحمّد احمد رازى است كه از جمله علماى اماميه بوده.
ترجمه خواهرزاده شيخ ابوالفتوح
و نيز در فهرست(1) است كه خواهرزاده او فخرالدّين ابوسعيد بن احمد بن محمّد الخزاعى الرازى است از علماى رى بوده. و نيز خواهرزاده شيخ ابوالفتوح است و مىنويسد: اعلموا ان الشيخ الامام ابوالفتوح و اقوامه الصالحون من اجلاء بيوتات العرب المستوطنين فى ديار العجم، و ليس يفى هذه العجالة بناء كل واحد منهم بالخصوص؛
در اجازات شيخ ابوالفتوح
امّا رواية الشيخ ابوالفتوح فهى عن ابيه الفاضل علىّ بن محمّد بن احمد، و عن عمّه عن جدّهم عن جدّه عن والد جدّه المشار الى اسمائهم و مراتبهم، و كذا عن الشيخ المفيد عبدالجبّار بن على المقرى الرّازى، و الشّيخ ابى علىّ بن شيخنا الطوسى، و الشيخ رشيد بن شهرآشوب المازندرانى.
و الشيخ منتجبالدّين بن بابويه القمى صاحب فهرست(2) و لؤلؤ، شيخ ابوالفتوح را
1. فهرست منتجب الدين، ص 37 و 93.
2. رجوع شود به فهرست، ص 48؛ معالم العلماء، ص 15.
(406)
احمد ذكر كردهاند، و رساله مختاريه به فارسى نوشته كه در مصائب اهل بيت اخيار است.
و رياض العلماء(1) كه رساله يوحنّا است به فارسى كه يكى از جوارى هارون الرّشيد بوده، و كتاب تبصرة العوام و كتاب تفاصيل الملل و النّحل به فارسى و كتاب شرح الشّهاب و روح الجنان تفسير فارسى و روض الجنان و روح الالباب تفسير عربى.(2)
و در اجازه كبير است كه شرح الشّهاب از شيخ امام فضلالدّين بن حسن بن علىآبادى است فى علم الادب، و شيخ ابوالفتوح او را شرح كرده موسوم به روح الاحباب و روح الالباب است.
در اينكه قبر مرحوم شيخ ابوالفتوح در رى است
ابنحمزه در كتاب ايجاز المطالب فى ابراز المذاهب مىنويسد: و در كتاب هادى الى النجاة فى جميع المهلكات كه من در رى در وفات شيخ ابوالفتوح رازى حاضر بودم وصيّت كرد كه او را در جوار عالم آلمحمّد حضرت عبدالعظيم عليهالسلام حسنى دفن نمايند، و در آنجا بودم برحسب وصيّت مدفون شد. پس به عزم مكه معظّمه ـ زادها اللّه ـ شرفا مشرّف شده گذارم به شهر اصفهان افتاده و در آنجا مقبره شيخ ابوالفتوح عجلىّ شافعى بوده؛ مردم اصفهان گمان مىكردند كه اين شيخ ابوالفتوح رازى است، علماى شيعه اثنىعشريه بدين اعتقاد آنقدر به زيارت مىرفتند كه مردم رى به زيارت عبدالعظيم حسنى مشرف نمىشدند. و اين اشتباه صاحب مجالس المؤمنين نموده و هذا غلط واضح.
و مرحوم اردبيلى عليه الرّحمه مىنويسد كه چون به اصفهان رفتم ديدم مردم به
1. رياض العلماء و حياض الفضلاء، ج 2، ص 156.
2. متن اين 5 سطر اخير مطابق با نسخه سنگى است، و لكن همانطور كه ملاحظه مىشود متن نامفهوم است و ظاهراً سقط و افتادگى و جابجائى دارد.
(407)
عادت پدران خود به زيارت ابوالفتوح عجلى شافعى مىرفتند، و گمان مىكردند جناب شيخ ابوالفتوح رازى است. و حال آنكه قطعا مزار آن جناب در رى است.
و صاحب لؤلؤ اسم شيخ ابوالفتوح را احمد نوشته، و اين اشتباه است چنانچه در كشف الظّنون عن اسامى الكتب و الفنون(1) مىنويسد كه: ابوالفتوح احمد بن على، سواى ابوالفتوح معروف است. و او برادرزاده شيخ مذكور است؛ كما نصّ فى اجازة الكبير. و معاصر جاراللّه ابوالقاسم محمود بن عمر بن محمّد بن عمرو زمخشرى صاحب كشّاف بوده. و وفات صاحب كشّاف در سنه 528 پانصد و بيست وهشت از هجرت بوده، و بنابر خبرى سى و هشت و در همان زمان يا قدرى قبل كه پانصد و بيست بوده باشد يا بعد كه چهل بوده باشد شيخ ابوالفتوح وفات كرده. از علماى مروّج رأس مأة خامسه بود. و برخى او را از تلامذه حسن بن حسين بن حسن بن حسين بن بابويه قمّى نوشتهاند قبر شريفش در صحن حضرت امامزاده حمزة بن امام موسى كاظم عليهالسلام در جوار حضرت آلمحمّد ابوالقاسم عبدالعظيم بن عبداللّه القافة بن علىّ الشّديد بن حسن الامير بن زيد الجواد بن امام حسن المجتبى بن اميرالمؤمنين عليهالسلام كه جلالت آن حضرت اجلى من القمر، مناقبش اكثر من المدر است.
و درباره آن حضرت كتب كثيره تأليف شده اخبار العظيمية شيخ صدوق عليه الرحمه، و رساله صاحب بن عباد، ترجمه صدرالمتألّهين ملاّصدرا شارح اصول كافى، كتاب روح و ريحان و جنّة النّعيم، و كتاب تحفة العظيميّة و اخبار العظيميّة و خصائص العظيميّه است كه اين اقلّ سه كتاب اخير را به شكرانه نعمات آن حضرت كه از هفتصد سال قبل ابا عن جدّ از خدّام والامقامش محسوب مىشوم، و به ترويج شريعت مطهّره در اين آستانه مقدّسه مشغول بودهايم. و فعلاً بحمداللّه تعالى به ترويج شريعت مطهّره و نظم آن آستانه مباركه و خازنى آن حضرت مشغول مىباشم تأليف مىنمودم. و كتاب اخير به حليه طبع آراسته شده، اميد است انشاء اللّه تعالى دو كتاب ديگر هم به مرحمت آن حضرت به حليه طبع آراسته گردد تا جلالت آن حضرت بر
1. كشف الظنون، ج 3، ص 988.
(408)
عوام و خواص معلوم گردد.
مقبره مبارك شيخ ابوالفتوح قدسسره روى به قبله است كه سابقا اين صحن از مدارس معظّمه رى بوده، و قبر شيخ در مدرس بوده چنانچه ابوعبداللّه ياقوت حموى صاحب معجم البلدان(1) مىنويسد، و در تحفه العظيميّه نيز مسطور است كه در سنه 600 از هجرت وارد رى شدم، شهر بزرگى ديدم، انهار جاريه اشجار كثيره و مدارس متعدّده و اعظم ايشان مدرسه سيّد ابوالفتوح رازى بوده، كه چهار صد مرد فقيه در آن تدريس مىكردند. و تمام مدرسه از كاشى كبود بود و درب مدرسه روى به قبله مقابل محلّه سكّة الموالى كه از محلاّت معظم رى بوده كه تمام سكنه آن شيعيان بودند. و تشريففرمايى حضرت عبدالعظيم عليهالسلام هم در همان محلّه شده، و سردابى كه آن حضرت مشغول به عبادت بوده فعلاً موجود است. و مكان مزار محترمه آن حضرت باغ شيخ عبدالجبّار رازى بوده نزد شجره تفاح چنانچه حضرت ختمى مرتبت صلىاللهعليهوآله خبر داده بودند كه محلّ دفن حضرت عبدالعظيم عليهالسلام خواهد شد. و اين باغ جنب مدرسه بوده و درب مدرسه و سر در خيابان فعلاً باقى است. تفصيل اين مقام را در تحفة العظيميّه عرض نمودهام.
مقبره شيخ ابوالفتوح قدسسره مدّتى متروك بوده، شمع و چراغى نداشته تا زمان تشرّف... به آستان مبارك حضرت سلطان السّلاطين حضرت علىّ بن موسى الرّضا عليهالسلام ، كتاب تفسير فارسى شيخ را در كتابخانه مبارك مشاهده فرمودند، در توليت و حكومت مرحوم مغفور امين الملك طاب ثراه در حضرت عبدالعظيم عليهالسلام ، دستخط مبارك در آنجا شرف صدور يافت كه مقبره مباركه تعمير شود و به صلاحديد مرحوم حجّةالاسلام آقا شيخ مهدى شاهزاده عبدالعظيمى والد ماجد طاب ثراه شمع و چراغ وقارى معين شود. پس چون مشغول تعمير شدند خواستند قبر را مرمر نمايند سوراخى به قبر پيدا شد سنگريزه كه مىريخت
1. معجم البلدان، ج 3، ص 120.
(409)
صداى كفن مىآمد، و حال آنكه هفتصد سال زياده از وفات شيخ گذشته بود. معلوم است بدن العالم لايبلى؛ پس تعمير شد يك نفر قارى و سه چراغ از براى قبر معيّن شد، و از بابت موقوفات آستانه مباركه سالى پنجاه و چهار تومان از قرار ماهى چهار تومان و پنج هزار و پانصد دينار مقرّر شد به جهت حق قارى و چراغ داده شود. و فعلاً با كمال نظم باقى است و داده مىشود.
و تفسير مذكور كه فعلاً در كتابخانه دولتى است محض ترويج شريعت مطهّره... آن كتاب مستطاب را امر به حليه طبع فرمايند كه به يادگار باقى ماند و موجب خوشنودى امام عصر عجّل اللّه تعالى فرجه خواهد بود و به حضور مهر ظهور آن حضرت مأجور و مثاب بوده باشند. اميد است كه زوّار آستانه مباركه حضرت عبدالعظيم عليهالسلام از براى مرحوم شيخ فاتحه بخوانند.(1)
قد تمّ بحمداللّه تعالى بعد مراجعتى من بيت اللّه الحرام فى خير زمان و اشرف مكان و احسن اوان النّجف الأشرف، زاد اللّه تعالى شرفا. و انا العبد محمّد جواد الشّريف الرّضوى الشّاهزاده عبدالعظيمى الرّازى النّجفى فى جمادى الثانية فى سنة عشرين و ثلثمأة بعد الألف من الهجرة النبويّة سنه 1320.(2)
1. مخفى نماند كه در اين بقعه محترمه، حجج اسلاميه ديگر هم مدفونند: مرحوم حجّةالاسلام حاجى ميرزا ابوالقاسم كلانترى طهرانى، و آقازاده ايشان ميرزا ابوالفضل، و آقا سيّد محمّد على شوشترى جزائرى.
2. و شكرانه... حضرت اجلّ اكرم افخم آقاى محمّد طاهرخان رييس انبار ارزاق كه از يگانه رجال آفاق است و خدمتگذار اين آستان كيوان دربار، به اتمام طبع اين كتاب مستطاب كه چون درّ ناياب است كوشيده، و امر به طبع فرموده كه مجّانا خدمت آقايان و بزرگان تقديم نمايد كه انشاءاللّه تعالى در تمام ازمنه و امكنه به سرفرازى ايران و ايرانيان پاينده و برقرار باد. بالنبىّ و اله الأطهار الأمجاد فى شهر شوّال سنه 1344.
(410)
(6)
بارگاه امامزاده عبداللّه عليهالسلام
در رى
تأليف:
خليل كمرهاى
(411)
بارگاه امامزاده عبداللّه در رى(1)
اهداى كتاب
اين كتاب مقدس را، اين چراغ فروزان را از جانب جناب امامزاده ابوعبداللّه به سادات اين شهر و اين كشور، به سادات ذرّيه طاهره، به سادات شرفاى بشر، شفعاء روز محشر تقديم مىكنم تا در پرتو اين چراغ خود را بشناسند، انجمن كنند و پراكندگان ذريه را در هر گوشهاى با اينگونه چراغ بجويند و ارتباط بدهند. نور وسيله ارتباط است و معلوم است چراغ را براى چه به دست كسان مىدهند. ولى بايد انجمن بداند كه جد والاى اين امامزاده آنكه نياى امامان ديگر است. امام زينالعابدين عظيم (صلواة اللّه عليه) نيبراس هدايت او است. دستگاه ارتباط را بايد با فانوس او افروزند. او رابطه نسل ايران كهن با شجره اسلام نو بود. از طرفى شاخه بلند شجره مباركه زيتونه احمديه بود، و از طرفى فرزند دلبند شهربانو دختر ايرانى شاهزاده خانم ساسانى بود.
جگرگوشهگان امام زينالعابدين عليهالسلام هم كه از طرفى شاخههاى آن شجرهاند و از زير آن شاخههاى رسا و بر فراز آن شجره بلند به اقطار جهان نور مىدهند. همانها از طرفى زادگان دختر ايراناند يعنى عرب و عجم در پيوند مشترك يكىاند. انجمن ارتباط سادات اين ارتباط وسيع را در نظر بگيرد، شهربانو دختر ايران بود، مادر خاندان نبوت شد، براى پيوند ايران با شجره نبوت با فرزند خود فرزندان دلبند خود هشت امام والاتبار حلقه وسطى شد و اين كشور را براى هميشه و هماره سربلند كرد و كردند، زيرا هشت امام والاتبار و والانژاد ما از يك پهلو ايراناند دختر ايران وقتى
1. اين جزوه همراه با «رى و جغرافيا و تحولات آن» در 39 صفحه به سال 1334 شمسى در چاپخانه اختر شمال به طبع رسيده است.
(412)
بزايد بايد چنين فرزند بزايد كه چراغ را در هر خانه برافروزد و چراغ كشور را براى هميشه و همواره روشن بدارد.
بار خدايا البته به تندباد اجل چراغ عمر ما خاموش مىشود و نور تو خاموش نمىشود.
فالحق بنور عزك الابهج
عبدك خليل كمرهاى(1)
فى 25 شوال 1374
1. شيخ آقا بزرگ تهرانى در الذريعة آثار ميرزا خليل كمرهاى را چنين معرفى كرده است:
لقاء اللّه و السلوك إليه، ميرزا جواد آقا ملكى تبريزى ـ رتب فصولها ميرزا خليل الكمرهايى (الذريعه، ج 18، ص 337).
مسلم بن عقيل، فارسى فى سوانحه الى آخر حياته، للحاج ميرزا خليل الكمرهايى (الذريعه، ج 21، ص 24).
ملكهى اسلام، فى احتجاج الصديقه فى اول مجلس للمحاكمة بينها و بين الخليفة للميرزا خليل الكمرهايى (الذريعه، ج 22، ص 219).
مناسك الحج، للميرزا خليل الكمرهايى (الذريعه، ج 22، ص 262).
نداى آسمان و نداى بيت المقدس، كلاهما للميرزا خليل كمرهايى (الذريعه، ج 24، ص 102).
نماز، ترجمه للصلاة بالفارسيه للملا محسن الفيض... لميرزا خليل الكمرهايى (الذريعه، ج 24، ص 311).
نويد اسلام، ترجمه فارسيه لبشارة الاسلام مع مقدمة و تعليقات لميرزا خليل كمرهايى (الذريعه، ج 24، ص 391).
هفتاد و دو تن و يك تن يا عنصر شجاعت، فارسى در تاريخ نهضت امام حسين، تأليف خليل كمرهايى (الذريعه، ج 25، ص 227).
(413)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
چون نوبت توليت و افتخار خدمتگذارى آستانه مقدس اين امامزاده لازمالتكريم در 1320 شمسى به اين بنده مهدى دربانى رسيد و توفيق تعميرات آستانه و اصلاحات حوزه محوطه حرم به صورتىكه شايسته خدمتگزارى بود، شامل حالم گشت، درصدد برآمدم كه تاريخ و ترجمه حال صاحب اين مزار شريف را كه مورد كمال اهميت است، بهوسيله عالمى متبحر و محدثى متتبع روشن نماييم كه از لحاظ مبانى معنوى نيز خدمات خود را تكميل نموده باشم، لذا به مرجع صالح حضرت آيتاللّه كمرهاى آقاى حاج ميرزا خليل مجتهد «مدّ ظله» مراجعه نموده و در تاريخ 28 شوال 1373 استدعا نمودم كه شرححال اين امامزاده را با زيارتنامه مأثورى در دسترس زائرين محترم بگذارند. حضرت معظم له به اقتضاء مقام عالى روحانيت و فرط علاقه كه به احياء آثار اهلبيت عصمت و طهارت عليهمالسلام دارند، مسئول اين جانب را اجابت فرمودند، و با بذل مجاهدت و صرف همت شرححال اين بزرگوار را از طرق معتبره به صورتى كه قارئين و زائرين محترم ملاحظه مىفرمايند، تهيه و تنظيم فرمودند.
«مهدى دربانى»
(414)
امامزاده ابوعبداللّه در رى
كنيه شريفش «ابوعبداللّه»، اسم مباركش «حسين»، لقبش «ابيض» است. اين بزرگوار فرزند عبداللّه بن عباس بن عبداللّه شهيد بن حسن الافطس بن على الاصغر بن امام زينالعابدين عليهالسلام است. خود شخص عالم و متبحر و فاضل و محدث بوده و در شهر قم متولد شده و در سال 319 هجرى قمرى در رى وفات يافته، قبرش در همين محل معروف زيارتگاه عامه است.
اجداد بزرگوار و نياكان عالى مقدارش
اما امام زينالعابدين عليهالسلام سرسلسله اجداد نياكان او ثمال الباقين و خليفة الماضين آلرسول صلىاللهعليهوآله و علو مقام و مرتبتش مستغنى از بيان است. اما ساير نياكانش على الاصغر، سپس حسن الافطس، بعد عبداللّه شهيد و عباس هركدام در مقام خود تاريخ روشنى دارند، از سران و رهبران نهضت و قيام بر عليه خلفاى جور بودهاند. بدينقرار كه على الاصغر جد پنجمين وى كوچكترين پسران امام چهارم عليهالسلام ، صاحب بسى قدر و منزلت و داراى فضايل و مقامات بوده و حضرت امام زينالعابدين عليهالسلام از كثرت علاقه او را به نام برادر شهيدش على الاصغر موسوم نموده. على الاصغر مكنى بابىالحسن و اعقاب او از «حسن افطس» و بسيار بودهاند و اما حسن الافطس در اولين قيام آلعلى عليهالسلام بر عليه جور و بيدادگرى بنىالعباس كه در تحت لواى محمد (صاحب نفس زكيه) نبيره حضرت امام حسن مجتبى عليهالسلام شروع شد، حسن افطس پرچمدار بود گاهى بيرق سفيد و هنگامى پرچم زردى به دست داشته بهواسطه بلندى قامت و شجاعت و ثبات عزم او را «سرنيزه آلابىطالب» مىگفتند.
ابونصر بخارى گويد:(1) افطس با محمد «صاحب نفس زكيه» خروج كرد و رايتى بيضاء (سفيد) در دست داشت، در نبردها و جنگها، آزمايشها داد هيچكس در اين نهضت مقدس به شجاعت و صبر و استقامت مانند او با محمد «صاحب نفس زكيه»
1. سر الانساب؛ سر السلسلة العلويه، ص 77 ـ 76.
(415)
نبود، گويد: افطس را به واسطه طول قامت (رمح آلابىطالب) مىگفتند. ابوالحسن عمرى(1) گفته است كه افطس داراى پرچم زرد (رايت صفراء) بود، قيام محمد صاحب نفس زكيه در رجب سال 145 هجرى قمرى در مدينه شد، مالك رئيس مذهب مالكى و ابوحنيفه رئيس مذهب حنفى به تأييد بيعت محمد صاحب نفس زكيه فتواى دادند لذا تمام قبائل اعم از صحرانشين و شهرنشين با او همداستان شدند. محمد خود شبيه پيغمبر صلىاللهعليهوآله بود. قيام او ايجاد خطر بزرگى براى بنىالعباس كرد. در 28 جمادى الثانيه 145 در مسجد مدينه خطبه خواند و به امارت جلوس كرد، مدت امارت او سه ماه در (15 و 16 و 17) رمضان با قواى دشمن به جنگ پرداخت و بالاخره در مدينه به دست عيسى ابن موسى عباسى شهيد گرديد. حسن افطس پرچمدار وى متخفى شد. منصور دوانيقى، بنابه شفاعت حضرت امام جعفر صادق عليهالسلام از خون وى درگذشت. پس از محمد برادرش ابراهيم در بصره قيام كرد. در رمضان و شوال و ذيقعده 146 از بصره تا كوفه را تحت فرمان گرفت. لشكر او تا نزديك كوفه را تصرف كرده، منصور را سخت تهديد نمود كه عازم فرار شد. مركبهاى سوارى خود را پشت كوفه مهيا كرد، همىگفت پس وعدههاى صادق آلمحمد صلىاللهعليهوآله چه شد؟ بالاخره آن بزرگوار در (باخمراى) به درجه رفيعه شهادت رسيد.
و از اولاد حسن افطس يكى جد سوم اين امامزاده عبداللّه شهيد است و ديگر حسن بن حسن افطس است كه عم پدر پدر عالىمقام اوست. وى در نهضت طباطبا محمد بن ابراهيم بن اسماعيل طباطبا بن ابراهيم بن حسن المثنى بن حسن المجتبى عليهالسلام كه به معاضدت (ابوالسرايا) و يكى از پردامنهترين نهضتهاى آلعلى عليهالسلام بود و دامنهاش از كوفه تا مكه را گرفت، از جانب اين دولت (199) امير مكه شد.
اما عبداللّه الشهيد؛(2) جد سومين اين امامزاده در نهضت صاحب فخ، حسين بن على
1. المجدى، ص 212.
2. ر.ك: ماهيت قيام فخ، ص 277 ـ 274.
(416)
بن زيد بن حسين بن حسن بن على بن ابىطالب به سال 169 از سران نهضت بود. حسين، صاحب فخ از بزرگترين عباد و زهاد عصر خود بود، در محاسن اخلاق و فضائل عمده به مدارج كمال ارتقاء يافته بود. عبداللّه شهيد در اين جنگى كه در فخ بين آنان با قواى بنىالعباس واقع شد، دو شمشير حمايل كرده بود و كوشش به سزا نمود. موقعيت او مهم بود. بعضى نوشتهاند كه صاحب فخ او را ولىعهد و وصى خود قرار داده بود، با وى گفته بود كه اگر من كشته شوم اين امر پس از من به عهده تو خواهد بود. از اينجا معلوم مىشود مقام روحانيت او عالى و برازنده بوده قضيه فخ كه در سال 169 به وقوع پيوست به علت اهانتها و سختگيرىهاى حكام فاسق و فاجر بنىالعباس بود كه درباره اولاد على عليهالسلام مجرى مىداشتند تا بالاخره آلعلى عليهالسلام از اين فشارها و شكنجهها به ستوه آمده براى حفظ شرافت خانوادگى و برقرارى عدالت و رفع ظلم جان شيرين خود را فدا نمودند.
هادى «چهارمين خليفه عباسى» حكومت حجاز را به عموزاده خود اسحاق بن عيسى بن على بن عباس تفويض كرد و اسحاق شخصى را «عبدالعزيز» نام از اولاد عمر بن الخطاب در مدينه قائممقام خود ساخت. عبدالعزيز عمرى بر آلعلى عليهالسلام سخت گرفت، الزام كرده بود كه آلابىطالب همهروزه در مقصوره مسجد از نظر او بگذرند هر يك از آنان را ضامن و كفيل ديگران قرار داده بود. اين قضيه آلعلى را به قيام واداشت و در وقت اذان صبح همينكه مؤذن بر مأذنه بالا رفت كه اذان بگويد، عبداللّه افطس با شمشير كشيده به دنبال مؤذن بالا رفت و به مؤذن امر داد كه در اذان (حى على خير العمل) بگويد. مؤذن از ترس شمشير، (حى على خير العمل) را گفت، همينكه حاكم عمرى شنيد، احساس خطر كرد و فرياد كشيد كه استر سوارى مرا در خانه حاضر سازيد و ظرفهاى آب بزرگ منزل را (حبها) پر از آب كنيد و روى كلمه (ذوحب آب) اولاد او را (آل حبتى ماء) گويند. به هر حال سادات علىالطلوع
(417)
نگهبانان را خلع سلاح نمودند. عدهاى از قواى مسلح دشمن به مسجد حمله كردند كه مسجد را از تصرف آلعلى عليهالسلام درآورند، رئيس قواى مسلح به دست يحيى بن عبداللّه بر باب مسجد باب جبرئيل كشته شد، ساير پاسبانها و نگهبانان متفرق شدند، حاكم عمرى بدون جنگ از مدينه فرار كرد. سادات براى پناهندگى به مكه، مدينه را به كسان خود سپرده از مدينه بيرون آمدند، مجبور شدند در (فخ) كه يكى از منازل بين مكه و مدينه است، برابر قواى دشمن جبههبندى كردند، در روز ترويه هشتم ماه ذىحجه 169 بعضى شهيد و بعضى متفرق شدند. عبداللّه از اين مهلكه نجات يافت تا بعد گرفتار هارونالرشيد شده او را نزد جعفر برمكى حبس كرده، شكنجهها دادند تا از عمر خود بيزار شد و از زحمت زندان و تنگناى آن سينهاش تنگى گرفت. علىهذا نامهاى پر از نكوهش به هارون نوشت، هارون فهميد كه از نوشتن اين نامه خواسته خود را به كشتن دهد و خويشتن را راحت كند. هارون به عكس فرمان داد در زندان به او گشايشى داده شود ولى جعفر برمكى چون شنيده بود هارون گفته (خدايا مرا از شر او به دست يكى از اولياء خودت آسودگى كن) روزى نوروزى سر اين سيد رشيد را در جمله هداياى نوروزى نزد هارونالرشيد فرستاد. هارون از ديدن اين سر برآشفت، جعفر گفت: براى هديه نوروزى تحفهاى بهتر از سر دشمن تو و پدرانت نديدم، اين بود تا موقع نكبت برامكه همينكه جعفر خود را مواجه با خطر ديد، به مسرور خادم جلاد خود گفت: هارون به كدام جرم ريختن خون مرا روا شمرده است؟ مسرور گفت: به كشتن عبداللّه پسرعمش بدون اذن او.
عمرى نسابه(1) گفته است كه قبر عبداللّه شهيد در بغداد در بازار سوق الطعام، مشهدى دارد. و اعقاب او از فرزندانش محمد و عباس در مداين بسيارند. محمد كه عم اين امامزاده مىباشد، معاصر معتصم عباسى بوده است. اشتباهى در اين مورد براى بعضى از نويسندگان و مورخين رخ داده، محمد را جد امامزاده نوشتهاند در صورتىكه برادر عباس جد اين امامزاده است. همچنان كه در اسم امامزاده در اشتباه
1. المجدى، ص 215.
(418)
رفتهاند، وى را عبداللّه ابيض نوشتهاند و حال اينكه اسم شريفش حسين و كنيهاش ابوعبداللّه و لقبش ابيض است.
در هر حال محمد برادر عباس اميرى جليل و مورد احترام معتصم عباسى بوده، معتصم روزى با على بن عباس كه از اولاد حضرت ابوالفضل شهيد كربلا بود، به ورزش وزنهبردارى مشغول بودند، عمودى را هركدام هشت بار بالا انداخته و مىگرفتند. سپس معتصم رو به اين بزرگوار محمد كرده گفت: آيا شما ازين فن بهرهاى داريد؟ محمد عمود را گرفته شانزده بار بالا انداخت و گرفت، چون اين عمل از عهده پهلوانان آن روز خارج بود، معتصم خجل شد و به روى خود نياورد ولى وى را خوش نيامد و تأكيد كرد كه محمد زودتر به محل حكومت خود خارج بغداد برود و سپس آن جناب را با شربت زهرآلودى مسموم و شهيد نمود.
اما عباس بن عبداللّه الشهيد جد عالىمقام اين امامزاده، عقبش قليل است. از عباس دو پسر به جا ماند، عبداللّه ابن عباس و حسين بن عباس. عباس از ارگان نهضت صاحب الزنج على بن محمد علوى است كه بصره را تصرف كرده به سياهان و غلامان وعده آزادى داد. همه سياهها به دور او جمع شدند، پس نهضت آزادى همه نژاد قبل از قوانين موضوعه دول پر ادعا از اجداد او شده است، و چون اين مرام با منفعت سرمايهداران عصر نمىساخت، صاحب نهضت را متهم در نسب ساختند و حال اينكه وى على بن عيسى بن زيد بن على بن الحسين است. به هر حال نهضت او در بصره به سال 255 بود، عباس افطس پس از كشته شدن صاحب الزنج به سال 255 ـ 256 از بصره به قم آمد.
در تاريخ قم مسطور است كه عبداللّه بن عباس هم با على بن محمد علوى صاحب الزنج در بصره بوده است و چون على بن محمد علوى را كشتند، عبداللّه و برادرش حسن گريختند به قم آمدند، در قم متوطن شدند، از عبداللّه بن عباس در قم دو پسر و سه دختر به وجود آمد، يكى ابوالفضل العباس و ديگرى ابوعبداللّه الحسين ملقب به ابيض، از عباس ابوعلى احمد متولد شد و عبداللّه ابيض به رى رفت و اعقاب او در
(419)
رى مىباشند.
ابونصر بخارى(1) گفته است كه حسين بن عبداللّه ملقب به ابيض در سنه 319 در رى وفات يافته، قبرش ظاهر است. مرحوم حاج شيخ عباس محدث قمى در منتهى الآمال در اينجا در حاشيه نوشته است در قرب مزار حضرت عبدالعظيم.
ابونصر گويد: قبرش زيارتگاه عامه است و عقبش منقرض شد.
مؤلف كتاب (قيام سادات علوى) نوشته است: و فرزندش حسين و نوادهاش عبداللّه هر سه تن بزرگوار عالم و فاضل و شاعرى شيرينزبان بودهاند، بدينقرار فرزند و نواده براى وى بوده و اگر نسل او منقرض شده باشد، بعد از اينها بوده. در كتاب (النقض) كه تأليف آن 245 سال پس از وفات اين امامزاده است و مؤلف آن نصيرالدين ابىالرشيد عبدالجليل بن ابىالحسين ابن ابىالفضل القزوينى الرازى كه خود يكى از صدور اركان اسلام و از مفاخر شيعه است، نام اين امامزاده را در طبقه متبحرين از علماء و فضلاء ذكر كرده و در صفحه 185 گويد: دشمن ما اعتراض كرده كه هرگز از شيعه كسى نبوده كه در دين و دولت قدرى يا جاه و منزلت و حرمتى داشته باشد. سپس در جواب گويد: در عداد ما مانند ابوذر و سلمان و عمار و مقداد و حذيفه و ديگر ياران اميرالمؤمنين و ديگر از ثقات روات مانند كلينى و زكريا بن آدم و ابوجعفر كبير ابنبابويه و نقيبالنقباء كه در ديوان متنبى در مدح او اشعار بسيار است و سيد ابوعبداللّه الزاهد الحسين كه در جنب مزار حضرت عبدالعظيم مدفون است و پسرزاده او قطبالدين ابوعبداللّه و غيره هستند. اين كتاب در سال 1371 طبع شده علامه قزوينى ميرزا محمد خان در حاشيه آن در اينمورد نوشته است: اين بايد همان امامزاده عبداللّه باشد، به احتمال قوى بنابر اين نوه اين امامزاده مانند خود شخص متبحر و عالىمقام به نام قطبالدين ابوعبداللّه و در عداد كلينى و شيخ طوسى از اركان شيعه شمرده شده است و نكته اينكه آن جناب را ابيض مىگفتند، درست
1. سر الأنساب؛ سر السلسلة العلويه، ص 77.
(420)
معلوم نيست. بعضى نوشتهاند چون برخى از سادات با ديگران نامهاى مشتركى داشتهاند براى تشخيص و امتياز آنان هر يك را به وصفى معين و لقبى مشخص ساختهاند مانند عبداللّه باهره و عبداللّه عوكلانى و بعضى نوشتهاند بهواسطه نورانيت و سفيدى رخسار مبارك او را ملقب به ابيض كردهاند.
اللهم بيض وجوهنا يوم تسوّد فيه الوجوه و اجعل هذا منا خالصا لوجهك الكريم و احشرنا مع ساداتنا و ائمتنا المعصومين و وفق الاعلاء كلمة الحق.
عبدك الاحقر خليل كمرهاى
(421)
(7)
الرسالة العزية
فى ترجمة الجليل عزّالدين يحيى الشهيد رحمهالله
[ از نقباى رى ]
تأليف:
حضرت آيةاللّه العظمى سيدشهابالدين المرعشى النجفى رحمهالله
(422)
(423)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
رساله عزّيه(1)
الحمد للّه على نواله و الصلاة و السلام على محمّد و آله. و بعد مخفى نماند اينكه حضرت مستطاب ذخرة الاجلة و الاعزة نخبة ذوىالمكارم و الخصال الحميده آقاى حاج آقا شمس دامت معاليه كه مفتخر به توليت بقعه ساميه سيد جليل عالىمقام امامزاده يحيى عليهالسلام واقع در طهران مىباشند، از حقير خواستار شدند رساله مختصرى در ترجمه آن علوى والاشأن به رشته تأليف و توصيف درآورم ولى تهاجم امراض جسمانى و آلام روحانى مانع از اين اقدام بود، اكنون كه مختصر فرصتى به دست آمده اين وجيزه را تهيه نموده و مسماه بـه «عزيه» كرده و به طريق فهرست معروض مىدارم.
نام نامى و نسب شريف امامزاده يحيى عليهالسلام
هو السيد الجليل عزّالدين ابوالقاسم يحيى ابن الصدر الكبير شرفالدين ابىالفضل محمّد، امه بنت الامير نظامالملك الحسن ابن اسحق ابن صدر السعيد عزّالدين ابىالقاسم على النقيب بقم و الرى ابنالصدر السعيد المرتضى الكبير شرفالدين ابىالفضل ذىالفخرين محمّد نقيب الرى ابنالصدر الكبير المرتضى ذىالفخرين نقيب النقباء ابىالحسن المطهر ابن ذىالحسبين الزكى الفاضل ابىالقاسم على ابن الشريف الجليل ابىالفضل محمّد الّذى ولىّ النقابة بالرّى فى زمن علاءالدوله كاكويه توفى بالرّى و نقل الى قم و بها قبره يعرف بقبر السلطان محمّد الشريف ابن على ابىالقاسم النقيب بقم ابن ابىجعفر محمّد الرئيس ابن
1. اين رساله همراه جزوه «احوالات حضرت امامزاده يحيى عليهالسلام » تأليف آقاى محمد اسماعيل شمسزاده خطير، متصدى بقعه مباركه امامزاده يحيى و امامزاده محمد عليهالسلام ، در سال 1341 ـ آبان ماه، در 30 صفحه توسط انتشارات اسلاميه به چاپ رسيده است.
(424)
ابىالقاسم حمزه الاكبر النقيب الطبرى و يعرف بالقمى و كان يعرف بحمزة بهادر و قبره فى قم مزار و هو الذى انتقل من طبرستان الى قم و بها اُسّس البيت أمّه رقيه بنت جعفر بن محمّد بن اسماعيل بن الامام الصادق عليهالسلام كما فى كتاب الفخرى و حمزة ابن احمد الرّخ امّه اممحمّد بنت عبداللّه ابن محمّد الاُرقط كما فى الفخرى و احمد هذا ابن جعفر محمّد الاكبر امّه زينب بنت عبيداللّه الاعرج ابن الحسين الاصغر كما فى الفخرى و هو ابن اسماعيل الديباج امّه امسلمه بنت الامام ابىجعفر محمّد الباقر عليهالسلام خرج مع أبىالسرايا و هو ابن محمّد الاكبر الارقط ابىعبداللّه المحدث العالم المدنى مالك العين المعروفه بعين سعيد بن خالد مات بالحبس سنه 148 و عمره ثمان و خمسون سنة و هو ابن ابىمحمّد عبداللّه الباهر امّه امّاخيه الامام الباقر و هى فاطمة بنت الامام الحسن المجتبى عليهالسلام و كان سيّدا جليلاً روى الحديث عن ابيه و اخيه الباقر عليهالسلام و روى الناس عنه و كان يلى صدقات جديه النبى صلىاللهعليهوآله و أميرالمؤمنين على عليهالسلام ابن الامام الهمام سيد الساجدين و قمر ليلة المتهجدين مولانا علىّ بن الحسين زينالعابدين سلام اللّه عليهما.
أبوين ماجدين آن بزرگوار
علاّمه جليلالقدر صدر الصدور سيد شرفالدين ابوالفضل محمّد و خاتون مكرمه ستىّ شرف خراسانى طاب ثراهما.
نوابغ اسلاف و اعمام و اخوال و اخوة آن بزرگوار
در خاندان جليل ايشان علما و صدور و وزراء و نقباء و فقهاء و شعراء و متكلمين بسيار بودند از قبيل علاّمه جليل نقيب سيد ابوالحسن المطهر كه از فحول علماى عصر و رجال برجسته زمان خود بوده و ظاهرا در قم مدفون است.
ابوالفضل محمد الشريف
ابوالفضل محمّد الشريف معروف بسلطان محمّد الشريف، قبر شريف ايشان قريب به
(425)
مدرسه مباركه مرحوم آيةاللّه آقا سيد صادق قدسسره معروف و مشهور و مزار مؤمنين مىباشد و كرامات متعدده از ايشان نقل شده كه شمهاى از آنها را فاضل مورخ جليل ثقةالقدر متقى مرحوم آقا شيخ محمّدعلى قمى كجوئىالاصل در كتاب مستطاب انوار المشعشعين(ج 2، ص 143، مخطوط) ذكرفرموده ونسبشريف آنسيد عالىمقام روىمرقدش نوشته شده.
الحسين الكوكبى
الحسين الكوكبى بن أحمد الرخ بن محمّد بن إسماعيل بن محمّد الارقط از اجلاء بنىهاشم بوده در قزوين در زمان مستعين باللّه عباسى خروج كرد و بالاخره در طبرستان كشته شد. مادرش رقيه دختر جعفر بن محمّد بن اسماعيل بن الامام جعفر الصادق سلام اللّه عليه مىباشد.
نوابغ در اخلاف و اعقاب آن بزرگوار
خانوادههاى بسيارى از وزراى ايشان در قم و كاشان و طهران و خراسان و سائر بلاد ايران و كابل و غزنين و ساير بلاد هندوستان و پاكستان متوطن هستند كه در بين آنها عده زيادى نجوم درخشان علم و عمل بوده و هست از جمله:
السيد علاءالدين
سيد جليلالقدر علاّمه نبيل علاءالدين على نقيبالسادات رى و قم و طبرستان فرزند برومند آن بزرگوار و ايشان از فقهاء و متكلمين و ادباء بوده در سنه 533 به حج مشرف شده، در اياب با مصاحبت سلطان محمّد بن محمود بن محمّد بن ملكشاه سلجوقى به ايران برگشته و ظاهرا قبر وى در رى بوده باشد.
السيد شرفالدين محمد
السيد شرفالّدين محمّد النقيب فرزند بلاواسطه آن بزرگوار و بنابر نقل بعضى از
(426)
علماى انساب قبر مبارك ايشان جنب قبر پدر جليلالقدر خود در طهران مىباشد.
السيد زينالدين مطهر
علاّمه جليل السيد زينالدين المطهر بن محمّد بن سعدالدين بن احمد بن المرتضى بن بهاءالدين بن شرفالدين بن هاشم بن محمّد بن محمّد ماتكدين بن حسين بن أحمد بن شرفالدين محمّد مذكور كه از علماى فقه و كلام و ادب و داراى نقابت بوده است.
السيد علاءالدين المرتضى
السيد علاءالدين المرتضى النقيب بقم ابن السيد علاءالدين على بن عزّالدين يحيى امامزاده مذكور، ايشان در عصر خود از اجلّه علماء و داراى منصب شامخ نقابت بوده.
السيد تاجالدين على
السيد تاجالدين على النقيب بن السيد علاءالدين المرتضى المذكور از علماء و اجلاى قم بوده، منتقل به همدان شده و اعقاب وى در آن بلد مىباشد.
السيد شمسالدين
السيد شمسالدين بن علاءالدين المرتضى المذكور صاحب تأليف كثيره بوده شيخ بزرگوار شيخ محمّد مهدى فتونى عاملى نجفى او را در كتاب حدائق الالباب ذكر فرموده.
السيد فخرالدين
علامه جليلالقدر آيةاللّه السيد فخرالدين كاشانى از مشايخ روايت حقير مىباشد و ايشان از مفاخر اين سلسله جليله مىباشد.