روح و ريحان
التاسعة
(5)
(6)
در شرح عرض دين حضرت عبدالعظيم
بر حضرت ابا الحسن ثالث هادى عليه الصلاة والسلام
و تصديق بر قبول او
مخفى و پوشيده نيست بر اهل دين و صاحبان ايمان و يقين كه زائر حضرت عبدالعظيم در زيارت آن جناب مىخواند : « وَعَرَضْتَ دينكَ عَلى إمامِ زَمانِكَ فَصَدَّقَكَ وَدَعا لَكَ » يعنى عرضه داشتى دين خودت را بر امام زمانت پس تصديق فرمود تو را و دعا كرد از براى تو .
و اين فقره كه عرض دين حضرت عبدالعظيم است بر كافّه عوام مخفى است ، بلكه جمعى از خواص هم از مأخذ آن اطلاعى ندارند ؛ از آنكه در مجالس و محافل كه از اين مطلب ذكر شده است جماعتى را از تفصيل آن بىخبر يافتم ، پس آن چه از فضل اين
حديث دانستم شفاهاً خبر دادم ، و مستدعى از كافه اهل اسلام و ايمان گرديدم كه اين حديث را فارسى كرده به اطفال خودشان تعليم نمايند ، و در هر صباح و مساء مانند دعاء عديله اين حديث را بخوانند كه تمام عقايد حقّه و قواعد دينيّه و اصول و فروع اسلاميّه در اين حديث شريف جمع است ، و در ماه مبارك رمضان كه مردمان بر حسب عادت و ميل نفوس رغبت به اطاعت و عبادت بيشتر دارند و مساجد غالباً مجامع اكابر و اصاغر رجال و نساء از امّت مرحومه شيعه و اماميّه است مكرّراً استدعا بر استنساخ مضمون بلاغت مشحون اين حديث بعينه نمودم ، بحمد اللّه تعالى جمعى كثير و جمّى غفير دعوت و مسألت داعى را اجابت نمودند و ثمرات كليّه يافتند .
(7)
لَعَمْرى لَقَد أَيْقَضْتُ مَن كانَ نائماً
|
وَأَسْمَعْتُ مَن كانَتْ لَهُ اُذُنانِ(1)
|
و اكنون هم موفق در شرح آن شدهام ، خداوند رؤوف عطوف را بر اين نعمت كه متنعّم گرديدهام شاكرم ، اگر چه از اَداء شُكر يك از نعمتهاى مُنعم حقيقى اين بنده ذليل عاجز و قاصر است ، مگر اقرار به عجزِ شكر نعماء و آلاء الهيّه ، خود شكرى مفيد و ستايشى
حميد باشد ، بلكه تمام اين مقدمات براى نقل و توضيح اين حديث مبارك است .
و بدان كه تمام انبياء بر خلائق مبعوث نشدند مگر براى تكليف خاص و تشريع شريعت مخصوصه ، و تمام دين و شريعت و مذهب و ملّت مكلّفين اين امّت مرحومه در اين حديث شريف مندرج است .
ونعم ما قيل :
تَرَكْتُ فيكَ المُنى مُفرقةً
|
وَاَنْتَ مِنْها بِمَجْمِع الطُّرقِ(2)
|
يعنى : هر آنچه ما جاء به النبى صلىاللهعليهوآله وما أتى به الشّارع است ، در حديث عرض دين حضرت عبدالعظيم عليهالسلام موجزاً و مفيداً ، تصريحاً أو تلويحاً براى اهل اسلام و مكلّفين بيان شده است ، پس بخوان و بدان و غفلت مكن .
در اينكه وجه خدا دين اوست
كه به توسط پيغمبر به خلق رسيد
اكنون قبل از شروع به مقصود زحمت مىدهم كه در كتاب « توحيد »(3) صدوق عليه الرّحمة مذكور است كه : ابا حمزه از حضرت باقر عليهالسلام روايت كرده است كه آن جناب در
1. شعر را خليل در كتاب العين 4/60 ماده ( نبه ) آورده بدون ذكر قائل ، نيز : شرح الاخبار قاضى نعمان
2/261 و امالى شيخ طوسى : 9 . 2. كشف الغمه 1/111 .
3. توحيد : 149 باب 12 ح 1 ، و نيز بنگريد به ح 2 تا 11 همين باب .
(8) جنة النعيم / ج 2
معنى آيه كريمه « كُلُّ شَىْءٍ هَالِكٌ إِلاَّ وَجْهَهُ »(1) فرمودند : « خداوند متعال ـ جلّ مجدُه ـ اجلّ است از اينكه به وجه موصوف شود بلكه معناى وجه همان دينى است كه به توسّط حضرت ختمى مآب بر خلق عرض شد » .
پس مراد از وجه ، دين خداست كه فناء و هلاكتى از براى آن نيست ، و سالك بايد از اين طريق به سوى مقصود خود كه معبود اعظم است سلوك نمايد ، و آن بابى است كه از آن بر حق وارد مىشود و وجهى است كه به جهت او تقرّب به پروردگار خود مىجويد .
و آيه « هذِهِ سَبيلى فَاتَّبِعُوهُ وَلاَتَتَّبِعُوا السُّبُلَ »(2) همانا اين دين است ، « أَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ »(3) نيز اشاره به همين است . پس به كسى كه در اين طريق ـ كه اقوم سُبُل است و اقوى طرق ـ قدم نهاد و بالكليّه توجّه به سوى حق كرد به طريق تحقيق به كعبه مقصود مىرسد ، و اين بيان را برهان ديگر لازم است .
نعم ما قيل :
وَلَيْسَ يَصِحُّ فىِ الافهَامِ شَىءٌ
|
اِذا احتاجَ النّهارُ اِلىَ الدّليلِ
|
پس عوام از اين امّت را لازم است معنى دين را بدانند و تميز بين عباداتى كه متداول بين ايشان است بدهند تا در مقام اخذ آن بصير و خبير بوده باشند ، و عبارات و اصطلاحات مشهوره معروفه كه در كتاب و سنّت است و در حين تحرير براى دفع شبهه به نظر مىرسد ، و توضيح مىنمايد از اين قرار است :
اوّل : دين .
دوّم : ملّت .
سوّم : مذهب .
1. قصص : 88 .
2. انعام : 153 .
3. يونس : 105 .
روح و ريحان نهم (9)
چهارم : شريعت .
پنجم : سنّت .
ششم : منهاج .
هفتم : ايمان .
هشتم : اسلام است .
و بدان كه از براى هر يك از اين عبارات ، معنى مخصوصى و بيان جامعى است كه راجع به سلوك و سير الى اللّه و مشى الى رضاء اللّه است ، و در هر يك از اين كلمات و عبارات بر حسب مورد و استعمال ، جهت جامعهاى است كه شرع اقدس و نبىّ مقدّس از هر كس بخصوصه خواسته است و خلاف آن جائز نيست .
در شرح معنى «دين» است
و معانى مختلفه آن از آيات كريمه
امّا دين جمع آن اديان است ، و در تعريف دين مىگويند : هوالشَّريعَةُ الصّادِرَةُ بِوَاسِطَةِ الرُّسُل .
و در كتاب « مجمع البحرين »(1) است : هو وَضعٌ الهى لاُِولىِ الاَلبابِ يَتَناوَلُ الاُصُولَ وَالفُرُوعَ ، يعنى : دين وضع و طرزى است كه از خداوند سبحان به واسطه پيغمبران بر بندگان كه صاحبان عقل و شعورند از اصُول و فروع فرض و حتم شده است كه اگر به جاى آورند نجات يابند از عقوبات روز قيامت كه روز جزا و اجر است .
و دين در آيات و روايات به معانى كثيره اراده شده است :
اوّل : به معنى اسلام است ، چنانكه حق تعالى فرمود : « إِنَّ الدِّينَ عِندَ اللّهِ الاْءِسْلاَمُ »(2) .
و ميت هم در قبر مىگويد : و الاسلام دينى .
1. مجمع البحرين 6/251 ماده ( دين ) .
2. آل عمران : 19 .
(10) جنة النعيم / ج 2
دوّم : به معنى طريقه است ، چنانكه حق سبحانه و تعالى فرمودند : « لَكُمْ دِينُكُمْ وَلِىَ دِينِ »(1) ، يعنى : از براى شماست طريقه شما و از براى من است طريقه من .
سيم : به معنى جزاء است ، چنانكه حق تعالى فرمود : « مالِكِ يَوْمِ الدِّينِ »(2) .
و ايضاً فرمود : « يُوَفِّيهِمُ اللّهُ دِينَهُم »(3) .
و ايضاً فرمود : « وَإِنَّ الدِّينَ لَوَاقِعٌ »(4) .
چهارم : به معنى طاعت است ، چنانكه حق تبارك و تعالى فرمود : « وَلاَ يَدِينُونَ دِينَ الْحَقِّ »(5) ، يعنى : دين حق را اطاعت نمىنمايند .
پنجم : به معنى توحيد است ، چنانكه حق تعالى فرمود : « أَلاَ للّهِِ الدِّينُ الْخَالِصُ »(6) .
و در اين كلمه شريفه جميع معانى مختّصه جمع است .
ششم : به معنى حساب است ، چنانكه حضرت احديّت جلّ برهانه فرمود : « ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ »(7) .
هفتم : به معنى حكم اللّه است ، چنانكه خداوند مجيد فرمود : « وَلاَ تَأْخُذْكُم بِهِمَا رَأْفَةٌ فِى دِينِ اللّهَ »(8) يعنى : محبّت والدين موجب تعطيل حكم اللّه و امر حق نشود .
به عبارت ديگر عرض مىنمايم : خداوند عالميان راهى به سوى تقرّب به خود قرار داده است ، و اسم آن را دين نهاده چنانكه حق تعالى فرموده است : « شَرَعَ لَكُم مِنَ الدِّينِ مَا وَصَّى بِهِ نُوحاً وَالَّذِى أَوْحَيْنَا إِلَيْكَ وَمَا وَصَّيْنَا بِهِ إِبْرَاهِيمَ وَمُوسَى وَعِيسَى أَنْ أَقِيمُوا الدِّينَ وَلاَ
1. نصر : 6 .
2. فاتحه : 4 .
3. نور : 25 .
4. ذاريات : 6 .
5. توبه : 29 .
6. زمر : 3 .
7. توبه 36 .
8. نور : 2 .
روح و ريحان نهم (11)
تَتَفَرَّقُوا فِيهِ كَبُرَ عَلَى الْمُشْرِكِينَ مَا تَدْعُوهُمْ إِلَيْهِ اللّهُ يَجْتَبِى إِلَيْهِ مَن يَشَاءُ وَيَهْدِى إِلَيْهِ مَن يُنِيبُ »(1) .
پس دينى كه خداوند وصيّت به هر يك از پيغمبران فرمود آن است كه عبادت الهى نمايند و از او بترسند و احكام و حدود او را نگاه دارند و تصديق به كليّه او نمايند و به وحدانيّت او قائل شوند و نفى شريك و خلع انداد از او كنند .
و تمام مراتب دين و توحيد را از عبارات حضرت شاه ولايت توان دانست كه فرموده است : « اوّل الدّين معرفته وكمال معرفته توحيده ، و كمال توحيده نفى الصفات عنه »(2) .
در شرح معنى «ملّت» است
اما در معنى ملّت مىگوئيم : تقرير و جعل آن از خداوند منّان است ، وليكن نسبت وى را به حضرت رسول صلىاللهعليهوآله بايد داد ، و از آنكه منطق ايشان از وحى الهى است و از آنكه در عرف ناس ملّت خدا نمىگويند بلكه ملّت رسول صلىاللهعليهوآله مىگويند .
و در تعريف آن نقل كردهاند : هى الطّريق الّتى يَدعُو النّبى صلىاللهعليهوآله بِهِ اِلَى اللّه(3) ، پس هر چه را خداوند دعوت كرد دين است ، و هر چه حضرت رسول صلىاللهعليهوآله دعوت به خدا كرد آن ملّت است ليكن به طريق تحقيق دين عين ملّت و ملّت عين دين است ، و از اين جهت در قرآن مجيد ملّت به معنى دين آمده است كما قال اللّه تعالى : « مَا سَمِعْنَا بِهذَا فِىالْمِلَّةِ الاْآخِرَةِ »(4) كه
مراد تديّن نصارى است به تثليث .
و همچنين فرموده است : « مِلَّةَ أَبِيكُمْ إِبْرَاهِيمَ »(5) اى دينِه .
1. شورى : 13 .
2. نهج البلاغة : 39 خطبه اول ، عوالى اللآلى 4/126 ح 215 شرح نهج البلاغة ابن ابى الحديد 1/72 ـ
73 ، احتجاج 1/198 ، بحار 74/303 .
3. شيخ طوسى در تبيان 4/469 مىگويد : معنى الملة هو ما يعلم بالشرع ، قريب به مطالب مؤلف در
مجمع البحرين 5/474 ماده ( ملل ) نقل شده ، نيز رجوع كنيد به : لسان العرب 11/631 .
4. ص : 7 .
5. حج : 78 .
(12) جنة النعيم / ج 2
و ايضاً فرموده است : « قُلْ بَلْ مِلَّةَ إِبْرَاهِيمَ حَنِيفاً »(1) .
و ايضاً : « وَمَن يَرْغَبُ عَن مِلَّةِ إِبْرَاهِيمَ إِلاَّ مَن سَفِهَ نَفْسَهُ »(2) .
و حضرت رسول صلىاللهعليهوآله فرمودند : « بُعِثْتُ عَلَى المِلَّةِ السَّمْحَةِ السَّهْلَةِ » . .
و از اين جهت است اهل لغت مىگويند : ملّت از املاء است ، چون حضرت ختمى مآب صلىاللهعليهوآله بر مردم املاء كرد و ابلاغ فرمود ، و امر نمود آن را حفظ و ضبط نمايند ، لهذا ملّت خواندند .
پس به لسان ديگر : دين را خداوند اجمالاً بيان فرمود ، و ملّت را حضرت رسول صلىاللهعليهوآله مفصّلاً عرضه داشت .
بناءً على هذا ، بين دين و ملّت عموم و خصوص مطلق است كه در مادّهاى مجتمع و در مادّهاى افتراق دارند ، يعنى هر ملّتى دين است و هر دينى ملّت نيست ، اگر چه اطلاق دين بر ملّت شايع است چنانكه گويند : بسم اللّه على دين اللّه ورسوله صلىاللهعليهوآله ، و در بسيارى هم از اخبار آتيه خواهى دانست كه ائمه طاهرين عليهمالسلام و شيعيان كاملين گفتهاند : « دينى و دين ملائِكتهِ » و نگفتهاند : مِلّتى و ملّة ملائكتِهِ .
در شرح معنى «مذهب» است
امّا مذهب را نسبت به امام عليهالسلام مىدهند ، چنانچه دين از خدا و ملّت از رسول صلىاللهعليهوآله است ، مذهب منسوب به امام عليهالسلام است كه مشروحاً امام عليهالسلام بيان فرموده است به الهام الهى و تعليم حضرت رسالت پناهى صلىاللهعليهوآله ، و مذهب شيعه هم از دين و ملّت است و از اينجا اصول دين جدا با اصول مذهب مىشود ، و اين مطلب را كتابى ديگر درخور است و در اين اوراق با ملاحظه اجمال نگنجد .
و جهت اينكه مىگويند : مذهب جعفرى است براى آن است كه در عهد و زمان حضرت
1. بقره : 135 .
2. بقره : 130 .
روح و ريحان نهم (13)
جعفر بن محمّد عليهماالسلام اخبار و احكام بسيار نشر يافت و مردم بهرهمند شدند به نحوى كه در ازمنه ساير ائمه هدى عليهمالسلام نشر و انفاذ نيافت .
در شرح معنى «شريعت» است
امّا شريعت معانى عديده دارد(1) : از آن جمله فتح و خضوع و ظهور و وضوح و دين و طريق و مشرعه و محلّ گرفتن آب است .
و جميع اين معانى مناسب است با مَرام و مُراد ، زيرا كه راه راستِ واضحِ روشن با خضوع و انقياد و اطاعت و عبادت همان راه و طريقه و عمليّات و اعتقادات اهل شرع است كه واضع او يا خداست يا رسول صلىاللهعليهوآله ، پس شريعت همان شاهراه به سوى حضرت حق است .
در شرح معنى «منهاج» است
امّا منهاج هم همين معنى دارد(2) ، يعنى طريق الى اللّه است چنانچه حضرت احدّيت عزّ ذكره فرمود : « شِرْعَةً وَمِنْهَاجاً »(3) .
و ايضاً فرموده است : « عَلَى شَرِيعَةٍ مِنَ الاْءَمْرِ »(4) همانا مراد سنّت و طريقه و سيرت است . و همه اين الفاظ مذكوره به يك معنى آمده است ، ليكن بر حسب اختلاف موارد به الفاظ مختلفه استعمال مىشود .
1. العين 1/252 ، لسان العرب 8/175 ، مجمع البحرين 4/352 .
2. العين 3/392 ماده ( نهج ) ، لسان العرب 2/383 ، مجمع البحرين 2/333 . منهاج را اكثر به معناى
طريق واضح گفتهاند .
3. مائده : 48 .
4. جاثيه : 18 .
(14) جنة النعيم / ج 2
در شرح معنى «سنّت» است
اما سنّت معنى آن نيز طريقه است(1) ، و در اصطلاح اهل شرع : ما يَحكى عَن قَول المعَصُوم أو فِعْلهِ أو تقريرِه بالأَصالة أو بالنِّيابة(2) ، و خداوند عزّ ذكره فرموده است : « وَقَدْ خَلَتْ سُنَّةُ الاْءَوَّلِينَ »(3) معنى آن طريقه است .
در شرح معنى «اسلام» است
امّا اسلام معنى آن بسيار است(4) ، و آن بر دو قسم است :
اوّل : اسلام مقابل كفر .
دوّم : اسلام مقابل ايمان .
اما اول : همان شهادت به وحدانيّت و رسالت است ، و او متحقّق مىشود به گفتن كلمه طيّبه « لا اله الاّ اللّه محمّد رسول اللّه صلىاللهعليهوآله » ، كه به همين واسطه محقون الدّم و جائز النّكاح و آخذ الميراث و طاهر البدن مىشود .
دوّم : همان اعتقاد نمودن بما جاء به النبى صلىاللهعليهوآله و اقرار نمودن است به آنها اجمالاً ، پس ثوابى در آخرت از براى قسم اوّل نخواهد بود ، بلكه ثواب اخروى مخصوص است به قسم ثانى ، يعنى : مؤمن بايد اقرار به لسان و اعتقاد به جنان و عمل به اركان نمايد .
پس نسبت بين اسلام و ايمان همان ملّت و دين است يعنى مؤمن مُسلم است اما مسلم مؤمن نيست ، نظير ديگر ايمان به مثابه خانه كعبه است و اسلام به منزله مسجدالحرام است . پس هر كس در خانه كعبه باشد در حرم هم مىباشد و كسى كه در مسجد است لازم
1. العين 7/196 ، لسان العرب 13/220 ، مجمع البحرين 6/268 ماده ( سنن ) .
2. رجوع شود به قوانين الاصول : 409 .
3. حجر : 13 .
4. العين 7/265 ، لسان العرب 12/289 ، مجمع البحرين 6/83 ماده ( سلم ) .
روح و ريحان نهم (15)
ندارد كه در خانه كعبه باشد . و از براى ايمان مراتب و درجات كثيره است كه شرع انور تشبيه به نردبام فرموده است .
[در اينكه بيانات مرحوم مجلسى مطابق دين و سنت است]
پس بر خواص از اهل علم لازم است جلد پانزدهم(1) « بحار الانوار » كه در ايمان و كفر ، علاّمه مجلسى طاب ثراه شرح دادهاند بخوانند و از اخبار متفرقه آن آگاه شوند ، و بر عوام هم فرض است اواخر كتاب « حقّ اليقين » را كه در باب ايمان احاديثى به فارسى ترجمه فرمودهاند مراجعه كرده عمل خودشان را بر آن قرار دهند ، كه هر كسى بر دين مرحوم مجلسى طاب ثراه زيست و مُرد همان دين و ملّت و مذهب و شريعت و منهاج و سنّت و اسلام و ايمان است .
و عجب است از بعضى ابناء زمان كه طريقه حقّه را جز دين متين پيغمبر آخر الزمان صلىاللهعليهوآله يافتهاند ، و از مشرب و مذهب مرحوم مجلسى عليه الرّحمة كه مُجدّد و مُشيِّد
شريعت غرّا و ملّت بيضا بوده است ، به مذهب و مشرب ديگران كه راهى به مقصود نداشتهاند و بهره و حظّى از اين نيافتهاند توجّه نمودهاند .
الحق اين طايفه بىخبرانند ، همانا وسوسه شيطانى و تسويلات نفسانى ايشان را از طريق صواب دور دارد ، پس بايد دعائى كه حضرت رضا عليهالسلام در حق برادر يزيد بن اسحاق عفوى(2) در وقتى كه واقف در مذهب واقفيّه شد و از آن دعاى شريف منصرف گرديد و هدايت يافت بر اين مردمان خواند : « اللّهمَّ فَخُذْ بِسَمْعِهِ وَبَصَرِهِ ومجامِعِ قَلْبِه حتّى يُرَدَّ اِلَى الْحَقِّ »(3) ، والاّ اين قلوب قاسيه و اين نفوس شريره را جز نظرات و توجّهات ائمه
1. از مجلدات چاپ سنگى كه مطابق با مجلد 64 تا 70 حروفى مىباشد ( چاپ مؤسسة الوفاء ـ
بيروت ) .
2. در مصدر : « شعر » بجاى « عفوى » .
3. رجال كشى : 605 ح 1126 ، بحار 48/273 ح 34 ، مناقب ابن شهر آشوب 4/370 فصل فى
المفردات .
(16) جنة النعيم / ج 2
هدى عليهمالسلام چيزى نتواند منقلب نمايد .
و در « رجال » مرحوم ميرزاى استرآبادى است كه : حضرت اميرمؤمنان عليهالسلام فرمودند به براء بن عازب انصارى خزرجى كه مكّنى به ابو عامر است : « اين دين را چگونه يافتى ؟ »
عرض كرد : وقتى كه متابعت شما را نكرده بوديم عبادت بر ما سهل و آسان بود ، و چون به دايره اسلام آمديم و متابعت شما نموديم و حقايق ايمان در دلهاى ما واقع شد عبادات بر ابدان و اجساد ماها سنگين شده است . حضرت امير عليهالسلام فرمودند : « از اين جهت است در روز قيامت مردمان به صورت خرها محشور مىشوند و شماها تنها و فرادى محشور مىشويد و به سوى بهشت مىرويد »(1) .
و از اين حديث بايد مردمان وضع احوال خودشان را در عبادات بدانند و وساوس شيطانيّه را از خودشان دور نمايند و به همين طريق حق و صراط مستقيم بروند كه به زودى به جنّات النعيم و دارُالخُلود و دارالسّلام ، خدمت سيّد انام صلىاللهعليهوآله و ائمه كرام عليهمالسلام مشرَّف خواهند گرديد .
پس داعى عاصى گناه كرده شرمسار عرض مىنمايد : بر اين دين گريهها بايد كرد و نوحهها بايد نمود كه از هر طرف جنود ابليس و جيوش نفس خبيث صف زدهاند و هر دقيقه و هر ساعت و زمان رخنهها مىكنند و حملهها مىنمايند و غارتها كرده غنيمتها
مىبرند .
پس خوب است خدمت حضرت ختمى مآب در اين اوقات از ابيات هند دختر اثامه عرض شود :
قد كانَ بَعْدَكَ اَنْبَاءٌ وهَنْبَثَةٌ
|
لو كُنتَ شاهِدَها لَمْ يُكبَرِ الخَطْبُ
|
اِنّا فَقَدْناكَ فَقَدَ الاَْرْضِ وابِلَها
|
وَاخْتَلَّ قَومُكَ لَمّا غِبْتَ وَانْقَلَبُوا(2)
1. رجال كشى : 44 ح 94 ، بحار 7/192 باب 8 ح 55 .
|
2. بدين اشعار حضرت فاطمه زهرا سلام اللّه عليها پس از رحلت رسول گرامى اسلام صلىاللهعليهوآله استشهاد
فرموده است . رجوع كنيد به : كافى 8/375 ح 564 ، بحار 29/108 باب 11 و 29/233 ، امالى
شيخ مفيد : 41 مجلس 5 ، بلاغات النساء : 26 ، دلائل الامامة : 35 در حديث فدك .
|
|
روح و ريحان نهم (17)
فرمايش صديقه طاهره عليهاالسلام در مسجد رسول خدا صلىاللهعليهوآله
هان هان ! اى دين خواهان ! اگر فرداى قيامت اين وضع الهى و دين حضرت رسالت پناهى صلىاللهعليهوآله با شماها مخاصمه و محاجّه كند و بفرمايد آنچه را كه صدّيقه طاهره عليهاالسلام در مسجد پدر بزرگوارش فرمود : « يا مَعشَر البَقيّة ويا عِمادَ المِلّة وحَضَنَة الاِسلام ! ما هذهِ الفِترةُ فى حقّى والسِنّةُ عن ظُلامَتى ؟ مَتى ماتَ رسول اللّه صلىاللهعليهوآله وَهَمَّم دينه » . . الى آخر ما قالت فى خطبتها(1) ، جواب چه خواهيد گفتن ؟
و حضرت شاه ولايت عليهالسلام در نهج البلاغه از بىدينى خلق زمان از خداوند ، مرگ تمنّا كرد و فرمود : « وَلَوَدَدْتُ أنّ اللّهَ فَرَّق بينى وَبَيْنَكُم وَاَلْحَقَنى بِمَن هُوَ أَحَقُّ بى مِنكُمْ ، واللّه ! مَيامينُ الرّأىِ مراجيحُ الحُلم مقاويلُ للحق مَتاريكُ لِلبَغْى مَضَوا قدماً عَلَى الطِّريقة واَوْجَفُوا عَلَى المَحَجَّةِ فَظَفرُوا بالعُقبى الدائِمة وَالكَرَامَةِ الباردة(2) »(3) .
پس غافليم كه هر صباح اين دهر عنود و زمان كنود با محسن و مُسىءِ ما چهها مىنمايد ، پس چارهاى جز التجاء به حبل المتين دين و عروة الوثقاى ولايت اميرالمؤمنين عليهالسلام و عترت طاهرين ايشان نيست كه بايد در عين خذلان و خسران چنگ زد و خود را نجات داد .
والحق كمال و تمام آن در عرض دين حضرت عبدالعظيم عليهالسلام است .
1. احتجاج 1/102 ، مناقب ابن شهر آشوب 2/206 ، شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 16/212 فصل
اول .
2. در چاپ سنگى : البادرة . متن موافق نقل مصادر است به جز ارشاد القلوب كه در آن بجاى الباردة :
الباقية نقل شده است . بارده به معناى هنيئه مىباشد .
3. نهج البلاغه : 173 خطبه 116 ( چاپ دارالهجرة ـ قم ) ، شرح ابن ابى الحديد 7/277 ( شرح خطبه
115 ) ، ارشاد القلوب 1/33 باب 5 ، بحار 34/91 باب 31 ح 941 .
(18) جنة النعيم / ج 2
[در شكوه از اهل زمان و شكايت از بىدينان]
على اىّ حال ، از اين دين و اهلش بايد به فرياد آمد براى شكستها و رخنههائى كه بر وى رسيده است ، پس علاج و اصلاحى بايد نمود و چارهاى بايد كرد بلكه بر موت و فوت وى هم لواى عزا بايد افراشت و استمداد از امام عصر عليهالسلام كه سلطان زمان است بايد نمود تا از خداى مهربان بخواهد و تعجيل در ظهور خويش نمايد ، و مايه مسرت و بهجت گردد و اين دين مرده را احيا فرمايد .
خوش است كتابى در تحسّر و تأسّف دين براى كافّه اهل ايمان و قاطبه مُسلمين نوشته شود تا بنشينند و بخوانند و بگريند كه گريه بر اين مُصيبت عظمى اولى است از مصيبت جناب خامس آل عبا عليه آلاف التحيّة والثناء ؛ از آنكه آن جناب عليهالسلام براى حفظ دين جدّ بزرگوارش خود را با فرزندان و برادران و ياران شهيد خواست با قدرتى كه داشت و نصرتى كه بر سرش سايه افراشت ، بلكه هر يك از انبياء مرسلين كه به درجه شهادت فائز شدند ، و هر يك از اولياء كاملين كه كسوت حيات را از خود قهراً و جوراً خلع نمودند همانا براى دين بود ، خواستند خودشان نمانند و دين الهى بماند .
پس اين شريعت بيضا و ملّت سمحت عُليا چندين هزار سال است به توسط سفراء اللّه و بندگان حق كه امينان بارگاه كبريائى بودند به وضع تازه و طرز خوشى در هر زمانى به مقتضاى وقت جلوه كرد ، و اين مردمان نادان را به سوى خداوند سبحان دعوت نمود ، پس
اين مردم گاهى از راه غفلت و جهل و گاهى از روى كبر و غرور وى را نزار خواستند و بر وعد و وعيد و تهديدش اعتمادى نكردند و اعتنائى ننمودند ، و هر آنچه از شكنجه و آزار توانستند بر شخص شريف دين به قدر مقدور وارد آوردند ، و هر چند حضرت احديّت كه منتقم حقيقى است عقوبتهاى كثيره بر قرون ماضيه براى هتك حرمت و جسارت به حضرت وى نازل فرمود براى آيندگان عبرتى و ندامتى حاصل نيامد .
عجب است از اين قلوب قاسيه و نفوس خبيثه كه قدر ديدند و شنيدند كه بر ابناء جنس
روح و ريحان نهم (19)
ايشان چه رسيد جز مخالفت امر و اصرار بر ايذاء وى كه عين اذيّت خداوند متعال است چيزى افزوده نشد ، البته اين ذهول و غفلت و اين نحو تجرّى و معصيت را داعى و محرّكى است كه مانع از توسّل و ترحّم به اوست و آن داعى دنى جز شيطان لعين كه خصم قديم
و عدوّ لئيمِ بنى آدم است نيست .
پس از شرور اين دشمن بزرگ استعاذه به پروردگار خود بجوى و توفيق متابعت اوامر اين دين متين را بخواه تا جانِ روانى بر هيكل اين تن مرده دوانى .
پس اين بنده كه از اهل منبرم و در امور دينيّه اقطع و ابتر ، تا چند نداى « وا دينا ! »(1) زنم و تا چند در ملأ آواز «واغفلتاه !» و «واخجلتاه !» برآورم ، و كسى به فريادم نرسيد ، و از بانگ بلند من جز رنجش خواطر حاصل نيامد !
حضرت رضا عليهالسلام از حضرت عبدالمطلب سه بيت خوش استشهاد فرمود :
يَعيبُ النّاسُ كُلُّهُمُ زَمانا
|
وَمَا لِزَمانِنا عَيْبٌ سِوانا
|
نَعيِبُ زَمانَنَا وَالْعَيْبُ فينا
|
وَلَوْ نَطَقَ الزَّمانُ بِنا هَجانا
|
فَاِنَّ الذِّئْبَ يَتْرُكُ لَحْمَ ذِئْبٍ
|
وَيَأْكُلُ بَعْضُنا بَعْضاً عِيانا(2)
|
و گويا همه وقت ابناء زمان از وضع زمان خويش شاكى بودند و شاكرى نيست .
نعم ما قيل :
تَوَلّى زَمانٌ لَعِبْنا بِه
|
وهذا زَمانٌ بِنا يُلْعَبُ
|
1. در چاپ سنگى : وا دنيا .
2. عيون الاخبار 2/177 باب 43 ح 5 ، و اين بيت را اضافه دارد :
لبسنا للخداع مسوك طيب
|
وويل للغريب إذا أتانا
|
نيز بنگريد به : كشف الغمة 2/329 .
(20) جنة النعيم / ج 2
در بيان حكايت شيخ معمّر از ابناء هر زمان(1)
به محضر عبدالملك
معروف است : يكى از معمّرين كه در زمان جاهليّت متولد شده و دويست و پنجاه سال از عمرش گذشته بود و ادراك زمان عبدالملك بن مروان را نمود پسرى هم مانند خودش پير و خميده و ناتوان داشت . در روز عيدى خواستند به محضر عبدالملك روند و براى دفع
احتياج خويش جايزه وصله گيرند . چون به در قصرش رسيدند دربانان مزاحمت كردند .
پس پسر آن شيخ معمّر هر نحوى بود وارد بر عبدالملك(2) شد ، پس عبدالملك بر شكستگى و كثرت عمرش ترّحم كرده ، خواست او را در جوار خود بنشاند . گفت : مرا پدرى است بر در ايستاده . تعجب كرده امر به احضارش نمود . اين پدر و پسر را در يمين و يسار خود جاى داد و از حال ايشان جويا شد ، و ايشان را به نحو نيكى پذيرائى نمود ، و از عَبادله اربعه ـ يعنى : عبداللّه بن عبّاس و عبداللّه بن زبير و عبداللّه بن عمر و عبداللّه بن جعفر طيّار ـ سؤال كرد و گفت : اين زمانهاى گذشته را چه قسم يافتى ؟ آن شيخ فرمود : به هر زمانى وارد شدم يافتم اهل آن زمان شكايت دارند از اطوار و ادوار وى .
نمىدانم اين مثل و نظير براى چه بوده است ؟ براى آن است كه بدانى وضع روزگار بر تجدّد و حدوث است ، دوام و قوامى ندارد ، مىگذارد و مىگذرد ، و مىرود و نمىماند ، آنچه باقى است خداست و دينش .
بلى كسانى كه مظاهر و مجالىِ اين دين بودهاند و با خداوند باقىاند ، همانا انبياء مكرّمين و حضرت خاتم النبيّين و ائمه طاهرين عليهمالسلام اند كه در اعلى عليّين در جوار پروردگار خود روزى مىخورند و نمىميرند .
1. يعنى حكايت كردن شيخ معمّر در باره ابناء زمانهاى مختلف و شكوه آنها نسبت به روزگار ، كه در
محضر عبدالملك بيان كرد .
2. در چاپ سنگى : عبدالمطلب .
روح و ريحان نهم (21)
و از ملخّص اين عبارات و اشارات قدرى ملتفت شو كه ارتكاب معاصى ماها صدمهاش بر نبى اكرم و رسول مكرّم صلىاللهعليهوآله است ، و به پيشوايان دين و هم به قاطبه علما و مجتهدين كه حافظين حدود اللّه مىباشند ، ليكن گناه كار از پروردگار خود زمان ارتكاب گناه پروا و انديشه ندارد ، و اگر خوفى مىداشت نمىكرد چه رسد خوف از انبياء و اوصياء .
پس شبهه نباشد چنانكه خداوند بينا است به اعمال عباد ، پيغمبر و امام هم مطّلع و آگاه مىباشند ، پس به مفاد كريمه « فَسَيَرَى اللّهُ عَمَلَكُمْ وَرَسُولُهُ وَالْمُؤْمِنُونَ »(1) خداوند و رسول صلىاللهعليهوآله و ائمه طاهرين عليهمالسلام اعمال صادره از شما را مىبينند ، مگر باز به دعاء ايشان و ملائكه مستغفرين ، خداوند رحيم از عثرات و خطرات ما مذنبين بگذرد و عفو فرمايد ، و به واسطه توسّل به حضرت عبدالعظيم عليهالسلام و تديّن به دين متين آن بزرگوار از غفلات سابقه ما را نجات دهد ، بهتر آن است بنان قلم را از شرح اين گونه ناملايمات كه با طبع هر مذنب عاصى و مجرم عاتى موافق نيست نگاهدارم و لب فروبندم ، و در مقام اصلاح حال خود برايم و قدرى بر خويش بنگرم ، و ملكات نفسانيّهام را بشمرم و هر يك را متدرّجا به اضداد آنها معالجه نمايم تا كردار با گفتارم مطابق و صورت ظاهريّهام با سريرت باطنيّه موافق آيد .
پس از تصفيه دل و صفاء خاطر و تهذيب اخلاق ، آن وقت بر منبر از اين گونه نصايح و مواعظ اشاعه نمايم تا احكام مسائل حلال و حرام از قلوب بندگان مانند قطرات باران از صخره صمّاء نلغزد ، اگر چه آيه كريمه « وَإِذَا رَأَوْا تِجَارَةً أَوْ لَهْواً انفَضُّوا إِلَيْهَا وَتَرَكُوكَ قَائِماً قُلْ
مَا عِندَ اللّهَ خَيْرٌ مِنَ اللَّهْوِ وَمِنَ التِّجَارَةِ وَاللّهُ خَيْرُ الرَّازِقِينَ »(2) منظور نظر دارم و جبلّت و استعداد هر مَجبُول مُستعدّى را بر حسب آيات كريمه و روايات عظيمه خواندهام ، امّا خداوند عطوف مقلّب القلوب و مفرّج الكُروب است ، شايد به تذكرهاى از داعى و بهانهاى از اين عاصى ، بندهاى از بندگان خدا ساعى در عمل خير و مُقبل به طاعت شود .
1. توبه : 105 .
2. جمعه : 11 .
(22) جنة النعيم / ج 2
پس از داعى گفتن است كه « هَلْ أَدُلُّكُمْ عَلَى تِجَارَةٍ تُنجِيكُم مِنْ عَذَابٍ أَلِيمٍ »(1) ، و بر آحاد اين امّت استماع نمودن و عمل كردن است و بر خداست هر بندهاى كه گامى به سويش بردارد او را به خودش وا نگذارد و « نَحْنُ نَحكُمُ بالظّاهِر وَاللّهُ يَتَولّى السَّرائِرَ »(2) .
و افسوس و حسرت بايد خورد از وضع و طرز ابناء اين زمان كه اگر در مجلسى ذكرى از قرآن و احاديث خاتم پيغمبران صلىاللهعليهوآله وائمّه انام عليهمالسلام شود ، طباع از شنيدن آنها كمال انزجار دارد ، اما اگر ذكرى از شرك و كفر و آداب سياساتِ شيطانيّه نفسانيّه شود ايشان را با نهايت ميل و رغبت مستمع و متوجّه مىشوند .
در حكايت فضل بن يحيى برمكى و ابو الهول شاعر
همانا حكايت دو بيت ابوالهول شاعر است كه در نهروان فضل بن يحيى بن خالد برمكى محضرى از شعراء آراست ، پس در ابتداء توجّه به ابوالهول شاعر كرده گفت :
مدائح تو را نمىشنوم مگر آنكه بخوانى اشعارى كه در هجاء ما گفتهاى . هر قدر استعفاء كرد فائده نبخشيد ، پس اين دو بيت خواند و وى را تحسين كردند :
اِذا ذُكِرَ الشِّركُ فى مَجلِسٍ
|
اَضآءَتْ وُجُوهُ بَنى بَرمَكِ
|
يعنى : وقتى كه در مجلسى ياد از دأب شرك مىشود اولاد برمك خوش وقت مىشوند ، اين فقره اشارهاى است به كفر و شرك قديم برامكه .
وَاِن تُلِيتْ عِندَهُم سُورَةٌ
|
اَتَوْا بِالاَحاديثِ مِن مَزْدَكِ(3)
1. صف : 10 .
2. شيخ اعظم انصارى در كتاب القضاء والشهادات : 90 اين قول را از اقوال مشهوره دانسته ، ولى در
پارهاى از مصادر فقهى و اصولى شيعه و سنى به رسول خدا صلىاللهعليهوآله نسبت داده شده است . بنگريد به :
ايضاح الفوائد 3/486 و4/321 ، رياض المسائل ( چاپ قديم ) 2/419 ، شرح الازهار 3/304 ،
شرح اصول كافى ، مازندرانى 8/173 ، الاحكام ، آمدى 1/281 و2/74 و 80 ، در حاشيه عصمة
الانبياء ، فخر رازى : 27 نيز چنين نتيجه گرفته كه در كتب حديثى اين كلام وارد نيست و اصلى ندارد .
|
3. اين دو بيت را شيخ عباس قمى در الكنى و الالقاب 1/278 به اصمعى نسبت داده است .
|
|
روح و ريحان نهم (23)
و اگر سورهاى از قرآن بر اين طايفه خوانده شود از احاديث مزدك ـ كه مجوس بر
مذهب او بودهاند ـ نقل مىنمايند ، پس حكم كرد وى را از اين هجاء بيست هزار درهم
دادند .
پس عرض مىكنم : « هُوَ الَّذِى أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدَى وَدِينِ الْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدِّينِ كُلِّهِ وَلَوْ
كَرِهَ الْمُشْرِكُونَ »(1) .
خلاصه سخن طول كشيد و به اطناب انجاميد ، باز عرض مىكنم تا دوستداران بدانند
عرض دين حضرت عبدالعظيم حديثى شريف است ، و از تشريح و توضيح آن به قدر
امكان مىخواهم تقصيرى نشود ، اگر در بعضى مواقف و موارد غفلتى پديد آيد و به نحو
اجمال بگذرم براى اخذ نتيجه و اعطاء فائده است ، و الاّ اين حديث شرحى اوفى
مىخواهد ، و بيانى اوضح .
[در عرض دين نُه نفر ديگر از اخيار]
[به خدمت ائمه اطهار عليهمالسلام ]
پس بحول اللّه وقوّته براى تهيه خيال و تثبيت مقصود و انس كامل و تأكيد مراد نه نفر از
اخيار و صحابه خواص كه به خدمت ائمه اطهار عليهمالسلام عرض اديان خودشان را نمودند
عربيّاً و فارسيّاً از كتب صحيحه نقل مىنمايم تا عرض دين ده نفر را ياد كرده باشم ، و تا
وضع عرض دين سائرين از كُمّلين و عرض دين حضرت عبدالعظيم بر خوانندگان معلوم
شود .
پس بيانات حِكَميّهاش را ملاحظه نما و مقالات صحيحهاش را مُلاقه كن و ببين به چه
قسم و به چه تفصيل آن جناب معروض داشت ، و حضرت هادى عليهالسلام به چه قِسم قَسَم ياد
فرمود و اظهار التفات و مرحمت به وى نمود .
1. توبه : 33 .
(24) جنة النعيم / ج 2
پس از اطّلاع به عرايض سائرين از تابعين خواهى دانست كه عرض دين حضرت
عبدالعظيم اختصاص ديگرى دارد و هر آنكس بر آن معتقد شد و ثابت گرديد وفات كرد ،
البته با آن بزرگوار در درجات عاليه جنّات خواهد بود .
و خوب است اين پنج شعر را از مرحوم سيّد حميرى بنويسم :
فالتَمَسُوا دُونَكُمُ مَنْهلاً
|
يَرويكُمُ أو مَطْعَماً يَشْبُع
|
هذا لِمَنْ والى بَنى اَحْمَدٍ
|
ولَمْ يَكُنْ غَيْرَهُمُ يَتْبَعُ
|
فاَلْفَوْزُ لِلشّارِبِ مِنْ حَوْضِهِمْ
|
فَالْوَيْلُ وَالذُّلُّ لِمَنْ يَمنَعُ
|
اَلْحِمْيَرِى مادِحُكُمْ لَمْ يَزَلْ
|
وَلَوْ تُقَطَّع اَصْبَعٌ اَصْبَعُ
|
وَبَعْدَها صَلُّوا عَلَى الْمُصْطفى
|
وَصِنْوه حَيْدَرَة الاْصْلَعُ(1)
|
اوّل در عرض دين خالد بن جرير بجلى است
پس عرض مىكنم : از اين نه نفر كه دين خودشان را عرضه داشتند غير از حضرت
عبدالعظيم عليهالسلام :
اوّل : خالد بن جرير بجلى است .
كشى در « رجال »(2) خود از جعفر بن احمد و وى از جعفر بن بشير(3) و وى از ابى سلمه
جمّال روايت كرد كه گفت : من خدمت حضرت صادق عليهالسلام بودم كه خالد بجلى وارد شد
عرض كرد : جعلت فداك ! من اراده كردم وصف كنم از براى شما دين خود را كه الحال بدان
متدّين مىباشم و دين خداى تعالى مىدانم ، و چندى قبل هم از آن جناب سؤال كرده بود .
فرمودند : « سؤال كن ، واللّه از هر چه سؤال نمائى ، مىگويم ، و كتمان نمىكنم و تو را خبر
مىدهم » .
1. بنگريد : مناقب ابن شهر آشوب 2/13 ، بحار 47/321 ، شجرة طوبى 1/54 با اختلافات در نقل .
2. رجال كشى : 422 ، بحارالانوار 66/8 .
3. در چاپ سنگى : بشر .
روح و ريحان نهم (25)
خالد عرض كرد : اول چيزى كه ابتدا مىنمايم مىگويم : اشهد ان لا اله الاّ اللّه وحده لا
شريك له ليس الهٌ غيرُه .
حضرت صادق عليهالسلام فرمودند : « كذلك ربُّنا لَيْسَ مَعَهُ اِلهٌ غَيْرُه » يعنى : « چنين است
پروردگار ما نيست خدائى غير از او » .
بعد از آن عرض كرد : واشهد انّ محمّداً عَبْدُهُ وَرَسُولُه (ص) .
پس حضرت صادق عليهالسلام فرمودند : «كَذلِكَ مُحمَّد صلىاللهعليهوآله عَبْدُاللّهِ مُقِرٌّ لَهُ بِالْعُبُوديّةِ وَرَسُولُه الى
خَلْقِه » ، يعنى : چنين است حضرت محمد صلىاللهعليهوآله بنده خداست و اقرار كننده است به بندگى
خدا و پيغامآور است از جانب پروردگارش به سوى بندگان .
[ عرض كرد : ] وَاَشْهَدُ اَنَّ عليّاً كانَ لَهُ مِنَ الطّاعَةِ الْمَفْرُوضَةِ عَلَى الْعِبادِ مِثْلَ ما كانَ
لِمُحمّدٍ صلىاللهعليهوآله عَلَى النّاسِ ، يعنى : شهادت مىدهم كه على عليهالسلام اطاعتش واجب است بر
مردمان مانند وجوب اطاعت پيغمبر آخرالزّمان .
حضرت صادق عليهالسلام فرمودند : « بلى چنين است » .
عرض كرد : همان نحوى كه اطاعت حضرت رسول صلىاللهعليهوآله و جناب امير عليهالسلام بر خلق لازم
است همان نحو هم امام حسن عليهالسلام مُطاع است ، و شهادت مىدهم كه امام حسين عليهالسلام همان
قسم است در مُطاعيّت و طاعتش واجب است بر خلق بعد از برادرش ، پس شهادت
مىدهم به همين نحو بر امامت علىّ بن الحسين و حضرت باقر عليهمالسلام .
حضرت صادق عليهالسلام فرمودند : « چنين است » .
عرض كرد : شهادت مىدهم خداوند سبحان به شما ارث داده است تمام اين امر را .
آنگاه حضرت صادق عليهالسلام فرمودند : « حَسبُك اُسْكُتِ الآنَ فَقَد قُلْتَ حقّاً » ، يعنى : « كفايت
است تو را ساكت شو الآن حق گفتهاى » .
پس خالد بن جرير بجلى ساكت شد ، و حضرت صادق عليهالسلام خدا را ستايش و ثنا گفت
و فرمود : « خداوند مجيد مبعوث نكرد پيغمبرى را كه از براى او عقب و ذريّه باشد مگر
آنكه جارى فرمود از براى آخر ايشان آنچه را كه از براى اوّلشان جارى كرد ، و براى آخر
(26) جنة النعيم / ج 2
ما ـ ذريّه محمّد صلىاللهعليهوآله ـ خداوند جارى نمود آنچه براى اول ما جارى فرمود ، و نَحنُ على
مِنهاجِ نبيِّنا صلىاللهعليهوآله ، لَنا مِثلُ ما لَهُ مِن الطّاعَةِ الْواجِبَةِ » ، پس ما بر طريقه نبويّه و منهاج مستقيم
جناب ختمى مآب صلىاللهعليهوآله هستيم همان نحوى كه آن جناب طاعتش بر خلق فرض بود همين
نحو طاعات ماها بر مردمان فرض و واجب است .
و بعضى از علماء رجال اين خالد بجلى را غير از خالد بن جرير دانستند ، و از آخر
حديث معلوم مىشود كه آن جناب عليهالسلام در مقام تقيّه امر به سكوت فرمود ؛ از آنكه زمان
خلفاء جور از بنى عبّاس بود ، و آن محفل اقتضاء نمىكرد كه خالد بجلى فقره اخيره را
اذعان نمايد ، يا شايد در آن زمان كسى وارد شد كه آن جناب فرمودند : « بس است ساكت
شو » ، و بعد از آن ، آن كلمات را بيان فرمودند به نحوى كه مذكور شد .
و در حديث منصور بن حازم كه مذكور مىشود نيز سياق آن امر به تقيّه است .
در شرح عرض دين حسن بن زياد است
دوم : حسن بن زياد طائى(1) ضبّى مولى بنى ضبة است .
و نجاشى فرمود : حسن بن زياد ثقةٌ ، و اخبارى كثيره از حضرت صادق عليهالسلام شنيد
و روايت كرد(2) .
و در كتاب « كشى »(3) و در « منهج المقال » مرحوم ميرزاى استرآبادى است كه : حسن بن
زياد گفت : بر حضرت ابى عبداللّه جعفر بن محمّد عليهماالسلام وارد شدم و عرض كردم : انّى اُريد اَن
اَعرَض عَلَيْكَ دينى ، يعنى : من اراده كردهام دين خود را عرضه بدارم بر شما اگر حق است
1. در چاپ سنگى « عطائى » خوانده مىشود . متن را با توجه به كتب رجالى ضبط كرديم . البته وى به
تصريح علامه در خلاصة الاقوال : 102 « عطار طائى » است و ممكن است هنگام كتابت اين دو لفظ
تلخيص به « عطائى » شده باشد ! عبارت علامه چنين است : الحسن بن زياد العطار ، وقيل : الطائى
الضبى ، مولى بنى ضبة ، ثقة .
2. رجال النجاشى 47 ش 96 .
3. رجال كشى : 424 ح 798 ، بحار الانوار 66/9 باب 28 ح 10 .
روح و ريحان نهم (27)
بفرمائيد تا بر آن باقى مانم .
آن جناب فرمود : « هاتِهِ » .
قال : قلت : فاِنّى اَشْهَدُ ان لا اله الاّ اللّهُ وَحدَهُ لا شَريكَ لَه وَاَنَّ محمّداً عَبْدُهُ وَرَسُولُه صلىاللهعليهوآله وَاُقِرَّ بما
جاء بِهِ لى مِن عِندِاللّه وَاَنَّ عَليّاً عليهالسلام اِمامى فَرَضَ اللّهُ طاعَتَه ، مَن عَرَفه كان مُؤمِناً وَمَن جَهِلَه كان
ضالاًّ وَمَن ردَّ عَلَيه كانَ كافِراً ، ثُمَّ وَصَفتُ الأئِمّةَ عليهمالسلام حَتّى انتَهَيتُ اِليهَ .
فقال : « مَا الذى تُريدُ اَن اَتَوَلاّكَ عَلى هذا ؟ » .
يعنى : آن جناب فرمودند : « بياور دين خود را » ، پس بعد از ذكر شهادتين عرض
كردم : اقرار مىنمايم به حقّيّت آنچه را كه حضرت نبوى صلىاللهعليهوآله از براى من آورده است از
جانب خدا ، و حضرت امير مؤمنان عليهالسلام اطاعتش فرض است ، هر كس او را بشناسد مؤمن
است ، و هر كس جاهل به مقام او باشد گمراه است ، و هر كس ردّ كند او را كافر است ، پس
هر يك از ائمه عليهمالسلام را به مانند آن بزرگوار مدح و وصف كردم تا آنكه منتهى نمودم امامت را
به آن بزرگوار .
حضرت صادق عليهالسلام فرمودند : « چه اراده دارى ؟ آيا مىخواهى تو را بر آنچه عرضه
داشتى دوست بِدارم ؟ پس تو را دوست دارم » .
و فقره اخيره كه در اثبات امامت و اقرار به خلافت حضرت صادق عليهالسلام است نيز مانند
خبر سابق است ، أيضاً در مقام تقيّه آن جناب فرمودند : « ساكت شو » .
در شرح عرض دين عمرو بن حُريْث است
سوم كسى كه بر امام زمان ، دين متبوعِ مرضىّ خود را عرضه داشت و امام عليهالسلام قسم ياد
كرد بر حقّيت و حجّيت آن دين ، و تصديق بر آن فرمود ، عمرو بن حريث است ، و وى غير
از عمرو بن حريث مصاحب امير مؤمنان عليهالسلام است ، و وى در نزد كشى و نجاشى و كلينى
(28) جنة النعيم / ج 2
و علاّمه رضوان اللّه عليهم موثق است(1) و كنيهاش ابو احمد صيرفى است .
در كتاب مستطاب « اصول كافى »(2) در باب دعائم اسلام مروى است از عمرو بن
حريث كه گفت : خدمت حضرت صادق عليهالسلام مشرف شدم در وقتى كه خانه عبداللّه بن
محمد برادرش تشريف داشت ـ و شرح حال عبداللّه بن محمّد در ذيل احوال عبادله مذكور
مىشود ـ پس عرض كردم : چه چيز شما را به اين منزل آورد ؟
فرمود : « براى تنزّه و گردش » .
عرض كردم : فدايت شوم ! آيا دين خودم را براى شما نقل كنم ؟
فرمود : « بلى » .
پس عرض كردم : دين من شهادت به وحدانيت خداست ، و بر اينكه شريك ندارد ،
و پيغمبر صلىاللهعليهوآله بنده و رسول اوست ، و قيامت مىآيد ، و مردم از قبرهايشان برانگيخته
مىشوند ، و بر اينكه نماز كردن و زكات دادن و روزه ماه رمضان گرفتن و به حجّ خانه خدا
رفتن فرض است ، و ولايت امير مؤمنان عليهالسلام بعد از رسول اللّه صلىاللهعليهوآله و ولايت حسن و حسين
و ولايت على بن الحسين و محمّد بن على عليهمالسلام و ولايت شما را داشتن بعد از ايشان واجب
است ، و شماها پيشوايان من هستيد ، بر اين دين زنده بمانم تا بميرم ، عقيدهام همين است
كه عرض كردم .
آن جناب فرمود : « يا عَمرو ! هذا ـ وَاللّهِ ! ـ دينُ اللّه وَدَينُ آبائى الَذى أَدينُ اللّهَ بِه فى السِّرِّ
والعَلانية » يعنى : « اى عمرو ! قسم به خدا ! اين دين كه ذكر كردى دين خدا و دين پدران من
است و همان دينى است كه من در آشكارا و پنهان بر آنم » . بعد فرمود : « اى عمر ! از خدا
بترس و زبانت را نگاهدار مگر براى خير و نيكوئى ، من خود هدايت نكردهام تو را بلكه
خدا هدايت كرده است تو را ، پس از اين هدايت ، نعمت شكر خدا را به جاى بياور كه
مرحمت به تو شده است ، و نباش از آنچه در وقتى كه اقبال و رو كرده بر چشم وى طعن
1. خلاصة الاقوال : 120 ش 5 ، رجال النجاشى : 289 ش 775 : . . كوفى مولى ثقة .
2. كافى 2/23 ح 14 ، رجال كشى : 418 ح 792 ، بحار 66/5 باب 28 ح 7 .
روح و ريحان نهم (29)
رسد ، چون پشت كرد قفايش مطعون شود ، و مردم را بر دوش خود بار مكن ، و تو
سزاوارى از آنكه مردم را بر دوش خود بار نمائى اگر اصلاح شود بين شكاف دو كتف تو » .
اين فقره اخيره استعاذه است به اينكه حقوق و ديون مردم را بر كتف خودت بار مكن كه
متحمّل نمىتوانى شوى چنانكه فرمودند به عنوان بصرى در باب فتوى : « ولا تَجْعَل رَقَبَتَكَ
جِسراً لِلناسِ »(1) .
و اين حديث را به فارسى ترجمه كردم براى فهم عوام كه بدانند تكليف علم و عمل
خودشان را .
در شرح عرض دين ابو الجارود است
چهارم : ابى الجارود است .
و هم چنين در كتاب « اصول كافى »(2) از همين باب مروى است از ابى الجارود كه
خدمت حضرت اباجعفر امام محمّد باقر عليهالسلام شرفياب شد و عرض كرد : معرفت و موالات
و دوستى مرا نسبت به خودتان مىدانيد . فرمود : « بلى چنين است » .
عرض كرد : من مردى عاجزم و نمىتوانم زياد خدمت شما بيايم ، به واسطه پيرى قوت
راه رفتن ندارم تا همه وقت حاضر باشم .
فرمود : « حاجت خود را بخواه » .
عرض كرد : خبر ده مرا از دين خودت كه دين خدا و دين اهل بيت تو است و من بر آن
باشم .
پس فرمود : « مسأله بزرگى سؤال كردى » ، و اين كلمات شريفه را براى وى بيان كرد از
براى اختصارش كه مفيد است بعينها مىنويسم : « وَاللّه ! لاَءُعْطِيَنَّكَ دينى وَدينَ آبائى الذين
1. مشكاة الانوار : 564 ، مستدرك الوسائل 17/322 ح 21474 ، منية المريد : 150 ، بحار الانوار
1/326 ح 17 .
2. كافى 2/22 ح 10 .
(30) جنة النعيم / ج 2
تَدينُ اللّه عزَّوجلّ بها : شَهادَةُ اَن لا اِله اِلاّ اللّه واَنَّ محمّداً رسُولُ اللّه والاقرارُ بما جاءَ بِه مِن عِنداللّهِ
وَالولايةُ لِوَليِّنا وَالبَراءَةُ مِن عَدُوِّنا وَالتَسليمُ لاَِمرِنا وَانْتِظارُ قائِمِنا والاِجْتِهادُ والوَرَعُ »(1) .
ترجمه اين فقرات آن است : « قسم به خدا ! هر آينه عطا مىنمايم به تو دين خودم را
و دين پدران خودم را كه بدان متدين شوى ، و آن دين شهادت به وحدانيّت حق و به رسالت
رسول صلىاللهعليهوآله و اقرار به آنچه آن بزرگوار آورده است از جانب خدا ، و تولاّى اوليا و تبرّاى
اعدا و تسليم به امر ما ائمه هدى عليهمالسلام و منتظر بودن ظهور قائم ما و اجتهاد در عبادت
و احتراز از معصيت كردن است » .
پس آن بزرگوار قسم خورد : « واللّه ! اين دين است كه به تو گفتم » .
در شرح عرض دين يوسف است
پنجم كسى كه دين خود را عرضه داشت بر امام زمان و مطبوع شد يوسف است ، كه در
« رجال »(2) كشى ، و « رجال » مرحوم ميرزا محمد على استر آبادى در باب حرف ياء يوسف
نام از اصحاب حضرت صادق عليهالسلام بدون ذكر والدش و قبيلهاش شده .
منقول است كه گفت : خدمت حضرت صادق عليهالسلام مشرف شدم و عرض كردم : اَصِفُ لك
دينى الَذى ادَيُن اللّهَ بِهِ فَاِن اَكُن عَلى حقٍّ فَثَبِّتْنى وَاِن اَكُن عَلى غَيرِالحَقِّ فَرُدَّنى اِلىَ الحَقِّ .
فَقال : « هات » .
يعنى : عرض كردم : مىخواهم دين خودم را وصف كنم از براى شما ، اگر حق است مرا
بر آن ثابت بداريد و اگر بر باطل است مرا رد كن به سوى حق ، ـ و مراد از كلمه « اَدِيْن اللّه »
1. نيز رجوع كنيد به : شرح اصول كافى ، مازندرانى 8/69 ح 10 ، معجم احاديث الامام المهدى
3/220 ح 743 .
2. رجال الكشى ( اختيار معرفة الرجال ) : 423 ش 797 ( چاپ دانشگاه مشهد ) ، 2/721 ش 797
( چاپ مؤسسه آل البيت عليهمالسلام ) ، بحار الانوار 66/8 ح 9 ، معجم رجال الحديث 21/175 ش
13815 .
روح و ريحان نهم (31)
يعنى : اطاعت كنم خدا را از آنكه يك معنى دين اطاعت است ـ .
فرمود : «بياور» .
پس گفتم : اَشْهَدُ ان لا اِله إلاّ اللّه وَحْدَهُ لا شَريكَ لَه وَانَ محمّداً عَبْدُهُ وَرَسُولُه وَاَنَّ عَلياً عليهالسلام كانَ
اِمامى وَأنَّ الحَسَن عليهالسلام كانَ اِمامى وَأنَّ الحُسَيْن عليهالسلام كانَ اِمامى وَاَنَّ عَلى بن الحُسين عليهالسلام كانَ
اِمامى وَاَنَّ محمّدَ بن على عليهالسلام كانَ اِمامى وَاَنتَ ـ جُعلتُ فِداكَ ! ـ عَلى مِنهاجِ آبائِكَ .
قالَ : فَقالَ عِندَ ذلِك مِراراً : « رَحِمَكَ اللّه ! » ثمّ قالَ : « هذا واللّهِ دينُ اللّه وَدين مَلائكتِهِ وَدينى
ودين آبائِى الذى لا يَقْبَلُ اللّهُ غَيْرَهُ » .
و ملخص از ترجمه حديث آن است كه : بعد از عرض شهادتين و اقرار به امامت امامان
تا زمان حضرت صادق عليهالسلام آن بزرگوار بر وى چند مرتبه رحمت فرستاد ، و ايضاً مثل خبر
سابق قسم خورد كه اين دين خدا و دين ملائكه و پدران من است ، و خداوند سبحان جز آن
قبول نمىفرمايد .
در شرح عرض دين حمران بن اعين
و بيان حال وى و آل اعين
ششم : حمران بن اعين شيبانى است ، و خوب است در اين مورد قدرى از حال حمران
از كتب رجال ذكر شود تا آنچه عرض مىشود از عرض دين وى معظّم باشد ، و معرفتى
براى خواننده پيدا گردد .
بدان كه مرحوم سيد بحر العلوم طاب ثراه در كتاب « رجال »(1) خود فرموده است : آل
اَعْيَنَ اَكْبَرُ بيتٍ فى الكُوفَة مِن شيعةِ اَهلِ البَيت وَاَعْظَمُهُم شأناً واَكثَرُهُم رِجالاً وَاَعْياناً وَاَطوَلُهُم مدّةً
وَزَماناً ، اَدرَكَ اَوَّلُهُم السَّجادَ عليهالسلام والباقِرَ عليهالسلام والصّادِقَ عليهالسلام وبَقِىَ آخِرُهُمْ اِلى اوائِلِ الغَيْبةِ الكُبرى
1. الفوائد الرجاليه ، بحر العلوم 1/222 ، در باره آل اعين ، ابن نديم نيز كه در گذشته سال 385 است در
فهرست خود : 322 ( الفن الخامس من المقالة السادسة ) تحت عنوان ( آل زرارة بن اعين ) سخن
رانده كه حاكى از اهميت اين خانواده مىباشد .
(32) جنة النعيم / ج 2
فِيهِمُ العُلماءُ وَالفُقَهاءُ وَالقرّاءُ والاُدباءُ وَرُواةُ الحَديث .
ومِن مَشاهِيرهِم : حمران وزرارة وعبدالملك وبُكير بنو اعْيَن ، وَحَمزة بن حمران وعبيد بن
زراره و ضريس بن عبدالملك و عبداللّه بن بكير و الحسن بن الجهم بن بكير و سليمان بن الحسن
بن الجهم و ابو طاهر محمّد بن سليمان بن الحسن و ابو غالب احمد بن محمد بن سليمان.. الى
آخره .
ملخّص از اين عبارات آن است كه : اولاد اَعْيَن ادراك زمان حضرت سيّد سجّاد عليهالسلام را
كردند تا اوايل غيبت كبرى ، و همگى اهل علم و فقه و حديث و قرائت و فضيلت بودند ،
و تماماً از خواصّ اهل بيت رسالت عليهمالسلام ، و افضل ايشان حمران است و وى از اكابر مشايخ
بود و يكى از حَمَله قرآن است ، و حمزه و محمد فرزندان وىاند ، و خانهها داشتند ،
و مسجد آل اَعْيَن مشهور است ، و حضرت صادق عليهالسلام در آن نمازگزارد ، و ابو غالب كه
شيخ علماء عصر خود بوده است و بقيّه آل اعين است و در بيان احوال رجال آل عين
رسالهاى نوشته است در آن نقل كرده : پدر حمران كه اعين است غلام رومى بود ، مردى از
بنى شيبان او را خريد و تربيت كرد ، او را فرزند خود مىدانست و قرآن را حفظ نمود ، بعد
از زمانى اديب و بارع شد ، و پدرش سُنْسُن به ضم دوسين است ، بعد از زمانى از روم آمد
و او را ملاقات كرد .
و كنيه حمران اباحمزه است ، و حمران نُه برادر داشته است : زراره و بكير و عبدالملك
و عبدالرحمن و مالك و موسى و ضريس و مليك و قعنب ، و تمام ايشان از ثقات اخبار ائمه
اطهارند .
در شرح حال اعين والد ماجد حمران و برادران وى
كه اجلاء اصحاب بودند
و ايضاً در كتاب مذكور مسطور است كه : اعيَن پدر حمران از اهل فارس بود ، قصد كرد
خدمت امير مؤمنان عليهالسلام مشرف شود و اسلام نياورد . پس در راه بنى شيبان به وى رسيدند ،
روح و ريحان نهم (33)
او را دعوت نكردند . پس بر ايشان والى شد ، و حكايت بنى شيبان با ايشان مشروح است ،
كشى در كتاب خود فرموده است كه : حضرت باقر عليهالسلام به حمران بن اعين فرمود : « اَنْتَ مِن
شيعَتِنا حقّاً فِى الدُّنيا وَالآخِرة »(1) .
و حضرت صادق عليهالسلام بعد از موت وى فرمودند : « مات واللّهِ مؤمناً »(2) .
و روايتى دارد كه حمران ابن اعين تا زمان حضرت موسى بن جعفر عليهالسلام بوده است .
و ايضاً حضرت صادق عليهالسلام فرمودند : « انه رَجُلٌ مِن اَهلِ الجَنّة »(3) .
و ايضاً حضرت صادق عليهالسلام فرمودند : « حمران بن اعين مؤمنٌ لا يَرتَدّ »(4) .
و ايضاً در « رجال » مرحوم استرآبادى است كه : حمران بن اعين خدمت حضرت
صادق عليهالسلام عرض كرد : من قسم خوردهام از مدينه بيرون نروم مگر آنكه بدانم من كيستم .
فرمود : « اى حمران چه اراده كردهاى ؟ » .
عرض كرد : مىخواهم خبر دهيد كه من چيستم ، يعنى : موافق هستم يا مخالف ؟
فرمودند : « اَنْتَ لنا شيعةٌ فىِ الدُّنيا والآخِرة »(5) .
و ايضاً زيد شحّام گفت : حضرت صادق عليهالسلام فرمودند : « نيافتم احدى را كه قول مرا
اخذ كند و اطاعت امر من نمايد و بر آنچه اصحاب من و اصحاب پدر من رفتهاند متابعت
نمايد مگر دو نفر : اوّل : عبداللّه بن يعفور ، دوّم : حمران بن اعين ، اين دو نفر مؤمن خالص
1. بدين لفظ در رجال كشى مذكور نيست بلكه بدان گونه كه مؤلف رحمهالله در سطور بعدى از رجال مرحوم
استرآبادى از امام صادق عليهالسلام نقل مىكند در رجال كشى : 178 از امام باقر عليهالسلام وارد شده است ،
و مضمون فوق در خلاصة الاقوال علامه حلى : 63 ش 5 بنقل از رجال كشى ذكر شده است .
2. خلاصة الاقوال : 63 ش 5 .
3. اختصاص شيخ مفيد : 196 فى حمران بن اعين ، بحار الانوار 47/352 باب 11 ح 58 ، رجال
الكشى : 176 ش 304 .
4. رجال كشى : 180 ـ 181 ح 314 . ادامه آن در سطور پسين مذكور است ، نيز : رجال كشى : 180
ضمن ح 312 و ص 176 ش 304 .
5. رجال كشى : 178 ش 307 .
(34) جنة النعيم / ج 2
ما هستند ، و اسم ايشان در كتاب اصحاب يمين كه به حضرت ختمى مآب صلىاللهعليهوآله عطا شد
نوشته شده است »(1) .
و ايضاً هشام بن حكم گفت : حضرت صادق عليهالسلام فرمودند : « حمران مؤمنى است مرتد
نمىشود هرگز » . بعد فرمودند : « من و پدران من خوب شفيعان هستيم براى حمران بن
اعين ، در روز قيامت دست او را گرفته از او جدا نمىشويم تا آنكه او را داخل بهشت
نمائيم »(2) .
و ايضاً در حديث است كه : « حمران بن اعين از حواريين حضرت باقر عليهالسلام است »(3) .
و ايضاً در آن كتاب است(4) : زرارة بن اعين گفت : من وارد مكه شدم و من جوان اَمْرَدى
بودم ، پس داخل خيمه حضرت باقر عليهالسلام شدم زمانى كه به منى رفتم . وقت اداء حج
جماعتى را ديدم در آن خيمه نشستهاند ليكن در صدر مجلس احدى نيست ، اما مردى در
ناحيه آن خيمه حجامت مىنمايد . دانستم حضرت باقر عليهالسلام است . پس به حضور مباركش
رفتم و سلام كردم .
جواب دادند و فرمودند : « از اولاد اعين هستى ؟ » .
عرض كردم : بلى .
فرمودند : « من تو را به شبه شناختم ، آيا حمران حجگزارد ؟ » .
عرض كردم : نه ، و به شما حمران سلام مىرساند .
فرمود : « حمران از مؤمنين است ، هرگز از ما رجوع نمىنمايد ، به وى سلام مرا برسان
و بگو : از براى چه حديث نمودى و خبر دادى حكم بن عيينه را كه اوصياء محدّثين
هستند ؟ خبر به وى و اشباه وى نده از اين گونه احاديث و اخبار ما » .
1. رجال كشى : 180 ح 313 .
2. رجال كشى : 180 ـ 181 ح 314 .
3. خلاصة الاقوال : 63 ش 5 ، نيز رجوع كنيد به حديث حواريين در اختصاص : 61 ، رجال كشى : 9 .
4. رجال كشى : 178 ، بحار الانوار 26/80 باب 2 ح 308 ، تاريخ آل زرارة 1/111 .
روح و ريحان نهم (35)
پس زراره گفت : خداوند را حمد كردم ، گفتم : اَلْحَمْدُ للّهِ . آن بزرگوار هم فرمود : « الْحَمْدُ
للّهِ » .
پس گفتم : اَحْمَدُهُ وَاَسْتَعينُهُ . پس آن بزرگوار فرمود : « اَحْمَدُهُ واَسْتَعينُه » ، و هر آنچه اين
كلمات مىگفتم آن بزرگوار هم مىفرمودند تا آنكه فارغ شدم از كلام خود .
و اين اخبار موجزه را در فضايل حمران بن اعين شيبانى ، داعى در اين محل نقل كردم
براى آن است كه خوانندگان جلالت مقام وى را بدانند ، و بر اين حديث كه عرض دين
اوست خدمت امام عليهالسلام به نظر تحقيق بنگرند ، فوايد كثيره خواهند يافت .
و اين حديث شريف را فرزندان حمران ، حمزه و محمد ، كه ثقتين جليليناند و معاصر
زمان حضرت باقر و صادق عليهماالسلام بودند روايت كردهاند .
در حديث شريف معانى الاخبار از عرض دين حمران است
و چون بعضى فقرات عرض دين حضرت عبدالعظيم عليهالسلام در اين حديث است براى تهيّه
و مقدمه به ملاحظه و مطالعه دقايق و حقايق حديث آتى خوب است شرح آن را از كتاب
مرحوم سيد جليل اشرف سيد محمّد حسينى كه موسوم به « فضائل السادات » است بعينها
و عبارتها نقل نمايم كه حلّ اغلب معضلات و مشكلات مسائل توحيد و غيره از دانستن
اين حديث صحيح السند انشاء اللّه تعالى مىشود :
عن « معانى الاخبار »(1) فى باب مَعنى قَولِ الصّادِق عليهالسلام « التُرتُر حمرانٌ » وَمَعنى المِطمَر :
حَدَّثَنا ابى رضىاللهعنه ، قال : حدثنا سَعْدُ بن عبدِاللّه قالَ : حَدَّثَنى مُحَمّدُ بن الحُسَين بن ابى الخَطّاب ،
عَن مُحمَّد بن سنان ، عَن حَمزة ومحمد إبْنَى(2) حمران ، قالا : اِجتَمَعنا عِندَ ابى عبداللّه عليهالسلام فى
جماعةٍ مِنْ اَجلِّةِ مَواليهِ وَفينا حَمرانُ بنُ اعْيَنَ ، فخصَّنا(3) بِالمُناظِرة وَحَمران ساكتُ . فقال له ابو
1. معانى الاخبار : 212 ح 1 .
2. در چاپ سنگى : ابنان .
3. فَخضنا . ( حاشيه مؤلف رحمهالله ) .
(36) جنة النعيم / ج 2
عبداللّه عليهالسلام : «ما لَكَ لا تَتَكَلَّمَ يا حمران ؟ »
فَقال : يا سيِّدى ! آليتُ على نفسى اَن لا اَتَكَلَّمُ فى مَجلِسٍ تَكُون فيهِ .
فَقال ابو عبداللّه عليهالسلام : « اِنّى قد اَذِنتُ لَكَ فىِ الكَلامِ فَتَكَلَّمْ يا حمران ! » .
فَقال حَمرانُ : اَشْهَدُ اَن لا اِلهَ اِلاّ اللّهُ وَحْدهُ لا شَريكَ لَه لَم يَتَخِذ صاحِبَةً ولا وَلَداً خارِجٌ مِنَ
الحدَّيَن حَدَّ التَعطيلِ وَحَدُّ التَشبيهِ وان الحقّ بَينَ القَولَين لاَجبَر ولا تَفويض واَنّ مُحمداً عبدُهُ
وَرَسُولُه ارسلهُ بالهُدى وَدينِ الحَق ليُظهِرَه عَلى الدينِ كُلِّهِ وَلو كَرِه المُشرِكُون ، وَاَشْهَدُ انَ الجَنَّةَ حَقٌ
وَاَن البَعثَ بَعد المَوتِ حَقٌ وَاَشْهَد انَ عَليّاً حُجةُ اللّه عَلى خَلقِه لا يَسَعُ الناس جَهْله(1) ، وأن حَسَناً
بعدَهُ وَانَ الحُسَين مِن بَعدِهِ ثُمَّ عَلىّ بن الحُسينَ ثُمّ محمد بن على ثُمّ اَنتَ يا سَيِّدى مِن بَعدِهِم .
فقال : « التُرتُرحمرانٌ » ، ثمّ قالَ : « يا حمران ! مُدَّ المطمر بينَكَ وَبَين العالِم » .
قلت : يا سَيِّدى! وَمَا المَطمِرأ
قالَ : فقالَ : « اَنتُم تُسَمُّونَهُ خَيْطَ الْبناءِ ، فَمَن خالَفَكَ عَلى هذا الاَمرِ فَهُو زِنديقٌ » .
فقال حمرانُ : وَإن كانَ عَلَويّاً فاطِميّاً ؟
فقال ابو عبداللّه عليهالسلام : وَاِن كانَ محمديّاً عَلَويّاً فاطِميّاً »(2) .
يعنى : مروى است از حمزه و محمّد پسران حمران كه گفتند : ما هر دو نزد امام جعفر
صادق عليهالسلام بوديم با جماعتى از بزرگان دوستان آن حضرت ، و در ميان ما بود حمران بن
اعين ، پس مخصوص ساخت ـ بنا بر نسخهاى حَضَّنا به خاء مهمله و ضاد معجمه : ترغيب
فرمود ، و رتبه داد ـ ما همه را آن حضرت عليهالسلام در مرتبه سخن گفتن ، و اظهر آن است كه
فخُضْنا ـ به خاء وضاد معجمتين ـ باشد از خوض به معنى فرو رفتن يعنى : فرو رفتيم ما در
مناظره و مباحثه و حمران ساكت بود .
پس گفت مر حمران را ابو عبداللّه عليهالسلام : « چيست تو را كه تكلّم نمىكنى اى حمران ؟ »
1. اى لا يقدر الناس الجهل فى حقه عليهالسلام . ( حاشيه مؤلف رحمهالله ) .
2. نيز بنگريد : مختصر الدرجات : 128 ، بحار الانوار 46/179 ح 37 ، 66/3 ح 4 و ذيل آن بيانى
دارد ، تاريخ آل زرارة 1/114 ، اعتقادات شيخ صدوق : 112 .
روح و ريحان نهم (37)
گفت : اى سيّد من ! لازم كردهام به عنوان قسم بر نفس خود كه حرف نزنم در مجلسى كه تو
در آن مجلس بوده باشى . پس فرمودند حضرت امام جعفر صادق عليهالسلام : « به تحقيق كه اذن
دادم من تو را در تكلّم ، سخن كن و متكلّم شو » . پس گفت حمران : شهادت مىدهم كه
نيست خدايى مگر خداى واحد يگانه كه نيست از براى او شريكى ، نگرفت زنى و نه
فرزندى ، بيرون است از دو حد تعطيل كه هيچ صفتى از براى او اثبات نكنند و از حدّ
تشبيه ، يعنى از مشابهت بودن صفات او به صفات مخلوقين ، و به درستى كه حق قول بين
القولين است كه : لاَجْبَر ولا تَفويضَ.. الى آخره .
و اين كلام حمران موافق حديث شريف حضرت ابى عبداللّه عليهالسلام است كه : « لا جبر ولا
تفويضَ ولكن الاَمر بَين الاَمرينَ »(1) واكثر علماء محقّقين در كتب و مصنّفات از خود مرتكب
حلّ آن شدهاند .
در معنى حديث « لا جبر ولا تفويض » وبيان
مرحوم ميرداماد طاب ثراه
چنانچه سيّد العلماء و المحقّقين ثالث المعلّمين مير محمد باقر الشهير بداماد قدسسره جدّ
امجد داعى در كتاب « ايقاظات » كه در باب قضا و قدر تأليف نموده حلّ اين حديث را به
عبارتى نموده كه ملخّص آن اين است كه : در افعال عباد جبر به نحوى كه اشاعره قائلند
نيست به اين معنى كه اختيارى با ايشان نباشد و حضرت حق سبحانه و تعالى اين امور را
بىاختيار و بىواسطه عباد به قدرت كامله خود بر دست ايشان جارى سازد و تفويض كه
جميع افعال عباد با عباد باشد ، و به هيچ وجه قادر حقيقى را دخل نباشد ، چنانچه مذهب
اكثر معتزله است ايضاً نيست ، بلكه حق و صواب امر ميان دو امر است كه علل و اسباب
اول با حضرت بىمثال عزّ اسمه است ، و او مسبّب الاسباب و منشأ علل سابقه و مبدأ
1. احتجاج 2/198 و 253 ، عوالى اللئالى 4/109 ح 165 ، كنز الدقائق 1/172 ، نيز رجوع كنيد به
احاديث كافى 1/158 كتاب التوحيد باب الجبر والقدر والامر بين الامرين .
(38) جنة النعيم / ج 2
المبادى است ، و آنچه به اراده عباد صادر مىشود فعل عبادات است ، پس جبر نيست كه
عباد در افعال خود مجبور باشند و هيچ نحو اختيارى با ايشان نباشد ، و تفويض نيست كه
جميع با ايشان باشد و حضرت حق سبحانه و تعالى را در افعال عباد فعلى نباشد ، بلكه
مبدأ اسباب با خداى تعالى است و آنچه از اراده عباد به فعل آيد فعل ايشان است .
پس اين است واسطه و امر بين امرين ، چنانچه نهال تاك را به قدرت كامله از دل خاك
نشو و نما نموده و ثمر داد ، كه به عنوان حلال عباد منتفع شوند ، و قوّه فعليّه امور خير به آن
بالذّات و شر بالعرض كرامت فرمود ، و سبب مبادى بعيده او گشت .
پس اگر عباد در اسباب اخيره كه به اراده ايشان متعلّق است منشأ انتزاع و اخراج خمر
از او شوند و به اراده خود به شرب آن مشغول گردند در اين امر بلاشك مجبور نيستند
چنانچه در كلام الهى ـ عزّ سلطانه ـ اين معنى عزّ صدور يافته كه « مَا أَصَابَكَ مِنْ حَسَنَةٍ فَمِنَ
اللّهِ وَمَا أَصَابَكَ مِن سَيِّئَةٍ فَمِن نَفْسِكَ »(1) .
و در كتاب « ايقاظات » به جهت تأييد اين حمل ، كلام امام المحققين نصير(2) الملّة
والدين محمّد بن الحسن الطّوسى ـ قدّس اللّه نَفسه القدسىّ ـ را نقل فرموده كه او نيز به اين
عنوان بيان نموده معنى اين حديث را ، و غريق بحر رحمتِ سحابِ سبحان ، ملاّ عبدالرّزاق
لاهيجانى ، از رشحات فيض بحر تحقيق مبدأ فياض فايض شده به اين معنى نيز در « گوهر
مراد » كه از مصنّفات اوست سر رشته حل و عقد نظم جبر كسر و تفويض امر خالق خير
و شر اين مطلب را به اين دستور در مسلك تحرير منتظم ساخته ، و مؤيّد اين معنى كلام امام
المتقين عليهالسلام را نقل نموده است .
ليكن چون از فقره حديث مسطور معلوم نمىشود كه در قضا و قدر وارد باشد اين
حديث ، احتمال دارد كه در باب امر و نهى الهى و شريف مصطفوى صلىاللهعليهوآله و ساير انبياء عليهمالسلام
شرف صدور يافته باشد ، و كلام حمران كه در اين كتاب مرقوم گشته ايضاً دلالت بر آن
1. نساء : 79 .
2. در چاپ سنگى : خير .
روح و ريحان نهم (39)
ندارد كه در باب قضا و قدر و امور مكنونيّه مذكور شده باشد .
در معنى ديگر جبر و تفويض است
پس بناءً على ذلك ، ممكن است مراد اين باشد كه : در امور تكليفيّه و احكامى كه عباد
به فعل و ترك آن مأمور شدهاند موافق مصلحت كامله خداى تعالى جبر به عباد نكرده است
و وا نگذاشته است به ايشان نيز ، بلكه آنچه از جناب مقدس ايزدى مقررّ شده امر ميان دو
امر است و تعديل نموده به اينكه رسول فرستاد و احكام مقرّر فرمود ، ليكن جبر نكرد به
اين معنى كه مجبور باشند عباد در نماز مثلاً كه بدون اختيار از ايشان ناشى شود ، بلكه امر
فرمود كه به اختيار خود نماز را به فعل آوريم ، و تفويض نكرد كه در اصل متوجّه عباد
نشود و ارسال رسل و انزال كتب و احكام مقرّر نفرمايد ، و جميع را به اختيار ما واگذارد .
اين است مختصرى در بيان اين حديث كه به خاطر رسيد ، واللّه اعلم بحقايق الآثار فى
البين ، وحق القول بين القولين(1) .
[ در معناى جبر و تفويض به بيان شيخ مفيد ]
مؤيد اين معنى بعد از آنكه صورت ترقيم يافته بود كه بنظر رسيد در تعليقات شيخنا
الكامل الفاضل شيخ مفيد رحمه اللّه تعالى كه در باب اعتقادات(2) و عقايد اين بابويه رحمه
اللّه تعالى افاده نموده به اين عبارت :
فَصل
والتفويضُ هُو القَولُ بِرَفعِ الحَظرِ عَنِ الخَلقِ والاَفعالِ والاِباحَةِ لَهُم مَعَ ما شاؤُوا مِنَ الاَعمالِ ،
وَهذا قَولُ الزَّنادقةِ واصحابِ الاِباحاتِ ، والواسِطَةُ بَينَ هذَين القَولَين انّ اللّهَ اَقْدَرَ الخَلقَ عَلى
1. درباره معنى جبر و تفويض علاوه بر آنچه ذكر شده رجوع كنيد به بيان مرحوم علامه مجلسى در
بحار 5/82 ، تحف العقول : 461 ، شرح اصول كافى 5/18 ـ 19 و 28 و 41 ـ 42 .
2. تصحيح اعتقادات الامامية ، شيخ مفيد : 47 ، بحار الانوار 5/18 ، نور البراهين جزائرى 2/296 .
(40) جنة النعيم / ج 2
افعالِهِم وَمَكَّنَهُمْ مِنْ اعمالِهِمْ وَحَدَّ لهم الحُدُود فى ذلِكَ وَرَسَم لَهُم الرَّسُومَ(1) وَنَبّهَهُمْ عَنِ القَبايحِ
بِالزَّجرِ وَالتَخويفِ وَالوَعدِ وَالوعيدِ فَلَمْ يُمَكِّنْهُم مِنَ الاعمال ضَجراً لَهُم عَلَيها وَلَم يُفوِّضْ إلَيْهِمُ
الاَعمالِ لِمَنْعِه(2) مِن اَكثَرِهِم وَوضَعِ الحُدودِ لَهُمْ فيها ، وَاَمَرَهُم بِحَسَنِها وَنَهاهُم عَن قَبيحِها ، فَهذا هُو
الفَصلُ بَينَ الجَبرِ وَالتَّفويضِ عَلى ما بَيَّنّاهُ .
اين كلام مؤيّد آنچه مذكور شد مىشود ، و بدون تأييد گاه باشد كه قبول نكند و با تأييد
به خاطر مىرسد كه از آن منتزع شده .
و حق آن است كه اگر كلام حق است الحَقُّ اَحقُّ بالاتّباع بايد قبول نمود از هر كس كه
باشد ، و هرگاه امر بينالامرين محكومٌ به شد و جبر نيست پس در طينت بد ممكن است
نطفه رديّه از مأكولات و مناكح غير مرضيّه و اوقات و حالات حسنه كه مجبور و ممنوع
نيست با عدم علم به اختيار منعقد شود و آنچه در حديث وارد شده كه : « خُلِقَ عدّوُنا مِن
سِجّيل »(3) .
و در بيان « سجيل » واقع است كه : « قالوا : هِىَ حِجارةٌ مِن طينٍ طُبِخَت مِن نارِ جهنّم »
ممكن است به اين معنى باشد كه : من طين رَدىٍّ كالسّجيل اَو يَكونُ فىِ القِيامةِ جزءً مِنَ
السّجيلِ(4) .
و در اين صورت دفع توهّمات و شبهات مىشود ، واللّه اعلم .
و ممكن است كه در ماده واصل نطفه جزئى از سجّيل باشد ، چنانچه وارد است كه :
« مياه حارّه جبال از قيح جهنّم است » .
و ايضاً محقّقين به جعل مركب قائل نيستند ، پس هرگاه اين محقّق باشد خداى تعالى
1. در چاپ سنگى : رسول .
2. در چاپ سنگى : لمنعهم .
3. كافى 1/390 ح 4 ، در روايت محاسن 1/224 ح 400 نيز وارد است كه : « خلق عدوّنا من يَحْمُوم »
( بمعناى دخان يا الاسود البهيم چنانچه در مجمع البحرين 1/460 آمده ) . نيز رجوع كنيد به : مشكاة
الانوار طبرسى : 173 .
4. درباره تفصيلات آن رجوع كنيد به : شرح اصول كافى ، مازندرانى 6/400 و 11/465 .
روح و ريحان نهم (41)
شيطان را خلق كرد ، امّا شيطان را شيطان نكرد ، و شخص بد را او خلق كرد اما بد را او
نكرد .
حاصل كلام آنكه اين نحو توهّمات غير مرضيّه را به چندين وجه جواب مىتوان
گفت ، واللّه اعلم بالصّواب .
بعد از اين مراتب پس گفت حمران : شهادت مىدهم كه محمّد صلىاللهعليهوآله بنده او و رسول او
است ، فرستاد او را به هدايت كردن مردمان و به دين حق تا آنكه اظهار كند آن را و غلبه
دهد بر جميع اديان ، اگر چه راضى نباشند و مكروه داشته باشند مشركان ، و شهادت
مىدهم اين را كه بهشت حق است و آتش حق است ، و شهادت مىدهم اين را كه
برانگيختن از قبر بعد از مرگ حق است ، و شهادت مىدهم كه على بن ابى طالب عليهالسلام
حجت خدا و امام است بر خلق خدا ، نمىتوانند مردم كه جاهل باشند در حقّ او ، شهادت
مىدهم كه حسن عليهالسلام بعد از او حجت خدا و امام است ، و حسين عليهالسلام بعد از او حجّت خدا
و امام است ، پس على بن الحسين عليهالسلام امام زين العابدين بعد از او امام است ، و محمد بن
على الباقر عليهالسلام بعد از او امام است ، و تو ـ اى سيّد من ! ـ حجّت خدا و امامى بر خلق خدا
بعد از ايشان .
پس فرمود ابو عبداللّه عليهالسلام : « التُرتُر حَمْران » يعنى : « طريقه مستقيمه طريقه حمران
است » .
پس فرمود : « اى حمران بدست بگير و بكش مطمر را » يعنى : ريسمان مستقيم حق را
ميان خود و ميان عالم اگر مخالف باشد با تو در دين ترك كن با او آشنائى را » .
و به معنى مجهول نيز مىتوان معنى نمود ، يعنى كشيده است ريسمان چنينى در عالم
هرگاه مخالف باشد كسى با تو در ايمان ترك او كن .
حمران مىگويد : گفتم : اى سيّد من ! چيست مطمر ؟ آن حضرت فرمود : « حبال است
كه شما نام مىگذاريد آن را ريسمان بنائى ، پس كسى كه مخالفت كند در اين امر امامت با
تو ـ يعنى : شيعه اثنا عشرى نباشد ـ پس او زنديق و رهزن دين است » .
(42) جنة النعيم / ج 2
پس گفت حمران : اگر علوى و فاطمى باشد ؟ يعنى : از فرزندان علوى و فاطمه باشد ،
حضرت صادق عليهالسلام فرمود كه : « هر چند آن شخص محمدى علوى فاطمى باشد » .
و از اين حديث و احاديث سابقه مثل آنچه در « اعتقادات »(1) ابن بابويه رحمه اللّه
گذشت كه : « فمن خالَفَكُم وجازَه فابرؤوا منه » مستفاد مىشود كه تا علوى به مرتبه انكار
امامت در فسق نبوده باشد زنديق ، و منشأبرائت و تبرّى نمىشود اعمال و امور ديگر او ،
و آنچه از آيه اصطفاء(2) معلوم مىشود و حديثى نيز وارد شد كه « كُلُّهُم مَغْفُورٌ لَهُم »(3) دالّ
است بر مغفرت جميع هر چند عارف به حقّ امام عليهالسلام نباشند .
و ممكن است جمع بينهما به اينكه عدم معرفت حقّ امامت محمول شود بر عدم معرفت
حقّ تعظيم و توقير و رعايت ايشان چنانچه سِمت ذكر يافت كه « كُلُّهُم مغفور » شامل معتقد
امامت ائمه عليهمالسلام نباشد ، و لفظ محمول شود بر اضافى نه حقيقى ، و تبرّى از آنها كه معتقد
امامت نيستند لازم باشد .
و توجيهات ديگر در جمع بين الاخبار نيز گذشت ، فتذكر ، تمام شد .
در عرض دين ابراهيم بن زياد خارقى است
هفتم : ابراهيم زياد خارقى است ، و در بعضى از كتابها مخارقى است .
در كتاب مستطاب « امالى »(4) ابن الشيخ مروى است از ابراهيم بن زياد خارقى كه
گفت : وصف كردم از براى جعفر بن محمّد عليهماالسلام دين خود را و عرض كردم : اَشْهَدُ اَنْ لا اِله اِلاّ
اللّه وَحْدَهُ لا شَريكَ لَهُ وَاَنَّ مُحَمَّداً صلىاللهعليهوآله رَسُولُ اللّه وَاَنَّ عَليّاً امام عَدلٌ بَعْدَه ثُمّ الحَسَن ثُمّ الحُسَيْن ثُمّ
1. اعتقادات : 112 .
2. آيه 32 سوره فاطر : « ثُمَّ أَوْرَثْنَا الْكِتَابَ الَّذِينَ اصْطَفَيْنَا مِنْ عِبَادِنَا فَمِنْهُمْ ظَالِمٌ لِّنَفْسِهِ وَمِنْهُم مُّقْتَصِدٌ
وَمِنْهُمْ سَابِقٌ بِالْخَيْرَاتِ » .
3. رجوع كنيد به : بحار الانوار 23/213 و 99/275 ، مستدرك السفينة 5/283 ، مجمع البيان
8/246 ، تفسير الصافى 4/239 .
4. امالى شيخ طوسى : 222 ح 384 ، بحار الانوار 66/3 ح 3 ، بشارة المصطفى : 174 .
روح و ريحان نهم (43)
مُحَمّد بن على ثُمّ اَنْتَ .
فَقالَ عليهالسلام : « رَحِمَكَاللّه! » ثُمّ قال : « اِتَّقُوا اللّهَ ، اِتَّقُوا اللّه ، اِتَّقُوا اللّه . عَلَيكُم بِالوَرعِ وَصِدق
الحَدِيثِ وَاداءِ الاَمانةِ وَعِفَّةِ البَطنِ وَالفَرْجِ تَكونُوا مَعَنا فى الرَفيقِ الأَعْلى » .
پس خلاصه از ذيل حديث به فارسى آن است كه امام عليهالسلام بر او رحمت مىفرستد و سه
مرتبه امر به پرهيزكارى مىنمايد و ورع و راستى گفتار و اداء امانت و نگاهدارى شكم
و فرج را از ممرّ حرام ضميمه مىفرمايد ، آنگاه فرمود : « اگر چنين باشى با ما در رفيق
اعلى خواهى بود .
مخفى نماناند : در كتب رجال هم ابراهيم خارقى ضبط است وهم مُخارقى(1) ، مرحوم
سيد ابن طاوس به خطّ شريف ، ابراهيم خارقى نوشته است ، و وصف و عرض دين را به
وى نسبت داده است ، اما كشى تصريح به مخارقى فرمود(2) ، و وى از اصحاب حضرت
صادق عليهالسلام است .
و در شرح حال ابراهيم خارقى ديدهام خارق شعبهاى از قبيله همدان است يا اسم محلّه
اوست(3) .
در عرض دين اسماعيل بن جابر جعفى است
هشتم : اسماعيل بن جابر جعفى است .
1. بلكه به سه نوع ضبط شده چون بعضى « خارفى » ـ به فاء يك نقطه ـ ضبط كردهاند مانند آنچه در
رجال طوسى : 157 و 158 و تنقيح المقال 1/16 آمده است .
2. رجال كشى : 419 .
3. البته وجه مخارق نيز صحيح بنظر مىرسد و در لسان العرب 10/77 ماده (خرق) گفته است :
وَمخراق ومُخارق : اسمان . مرحوم علامه مامقانى در تنقيح المقال 1/16 آنرا بعنوان ابراهيم خارقى
ضبط كرده و خارق را نسبت به سيف خارق اى قاطع داده و سپس احتمال داده كه خارفى صحيح
باشد نسبةً الى مالك بن عبداللّه بن كثير الملقب بخارف ابى قبيلة من همدان ، سپس به نسخه مخارقى
اشاره كرده است .
(44) جنة النعيم / ج 2
در كتاب مستطاب « كافى »(1) در باب فرض طاعت امام در حديث سيزدهم به حذف
اسناد از اسماعيل بن جابر جعفى مروى است كه گفت : خدمت حضرت أبو جعفر امام
محمد باقر عليهالسلام مشرف شدم و عرض كردم : اَعْرِضُ عَلَيْكَ دِينى الَّذى ادينُ اللّهَ عزَّ وجلَّ به ؟
قال : فقال : « هاتِ » .
قُلتُ : اشهَدُ أن لا إلهَ إلاّ اللّه وَحْدَهُ لا شَريكَ لَهُ وأشْهَدُ أنَّ مُحمَّداً عَبْدُهُ وَرَسُولُهُ والاقرار بما جاءَ
مِنْ عِنْدِ اللّه وأنَّ عليّاً عليهالسلام كانَ إماماً فَرضَ اللّهُ طاعَتَهُ ثُمَّ كانَ بَعْدَهُ الحَسَن اماماً فرضَ اللّهُ طاعتَهُ ثُمَّ
كان الحسين عليهالسلام بَعْدَهُ اماماً فَرَضَ اللّهُ طاعَتَهُ ثُمَّ كانَ على بن الحُسَين بَعدَهُ اماماً حتّى انتهى الأمرُ
إليه ، ثمّ قال : قلت : أنت .
فقال : « يَرْحَمُكَ اللّهُ ! هذا دينُ اللّهِ ودينُ ملائِكَتِهِ » .
بيان
مراد از اسماعيل ، اسماعيل بن جابر جعفى است كه كوفى بوده است ، و از اصحاب
باقر عليهالسلام وموثق و ممدوح و معتمد است در نزد اصحاب حديث(2) .
ونجاشى فرمود(3) : از اصحاب حضرت باقر و حضرت صادق [ عليهما السلام ] است
و اوست راوى حديث اذان(4) ، و او راست كتابى ، وعلاّمه اعلى اللّه مقامه در « فهرست » خود
چنين فرمود(5) .
1. كافى 1/188 ح 13 ، خاتمة المستدرك 5/241 ، شرح اصول كافى 5/156 .
2. رجال علامه ( خلاصة الاقوال ) : 8 ش 2 .
3. رجال نجاشى : 32 ـ 33 ش 71 .
4. در چاپ سنگى : ازان . متن مطابق با نقل نجاشى است .
5. عبارت نجاشى چنين است : له كتاب ذكره محمد بن الحسن بن الوليد فى فهرسته . نگارنده از مرحوم
علامه اعلى اللّه مقامه فهرستى نمىشناسد مگر مصطلح رجالى آنرا كه همان كتاب رجال باشد .
بنابراين تطبيق مىشود با رجال علامه ( خلاصة الاقوال ) ، و عبارت علامه در خلاصه : 8 ش 2 چنين
است : اسماعيل بن جابر الجعفى الكوفى ثقة ممدوح ، و ما ورد فيه من الذم فقد بيّنا ضعفه فى كتابنا
الكبير . مرحوم كجورى در صفحات بعدى نيز از رجال علامه تعبير به فهرست مىكند .
روح و ريحان نهم (45)
در دعاء حضرت صادق عليهالسلام براى رفع لقوه(1)
وكشى در شرح حال اسماعيل مذكور نوشته است كه : اسماعيل گفت : در صورت من
لَقوه پيدا شد . چون وارد مدينه شدم خدمت حضرت صادق عليهالسلام شرفياب گرديدم ،
فرمودند : « چه چيز است آنچه در صورت تو مىبينم ؟ » عرض كردم : باد فاسدى است
حادث و عارض شده . فرمود : « برو در نزد قبر پيغمبر صلىاللهعليهوآله ، و دو ركعت نماز كن ، آنگاه
بگذار دست خود را بصورت خود و بخوان : بِسْمِ اللّهِ وَبِاللّهِ . هذا اجْتُرِحَ عَلَيْكَ مِنْ عَيْنِ انسٍ أو
عَينِ جِنٍّ أو وَجَع عَلَيْكَ بالذى اتَّخَذَ إبراهيمَ خَليلاً وَكَلَّمَ مُوسى تَكليماً وَخَلَقَ عيسى مِنْ روحِ القُدُسِ
لما هدأتَ وَطَفِأتَ كَما طفيت نار إبراهيمَ اِطْفاءً بِاِذنِ اللّهِ » .
اسماعيل بن جابر گفت : دو مرتبه اين دعا را خواندم ، صورتم به حالت اوليّه برگشت و
تاكنون عود نكرده است(2) .
و اين حديث را اسماعيل بن جابر مذكور روايت كرده است كه حضرت صادق عليهالسلام
فرمودند : « حضرت رسول صلىاللهعليهوآله فرمود : يَحْمِلُ هذا الدين فى كُلِّ قرنٍ عدولٌ يَنفون عَنهُ تأويل
المبطلين وَتحريفَ الغالين وَانتِحالَ الجاهِلين كَما يُنفى(3) الكيرُ خُبثَ الحديد »(4) .
در عرض دين منصور بن حازم است
نهم : منصور بن حازم است .
1. اين تيتر در حاشيه به خط مؤلف اضافه شده است . در بعضى از صفحات ديگر نيز ، قبل از چاپ
كتاب ، مؤلف عناوينى اضافه نموده است . سبك آنها بيانگر آن است كه رؤوس مطالب مندرجه در
حواشى كتاب به انشاء مؤلف مىباشد .
2. رجال كشى : 199 ح 349 .
3. در چاپ سنگى : يفنى .
4. رجال كشى : 4 ح 5 ، وسائل الشيعة 27/151 ح 33458 ، الحدائق الناضرة 1/6 ، بحار الانوار
2/93 ح 22 .
(46) جنة النعيم / ج 2
در كتاب « كافى »(1) از باب مسطور در حديث پانزدهم مروى است : منصور بن حازم
گفت : خدمت حضرت صادق عليهالسلام عرض كردم : خداوند اجل و اكرم است از اينكه شناخته
شود به جهت خلق بلكه خلق شناخته مىشوند به سبب خدا ، فرمود : « راست گفتى » .
عرض كردم : كسى كه شناخت پروردگارى دارد پس سزاوار است از براى پروردگار
خود رضا و سخطى بداند و رضا و سخط پروردگار را شخص نمىداند مگر آنكه به وحى
آسمانى باشد يا بوى رسول اكرم خبر دهد ، پس آنكه وحى بر او نمىآيد سزاوار است
خدمت پيغمبر برسد چون خدمت پيغمبر رسيد مىداند آن بزرگوار حجة است و مفترض
الطاعة ، پس گفتم به مردمان : آيا رسول خدا حجة بود از جانب خدا بر خلق ؟ گفتند : بلى ،
گفتم : اين پيغمبر كه از دنيا رفت كيست به جاى او ؟ گفتند : قرآن به جاى پيغمبر است .
چون در قرآن نظر كردم ديدم مُرجئه و قَدَريّه با يكديگر در آن نزاع دارند ، و زنديق كه
خارج از ايشان است مخاصمه مىكند و غالب مىشود بر خصماء خودش دانستم
بالاستقلال قرآن حجت نيست ، پس قيّم و مُبيّن مىخواهد تا حقّ و باطل را بشكافد و بيان
كند آن گاه از مردم سؤال كردم آن قيّم كيست ؟ گفتند : ابن مسعود و عمر و حذيفه است يعنى
اين چند نفر مىدانند معانى قرآن را ، چون از ايشان سؤال كردم تمام معانى قرآن را گفتند :
تمام آن را نمىدانيم ، اما علم تمام معانى قرآن خدمت حضرت اميرمؤمنان عليهالسلام است .
وهمگى اعتراف كردند كه : لا أدرى ، پس رجوع به آن جناب نمودم فرمودند : « تمام
معضلات و مشكلات و معانى قرآن در نزد من است » .
پس دانستم قيّم قرآن كه طاعت وى مفترضه است حضرت شاه ولايت عليهالسلام است و او
است بعد از حضرت رسول خدا صلىاللهعليهوآله حجت بر تمام خلايق و هر چه از قرآن مىگويد حق
است .
پس آن جناب فرمودند : « رحمكَ اللّه تعالى! » .
1. كافى 1/188 ح 15 .
روح و ريحان نهم (47)
پس آن بزرگوار حجّت است بعد از رسول اكرم صلىاللهعليهوآله و بعد از آن بزرگوار امام حسن عليهالسلام
و بعد از آن جناب امام حسين عليهالسلام است و شهادت مىدهم امام حسن عليهالسلام از دنيا نرفت مگر
آن كه حجّتى گذارد مثل جدّ و پدرش و حجّت بعد از حضرت امام حسن و حضرت امام
حسين كه طاعتش واجب است على بن الحسين عليهماالسلام است .
فرمود : « رحمكَ اللّه! » .
پس برخاستم و بوسيدم سر مبارك آن جناب را و عرض كردم : حجت اللّه بعد از على
بن الحسين عليهماالسلام ابا جعفر محمد بن على است و طاعت وى نيز واجب است .
فرمود : « رَحِمَكَ اللّه! » .
بعد از آن عرض كردم بگذار سرت را ببوسم ، پس حضرت صادق عليهالسلام خنديدند .
عرض كردم : أصلَحَكَ اللّه! پدرت از دنيا رفت تا آنكه حجّتى گذارد مانند پدرش ، وأَشْهَدُ
باللّهِ انَّكَ أنتَ الحُجَّة فإنَّ طاعَتَكَ مُفتَرضَةً .
پس فرمود : « هكذا رَحمَكَ اللّه تعالى! » .
قلتُ : أعطنى رأسَكَ اُقَبِّلْهُ فَقَبَّلْتُ رأسَهُ وَضَحِكَ ، ثمّ قال : « سَلْنى عمّا شئتَ فلا انكرك بَعد اليوم
أبداً » . تمّ الحديث(1) .
مخفى نماناد : اين منصور بن حازم كنيهاش أبو أيّوب بجلى كوفى است و بسيار موثق
و از اجلّه اصحاب و فقهاء عظام بوده و از حضرت صادق عليهالسلام و حضرت موسى بن
جعفر عليهالسلام روايت مىكرد و يونس بن عبداللّه از وى روايت مىنمود ، و كتاب « اصول
الشرايع » و كتاب « حج » از منصور بن حازم است(2) .
وعلاّمه فرمود در « فهرست » خود : ولَهُ كتابٌ(3) .
1. نيز بنگريد : شرح اصول كافى مازندرانى 5/158 .
2. رجوع كنيد به : رجال البرقى : 39 ، رجال ابن داود : 353 ش 1573 ، رجال كشى : 420 ح 795 .
3. چنين عبارتى در خلاصة الاقوال علامه : 167 ش 2 نقل نشده ولى شيخ طوسى در كتاب الفهرست :
164 ش 717 تصريح كرده كه : له كتاب ، اخبرنا به جماعة عن ابى المفضل ، عن حميد ، عن الحسن
بن محمد بن سماعة ، عنه .
(48) جنة النعيم / ج 2
[ در حديث عرض دين حضرت عبدالعظيم عليهالسلام ]
بدان حديث عرض دين حضرت عبدالعظيم در تمام كتب و اخبار صحيحه معتبره
مُسنداً مذكور است(1) و آن چه عجالةً از كتاب معتبرى منظور نظر دارم از كتاب « توحيد »(2)
صدوق عليه الرحمه است ، چنانكه در اول روايت اسم سامى ايشان مذكور است .
و مرحوم قاضى ابو سعيد قمى بر اين حديث در شرح مبسوط خود به بيان مليح حسن
بسط داده است ، و داعى براى سهولت خوانندگان فصول اين حديث را به چهار عرض
آغاز و عنوان قرار مىدهم :
عرض اول : در توحيد .
عرض دوّم : در نبوت و امامت .
عرض سوّم : در اعتقاد به معراج و قبر و مسائله نكيرين و جنّت و نار و صراط و ميزان
و بعث.
عرض چهارم : در احكام تكليفيّه فرضيّه از نماز و امثال آن .
عرض اوّل در بيان توحيد است
بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ
عَنِ الصَّدُوق طابَ ثَراهُ ، عَن الدَّقّاقِ والوَرّاقِ(3) مَعاً ، عَنِ الصُّوفى ، عَنِ الرويانى ، عن عَبْدِ
1. امالى شيخ صدوق : 419 ح 24 ، كفاية الاثر : 286 ، روضة الواعظين : 31 ، مستدرك الوسائل
12/280 ح 14094 ، خاتمة المستدرك 5/227 ، بحار الانوار 3/268 ح 3 و 36/412 ح 2 ، نور
البراهين 1/219 ، كشف الغمة 3/332 .
2. توحيد شيخ صدوق : 81 ح 37 .
3. دقاق : على بن احمد بن موسى دقاق است ، و مراد على بن عبداللّه وراق مىباشد چنانچه در اسناد
بدان تصريح شده است و مؤلف بزودى شرح حال آنها را بيان مىكند .
روح و ريحان نهم (49)
العَظيمِ بنِ عَبداللّه الحَسَنى ، قال : دَخَلْتُ عَلى علىِّ بنِ مُحمَّدِ بنِ علىّ بن مُوسى بنِ جَعْفَر بن مُحمَّد
بن عَلى بن حُسَين بن على بن أبى طالب عليهمالسلام ، فلمّا بَصَر بى قال : «مَرحَباً بِكَ يا أبا القاسِم ! أنتَ
وَلِيُّنا حَقّاً» .
قال : فَقُلْتَ لَهُ : يابنَ رَسُولِ اللّه ! إنّى اُريدُ أن أعرِضَ عَلَيْكَ دينى فانْ كانَ مَرضيّاً ثَبِّتْ عَليه حتى
ألقَى اللّهَ تَعالى عَزَّ وَجَلَّ .
فَقال : « هاتها يا أبا القاسِم! » .
فَقُلتُ : إنّى أقُولُ : إنَّ اللّهَ واحدٌ لَيْسَ كَمِثْلِهِ شىءٌ ، خارجٌ عَن الحَدّين حَدِّ الاِبطالِ وَحَدِّ التشبيهِ ،
وإنَّه لَيْسَ بِجسمٍ وَلا صُورةٍ وَلا عَرَضٍ وَلا جَوْهَرٍ بَل هُوَ مُجسِّمُ الأجسامِ وُمُصَوِّرُ الصُّوَرِ وَخالِقُ
الأعراضِ وَالجَواهِرِ وَربُّ كُلِّ شىءٍ وَمالِكُهُ وَجاعِلُهُ وَمُحْدِثُهُ .
يعنى : حضرت عبدالعظيم عليهالسلام فرمودند : بر حضرت ابا الحسن امام على النقى
الهادى عليهالسلام وارد شدم ، چون مرا ديدند فرمودند : « مرحبا به تو اى ابوالقاسم ! تو دوست ما
هستى از روى حقيقت » .
پس عرض كردم خدمت آن بزرگوار : اى فرزند رسول خدا ! من مىخواهم دين خود
را بر شما عرضه دارم اگر مرضى و پسنديده است در نزد خدا و رسول صلىاللهعليهوآله و شما بر آن
ثابت بداريد و نگاه داريد تا خداوند را به همان دين ملاقات نمايم .
فرمود : « اى أبو القاسم ! بياور آن دين را » .
پس عرض كردم : من مىگويم : خداوند يكى است ، و مثلى براى او نيست ، و چيزى
مثل او نيست ، و از حدّ ابطال و تشبيه خارج است ، و خداوند سبحان جسم و صورت و
عرض نيست ، بلكه خداوند تجسيم اجسام مىنمايد ، و تصوير صور مىفرمايد ، و خلق
كننده عرضها و جوهرهاست ، و پروردگار هر چيزى است ، و هر چيزى را حتى احداث
و جعل كرده است ، و مالك هر چيزى نيز خداوند سبحان است .
(50) جنة النعيم / ج 2
در مدح روات اين حديث شريف
خوب است اولاً از اين چهار نفر كه روات اين حديث شريفاند بيانى شود : اوّل دقاق ،
دوم : ورّاق ، سوم : صوفى ، چهارم : رويانى .
اما دقاق لقب على بن احمد بن محمد است كه طريق روايت صدوق طاب ثراه از او
است ، و احاديث كثيره از وى روايت كرده است چنانكه در كتاب « عيون أخبار الرضا »(1)
فرمود در باب ما جاء عن الرضا فى التوحيد : حدّثنا على بن أحمَد بنِ مُحَمَّدِ بنِ عمران
الدقّاق رضىاللهعنه ، قال : حَدَّثنى مُحَمَّد بن هارون الصوفى .
و در بعضى از كتب رجال على بن أحمد بن موسى ضبط است ، و مرحوم صدوق در
اواخر كتاب « من لا يحضره الفقيه »(2) در طريق اسانيد و روايت خود بدين گونه مرقوم
فرمود : و ما كانَ فيه ممّا كَتَبَه الرضا إلى محمد بن سنان فيما كتب مِن جَوابِ مسائلِهِ فى « العلل »
فَقَد رَوَيتُه عَن علىِّ بنِ أحمَد بنِ الدّقاق وَمُحَمَّد بنِ احمَدَ السنانى وَالحُسَين بن ابراهيم بن احمَدَ بنِ
هُشام المكتب رَضى اللّهُ عَنهم . . إلى آخره .
و در احاديث مرويّه از حضرت عبدالعظيم عليهالسلام از كتاب « اكمال الدين »(3) چند حديث
مذكور مىشود كه دقاق مذكور از صوفى و وى از رويانى روايت كرده است ، وايضاً دقاق
از محمد بن يعقوب كلينى ومحمّد بن أبى عبداللّه و جماعتى از ثقات روايت مىنمود ، و او
حسن الطريقه و عظيم المنزله است و ممدوح و معتمد و موثق و عدل و مرضىّ است در نزد
اعلام از علماء و رجال .
و أيضاً دقّاق حسن بن مُتَيّل(4) است كه يك طريق روايت صدوق از اوست .
1. عيون اخبار الرضا عليهالسلام 2/105 ، سند مورد نظر در روايت دوم اين باب است .
2. من لا يحضره الفقيه 4/429 .
3. مانند حديث اكمال الدين : 277 ح 1 .
4. مُتَيّل : به تاء دِ و نقطه و كسر لام است . ( حاشيه مؤلّف رحمهالله ) .
روح و ريحان نهم (51)
امّا ورّاق لقب چند نفر است : يكى جعفر ورّاق(1) .
و ديگر جعفر بن جعفر ورّاق .
و ديگرى ابو طاهر محمد بن تسنيم حضرمى كوفى است كه بدون واسطه از امام عليهالسلام
روايت نكرده است(2) .
و ديگرى محمد بن هارون مكنّى به أبو عيسى أيضاً مشهور به ورّاق است ، و له كتاب
« الامامة » وكتاب « السقيفة » وكتاب « الحكم على سورة لم يكن » و كتاب « اختلاف الشيعة »
و « المقالات »(3) .
و ديگرى على بن عبداللّه مشهور به ورّاق است(4) .
و در اين حديث مراد على بن عبداللّه است كه با على بن احمد دقّاق روايت كردهاند ،
و معنى ورّاق كما فى « المجمع »(5) كسى است درهم بسيار داشته باشد از آنكه وَرِق بفتح
واو وكسر راء نقره و درهم مضروب است ، و جماعتى از رُواة اخبار بدين لقب موصوف
معروف شدند .
اما صوفى محمد بن هارون است(6) .
و رويانى عبيداللّه بن موسى است كه كنيهاش ابو تراب است .
و در شرح احاديث آتيه مفصّلاً از حسن حال ايشان زحمت مىدهد .
1. رجال الطوسى : 420 ش 6064 .
2. رجال نجاشى : 330 ش 892 .
3. رجال نجاشى : 372 ش 1016 .
4. و نيز محمد بن ابراهيم وراق . رجوع شود به : رجال شيخ طوسى : 440 ش 6283 . مرحوم علامه نيز
در خلاصة الاقوال : 181 از هلال بن ابراهيم ابوالفتح وراق نام برده و در صفحه 222 از ربيع بن زكريا
وراق ، و در صفحه 264 از يحيى بن عباس وراق .
5. مجمع البحرين 5/246 : الورّاق : كثير الدراهم . نيز رجوع كنيد به : لسان العرب 10/374 .
6. قدماى رجاليين متذكر شرح حال وى نشدهاند ولى در اسانيد مرحوم صدوق بىشمار وارد شده
است .
(52) جنة النعيم / ج 2
مخفى نماند از بيان حديث در ابتداء ورود حضرت عبدالعظيم بر امام عليهالسلام معلوم است
آن بزرگوار چقدر از وى احترام فرمود و به كنيهاش در مقام تعظيم و تجليل خواند
و فرمود : « تو دوست ما هستى » از آنكه براى « ولى » معانى عديده است ، و در اين مورد
دوستى مراد است .
در معنى كلمه «مرحبا»
و أيضاً به حضرت عبدالعظيم فرمودند « مرحبا بك » و اين كلمه مشتق از « رحب » است
بر وزن كرم به معنى توسعه است(1) ، و در زمان قبل براى استيناس اعراب استعمال
مىكردند ، سيما كسى كه بر كسى وارد مىشد مثل تحيّات اهل جاهليت كه « مساء الخير »
و « صباح الخير » و « انعم صباحك » و « انعم مساءَك » و « أنعِم صباحاً »(2) به يكديگر
مىگفتند ، و تمام آنهابه تحيّت خاصه كه سلام كردن است منسوخ شد ، و آيه « وَإِذَا حُيِّيتُم
بِتَحِيَّةٍ فَحَيُّوا بِأَحْسَنَ مِنْهَا »(3) مؤيّد مراد است .
اما كلمه « مرحبا » در كتاب « اصول كافى » منصوص است : « دو برادر مؤمن به يكديگر
مىرسند مرحبا بگويند »(4) و آن دعائى است در توسعه احوال هر يك از اخوين بر
ديگرى ، و عمل ائمه عليهمالسلام بر اين بوده است .
و در حين تحرير به خاطرم آمد وقتى كه ابو يعقوب يوسف بن محمد بن زياد و ابو
الحسن على بن محمد بن سيّار كه از كبار شيعه اماميه بودهاند و پدران ايشان هم امامى
1. رجوع كنيد به : العين خليل 3/215 لسان العرب 1/413 ، مجمع البحرين 2/68 .
2. همچنين صيغههاى « أنْعَمَ اللّهُ عليك » و « انعمَ اللّهُ صباحَك » نيز وارد شده است . رجوع كنيد به : لسان
العرب 12/581 ( نعم ) ، صحاح جوهرى 5/2043 .
3. نساء : 86 .
4. در باب إلطاف المؤمن واكرامه از كافى 2/206 ح 2 از امام صادق عليهالسلام چنين نقل شده است : « من
قال لأخيه المؤمن مرحباً كتب اللّه تعالى له مرحباً الى يوم القيامة » روايتى كه مؤلف نقل فرموده در
كافى نيافتم .
روح و ريحان نهم (53)
بودند و در استرآباد در زمان داعى الى الحق حسن بن زيد علوى از دست زيديّه مغلوب
شدند ، و خدمت امام حسن عسكرى عليهالسلام در سرّ من رأى آمدند ، آن جناب اين عبارات
فرمودند : « مرحباً بالأوّابَيْنِ(1) إلَينا المُلْتَجِئَيْنِ إلى كَنَفِنا ، قَدْ تقبَّل اللّه سَعْيَكما وآمَنَ رَوْعَكما
وَكَفاكُما أعداكُما ، فانْصَرِفَا آمِنَيْنِ على أنفُسِكُما وَأمْوالِكُما »(2) .
به فداى مهربانىها و محبتهاى شما خانواده رحم و مروّت و كرم شوم كه به چه نحو
بر واردين خودتان از شيعيان حيّاً و ميتاً نظرات و عنايات داريد ، و احدى را مأيوس
نمىفرمائيد .
در معنى «هات» و «هيت»
و خوب است معنى كلمه « هات » كه در اين حديث و احاديث سابقه مذكوره بود مجملاً
بنويسم :
جوهرى در كتاب « صحاح اللغة »(3) گفته است : هاتِ يا رجل بكسر تاء يعنى اعطنى ،
معنى آن به فارسى بده به من و تثنيه آن « هاتيا » است مثل « آتيا » ، و جمع آن « هاتوا » است
و زن را « هاتى » مىگويند ، و « هيت » ماده اشتقاقش از « هات » است و آن به معنى هَلُمَّ
وَاَقْبِل است ، و كلمه « هَيْتَ لَكَ »(4) در سوره مباركه يوسف كه زليخا عرض كرد بعضى
نوشتهاند اين به معنى « هَيَّئتُ » مىباشد يعنى براى تو مهيّا مىباشم ، و شاعر گفته است :
اَبلِغ اَميرالمؤمنين
|
اَخَا العراقِ اِذا أتيتا(5) اِن العِراقَ واَهله سِلمٌ [ اليك ] هَيت هَيتا(6)(7)
1. در مصدر : بالآوين .
2. تفسير الامام العسكرى : 10 ، بحار الانوار 1/71 .
3. صحاح اللغة 1/271 ، نيز بنگريد : لسان العرب 2/107 ، مجمع البحرين 4/451 .
4. يوسف : 23 .
|
5. در چاپ سنگى : أتينا .
|
|
6. در چاپ سنگى : هينا . متن مطابق با مصادر مىباشد .
7. المجازات النبوية ، شريف رضى : 26 ، التبيان 6/118 ، تفسير القرطبى 9/194 ، تفسير الطبرى
12/99 ، مجمع البيان 5/382 .
(54) جنة النعيم / ج 2
و اين كلمه « هات » براى تلطّف به دوست است ووصول به مقصود .
پس حضرت هادى عليهالسلام مىفرمايد به حضرت عبدالعظيم با كمال لطف و تعظيم : كه از
براى تو نيل مقصد است ، چنانكه به سائرين از محبّين فرمودند به همين كلمه چنانكه در
اخبار مسطوره سابقه معلوم و واضح گرديد .
در معنى «عرض دين» است
و چون داعى در اين حديث همّت گماشتهام غالب خصوصيّات آن را متعرّض شوم چه
قدر مناسب است معنى عرض دين را هم بنويسم :
بدان « عرض » [ به ] معنى ظهور است ، مىگويند اهل اصطلاح(1) : عَرضَت الشَىءَ
فَاَعْرَض يعنى ظاهر نمودم فلان چيز را پس ظاهر كرد ، و معنى ديگر آن « مقابله »
و « مدارسه » است ، مىگويند : عارضت الكتابَ بِالكتابِ ، يعنى : كتاب را با يكديگر مقابله
كردم .
و در حديث است : « اِنّ جبرئيل كانَ يُعارضهُ القرآنَ فى كلِّ سنةٍ مرّةً واحِدةً وانَّه عارَضَهُ فى
العامِ مرَّتَين »(2) .
و اينجا مراد مقابله كردن است قرآن را بر خاتم پيغمبران صلىاللهعليهوآله از آنچه مىدانست ،
و مراد از عرض دين ، اظهار عقيده است از باطن به ظاهر تا آنكه امام عليهالسلام تصديق بر حقّيّت
ما فى الضمير وى كند .
و غرض از مقابله دو كتاب تصحيح است يعنى : غلط و سقم آنچه در كتابى است با
1. رجوع كنيد به : مجمع البحرين 3/154 ماده ( عرض ) ، النهاية فى غريب الحديث 3/212 ، لسان
العرب 7/167 .
2. العمدة ، ابن بطريق : 386 ، ذخائر العقبى : 40 ، بحار الانوار 37/67 ، رياض الصالحين ، نووى :
344 ، النهاية 3/212 ، لسان العرب 7/167 .
روح و ريحان نهم (55)
كتاب اصل صحيح بشود ، پس عرض دين براى رفع خلط و غِشّ است .
خوشا به حال آن عقايد حقّهاى كه با لوح مبين و كتاب متين تكوين الهى ـ يعنى :
امام عليهالسلام ـ معارضه و مقابله شود و مطابق و موافق آيد و بر وى تصديق نمايد و تثبيت بر آن
كند همانا ثمره تكليف تحسين عقيده و تصحيح ما فى الضمير است كه نتيجه آن غفران
گناهان و دخول به جنان است .
[ در مراتب روايات و فرق بين سماع و اسماع ]
و مرحوم مجلسى طاب ثراه در جلد اوّل « بحارالانوار »(1) در باب صحّت احاديث واَعلا
واَقوى واَصحّ مراتب و درجات آنها را ذكر فرمودهاند ، از آن جمله اعلاى از اسماع راوى
دانستهاند يعنى اينكه راوى است بدون واسطه از امام عليهالسلام روايت و حديث را بشنود ، يا
آنكه امام عليهالسلام به راوى حديث كه از وى مروى است بدون واسطه بشنواند مخصوصاً .
بعبارة اخرى : فرق است بين سماع و اِسماع يعنى : شنيدن و شنوانيدن .
يا آنكه راوى حديث حديثى را به عينه در محضر امام عليهالسلام بخواند و به امام بشنواند
و امام عليهالسلام تصديق كند او را ، و اين قسم شبيه است به عرض دين عارضين از آنچه مكلّفين
اعتقاد دارند و بر آن مكلّفاند از عقايد يقينيّه و قواعد شرعيّه فرعيّه ، يعنى : مراد همان
اسماع و عرض دين است مانند اسماع حديث از راوى بر امام .
در معنى «فثَبِّتْنى»
پس براى ايضاح مراد به اين نظير براى بعضى تنظير نمودم تا رفع شبهه بشود و معنى
1. بحار الانوار 2/165 ( جلد اول چاپ سنگى ) بدين عبارت : ولنذكر ما به يتحقق تحمل الرواية
والطرق التى تجوز بها رواية الاخبار : اعلم أن لأخذ الحديث طرقاً اعلاها سماع الراوى لفظ الشيخ أو
اسماع الراوى لفظه إياه بقراءة الحديث عليه ، سپس روايتى از كلينى را براى ترجيح سماع بر اسماع
نقل كرده است .
(56) جنة النعيم / ج 2
فقره : « وعرضت دينك على امامِ زَمانِكَ فَصَدّقك وَدَعا لَكَ » واضح گردد .
در شرح عرض دين حضرت ابوطالب بر حضرت ختمى مآب صلىاللهعليهوآله
و اشعار او
مخفى نماناد : زمخشرى در كتاب « كشّاف » نقل كرده است : حضرت ابوطالب در وقتى
كه دين خود را بر خاتم انبياء حضرت ختمى مآب عليهالسلام عرضه داشت اين ابيات را بداهةً
گفت ، مناسب با عرض دين حضرت عبدالعظيم دانستم ، اجمالى از آن را مىنويسم :
فَاصْدَعْ بِأمْرِكَ ما عَلَيْكَ غَضَاضَةٌ
|
وَابْشِرْ بِذاكَ وَقِرّ مِنْهُ عُيُونا
|
وَدَعَوْتَنى وَزَعَمْتَ أنَّكَ ناصِحٌ
|
وَلَقَدْ نَصَحْتَ وَكُنْتَ قَبْلُ أَمِينا
|
وَعَرَضْتَ ديناً لا مُحالَةَ إِنَّهُ
|
مِنْ خَيْرِ أَدْيانِ الْبَرِيَّةِ دينا(1)
|
و حديث : « اَسْلَمَ اَبُو طالب بحساب الجُملَ ، وَعَنى بذلك إله واحد(2) جواد(3) » همان عرض
دين او است در حين رحلت .
و مراد از عقد اَنامِل وَاصَابع كه در حديث است « عَقَدَ بيَدِه ثَلاثاً وَسِتّين » بستن خِنصر
و بِنصِر ووُسطى است و رها كردن انگشت سبّابه و ابهام است به سوى قبله چنانكه در اين
اوقات مرسوم است ، و عدد « الهٌ واحَدٌ جوادٌ » شصت و سه است ، و قيد « جَوادٌ » ظاهراً
اشاره به عفو و صفح حق است .
و داعى بر حسب حساب عقود عرض مىكند و جهى ديگر كه مطابق با عدد اين كلمات
ثلاثه است به نظر مىرسد يعنى : خنصر ده و بنصر بيست و وسطى سى عدد است كه تماماً
شصت مىشود ، و انگشت سبّابه سه عدد بر حسب سه انمله و عقد تماماً شصت و سه عدد
1. احتجاج 1/343 ، مناقب 1/53 ، العمدة : 411 ، سعد السعود : 133 ، الطرائف : 303 ، الغدير 7/334
از منابع مختلف .
2. در بعضى منابع : احد .
3. معانى الاخبار : 286 ، شرح اصول كافى 7/184 ، بحار 35/78 ح 17 .
روح و ريحان نهم (57)
است ، و اين قسم از عقود در زمان حضرت ابوطالب عليهالسلام معمول بود .
و بر اين حديث شريف شروح كثيره و رسائل مفصّله نوشته شده است براى اطّلاع
خوانندگان مقتضى ديدم اشاره كردم .
خلاصه مراد از تثبيت در فقره « و ثبّت عليه » همان دوام و استقرار است با طمأنينه .
و در حديث است : ملكين ونكيرين بعد از اينكه در قبر از ميّت سؤال كردند و عقايد
خود را بيان نمود آن دو ملك مىگويند : « ثَبَّتكَ اللّهُ فيما يُحِّبُ وَيَرضى »(1)(2) .
يعنى : خداوند تو را ثابت داشت در چيزى كه دوست مىداشت و راضى بود ، به لفظ
ماضى مىگويند براى آنكه اشاره به دوام و ثبات است كه « اَصْلُهَا ثابِتُ وَفَرعُها فىِ
السَّماءِ »(3) .
و در فقره دعا امام عليهالسلام عرض مىكند : « صلِّ على محمدٍ وَآلِه وثَبِّتنى عَلى دينِك ودَينِ نَبِيك
ولا تُزغ قلَبى بَعد اِذ هَدَيتَنى وَهَب لى مِن لَدُنكَ رَحمَةً اِنّكَ اَنتَ الوَّهّابُ »(4) .
و ايضاً مضمون اين بيان است كه امام عليهالسلام فرمود : « وَأَزلِقنى بقُدرَتِكَ عَنِ الطَّريق الاَعْوَجِ
وَخَلِّصْنى مِنَ السِّجنِ الكَربِ(5) بِاقالَتِكَ »(6) .
غرض از بيان و شرح اثبات و تثبيت است تا بدانى از آنچه معتقدى در قبر مسؤول
خواهى شد ، و به واسطه اظهار و اذعان آن از براى تو نجات و خلاص است .
پس چنانكه حضرت عبدالعظيم عرض دين خود را بر امام زمان عليهالسلام نمود و بر آن ثابت
بود و ماند و وفات يافت ، تو نيز هر وقت به زيارتش مشرف مىشوى همين مضامين را
عرضه كن و آن بزرگوار را شاهد بخواه تا در تثبيت اين دين باقى بمانى .
1. تفسير صافى 3/86 ، مجمع البحرين 1/306 ماده ( ثبت ) .
2. ما يحبّ و ترضى . ( حاشيه مؤلف رحمهالله ) .
3. ابراهيم : 24 .
4. مصباح المتهجد : 33 با اضافهاى ، و ص 47 و 142 و 211 ، مفتاح الفلاح : 34 .
5. در بحار : سجن الكرب ، و در حاشيه نسخه بدل آن « أشجن الكرب » منقول است .
6. بحار الانوار 91/115 .
(58) جنة النعيم / ج 2
در معنى «واحد» و «أَحَد» است و «أنَّ اللّه واحدٌ»
قوله : وانّى اَقُول : اِنَّ اللّهَ واحِدٌ بدان كه براى موحّدين از اهل ايمان و يقين در شرح اين
كلام مبارك « وَإِلهُكُمْ إِلهٌ وَاحِدٌ لاَ إِلهَ إِلاَّ هُوَ الرَّحْمنُ الرَّحِيمُ »(1) اين حديث شريف كفايت است
كه : حضرت ولايت مآب عليهالسلام در جنگ جمل وقتى كه شمشير آتشبار بدست گرفته
و قطرات خون از آن مىچكيد و سرها را مانند برگ درختان مىريخت ، اعرابى به خدمت
آن جناب شرفياب گرديد و از معنى واحد سؤال كرد . مردم جمع شدند و او را ملامت
كردند و گفتند : آيا نمىبينى صفوف لشكر و حالت آن سرور را ؟ ! و مشاهده نمىكنى
پريشانى و اغتشاش قلب امير مؤمنان عليهالسلام را ؟ ! پس آن حضرت عنان مركب را نگاهداشت
فرمود : بگذاريد ـ واللّه ! ـ على را باز نداشته به اين جنگ و جدال و خونريزى و قتال الاّ
معنى اللّه واحدٌ ؛ بدان ـ اى برادر عرب ! ـ واحد به چهار معنى آمده است . دو معنى از آن بر
خدا رواست و دو معنى ديگر روا نيست :
اول : آن است كه بگويى خدا واحد است يعنى يكى است و از باب اعداد اراده كنى وى
را كه واحدِ عَدَدى لازم دارد ، ثانى را هم چنانكه نمىتوان گفت : خدا اوّلِ دوّمين است به
جهت آنكه اول ، دوّمى را لازم دارد ، ديگر نمىتوان گفت واحد(2) ؛ زيرا كه لازم دارد ثانى
را .
دوم : آن است كه بگوئى خداوند واحد است يعنى : يكى از ناس است كه وحدت
صِفتى قائل شويم چنانكه مىگويند فلان كس يكى از مردم است ، و اين معنى هم بر خدا
اطلاق نمىشود و باعث اندراج در تحت نوع و جنس خواهد بود .
و آن دو معنى كه بر خداى تعالى رواست :
اوّل : آن است كه : بگوئى : خدا واحد است در ذات و صفات ، و يگانه است چنانكه
1. بقره : 163 .
2. به اين معنى بر خداوند جائز نيست ( حاشيه مؤلف رحمهالله ) .
روح و ريحان نهم (59)
مىگويند : فلان كس طاق است يعنى نظير و شبيه ندارد .
دوّم آنكه : بگوئى خدا واحد است ، يعنى : احدى المعنى است ، منقسم نمىشود نه در
حقيقت و نه در اعتبار و نه در خارج و نه در عقل و نه در وهم .
الحال بدان كه بر هر مكلف واجب است كه اعتقاد كند خداوند يكى است و شريك
ندارد(1) .
و دليل بر يگانگى پروردگار بسيار است ، از آن جمله دليل فرجه است ، و دليل تمانع ،
و دليل تعطيل است ، و اگر كسى غور كند در فحاوى كلمات اهل مِلل و ارباب نِحَل مىداند
كه تمام آراء و عقايد ايشان متّفق است بر يگانگى خداوند ، و آيه كريمه : « وَلَئِن سَأَلْتَهُم مَّنْ
خَلَقَ السَّماوَاتِ وَالاْءَرْضَ لَيَقُولُنَّ اللّهُ »(2) شاهد است براى دعوى مدّعى و يگانگى حق تعالى
بدليل عقل و نقل واضح و ثابت است :
نقل قوله تعالى : « قُلْ هُوَ اللّهُ أَحَدٌ »(3) وقوله « إِلهُكُمْ إِلهٌ وَاحِدٌ »(4) .
أما دليل عقل به نحو اجمال گفته مىشود : اگر عالم امكان را دو خداى واجب الوجود
باشد لازم مىآيد يكى از اين دو خدا اراده كند و ديگرى نقيض آن را بخواهد . اگر اراده هر
دو حاصل شود لازم مىآيد اجتماع نقيضين ، و اگر اراده هر دو حاصل نشود ارتفاع هر دو
نقيض لازم مىآيد ، و اگر مراد يكى حاصل شود و از ديگرى حاصل نشود ترجيح يكى از
اين دو واجب الوجود بر ديگرى لازم مىآيد بدون مرجّح ، و تمام آنها بالضرورة باطل
است ، سيّما آنكه مرادش حاصل نشده عاجز است ، و عجز خدا را نشايد .
پس واجب الوجود يكى است نه دو .
و براهين ديگر مىتوان استشهاد كرد و خوشتر استدلال از كلمات ائمه طاهرين
1. رجوع كنيد به : خصال شيخ صدوق : 2 ح 1 ، التوحيد : 83 ح 3 .
2. لقمان : 25 .
3. اخلاص : 1 .
4. كهف : 110 .
(60) جنة النعيم / ج 2
عليهم السلام است .
و از حضرت جواد عليهالسلام در معنى واحد سؤال كردند فرمودند : « اجماع الاَلسُنِ عَليهِ
بالوحدانيّةِ »(1) .
و ايضاً : الواحِدُ تَعالى : الفَردُ الَذى لَمْ يَزَلْ وَحْدَهُ وَلَم يَكُن مَعَهُ آخَرُ(2) .
و ايضاً : الواحِدُ الحَقيقىُّ ما يَكونُ مُنزّهَ الذّاتِ عَنِ التَّركيبِ الخارِجىِّ والذِهْنىِّ(3) .
در فرق بين «واحد» و «أَحَد»
و گويند : واحد اول اعداد است و جمع آن « اُحدان » و « وُحدان » بضمّ همزه است مثل
راكب و ركبان(4) .
و صاحب « مجمع البحرين »(5) و غير آن در فرق بين واحد و اَحَد سه وجه نوشتهاند(6) :
اوّل : واحد متفرّد بالذّات است ، و اَحَد متفرد بالمعنى است .
دوّم : واحد اطلاق بر ذوى العقول و غيره مىشود ، ولى احد بر ذوى العقول فقط اطلاق
مىشود . پس واحد اعم است و اَحَد اخصّ .
سوّم : واحد اول عدد است ولى احد را در اول اعداد نمىشمارند .
و سوره كريمه توحيد و آيه مباركه « لَوْ كَانَ فِيهِمَا آلِهَةٌ إِلاَّ اللّهُ لَفَسَدَتَا »(7) اقوى دليلى
1. كافى 1/118 ح 12 ، تفسير نور الثقلين 4/618 ح 103 ، شرح اصول كافى 4/25 .
2. اين تعبير از ابن اثير در نهايه 5/159 مىباشد . نيز رجوع كنيد به : نور البراهين جزائرى 1/38 ،
فروق اللغة عسكرى : 565 در فرق بين احد و واحد .
3. اين تعبير را شيخ بهائى قدسسره در مفتاح الفلاح : 92 فرموده و علامه مجلسى در بحار 83/157 از وى
نقل مىكند .
4. صحاح جوهرى ماده ( وحد ) 2/548 ، لسان العرب 3/447 .
5. مجمع البحرين 4/475 .
6. فى المجمع : الواحد والأحد اسمان دالاّن على معنى الوحدانية . ( حاشيه مؤلف رحمهالله ) .
رجوع كنيد به : مجمع البحرين 4/475 .
7. انبياء : 22 .
روح و ريحان نهم (61)
است بر اثبات مراد و مدّعا به .
پس بعبارة اخرى مىگوئيم در ترجمه اين كلمه مباركه « اِنّ اللّه واحدٌ » : خداوند احد
و يگانه است كه زبانها و عقلها بر يگانگى وى مُقرّ و معتقدند و يكتائى است كه هميشه
بوده ، و كسى از وى انتزاع نشده يعنى : منشأ انتزاع نمىشود ، و ذات شريفش از تركيب
ذهنى و خارجى منزّه است .
ويكى از مخلوقات نيست و تمام موجودات از اوست .
و معنى احد هم واحد است ، و همان معنى سابق كه در واحد ذكر شد در احد هم ذكر
توان كرد ، والاَحَدُ هُو الفَردُ الّذى لَم يَزل وَحْده وَلَم يَكُن مَعَه آخرُ .
و در سوره توحيد خداوند مجيد « قُلْ هُوَ اللّهُ أَحَدٌ »(1) فرمود ، نه قل هو اللّه واحد ، براى
آنكه نفى عدد و اثنينيّت و كثرت كرده باشد ، و مناط هم همين است .
و علماء مىگويند كه : احَد در آيه مباركه نَكِره است كه بَدل براى مَعرفه واقع شده است
كه اسم مبارك اللّه باشد . نظامى خوش گفت :
تعالى يكى بىمثل و مانند
|
كه خوانندش خداوندان خداوند
|
برى از خويش و از پيوند و از كس
|
صفاتش قل هو اللّه احد بس
|
زهر شمعى كه بينى روشنائى
|
به وحدانيّتش باشد گواهى(2)
|
و اين بيت نيز از « منطق الطير » خاطر دارم بنويسم :
در يكى پوى و ز دو يكسو باش
|
يك دل و يك قبله و يك رو باش
|
پس حضرت عبدالعظيم عليهالسلام عنوان عقيده خودش را زمان اظهار دين بر نفى كثرت
و اثبات وحدت قرار داد كه اصل اصيل در ايمان و ركن ركين همان است و اقرار به وى اوّلاً
اَلزَم واَوجَب است ، بعد تاكيداً عرض كرد : قوله : « لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَىْءٌ »(3) .
1. اخلاص : 1 .
2. اين اشعار در آغاز خسرو و شيرين نظامى آمده است .
3. شورى : 11 .
(62) جنة النعيم / ج 2
در معنى «ليس كمثله شىء»
اما معنى « شىء » را گفتهاند علماء اعلام : ما صَحَّ اَنْ يُعلَم و يُخبَر عَنهُ .
به عبارت ديگر : شىء آن چيزى است كه موجود است ، و آن دو قسم است : حسّى
و قَولى ، اما حِسّى مثل اجسام و ماديّات ، اما قولى آن چيزهائى است كه به لسان جارى
مىشود و گفته مىشود چنانكه مىگويند من چيزى گفتهام .
پس اقوال را هم شىء مىنامند ، كلام در آن است كه آيا خداوند را كه مشىّء الاشياء
است مىتوان شىء گفت : يا نه ؟ بلى در حديث است : « شىءٌ لا كالاشياء »(1) .
و از اين فقره شريفه معلوم مىشود كه خداوند مثل ساير معلومات نيست يعنى : به
نحوى شىء موجود باشد كه عقول و اوهام و افهام او را درك كند محال است بلكه شيئى
است كه مشابه با اجسام حِسّيه و ماهيّات صرفه مُدركه و مُمكِنات مُستَحدَثه نيست . هيچ
چيز از وى انتزاع نشد و از هيچ چيز هم بيرون نيامد از آنكه هر چيزى از چيزها مُحَدْث
و مخلوق است و نبوده است و اصلى نداشته است مگر وجود مبارك حضرت احديّت كه
هميشه بوده است .
پس معنى اين كلمه مباركه آن است كه هيچ چيز مثل خدا نيست .
و به معنى ديگر هيچ چيز مثل مثل خدا نيست ، وليكن مشهور است و صحيح كه كاف
در كلمه « كَمثله » زائده است(2) .
مرحوم آخوند در معنى « لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَىْءٌ » فرموده است : كاف در كمثله شىء اگر زائده
1. بحار الانوار 3/262 ح 19 روايتى نقل كرده بدين مضمون : عن اليقطينى قال : قال لى ابو
الحسن عليهالسلام : ما تقول إذا قيل لك : أخبرنى عن اللّه عزوجل أشىء هو أم لا شىء هو ؟ قال : فقلت له : قد
أثبت عزوجل نفسه شيئاً حيث يقول : « قُلْ أَىُّ شَىْءٍ أَكْبَرُ شَهَادَةً قُلِ اللّهُ شَهِيدٌ بَيْنِى وَبَيْنَكُمْ » فأقول : إنه
شىء لا كالاشياء ، إذ فى نفى التشبيه عنه ابطاله ونفيه . قال لى : صدقت وأصبت . سپس حضرت
رضا عليهالسلام بيانى دارند كه شايسته است مراجعه شود . نيز رجوع كنيد به : بحار 3/305 و 4/222 .
2. رسائل شريف مرتضى 2/69 ، شرح اصول كافى 10/258 ، التبيان 9/148 .
روح و ريحان نهم (63)
باشد بنا بر مشهور است ، و در آن اشكالى نيست و اگر زايده نباشد مبالغه در نفى مثليّت
است از خداوند ، أىْ : ليس كَمِثلِ مِثلِ وجودهِ شىءٌ فَكَيفَ لِمِثلِه ، اَو لَيسَ كَمِثلِهِ مِثل فَكَيفَ لِذاتِهِ
وَالمُرادُ مِنَ المِثل الذّات كقولِهِ : « مِثلُك لا نَظيرَ لَهُ فى العالَم » .
در تك اين بحر بىپايان بسى
|
غرقه گشتند [و] برون نامد كسى
|
خلاصه : اين كلمات شريفه اثبات وحدت و نفى كثرت مىكند يعنى : خدا يكى است كه
مثل وى ما سواى وى نيست در همه عالم و نشأت حقيقتاً و مجازاً و حسّاً و اعتباراً ، ذهناً
و خارجاً ، وَهْماً و عقلاً ، تصوّراً وخيالاً ، كقوله تعالى « لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَىْءٌ » .
و اگر داعى در بسط و تفصيل و شرح و تطويل زياده از اين برآيد خارج از مراد
مىشود .
در معنى «خارج عن الحّدين» و حديث مبارك
قوله : خارج عن الحدين « حد الابطال وحدّ التشبيه » . بدان كه صاحب « مجمع »(1)
فرموده است : والحد الحاجز بين الشيئين ومنه حدّ عرفات ، وهو المأزمين إلى أقصى
الموقف .
پس از اين بيان معلوم مىشود حد كه جمع آن حدود است آن است كه بين دو چيز
حاجب باشد كه از آن به غير آن تميز داده مىشود مثل آنكه براى هر مملكتى حدى معيّن
و معلوم كردهاند كه از آن حدّ تخطّى ننمايند ، و امام عليهالسلام فرموده است : « منْفى عَنهُ الاَقطارُ
مُبَعَّدٌ عَنه الحُدودُ »(2) يعنى : به حدّى موصوف نمىشود تا از آن تميز داده شود .
اما مراد از حدّين كه ابطال و تشبيه است على ما هو المعلوم در زمانهاى گذشته
جماعتى اراده كردند خداوند را تنزيه كنند از مشابهت مخلوقات ، پس افتادند در ابطال
و تعطيل و صفاتى كه مخصوص حق بود نفى كردند ، و جماعت ديگر خواستند خدا را به
1. مجمع البحرين 1/472 .
2. كافى 1/112 باب حدوث الاسماء ح 1 ، توحيد صدوق : 191 ح 3 .
(64) جنة النعيم / ج 2
صفات عليا و اسماء حسنى توصيف نمايند ، صفات زايده براى وى ثابت كردند و خدا را
تشبيه با خلق كردند .
پس اغلب ناس را كه ملاحظه مىنمائى بين تعطيل و تشبيهاند « تعالى عمّا يقولون(1)
المُشبّهون والواصفُون » .
و دليل بر مراد حديث اوّل از باب توحيد « اصول كافى »(2) است كه شخصى خدمت
حضرت صادق عليهالسلام نوشت ، سؤال كرد : قومى هستند در عراق خداوند را به صورت
و شكل وصف مىكنند آنچه مذهب صحيح است در توحيد مرقوم داريد .
آن جناب در جواب نوشت : « [ سألتَ ] رَحِمَكَ اللّهُ عَنِ التّوحيدَ وَما ذَهب اِليهَ مِن قبلِك ،
فَتَعالىَ اللّهُ الذّى لَيسَ كَمِثلِه شىءٌ وَهُوَ السَّميعُ البَصير عمَّا يَصِفهُ الواصِفُون المُشبّهونَ اللّه بِخَلقِهِ
المُفتَرون عَلَى اللّهِ ، فَاعْلَمْ ـ رَحِمَكَ اللّهُ! ـ اَنَّ المَذهَبَ الصّحيحَ فِى التَوحيدِ ما نَزَل بهِ القُرآنُ عَن
صِفاتِ اللّهِ فَانْفِ عنِ اللّهِ البُطلانَ والتَشبيهَ فَلا نَفْىَ وَلا تَشْبيهَ ، هُوَ اللّهُ الثابِتُ الموجُودُ ، تعالى عَمّا
وَصَفهُ الواصِفُون وَلا تُعَدّوا القُرآنَ فتَضِلُّوا(3) بَعْدَ الْبَيَانِ »(4) .
در معنى « و انّه ليس بجسم »
و فرق بين جسم و جسد
پس براى ردّ عقيده فاسده اهل تعطيل و ابطال اين آيه كريمه « لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَىْءٌ »(5) را
توان استشهاد كرد ، و براى نفى شبهه اهل تشبيه كه حقيقت تنزيه است نيز اين آيه كافى
1. از جنبه ادبى مناسبتر است كه گفته شود « يقول » يا « يقوله » . در روايت كافى 1/100 چنين آمده :
« تعالى عما يصفه الواصفون المشبهون اللّه بخلقه المفترون على اللّه » ، و در نهج البلاغه : 99 خطبه 50
چنين مىخوانيم : « تعالى اللّه عما يقول المشبهون به والجاحدون له علوّاً كبيراً » .
2. كافى 1/100 ح 1 .
3. در چاپ سنگى : فيضلوا .
4. نيز رجوع شود به : توحيد شيخ صدوق : 102 ح 15 ، شرح اصول كافى 3/197 .
5. شورى : 11 .
روح و ريحان نهم (65)
است : « سُبْحَانَ رَبِّكَ رَبِّ الْعِزَّةِ عَمَّا يَصِفُونَ »(1) و قوله : « انّه ليس بجسمٍ » يعنى : خداوند
جسم نيست ، و جسد را بعضى همان جسم دانند ، و جسم در عرف و اصطلاح كلام آن
چيزى است كه قابل ابعاد ثلاثه باشد از طول و عرض و عمق ، و سطح آن است كه قبول
قسمت از جهت طول و عرض كند ، و خط آن است كه قبول قسمت از جهت طول نمايد ،
و نقطه آن است كه قابل قسمت از هيچ جهتى نبوده باشد .
پس سطح طرف جسم است و خط طرف سطح و نقطه طرف خط .
و بعضى در تعريف جسم گفتهاند : هر شخصى كه مُدرك است آن جسم است . و عن
« القاموس »(2) : الجسم جماعةٌ مِنَ البَدَن .
حال بدان كه خداوند جسم نيست از آنكه جسم بدين وصف مركّب است از طول
و عرض و عمق ، و جسم محتاج به اين سه جزو و سه صفت است ، و احتياج از صفت
حادث است نه قديم ، و خداوند متعال نبايد مركّب و محتاج باشد بلكه غنىّ بالذات است .
و در كتاب مستطاب « اصول كافى »(3) از محمد بن هلال مروى است كه گفت : خدمت ابا
الحسن عليهالسلام عريضه نوشتم كه : هشام بن حكم مىگويد : خداوند جسم است ! و هشام بن
سالم جواليقى مىگويد : از براى خداوند صورت است !
پس آن جناب در جواب نوشت : « دَع عَنكَ حيرةَ الحَيرانِ واستَعِذْ باللّهِ مِن الْشَيطانِ لَيسَ
القَولُ ما قالَ الهشَامان »(4) .
و اين قول يا مقام تقيّه و حفظ دم است براى تبرّى از هشامان كه از دوستانشان ندانند يا
ردّ بر قول قائل است چه كلام فاسدى از شخص صحيح الاعتقادى جارى مىشود .
1. صافات : 180 .
2. القاموس المحيط 4/90 ، در لسان العرب 12/99 مىگويد : الجسم : جماعة البدن أو الأعضاء من
الناس والإبل والدواب وغيرهم من الأنواع العظيمة الخلق . . إلى آخره . نيز بنگريد به : تاج العروس
فى شرح القاموس 8/228 .
3. اصول كافى 1/105 ح 5 .
4. نيز بنگريد : امالى شيخ صدوق : 351 ح 424 ، توحيد شيخ صدوق : 97 ح 2 .
(66) جنة النعيم / ج 2
و أيضاً فرمودهاند در حديث ديگر : « أىُّ فُحشٍ اَوْ خِناءٍ اَعظَمُ مِن قَولِ مَن يَصِفُ خالِقَ
الأشياءِ بجسمٍ أو صُورةٍ أو بخَلقِه اَو بتَحديدِ اَعضاءٍ ؟! تَعالَى اللّه عَن ذلِكَ عُلوّاً كبيراً »(1) .
بدان كه صاحب كتاب « مِلل ونِحَل » از هشام بن حَكَم مقالات سخيفه ذكر كرده و هشام
بن سالم را هم با وى موافق دانسته است ، از آن جمله گفته است : خداوند هفت شبر است به
شبر خودش و مكان وجهت خاصّه دارد ، و ابو عيسى ورّاق از هشام بن حكم نقل كرده
است كه : خداوند چسبيده به عرش است ، و چيزى از عرش به جهت چسبيدن وى جدا
نمىشود ، و خداوند جزء عالم است و علم خدا به اشياء بعد از ايجاد آنهاست .
بعضى از هشام بن حكم نقل كردهاند كه گفته است : خداوند به صورت انسان است :
بالاى او مجوّف است ، و اسفل او مُصمّت ، و خداوند درخشنده است ، و حواسّ خمسه
دارد : دست و پا و گوش و دهان دارد ، و موى سياه در سر او است كه نور سياهى است ، اما
گوشت و خون در خداوند نيست(2) .
البته تمام اين اقوال و آراء سخيفه متناقضه و مقالات منسوبه به هشامان محلّ تأمّل
و نظر است ، و علماء رجال اخبارى كه در مدح ايشان ذكر فرمودهاند بر خلاف آنهاست
مگر اينكه تقيّه در تمام تأويلات و محامل چند بر آنها قرار دهيم(3) ، والسّلام خير ختام .
در معنى « ولا صورة » و اخبار صحيحه ديگر
قوله : « ولا صورة » يعنى : خداوند صورت نيست(4) .
1. توحيد شيخ صدوق : 99 ح 6 ، الفصول المهمة 1/187 ح 5 ، بحار الانوار 3/303 ح 37 . مرحوم
مجلسى پس از نقل روايت مىفرمايد : الخناء : الفحش فى القول ، و يحتمل أن يكون الترديد من
الراوى .
2. اين اقوال را مرحوم مجلسى در بحار 3/289 تماماً نقل كرده الاّ اينكه مطلب اخير را از هشام بن
سالم نقل كردهاند نه هشام بن حكم .
3. به توضيحات مفيدهاى كه مرحوم مجلسى در بحار 3/290 ذكر فرموده رجوع شود .
4. به بيانات مرحوم علامه مجلسى درباره صورت به بحار الانوار 58/224 ـ 225 رجوع شود .
روح و ريحان نهم (67)
بدان كه صورت بر دو قسم است : محسوسه و معقوله ، امّا محسوسه آن ترتيب اشكالى
است كه بعضى با بعضى ديگر دارد با اختلافى كه در آن ديده مىشود ، امّا معقوله معنويّه آن
است كه انسان معانى الفاظى را ترتيب و تركيب كند در ذهن كه ديده نشود و از امور باطنه
باشد چنانكه از براى صُور حسيّه تركيبى است از براى صور مَعنويّه عقلانيّه هم ترتيب
و تركيبى است .
و مصطلح است كه گويند : صورت مسألهاى اين است .
و همچنين تعبيرات ديگر اهل معنى از براى صورت كردهاند كه از مراد ما دور است .
حال به هيچ يك از دو معنى اعتقاد نتوان كرد : براى خداوند صورت خاصه ؛ از آنكه هر
صورت مؤلّف را مصوّرى لازم است كه از اشكال مختلفه تشكيل نمايد ، و خداوند مصوّر
جميع موجودات است كه به هر چيزى صورت خاصه و هيئت مفرده داده است ، و بعضى
صورت را تعبير به جسم كردهاند .
وفى الحديث : « اِنَّ قوماً مِنَ العِراقِ يُوصِفون(1) اللّه بالصورةِ والتَخطيطِ »(2) مراد از صورت
در اين مورد همان جسم است .
و در كتاب « اصول كافى »(3) است كه شخصى خدمت حضرت امام محمد باقر عليهالسلام
عرض كرد : گاهى خداوند را در ذهن چيزى خيال مىكنم فرمود : « نعَم غير معَقولٍ ولا
مَحدوُد ، فَما وَقَع وَهْمُك عَلَيه شَىءٌ فهو خِلافٌ لا يُشبِهُهُ شىَءٌ ولا تُدرِكه الأوهام وكَيف تُدرِكُه
الأوهامُ وهُوَ خِلافُ ما يُعْقَل وخِلافُ ما يُتصوّرُ فى الاَوهامِ إنّما يُتَصوَّر شىءٌ غيرُ مَعقولٍ ولا
مَحدودٍ »(4) .
1. در مصدر : يصفون .
2. كافى 1/100 ح 1 ، شرح اصول كافى 3/197 ، مجمع البحرين 1/665 ماده ( خطط ) و 2/645 ماده
( صور ) .
3. اصول كافى 1/82 ح 1 .
4. نيز بنگريد به : توحيد صدوق : 106 ح 6 ، شرح اصول كافى 3/59 ، الفصول المهمة 1/137 ح 36 .
(68) جنة النعيم / ج 2
پس هر آنچه عند الذهن وجود حق تصوّر و تعقل شود حق بر خلاف آن است بلكه
توهم آن در امور باطله است و خداوند را صورتى حسيّاً و عقليّاً نيست و مرحوم آخوند
فرموده است : و البارى اسمه فى جهة تحصّله ونورانيّته لا صورةَ له فى العقل فالبرهان يحكم بأنَّ
مبدأَ سِلسِلةِ الممكناتِ ذاتُ احديّةٍ لا يُعقلُ ولا يُتصّوَرُ واِنَّما المعقول(1) منه انه ليس بمعقول
والمتصور انه لليس بمتصوّر .
ايضاً علماء اعلام فرمودهاند : وكلّما تَصَوَّرهُ الفهمُ الراسخُ فهو عن حرم الكبرياء بفَرَاسِخَ .
بلى بنا بر مذهب افلاطون و اتباع وى اگر قائل به وجود انسان عقلى شويم و گوئيم عالم
عقلى بالكليّه مثال حق است و عالم طبيعى با هر آنچه در اوست مثال آن دانيم به بيان
مبسوط مشروحى كه ذكر فرمودهاند شايد مطابق شود با حديث « مَن رآنى رَأى الحقَّ »(2)
و حديث « انّ اللّه خلق آدم على صورته »(3) ، وفقره علويه « روحُه نسخةُ الاحديةِ فى اللاهوت ،
وجسدُه صورةُ عالم المُلكِ والمَلَكوت »(4) .
و شارح « مواقف » در معنى اسم مُصوّر گفته است : انَّ اللّهَ يُرَتِّبُ صُورَ المخترَعاتِ اَحسَنَ
تَرتيبٍ [و] يزُيِّنُها باَكمَلِ تَزيينٍ ، فَهُوَ الخالِقُ البارِئُ المصوِّرُ له الاسماءُ الحسنى .
1. در چاپ سنگى : العقول .
2. بحار الانوار 58/235 بنقل از منابع اهل سنت . آنچه از طرق شيعى روايت شده ( بحار 58/234 )
اين است كه : « من رآنى فى منامه فقد رآنى لأن الشيطان لا يتمثل فى صورتى ولا فى صورة احد من
أوصيائى ولا فى صورة احد من شيعتهم » .
بهر حال مراد از روايت فوق رؤيت در خواب مىباشد ، و روايت در بعض مصادر تتمهاى نيز
دارد : « فان الشيطان لا يتراءى بى» چنانچه در بحار 58/234 آمده . مرحوم مجلسى روايت فوق را
از نهايه نيز نقل كرده است . در سنن دارمى 2/124 حديث بدين گونه نقل شده : « من رآنى فى المنام
رأى الحق » .
همچنين رجوع كنيد به : صحيح بخارى 8/72 ، شرح نووى بر صحيح مسلم 15/24 ـ 25 .
3. كافى 1/134 ح 4 ، عيون اخبار الرضا عليهالسلام 2/110 ح 12 ، توحيد صدوق : 103 ح 18 ، تنوير
الحوالك سيوطى : 222 .
4. اين مضمون را در منابع حديثى نيافتم .
روح و ريحان نهم (69)
معنى قوله : « و لا عرض »
قوله : و لا عرض ، يعنى : خداوند عرض نيست زيرا كه عرض محتاج به محل است
پس اگر در محلّ و مكان مكث نمايد ساكن است و اگر اختلاف نمايد متحرك است و اين دو
صفت ، صفت حدوث است نه قديم و با وجود اين مستلزم تحديد و حصر و موجب اشتغال
به جهتى و تعطيل و خلّو از جهتى ديگر مىشود تعالى اللّه عن ذلك علواً كبيراً .
وَعَرَضَ بتحريك آن چيزى است كه در جسم حلول كند ، و خود ، وجود و شخصيّتى
نداشته باشد و حضرات اهل كلام بدين گونه تعبير كردهاند : « ما لا يَقومُ بِنَفسِهِ وَلا يُوجَدُ إلاّ
فى محلٍّ يَقومُ بِهِ وَهُوَ خِلافُ الجَوْهَرِ وَذلِك نَحْوَ الحُمْرَةِ والصُفْرَة »(1) .
پس عَرَض مانند رنگهاى سرخ و زرد و سياه است كه در جامه حلول كند و خداوند
منزّه است از اين صفت از آنكه قوام و قيامش به وجود غير باشد و اين فقره مستلزم افتقار
و احتياج است ، و ساحت قدس حق از فقر و احتياج مستغنى است و اين عقيده فاسده
مستلزم حلول است چنانكه حلوليّه قائلاند ؛ زيرا كه حلول عبارت است از قيام موجودى
به وجودى ديگر بر سبيل تبعيّت ، و همين معنى عرض است كه ذكر شد .
و معنى ديگر حلول هم كه قيام ارواح است به اجسام جائز نيست ، پس اگر حلول بكند
لازم آيد كه در تحقّق و ظهور محتاج باشد به آن چيز و مظروف و محاط و محتاج به ظرف
شود ، و ظرف محيط او هر مظروف و محاط محتاجِ جسم است ، و خداوند از جسميّت
عرى و برى است .
[ معنى ] قوله : « و لا جوهر »
قوله : ولا جوهر ، يعنى : خداوند جوهر نيست حضرت امير عليهالسلام فرمود « وبِتَجهيرهِ
1. رجوع كنيد به : مجمع البحرين 4/215 ماده ( عرض ) .
(70) جنة النعيم / ج 2
الجَواهر عُرِفَ أن لا جَوْهَرَ لَه »(1) .
وقال صاحب « المواقف » : إنّه لَيسَ جَوهراً ولا عَرَضاً ، أما الجَوهرُ عِندَ المُتِكلّم فَلأنّهُ المُتَحَيّز
وَقَد أبطَلنا ، وأما عِندَ الحَكيم فَلأنّهُ إذا وُجِدَتْ كانت لا فِى الموضوعِ وذلِكَ إنّما يُتَصوّر فيما وجُودُه
غَير ماهيّتهِ ، ووجُودُ الواجب نَفْسُ ماهيّتِه ، اَما العَرَضُ فَلاحتياجِه إلى مَحلّه .
و اهل لغت مىگويند : جوهرُ الشىء جبلَّتُه المخلوقُ عليها(2) ، و از اين جهت بعضى از
جوهر اراده كردهاند جزء لا يتجزّى را ، و در نزد اهل حكمت جوهر منحصر است به پنج
قسم : هيولى و صورت و جسم [ و نفس (3)] و عقل .
و گفتهاند : اگر جوهر محل واقع شود هيولى است و اگر حالّ واقع شود صورت است
واگر مركب از حالّ و محلّ باشد جسم است و اگر مركب از هيچ يك نباشد آن مفارق است
و اگر جوهر تعلق به بدن گيرد از روى تدبير نفس است و اگر تعلق وى از روى تدبير نباشد
عقل است ، و جوهر شىء حقيقت شىء را گويند(4) .
و صاحب « مجمع البحرين »(5) از بعضى محققين ذكر فرموده است اسمائى كه نسبت به
ذات حق مىدهند سه قسم است :
اوّل : ممنوع است كه دلالت بر جسمانيّت حق مىكند .
دوّم: اسمائى است كه از شرع رسيده است و در كتاب خدا نوشته شده است آن مجوّز
است .
1. اصول كافى 1/139 ح 4 ، تحف العقول : 64 توضيحاتى در اين باره بيان كرده ، مستدرك سفينة
البحار 2/144 ، نيز بنگريد به : شرح الاسماء الحسنى ، ملا هادى سبزوارى 1/23 .
2. مجمع البحرين 1/433 ماده ( جوهر ) .
3. از مجمع البحرين اضافه شد .
4. مرحوم شريف مرتضى در رسائل خود 3/331 جواب از سؤالاتى داده كه مطالعه آن جهت تكميل
مباحث مقام بسيار مفيد است . عنوان پرسش چنين است : ما يقال لمن يدعى عند إقامة الدليل على
حدوث الجسم والجوهر والعرض شيئاً ليس بجسم ولا جوهر ولا عرض ، أحدث اللّه تعالى الأشياء
عنه ؟ وما الذى يفسد دعواه عند المطالبة بالدلالة على صحتها ؟
5. مجمع البحرين 1/433 .
روح و ريحان نهم (71)
سوّم : عقلاً جايز است ولى از شرع وارد نشده مثل جوهر كه يك معنى او اين است :
قائم بذاتهِ وَغيرُ مُفتَقِرٍ إلى غَيرِه .
در معنى « بل هو مجسم الاجسام » الى آخره
قوله : « بَل هُوَ مُجَسِمُ الاَجسامِ وَمُصوِّرُ الصُّوَر وخالِقُ الاَعراضِ والجَواهِر ورَبُّ كُلِّ شَىءٍ
وَمالِكُهُ وجاعِلهُ وَمُحدِثُه »(1) .
بعد از اينكه صفات امكانيّه را از خداوند سلب فرمود از جسميّت و صورت و جوهر
و عرض آنگاه عرض كرد هر جسمى را مجسِّمى و هر صورتى را مصوّرى و هر جوهر
و عرضى را خالقى و هر چيزى را مربّى لازم است كه هر يك را به حدّ كمال وى برساند
ونگاهدارى از وى كند و جعل و احداث هم به عهده كفايت او باشد و آن وجود حق است
كه مجسّم الاجسام و مصوّر الصّور وربّ الارباب ومالك الملوك است .
و بدان در اين فقرات شريفه و كلمات لطيفه حضرت عبدالعظيم عليهالسلام اظهار عقيده حقّه
خود كرده اقتباس از كتاب و سنت و اخبار مرويّه و الفاظ حكميّه از ائمه عليهمالسلام بود چنانچه
حضرت صادق عليهالسلام فرمود : « إنَّ الجِسمَ مَحدودٌ والصُورَةَ مَحدودةٌ مُتناهِيَةٌ فإذا احتَمَلَ الحَدَّ
احتَمَلَ الزيادةَ والنُقصانَ كانَ مَخلوُقاً وَلا جِسم وَلا صورةَ وهُوَ مُجَسِّمُ الاَجسام وَمُصوِّر الصُّورِ وَلَم
يَتَجَزَّأ وَلَمْ يَتناهَ وَلَم يَتَزايدْ وَلَمْ يَتَناقَص لَو كانَ كما يَقُولون لَمْ يَكُن بَينَ الخالِق والمَخلُوق فرق وَلا
بَينَ المُنشئ وَالمَنشأ فَرقٌ وَلا بَينَ مَن جَسَّمَهُ وَصوَّرهُ وأنشأهُ إذا كانَ لا يُشبِهُهُ شَىء وَلا يَشبَه هُو
شيئاً »(2) .
و در اين اوراق بيش از اين تفصيل مقتضى نيست .
و فى الحديث : « يا فَتحُ ! كُلُّ جِسمٍ مُغْتَذٍ بِغذاءٍ إلاّ الخَالِقَ الرازِقَ فإنَّه مُجَسِّمُ الاَجْسام ، وَهُوَ
1. تتمه روايت عرض دين حضرت عبدالعظيم حسنى عليهالسلام است كه مؤلف در صدد شرح آن مىباشد .
2. كافى 1/106 ح 6 ، توحيد صدوق : 99 ح 7 ، شرح اصول كافى 3/232 ، الفصول المهمة 1/188 ح
139/7 .
(72) جنة النعيم / ج 2
لَيسَ بِجِسْمٍ وَلا صُورَةٍ لَمْ يَتجزَّأْ وَلَمْ يَتَناهَ وَلَمْ يَتَزايَدْ وَلَمْ يَتَناقَصْ »(1) .
يعنى : « اى فتح ! هر جسمى تغذيه به غذائى مىنمايد احتياج به خوردنى دارد مگر
خداوند كه جسم نيست و خالق مخلوقات و رازق بريّات است و هر جسمى را مجسّم و هر
صورتى را مصوّر و ذاتش تجزيه نمىشود و متناهى نيست از براى حقيقتش و زياده
و نقصانى هم به ساحت كبريائى حق راهى ندارد » .
و مىگويند خدا جسم نيست يعنى به جميع انحاء جسميّت نه لطيف و نه كثيف و نه
مجرّد .
در صفات حضرت احديّت
و منع از تفكّر در ذات حق
و البته دانستهايد كه خداوند را دو قسم صفات است :
قسم اول : صفات ثبوتيه مثل علم و بصر(2) و قدرت .
قسم دوّم : سلبيّه است مثل اينكه ليس بجسم ولا جوهر و لاعرض ولا صورة .
وبدان تفكّر در صفات الهيّه مانند تفكّر در ذات حق است جز اينكه منجرّ به زندقه شود
و سرگردانى چاره نيست پس به طريق ايجاز و اجمال همان است كه حضرت
عبدالعظيم عليهالسلام عرض كرده است .
همانا در اين عرض بهتر آن است عنان قلم را نگاهدارم و خوانندگان را بيشتر از اين
زحمت ندهم ، و استدراك مضامين ائمه طاهرين را به اهل علم و فضل حواله نمايم كه از
داعى ابصرند و به اخبار اهل بيت عصمت و طهارت اخبر ، و استيناس ايشان بيشتر ، جز
اينكه در ذيل اين عنوانى كه عرض توحيد است با كمال عجز و ناتوانى اين اشعار بنويسد
1. توحيد صدوق : 61 ح 18 ، بحار الانوار 4/291 .
2. در چاپ سنگى : بصير .
روح و ريحان نهم (73)
و عذر بخواهد چاره نيست(1) .
وَاللّهِ لا مُوسى وَلا عيـ
|
ـسى المسيح ولا مُحمّدْ
|
عَلِموا ولا جبريل وَهـ
|
ـو الى مَحَلَّ القدُس يَصعَدْ
|
كَلاّ ولا النفسّ البَسيطة
|
لا وَلا العَقلُ المُجرّدْ
|
مِن كُنهِ ذاتِكَ غَير اَنّكَ
|
اوحَدىُ الذاتِ سَرمَدْ
|
وَجَدوا اضافاتٍ وَسَلباً
|
والحَقيقَة لَيسَ تُوجُدْ
|
وَرأوَ وجُوداً واجِباً يُفنِى
|
الزَّمانَ وَليسَ يُنفَدْ
|
تاه الاَنامُ بِسُكرِهِم
|
فَلِذلِك صاحَ القَومُ عَربَدْ
|
وَنَجى مِنَ الشِّركِ الكَثيفِ
|
مُجرّدَ العَرفات مُفرَدْ
|
فَليَخسأ(2) الحَكَماءٍ عَن
|
حَرَمٍ لَهُ الاَملاك سُجَّدْ(3) مَن اَنْتَ يا رَسْطُو وَمَن اَفلاطُ قَبلَكَ يا مُبلدْ
وَمَن ابن سُينا حَين قَـ ـررَّ ما نَبّاهُ(4) وشَيّدْ
ما(5) أنتم الاّ الفِراش رأىَ السِّراجَ(6) وَقَد تَوقَّدْ
فَدَنَا فَاَحْرَقَ نَفسَه وَلو اهتدى رُشداً لاَبعَدْ(7)
|
بدان كه اين ابيات فصيحه در اين مورد براى هوشمندان به جهت اجمالى كه در تحرير
1. أرى ماءً بى عطشٌ شديدُ ولكن لا سبيلَ الى الوُرُودِ
زمان مقابله اين بيت در اين هامش نوشته شد . ( حاشيه مؤلف رحمهالله ) .
2. در شرح نهج : فلتخسأ .
3. در شرح نهج : عن جرم له الافلاك تسجد .
4. در شرح نهج : « بنيت له » بجاى « نباه » .
5. در شرح نهج : هل .
6. در شرح نهج : الشهاب .
7. از اشعار ابن ابى الحديد معتزلى است كه آنرا در شرح نهج البلاغه 13/50 نقل كرده و مىگويد :
هنگام مناجات و خلوت با خداوند سبحان آنرا زمزمه مىكنم .
(74) جنة النعيم / ج 2
مراتب توحيد متصدىّ گرديدم نگاشتم والاّ دامان اين عنوان از اين بيانات موجزه بلندتر
بوده است و زبان داعى هم درازتر ، اما چه مىتوان گفت از مجهول مطلق غير محسوسى كه
معقول و متصوّر و متوهّم نيست نه رسمى و نه اسمى كه به وى دلالت كند و نه مثلى كه از او
به وى پى بريم و نه ضدّى كه از ضدّ وى او را شناسيم پس عرض مىكنم :
شرح اين معنى مپرس اى بوالهوس
|
موج اين دريا همه خون است و بس
|
بوالعجب درياى بىساحل نگر
|
كشتى و ملاّح نه مشكلنگر
|
قطعههاى ابر خون بار اندر او
|
صد نهنگ آدمى خوار اندر او
|
بلى ، مردان راه با ناله و آه گويند : « ما عَرَفْناكَ حَقَّ معرفتِك »(1) .
« اللّهمَّ وقَد أكدى(2) الطَلَب وأعيت الحَيلةُ وَالمَذهَبُ وَدَرَسَتِ الآمالُ وَانقَطعَ الرَّجاءُ اِلاّ مِنكَ
وَحْدَك لا شَريكَ لَكَ »(3) .
وَقال الصادق عليهالسلام : « تَكَلَّموا فى خَلقِ اللّهِ وَلا تَتكلَّمُوا فىِ اللّهِ »(4) .
وَ« اِنَّ اِلى رَبِّك المُنتهى فاِذا انتهى الكلامُ اِلى اللّهِ فاَمسِكُوا »(5) .
أَعَاذَنَا اللّه من التفكر فى ذاته وَالزَّلل فى صفاته .
« اللهمّ لا اَصفِكُ الاّ بِما وَصَفْتَ بِهِ نَفسَكَ ولا اشبهُكَ لِخَلْقِكَ »(6) اَنتَ اهلٌ لِكُلِّ خَيْرٍ فلا تَجْعَلنى
1. توحيد صدوق : 114 از نبى گرامى اسلام صلىاللهعليهوآله ، بحار الانوار 66/292 و 110/34 .
2. در چاپ سنگى : آكد ، كه صحيح نيست . اكدى بمعناى : بَخِلَ أو قَلَّ خَيْرُه .
3. مضمون دعاى روز مبعث نبى گرامى اسلام صلىاللهعليهوآله است كه در اقبال الاعمال 3/276 نقل شده ، نيز :
مزار ابن المشهدى : 197 ، مصباح المتهجد : 814 .
4. الفصول المهمة 1/254 باب 46 ح 1 ، اين مضمون از امام باقر عليهالسلام نيز نقل شده . رجوع كنيد به :
الهداية شيخ صدوق : 14 ، كافى 1/92 ح 1 .
5. كافى 1/72 ح 2 ، توحيد : 456 ح 9 ، وسائل الشيعة 16/194 ح 21324 : قال أبو عبداللّه عليهالسلام : إن
اللّه يقول : « وَأَنَّ إِلَى رَبِّكَ الْمُنتَهَى » فإذا انتهى الكلام إلى اللّه فامسكوا » . نيز رجوع كنيد به : محاسن
برقى : 237 ح 206 .
6. در كافى : بخلقك .
روح و ريحان نهم (75)
مِنَ القَوْمِ الظّالِمينَ »(1) .
چه قدر اين بيت در نظر موحّد عارف خوش مىآيد :
جُنونى فيكَ(2) لا يَخفى
|
وَنارى منك لا تخبو(3) فَاَنتَ السَمعُ والاَبصا رُ وَالاركانُ وَالقَلبُ(4)
|
يعنى : جز اينكه خداوند سبحان را اجلاى موجودات دانيم اعتقادى نداريم و غير آنكه
خود را مانند خفّاش پنداريم عقيده بهتر از آن نپنداريم .
تا به جائى رسيده دانش من
|
كه بدانستهام كه نادانم
|
پس به عرض دوّم داعى برسند كه نبوّت و امامت است .
عرض دوم
در نبوت و امامت است
و شرح صدق ادّعاء سيّد انبياء در نبوت
قوله عليهالسلام : « وَاَنّ محمداً عَبدُهُ وَرَسُولهُ وَخاتمُ النبيين ولا نَبى بَعدُه اِلى يَومِ القيامةِ » .
چون حضرت عبدالعظيم عليهالسلام ابتداءً تشبيه ركن ركين ايمان را به اقرار توحيد و نفى
انداد و اضداد فرمود به كلمات موجزه مفيده مسطوره آنگاه در تلو آن به اتفاق ركن ديگر
پرداخت و اقرار نبوّت حضرت ختمى مآب صلىاللهعليهوآله را لازم و متحتّم دانست و عرض كرد كه
عقيده من آن است كه محمّد بن عبداللّه صلىاللهعليهوآله بنده خداست و از جانب حق بر خلق پيغمبر
1. قسمتى از حديث مروى در كافى 1/101 ح 3 و توحيد صدوق : 114 ح 13 مىباشد .
2. در چاپ سنگى : منك . آنچه در منابع آمده مناسبتر بنظر مىرسد .
3. در چاپ سنگى : ونادى منك لا يخبو . متن را موافق با نقل مازندرانى در شرح اصول كافى آورديم .
4. شرح اصول كافى 9/427 التحفة السنية ، جزائرى : 87 ، فيض القدير مناوى 2/305 بيت دوم آنرا
چنين نقل كرده :
وأنت السمع والناظر
|
والمهجة والقلب
|
(76) جنة النعيم / ج 2
است و نبوّت به وى تمام شد كه تا روز قيامت بعد از وى پيغامبرى نخواهد آمد ، پس در
اين مقام در اثبات نبوّت مطلقه و نبوّت خاصه كه عامّه مردمان را لغزش و توغّل است
شرحى لازم مىشود .
بعد از اينكه ثابت شد براى عالم ، صانع و موجد و مؤثرى است كه متّصف به صفات
جماليّه و جلاليّه است و يكى از آن صفات عدالت است و عدم جور ، و عمل لغو كه بىفايده
باشد از وى نبايد صادر شود و غرض و فايده در ايجاد هم براى انتفاع خود نبوده است از
آنكه احتياج ندارد و الاّ مانند سائرين است ، پس فائده ايجاد راجع به حال بندگان است
و به آن مىرساند بندگان را به نعمت ابدى و عنايت سرمدى و دورى جستن از عقوبات
و نقمات دائمه باقيه .
من نكردم خلق تا سودى كنم . . الى آخره .
در ابلاغ احكام است كه خارج از دو قسم نيست
پس راه وصول بدان مقام را به حكمت كامله و مصلحت شامله اتيان به تكاليف خاصه
دانست كه مردم به عمل بياورند از اوامر و نواهى فعلاً و تركاً ، و معنى لطف همين است كه
حضرت لطيف خبر داده .
حال تكاليفى كه خداوند بر مكلّفين فرموده است كه دواعى موصله به سعادت
اخرويهاند به چه قسم بايد تحصيل كرد كه فى الواقع رضاء خداوندى در آن بوده باشد
و ترك آنها موجب سخط و شقاوت ابدى نشود وبالوجدان هم مىدانم از اين دو قسم خارج
نيست : يا آن است كه خداوند خود بر مكلّفين جلوه مىفرمايد و بدون واسطه و رابطه
احكام و فرائض تكليفيّه را مىرساند و راه وصول به مقصود را مىنمايد يا آنكه كسى را از
سلسله مخلوقات برمىانگيزاند و به توسط وى ارائه طريق مىفرمايد .
اما قسم اوّل به اتفاق آراء مذاهب و مِلل محال و ممتنع است از آنكه وجود مقدس حق
و ذات منزّهاش اجلّ است از اين خيال كه بعد از شناسائى صفات و اسماء و افعال حقّه از
روح و ريحان نهم (77)
مرتبه قدم تنزّل كرده كسوت حدوث بر خود بپوشاند و يكى از آحاد مخلوقين به شمار
آيد ، بلكه عجز بر وى لازم آيد اگر نتواند كسى را براى ارشاد عباد و تكميل نفوس
بفرستد .
پس به حكومت عقل و نقل كسى را بايد برانگيزاند كه ذوجنبتين باشد يعنى : جنبه
تجرّد و ملكوتى داشته باشد و جنبه تجسّد و بشرى ، از جهتى استفاضه كند و از جهتى
افاضه نمايد ، از رضاء و سخط حق كما ينبغى آگاه باشد ، و حقوق موظّفه حق را به طريق
كمال ، اخبار به مردمان كند ، و لابد است كه چنين كسى به جهت جنبه ملكوتى كه دارد
لسانش صدق و قولش حق بوده باشد ، بلكه اعضاء و جوارحش مستوعب و مستغرق در
احكام الهيّه شود ، و اگر اين قسم نباشد آن ثمرهاى كه از ارسال و بعث وى خواستهاند
مرفوع مىشود .
و لهذا از بدو ايجاد عالم خداوند عطوف رؤوف ، انبياء و رسل و حجج چند فرستاد و به
مقتضاى هر عهد و زمان به ابناء آن زمان تا آنكه بدانند مكلّفند و فايده و ثمرهاى هم بر
تكليفات ايشان مترتب است ، و آن فايده راجع به ماهاست مانند رسيدن به رضاء حق
و رستن از سخط حق يا از براى حفظ نظام و دماء نفوس و اموال بندگان كه هرج و مرج
نشود و ظلم به يكديگر روا ندارند .
و اين فايده ثانيه هم راجع به مطلب اوّل است از آنكه نظم امور متفرّع بر تكليف است
و اداء تكليف موجب خوشنودى و رضاء حضرت واجب الوجود است و همان موجب
استنقاذ از مهالك است .
پس مىگوئيم : همه عباد قابل براى تلقّى احكام از ملك علاّم نبودهاند و شايسته به
تبليغ و ابلاغ اوامر الهيّه بر انام نداشتهاند مگر آن كسان را كه خداوند خواست و برانگيخت
و حُلل اصطفا بر ايشان پوشانيد ، و آن شخص شريف نبى است كه وجوه خير و شر و نظام
و قوام بقاء و دوام معايش خلايق به تدبير و تنسيق اوست .
به عبارت ديگر انسان چون مدنىّ بالطبع است لابد است در بقاء خود مشاركت بكند
(78) جنة النعيم / ج 2
و معاونت نمايد از مأكل و ملبس و مسكن خود از آنكه خود انسان بالانفراد تمام آن را
نتواند بدون اعانت غير انجام دهد .
پس در اين معاونت و مشاركت كه بين اثنين است سُنّت خاصّه و قانون مُتقنى
مىخواهد كه از فساد دور باشد ، و آن قانون ، مقنِّنى و مؤسِّسىِ وَمُعدِّلى لازم دارد كه آگاه
و بصير باشد و غرض هم نداشته باشد الاّ تعديل و تسويه ، و اگر مر ايشان را به آراء
خودشان گذارد البته براى جلب نفع و دفع ضرر ظلمها كنند و آنچه مقصود كلّى در بدو
ايجاد بوده است باطل و عاطل شود .
و هر يك از اين بيانات موجزه اشاره به اخبار صحيحه است كه مستفاد از آثار ائمه
اطهار است ، و اثبات نبوت مطلقه نزد عارف دقيق بصير در كمال سهولت است ، كلام در
اثبات نبوّت خاصّه است كه وعده كردهام .
در اينكه حضرت ختمى مآب صلىاللهعليهوآله در مكّه ظاهر گرديد و دعوى
نبوت كرد و بر حسب ادّعاء خود معجزه آورد
مجملاً بدان : بعد از ثبوت نبوّت انبياء و بعثت ايشان بايد دانست كه آيا در مكه محترمه
پيغمبرى محمد نام صلىاللهعليهوآله پيدا شد يا نه ؟ و دعوى نبوت نمود يا نه ؟ و بر طبق دعواى خود آيا
برهانى و بينّهاى اقامه كرد يا نه ؟ و اگر معجزه باهره و برهان قاطع آورد به چه نحو بوده
است ؟
پس از تمهيد اين مقدّمه عرض مىكنم كه : عقيده شيعه اثناعشريّه و امّت مرحومه محقّه
عموماً آن است كه محمد بن عبداللّه بن عبدالمطلب عليهمالسلام بعد از مضىّ پنجاه و پنج روز از
عام الفيل در روز دوشنبه هفدهم ربيع الأول در محلّ معروف به ارقاق المَولِد در مكّه
معظّمه كه أمّ القُرى است از آمنه بنت وهب وقت صبح متولّد گرديد ، كما قيل :
روح و ريحان نهم (79)
فَمولدِ النبى عامُ الفيل
|
بِمَكّة والحَرمِ الجَليل(1)
|
و بعد از انقضاء چهل سال از سنّ مباركش هم دعوى رسالت كرد و در اين مدت هم نبىّ
بود ولى مأموريت نداشت كه به سوى مردمان بيايد و شريعت الهيّه را بياورد ، و در اين
مدت چهل سال هم در كنف حمايت و اتقان دين از ايشان ظاهر كرد تا القاء حجت از هر
جهت نموده باشد و بر خدا بحثى نكنند ، پس هر كه قابل نيست هر گونه معجزات ساطعه
لامعه از وى بروز و ظهور نكند ، يعنى : معجزه واقعه الهيّه از دست كاذب ظاهر نمىشود
بلكه عقلاً ممنوع است اگر چه در نزد اشاعره ممكن است ، و معتزله مىگويند : ايجاد
معجزه در دست دروغگو مقدور خداست به جهت آنكه قدرت حقّه عام است وليكن
وقوعش از روى حكمت ممتنع است .
و بعضى رفتهاند كه : خلق معجزه به دست كاذب غير مقدور است فى نفسه از آنكه
معجزه بايد دليل صدق باشد نه كذب ، و دلالتش قطعيه است كه تخلّف از آن روا نيست والاّ
كاذب صادق مىشود .
در مذهب اماميّه و انكار ظهور معجزه از يد كاذب
اما در نزد اماميّه محال است كه معجزه از دست شخص كاذب ظاهر شود از آنكه منافى
با حكمت و معارض با مصلحت است ، پس احتمال مىرود كه به انبياء عظام احتمال كذب
دادن اگر چه معجزه از ايشان ظاهر شده باشد و اگر به فردى از افراد انبياء اين احتمال رود
هر آينه در جميع ايشان مىرود ، پس مىگوئيم : صدق معجزات انبياء بدين مثال مبرهن
مىشود كه : اگر مردى در حضور سلطانى مدعى شود بر جمعى از اركان و اعيان و رجال
1. از ابيات ارجوزه سيد حسين بن شمس حسينى است بدين مطلع :
قال ابو هاشم فى بيانه
|
ولفظه يخبر عن جنانه
|
الحمد للّه على الايمان
|
بالمصطفى والآل والقرآن
|
رجوع كنيد به : الصراط المستقيم 2/215 ، الاربعين ، قمى شيرازى : 336 .
(80) جنة النعيم / ج 2
دولتش كه من وزير اين پادشاه هستم و دليل بر صدق قول من آن است كه من به سلطان
مىگويم بر خلاف عادت برخيزد و به جائى كه هرگز ننشسته است بنشيند . بعد ازاشاره آن
مرد سلطان امتثال كند . معنى عمل سلطان همان تصديق است و قرينه حاليّه مفيد صدق
قول وزير است ، و البته از براى مردمان علم ضرورى عادى حاصل مىشود . انبياء
مرسلين هم به طبق مراد مردمان معجزات باهرات آوردند .
و اين مثل را كه تقرير كردم براى تفهيم مراد بوده است از اين جهت كه بدانى براى
تصديق قول انبياء اين گونه معجزه را خداوند جارى مىفرمايد ، پس معلوم مىشود
خداوند از ايشان راضى است كه به ميل و ارادهشان هر چه بخواهند بر خلاف عادت
جارى مىكند و اگر براى كاذب فاسقى ظاهر نمايد آنچه را كه براى نبىّ صادق ظاهر است
لازم مىآيد بر حكيم عمل قبيح و عمل زشت و بىجا ، و قبيح بر حكيم بصير دانا جايز
نيست ، و اگر كسى شبيه به عمل نبى معجزه ظاهر ساخت و امر غريبى اظهار نمود ، خداوند
سبحان دعوى كذب وى را بر مردمان ظاهر سازد تا مردمان گمراه نشوند و اطوار و كردار
آن كس هم خبر بر كذبش مىدهد و از خداوند هم توفيقى نمىيابد ، اگر چه ادّعا نبوّت
و رسالت ننمايد مانند سحر و كهانت ؛ از آنكه علماء اعلام و حكماء ذوى الاحترام گويند :
يك فرق بين معجزه و سحر(1) آن است كه نبى به قوّه نفيس خويش كه مرتبط به عالم قدس
است در هيولاى وجود امكانى متصرّف است و تماماً فرمان بردار او هستند بدون حيله
و آلات و ادوات ، يعنى : اگر خواهد هوا را به يك اشاره ابر مىكند و ابر را بارنده مىنمايد ،
مرده را زنده و زنده را مرده ، مريض را شفا و تشنه را سيرآب ، و گرسنه را سير مىنمايد ،
مانند اطاعتى كه مملكت بدن مر نفس را دارند .
1. در فرق بين معجزه و سحر و شعوذه رجوع كنيد به : خرائج راوندى 3/1032 ، بحار 56/306
و60/36 ـ 40 ، 89/156 ، التبيان 4/493 .
روح و ريحان نهم (81)
در آثار و علايم معجزه كه دلالت بر صدق نبوّت مىكند
از اين جهت است صاحب « مقاصد » اين بيان را در علايم نبى ذكر كرده است :
الثانى : ان يَظهَر منهُ الاَفعالُ الخارِقةُ لِلعادَةِ لِيَكُونَ هَيولى عالَمِ العَناصِرِ مُطابقةً لَهُ مُنقادةً
لِتَصرّفاتِه انقيادَ بَدنِه لِنَفسه .
بعد مىگويد : فاِنَّ النّفوسَ الاِنسانيّةَ بِتَصوُّراتِها مؤثِّرةٌ فى الموادِّ البَدَنيّة كما يُشاهَدُ مِنَ
الاِحمِرارِ وَالاِصْفِرار .
بعد مىگويد : فلا يَبعُدُ ان يَقوى نَفس النّبى حَتّى يَحْدُثَ بِاِرادَتِهِ فىِ الأرضِ رياحٌ وزلازلُ
وَحَرقٌ وَغَرقٌ وهلاكُ اشخاصٍ ظالِمةٍ وَخَرابُ ابدانٍ فاسِدةٍ . . إلى ما قال : امّا ساحر هر آنچه
مىكند در معرض زوال و اضمحلال است و متوسّل به اسباب و حِيَل و آلات و اداوات
مىشود مثل سحره زمان موسى عليهالسلام ، و آنچه از ريسمان و عصا كردند از قرارى است كه در
كتب تواريخ و سير محرّر است ، و تخيّلات صرفه كه ممّا لا وجود لها است از سلسله سحره
كه تبعه شياطيناند عموماً در مؤلفات كثيره عامه مدوّن است .
و عجب آن عارف بصير را تمثيل خوشى است كه : روح القدس مانند آتش است
و نفوس قدسيّه مانند كبريت احمر ، به مجرّد مجاورت با آتش ، صورت آتشى از آن
احداث مىشود .
البته بين اين دو مناسبت من حيث الجنسيّة والمادة هست كه به زودى آتش او را به
صورت خود مىكند و هر چه از آتش دورتر است كمتر قبول اثر از وى مىنمايد تا دورى
بجائى مىرسد كه مثل آب و آتش مناسبت برداشته مىشود و مباينت كليّه حاصل
مىگردد .
و اگر حواريين حضرت عيسى عليهالسلام دارنده كرامات بودهاند يا اولياء و اصحاب ائمه
هدى عليهمالسلام ، براى مجاورت به روح مقدس عيسويّه و محمديّه عليهماالسلام بوده به قدر صفا
و صقالت جوهر ذاتى خودشان و به مقدار قربى كه داشتند تناسب پيدا كردهاند ملكات
(82) جنة النعيم / ج 2
حميده و افعال پسنديده از ايشان مانند نفوس قدوّسيّه انبياء ظاهر و آشكار گرديد .
و نظير اين بيان به جهتى در اطاعت حق مَثَل حديد محماة است كه گفتهاند :
گويد آتش اين به آهن تو منم
|
من تو وليكن تو توئى من منم
|
ذات ما باشد زيكديگر جدا
|
فعل ما فعلى است واحد بىدوتا
|
چونكه خود را در اطاعت سوختى
|
آتش حبّم به دل افروختى(1)
|
وليكن مباينت حقيقيه آهن با آتش معلوم است .
و صاحب « مقاصد » گفته است : ويُشاهَدُ مِثلُها مِن اَهلِ الرِيّاضَةِ والإخلاص يعنى مِثل
مُعجِزاتِ الأنبياء .
پس هر آنكه از ساحت قدس غيب الغيوبى و از حضرت اقدس روح القدسى دور
و مهجور است منشأ آثار و مظهر انوار حق نمىشود ، و در عنوان اين آيه كريمه است : « لَهُمْ
قُلُوبٌ لاَيَفْقَهُونَ بِهَا وَلَهُمْ أَعْيُنٌ لاَيُبْصِرُونَ بِهَا وَلَهُمْ آذَانٌ لاَيَسْمَعُونَ بِهَا أُولئِكَ كَالاْءَنْعَامِ بَلْ هُمْ
أَضَلُّ »(2) .
خلاصه دامنه اين گفتگو بسيار طويل است ، غرض اصلى احقر به نحو اجمال و ايجاز ،
ثبوت نبوّت حضرت ختمى مآب صلىاللهعليهوآله بود خاصّةً نه به طريق عموم و اطلاق ؛ از آنكه
براهين قاطعه ، اساطين و اساتيد حكماء در اين خصوص اقامه كردهاند ، و در نبوّت خاصّه
شُروح و فصولى از ايشان در كُتُب كثيره منضبط است ، اين اقل هم بضاعة مزجاتى از
معرفت و دانش اندك خود اهداء حضور موفور السّرور خوانندگان مىنمايد ، و استدعاى
تأمّل و تعقّل در آن مىنمايد .
1. مولوى راست :
اوصيا چون انبيا نور حقند
|
در بحار نور حق مستغرقند
|
هم مقرّب هم مقرّب زادهاند
|
قرب ديده ، قرب رو ، آمادهاند
|
(حاشيه مؤلف رحمهالله ) .
2. اعراف : 179 .
روح و ريحان نهم (83)
در معنى « نبى » و « رسول » است
بدان كه « نبىّ » بر وزن فعيل معنى فاعل دارد يعنى مُنبئ و مُخبر ، و اشتقاق وى از نَبَأ
است .
و معنى فارسى رسول كه پيغامبرى باشد نزديك با معنى انباء و اخبار است ، و حضرت
احديّت فرموده است : « يَاأَيُّهَا النَّبِىُّ إِنَّا أَرْسَلْنَاكَ شَاهِداً وَمُبَشِّراً وَنَذِيراً »(1) يعنى : اى خبر
دهنده ! بدرستى كه ما فرستاديم تو را براى گواه و بشارت و انذار .
و بعضى نبى را از نبوَة ونَباوَة كه مكان مرتفع از زمين است نيز گرفتهاند ، و اين معنى هم
منافى مقصود نيست از آنكه نبى برتر است در زمان خود از ما سوى اللّه تعالى ، و مراتب
و درجات نبوّتى كه منقسم به چهار قسم است از حديث اصول كافى بايد يافت كه طبقه
چهارم دارنده دين مستقل و شريعت خاصّه است ، و از علامت وى آن است كه تابع دين
پيغمبر ديگر نيست مثل پنج نفر انبياء اولوالعزم يعنى : نوح و ابراهيم و موسى و عيسى
و خاتم الأنبياء عليهمالسلام (2) .
پس به عقيده حقّه اماميّه افضل از مردمان پيغمبرانند ، و افضل پيغمبران اولوالعزم ،
و افضل اولوالعزم ، حضرت رسول صلىاللهعليهوآله است كه بر مذهب صحيح ، دارنده تمام مراتب
و كمالات صوريّه و معنويّه تمام انبياء و مرسلين و غيرهم بوده و عبوديّت حقيقيّه كه آن فقر
كلّى و احتياج تمام است و اشرف صفات و اقدم كمالات به نحو اشرف از وى كاملاً ظاهر
شد به قسمى كه قاطبه سَكَنه بقعه امكان از آن مرآة مجلوّه ومَظهر كلّى اسم رَحمان در
1. احزاب : 45 .
2. والنبى هو الانسان المخبر عن اللّه بغير واسطة بشر ، أعمّ من أن يكون له شريعة كمحمّد صلىاللهعليهوآله أو ليس له
شريعة كيحيى عليهالسلام والأنبياء كلهم مائة ألف وعشرون الفاً ، والمرسلون منهم ثلاث مائة وثلاثة عشر .
( فى المجمع ) . ( حاشيه مؤلف رحمهالله ) .
رجوع كنيد به : مجمع البحرين 4/259 ـ 260 ، شرح الزيارة الجامعة ، سيد عبداللّه بشر : 41 ،
النكت الاعتقادية : 34 .
(84) جنة النعيم / ج 2
نهايت عجز بودند و عجب داشتند ، و آحاد رُسُل از آن صاحب دائره رساله جامعه كليّه در
شگفت بودند ، چنانكه در معنى خاتم النبيين ان شاء اللّه ذكر مىشود .
در اينكه اين دين و قرآن شريف اعظم برهان است
براى حقيّت دعوى پيغمبر اكرم صلىاللهعليهوآله
خلاصه ادلّه و براهين حاليّه كه داعى اقامه مىنمايد براى منكر مخالف و خصم غير
مؤالف به شرط انصاف دادن و از اعتساف تجاوز نمودن و درست غور كردن در آن از اين
قرار معلوم است ماها اماميه متشرّع به شريعت و متديّن به دينى هستيم كه مىگوئيم آن دين
تماماً از خداست و به توسط محمد بن عبداللّه صلىاللهعليهوآله به ماها رسيده است ، و منشأ اين شريعت
هم از كتابى است موسوم به قرآن كه به عقيده ماها به توسط جبرئيل روح الامين عليهالسلام
جبرئيل بر آن بزرگوار نازل نمود .
و معنى شريعت هم وضع الهى است كه براى رفع فساد و اصلاح حال عباد و طلب نفع
و دفع ضرر(1) مقرّر شده است كه خواص آن براى عامّه بندگان در دنيا و آخرت مىرسد ،
چه از تعريف عقليّات و چه از چه تعليم شرعيّات .
بعبارة أخرى : اين عبادات موظّفه اقتباس از تقرير پيغمبرى است كه در قرآن تحرير
يافته است كه من حيث المجموع از خداوندِ مهربان است كه « وَمَا يَنطِقُ عَنِ الْهَوَى * إِنْ هُوَ
إِلاَّ وَحْىٌ يُوحَى »(2) .
پس مىگوئيم به يهود : آيا شما معتقد نبوّت حضرت ابراهيم عليهالسلام هستيد كه قبل از
حضرت موسى عليهالسلام بود يا نه ؟ و شريعت و كتابى هم داشت يا نه ؟ البته يهود به نبوّت
حضرت خليل معتقدند .
بعد به نصارى مىگوئيم : آيا شما معتقد به نبوت حضرت موسى عليهالسلام هستيد كه صاحب
1. در چاپ سنگى : ضر .
2. نجم : 3 ـ 4 .
روح و ريحان نهم (85)
و شريعت بود ؟ البته نصارى هم در اين فقره اذعان مىنمايند و كتمان نمىكنند .
آنگاه مىگوئيم : در هر عصر و زمانى پيغمبرى بعد از پيغمبر ديگر مبعوث شده است ؟
مىگويند : يك مصلحت كليّة اندراس و انطماس شريعت سابقه است ، پس مادامى كه
تكليف باقى است ، به حكومت عقل ، بعث نبى و رسول لازم است تا ثمرات تكليفه از عباد
مرتفع نشود .
پس در زمان بنى اسرائيل تخلخلى در تكاليف بندگان پيدا شد كه حضرت موسى عليهالسلام
برانگيخته شد ، يعنى : فرعون كه ملّقب به قابوس بود ظاهر شد ، و مردم را به عبادت خود
خواند و شريعت خليليّه مندرس گرديد ، و مردم به چاه غوايت و ضلالت افتادند و بالمرّة
روى دلشان از خدا برگشت و جنود شيطانى و تسويلات نفسانى كمال قوّت و قدرت
يافته ، پس تجديد دين متينِ حق به واسطه ظهور وجود موسى عليهالسلام با يد بيضا گرديد .
و هم چنين در زمان حضرت عيسى عليهالسلام مردمان بالمره از شريعت حقّه موسويّه
فراموش كردند و فتنه بخت النّصر ايشان را از توجّه به خدا منصرف كرد . پس ذهول و
غفلت ، طايفه بنى اسرائيل را فرا گرفت و طبقات سابقين از اولياء نبى هم در معرض هلاك
افتادند اَخلاف ايشان به خلاف اَسلاف ، سيرت و طريقه شيطنت و غوايت را پيش نهاد
خود كردند ، پس بنا [ بر ] حكمت كامله حضرت عيسى عليهالسلام روح اللّه مانند موسى بن
عمران از ابتداء تولد ، آيات بيّنات و معجزات باهرات ظاهره(1) فرمود براى آنكه متدرّجاً
مردم را از اين آثار غريبه و اطوار عجيبه الهيّه روى به خود كنند كه زمان بعث و تبليغ
احكام ديگر ايشان را محلّ انكار نباشد ، و براى متابعت اوامر الهيّه مهيّا و موجود باشند .
و شايد يك جهت امتداد نبوّتِ حضرت ختمى مآب تا چهل سال همين باشد كه صيت
نبوّت وى از اين كرامات مشهوره بر تمام عالميان برسد تا زمان ابلاغ ، ادّعاء جهل نكنند
و نگويند ما مطلّع نشديم .
1. كذا ، « ظاهر » مناسبتر است .
(86) جنة النعيم / ج 2
و اين مطلب واضح است كه اگر از كسى امر عجيبى و خارق عادتى در بلدى ظاهر شود
به فاصله اندكى بر تمام ممالك و اهل آنها مىرسد . پس به اعتقاد اماميّه از زمان تولد
حضرت رسول صلىاللهعليهوآله تا زمان رسالتش چه قدر معجزات ساطعه ظاهر شد ، و همچنين از
حضرت ابراهيم عليهالسلام و حضرت موسى عليهالسلام و حضرت عيسى عليهالسلام .
خلاصه بعد از مضىّ ششصد سال از عروج و صُعود حضرت عيسى عليهالسلام به عالم اعلى
در مكّه معظمه نبى مكّى مدنى مبعوث شد براى آنكه تمام شرايع يهود و نصارى و مجوس
در معرض انمحاء و انطماس بوده بلكه بر حسب واقع غالب ناس مشرك و بتپرست
بودند ، خصوص در مكّه و اطراف آن مثل زمان بعث حضرت خليل عليهالسلام كه بسيار مشابه به
زمان آن بزرگوار است ، پس اهل آن زمان احتياجشان به نبى بيش از ازمنه ديگر بوده از
آنكه زمان فترت رسل و تفرّق سبل و انحراف ملل و اختلاف دول ، و نائره ضلال مشتعل
بود و مردمان به امور باطله مشتغل ، شغل اعراب عبادت اوثان ، و كار عجم تعظيم نيران ،
و سعى اتراك تخريب بلاد ، و عمل تاجيك تعذيب حجاد ، و دأب هنود عبادت بقر ، و عادت
ارمنيّه پرستش صنوبر و سجود شجر ، و سنّت اكراد تعظيم حجر ، يهود در جُحود ، و نصارى
حيارى ، و ساير فرق در بوادى ضلال ، و جمهور امم در اوديه خيال حيران و سرگردان ؛
پس بر خداوند لازم بود ارسال نبى و بعث رسولى مانند محمد كه كسر اصنام و ابطال
مذهب عَبَده كواكب و اجرام و اجسام نمايد ، و جز خدا نگويد ، و قدم جز در راه خدا
نگذارد .
پس چنانكه انبياء اولوالعزم بدون آلايش با كمال فقر بر تمام خلق مبعوث شدند و بر
همگى غالب گرديدند از نوح و ابراهيم و موسى و عيسى عليهمالسلام ، آن جناب هم بدون پدر
و مادرى با كمال پريشانى با كثرت اعداء و كُفّارِ خارج و داخل از خويش و بيگانه ، در
مدت قليله بدون معين و معاون ، غلبه بر تمام ملوك و سلاطين روى زمين يافت ، و حال
آنكه لشكرش محصور و معدود بود ، مع هذا مقاومت با آلاف و الوف جيوش دول
و پادشاهان روى زمين داشت .
روح و ريحان نهم (87)
با وجود اين قيصر در قصرش متزلزل ، كسرى از هيبتش منكسر ، نجاشى در طاعتش
بهر ضِراعت(1) به زير ، خاقان بندهوار به درگاهش مستجير ، و اكنون هزار و دويست و نود
و شش از هجرتش گذشته است ، از مشارق و مغارب ارض اسم مباركش به اصقاع(2)
و اسماع ملكوتيان عالم اعلى مىرسد ، و با كمال عظمت در تلو نام نامى حضرت احديت
اسم گرامى او را مىبرند .
پس مىگوئيم : چنين كسى در آن زمان وجودش لزوم داشته ، بعد از تثبيت اين مطلب
كه وجودش را لازم دانستيم مانند ازمنه سالفه ، بايد او را چون انبياء ديگر با كتاب
و شريعت بدانيم تا ثمره وجودش كه جود وجودت بر خليقه است معلوم شود .
در اينكه شريعت نبويّه دلالت بر حقيّت مدّعابه مىكند
پس همين شريعت موضوعه موجوده را دليلى بر صدق دعوى آن جناب مىدانيم ؛ از
آنكه اسرار و حكم هر يك را براى هر كه مخالف است ذكر مىنمائيم مىگويد ناشى از
معرفت و حكمت است ، و كسى بدان وضع و طور قدرت ندارد بياورد مگر آنكه حكيم
و عليم و دانا باشد .
و عجب است اصول و فروع اين شريعت به تصديق اهل كتاب از حساب بيرون است
چگونه اين پيغمبر برگزيده در اندك زمان اين همه احكام و اوامر و نواهى مفروضه و محرَّمه
و مباحه و مندوبه و مكروهه را آورد مثلاً از براى يك نماز كه فريضه واجبه است چهار
هزار مسأله از طريق وحى به ائمه هدى القاء شده و اكنون در كتب فقهاء اماميّه اثناعشريّه
مضبوط است ، جز اينكه از خلاصه علم حضرت احديّت اين گونه دقايق و حقايق
و مسائل و احكام افاضه شده باشد مطلبى ديگر نيست .
و هم چنين احكام ديگر هر يك را كه به دقّتِ نظر ملاحظه مىنمائيم همين قسم است كه
1. ضِراعت : شيرخوردن .
2. اصقاع : شنوانيدن . همچنين است معناى اسماع .
(88) جنة النعيم / ج 2
از عامّه و خاصّه از يك كرور علاوه كتابها در بسط و شرح عقليّات و شرعيّات اين شريعت
بيضاء و ملّت غرّا نوشته شده است ، باز عشرى از اعشار دقايق آن را ندانستهاند ، و عقلاء
و حكماء و ادباء و فقهاء و علماء از فهم دقايق و درك حقايق آنها عاجز شدهاند .
و عجب آن است كه تمام آنها اقتباس از كتاب اللّه مجيد شد از آنكه قرآن ذو محامل
و وجوه است و اين تفصيلات را به نهج حق و صواب از آن كتاب مستطاب استفاده
و استفاضه كردهاند .
پس يك دليل بر حجيّت خاتم النبيّين محمد بن عبداللّه صلىاللهعليهوآله همين شريعت موجوده
است كه تمام آن در اين كتاب مجيد است ، و در آن خداوند سبحان فرموده است : « إِنْ كُنْتُمْ
فِى رَيْبٍ . . »(1) الى آخره .
و أيضاً فرموده : « قُل لَّئِنِ اجْتَمَعَتِ الاْءِنسُ وَالْجِنُّ عَلَى أَن يَأْتُوا بِمِثْلِ هذَا الْقُرْآنِ لاَ يَأْتُونَ بِمِثْلِهِ
وَلَوْ كَانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهِيراً »(2) .
و ايضاً فرمود : « وَلَوْ كَانَ مِنْ عِندِ غَيْرِ اللّهِ لَوَجَدُوا فِيهِ اخْتِلاَفاً كَثِيراً »(3) .
وبلغاء و فصحاء عرب تمام عاجز شدند از آوردن آيهاى مثل آيات قرآنيه و اقرار به
عجزشان نمودند .
و بدان اصول و فروع اين شريعت از اين قرآن است هر كس تواند مثل يكى از جزئيات
اين دين را بياورد كه كسى را مجال انكار نباشد چنان است در كلمات قرآن نيز متصرّف
و مقتدر است تَعَالَى اللّه عن ذلك علوّاً كبيراً .
كجا مخلوق عاجز با خالق قادر مىتواند معارضه كند ! و كجا عقل قويّه حكم مىنمايد
كه تمامت ائمّه طاهرين معصومين و علماء راسخين و حكماء متألّهين و عرفاء مرتاضين از
متقدمين و متأخرين مجموعاً در اين هزار و دويست و نود و شش سال بر خطا و غلط رفته
1. بقره : 23 .
2. إسراء : 88 .
3. نساء : 82 .
روح و ريحان نهم (89)
باشند ! و چنانكه در مقام معرفت اسماء و اوصاف الهيّه كامل شدند در معرفت حضرت
رسول صلىاللهعليهوآله و شريعت مرضيّهاش نيز عالم و كامل بودند و تا به حال شنيده نشده است كه
جمعى از علماء اولوالألباب والبصائر كه متديّن به اين دين بودهاند به مذهب ديگر غير از
مذهب جعفرى عليهالسلام مائل و راغب شده باشند يوماً فيوماً بر اتقان عقيده ثابتهشان افزوده
شد .
و مراد من آن كسانى است كه رياضات نفسانيه كشيدهاند و ترك علائق دنيويّه نمودهاند
بدون غرض و تعصّب حقيقت اين دين را بدون تقليد خواستهاند بدانند و بفهمند و درست
رسيدگى كنند ، و البته اجماع اينگونه خواص از اهل علم و حق بر سهو و خطا نيست .
در اينكه اين شريعت محفوظ و باقى است تا روز قيامت
بر حسب وعده صادقه الهيّه
و خداوند هم وعده فرموده است كه دين آن جناب را حفظ فرمايد كه از وساوس
و شرور شياطين جنّ و انس مصون و مأمون باشد و رخنه و ثلمه بر وى نتوانند وارد آورند ،
و اندراس دين وقتى است كه قرآن مندرس شود ، و آن به آيه كريمه « وَإِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ »(1)
هرگز مندرس نمىشود ، و عجب مولوى توضيح كرده است :
مصطفى را وعده داد الطاف حق
|
كه بميرى تو نميرد اين ورق
|
كس نيارد بيش و كم كردن در او
|
تو به از من حافظ ديگر مجو
|
رونقت را روز روز افزون كنم
|
نام تو بر زرّ و بر نقره زنم
|
منبر و محراب سازم بهر تو
|
در محبّت(2) قهر من شد قهر تو چاكرانت شهرها گيرند و جاه دين تو گيرد زماهى تا به ماه
هست قرآن مر تو را همچون عصا كفرها را ردّ كند چون اژدها
1. حجر : 9 .
|
2. در چاپ سنگى : در محبت من .
|
|
(90) جنة النعيم / ج 2
پس شريعت نبويّه كه منتزع از كتاب الهى است مادامى كه آسمانها برپاست و زمينها
منبسط الى يوم القيامه در تلو حمايت و حراست حق است .
و اگر بعد از رسول مختار صلىاللهعليهوآله پيغمبر ديگر مىآمد البته اين دين و كتاب در معرض
نسخ و زوال بود .
و يك جهت اينكه اين دين مندرس نمىشود به واسطه نيامدن پيغمبر ديگر است ،
چنانكه سابقاً عرض كردم ، انبياء اولوالعزم مبعوث شدند براى آن بوده كه دين الهى به
واسطه امتداد وقت و زمان و غلبه هواهاى نفوس شريره خبيثه و اغواء شيطان و اَتباع ضالّه
مضلّهاش روى به انمحاء بود ، پس خداوند براى صلاح احوال عباد ايشان را با شريعت
تازه فرستاد تا بدانند و غافل نشوند .
و چنانكه براى انبياء اولوالعزم دوازده وصى بوده به روايات صحيحه كه زمانى بعد از
زمانى على حسب الوصيّة جلوه مىكردند و احكام حقّه نبىّ سابق را گوشزد مردم
مىنمودند ، و در وقت رحلت و وفات به وصىّ خودشان توصيه در حفظ دين مىنمودند ،
بعد از اينكه وصى دوازدهم از دنيا رحلت مىكرد خلق در فترت و جهل بودند و اهل آن
زمان انتظار پيغمبرى ديگر داشتند تا بيايد و تجديد دين كند ، چنانكه در ششصد سال
مدّت ممتدّه از زمان عيسى روح اللّه تا سيّد انبياء عليهمالسلام همين قسم بوده ، حضرت
رسول صلىاللهعليهوآله را هم اوصياء به امر حق معين شد تا در مقام حفظ دين باشند ولى فرقى كه دارد
آن است نبوّت به حضرت ختمى مآب صلىاللهعليهوآله ختم شد و ديگر نبى و شريعت على حده
نخواهد آمد(1) .
1. و ديگر اتّفاقى عامه و خاصّه است : رسول اكرم صلىاللهعليهوآله فرمود : « لا نبى بعدى » . يعنى : « بعد از من
پيغمبرى نمىآيد » . و اگر پيغامبرى مىآمد نه البته بعثت وى با شرايط خاصه مكذّب قول پس
مبعوث نشدن پيغمبر ديگر واضحى است . ( حاشيه مؤلف رحمهالله ) .
در بيشتر منابع روايت بدينگونه نقل شده خطاب به امير مؤمنان عليهالسلام : « انت منى بمنزلة هارون
من موسى الا انه لانبى بعدى » . رجوع كنيد به : الهداية شيخ صدوق : 160 ، رسائل المرتضى 3/20 ،
الاقتصاد ، شيخ طوسى : 222 ، اشارة السبق ، حلبى : 53 كافى 8/26 ، علل الشرايع 1/66 ، اكمال
الدين : 278 ، الغدير 1/38 به بعد از مصادر مختلف ، نيز رجوع كنيد به : كشاف القناع ، بهوتى
6/213 ، نيل الاوطار ، شوكانى 7/356 .
روح و ريحان نهم (91)
در ابقاء وجود حجت براى حفظ دين و تجديد آن در رأس
هر مائه به يد عالمى و بقاء عترت طاهره با قرآن
و از اين جهت به عقيده اماميه اثنا عشريّه و بعضى از عامّه خداوند مانند خضر و الياس
عمر طويل به وصىّ دوازدهم آن بزرگوار كه سلطان عالم و خليفة اللّه فى الأرض است
مرحمت فرمود تا حافظ دين باشد و اگر ظاهر مىشد احتمال قتل آن بزرگوار مىرفت
و مصلحت منظوره و حكمت حتميّه منتفى مىگرديد .
البته و براى همان است كه امام فرمود : « در رأس هر صد سال يك نفر از رجال ذوالقدرة
والاجلال برانگيخته مىشود تا اين دين را نگهبان باشد »(1) .
پس علماء و رجال مخصوصين از علماء ماضين و لاحقين آمدند و مىآيند كه امر
ايشان منتهى به امام عصر عجل اللّه فرجه الشريف مىشود ، و از خاتم الاوصياء نيز اين
رشته به خاتم النبيين كشيده مىشود ، و از آن حضرتِ مهرْ طلعت به ساحت بارگاه
احديّتى ، و از اين جهت است كه فرمودند : « از خدا خواستهام اين كتاب و عترت زكيّهام ـ
كه همين اوصياء هستند ـ از يكديگر جدا نشوند تا آنكه بر من در كنار حوض كوثر وارد
شوند » .
و دعاء آن بزرگوار براى حفظ دين بوده است تا دو تركه رسول اللّه صلىاللهعليهوآله ، در دنيا با هم
باشند و كسى نتواند اين دو را مهجور كند با وعدههاى الهى و دعاء جناب ختمى
پناهى صلىاللهعليهوآله ، و چگونه مُتمكّن از اين عمل شوند حاشا للّه !
1. خاتمة المستدرك 3/273 ، مستدرك سفينة البحار 3/409 ، معجم أحاديث الامام المهدى عليهالسلام
1/69 ، حاشية مجمع الفائدة ، وحيد بهبهانى : 46 ، المجموع ، نووى 1/509 حاشية رد المختار ، ابن
عابدين 2/578 ، كنز العمال 12/193 ح 34623 .
(92) جنة النعيم / ج 2
پس مدلول كريمه « كُلُّ شَىْءٍ هَالِكٌ إِلاَّ وَجْهَهُ »(1) به تفاسير معتبره معتمده ، دين آن سرور
است كه هر چيزى و شريعتى در معرض زوال است مگر دين آن بزرگوار .
و همچنين در اين مدت متمادى كه دوازده تن اوصياء مكرّمين وصايت و خلافت
كردهاند اگر بنا بر حكمت كامله صدمه و بليّهاى ديدهاند و نتوانستند بنا بر حسب ظاهر كما
ينبغى انفاذ و اجراء احكام الهيّه نمايند در آخر زمان و پايان عصر و دهر نبوّت آن سيّد
مكرّم معظم را به اعتقاد ثابت جازم اثناعشريّه امام عصر عجّل اللّه فرجه از پرده خفا ظاهر
مىشود ، و مانند آفتاب درخشنده اين دين متين را ظاهر مىنمايد و [. . .(2)] مىفرمايد ،
و خصوصيّات دين و امور مخفيّه كه تعلّق بدين شريعت داشته آشكار مىكند ، و ديگر در
وجه ارض هوا پرستى نمىماند(3) .
و فرقه يهود و نصارى و امم ديگر در مقام طوع و تسليم برمىآيند ، و اين مدّت زمان هم
مهلت ايشان بوده چنانكه شيطان و اتباع وى را مهلت دادند ، و آنها آخر الامر به دست آن
حضرت كشته مىشوند ، و بعد از آن جناب ديگر زمان فترت و جاهليّتى نيست به عكس
ازمنه سابقه كه مجملاً اشارتى كردم ، پس هنيئاً لأربابِ النَّعيمِ نَعِيمُهُم .
خوشا به حال كسانى كه از اين دين بهرهمند و خرسندند ، و در دار دنيا سعادتمند !
و اين كلمات موجزه را كه در اثبات نبوّت خاصّه تحرير كردم در شروح كثيره منطوى
است ، در آراء و ادلّه ديگر بر اثبات اين مطلب مىتوانيم استظهار كنيم ، حال رجوع كنيم به
آنچه حضرت عبدالعظيم عليه السلامُ والتكريم عرض كرد .
1. قصص : 88 .
2. دو كلمه مشوش است ، شايد « ملاقى ملائك » باشد .
3)
هله عاشقان بشارت كه نماند اين جدائى
|
برسد زمان دولت بكند خدا خدائى
|
( حاشيه مؤلف رحمهالله ) .
روح و ريحان نهم (93)
در معنى « خاتم النبيين » است
و فرق بين « خاتِم » و « خاتَم »
اولاً گفت : آن كسى كه نبىّ من است محمّد صلىاللهعليهوآله نام است كه بنده خداست يعنى : مقام
نبوّت و رفعت قدر و ستايش شايسته ، براى بندگى و اطاعت حق كردن به وى اعطا شد
و رسول پروردگار گرديد .
و بدان كه خداوند مجيد در كتاب حميدش فرموده است : « مَا كَانَ مُحَمَّدٌ أَبَا أَحَدٍ مِن
رِّجَالِكُمْ وَلكِن رَّسُولَ اللّهَ وَخَاتَمَ النَّبِيِّينَ »(1) .
اما « خاتِم » ـ به كسر تاء دو نقطه ـ معنى آخر است ، يعنى آن بزرگوار آخر پيغمبران
بوده است و بعد از آن جناب ديگر پيغمبرى نيست ، و « خاتَم » به فتح تاء ـ و جمع آن
خواتيم است ، و صاحب « مجمع البحرين »(2) فرمود : كسر آن مشهورتر است ، و هو حَلَقَةٌ
ذاتُ فُصٍّ مِن غَيرِها فَاِنْ لم يكُن لها فُصٌّ فهى فَتخَة كَقصبَة بالفاءِ وَالخاءِ المُعجَمَةِ وَالتاءِ .
پس در آيه كريمه هم فتح جايز است و هم كسر ، اگر به فتح خوانده شود به معنى زينت
است چنانكه انگشتر زينت دست است آن وجود مبارك هم زينت وجودات شريفه انبياء
بوده ، و اگر به كسر خوانده شود اسم فاعل است و آن به معنى آخر است .
و خاتم الطّين آن چيزى است كه با موم بر سر كاغذها و پارها و امثال آن مىزنند(3) ،
معروف است .
و مرحوم قاضى ابو سعيد عليه الرحمه فرموده است : وهو صاحِبُ دائِرَةِ الرِّسالةِ الكُليّةِ
لِمَجْمَعِ آحادِ الرِّسالاتِ فَهُو الرَسُولُ اَوّلاً وآخِراً وَظاهِراً وَباطِناًم؛ لاَِنّه كانَ نبيّاً وَآدَمُ بَينَ الماءِ
1. احزاب : 40 .
2. مجمع البحرين 1/622 ماده ( ختم ) .
3. عبارت مجمع البحرين 1/622 چنين است : والخاتم : الطين الذى يختم به على رؤوس الآنية والشمع
الذى يختم به الكتاب .
(94) جنة النعيم / ج 2
وَالطّينِ ، وَهذا معنى(1) كَونِهِ خاتَمَ النَبيينَ ـ بِالفَتحِ ـ حَيثُ يَكونُ فُصوصَ النُبُوّاتِ كنُقَاطٍ فى مُحيطِ
تِلكَ الدائِرة اَو كَجَواهِرَ فى اطرافِ ذلِكَ الخاتَمَ بِالحَقيقةِ وَكذا الخاتَمَ بالملكة اِذا كانَ معناه .. الى
آخره .
در جهت خاتميت حضرت رسول صلىاللهعليهوآله
و علّت خاتميّت اشرف موجودات را اهل علم و كمال متعرّض شدهاند كه هر كس در
وجود مقدّم است بايد در ظهور متأخّر باشد و هر آنكه در ظهور مقدم است در وجود مؤخّر
است .و براى اين بيان مؤكدات و مؤيّدات بسيار است . خلاصه لقب خاتم النبيين را
خداوند سبحان در كلام مبين به پيغمبر خود مرحمت فرمود و از براى خاتميت رسالت
حضرت ختمى مآب صلىاللهعليهوآله ادّله قاطعه بسيار است ، يكى از آنها هم خاتم النبوة است كه بر
كتف مباركش بود ، و آن ادلّ دلائل حسيّه است بر خاتميّت و آخريّت آن جناب .
در معنى مهر نبوّت است و مضمون شريف آن
و در بعضى از كتب مروى است كه : بزرگى و برآمدگى آن به مقدار سيبى بود يا به قدر
كف دستى كه مادرش آمنه بنت وهب ذكر كرد : چون آن جناب متولد شد ، ملكى او را در
آبى فرو برد و از آب بيرون كرده ، آنگاه كيسهاى برآورد كه در آن مهرى بود . پس بر كتف
آن جناب زد . و آن به مانند تخممرغى و به مثابه زهره درخشنده بود . قولى آن است كه در
او نوشته بود : توجّه حَيثَ شئِتَ فَاِنّكَ منصُور(2) .
و در بعضى كتب است كه : مكتوب بود : مُحّمدٌ رَسولُ اللّه صلىاللهعليهوآله (3) .
1. در چاپ سنگى : المعنى .
2. عبارت ابن شهر آشوب در مناقب 1/108 چنين است : كان بين كتفيه خاتم النبوة كلّما أبداه علا نوره
الشمس ، مكتوب عليه : لا اله الاّ اللّه وحده لا شريك له توجّه حيث شئت فأنت منصور . نيز بنگريد :
بحار الانوار 16/177 .
3. خصال : 599 ضمن حديثى مفصل بدين عبارت : كان بين كتفيه خاتم النبوة مكتوب على الخاتم
سطران أما أول سطر : فلا إله إلاّ اللّه ، وأما الثانى فمحمد رسول اللّه صلىاللهعليهوآله . .
روح و ريحان نهم (95)
بهتر آن است انجام عرض ثانى داعى از عرض دين حضرت عبدالعظيم عليهالسلام كه در
ثبوت نبوّت حضرت خاتم الانبياء بوده است استطراف از منثور و منظوم اقاويل علماء
و حكماء و شعراء شده در اين كتاب فى الجمله تحرير شود تا بهره خوانندگان از مناقب
نبويّه احمديّه زياده شود و تكميل مقالات سابقه را هم كه ناقص بوده كرده باشيم .
پس بدان حضرت رسول صلىاللهعليهوآله امّى است و مكّى از آنكه در امّ القرى متولد شد ، و اين
وجه از وجه ديگر اولى است .
كما قال اللّه تعالى « هُوَ الَّذِى بَعَثَ فِى الاْءُمِّيِّينَ رَسُولاً مِنْهُمْ يَتْلُو عَلَيْهِمْ آيَاتِهِ وَيُزَكِّيهِمْ وَيُعَلِّمُهُمُ
الْكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ وَإِن كَانُوا مِن قَبْلُ لَفِى ضَلاَلٍ مُبِينٍ »(1) و جناب ختمى مآب صلىاللهعليهوآله هم نيز يكى
از اميّين است و محل تولّدش نيز در بدو اين عرض ذكر شد .
و اكنون در روز ميلادش ساكنين خير البلاد ضيافتها و شادمانيها مىكنند و زمان انعقاد
نطفه طيبّهاش در ماه جمادى الثانيه در ايام تشريق نزديك جمره وسطى بود به جهت اينكه
عرب به مقتضاى فصل حج مىگزاردند .
اما روز تولدش يوم جمعه در هفدهم ماه ربيع الأول و هفدهم دى ماه فرس در بيستم
درجه جدى بعد از پنجاه و پنج روز از عام الفيل در بيست و هشتم نيسان و بيستم شباط
رومى بود ، و پدر بزرگوارش عبداللّه بن عبدالمطلب و مادرش آمنه بنت بره كه پدرش
وهب است ، و در فصل و ماه تولدش گفتهاند :
فَوَجهى وَالزَّمانُ وَخَير شهرٍ
|
رَبيعٌ فى رَبيعٍ فى ربيع(2)(3)
1. جمعه : 2 .
|
2. شعر را بصورت دو بيتى با اندك اختلافى ، صالحى شامى در سبل الهدى والرشاد 1/334 چنين نقل
كرده : يقول لنا لسان الحال منه
|
وقول الحق يعذب للسميع
|
فوجهى والزمان وشهر وضعى
|
ربيع فى ربيع فى ربيع
|
3. فى مدح النبى الأمى صلىاللهعليهوآله :
كافر و ترسا يهود و گبر و مُغ
|
روى سوى تو آورند سلطان الُغ
|
زمان مقابله نوشته شد . ( حاشيه مؤلف رحمهالله ) .
(96) جنة النعيم / ج 2
|
|
و مرحوم شيخ المحدّثين كلينى در دوازدهم شهر مذكور ، تولّد آن بزرگوار را ذكر
فرموده(1) و اين قول مطابق عقيده مخالف است .
و در كتب اهل سنّت و جماعت مروى است كه در زمان ولادت حضرت رسالت صلىاللهعليهوآله
فرمود : « ربّى الرّفيع الاعلى »(2) .
و ايضاً در گاهواره فرمود : « الحمد للّه كبيراً والحمد للّه كثيراً سبحان اللّه بُكرة واصيلاً » .
و عباس عمّ اكرم حضرت خاتم در قصيدهاش فرموده است :
وَاَنتَ لمّا وُلدتَ اَشرَقَتِ الـ
|
أَرْضُ وَضاءَتْ بِنُورِك الاُفُقُ
|
فَنَحْنُ فى ذلِكَ الضِياء وَفىِ الـ
|
ـنُّور [ و ] سُبُلَ الرّشادِ نَختَرِقُ(3)(4)
|
و تا چهل سال آشكارا مأمور به تبليغ احكام نشده ، بعد از چهل سال ، ده سال ـ چيزى
علاوه ـ در مكّه على رؤس الاشهاد والعلانية ، ابلاغ دعوت خود را فرموده سودى
نبخشيد ، جمعى قليل اجابت نمودند وجمّى كثير تكذيب وى كردند ، و ده سال ديگر هم با
قدرى از شهور در مدينه توقف فرمود بعد از هجرت ، و شصت و سه سال و ماهى به قولى
كم يا تمام اين عدد مذكور از عمر شريفش گذشت .
در روز و ماه وفات حضرت رسول صلىاللهعليهوآله
و بيان اسم مبارك آن جناب
و عاقبت جزاء ارشاد و هدايت نفوس از اهل ضلال و عبده اوثان و مشركين آن شد آن
1. كافى 1/439 باب مولد النبى صلىاللهعليهوآله ووفاته .
2. آخر چيزى كه حضرت بدان تكلم فرمود نيز در منابع اهل سنت اين عبارت نقل شده است : « جلال
ربى الرفيع » . رجوع كنيد به : مستدرك حاكم 3/57 ، فتح البارى 8/106 ح 4173 ، الجامع الصغير
2/396 ح 7191 ، البته اقوال مخالف در اين مسأله زياد است .
3. در چاپ سنگى : تخترق .
4. مناقب آل ابى طالب 1/27 هفت بيت ذكر كرده ، دو بيت فوق در بحار الانوار 16/115 منقول است .
روح و ريحان نهم (97)
بزرگوار را به زهر شهيد نمودند و در روز دوشنبه وقت عصرى الى الرفيق الاعلى گويان در
كنف حضانت و كفايت حضرت امير عليهالسلام در بيست وهفتم ماه صفر يا بيست و هشتم از دنيا
رحلت فرمود ، و از آب چاه غرس بر سرير امّ سلمة حضرت امير عليهالسلام آن جناب را غسل
داده ، و به بُردى كه از سُحُوليّه يمن آورده بودند كفن كرد و در همان مكان كه از دنيا رحلت
فرموده بود مدفون گرديد ، و آفتاب تابنده جان جهان كه از آسمان امكان طُلوع فرموده بود
در توده خاك يثرب غُروب نموده ، و اسم مباركش را خداوند محمد صلىاللهعليهوآله گذارد و احدى به
اين اسم موسوم نشد(1) ، وَ رَجُلٌ محَمَّدٌ عَلم منقول است يعنى : كثيرُ الخِصالِ المَحْمُودَة(2) .
و سُهيلى گفته است : محمد مبالغه در حمد است(3) دفعةً بعد دفعةٍ و مرّةً بعد مرّةٍ ، وَاسمُهُ
مَمدُوحُ وهُوَ مِن اَعلامِ نُبُوّتهِ ، يا آنكه صاحب مقام محمود است .
و قال ابوطالب عليهالسلام :
وَشقَّ لَهُ مِن اِسمه ليجلّلهَ(4)
|
فَذُو العَرشِ مَحْمُودٌ وذَاكَ محمّد(5)
|
و به فارسى هم گفتهاند :
احد نام خود احمد نام او كرد
|
به او از راه وحدت گفتگو كرد
|
محمد كآفريد ايزد تمامش
|
زنام خود برون آورد نامش(6)
1. در روايت امالى شيخ صدوق : 723 ح 989 چنين آمده : « ورقى بى سمائه وشقّ لى اسماً من اسمائه
الحسنى ، أمتى الحمادون فذو العرش محمود وأنا محمد » . نيز : معانى الاخبار : 55 ح 2 .
2. اللمعة البيضاء : 424 ، مجمع البحرين 10/570 ماده ( حمد ) .
3. بنگريد : تفسير الثعالبى 5/426 .
|
4. در بعضى منابع : « ليجلّه » ، يا « لجلاله » .
|
|
5. در مواهب الجليل 1/19 شعر را به حسّان نسبت داده ، در مناقب ابن شهر آشوب 1/62 ضمن ابياتى
از بحير بن زهير نقل شده و در 1/143 از حسان بن ثابت ، علامه مجلسى در در بحار الانوار
16/120 آنرا به ابوطالب عموى پيامبر صلىاللهعليهوآله نسبت داده و سپس مىگويد : وقيل إنه لحسان من
قصيدة . . ظاهراً حسّان همان بيت ابو طالب را در قصيده خويش تضمين كرده چنانچه در حاشيه
بحار بدان تصريح شده است .
6. و چه زيبا فرموده علامه مجلسى در بحار 16/93 : وأما أحمد فى اللغة فأفعل مبالغة من صفة الحمد ،
ومحمد مفعل مبالغة من كثرة الحمد ، فهو صلىاللهعليهوآله أجلّ من حمد ، و أفضل من حمد ، وأكثر الناس حمداً ،
فهو أحمد المحمودين الحامدين ، فأحمد إما مبالغة من الفاعل أو من المفعول .
(98) جنة النعيم / ج 2
و در مدح حضرت ختمى مآب صلىاللهعليهوآله قصيده صيمرى معروف به « بُرده »(1) بهتر مدايح
و قصايد است :
مُحَمَّدٌ سيّد الكَونَين وَالثَقَلَين
|
وَالفريقَين مِن عُرْب وَمِن عَجَمِ
|
نَبيُّنا الآمرُ الناهى وَما اَحَدٌ
|
اَبَرُّ مِن قَولِ لا مِنه ولا نَعَمِ
|
هُو الحَبيبُ الذّى تُرجى شَفاعَتُه
|
لِكُلِّ هَولٍ مِنَ الاَهوالِ مُقتَحَمِ
|
هُو الذّى تَمَّ مَعَناهُ وَصُورتُه
|
ثُمَّ اصطَفاه حبيباً بارِئُ النَّسَمِ
|
مُنَزَّهٌ عَن شَريكٍ فى مَحاسِنهِ
|
فَجَوهرُ الحُسن عَنهُ غَير مُنقَسمِ
|
دَعا اِلى اللّهِ فالمُستمسِكُون بهِ
|
مُستمسِكونَ بِحَبلٍ غَيرَ مُنفَصِمِ
|
دَع مَا ادَّعتَه النَّصارى فى نَبيِّهِمُ
|
وَاحكُم بِما شئتَ مدحاً فيه وَاحتَكِمِ
|
فَانسِب اِلى قَدْرهِ ما شئتَ مِن شَرَفٍ
|
وَانْسِب اِلى ذاتِه ما شِئتَ مِن عظَمِ
|
فَمَبلغُ العِلم فيه اَنَّهُ بَشَرٌ
|
وَاَنَّه خيرُ خَلقِ اللّهِ كُلِّهِمِ
|
كَالزَهرِ فى ظَرفٍ وَالنبأ فى شَرَفٍ
|
والبَحر فى كَرَمٍ وَالدَهر فى هِمَمِ(2)
1. از قصائد بسيار معروف در مدح حضرت نبوى صلىاللهعليهوآله كه بسيار مورد اهتمام و توجه قرار گرفته علماى
شيعه و سنى شروح فراوانى بر آن نگاشتهاند جملهاى از شروح شيعى را مرحوم علامه تهرانى در
ذريعه 14/6 ـ 7 نقل كرده غير از شروحى كه نام خاصى دارند . نام اصلى قصيده « الكواكب الدرية فى
مدح خير البرية » از شيخ شرف الدين ابو عبداللّه محمد بن سعيد بوصيرى مصرى درگذشته سال 694
در اسكندريه مىباشد و مشتمل بر 162 بيت مىباشد . درباره كتاب و مؤلف آن و سبب شهرت به
قصيده برده رجوع كنيد به كشف الظنون 2/1331 ـ 1332 ، الكنى والالقاب 2/97 ، الاعلام ، زركلى
6/139 .
|
2. برخى از ابيات اين قصيده را محدث قمى در انوار البهية : 35 ـ 36 ، وابيات مختلفى از آن بصورت
پراكنده در مصادر گوناگون نقل شده . شرح فارسى زيبائى از اين قصيده به نام « خلاصة المناقب »
تأليف زوارهاى توسط دوست ديرينم جناب حجة الاسلام سيد حميد مهرى خوانسارى تحقيق شده
كه اميدوارم هر چه زودتر ديده طبع بدان زينت يابد .
|
|
روح و ريحان نهم (99)
و سنائى در مدح حضرت نبوى صلىاللهعليهوآله هر دلى را مسرور دارد :
احسنت يا بدر الدّجى
|
لبيك يا وجه العرب
|
اى روى تو سلطان روز
|
اى موى تو سلطان شب
|
شمس الضحى ايوان تو
|
بدر ظلم ديوان[ تو ]
|
فرمان همه فرمان تو
|
اى مهتر عالى نسب
|
فردوس اعلا گوى تو
|
حكم تجلّى روى تو
|
اى در خم گيسوى تو
|
جانها همه جانان طلب
|
برنه قدم اى شمع دين
|
بر شهپر روح الامين
|
كروبيانت بر يمين
|
روحانيانت براست وچپ
|
در جان جانها دست كن
|
چون نيست كردى هست كن
|
ما را زكوثر مست كن
|
بس بود اين نار عنب
|
در خصايص حضرت رسول صلىاللهعليهوآله از ثبوتيّه و سلبيّه اجمالاً
و حضرت رسول صلىاللهعليهوآله را خصايصى بود ذاتاً و صفةً و خارجاً كه غالب آن متفّق عليه
است ، و بعضى محل كلام است(1) :
اوّل : وجوب مسواك كردن .
دويم : وجوب صلاة ليل و صلاة عيد و جمعه و نحر .
سوّم : اداء دين از آنكه بميرد و نتواند بدهد .
چهارم : وجوب مشورت با اصحاب .
پنجم : حرمت صدقه .
1. درباره خصائص النبى صلىاللهعليهوآله رجوع كنيد به : شرائع الاسلام 2/497 ( 15 خصلت ) ، تحرير الاحكام
3/297 در چهار قسم واجب و محرم و مباح و كرامت ، مسالك الافهام 7/69 ( 15 خصلت ) ، جواهر
الكلام 29/119 .
(100) جنة النعيم / ج 2
ششم : حرمت كتابت خط و انشاد شعر .
هفتم : حرمت اكل سير و پياز و هر غذاى بد بوى .
هشتم : جواز نكاح علاوه از چهار زن به عقد دائم .
نهم : دخول مكّه بدون قتال با سلاح جنگ .
دهم : جواز صوم وصال .
يازدهم : وجوب اجابت زنان با ميل حضرت خاتم صلىاللهعليهوآله اگر چه مزوّجه باشند بعد از
رها شدن .
دوازدهم : جواز بخشيدن زن خود را به آن جناب ، و جواز دخول بدون عقد ، و در آن
قول بعضى را تأمل است .
سيزدهم : عدم جواز دخول زوجه خود مگر بعد از دادن صداق .
چهاردهم : حرمت نكاح ازواج آن جناب از براى امّت .
پانزدهم : ازواج آن جناب امّهات مؤمنين باشند .
شانزدهم : محسنات ازواج را دو اجر و مسيئات را نيز دو عقوبت .
هفدهم : حرمت رفع صوت فوق صوت آن بزرگوار .
هيجدهم : سبقت و انشاء سلام بر نساء و اطفال و ارامل و ايتام .
نوزدهم : ختم نبوت .
بيستم : سايه نداشتن(1) .
بيست و يكم : مخصوص به معراج جسمانى بودن .
بيست و دوم : مؤيّد به روح القدس بودن .
بيست و سوم : جامع معجزات انبياء است .
بيست و چهارم : جواز تصرّف در نفوس و اموال و مماليك مردم .
1. وجهت اين است كه جناب ختمى مآب سايه نداشت براى آنكه كسى قدم بر سايه آن بزرگوار
نگذارد . سلام اللّه عليه ومن يليه ! ( حاشيه مؤلف رحمهالله ) .
روح و ريحان نهم (101)
بيست و پنجم : جواز اخذ غنايم قبل از قسمت كردن و ديگر خصائص نبويّه از ثبوتيّه
و سلبيّه بسيار است كه اسرار بعضى آشكار و فهم بعضى دشوار ، اين رو سياه خواست در
اين محل اشعارى كرده باشد .
در ازواج حضرت رسول است
و ازواج رسول صلىاللهعليهوآله در حين وفات بنا بر اين سه بيت كه ابوالحسن بن فضل حافظ
عامى گفته است نُه تن بودند(1) .
تَوَّفى رَسُولُ اللّه عَن تِسع نِسوةٍ
|
اِليهِنَّ تُعزى الكُرماتُ وتُنسَبُ
|
فَعايشَةٌ مَيمونةٌ وَصَفيّةٌ
|
وَحَفَصةُ تَتلُوهُنَّ هِندٌ وزَينَبُ
|
جَويريةٌ مَعْ رَمْلَةٍ ثُمّ سُودَةٍ
|
ثَلاثٌ وَسِتٌّ ذِكْرُهُنَّ مُهذَّبُ
|
و خوش دارم ختم كلامى داعى در اين مقام به اين آيه كريمه شود : « وَمَن يَبْتَغِ غَيْرَ
الاْءِسْلاَمِ دِيناً فَلَن يُقْبَلَ مِنْهُ وَهُوَ فِى الآخِرَةِ مِنَ الْخَاسِرِينَ »(2) .
خلاصه از ايجاز و اجمال فضايل نبويّه محمّديه صلىاللهعليهوآله خجل و معتذرم ، و بهتر آن است
ختم اين محرّرات به الفاظ قصار و امثال حِسان خاتم پيغمبران صلىاللهعليهوآله شود كه على بن
حسين مسعودى برخى از آن را جمع كرده است در كتاب « مروج الذهب » براى رفع اشتباه
با اقوال حكماء و فصحاء عرب مىنويسم :
« الارواح جنود مُجَنَّدَة فَما تَعارَفت منها ائِتَلفت وَما تَناكَرَ مِنها اختَلَف » .
« يا خَيلَ اللّهِ! اركَبى وأَبْشِرى بالجنَّة » .
« الآن حَمِىَ الوَطيسُ »(3) .
1. شافعى نيز در كتاب الام 5/203 همين تعداد را ذكر كرده ، نيز رجوع كنيد به : عوالى اللئالى 1/175
ح 212 ، سنن النسائى 6/53 .
2. آل عمران : 85 .
3. در حاشيه من لا يحضره الفقيه 4/377 ذيل حديث چنين آمده : الحمى : الحر ، والوطيس : التنور .
وهو مثل للعرب تعنون به شدة الحرب ، قال صلىاللهعليهوآله هذه الكلمة يوم حنين .
(102) جنة النعيم / ج 2
« ماتَ حَتْفَ انفِه » .
« اليَدُ العُليا خَيرٌ من السُّفلى » .
« قَيّدوا العِلم بالكِتاب » .
« الاعمالُ بالنّيّات » .
« المرءُ مَعَ مَن أحَبّ » .
« السعيد مَنْ وعظَ لِغَيْره » .
« وانَّ من البيان سحراً » .
« الدالُّ على الخيرِ كَفاعِلِه » .
« الوَلَدُ للفِراشِ وَللعاهِرِ الحَجَرُ » .
« حُبُّكَ لشىءٍ يُعمى ويُصمّ » .
« لَيسَ منّا من لا يَرحَم صَغيرَنا ولا يَعرفُ حَقَّ كَبيرَنا » .
و« كُلُّ مَعروفٍ صَدَقةٌ » .
« السّفَرُ قطعَةٌ مِنَ العَذابِ » .
« المُسْلِمُونَ عِنْدَ شُروطهم » .
« الرّجُلُ أحقّ بصدرِ مَجلِسِهِ وَصدر دابّته » .
« تَمامُ التحيّة المُصافحَة » .
« الشاهِدُ يَرى ما لا يَرى الغائب » .
« الغِنى غِنَى النَّفس » .
« ارحَم مَنْ فى الأرضِ يَرْحَمْكَ مَنْ فِى السّماء »(1) .
1. اكثر اين احاديث را با اضافه احاديثى ديگر مرحوم شيخ صدوق در من لا يحضره الفقيه 4/375 به
بعد از شماره 5763 نقل فرموده بدين عنوان : ومن الفاظ رسول اللّه صلىاللهعليهوآله الموجزة التى لم يسبق اليها .
نيز رجوع شود به : شهاب الاخبار قاضى قضاعى .
روح و ريحان نهم (103)
و خوب است به شرح جملتى از معنى امامت و لياقت امام و ستايش حضرت شاه
ولايت عليهالسلام و عترت طاهرينش به نحو اجمال و اختصار برايم از آنكه امامت در تلو نبوت
است چنانكه عدالت در ضمن توحيد .
قوله عليهالسلام : « و اقولُ : إنّ الامامَ والخليفةَ وولىَّ الامر بعدَه اميرُ المؤمنين علىُّ بن أبى
طالب » عليهالسلام (1) .
يعنى : مىگويم بعد از پيغمبر صلىاللهعليهوآله پيشوا و خليفه و متوّلى امر آن جناب ، شاه ولايت
على بن أبى طالب عليهالسلام است .
بدان كه امام بعد از سيّد انام بر تمام خواص و عوام حضرت امير عليهالسلام است و مذهب
صحيح حق همين است ، و اگر كسى بعد از رسول مختار صلىاللهعليهوآله غير آن بزرگوار دعوى
خلافت و امامت كرد بر خلاف حق بود بلكه بر باطل و عاطل است ، و ما طايفه اماميّه را در
اثبات اين دعوى و عقيده براهين قاطعه است ، خداوند توفيق فهم و درك تمام آنها را بدهد
تا تحرير و تقرير شود و امام به فارسى پيشوا را گويند و آيه كريمه « يَوْمَ نَدْعُوا كُلَّ أُنَاسٍ
بِإِمَامِهِمْ »(2) مثبت مطلوب است ، و حديث نبوى صلىاللهعليهوآله : « مَن ماتَ ولم يَعْرِفْ اِمامَ زَمانِه فقد
ماتَ ميتَةَ الْجَاهِلِيَّةِ »(3) در افواه فريقين مشهور است .
و از مفهوم مخالف اين حديث كه متفق عليه و مقبول طرفين است مىتوان استنباط كرد
كه هر كس جاهل به مقام مرد فاسق فاجر جاهلى باشد و در آن جهل بميرد هر آينه موت
وى موت اهل جاهليّت نيست يعنى : نقصى براى وى نمىآيد ، مثلاً كسى معاويه و يزيد
1. ادامه حديث عرض دين عبدالعظيم عليهالسلام است .
2. اسراء : 71 .
3. از احاديث بسيار مشهور كه از طرق مختلف شيعه و سنى نقل شده است . از باب نمونه رجوع كنيد به :
كفاية الاثر : 296 ، مستدرك الوسائل 18/187 ح 22467 ، الايضاح ، ابن شاذان : 75 ، مقتضب
الاثر : 17 ، الغدير 10/360 بنقل از شرح المقاصد تفتازانى 2/275 ، الجواهر المضية 2/509 و جز
آن .
(104) جنة النعيم / ج 2
و امراء جور را از امويّه و عباسيّه را نشناخت و مُرد ، حرجى بر دين وى نخواهد بود .
و معنى زمان فترت و جاهليّت آن است كه مردمان امام و پيشوائى نداشته باشند كه به
توسّط وى اخذ علوم و مسائل و احكام الهيّه كه ناشى از رضاء و خوشنودى اوست نمايند
و معلوم است به مدلول آيه مباركه « أَطِيعُوا اللّهَ وَأَطِيعُوا الرَّسُولَ وَأُولِى الاْءَمْرِ مِنْكُمْ »(1) مراد از
اطاعت اولو الامر مرد عاصى شارب زانى لائط نيست كه خداوند در تلو اطاعت خود
و رسول صلىاللهعليهوآله قرار داده ، آن وقت معنى آيه اين است كه خداوند مىفرمايد مرا اطاعت كنيد
و اطاعت نبىّ معظّم معصوم نمائيد و ديگر اطاعت فاسق فاجر كنيد براى آنكه صاحب امر
و حكم است .
بدان كه در مسأله اثبات امامت روى خطاب و سؤال جز عامه عميا نداريم اگر چه
معتقد به امامت حضرت امير عليهالسلام مىباشند اما در مرتبه چهارم و تفضيل جمعى از مردم را
بر جناب او .
و در اين خصوص فريقين و طرفين را كتب و دواوين مفصّله است .
پس لابدّيم ماها كه مأخذ و سندى بجز كتاب و سنّت و اجماع و عقل نداريم و بدين ادّله
اربعه متمسّكيم با كمال انصاف بنشينيم و استمداد و استنصار از آنها بجوئيم ، و آنچه باعث
ايقاظ از منام غفلت مىشود و منقذ از ورطه ضلالت است چنگ زنيم ، و دو روزه دنيا را به
نعيم دائمه عقبى ترجيح و تفضيل ندهيم .
پس اين ادّله اربعه كه هر يك ركن محكم و حصن متقن دين و ايمان است به سنّى ناصبى
عامى مىگوئيم :
اوّلاً : قائل به امامت حضرت امير عليهالسلام هستى ولى در مرتبه چهارم ، ولى ما اماميه را
اعتقادى بدين وسائط كه ائمه شماست نيست ، پس امامت جناب ولايت عليهالسلام به اتفاق آراء
ثابت ، امّا ادّعاء خلفاء بر حقيّت خودشان بر ما غير ثابت است پس بايد توئى كه مُثبتى اين
1. نساء : 59 .
روح و ريحان نهم (105)
مطلب را بر بنده كه نافى و منكرم معلوم كنى كه چگونه از اين ادّله اليق و احقّ به امامت
و امارت بعد از حضرت رسالت صلىاللهعليهوآله شدند ، و از كدام دليل و برهان سزاوار بودهاند كه بايد
بر حضرت امير عليهالسلام مقدّم باشند .
در دليل نقل و عقل بر خلافت حقه شاه ولايت عليهالسلام
و عدم لياقت غير
و اگر بخواهم با تو همراهى كنم مىگويم : من مدّعى امامت آن بزرگوارم بدون فصل
و واسطه . پس مدّعى مثبت است دليل و بيان و بيّنه و برهان با من است ، چون موضوع
مدّعا به در كمال سهولت است به واسطه كتاب و براهين نقليّه و اجماعيه و عقليّه لهذا
مضايقه و دريغ ندارم كه خود مدّعى گردم و براى تثبيت دعوى خود از هر يك كه بخواهى
بيّنه قويّه اقامه كنم بعون اللّه و حوله ، اما بطريق اختصار و اجمال اين آيه كريمه را بخوان كه
فرمود : « إِنِّى جَاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِمَاماً قَالَ وَمِنْ ذُرِّيَتِى قَالَ لاَ يَنَالُ عَهْدِىالظَّالِمِينَ »(1) .
يعنى : خداوند به حضرت ابراهيم عليهالسلام فرمود : من تو را امام از براى مردمان قرار
دهندهام ، عرض كرد : ذريّه من بدين مقام مفتخر مىشوند ؟ فرمود : ظالم بدان مقام نتواند
رسيد .
پس خلاصه آيه وافى هدايت آن است كه امام نبايد ظالم باشد بلكه امام معصوم از
معاصى است از آن كه ظلم به تمامت مراتبه و درجاته را كه از شخص مكلّف دور نمائى
همان عصمت باقى مىماند ، و ظلم اعم است از هر عملى كه مخالف رضاء و ميل حق بوده
باشد .
و هر آنكه تمام آنها را تارك باشد و در حالتى تابع و مطيع امر مولاى خود گردد البته
جنبه ملكوتى الهى در وى غالب و قاهر است ، و چنين كسى از جنس ماها نبايد باشد و الاّ
1. بقره : 124 .
(106) جنة النعيم / ج 2
داخل در اين عنوان است « وَمَن يَتَعَدَّ حُدُودَ اللّهَ فَقَدْ ظَلَمَ نَفْسَهُ »(1) حال ببينيم اعظم مراتب
ظلم و فسق كدام صفت است ، در حال به اتّفاقىّ آراء هيچ ظلمى اعظم و اشدّ از شرك نيست
به دليل قوى« إِنَّ الشِّرْكَ لَظُلْمٌ عَظِيمٌ »(2) .
و به حكومت عقل آيا هيچ ظلمى بدتر از آن هست كه عبد مملوك كه در هر حال متنعّم
به نعم ظاهريّه و باطنيّه مولاى خود است خود را از قيد رقيّت و عبوديّت آقاى خود
برآورد و نافرمانى كند و امتثال اوامر و نواهى وى نكند و كفران ورزد .
پس به عقيده شماها عامه ، خليفه بلا فصل پيغمبر ما صلىاللهعليهوآله أبىبكر تا چهل سال مشرك
بوده و عبادات اصنام و اوثان مىنمود ، و در اين مدت بر سيره و شيمه اهل شرك مشى
مىكرد و از قواعد اين شريعت غرّاء بيضاء بهره نداشت ، بعد از ورود و وفور اسلام در بقيّه
عمر ظاهراً متشرّع و متدّين بود .
و اگر از كتابهاى خودشان اين مطلب را بخواهيد بهتر از فخر رازى كه امام المسلمين
شماست ندارند ، به بيّنه تصريح بر كفر و شرك وى كرده است ، و سائرين هم نوشتهاند
و عقيده ايشان است بر آنچه مىگويم .
و ما اماميّه هم در اين عقيده با ايشان شركت داريم و حق همين است كه ابى بكر از چهل
سال علاوه مشرك بود ، بعد ظاهراً ايمان آورد ، پس شرك ايشان مستصحب و ثابت ، اما
اسلام و ايمان آوردن به طريق حتم و قطع محتاج به دليل على حده است كه شماها ثابت
نمائيد مگر آنكه اسلام به محض تفوّه به شهادتين كافى باشد و كفر را ماحى .
و مذهب حق آن است كه خدا و رسول صلىاللهعليهوآله اين گونه مسلمانى نخواستهاند بلكه هر
چيز را معنويت و حقيقتى شرط است .
1. طلاق : 1 .
2. لقمان : 13 .
روح و ريحان نهم (107)
در اينكه شرك و كفر مانع عصمت است
و توحيد خالص حضرت امير عليهالسلام
بلى ، فخر رازى شما مىگويد : امامت در حالت شرك ظلم است .
يعنى : چندين سال اگر امام مشرك باشد ، بعد همان امام مؤمن شد و ديگر او را با بودِ
ايمان ظالم نتوان خواند . و هم چنين گفته است : مراد از امامت نبوّت است در اين آيه ،
يعنى : نبى ظالم نمىشود و انبياء عظام كه از ذريّه ابراهيم عليهالسلام بودهاند ظالم نبودهاند .
بسيار خوب ، با او هم همراهى كرده مىگوئيم : به بيان تو اين آيه دلالت بر عصمت
انبياء مىكند پس در اين موضوع ابتداءاً شبهه نداشته باشيد كه انبياء بايد معصوم باشند از
آنكه هر فاسقى ظالم است به نفس خود ، و هر آنكه متّصف به صفت فسق و ظلم شد لايق
مرتبت نبوّت نيست ، و مراد از عهد هم عدم شرك است و ايمان به خدا چنانكه فرمود : « أَلَمْ
أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ يَا بَنِى آدَمَ أَن لاَّ تَعْبُدُوا الشَّيْطَانَ »(1) و شرك عموم دارد ، پس اگر طرفة العين نبى
كافر بوده باشد لياقت امامت البته ندارد از آنكه در روز الست با خداوند خود عهد بست كه
مشرك نشود .
پس خلاف امر و عهد قديم نمود و شك آورد و غافل شد ديگر لايق اين مقام نيست
پس مىگوئيم اين قول منافى است با عصمتى كه شماها در انبياء كردهايد مگر آنكه شرك
و كفر را كه ظلم واقعى است منافى با عصمت ندانيد ، و عاقل اينگونه معتقد نمىشود ،
و بدين قول سخيف تفوّه نمىكند .
حال انصاف مىخواهم از كسىكه دين خواه است و منصف بصير ، آيا خبرى هست كه
دلالت كند بر اينكه حضرت على بن ابى طالب عليهالسلام در زمانى قليل يا كمتر يك ماه يا يك
روز فرضاً مشرك شده باشد ؟ و آيا كسى مىتواند بگويد كه آن جناب عليهالسلام در كنف حمايت
1. يس : 60 .
(108) جنة النعيم / ج 2
حضرت رسول صلىاللهعليهوآله تربيت نيافت ؟ و آيا خبرى هست كه هيچ وقتى از اوقات حضرت
ختمى مآب بت پرستش كرده باشد ؟ يا آنكه انبياء ماضين از مرسلين و غيرهم ستايش غير
خدا را كرده باشند ؟ به شماها كه عامهايد و عصمت را بعضى در نبى شرط نمىدانيد اين
رأى فاسد كاسد را در كتابهاى خودتان ذكر ننمودهايد ، مثلاً حضرت ابراهيم عليهالسلام در
طفوليّت چه شد كه هيچ بت نپرستيد و عاقبت بتها شكست و همه مردمان را به سوى خدا
خواند جز مدد الهى به آن جناب . آيا چيز ديگر تصوّر مىشود ؟
و همچنين حضرت موسى در خانواده كفر و شرك مرّبى شد ، براى چه بوده است كه
اظهار توحيد و خداشناسى در بدو تولّد خود نمود ؟ جز اعانت خداوندى چيزى ديگر
نبود .
و كذلك حالت حضرت مسيح و انبياء ديگر را به خاطر بياور و بگو اين حالت كه ترك
شرك و كفر است در زمانى كه همه عالم كافر و مشرك بودند همان عصمت خفيّه و لطف
مكنون خداوند متعال است كه در آن هياكل شريفه قرار داد و در سايرين مقرّر نفرمود تا
دامن طهارت و عصمت ايشان آلوده به هوا ستائى نشود .
و معلوم است اين طايفه به مدلول « وَقَلِيلٌ مِنْ عِبَادِىَ الشَّكُورُ »(1) بسيار اندكند يعنى : از
تمام بنى نوع بشر ، يك صد و بيست و چهار هزار پيغمبر بدان صفت حسنه و وصف
مستحسن متّصف و موصوف شدند ، و اين خصوصيّت موجب شرافت ايشان است كه
عاصى نشدهاند ، و استعداد اين فيض عظيم و فوز عميم به ايشان مرحمت گرديد و به
سائرين داده نشد .
پس رعايا نبايد با پيغمبر خودشان در ظلم و شرك به خدا مساوات داشته باشند و الاّ
امتيازى بين ايشان نخواهد بود .
1. سبأ : 17 .
روح و ريحان نهم (109)
در اينكه ايمان و توحيد حضرت امير مؤمنان عليهالسلام به اراده الهيّه
و حُسن استعداد حضرت مرتضويّه بوده است
حال بنگريم چه شد كه حضرت امير عليهالسلام در طفوليت مشرك نشد و به سنّ ده سالگى
ايمان آورد ، جز مدد الهيّه البته نبوده است .
بلى ، در نبى معظم مكرّم صلىاللهعليهوآله به توسّط روح الامين بود ولى در آن جناب ، آن فيض به
توسّط حضرت رسول صلىاللهعليهوآله شد كه تربيت آن جناب را از كوچكى متحمّل و متقبّل گرديد ،
و جهت اينكه تخصيص بدان بزرگوار يافت نه اطفال ديگر همانا خواست خدا بوده است ،
يا به قول شماها به دعاء رسول صلىاللهعليهوآله بود كه به حضرت امير عليهالسلام قابليت و استعداد داده شود
تا در جميع اطوار مانند رسول مختار صلىاللهعليهوآله باشد ، يكى از آنها ترك بتپرستى بود و معلوم
است به منطوقه « وَمَا يَنطِقُ عَنِ الْهَوَى »(1) از روى هواء نفسانى نبوده است و آن بزرگوار در
مدت چهل سال به تسديد روح القدس از براى نفس خود ميلى نگذارد كه او را از رضاء
حق خارج نمايد ، و حضرت امير عليهالسلام هم به تسديد و تأييد آن جناب در اين مدت ممتدّه
وضعى تربيت يافت كه متأدّب به آداب نبويّه صلىاللهعليهوآله گرديد ، يعنى : على نبى شد و نبى على .
در اينكه حضرت رسول صلىاللهعليهوآله در تربيت جناب امير عليهالسلام
با تكميل اين حديث مأموريت داشت
و البته متعلّم و متأدّب از آثار معلّم و مؤدِّب متأثّر مىشود و فرا مىگيرد ، پس بعد از
اينكه حضرت رسول صلىاللهعليهوآله مأموريت بر تربيت آن وجود مبارك داشته باشد و تكليفى الهى
شود براى او البته مانند اداء فرائض موظّفه بايد مُولع و حريص بوده باشد كه مأمورٌ به را به
حدّ كمال برساند و معنى تربيت همان است كه مُرَّبى مُرَّبى را به حدّ كامل خود كما ينبغى
1. نجم : 3 .
(110) جنة النعيم / ج 2
برساند و الاّ كاملاً تربيت نكرده است و با قدرت ، تقصير نموده است چنانكه در معنى ربّ
العالمين مفصلاً فرمودهاند پس ابتداء بعثت حضرت ختمى مآب صلىاللهعليهوآله منتهاى تربيت
و تأديب شخص حسّى(1) حضرت ولايت مآب بود .
يعنى : آن جناب در بدو چهل سال بود و حضرت امير عليهالسلام ده ساله ، و در اين مدت ده
سال به مدد حق ، ليلاً و نهاراً جوهر فطرت و ماده حقيقت ولايت مآب صلىاللهعليهوآله را به نحوى
مستعد فرمود كه در حين رهاق براى استفاضه علوم غيبيّه از تمام مستعدّين و قوابل كليّه
بنى آدم اقوى و اشرف گرديد ، و سبقت و قدمت در اسلام آوردن ورزيد . قطع نظر از قبول
كردن اسلام به تمام احكام مسائل حلال و حرام عالم شد . پس با اين حالت پسنديده
و بدين تربيت شايسته تو را نمىرسد كه بگوئى در كوچكى و خردسالى ايمان آورد ، پس
ايمان وى مقبول نيست اما ابىبكر در زمان كهن سالى ايمان به خاتم پيغمبران صلىاللهعليهوآله آورد
پس ايمان وى قبول شد ! بلى طفل خردسالى كه قريب به بلوغ باشد با شيخ كثير السن
ابتداءاً در قبول تكاليف شرعيّه الهيّه على السويّهاند مثل طفلى كه تازه بالغ شده باشد
و بخواهد مكلّف به تكليفى گردد ، بين اين دو نفر فرقى نيست حال ملاحظه كنيم كدام يك
از اين دو استعدادشان بيشتر است البته قوّه استعداد اطفال به واسطه آنكه در ترّقى است
بيشتر است تا مرتبه وقوّه كهليت ، اما شيخوخيت در ضعف وانحدار است از اين تعبير
اسفل كمّلين(2) به حالت كبر سن ، و مفاد « العِلْمُ فِى الصِّغَرِ كَالنَّقْشِ فِى الحَجَرِ وَالعِلْمُ فِى الْكِبَرِ
كَالنَّقْشِ فِى المَدَر »(3) شاهد خوبى است ، و البته قواى مشايخ و مشاعر و حواسّشان به قوه
قواى شُبّان نمىرسد .
1. كذا ، شايد « شخيص » صحيح باشد .
2. از اين جهت اسفل السافلين را تعبير به حالت ( آلت ) كبر كردهاند . ( حاشيه مؤلف رحمهالله ) .
3. الطرائف : 515 ، الاربعين ، قمى شيرازى : 426 هر دو به حديث نسبت ندادهاند ، در بحار الانوار
1/224 ح 13 به نقل از كنز الفوائد كراجكى صدر روايت از اميرالمؤمنين عليهالسلام نقل شده است .
روح و ريحان نهم (111)
در ايمان امير مؤمنان عليهالسلام است أيضاً
پس از تربيت آن وجود مبارك و تأدّب به آداب نبويّه محمديّه صلىاللهعليهوآله در اوايل بلوغ چنان
در مراتب ايمان مائل گرديد كه در آن زمان جز شخص شديد القوى كه همان وجود معلّم
كل و عقل اوّل حضرت رسالت صلىاللهعليهوآله كسى ديگر به مقام و استعداد وى نمىرسد ، و در آن
وقت سائرين را جز اسلام ظاهرى اجمالى بهرهاى نبوده است بايد بدان اين متدرجاً خود
را براى ايمان و مراتب آن كامل نمايند تا چه شوند و به كدام يك از مراتب ايمان رسند .
حال چه قدر فرق دارد ايمان پيرمرد بيگانهاى نادان با جوانى كه هر زمان و مدت در
كنف و حجر تربيت حقيقه ايمان مؤدّب شده است خود مىدانى كه تربيت و تأديب بر
حسب معنى حقيقى روحانى است اگر تربيت هيكل جسمانى باشد بسيار سهل و آسان
است .
و در حديث است : « اِنّ اللّه ادَّبَ محمّداً اربعينَ سَنَة »(1) . تأديب خدايى چگونه بوده است
براى جناب ختمى مآب صلىاللهعليهوآله ، همان قسم هم تأديب براى وجود محترم علوى قائل
مىشويم فرق نمىكند ، چنانكه در آن مورد از تعليم استفاضه علوم و تعليم احكام
و تكميل نفس مراد است در اين مورد هم چنين مىگوئيم ، بلكه اين مورد آكد و اشدّ و اقوى
است . پس حضرت امير عليهالسلام دست پرورده كسى است كه وى دست پرورده خداست ،
و علوم وكمالات نفسانيّهاش لايتناهى .
شير را بچه همين ماند به او
|
تو به پيغمبر چه مىمانى بگو
|
پس از شرح اين مقدمات و نقل اين مقالات انصاف بده دستپرورده رسول صلىاللهعليهوآله كه
سيف اللّه المسلول است اولى به امامت بود يا بيگانه(2) بحت و جهل صرف بود و مكرّر
1. حديث مروى از امام باقر عليهالسلام در بحار 25/331 ح 6 چنين است : « إن اللّه خلق محمداً عبداً فأدّبه
حتى اذا بلغ اربعين سنة اوحى إليه وفوّض إليه الأشياء . . » .
2. در چاپ سنگى : يگانه .
(112) جنة النعيم / ج 2
« أَقيلُونى »(1) به زبان خويش راند و عمل به دعوى خود كرد ، و آن مردمان را جز اغراض
فاسده در سر چيزى ديگر نبوده است كه وى را اقاله نكردند و براى دواعى نفسانيه او را
ازاله ننمودند و بر حقيقت ولايت كه يمين نبوّت است ظلم كردند .
پس مىگوئيم : چنانكه انبياء در كوچكى به هيچ وجه شرك نياوردند و بت نپرستيدند
براى شأنى كه در مرتبه نبوّت مىباشد ، و همچنين اوصياء انبياء هم آلوده به اين معصيت كه
اعلى مراتب ظلم است نشدند تا استعداد حمل ودايع نبوّتى داشته باشند .
در اينكه حضرت امير طرفة العينى شرك نياورد
و خود حقيقت ايمان بود
كذلك به عقيده شماها عامه حضرت امير عليهالسلام طرفة العينى به عبادت غير خدا توجه
نفرمود بلكه همّت و توجّهات قلبيهاش به سوى حق بود و مستغرق در بحار اطاعت چه در
حالت صغر و چه در حالت كبر .
پس ظالم نبود و همه وقت خدا را ستود ، لهذا بنا بر مطابقت انبياء و اوصياء ماضين اين
نبىّ و وصّى هم بايد چنين باشند ، و هر كه غير اين است لياقت امامت و خلافت حضرت
رسالت صلىاللهعليهوآله ندارد ، و داخل در عنوان « لاَ يَنَالُ عَهْدِى الظَّالِمِينَ »(2) مىباشد و تقدم و تفوق
1. رجوع كنيد به : شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 1/169 ، كشف الاقتصاد ، شيخ طوسى : 208 ،
الرسائل العشر ، شيخ طوسى : 123 ، تذكرة الفقهاء 9/405 .
و چه خوب سروده ابن عونى شاعر سده ششم چنانچه علامه امينى در الغدير 4/376 ـ 377 نقل
فرموده :
وقال اقيلونى فلست بخيركم
|
فلم نصها لو صح ما كان يزعم ؟ !
|
وأثبتها فى جوره بعد موته
|
صهاكية خشناء للخصم تكلم
|
تا آنكه مىگويد :
أشورى ؟ وإجماع ؟ ونص ؟ خلافة
|
تعالوا على الاسلام نبكى ونلطم
|
وصاحبها المنصوص عنها بمعزل
|
يديم تلاوات الكتاب ويختم
|
2. بقره : 124 .
روح و ريحان نهم (113)
شخصى كه سالها از حدود الهى تعدّى كرده و غالب عمر خود را صرف بر ظلم نفس خود
نموده بر معصوم بزرگوارى كه جز تغذّى و تشفّى از غذاهاى رحمانى روحانى نداشته روا
نيست .
البته هر آنكه عاصى است مىداند كدام يك از اين دو نفر محبوبترند در نزد حضرت
رسول صلىاللهعليهوآله البته آنكه تربيت كرده حضرت رسول صلىاللهعليهوآله است و مخاطب به خطاب « لَحْمُك
لحمى ودَمُكَ دمى »(1) اولى است در محبوبيت ، و هر آنكه محبوب رسول است محبوب
خداست .
پس عرض مىكنم : حديث « مَن ماتَ و لم يَعرِف امامَ زَمانه . . » صحيح و مراد از معرفت
امام هم شخص معصوم مؤمن است نه عاصى مشرك از آنكه معرفت مشرك ؛ كافر لازم
و واجب نيست و به عقيده شيعه اماميّه اگر در اواخر عمر ابى بكر و امثال وى ايمان آوردند
براى امارت و رياست عامّه و طمع و حبّ جاه بوده و الاّ امامت كه رياست كليّه و سلطنت
الهيّه است بر هر جاهل نادان شايسته نيست ، و عقل بر منع آن حاكم است ، و در صورتى كه
به قول شماها بر حسب واقع ايمان آورده باشد كجا به مقام آن بزرگوار مىرسد ، و از كجا
حداثت سن مانع از تلبّس به لباس امامت است ، همان حكايت على بن جعفر است
و حضرت جواد ابا جعفر عليهالسلام كه سابقاً عرض شد كه : ريش سفيد خود را گرفت و گفت :
« خداوند مرا شايسته اين عمل ندانسته است و حضرت جواد عليهالسلام را با اين صغر سزاوار
دانست ! چه بايد كرد ؟ و در نظاير مناقشه نتوان كرد پس مناط خواست خداست نه ميل
و خواست بندگان و اجماع گروهى از اهل عناد و غرض .
پس وقعه غدير و نصب امير عليهالسلام كجا رفت كه اتّفاق فريقين است بر آن ، و چه شد وقعه
1. در نقلهاى مصادر مورد مراجعه « لحمك من لحمى ودمك من دمى » آمده مانند : امالى صدوق : 342 ،
اكمال الدين : 241 ، مائة منقبة : 41 ، مزار ابن المشهدى : 576 ، در بخشى از روايت امالى صدوق :
157 چنين آمده : « الايمان مخالط لحمك ودمك كما خالط لحمى ودمى » ، نيز الغارات 1/62 ،
مناقب ابن المغازلى : 237 ، المسترشد : 635 .
(114) جنة النعيم / ج 2
غدير را فراموش كردند ؟
و محقّق است در آن روز هفتاد هزار نفر از رجال و نساء حضور داشتند و هجوم آوردند
و تبعيّت نمودند و اقرار به امامت و خلافت آن بزرگوار كردند ، پس حجيّت آن اجماع چه
شد ؟ !
و معنى حديث « لا تَجتمعُ اُمّتى عَلَى الْخَطاء »(1)(2) با حضور جناب رسول صلىاللهعليهوآله به كجا
رفت و آخر دليل شرعى و شمشيركشى از كجا آوردند و چه فتنه و غوغا بر پاكردند
و عجب است از عوام انعام كالنُّعام وَهَمَج رَعاع(3) كه خلافت را چون سلطنت به زور اعوان
و انصار وميل خودشان فراهم آورده قرار دادند و حضرت امير عليهالسلام را به مسجد كشيدند و با
بضعه نبويّه و دو ريحانه ابو الرّيحانتين كردند آنچه كردند ، و مصافحه با ابى بكر كردند
و دست او را بوسيدند .
بيت
وَكَمْ مِنْ يَدٍ قَبّلتُها عَنَ ضَروُرةٍ
|
وكانَ مُنائى قَطعُها لَو اُمكِّنُ
|
يعنى : چه دستى را كه من به حسب ضرورت بوسيدم و آرزوى من جدا كردن او بوده
است ، نعوذ باللّهِ مِن انغمارِ عُقُولِهم .
خلاصه ، اگر تمسك ايشان به نماز كردن ابى بكر است در مسجد زمان اشتداد حضرت
1. بدين لفظ بيشتر در نزد علماى متأخر خصوصاً اصوليين و اهل كلام مشهور است چنانچه در قوانين
الاصول : 354 و 384 به حضرت نبوى صلىاللهعليهوآله نسبت داده شده ولى از قدماى اهل سنت نيز نقل شده
مانند نووى در مجموع 10/42 ، البته آنچه از عامه مشهور است « لا تجتمع أمتى على ضلالة »
مىباشد . رجوع كنيد به : سنن ابن ماجه 2/1303 ح 3950 ، مواهب الجليل 3/64 ، الصراط
المستقيم 1/113 ( در ردّ اين حديث ) ، نيز 3/125 ـ 126 .
2. و آنچه اهل سنت و جماعت گفتهاند : يرى الحاضر ما لا يرى الغائب ، در اين مقام اجتهاد در برابر نص
است . ( حاشيه مؤلف رحمهالله ) .
3. اشاره به كلام اميرالمؤمنين عليهالسلام درباره مردم كه الناس ثلاثة : فعالم ربانى ، ومتعلم على سبيل نجاة
و همج رعاع أتباع كل ناعق . . » رجوع كنيد به نهج البلاغه 4/35 ( عبده ) خطبه 147 .
روح و ريحان نهم (115)
نبوى صلىاللهعليهوآله اين قول مخدوش است از آنكه عايشه محركّه و مدعيه و مخبره بوده است ،
و قول مدعى كه جلب نفع خود را مىخواهد غير مقبول ، و اگر هم بر حسب اجماع و قبول
عوام است نيز به دليلهاى واضح مردود است پس ولى امر و حاكم بر خلق و مطاع بر كل
و خليفه بلا فصل و وصىّ بر حقّ ختمى مآب صلىاللهعليهوآله و موصوف در كتاب اللّه وجود مبارك
حضرت شاه ولايت عليهالسلام است و منكرين آن جناب در اين آيه كريمه شريكاند و هر يك
مشرك « وَأَمَّا الَّذِينَ فَسَقُوا فَمَأْوَاهُمُ النَّارُ »(1) .
ونعم ما قيل : كَمْ بَيْنَ مَنْ شَكَّ فى عَقيدَتِهِ وَبَيْنَ مَنْ قالَ إنَّهُ اللّه .
پس مىگوئيم : « عَلىٌّ مَعَ الْحَقّ وَالْحَقُّ مَعَ علىّ يَدُورُ مَعَهُ كَيْفَ ما دارَ »(2) ، وحديث « مَنْ
كُنْتُ مَوْلاهُ فَهذا عَلىٌّ مَوْلاهُ »(3) أقوى دليل بر خلافت آن بزرگوار .
و هو المُنادى يَوْمَ بَدْرٍ وَأُحُد مِنَ اللّهِ القَوِىِّ : لا سَيْفَ إلاّ ذُوالفَقار لا فَتى إلاّ عَلِىّ ، وهو قَسيمُ
الجنَّةِ والنارِ ، وَهُوَ نِعمة اللّهِ على الأبرار و َنِقْمَتُه عَلى الفجّار ، وَهُوَ مَخدومُ جبرئيل وَصاحبُ السَّطلِ
وَالمِنديل ، وهُوَ أميرُ النّحل وخاصِفُ النَّعْل ، لا يُحِبُّهُ إلاّ أهْلُ الهُدى وَلا يُبْغِضُهُ إلاّ أولادُ الزِّنا .
و بهتر از آيات قرانيّه كه كمال جلالت قدر حضرت شاه ولايت عليهالسلام مىفهماند علاوه از
آنچه منظور اهل نظر و خبر است اين آيه مباركه است : « قُلْ كَفَى بِاللّهَ شَهِيداً بَيْنِى وَبَيْنَكُمْ وَمَنْ
عِندَهُ عِلْمُ الْكِتَابِ »(4) .
در فضائل امير مؤمنان عليهالسلام از عامّه و خاصّه
نظماً و نثراً
و آنكه شاهد و گواه رسول اكرم صلىاللهعليهوآله است بعد از خداوند عالم، حضرت امير مؤمنان
1. سجده : 20 .
2. مناقب اميرالمؤمنين عليهالسلام ، كوفى 2/530 ، الفصول المختارة : 97 ، مناقب ابن شهر آشوب 2/260 .
3. الهداية : 150 ـ 157 ، رسائل المرتضى 4/131 ، مصباح المتهجد : 748 ، اشارة السبق : 52 ، الغدير
1/8 و ما بعد آن به طرق مختلف .
4. رعد : 43 .
(116) جنة النعيم / ج 2
عليه السلام است كه در نزد وى علم كتاب است ، پس جناب ختمى مآب صلىاللهعليهوآله به جهتى
مرتبط به الوهيّت است و جهتى رشتهاش متّصل به ولايت است و خداوند على اعلى و شاه
اولياء عليهالسلام دو شاهدند بر صدق دعواى سيّد انبياء و ديگر اغيار را جز غرض فاسد راه
و گواهى نيست .
خوش فرمود حكيم سنائى :
گويند چه پيغمبر ما رفت زدنيا
|
ميراث خلافت به فلان داد و به بهمان
|
هرگز ملكى ملك به بيگانه نداده است
|
رو دفتر شاهان جهان جمله تو برخوان
|
با دختر و داماد بنى عمّ و دو فرزند
|
ميراث به بيگانه دهد هيچ مسلمان !
|
و اين بيت هم منسوب به شيخ است كه در ديوان وى ديده شده :
سعديا ! باكى مدار آخر چه مىپرسى بگو
|
نيست بعد از مصطفى مولاى ما الاّ على
|
و ابن ابى الحديد گفته است :
عَجَباً لِقَوْمٍ أخّروك وَكَعْبُكَ العالى
|
وَخدّ سِواكَ اضرَع أسفَلُ(1)
|
و أيضاً در قصيده لاميّهاش گفته :
وَقُلِ السَّلامُ عَلَيْكَ يا مَولَى الوَرى
|
نَصّاً بِهِ نَطَقَ الكِتابُ المُنزَلُ
|
وَخلافَةً ما إنْ لَها لَوْ لَم تَكُنْ
|
مَنْصُوصَةٌ عَنْ جيد مجدك معدل(2)
|
نَعُوذُ بِاللّهِ مِنْ خَتْمِ القُلُوبِ وَعمى الأبْصار !
و [ عجب است ] از مثل ابن أبى الحديد كه مىگويد : حضرت امير عليهالسلام افضل اصحاب
است من جميع الوجوه و من جميع الحيثيات لكن حكمتى در تقديم شيخين است(3) !
خلاصه صفات ثبوتيّه آن بزرگوار مانند صفات سلبيّهاش بسيار است و جواب صواب
1. الروضة المختارة ( شرح القصائد الهاشميات والعلويات ) : 153 . 2. الروضة المختارة ( شرح القصائد الهاشميات والعلويات ) : 152 .
3. و متأسفانه در ابتداى شرحش مىگويد : الحمد للّه الذى قَدَّمَ المفضول على الفاضل ! !
روح و ريحان نهم (117)
همان است كه صدوق طاب ثراه در بغداد به خليفه گفت و همه را ساكت نمود ، و ملخّص آن
از اين قرار است : چنانكه خداوند شريك ندارد و يكى است و يكتاى بىهمتا ، حضرت
رسول صلىاللهعليهوآلهوسلم در سلسله مخلوقات بىمثل و نشان است و مرتبه ولايت و امامت هم در تلوِ
اين دو مرتبه است ، همانا وحدت مطلوب و مرضى است شركت مقتضى نيست و اين سه
مرتبه در تلو يكديگرند .
پس هر كس در يكى از اين مراتب به نحو صحيح موحّد است در دو مرتبه ديگر هم
موحّد خواهد بود يعنى : محبّت أميرمؤمنان عليهالسلام شريك بر نمىدارد .
و عجب فرمود بهلول عاقل : لا إله إلاّ اللّه لَقَدْ رَزَقَ اللّه حُبّ علىّ بن أبى طالب عليهالسلام كُلّ ذى
لبٍ .
و از منظومات بهلول است :
برئت إلى اللّهِ مِنْ ظالمٍ
|
بِسِبْطِ النَّبىّ أبى القاسمِ
|
ودَدْتُ الهى بِحُبِّ الوَصىّ
|
وَحُبِّ النبىّ أبى فاطِمِ
|
وذلِكَ حِرزٌ مِن النائبات
|
وَمِنْ كُلِّ متّهمٍ غاشِمٍ
|
بهم أرْتَجى الفُوز يَومَ المعادِ
|
وَامن من نِقْمَةِ الحاكمِ
|
خلاصه همان دليل و برهان كه بر نبوّت پيغمبران و پيشواى ايشان اقامه مىشود در
امامت اوصياء و خلفاء ايشان بعينها توان اقامه كرد .
بلى ، در اين اوراق در نبوّت خاصّه و امامت خاصّه جز اشاره اجمالى و اختصار قولى
چاره نبود .
غير على هيچ در انديشه نيست
|
جز اسداللّه در اين بيشه نيست
|
در شرح حال حضرت امير عليهالسلام از يوم ولادت
و وفات و عمر شريف آن جناب
خوب است به نحو ايجاز و اختصار از كنيه و اسم و لقب و مدّت عمر و مدفن شريف
(118) جنة النعيم / ج 2
أئمه طاهرين المعصومين اشاره شود و آن چه قطعيّات از احاديث مرويّه و اخبار صحيحه
است براى تكميل شرح عرض دين آن جناب متعرّض شويم .
بدان كه بر شيعيان اعتقاد به امامت اميرمؤمنان عليهالسلام بلا فصل لازم است .
و آن بزرگوار مولدش در خانه كعبه است ، به روايت اصول كافى سى سال بعد از وقعه
عام الفيل نزديك ركن يمانى به رخامة الحمراء از فاطمه بنت اسد متولّد گرديد و در آن
شبهه نيست ، و اين فضل و شرف اختصاص به ايشان دارد و بس ، كما قيل :
وَمَوْلِدُ الوصىّ أيضاً فى الحرم
|
بِكَعْبَةِ اللّهِ العَلىّ ذىِ الكَرَمِ
|
مِنْ بَعْدِ عامِ الفيلِ فىِ الحِسابِ
|
عَشرٌ وَعِشرينَ بِلا ارتيابِ
|
وَفاتُه بالهِجْرَةِ المَعْرُوفه
|
عام اربَعينَ قبرُه بالكوفه(1)
|
وآن وقت از عمر شريف سيّد مختار نيز سى سال چند روزى گذشته بود .
با مادرش فاطمه بنت اسد سه روز هم در خانه كعبه ماندند و از غذاهاى آسمانى هم
خوردند ، بعد از سه روز از خانه خدا برآمدند و به زيارت سيّد انبياء صلىاللهعليهوآلهوسلم مشرف شدند
و چندى هم در كنف رسالت غنودند و از آن بزرگوار سيّد مختار حضانت فرمودند و ايشان
را به اسم آسمانى كه مشتق از اسم حق شد موسوم كردند .
چنانكه در حديث مشهور مذكور است كه(2) : ابو طالب پدر بزرگوارش قنداقه آن
جناب را آورد در برابر كعبه و اين دو بيت خواند :
يا ربّ ليل الغَسَقِ الدجىّ(3)
|
وَالقَمَرِ المُبلّج(4) المُضىء بَيّن لَنا مِنْ حُكْمِكَ المَرضىّ(5) ماذا تَرى[لى] فِى اسمِ ذَا الصَّبىّ
|
1. اشعار از سيد حسين بن شمس حسينى است چنانچه بياضى در صراط المستقيم 2/215 نقل
فرموده .
|
|
2. رجوع شود به : الانوار العلوية والاسرار المرتضوية ، نقدى : 32 ـ 33 ، فضائل ابن شاذان : 56 ـ 57 .
3. در انوار : الدحى ، در فضائل : يا رب رب الغسق الدجى .
4. در انوار : المبتلج .
5. در انوار : القضىّ .
روح و ريحان نهم (119)
آنگاه شنيدند هاتفى فرياد كرد :
خُصِّصْتُما بِالْوَلَدِ الزَّكىّ
|
الطّاهِرِ المُنْتَجَبِ(1) المرضى وَاِسْمُهُ(2) مِنْ شامِخٍ عَلىّ عَلىٌّ اشْتُقَّ مِنَ العَلىّ
|
پس معلوم شد كه اسم مباركش از آسمان نازل گرديد .
و در حديث ديگر است : هاتفى فرياد كرد در خانه كعبه كه فاطمه شنيد : سَمَّيْتُهُ عَليّاً ، فَأنا
العَلىُّ الأعلى وَهُوَ العَلى . .(3) إلى آخره .
و پانصد لقب آن بزرگوار دارد كه أحسن القاب وى أميرالمؤمنين عليهالسلام است كه در روز
غدير جبرئيل امين از جانب حضرت احديت اين لقب را آورد كه : « سَلِّمُوا على عَلىٍّ
بأمير(4)المؤمنين »(5) .
وأشرف كناى ايشان أبو تراب است كه در مسجد زمانى كه اميرمؤمنان عليهالسلام خوابيده
بودند بر روى خاك رسول خدا صلىاللهعليهوآلهوسلم فرمودند : « اى أبو تراب ! برخيز »(6) .
و حضرت امير عليهالسلام اين كنيه را بسيار دوست داشت ، و مانند رسول مختار صلىاللهعليهوآلهوسلم به
روايت « كافى » شصت و سه سال از عمر شريفش گذشت و در سنه چهل از هجرت گذشته
در ماه مبارك رمضان در شب بيست و يكم وفات فرمود و به درجه شهادت فايز گرديد ،
1. در انوار : المطهر .
2. در انوار : ان اسمه . بنا بر روايت متن ، بايد همزه «اسمه» قطع خوانده شود .
3. در حديث : كمال الدين : 252 چنين آمده : وشققت له اسماً من أسمائى ، فأنا العلى الاعلى وهو
على . . ، نيز كفاية الاثر : 152 . در روايت امامى شيخ طوسى : 707 چنين آمده : فلما اردت أن اخرج
وولدى عى يدىّ هتف بىهاتف وقال : يا فاطمة ! سميه علياً فأنا العلى الأعلى فانى خلقته من
قدرتى . . واشتققت اسمه من اسمى . .
4. كذا ، در روايات : « إمرة » .
5. الكافى 1/131 ، تلخيص الشافى 2/45 ، النكت الاعتقادية : 41 ، الارشاد 1/48 ، مناقب ابن شهر
آشوب 2/252 ، بحار 109/20 ، الفضائل : 133 .
6. العمدة ابن بطريق : 25 ـ 26 بنقل از صحيح بخارى 1/92 ، عمدة الطالب : 59 ، الصراط المستقيم
2/57 .
(120) جنة النعيم / ج 2
و در پشت كوفه بين زكوات بيض(1) در همين محلى كه مزور است به طريق تحقيق مدفون
گرديد(2) .
و هو أوّلُ هاشمىٍ ولَده هاشمٌ مرَّتَيْن(3) .
و هر يك از اين فقرات را مشروحاً بايد رجوع به كتب فضائل نمود .
أبوالأسود دئلى كه از فصحاء و فضلاء طبقه اولى است از شعراء اسلام و از شيعيان
خاص در مدح شاه ولايت عليهالسلام گفته است :
يَقُولُ الاَرْذَلُونَ بَنُو قُشَير
|
طِوالَ الدهرِ لا تَنْسى عَلِيّا
|
فَقُلْتُ لَهُمْ وَكَيْفَ يَجُوزُ تَركى
|
مِنَ الأعْمالِ مَفْرُوضاً عليّا
|
اُحِبُّ مُحَمَّداً حُبّاً شَديداً
|
وَعبّاساً وَحَمْزَةَ وَالوَصيّا
|
اُحِبُّهُمُ لِحُبِّ اللّهِ حُبّى
|
أَجىءُ إذا بُعِثتُ على هَويّا
|
إذا اختَرتُهُ مُنذُ استَدارَت
|
رَحَا الاسلام لَمْ يَعْدلْ سَويّا
|
بَنوا عَمِّ النبىّ وَأقْرَبُوهُ
|
أحَبُّ الناسِ كُلُّهُمُ إليّا
|
فان يَكُ حُبُّهُم رُشداً أُصِبْه
|
وَلَسْتُ بمخطىٍء إن كانَ غيّا(4)
|
1. در حاشيه كافى 1/456 چنين آمده : كذا فى اكثر نسخ الحديث ، ولعله اراد التلال الصغيرة التى كانت
محيطة بقبره صلوات اللّه عليه. . . أو هو تصحيف (ربوات) جمع ربوة وهو التلّ .
در كامل الزيارات : 82 « ذكوات » ضبط شده ، و در حاشيه احتمال داده « دكاوات » صحيح اشد ،
به معناى تلّ صغير مازندرانى نيز در شرح اصول كافى 7/208 ـ 209 « ذكوات » ضبط نموده است .
2. رجوع كنيد به : كافى 1/456 ح 5 ، كامل الزيارات : 82 ، شرح اصول كافى ، مازندرانى 7/208 ـ
209 ، ارشاد شيخ مفيد 1/9 ، از حسن اتفاق نگارنده در شبهاى ضربت خوردن و شهادت امير عرب
و عجم و قسيم بهشت و دوزخ امير مؤمنان عليهالسلام به تعليق اين صفحات اشتغال دارم .
3. عبارت مرحوم كلينى است در كافى 1/452 باب مولد اميرالمؤمنين عليهالسلام ، در شرح آن بنگريد : شرح
اصول كافى ، مازندرانى 7/196 ـ 197 ، نيز : ارشاد شيخ مفيد 1/6 .
4. امالى شريف مرتضى 1/213 فقط چهار بيت آنرا ذكر كرده ، العمدة ، ابن بطريق : 10 .
روح و ريحان نهم (121)
در فرزندان اميرمؤمنان عليهالسلام از ذكور و اناث
و به روايت « ارشاد »(1) اولاد أميرمؤمنان عليهالسلام از ذكور و اناث بيست وهفت تن بودند ،
پنج تن از فاطمه زهرا عليهاالسلام و ما بقى از ازواج ديگرند ، و أفضل اولاد و اعقاب آن جناب امام
حسن و امام حسين عليهماالسلام مىباشند ، و سائرين بدين ترتيبند : محمّد مكنّى به ابوالقاسم ،
مادرش خوله حنفيّه بنت جعفر بن قيس .
و عمر و رقيّه ، مادرشان يكى است موسومه به أمّ حبيب دختر ربيعه .
عبداللّه و جعفر و عثمان و حضرت عبّاس عليهالسلام شهداء كربلاء ، مادرشان يكى است
معروفه به أمّ البنين ، موسومه به فاطمه دختر حزام بن خالد بن دارم .
و بنا بر قولى محمّد اصغر و عبيداللّه در كربلاء نيز شهيد شدند ، مادرشان بنت مسعود
دارميّه است .
و يحيى مادرش اسماء بنت خثعميّه است .
أم الحسن و رمله ، مادرشان ام سعيد بنت عروة بن مسعود ثقفى است .
و نفيسه و زينب صغرى ورقيّه صغرى و ام هانى و ام الكرام و ام جعفر و امامه و ام سلمه
و ميمونه و خديجه و فاطمه رحمة اللّه عليهنّ از مادرهاى مختلف هستند(2) .
1. ارشاد 1/354 باب ذكر اولاد أميرالمؤمنين عليهالسلام وعددهم وأسمائهم ومختصر من أخبارهم .
2. مناسب بود مؤلف به كوچكترين ولد امير مؤمنان عليهالسلام كه هنگام دفاع صديقه كبرى و شفيعه محشر
حضرت زهرا سلام اللّه عليها از حريم ولايت ، به شهادت رسيد يعنى حضرت محسن عليهالسلام نيز سخن
براند كما اينكه شيخ مفيد اعلى اللّه مقامه پس از ذكر اولاد حضرت ، بدان اشاره كرده است .
البته علاوه بر مصادر و منابع تاريخى و حديثى شيعه كه بدين مطلب تصريح كردهاند منابع زيادى
از اهل سنت نيز به وجود محسن در ضمن اولاد اميرمؤمنان عليهالسلام تصريح نمودهاند . رجوع كنيد به :
كافى 6/18 ح 2 ، خصال شيخ صدوق : 634 ، تاريخ يعقوبى 2/213 ، مناقب ابن شهر آشوب
3/358 ، تاريخ طبرى 5/153 ، الكامل فى التاريخ 3/397 ، انساب الاشراف ، بلاذرى 2/189 ،
الاصابة 3/471 ، لسان الميزان 1/268 ، ميزان الاعتدال 1/139 ، القاموس المحيط 2/55 ( بنقل از
حاشيه ارشاد شيخ مفيد 1/355 ) .
(122) جنة النعيم / ج 2
و بعضى بيست و پنج نفر ذكر كردهاند و بعضى سى و پنج تن .
عمر نسابه در « شافى » بيست و سه نفر ذكر گرديده است ، پانزده پسر و هشت دختر(1) .
و در « عوالم » از كتاب « قوت القلوب » ده زن براى آن جناب عليهالسلام معين نموده و شرح
حال هر يك به كتب انساب صحيحه راجع است(2) .
[در بقيه حديث عرض دين حضرت عبدالعظيم عليهالسلام ]
قوله : « ثم الحسن ثم الحسين ثم على بن الحسين ثم محمد بن على ثم جعفر بن محمد ثم
موسى بن جعفر ثم على بن موسى ثم محمد بن على ثم أنت يا مولاى !
فقال عليهالسلام : « و مِن بَعدى الحسن ابنى ، فكيفَ الناس بالخَلَفِ من بعده ؟ » .
قال : فقلت : فكيف ذلك يا مولاى ؟
قال عليهالسلام : « إنه لا يُرى شخصُه ولا يُحلُّ بِذِكرِ اسْمِه حتّى يخرجَ فيملأَ الأرضَ قِسطاً وعدلاً كما
مُلئت ظُلماً وجَوراً » .
قال : فقلت : أقررتُ ، وأقول : اِنّ وليَّهم ولىُّ اللّه وعدوَّهم عدوُّ اللّه وطاعتَهم طاعةُ اللّه
ومعصيتَهم معصيةُ اللّه .
يعنى : حضرت عبدالعظيم بعد از اقرار به نبوت حضرت رسول صلىاللهعليهوآلهوسلم و اعتراف به
امامت حضرت اميرالمؤمنين عليهالسلام ، يك يك از ائمه طاهرين عليهمالسلام را تا حضرت امام على
النقى عليهالسلام اذعان كرده و تصريح به اسامى شريفه ايشان نمود و عرض كرد اجداد مكرّمين
1. ابن عنبه در عمدة الطالب : 63 بنقل از شيخ الشرف عبيدلى اولاد اميرمؤمنان عليهالسلام را نوزده تن دانسته
كه شش نفر در حيات حضرت وفات كردند و از سيزده تن باقيمانده ، شش نفر در كربلا شهيد شدند ،
سپس مىگويد : پنج نفر از اولاد ذكور امير مؤمنان عليهالسلام داراى نسل بودند : حسن ، حسين عليهماالسلام ،
محمد بن حنفيه ، عباس شهيد كربلا و عمر اطرف .
2. و بدان أفضل اولاد اميرمؤمنان ـ عليه الصلاة والسلام من اللّه الملك المنّان ـ بعد از امامين همامين ،
حضرت ابوالفضل شهيد يوم الطف و محمّد بن حنفيه ـ عليهما و على أخويهما سلام اللّه ـ مىباشند.
( حاشيه مؤلف رحمة اللّه عليه ) .
روح و ريحان نهم (123)
شما ائمه مناند والان امام زمان من كه مفترض الطاعه و لازم الاتباع است شما هستيد .
پس آن بزرگوار به حضرت عبدالعظيم آموخت كه بعد از من ، امام تو فرزندم حضرت
حسن عسكرى عليهالسلام است ، پس چگونه خواهد بود حال مردمان در آن زمان با فرزند خلفم
كه بعد از حضرت عسكرى عليهالسلام است و از صلب اوست .
عرض كردم : چگونه خواهد اى آقاى من ؟
فرمود : «شخص وى ديده نمىشود و بردن اسمش هم حلال نيست تا وقتى ظاهر شود ،
پس زمين را از قسط و عدل پر مىكند وقتى كه از ظلم و جور پر شده باشد» .
پس حضرت عبدالعظيم عليهالسلام فرمودند : عرض كردم : من اقرار مىكنم و مىگويم دوست
ائمه هدى دوست خداست ، و دشمن ايشان نيز دشمن خدا ، و اطاعت امر ايشان اطاعت
امر حق است ، و نافرمانى ايشان نافرمانى امر پروردگار است .
در شرح احوال ابامحمد امام حسن مجتبى عليهالسلام است
ايضاً خوب است پس از شرح حال حضرت ولايت مآب عليهالسلام خوانندگان را به اصول
حامدت حضرت امام حسن عليهالسلام و ائمه دين آگاه و بينا نمايم .
حضرت امام حسن عليهالسلام فرزند ارشد اكبر اميرمؤمنان عليهالسلام و امام دوم شيعيان اثنى
عشريّه است ، و اسم سامى آن بزرگوار نيز به تعيين پروردگار شد .
و در حديث است : « حسن اسم درختى است در بهشت يا معنى اسم شُبّر فرزند هارون
برادر موسى عليهماالسلام است(1) ، و كنيه شريف آن جناب أبا محمّد ، و لقب شريف آن جناب
1. مناقب اميرالمؤمنين عليهالسلام ، كوفى 2/254 ش 720 ، موارد الضمآن ، ابن حبان : 551 باب فضائل
الحسن والحسين عليهماالسلام ش 2227 ، الهداية الكبرى : 183 و 201 ، الصراط المستقيم 1/208 . البته به
روايتى كه تصريح كرده باشد حسن نام درختى در بهشت است برخورد نكردم ، در باره تسميه امام
حسن و امام حسين عليهماالسلام تحقيق تاريخى ـ روايى جامعى توسط مرحوم شيخ باقر شريف قرشى
صورت گرفته كه قابل ملاحظه است . رجوع كنيد به : كتاب حياة الامام الحسين عليهالسلام 1/30 و ما بعد
آن .
(124) جنة النعيم / ج 2
مجتبى و زكى .
و تولدش بعد از دو سال يا سه سال از هجرت در مدينه طيّبه در شب نيمه رمضان بود ،
و از سنّ مباركش چهل و هفت سال گذشت ، هفت سال با جدّ والا تبارش بود و سى و هفت
سال با پدر بزرگوارش ، و ده سال ديگر زيست فرمودند و بعضى از آن ده سال را خلافت
كرد به نحوى كه در كتب فضايل و مناقب ايشان مكتوب و مضبوط است .
و در روز بيست و هشتم ماه صفر به روايت مشهور شهيد شد از زهرى كه جعده(1) بنت
اشعث زوجهاش به وى خورانيد و داغ بر دل برادران و فرزندان و دوستان خود گذاشت
و دنيا را براى اهلش گذارد و به أعلى درجه علّيين خراميد .
و نجاشى شاعر در شعر خود خطاب به جعده ملعونه كرده و عجب گفته است :
جُعدة بكِّيهِ وَلا تَسْأمى
|
بَعد(2) البُكاءِ المعولِ الثاكِلِ لَمْ يسبلِ الشعر(3) على مثلِهِ فى الأرضِ من حافٍ وَلا ناعِلِ(4)
|
و مدفنش در بقيع غرقد در جوار مادرش صديقه طاهره عليهاالسلام است .
در نياحه محمّد بن حنفيه به كنار قبر حضرت امام حسن عليهالسلام
و به روايت على بن حسين مسعودى كه از علماء اماميّه است در « مروج الذهب »(5)
فرمود : محمّد بن الحنفيه به كنار قبر حضرت امام حسن عليهالسلام ايستاد و اين كلمات فصيحه
مفجعه را خواند :
1. جعده بنت اشعث ، مادرش ام فروه خواهر ابو بكر بن أبى قحافه است . ( حاشيه مؤلف رحمة اللّه
عليه ) .
2. در چاپ سنگى : جعد .
3. در الغدير : الستر .
4. الغدير 11/9 ، مروج الذهب 2/50 ، با اختلافاتى در تاريخ مدينه دمشق ، ابن عساكر 13/284 نيز
نقل شده است .
5. مروج الذهب 2/428 ( دار صادر ) سيرة الامام الحسن عليهالسلام ، جواهر المطالب 2/202 .
روح و ريحان نهم (125)
لئن عزّت حياتُك ولقد هدَّت وفاتُك ، وَلنِعْمَ الروحُ روحٌ تضمَّنها كفنُك ، وَلنعمِ الكَفَنُ كفنٌ
تضمَّنه بدنُك(1) ، وَكيفَ لا يكونُ هذا وأنتَ عقبةُ الهدى وَحليفُ أهل التقوى وَخامِسُ أصحابِ
الكساء ، غَذّتْك بالتقوى أكُفُّ الحقِ وَارضَعَتك ثَدْىُ الايمانِ وَرُبِّيتَ فى حجر الاسلامِ ، فَطِبْ حيّاً
وَميّتاً وإن كانت أنفُسُنا غيرَ سَخِيَّةٍ بفراقِكَ يا أبا محمّد رَحِمَك اللّه!
وَتَمَثّلَ وَيَقول :
ءَاَدهُنُ رأسى أمْ أطيبُ مَحاسِنى
|
وَخَدُّكَ مَعفُورٌ وَأنْتَ سَليبُ
|
و در كتاب « بحار »(2) اين شعر و اشعار ديگر از حضرت امام حسين عليهالسلام مذكور است(3) ،
ليكن در اين مورد به نحو تمثل از محمّد بن حنفيه منقول شده است .
و فارسى نياحه محمد بن حنفيه از اين قرار است : اگر چه زندگانى تو عزيز بود ليكن
مرگ او را ويران كرد چه خوب جانى است آن جانى كه كفن تو او را فرا گيرد ، چه خوب
كفنى است آن كفنى كه بدن شريف تو را در برگيرد ، و چگونه چنين نباشد و تو عقبه
هدايت ، و ملازم تقوى و پنجمين اصحاب كساء بودى ، و دستهاى حق تو را به پرهيزكارى
غذا دادهاند ، و تو را به پستان ايمان شير داده ، و در دامان اسلام تربيت يافتهاى ، و تو در
زندگى و بعد از آن نيكى و پاكى داشتى و دارى اگر چه جانهاى ما بعد از تو سخى نيست
يعنى : بيرون نمىآيد ـ اى ابا محمد ! خدا تو را رحمت كند ـ پس چگونه روغن به سر بمالم
ومحاسن خود را خوشبو كنم وسرت بر خاك است و بدنت سپرده و افتاده بر آن .
و به روايت سابق الذكر شانزده نفر اولاد از ذكور و اناث يا پانزده نفر داشتند و آن
جناب ازواج كثيره داشت و عقب وى از دو تن ماند : يكى زيد كه جدّ حضرت
عبدالعظيم عليهالسلام است ، و ديگرى حسن مثنى به نحوى كه سابقاً مذكور شد .
و از اشعار حضرت امام حسن عليهالسلام است در وقتى كه جوانهاى قريش در حضور معاويه
1. در جواهر المطالب : ولنعم الجسد جسد تضمنه كفنك ، ولنعم الكفن كفن تضمنه لحدك .
2. بحارالانوار 44/160 ح 29 .
3. نيز در مناقب ابن شهر آشوب 4/45 .
(126) جنة النعيم / ج 2
فخريه مىكردند و آن جناب ساكت بود . پس معاويه گفت : يا حسن ! واللّه ! ما انت بكَليلِ
اللسان ولا بمَأْشُوب(1) الحَسَبِ فَلِمَ(2) لا تَذكُرُ فخرَكُم وقديمَكُم ؟ پس آن جناب فرمود :
فِيمَ الكلامُ وقد سبقتَ مُبرّزا
|
سَبْقَ الجوادِ مِن المَدى المتباعدِ
|
نَحنُ الذين اذا القُرُومُ تَخاطَرُوا
|
طِبْنا على رَغْمِ العَدُوِّ الحاسدِ(3)
|
و از بيانات فصيحه ايشان است :
اَلْحَقُّ أَبْلَج ما تخِيلُ(4) سَبيلهُ
|
والحَقُّ يَعرِفُهُ ذَوُوا الأَلْبَابِ(5)
|
واز فرمايشات آن بزرگوار است :
وكَسْرَةٌ مِن خَسِيسِ الخُبزِ تشبعُنى
|
وشربةٌ مِن قَراحِ الماءِ تُسقينى
|
وطَمْرَةٌ مِن رَقيقِ الثوبِ تَستُرُنى
|
حَيّاً فَاِنْ مِتُّ تَكفينى لِتَكفينى(6)
|
وأيضاً فرمودند :
نحن اناسٌ نوالُنا خَضل
|
يَرتع فيه الرجاءُ(7) والأمَلْ تَجودُ قبل السؤالِ أنفُسُنا خوفاً على ماءِ وجهِ مَن يَسَلْ
لو عَلِمَ البحرُ فضْلَ نائِلنِا لَغاصَ(8) مِن بَعد فيضِه خَجَلْ(9)
|
و بعضى نقل كردهاند(10) : فرزدق شاعر اين سه بيت را نوشت و براى حضرت امام
1. در چاپ سنگى : شوب .
2. در چاپ سنگى : فألا . البته اگر « أفلا » باشد صحيح است .
3. قضيه را اربلى از كشف الغمه 2/174 نقل كرده است . 4. در عدد قويه : يحيل ، كه مناسبتر بنظر مىرسد .
5. كشف الغمة 2/197 .
6. مناقب آل ابى طالب عليهالسلام ، ابن شهر آشوب 3/181 ، بحار 45/341 . 7. در چاپ سنگى : الرجال .
8. در مناقب : لغاض .
9. مناقب ابن شهر آشوب 3/182 ، بحار 43/341 .
10. اين ابيات در تاريخ مدينه دمشق 17/255 به دعبل خزاعى در نامهاش به عبداللّه بن طاهر نسبت داده
شده و در ديوان دعبل : 267 ثبت شده است ، در همان تاريخ 56/464 اشعار به انشاء ابوتمام طائى
نقل شده است .
روح و ريحان نهم (127)
حسن عليهالسلام فرستاد :
ما ذا أقولُ اذا سُئِلتُ وقيل لى
|
ما ذا أصبتَ مِن الجَوادِ المُفضِلِ
|
إن قلتُ أعطانى كَذِبتُ وإن أقُل
|
بَخِلَ الجوادُ بِمالِه لم يجملِ(1) فَاخْتَرْ لِنَفْسِكَ ما بدا لَكَ اِنّنى لابدَّ مُخبرَهُم وإن لم أسئَلِ
|
يعنى : چه بگويم در جواب مردم اگر بگويند از آن بزرگوار چه نفع بردهاى ؟ اگر بگويم
به من عطا كردهاى دروغ گفتهام و اگر بگويم بخل كردهاى خوب نيست ، خودت اختيار كن
كه من ناچار بايد خبر دهم اگر سؤال هم نكنند .
پس حضرت امام حسن عليهالسلام هزار دينار براى او فرستاد و اين دو شعر را در جواب او
مرقوم فرمود :
عاجلتَنا فأتاكَ عاجِلُ برّنا
|
قلاًّ(2) فإن امهلتَنا لَمْ نَقللِ وَخُذِ القليل كأنَّكَ لَمْ تَسْأَلِ(3) حتّى يكون كأنّنا لم نَفعَلِ(4)
|
يعنى : تعجيل كردى پس احسان عاجل ما به تو رسيد و اگر مهلت مىدادى بيشتر
مىداديم ، بگير اين قليل را گويا تو سؤال نكردى و ما هم نداديم .
در طريقه زهد حضرت امام حسن عليهالسلام است
و اين بنده در خاتمه شرح حال حضرت امام حسن عليهالسلام به نظر آوردم طريقه زهد آن
بزرگوار را پس از آن چه منظور آمد بنگارم در اين اوراق خوانندگان را نصيحتى است :
1. در چاپ سنگى : يحمل . 2. در چاپ سنگى : قللاً .
3. در چاپ سنگى : تسل ، كه با وزن شعرى مناسب نيست . در تاريخ ابن عساكر ( ج 49 ) اين بيت
چنين آمده :
فخذ القليل فكن كمن لم يقبل
|
ونكون نحن كأننا لم نفعل
|
4. تاريخ مدينة دمشق 49/141 و29/223 ، تاريخ بغداد 8/380 .
(128) جنة النعيم / ج 2
وكان الحسنُ عليهالسلام اذا ذُكرَ الموتُ بَكى واذا ذُكر القبرُ بكى واذا ذكر البَعث والنشُور بَكى واذا ذُكر
المَمَرُّ على الصِّراطِ بَكى و اذا ذُكر العَرْضُ على اللّهِ بكى وشَهِقَ شَهْقَةً يُغْشى عليه مِنها ، وكان اذا قام
على صلاتِه تَرتَعِدُ فَرائِصُه بين يَدَىْ ربِّه عزّ وجلّ ، وكان اذا ذُكر الجنّةُ والنار اضطَرَبَ اضطِرَابَ
السَّلِيمِ وسألَ اللّهَ الجنّةَ ويَعُوذُ بِه من النار ، وكان لا يَقرأُ مِن كتابِ اللّه عزّ وجلّ « يا أيّها الّذين
آمَنوا » إلاّ قال : لبّيكَ اللهمّ لبّيك ! ولم يُرَ شىءٌ من احوالِه الاّ ذَكَرَ اللّهَ ، وكان أصدقَ الناس لهجةً ،
وأفصحَهم منطقاً ، وحجَّ عِشرين حجّةً ماشياً ، ويُساقُ معه المَحامِل والرحالُ ، وكان الحسنُ عليهالسلام
حسنَ البَدنِ دقيقَ المَسربَةِ كثَّ اللِّحية ذا وَفْرَةٍ أدعَجَ الْعَينَيْن سائِلَ الخَدَّينِ عَظيمَ الْمِنْكَبَينِ ما كان
طَويلاً ولا قَصيراً وأشبَهَ الناسِ بِرَسُولِ اللّه صلىاللهعليهوآلهوسلم (1) .
و در بعضى از كتب معتبره مرثيه از حضرت ابوالفضل العباس عليهالسلام در مصيبت آن سيد
وخلاصه ناس ديدهام بعضى از آن را مىنويسيد :
ماتَ الامام ومات العلمُ والكرمُ
|
وصارتِ الشمسُ يَحكى نورُها الظلَمُ
|
بَكى الخليلُ وموسى والمسيحُ معاً
|
والعرشُ أبْكاكَ والكرسىُّ والحرمُ
|
اليومَ مات علىٌّ ثم فاطمةٌ
|
وأحمدٌ الطُّهرُ والمعروفُ مُنعدِمُ
|
اليومَ ماتَ عقيلٌ ثم حمزةُ وَال
|
طّيارُ جعفر والاسلامُ منخرمُ
|
يا عينُ! اِبْكى عَلى المسمومِ حين ثَوى
|
لَدى البقيعِ ودمعى بعده سَجمُ
|
يا عينُ! اِبْكى الامامَ ابنَ الامامِ
|
أخا الامامِ وأهل الحجِّ والحرمُ
|
طابتْ نُفُوس الذى عادَوك يا حسن!
|
وأهلُ بيتِك بعدك زادَهُم هممُ
|
صلوات اللّه عليه وعلى جده وأبيه وامه وأخيه ، رزقنا اللّه زيارتهم والبكاء عليهم !
[در شرح احوال ابا عبداللّه حضرت امام حسين عليهالسلام است]
و امام حضرت امام حسين عليهالسلام فرزند فرخنده شاه ولايت عليهالسلام و امام سوم شيعيان است ،
1. امالى شيخ صدوق : 244 ، بحار 43/331 ، الانوار البهية ، قمى : 87 ، مستدرك سفينة البحار
2/304 .
روح و ريحان نهم (129)
و كنيه آن بزرگوار ابو عبداللّه ، و لقب مباركش التابع لمرضات اللّه و الدليل على ذات اللّه
است ، و القاب ديگر هم دارد ، و اسم شريف آن مظلوم شهيد حسين است(1) به نام شبير يا(2)
درختى كه در بهشت است .
و از القاب خاصه آن جناب « ثار اللّه » است كه در زيارات زائرين مىخوانند ، و احدى
از شهداء برّ و بحر بدين لقب مفتخر نشد .
و چون اين بنده شرمنده از كلاب عاويه خدّام آستان سيّد مظلومان خود را مىداند در
اين مقام مناسب آن است قدرى ابسط و اطول از سائرين ائمه دين عليهمالسلام اطاله لسان كند
و معنى « ثار اللّه » را توضيح و تبيين نمايد .
دم الهى
در معنى «ثار اللّه» وفقرات مفيده ديگر
بدان مرحوم مجلسى طاب ثراه در كتاب « مزار »(3) در فقره زيارت « إنّك ثارُ اللّه فِى
الأرضِ مِنَ الدَّمِ الّذى لا يدرك ثاره مِنَ الأرض الاّ باوليائك » فرموده است : ثائر به همزه خون
است ، و معنى ديگر آن طلب خون كردن ، و در كتب لغويين مهموزاً مضبوط است .
اما در نُسَخ زيارات بدون همزه خوانده مىشود ، و مىگويند : ثار مخفف ثائر است ،
و در اصل ( ثأر ) بوده است .
پس معنى اين فقره آن است كه : تو اى فرزند پيغمبر ! خون خدائى يا آن كه خون خواه
تو خداست يا آن كه در رجعت به امر خدا خون خودت را مىخواهى .
1. امالى شيخ صدوق : 244 ، بحار 43/331 ، الانوار البهية ، قمى : 87 ، مستدرك سفينة الحبار
2/304 . در باره كيفيت تسميه حضرت به حسين و اقوال ديگر مؤرخان به حياة الامام الحسين عليهالسلام ،
قرشى 1/30 رجوع شود .
2. در چاپ سنگى : با .
3. مراد مزار بحار است . رجوع كنيد به : بحار الانوار 98/148 .
(130) جنة النعيم / ج 2
و حضرت قائم عجل اللّه فرجه كه ظاهر مىشود ولىّ دم آن بزرگوار است و به امر آن
سيد سعيدِ شهيد ، طلب دم مىنمايد و مىفرمايد : « نَحْنُ أهلُ الدَّم طُلاّبُ الثّرة »(1) يعنى : ما
اهل خون آن بزرگواريم و طلب خون مىنمائيم .
و اين بيان اشاره است به فقره « لا يُدرك ثاره من الأرض إلاّ بأوليائك » .
و أيضاً وارد است : « وبِكُمْ يُدرِكُ اللّهُ ثرَةَ كُلِّ مؤمِنٍ »(2) .
و صاحب « مجمع البحرين »(3) در لغت ( ثأر ) بيان امام عصر صلوات اللّه عليه را با اين
فقره ( ثره ) به ثاء مثلثه نوشته است ، و آن را به معنى خون دانسته است ، وثره به اين معنى
قليل الاستعمال است بلكه به معنى ثروة وجدة آمده است ، و گويا در هر دو مورد « ترة » به
تاء دو نقطه كه جمع آن ترات است بر وزن عِدة وعِدات خوانده شود انسب باشد ، و آن چه
حضرت على بن الحسين عليهماالسلام در خطبهاش در شهر كوفه فرمود : « أنا ابن المقتول من غَيرِ
ذَحلٍ وَلا ترات »(4) أقوى شاهدى است .
و «ذَحل» به ذال وحاء به معنى ثار است و كلمه ترِه مشتق از وَتَرَ ـ يَتِرُ مىباشد و مصدر
آن وتر است ، و در فقره زيارت است : « السّلام عليك يا ثارَ اللّهِ وَابْنَ ثاره وَالوِتْرَ المَوْتور » .
ودر فقره دعاء امام عليهالسلام عرض مىكند : اللهم اطلُب بِذَحْلِهِم وَوَترِهِم وَدِمائهم » ،
و «موتور» كسى است كشته شود و خونش را نخواهند ، و بعضى موتور را تأكيد از براى وتر
گرفتهاند .
خلاصه ، اگر «ثار» به اصطلاح لغويين ثائر باشد معنى آن از اين قرار است كه : آن
1. مجمع البحرين 1/305 ماده ( ثأر ) .
2. مجمع البحرين 1/305 ماده ( ثأر ) .
3. مجمع البحرين 1/305 ماده ( ثأر ) .
4. عوالم العلوم : 17/381 ( حياة امام حسين عليهالسلام ) بدين عبارت : « انا ابن المذبوح بشط الفرات من غير
ذحل ولا تراث ، أنا ابن من انتهك حريمه وسلب نعيمه . . » نيز رجوع كنيد به : لواعج الاشجان : 202 ،
قريب بدين عبارت از فاطمه صغرى پس از بازگشت از كربلا نيز نقل شده كه « أن ولده ذبحوا بشط
الفرات بغير ذحل ولا تراث » ، رجوع كنيد به : بحار الانوار 45/110 .
روح و ريحان نهم (131)
جناب عليهالسلام به امر پروردگار خون خود را مىخواهد در زمان رجعت كه يوم القصاص است .
و مرسوم و معمول اين است سلطان عادل چون خواهد احقاق حق نمايد احتراماً و اجلالاً
ظالم را به نزد مظلوم و قاتل را نزد مقتول فرستد و بدست وى دهد تا هر آن چه مىخواهد
بنمايد و قصاص كند و اگر خونخواه خداوند است بنا بر معنى سابق ناچار به دست اولياء
حق باز قصاص مىشود ، و ولىّ خاصّ خدا امام عصر عليهالسلام است كه در زمان رجعت حقّه
هفتاد هزار نفر از ذرارى قاتلين آن بزرگوار را مىكشد ، باز اين معنى راجع به معنى اول
است .
اما براى آن كه آن سيّد مظلوم خوانخواهى نداشت و موتور بود براى شرافت و افتخار
اين نسبت ، مناسبتر آن است خداوند خونخواه بوده باشد اگر چه در تمام موارد ولىّ دماء
از روى حقيقت حق است ، و منتقم حقيقى اوست و آيه كريمه « مَن قُتِلَ مُظْلُوماً فَقَدْ جَعَلْنَا
لِوَلِيِّهِ سُلْطَاناً فَلا يُسْرِف فِى الْقَتْلِ إِنَّهُ كَانَ مَنصُوراً »(1) در حقّ جناب سيد الشهداء عليهالسلام مؤوّل
است كه كمال ظلم بر آن جناب وارد آمد و ولىّ دم آن بزرگوار در زمان رجعت سلطنت
حقّهاى است كه با كمال نصرت و تأييد انتقام خواهد كشيد ، پس مقتول مظلوم در راه خدا
جناب سيد الشهدا عليهالسلام است ، و ولىّ دم منصور با سلطنت و استيلاء امام عصر صلوات اللّه
عليه است .
و در حديث زيارت عاشورا مرويست : اگر مىخواهيد به يكديگر تعزيه گوئيد به اين
طريق شايسته است : « أعظّم(2) اللّه أجورَنا بِمُصابنا بالحُسين عليهالسلام وَجَعلَنا وَايّاكُم مِنَ الطّالبينَ
بِثارِه مَعَ وَليّه الامامِ المهدى مِنْ آل مُحمَّد صلىاللهعليهوآلهوسلم »(3) .
1. اسراء : 33 .
2. در مصباح : أعظم . نگارنده در اكثر موارد نقل شده در واژه ( عظم ) و « أَعْظم » به صيغه باب افعال ديده
است نه آنچه به تشديد ( عَظَّمَ ) از باب تفعيل مشهور مىباشد .
3. مصباح المتهجد : 772 ح 846 ، وسائل الشيعة 14/509 ح 19709 .
(132) جنة النعيم / ج 2
در معنى «قتل صبر» است
و بدان اشدّ قتلات قتل صبر است ، و معنى قتل صبر آن است انسان يا حيوانى را در
محلى حبس نمايند و آن قدر از آهن و چوب و سنگ و چيزهاى ديگر بر او بزنند تا بميرد ،
و حضرت ختمى مآب صلىاللهعليهوآلهوسلم اين قتل را نهى فرمود(1) .
و در حديث است : انّ رسول اللّه صلىاللهعليهوآلهوسلم لم يقتل رَجُلاً صَبراً(2) .
و جناب سيد مظلومان را بدين گونه به درجه شهادت رسانيدند .
و حضرت على بن الحسين عليهالسلام فرمود : « أنا ابن مَنْ قُتِلَ صبراً وكَفى بذلِكَ فَخرا »(3) .
پس يك جهت در مظلوميت آن بزرگوار كشته شدن بدين گونه است ، و از اين جهت در
زيارت آن بزرگوار خوانده مىشود : وأشهَدُ أنكَ قَتيلُ اللّه وابنُ قَتيلِه ، يعنى : شهادت مىدهم
تو كشته در راه خدائى و پسر آن كه در راه خدا كشته شد پس كسى كه در راه خدا اين قسم
كشته شود بايد جزاء و بهاء او خدا باشد ، و اگر خوانخواهى نداشته باشد أيضاً ظلمى است
على حده ، بايد خداوند خونخواهى فرمايد .
و اين بيت از مرحوم وصال در حين تحرير به خاطر آوردم :
اى فدا گشته كه جانها به فداى تو بود
|
اى شهيدى كه خداى تو بهاى تو بود
|
و در حديث قدسى است : « الصَّومُ لى وأنا أَجْزى بِه »(4) ، يك معنى اين حديث شريف آن
1. منتهى المطلب ( چاپ سنگى ) 2/927 ، تذكرة الفقهاء 9/157 ، مسالك الافهام3/42 ، از منابع اهل
سنت رجوع كنيد به : المحلى 10/376 ، مسند أحمد 5/422 .
2. مگر عقبة بن ابى معيط لعنه اللّه كه در منابع پيشين به آن اشاره شده . نيز رجوع كنيد به : رياض
المسائل 7/537 ، جواهر الكلام 21/131 . و شيوه امير مؤمنان عليهالسلام نيز همچنان بود و هنگامى كه
اسيرى در روز صفين خدمت حضرت آوردند فرمود : « لا اقتلك صبراً ، إنى اخاف اللّه رب العالمين » ،
رجوع كنيد به : الخلاف ، شيخ طوسى 5/341 مسأله 6 .
3. احتجاج طبرسى 2/32 ، مناقب ابن شهر آشوب 3/261 ، بحارالانوار 45/113 .
4. كافى 4/63 ح 6 ، الجامع للشرايع : 162 ، من لا يحضره الفقيه 2/44 ح 198 ، تذكرة الفقهاء
6/188 .
روح و ريحان نهم (133)
است : روزه مخصوص من است و من خود جزاء روزه دارم در صورتى كه جزاء روزهدار
حضرت پروردگار باشد سزاوار است سزا و جزاء اين بزرگوار در تحمّل اين بلاهاى
عظيمه خداوند متعال بوده باشد ، و به ذات اقدس خويش در مقام خونخواهى برآيد
و احدى از اولياء خود را خونخواه وى نداند و نخواند و شاعرى اين رباعى را خوش گفته
است :
با درد بساز چون دواى تو منم
|
بر كس منگر كه آشناى تو منم
|
چون كشته شدى بر سر كوى عشقم
|
شكرانه بده كه خون بهاى تو منم
|
پس عرض مىكنم : در فقره دعاء صحيفه سجاديه است كه حضرت على بن
الحسين عليهالسلام مىفرمايد : « إلهى! اعتَذِرُ إليكَ مِن مَظلومٍ قَد ظُلِمَ بحَضرتى فَلَم أنصُرْهُ »(1) يعنى :
اى خداى من ! به سوى تو معذرت مىخواهم از مظلومى كه به حضور من ظلم كرده شود
و من او را يارى نكنم .
هان هان ! چگونه مىشود خداوند عادل كه سلطان قاهر و منتقم حقيقى است در دار
دنيا از خون اين مظلوم مقتول مذبوح بگذرد و خود متولّى و متصدّى قصاص و انتقام
نشود .
و در حديث است : « اگر اهل آسمانها و زمينها شريك در خون مرد مسلمانى شوند
خداوند همه ايشان را به روهاى ايشان به آتش مىاندازد »(2) .
در وجوه مظلوميت جناب سيدالشهداء عليهالسلام
و در حين تحرير براى اشتداد و حزن خوانندگان و اشتعال اندوه شيعيان ده وجه براى
1. الصحيفة السجادية الكاملة : 188 دعاى 38 .
2. روضة الواعظين : 461 ، بحار 104/382 ح 70 ، مستدرك الوسائل 18/212 ح 22531 ، قريب به
آن در ثواب الاعمال : 279 .
(134) جنة النعيم / ج 2
مظلوميت سيد مظلومان ـ ارواحنا وارواح العالمين له الفداء ـ بخاطر آوردم :
اول : همان قتل صبر است كه حضرت باقر عليهالسلام فرمودند : قُتِلَ جَدّى الحسينُ بِالسّيف
والخَشَبِ والحِجَارةِ والعَصا ، وبعدَ ذلك . . إلى آخره(1) .
و نمىدانم حضرت على بن الحسين عليهالسلام فرمود : « وكَفى بذلك فَخْراً » براى اين بود كه
فرزند آن بزرگوار است يا براى آن كه پدر بزرگوارش را بدين گونه شهيد كردند يا آن كه
فخر براى آن سيد مظلوم شهيد بود كه بدين گونه به عزّ شهادت فائز گرديد .
پس بايد گفت هر كس در راه خدا به صعبترين كشتنها كشته شود او را فخرى ديگر
است و اجرى زيادتر ، و اين قسم قتل براى هيچ يك از انبياء و ائمه هدى عليهمالسلام ميسّر نشد .
بلى حضرت يحيى عليهالسلام مظلوم بود و مقتول شد از روى ظلم و عدوان ، اما بدين گونه نبوده
است ، و كسى مانند مظلومى وى نشنيده است ، بلى :
عشق تو منسوخ كرد ذكر اوائل
|
مصيبة الحسين أعظم المصائب
|
در دفاع آن جناب قبل از ظهر و جهاد بعد از ظهر
بر حسب فرموده حضرت نبوى صلىاللهعليهوآلهوسلم
دوم : در جهاد ، علماء اعلام فرمودهاند : مجاهدين و مقاتلين پيش از ظهر شروع به
جهاد و قتال ننمايند ، بلكه وقت عصر ممدوح است تا آن كه مقاتله طول نكشد و مستأصل
نشوند ، و شب حائل شود بين ايشان .
و اهل كوفه به امر عمر بن سعد قدر قليلى از روز عاشوراء كه گذشت توجّه به خيام مهر
احتشام نمودند و در حمله اوليه پنجاه نفر از اصحاب و ياران آن بزرگوار را شهيد كردند
و بر سوزش و حرقه قلوب عيالات محمّديه وبنات مرتضويه افزودند ، و بر اين عمل شنيع
1. در روايتى از امام باقر عليهالسلام مروى در كافى 6/452 ح 9 چنين آمده : « قتل الحسين بن على عليهماالسلام
وعليه جبة خز وكناء فوجدوا فيها ثلاثة و ستين من بين ضربة بالسيف و طعنة بالرمح أو رمية
بالسهم » .
روح و ريحان نهم (135)
كبائر كثيره عديده مرتكب شدند كه اعظم آنها خوف و وحشت نسوان و قتل مشايخ
و جوانان از ايشان بود .
پس بنگر چگونه آن بزرگوار مقهور و محصور آن فقره لئام گرديد و در مقام دفاع و طرد
ايشان برآمد و حمايت از عترت نبويه فرمود ، و از ايشان منفك نگشت تا آن كه حقّ جهاد
را بعد از اداء فريضه ظهر مقرر داشت از آن كه خواست تمام مستحبّات جهاد را بجا آورده
باشد .
پس عرض مىكنم : از ابتداء روز عاشوراء كه ابن سعد با تيراندازان حمله آوردند به
سوى خيام سيد انام ، بناى آن بزرگوار بر دفاع بود ، و هنوز به مبارزت اقدام ننموده بودند و
مىفرمود : « من كراهت دارم ابتدا به قتال نمايم » .
و صاحب « مناقب »(1) و ابن اثير فرمودهاند : اول قتيل از مبارزين حرّ بن يزيد رياحى
بود چنانكه خدمت آن بزرگوار عرض كرد : فَأْذَن لى لأكونَ أولَ قَتيلٍ بين يديك واولَ مَن
يُصافِحُ جَدَّك غداً .
وقبل از شهادت حر بن يزيد از عبارتى كه در « بحار الأنوار »(2) نقل شده معلوم مىشود
پنجاه نفر در رميه و حمله اولى كشته شدند ، و آن عبارت را مىنويسم : قيل : فلمّا رَمَوهُم قَلَّ
أصحابُ الحسينِ عليهالسلام ، وقُتِلَ فى هذهِ الحملة خمسون رجُلاً .
و سيّد طاب ثراه در « لهوف »(3) فرمود : جناب سيد الشهداء به اصحاب اطياب فرمود :
« قُوموا رَحِمَكُمُ اللّهُ إلى المَوْتِ الَّذى لابُدَّ مِنْهُ فَإنَّ هذِهِ السِّهامَ رُسُلُ القَوْمِ إلَيْكُمْ » فاقتَتَلُوا ساعَةً مِنَ
النَّهارِ حَمْلَةً وَحَمْلَةً حتّى قُتِلَ مِنْ أصحابِ الحُسَين عليهالسلام جماعةٌ .
و آن چه در « بحار الانوار »(4) است ايضاً مىنويسم تا زمان دفاع و جهاد مقتولين از
1. بحارالانوار 45/13 بنقل از محمد بن ابى طالب و صاحب مناقب و ابن اثير در كامل .
2. بحارالانوار 45/13 .
3. لهوف : 60 ( با ترجمه فارسى صفحه 126 ) .
4. بحارالانوار 45/20 ، العوالم : 264 .
(136) جنة النعيم / ج 2
شهداء و فزع و وحشت آل طه و ياسين معلوم شود : فَدَعا عُمَرُ بن سعدٍ بالحصين بنِ نمير فى
خَمس مِائَةٍ مِنَ الرُّماة فاقتَتَلوا حتّى دَنَوُا الْحسينَ عليهالسلام وَأصحابَه فَرشَفُوهم بالنَّبل فَلَمْ يَلبَثوا أن عَقَروا
خُيولَهُم وقاتَلُوهُم حتى انتَصَفَ النّهارُ واشتَدَّ القِتالُ وَلَمْ يَقْدِروا أن يأتُوهُم إلاّ مِنْ جانبٍ واحدٍ
لاجتماعِ أبنيَتِهِمِ وَتَقارُبِ بَعضِها مِنْ بَعضٍ ، فأرسَلَ عُمَرُ بن سَعدٍ الرجالَ لِيُقَوِّضُوها عَن اَيمانِهِم
وَشمائِلِهِم لِيُحيطُوا بِهِمْ ، أخَذَ الثَّلاثَةُ وَالأربَعَةُ مِنْ أصحابِ الحُسَين عليهالسلام يَتَخَلّلُونَ فَيشدُّونَ عَلى
الرّجُلِ يَعرِض وينهَب فَيرمُونه عن قَريبٍ فَيَصْرَعُونه فَيَقتُلونَه ، فقال ابن سعد : اَحْرِقُوها بالنّار!
فأضْرَمُوا فيها ، فَقالَ الحُسَين عليهالسلام : «دَعوهُم يُحرِقونَها فَإنَّهُم إذا فَعلُوا ذلِكَ لم يَجوزُوا إلَيكُمْ» فكان
كما قال .
وقيل : أتاهُ شَبَثُ بن ربعى وَقال : أفزَعنَا النساء ثكَلَتْكَ اُمُّك! فاستَحيى وأخَذُوا لا يُقاتِلونَهُمْ إلاّ
مِنْ وجهٍ واحدٍ .
در ترجمه حديثى كه بسيار موجع قلب مؤمن است
وجهات مظلوميّت آن جناب
چون اين خاكسار هيچ مصيبتى از مصائب آن بزرگوار را اصعب و اوجع از اين مصيبت
نمىداند و هيچ مظلومى را بدين گونه محصور و مقهور نيامده است و نشنيده است ، لهذا در
اين مورد به جهت اثبات مظلوميت آن قتيل اللّه اين عبارت را ترجمه مىنمايد ، يعنى : عمر
بن سعد ، حصين بن نمير و پانصد نفر تير انداز مقاتله كردند تا آن كه رسيدند نزديك جناب
امام حسين عليهالسلام و اصحاب كرامش ، پس اصحاب ايشان را تير باران كردند و اسبهاى آنها
را پى نمودند و جنگ كردند تا آن كه نصف روز شد و شديد گرديد مقاتله ايشان ، و چون
خيام آل رسول صلىاللهعليهوآلهوسلم با هم پيوسته و با يكديگر بسته بود نتوانستند از هر طرف به سوى
ايشان بيايند . پس حكم نمود عمر بن سعد خيمهها را از طرف راست و چپ بخوابانند تا
آن كه دست بيابند . و از اصحاب هم در اين هنگامه كشته مىشدند . با وجود قلّت عدد
نگذاردند خيمهها بيفتد .
روح و ريحان نهم (137)
پس عمر بن سعد گفت : خيام را بسوزانيد .
حال دوستان سيّد مظلومان بنگرند و بگريند براى وحدت و غربت آن مظلوم كه از
جهتى آتش از عقب خيام مشتعل ، و از جهتى آتش به سوى اهل بيت وى ملتهب ، و از
جهتى داغهاى پياپى ، و از جهتى غلبه تشنگى ، و از جهتى اشتداد مرض على بن
الحسين عليهالسلام ، و از جهتى فزع و جزع آن زنهاى پريشان ، و از جهتى سوزش قلب آن جناب
براى نظر كردن به آن اجساد پاره پاره ياران و دوستان ، و از جهتى گرمى هوا ، و از جهتى
تجرّى اعداء ، اعظم از همه آنها غوايت و ضلالت ايشان بود از اغواء شيطان كه چرا اين
امّت بدين گونه جرى در معصيت و نافرمانى پروردگار خود باشند ، و رعايت حقّ رسول
اكرم را ننمايند ، و خون فرزند ارجمندش را بريزند و هتك حرمت عترتش كنند ، ونعم ما
قيل :
بِمُصابِكم تتزلزلُ الاطوادُ
|
ولِقَتلكم تتفتَّتُ الاَكبادُ
|
كلُّ الرزايا بعدَ حينِ حُلُولِها
|
تُنْسى ورُزْؤُكُمُ الجَليلُ يُعادُ
|
در نهى شارع از سوزانيدن زراعات كفّار و مشركين
سوّم : از شرع شريف نهى رسيده است سوزانيدن زراعات كفّار و مشركين و قتل نسوان
و اطفال ايشان را .
و عجب است از سقوت و قساوت قلوب اهل كوفه بنابر حديث مسطور در حضور
و حيات آن سيد مقهور ، مىخواستند اطفال و عيال حضرت رسول صلىاللهعليهوآلهوسلم را بسوزانند ، و به
نحوى آن بيچارهها به فزع و فرياد آمدند كه حصين بن نمير به عمر بن سعد گفت : از فزع
و جزع اين زنهاى داغديده دلهاى ما به سوزش آمده ، اگر چه در حيات آن بزرگوار متمكن
نشدند ، اما بعد از شهادت آتش ظلم در خيام ايشان افروختند كه شاعر گفته است :
(138) جنة النعيم / ج 2
هِىَ خَيمةٌ جِبريلُ(1) يَخدِمُ اهلَها
|
والروحُ والاملاكُ خِدْمَةَ قَنْبَرِ هِىَ خيمة خضعتْ لها(2) خِيَمُ الْمُلوكِ كَتُبَّعٍ وكَقَيْصَرِ
هِىَ خيمةٌ لو كانَ أحمدُ حَاضراً لَبكى لها مِثلَ السّحابِ الْمُمْطِرِ
|
پس كيست مظلومتر جز آن بزرگوار كه به اين قسم به اهل بيت اطهارش در حال حيات
و بعد از شهادت صدمه عظمى زدند .
مظلوميت جناب امام حسين عليهالسلام است
از جهت تشنگى و آثار آن
چهارم : مظلومى آن بزرگوار براى كمال تشنگى و شدّت عطش بود كه در چهار عضو
شريفش اثر كرده بود :
اوّل : در چشم مباركش چنانكه خداوند فرمود : « فَلَوْ تَراهُ ـ يا آدم! ـ وَهُوَ يَقُول :
واعَطشَاه! حتّى يحولُ العَطَشُ بَيْنَهُ وَبَيْنَ السّماء كالدُّخان »(3) .
و از اين عبارات نهايت تشنگى آن جناب واضح است ، و در كتب مقاتل ضبط است :
والعين مظلمة من شدّة الظّمأ .
دوّم : در لب مباركش اثر كرده بود ، چنانكه گفتهاند : والشَّفة ذابِلَةٌ من شِدّةِ العَطَش يعنى :
لبهاى مباركش از تشنگى خشك شده بود .
سوّم : در زبان مباركش اثر كرد ، چنانكه در حديث است : « وهو يَلُوكُ لِسَانَه من العطش
ويطلبُ الماء »(4) .
لوك : گردانيدن چيزى است در دهان يا به معنى مضغ و خائيدن است ، و آن شدّت از
1. در چاپ سنگى : جبرئيل .
2. ظاهراً كلمهاى در اين مصراع جا افتاده است .
3. بحار الانوار 44/245 ح 44 ، عوالم العلوم 17/104 ح 1 بنقل از الدر الثمين .
4. بحار الانوار 45/56 ، عوالم العلوم 17/300 .
روح و ريحان نهم (139)
اضطرار است كه رطوبتى شايد در زواياى دهان پيدا شود و از آن تسكين عطش نمايد .
و اين حالت در شخص روزهدار در هواى گرم نزديك افطار غالباً ديده شده است .
چهارم : در جگر مباركش اثر نمود وليكن اظهار نفرمود مگر زمانى كه مأيوس از
حيات خود گرديد ، آنگاه ندا كرد : « اُسْقُونى شَرْبَة مِنَ الماء فَقَدْ نَشَفَت كَبِدى مِنَ الظمأ »(1) .
و معنى اين حديث گذشت در احوال قاسم بن حسن عليهالسلام .
پس بدان در تمام آبهاى دنيا آن بزرگوار را حقّى است معلوم ، هر وقت دوستانش
ببينند ياد از تشنگى وى كنند و چون بياشامند حقّ ثابت آن مظلوم را از چشمه چشم
جارى نمايند كه امام عليهالسلام فرمود : « إنّى ما شربتُ ماءً بارداً الاّ وَذَكَرْتُ الحسينَ عليهالسلام »(2) .
و در زيارت آن بزرگوار است : « يا صَريعَ الدّمعَة السّاكِبَة »(3) .
و أيضاً فرمودند : « ما ذُكِرْتُ عِندَ مؤمنٍ ومؤمنة الاّ بَكى واغْتَمَّ لِمُصابى »(4) .
پس جناب سيّد الشهداء عليهالسلام از دوستانش خواسته است هر جرعه آبى كه مىآشامند
حقّى كه در آن دارد از مجراى چشم جارى كنند و اگر نه بخل ورزيدهاند و حلاوت محبت
آن جناب را نيافتهاند ، و جگر پاره پاره آن جناب را به قطره اشك خود سيراب نكردهاند ،
و از اين جهت روايت شده است : « اشك چشم گريه كننده آن بزرگوار در بهشت به آب
حيات ممزوج مىشود بر عذوبت وى مىافزايد و هر آن كس قطرهاى از آن بياشامد ديگر
تشنه نمىشود » .
نعم ما قيل :
ما خِلت قَبلَك بَحراً ماتَ مِن ظَمَأٍ
|
كَلاّ ولا أسد تروِيهِ اجْمالُ
|
1. كلمات الامام الحسين عليهالسلام : 495 .
2. از كلمات امام صادق عليهالسلام به داود رقى است . رجوع كنيد به : امالى شيخ صدوق : 205 ح 223 ، كافى
6/391 ح 6 ، وسائل الشيعة 25/272 ح 31892 .
3. مزار شهيد اول : 45 ، بحار الانوار 97/287 و 98/236 .
4. المنتخب طريحى : 69 ، بنقل از وى در كلمات الامام الحسين عليهالسلام : 650 .
(140) جنة النعيم / ج 2
پس ـ اى برادر ! ـ براى آسودگى روز محشر به مفاد « وَأَنزَلْنَا مِنَ السَّماءِ مَاءً طَهُوراً »(1)
از آسمان ديدگان خود براى اين شهيد غريب بارانى بباران تا تو را از گناهان پاك كند و از
آلايش معنويّه باطنه تو را شست و شو دهد كه جز ولاء على عليهالسلام و بكاء بر حسين عليهالسلام ما را
در نشأتين وسيلهاى نيست .
پس هر آن كه در زيارت آن جناب عرض مىكند : « لبّيكَ داعِىَ اللّهِ إن كان لَم يُجِبْكَ بَدَنى
عِنْدَ استِغاثَتِكَ وَلِسانى عِنْدَ استِنْصارِكَ فَقَدْ أجابَكَ قَلْبى وَسَمْعى وَبَصَرى »(2) .
بايد به مضمون « وَاقبَلتُ بكُلّيتى إليكَ » اعضاء ظاهره و باطنه هر يك بر حسب حال خود
آن بزرگوار را نصرت و اعانت نمايد .
يعنى : دل بسوزد و گوش بشنود و زبان بگويد ، و چشم بگريد ، و اگر نه تلبيهاى كه
مىگويد واقعيت و معنويت ندارد .
مظلوميّت آن بزرگوار از كثرت جراحات و تعيين عدد آن
پنجم : مظلوميّت آن شهيد سعيد براى جراحات عديده و زخمهاى بسيارى بود كه بر
آن بدن شريف رسيد و جراحات وارده بر آن بدن مبارك به دو قسم مروى است :
قسم اول : تعيين عدد جراحات نشده است چنانكه ابو الفرج گفته است : ثُمَّ لم يُقَاتِل
حَتّى اَصَابَتْهُ جراحاتٌ عَظِيمة(3) يعنى : جناب سيد الشهداء عليهالسلام جنگ مىكرد تا آن كه
زخمهاى بزرگ بر وى رسيد .
قسم دوّم : تعيين عدد شده است ، چنانكه مرحوم سيّد بن طاوس فرمود : هفتاد و دو
جراحت آن جناب يافت .
و أبى مخنف گفت : سى و سه طعن نيزه و سى و چهار ضربت شمشير داشت .
1. فرقان : 48 .
2. اقبال الاعمال 3/342 ، بحار الانوار 98/337 .
3. بحار الانوار 45/52 : 295 .
روح و ريحان نهم (141)
و حضرت باقر عليهالسلام فرمودند : بر بدن آن جناب سيصد و بيست طعن نيزه علاوه بود
و يك ضربت شمشير يا يك رميه تير بود .
و قولى آن است : هزار و نهصد جراحت بر آن بدن وارد آمد .
وكانت السهامُ [فى] دِرعِه كالشَّوكِ فى جِلدِ القُنْفُذ(1) .
و اين بنده كراراً عرض كرده : تعداد اين جراحات كثيره براى لشكر شقاوت اثر ممكن
نبوده است از اين جهت تعيين عدد و احصاء آنها اندك است .
اما آن چه امام عليهالسلام فرموده براى احاطه و اطلاّع كاملى است كه داشت لهذا تعداد آنها را
بيشتر فرمود و البته هزار و پانصد جراحت را در يك بدن كسى نتواند بشمرد جز آن كه
امام عليهالسلام خبر دهد .
و بنابر حديث صحيح كه در مقاتل مسطور است : « فَأحَاطُوهُ مِنْ كُلِّ جَانِبٍ »(2) ، معلوم
مىشود از هر طرف طعنههاى نيزههاى كوفيان بر آن جسد انور مىرسيد ، و عبارت :
« وكانَتِ السِّهامُ فى دِرعِهِ كَالشَّوكِ »(3) ، هم رفع اختصاص مىنمايد اگر چه قولى است : تمام
جراحات بر مقدمه بدن شريف آن بزرگوار رسيد .
و عجب تشبيه كرده است صنوبرى(4) شاعر زخمهاى آن بدن را در شعر خود :
نفسى الفَداء المُصطَلى
|
نارَ الوغى أىَّ اصطِلا(5) حين(6) الأسنّة فى الجوا شِنِ كالكَواكِبِ(7) فى السما
1. تمامى اين اقوال را مرحوم مجلسى در بحار 45/52 نقل فرموده است .
2. بحار الانوار 45/8 و 11 و 20 و 29 و 50 و 54 و 55 به عبارات مختلف .
3. بحار الانوار 45/52 .
4. ابوالقاسم صنوبرى درگذشته سال 334 از مادحين اهل بيت است . اشعارى از وى را علامه امينى در
الغدير 3/366 به بعد ، نقل فرموده است .
|
5. در چاپ سنگى : اصطلام .
|
|
6. در مناقب : حيث .
7. در چاپ سنگى : كالكوكب .
(142) جنة النعيم / ج 2
فاختارَ دِرعَ الصَّبرِ حَـ ـيثُ الصَّبر مِن لُبْسِ السّنا(1)
وَأبى إباءَ الأُسْدِ اِ نَّ الاسُدَ صَادِقَةُ الاِبَا(2)
و اين بيت معروف از مرحوم محتشم :
اين كشته فتاده به درياى خون كه هست
|
زخم از ستاره بر تنش افزون حسين توست
|
بيان از بيت اول مىكند ، اى كاش ! گاهى تصور آن جراحات كثيره را مىكرديم و آن را ذاكر
خودمان قرار مىداديم ، و مىگريستيم بر غريبى و مظلومى آن بزرگوار و تحمّلى كه بر اين
بلايا فرمود ، اگر چه مرحوم وصال گفت :
جاى دارد كه بخنديم به زخم تو چو زخم
|
گر ببينيم همان قصر كه جاى تو بود
|
خلاصه در هيچ جنگى هيچ بدنى به اين نحو هدف و نشانه تير و شمشير و سنان نشد ،
و هيچ شهيدى در راه خدا به اين قسم بلايا و رزايا مبتلا نگرديد .
وقيل فى حقّه : وَالحُسَين عليهالسلام مُلقىً على الثَرى فى الرّمضاء مَجروحَ الأعضاءِ بِسِهامٍ لا
تُحصى ، مع ذلك لم يتأَوَّهْ وقال : « صَبراً على قَضائِك لا مَعبودَ سِواك يا غياث المُستَغيثينَ! » .
وعن السجاد عليهالسلام : « كلّما كان يشتدُّ الأمرُ يشرقُ لونُه وتطمئِنُّ جوارحُه ، فقال بعضهم : اُنظُروا
كيف لا يبالى بالمَوتِ! » .
و اگر بخواهى زخمهاى بىشمار افزون از هزار آن بدن را بدانى از فقره حديث
نبوى صلىاللهعليهوآله : « أُقبِّلُ موضِعَ السُّيوفِ مِنك وأبكى » .
مضمون خطبهاى كه خود آن جناب در زمان خروج از مكّه فرمود : « وكَأنّى بأوصالى
1. در انتهاى همه ابيات همزه آمده (اصطلاء ، السماء ، السناء ، الاباء) كه ظاهراً با توجه به وزن شعرى
زائد بنظر مىرسد .
2. مناقب ابن شهر آشوب 3/269 همراه با ابياتى ديگر كه قابل مراجعه است ، بحارالانوار 45/252 ،
عوالم العلوم : 17/557 ، الغدير 3/372 .
روح و ريحان نهم (143)
يتقَطَّعُها عَسَلانُ الفَلَوات ..(1) وهِىَ مجموعةٌ فى حَظِيرةِ القُدْس » غفلت مكن ، و متذكر شو از آن
چه خبر داد واقع شد ، و از آن چه فرمود وفا كرد .
تَرَكْتُ(2) الخَلْقَ طُرّاً فى هَواكا
|
وَأيتَمْتُ العيالَ لِكَى أراكا وَلَو قَطَّعْتَنى فى الحُبّ إرْبا لَما حَنّ(3) الفُؤادُ إلى سِواكا(4)
|
در ذبح جناب امام حسين عليهالسلام است
و اسرار « المذبوح من القفاء »
ششم : بالاترين مصيبتها كه بالاترين دلائل اين خاكسار است بر مظلوميّت آن بزرگوار
وضع شهادت و كيفيت قتل آن سرور است .
و در حديث است : « حضرت ابراهيم خليل عليهالسلام در قتل فرزندش اسماعيل عليهالسلام سعىها
فرمود كارد نبريد ، و حنجر اسماعيل عليهالسلام صدمهاى نديد . بعد از هفتاد مرتبه كشش و
كوشش اسماعيل عليهالسلام تمنّا كرد تيزى كارد را بر گلويش وارد كند شايد مراد حاصل شود ،
پس تيزى كارد برگشت و عرض كرد : اى خليل خدا ! در نار نمرودى خداوند ودود يك
مرتبه فرمود « يَا نَارُ كُونِى بَرْداً وَسَلاَماً عَلَى إِبْرَاهِيمَ »(5) ، پس آتش سرد و سلامت شد اما
امروز هفتاد مرتبه حق تعالى به من فرمود مبادا اين گلوى نازك را ببرى » .
اما يك طريق را كه اصعب و اشق از تمام مراتب آن است براى آن بزرگوار گذاردند ،
و آن مضمون اين بيت است :
من فداى آن كه از مهر و وفا
|
شد شهيد خنجر آنهم از قفا
|
1. در شرح الاخبار قاضى نعمان 3/146 چنين آمده : الاوصال : الاعضاء ، عسلان : الذئاب الكثيرة
السريعة العدو . مثير الاحزان : 29 ، ذوب النضار : 30 ، بحار 44/367 و 45/75 .
2. در تاريخ دمشق : هجرت .
3. در تاريخ دمشق : جنّ .
4. تاريخ مدينة دمشق ، ابن عساكر 6/306 .
5. انبياء : 69 .
(144) جنة النعيم / ج 2
اگر چه از عبارت مرحوم سيد در كتاب « لهوف »(1) اين فقره معلوم نيست و عبارت او
است : فنَزلَ سنانُ بن النَّخعى ـ لَعَنهُ اللّهُ ـ بالسّيفِ فى حلقِه الشريف . . إلى أن قال : ثمّ اجتزّ رأسَهُ
المُقدّس المُعظم سلام اللّه عليه .
اما أبو مخنف نقل كرده است : شمر ملعون ضبابى خدمت آن جناب عرض كرد : واللّهِ!
لأَذْبحَنَّك من القَفاء جزاءً لما شَبَّهَنى(2) جدُّك ثم أكَبَّهُ على وجهِه . . إلى آخره(3) .
و از آن چه صاحب « مناقب » نقل كرده است معلوم مىشود كه آن جناب مذبوح از قفا
گرديده با نشستن شمر لعين بر آن صندوقِ علوم اولين و آخرين و خنديدن آن جناب و قطع
رأس مطهّر از شمشير به دوازده ضربت ، لَعنَ اللّه قاتِلَه ومُقاتِلَه والسائرين إليه بجُموعِهِم .
اما حميد بن مسلم گفته است : فألْقاهُ إلى قَفاه ثمّ أَخَذَ بِلِحْيَته . . إلى آخره(4) .
و شايد جهت « القاه بقفاء » آن باشد كه از لقاء آن وجه شريف چنانكه در كتاب « لهوف »
مسطور است : مخالفين مرتعش و متوحّش بودند ، يا آن كه ذبح از قفاء براى قاتل اسهل
بوده است اگر چه بر مقتول كمال صعوبت داشته ، يا آن كه آن جناب در حالت سجده و
ضعف بودند كه اين جسارت را نمودند .
و عجب است با آن جراحات كثيره و فوران دماء وفيره چگونه مجال گفتار براى آن
بزرگوار بوده ، سيّما در سوارى اگر رگ وتين قطع شده بود ديگر حياتى نبايد داشته باشد
اگر چه به ساعتى باشد .
خلاصه مضايقه ندارم عرض كنم : چون قتل آن بزرگوار أشدّ قتلات بود بنا بر فقره
1. لهوف : 74 ، امالى صدوق : 226 .
2. چون حضرت فرمود : صَدَق جدى فيما قال . شمر پرسيد : وما قال جدّك ؟ قال عليهالسلام : يقول لأبى : يا
على ! يقتل ولدك هذا رجل أبقع أبرص أشبه الخلق بالكلاب والخنازير . فغضب الشمر من ذلك وقال :
تشبهنى بالكلاب والخنازير ؟ فواللّه لأذبحنّك من قفاك . .
3. منتخب طريحى : 451 ، ينابيع المودة : 419 ، الدمعة الساكبة 4/358 ، به نقل از آنها در كلمات الامام
الحسين عليهالسلام : 512 .
4. بحارالانوار 45/56 .
روح و ريحان نهم (145)
زيارت « المذبوح من القفاء » بايد بدين گونه ذبح صعب شديد كه احدى مبتلا نگرديد مبتلا
شود ، و كسى گفت : بر تمام اعضاء امام عليهالسلام صدمهاى وارد آمد مگر بر قفاء او و وراء گردن
شريفش ، بايد بر حسب خواست آن سيّد مظلوم از يدان شقىّ مشئوم ضربات عديده وارد
آيد تا آن كه تمام آن بدن مكسور و محطوم شود ، و به فرمايش خود آن بزرگوار قطعات
منفصله آن بدن انور باعث روشنائى چشم و دل حضرت پيغمبر صلىاللهعليهوآله گردد براى تنجيز عهد
و وعد قديم .
بارى عالم محبّت و عشق و جانبازى جناب امام حسين عليهالسلام را نمىتوان به سائرين
قياس كرد ، و اين بيت مناسب است در اين مقام نوشته شود :
مَذاهبُ شَتّى للمحبّين فِى الورى
|
ولى مَذْهبٌ فردٌ أعيشُ به وحدى
|
[بيان مؤلف در باره حكمت ذبح]
و اين بنده را در اين گونه ذبح بيان ديگرى است شايد به اين دو نظير(1) بتوانم واضح
نمايم :
معروف است حضرت ابراهيم عليهالسلام خواست دست و پاى حضرت اسماعيل عليهالسلام را
ببندد ، عرض كرد : اى پدر ! در مقام تسليم به وضعى خود را مهيّا كردهام كه تو تيغ كشيده
و من گردن كشيدهام .
و در اسرار ركوع علماء اعلام فرمودهاند : بايد راكع در نماز گردن خود را بكشد ، يعنى :
براى امتثال امر پروردگار اگر كه به شمشير برنده بر قفايش زنند گردن نكشد ، حقيقت اين
فقره كما هى در آن جناب ظاهر گرديد .
و ديگر آن كه به مفاد : « فَلَمَّا أَسْلَمَا وَتَلَّهُ لِلْجَبِينِ »(2) همانا ابراهيم عليهالسلام و اسماعيل عليهالسلام در
1. كذا ، واژه « تنظير » اصحّ است .
2. صافات : 103 .
(146) جنة النعيم / ج 2
مقام تسليم بودند ، اما آن بزرگوار بعد از استقرار بر خاك كربلاء تعفير جبينين(1) فرمود ، و به
همان حالت بود تا آن كه شهيد گرديد ، و از اين حالت مقام تسليم و رضاء آن ذبيح اللّه معلوم
و بديهى است .
و حضرت صادق عليهالسلام فرمود : « علامةُ المؤمِن الرِّضا والتَّسليمُ ، ذلِكَ فَضلُ اللّهِ يُؤتيهِ مَنْ
يَشاءُ » .
چون مُقسّم اوست كفر آمد گله
|
صبر كن الصبر مفتاح الصله
|
اشترم من تا توانم مىكشم
|
چون فتادم زار با كشتن خوشم
|
يعنى : « لقاؤك قرّةُ عينى ، ووصلُك مُنى نفسى ، وإليك شوقى ، وفى محبّتِك وَلَهى ، وإلى
هواكَ صَبابَتى ، ورضاك ابْتِغائى ، ورُؤيَتُك حاجتى ، وجوارُك طَلبتى ، و قُربك غايةُ مَسْألتى ، و فى
مُناجاتِك روحى وراحتى ، وعندَك دواءُ عِلّتى و شفاءُ غلّتى وبَردُ لَوعتى وكشفُ كُربتى ، ولا
تَقطعْنى عنك ، ولا تُباعدْنى منك ، يا نَعيمى وجنّتى ! ويا دُنياى و آخِرتى ! »(2) .
در عريان كردن آن بدن شريف
هفتم : برهنه كردن بدن شريف آن سرور نيز برهانى است بر مظلوميت وى ، بنگر بعد از
شهادت چگونه آن بدن آغشته به خون را عريان و برهنه كردند و جامههايش را بر
آوردند ! !
و در حديث است : حضرت نبوى صلىاللهعليهوآله فرمودند : « مَن قَتَلَ قَتيلاً فَلَهُ سَلَبه وَكانَ علىٌّ يَتَوَرَّع
مِنْ ذلِكَ »(3) يعنى : كسى ، كسى را كه مىكشد جامه مقتول از آن اوست ، اما حضرت
1. وتعفير جبين همان محض تسليم است . ( حاشيه مؤلّف رحمهالله ) .
2. بخشى از مناجات المريدين امام سجاد عليهالسلام است كه مربوط به روز جمعه است . رجوع كنيد به
صحيفه سجاديه ( تحقيق مؤسسه امام مهدى عليهالسلام ) : 412 ـ 413 .
3. مناقب ابن شهر آشوب 1/383 ، بحار 41/73 ، مستدرك سفينة البحار 5/93 .
روح و ريحان نهم (147)
اميرمؤمنان عليهالسلام به قنبر فرمودند : « لا تُعِر فرائسى »(1) يعنى : « شكارهاى مرا برهنه مكن » .
بلى رسم شير خوردن شكار است نه بردن جامه و شعار ، نعم ما قيل :
انّ الاُسُودَ اُسُودُ الغابِ همّتُها
|
يومَ الكريهَةِ فى المَسلُوبِ لا السَّلَبِ(2)
|
و از صفات خاصّه آن بزرگوار است كه محمّد بن الحنفيه فرمود : « كان أبى تراكاً
لِلسَّلب »(3) .
[در قتال امير مؤمنان عليهالسلام با عمرو بن عبدود]
و حكايت عمرو بن عبدود بن فهر معروف است(4) : چون در وقعه احزاب به دست
حضرت ولايت مآب عليهالسلام كشته شد ، زره قيمتى او را برنياورد ، چون خواهر عمرو او را
برهنه نديد گفت : يا أخى ! عشتَ طَويلاً جليلاً مكرماً وقُتِلتَ بيَد جليلٍ محترمٍ ، فلا أبكيكَ بل
هَلَهَلْتُ فَرَحاً ، يعنى : اى برادر ! زندگانى طولانى با كمال احترام و خوشى كردى و اكنون هم
به دست شخص جليل محترمى كشته شدى ، پس بر تو گريه نمىكنم بلكه اظهار فرح
و شادى مىنمايم .
و به روايت مرحوم شيخ در كتاب « ارشاد »(5) اين ابيات را گفت :
اسْدان فى ضيقِ المكر تَصَاولا
|
وَكِلاهُما كُفوٌ كريمٌ باسلُ
|
1. بحارالانوار 41/73 ح 3 ، مستدرك سفينة البحار 5/94 .
2. شعر در عوالى اللئالى 2/239 وشرح نهج البلاغه 14/238 نقل شده است ، شعر از قصيده ابو تمام
حبيب بن اوس طائى است ، و مرحوم حر عاملى در امل الآمل 1/51 شرح حال وى و قصيدهاى كه
بيت مذكور در ضمن آن مىباشد نقل نموده است .
3. ضمن خطبهاى مفصل كه محمد بن الحنفيه در مدح حضرت امير عليهالسلام خطاب به اهل شام فرمود .
رجوع كنيد به : المناقب ، موفق خوارزمى : 210 ـ 212 .
4. رجوع كنيد به : ارشاد مفيد 1/108 ، مناقب ابن شهر آشوب 1/171 ، بحارالانوار 41/97 ، كشف
الغمة 1/205 .
5. ارشاد 1/108 .
(148) جنة النعيم / ج 2
وَكِلاهُما حَضَر القِراعَ [و]لم
|
يثنه عن ذاك شغلٌ شاغلُ
|
فاذهب على فما ظفرت بمثله
|
قولٌ سَديدٌ ليسَ فيه تحاملُ
|
فالثّارُ عِندى يا علىُّ فلَيتَنى
|
ادرَكتُهُ وَالعَقلُ منّى كامِلُ
|
ذَلَّت [قريش] بعدَ مَقتلِ فارسٍ
|
فالذّلُّ مُهلِكُها وَخزىٌ شاملُ
|
يعنى : اين قاتل و مقتول دو شير بودند كه در تنگ ناى ميدان به يكديگر رسيدند و هر
دو كفّ(1) كريم با شجاعتاند و نيزهها بر يكديگر كوبيدند كه هيچ يك دو تا نشد . اى على !
برو ديگر مثل عمرو برادر من نمىبينى ظفر بيابى و مشهور شوى و خونخواه عمرو منم ، اى
كاش ! مىتوانستم خون او را بخواهم ، چه كنم ؟ زنم ، قريش از كشته شدن عمرو بن عبدود
ذليل شدند و فضيحت بزرگى به ايشان رسيد .
و چون از امير مؤمنان عليهالسلام سؤال كردند : بدن عمرو را چرا برهنه نكرديد ؟ گويا مضمون
اين بيت را فرمودند :
وعَفَفْتُ عن اثوابِه ولو اَنّنى
|
كنتُ المقطَّنَ(2) بَزَّنى اثوابى(3)
|
خلاصه سيّد بن طاوس طاب ثراه فرمود : ثم اَقْبَلُوا على سَلبِ الحُسين عليهالسلام فأخذَ قَمِيصَه
اسحاقُ بن حويه الحَضْرَمىّ فلَبِسَهُ فصارَ أبرَصَ ، وامتعطّ(4) شعرُه .
وأخذَ سَرَاويلَه بحرُ بن كعب فصارَ زمناً .
وأخَذَ عمامَته اخنس بن مرثد(5) فاعتمَّ بها فَصارَ مَعْتوهاً .
وأخَذَ نَعلَيهِ الأسود بن خالدٍ .
وأخَذَ خاتَمَهُ بجدلُ بن سليمٍ الكلبىّ .
1. در شعر « كُفْو » آمده كه به معناى « همتا » و « بديل » است ، و با معناى كفّ فرق دارد .
2. در ارشاد : المقطر . و در حاشيه نوشته : المقطر : الملقى على احد قطريه على الارض . والقطر :
الجانب . بَزَّنى : سلبنى .
3. ارشاد 1/99 .
4. در چاپ سنگى : واستعط .
5. در چاپ سنگى : مرشد .
روح و ريحان نهم (149)
وأخَذَ قطيفةً له من الخَزِّ قيسُ بن اشعثَ .
وأخَذَ دِرعَهُ السبراء(1) عمرُ بن سعدٍ ، فلمّا قُتل عمرُ بن سعد وَهَبَها المختارُ لأبى عمرةَ قاتِلِه .
وأخَذَ سيفَهُ جميعُ بن خلق(2) الأودى ، وهذا [السيف [المنهوبُ المشهورُ ليسَ بِذِى الفِقَار ، فإن
ذلك كان مَذخوراً ومَصُوناً مع أمثالِه من ذخايِر النبوّةِ والامامَة(3) .
پس خوب است متذكر شويم مكارم سيد افاخم واكارم اميرمؤمنان عليهالسلام را با كفّار
مشركين ، و بعد از آن جسارتهاى كوفيان را بالنسبه به آن بدن لطيف عريان ، و اين مصيبت
عظمى از تمام مصائب آن بزرگوار اعظم است كه چندى بر خاك آن قدوه اولاد سيد
« لولاك » افتاده باشد و كسى در مقام تجهيز وى برنيايد .
[تسليه قلوب محزونه شيعه]
بلى ، آن چه قلوب محزونه شيعه را تسليه مىدهد اواخر حديث شريف قدامة بن
زائده(4) و فرمايش على بن الحسين عليهماالسلام است و آن چه زينب خاتون عليهاالسلام خبر داد(5) ،
و ملخص آن را به فارسى ترجمه مىنمايد :
حضرت رسول صلىاللهعليهوآله فرمودند : « خداوند متولّى قبض ارواح شريفه شهداء كربلاء
مىشود ، و ملائكه از آسمان هفتم با ظرفهاى ياقوت و زمرد كه هر يك مملّو از آب حيات
است با حلّههاى بهشتى بيايند ، و آن جثههاى مطهره را بشويند و آن حلهها را بپوشانند
و به حنوط بهشتى آنها را مطيّب نمايند ، و ملائكه دسته دسته بر آنها نماز گزارند ، و بعد از
1. در مصدر : البِتراء .
2. در چاپ سنگى : حلق .
3. لهوف : 77 با تلخيص بعض عبارات از مصنف ، نيز بنگريد به : اعلام الورى 1/469 ، العوالم : 301 ،
بحارالانوار 45/57 .
4. در چاپ سنگى : رائده .
5. رجوع كنيد به : كامل الزيارات : 265 ، مستدرك الوسائل 10/216 ح 11889 ، بحارالانوار
98/114 ح 38 .
(150) جنة النعيم / ج 2
آن قومى از امّت حضرت رسول صلىاللهعليهوآله بيايند كه كفّار آنها را نشناسند ، و شريك در اين خونها
نشده باشند نه از گفتار و نه از كردار و نه از قصد ، و آن اجسام را دفن كنند و نشانه و علامتى
از براى قبر مطهّر آن سرور قرار دهند ، و هر روز از هر آسمان يكصد هزار ملك تحفهها
بياورند و به زيارت آن قبر شريف مشرف شوند ، و نماز گزارند و به تسبيح و استغفار از
براى زائران آن بزرگوار مشغول شوند . . » إلى آخر الحديث .
خلاصه چنانكه جراحات بدن آن سيّد مظلوم را مانند عطش شديد وى نتوان وصف
و احصاء كرد و چنانكه كيفيّت صعوبت شهادت را از قتل صبر و ذبح از قفاء نتوان تصور
نمود ، همين طريق است برهنه و عريانى آن جسد مطهّر .
و جناب زينب عليهاالسلام در محضر يزيد فرمود : « الا فالعَجَبُ كُلُّ العَجَب لِقَتلِ حِزبِ اللّهِ النُّجَباء
بِحِزبِ الشَّيطانِ الطُّلقاءِ ، فهذهِ الايدى تَنطِفُ مِنْ دِمائِنا وَالأفواهُ تَتَحَلَّبُ مِنْ لُحُومِنا وَتِلْكَ الجُثَثُ
الطّواهِرُ الزَّواكى تنتابها العَواهِل وَتَعْفِرُها(1) اُمَّهاتُ الفَراعِل »(2) .
و معنى فقره اخيره آن است : اين بدنهاى پاك و پاكيزه را گرگهاى درنده(3) بايد به خاك
بمالند و آنها را بگزند .
و خوش گفته است صنوبرى شاعر :
يا خَيرَ مَن [لبس] النب
|
وّةَ مِن جَميعِ الأنبياءِ
|
وَجدى على سِبطَيكَ وجدٌ
|
ليسَ(4) يؤذن بانقضاء مَن ذا لمعفُورِ الجَواد مُمالِ أعوادِ الخباء
مَن لِلطريح الشلْوِ عُرْ ياناً مخـلَّى بــالعـراء
مَن لِلمحنّط بالتُرابِ وَللمُغسَّل بالدمـاء
1. در بحار : تعفوها ، ولى در لهوف مانند متن نقل شده است .
2. اللهوف فى قتلى الطفوف : 107 بحارالانوار 45/134 ، عوالم : 17/435 ، لواعج الاشجان : 230 .
3. در چاپ سنگى : دونده .
|
4. لبس « منه » .
|
|
روح و ريحان نهم (151)
مَن لابنِ فاطمة المُغيَّبِ عَن عُيونِ الأولياءِ(1)
هشتم : غير از برهنگى آن بدن جسارتهاى ديگر اهل كوفه است كه بر كمال مظلوميت آن
امام مظلومان كمال دلالت دارد .
از آن جمله منقول است : چون حمزه سيد الشهداء در غزوه احد شهيد شد ابو سفيان بر
شهداء احد عبور كرد ، چون جسد حمزه را ديد نيزه را به دهان حمزه گذارد و قدرى
شماتت كرد و گفت : يا عاقّ ! يا شاقّ ! چون يافت او را مثله كردهاند و به اصابع و انامل
و اعضاء و خارجه از بدنش اذيت كردهاند و جگرش را برآوردهاند صيحه زد : يا اتباع
محمّد ! إن فى قتلاكم مثلة واللّه ما أمرتكم بهذا ولا رضيت(2) .
يعنى : اى بستگان محمد ! در ميان كشتگان شما يكى مثله شده است ، قسم به خدا من
راضى نبودهام و امر نكردهام .
در نهى از مثله كردن است و اشاره به جسارت كردن اهل كوفه
و حضرت امير عليهالسلام به حضرت امام حسن عليهالسلام وصيّت فرمود در حقّ ابن ملجم : « فاذا
مِتُّ فلا تمثّلوا بهِ بعدى »(3) .
و عجب دارم از خباثت ابن مرجانه بنابر روايت « بحار الأنوار » حكم نمود همان
اعضائى كه رسول اكرم صلىاللهعليهوآله كراراً بوسه داد و بر ديده مىگذارد جدا نمايند ، ديگر بعد از
ضربات و طعنات سيوف و رماح ، آن بدن لطيف چه جاى اين گونه جسارت و اذيت
داشت ؟ ! بلكه خواستند علاوه از اين خيال فاسد ، اسب بر بدن شريفش بتازند ، بنا بر
1. قصيدهاى نسبتاً مفصل است . رجوع كنيد به : مناقب ابن شهر آشوب 2/232 ، الغدير 3/371 ، بحار
45/253 .
2. اعلام الورى 1/181 ، به نقل از موسوعة التاريخ الاسلامى 2/321 .
3. قرب الاسناد : 143 ح 515 ، وسائل الشيعه 29/127 ح 35314 ، تذكرة الفقهاء 9/406 ، در مصادر
تاريخى و حديثى و فقهى عامه نيز نقل شده و بدان استدلالات فقهى شده ، رجوع كنيد به : الكامل فى
التاريخ 3/391 ، المغنى 10/47 ، الشرح الكبير 10/49 ، الجوهر النقى ، ماردينى 8/58 .
(152) جنة النعيم / ج 2
روايت « اصول كافى » خدا نخواست و مرحوم مجلسى فرمود : والمعتمد عندى [انه] لم
يتيسّر[لهم] هذا الأمر(1) .
در اسيرى اهلبيت اطهار و بزرگى اين مصيبت عظمى
نهم : در باب جهاد علماء اعلام ذكر فرمودهاند : اگر مسلمين زنهاى كفار را اسير كردند
و استرقاق نمودند ، اعزّه ايشان را از بنات ملوك و سلاطين در بازارها على رؤوس الاشهاد
نياورند و نفروشند ، و در مجامع ناس و مجالس عامّه مكشَّفات الوجوه نگاه ندارند .
و آن چه حضرت اميرمؤمنان عليهالسلام در حقّ شهر بانويه كرد در كتب فريقين مذكور است
و مشهور(2) ، و كدام مصيبت بالاتر است از اينكه آل رسول ( صلوات اللّه عليهم ) را در
شهرها بگردانند و مردمان به تماشاى ايشان آيند و بخواهند ايشان را ببينند ؟ !
و جناب زينب خاتون عليهاالسلام به يزيد عنيد فرمود : « أمِنَ العَدْلِ يَابنِ الطُّلَقاء تخديرُكَ حَرائِرَكَ
وَإماءَك ، وَسَوقُكَ بَناتَ رَسُولِ اللّه صلىاللهعليهوآله قَدْ هَتَكْتَ سُتُورَهُنَّ ، وَأبْدَيْتَ وُجوهَهُنَّ ، تَحدو بِهِنَّ الأعداء
مِنْ بَلَدٍ إلى بَلَدٍ ، ويَتَشرَّفُهُنَّ أهلَ المَناهِل والمناقِل ، وَيَتَصَفّحُ وُجوهَهُنَّ القَريبُ وَالبَعيدُ ، وَالدَّنىُّ
وَالشَّريفُ ، وَلَيسَ مَعَهُنَّ مِنْ رِجالِهِنَّ وَلىٌّ ، وَلا من حماتِهِنَّ حَمىّ » . . إلى آخر ما قالت(3) .
همانا براى سوزش قلب شيعى اين فقرات موجعه كفايت است كه از لسان حق و بيان
صدق وليده از مشكاة نبوت جارى گرديد ، و از حرقه قلب در آن محضر عام راضى شد كه
صداى خود را بلند نمايد ، و مقام بلند برادرِ با جانْ برابرش را بر حاضرين بفهماند .
و اين بنده را اعتقاد آن است : چنانكه در شهادت جناب سيد الشهداء عليهالسلام نبى اكرم صلىاللهعليهوآله
فرمود : « يا ولَدى! اُخرُجْ إلى العراقِ ، إنَّ اللّهَ شاءَ أن يَرى شَيبَكَ مُخَضَّباً بِدَمِكَ »(4) .
1. بحارالانوار 45/60 ، العوالم : 304 ، شجرة طوبى 1/35 .
2. رجوع كنيد به : ينابيع المودة 3/152 .
3. احتجاج 2/35 ، بحار 45/134 و 158 ، لواعج الاشجان : 227 .
4. عبارت مشهور مروى چنين است : « يا حسين اخرج الى العراق فإن اللّه قد شاء أن يراك قتيلاً » .
رجوع كنيد به : عوالم 17/214 ، لهوف ( با ترجمه فارسى ) : 85 ، در ينابيع المودة 3/60 سپس اين
عبارت را اضافه دارد : « مخضباً بدمائك » .
روح و ريحان نهم (153)
در اسيرى اهل بيت هم فرمود : « إنَّ اللّهَ شاءَ أنْ يَراهُنَّ سَبايا »(1) .
پس همان حكمتى كه در شهادت آن بزرگوار منظور بوده در اسيرى عيالات و ذريّه
نبويّه صلىاللهعليهوآله هم منظور بود .
اما جزء اخير علّت تامّه اسيرى ايشان بود كه اگر اسير نمىشدند و زينب خاتون نبود
آن شهادت تكميل نمىشد .
پس مطلب بزرگ دوتاست : يكى شهادت است كه آن جناب تحمل آن را با قدرت
و نصرت قبول نمود و يكى اسيرى اهل بيت است كه در عهده حضانت و حمايت آن مخدّره
مقرر شد ، و معاهده كراراً با جناب سيد الشهداء در صبر اين قسم بلايا از اسيرى و فضيحت
در بلدان و ديار نائيه و قريبه فرمود ، ليكن به براهين واضحه لايحه كيفيت اسيرى اهل بيت
عصمت و طهارت از قتل و شهادت اعظم است .
و حضرت على بن الحسين عليهماالسلام در ذيل خطبهاى كه در شهر كوفه خواند فرمود :
« لا غروَ أن قتل الحسين وَشيخه(2)
|
قَد كانَ خيراً من حسين واكرَما فلا تَفرَحوا يا أهلَ كوفان بالّذى اُصيب حُسين كان ذلكَ أعظما
قَتيلٌ بِشَطِّ النهر روحى فَداؤُهُ جَزاءُ الّذى أرداهُ نارُ جَهَنّما(3)
|
پس عجبى در شهادت سيد الشهداء عليهالسلام و خباثت و شقاوت اعداء اللّه نيست .
اما عجب اينگونه قتل و ذبح است و اعجب از آن اسيرى دختران احمد است كه لسان از
شرح و بيان آن كليل است ، و عجبتر آن است كه مسلمانان راضى شوند به ذكر فضائحى
كه به آل عصمت وارد آمد بخواهند بخوانند و بشنوند ، سيّما آن چه را كه عصمت صغرى
1. لهوف ( با ترجمه فارسى ) : 85 ، ينابيع المودة 3/60 ، عوالم : 17/214 .
2. در چاپ سنگى : وشيحة . آنچه در متن آورديم مطابق با نقل مصادر مىباشد .
3. مناقب ابن شهر آشوب 3/261 ، احتجاج 2/32 .
(154) جنة النعيم / ج 2
زينب خاتون عليهاالسلام از لئام اهل كوفه وطغام اهل شام ديد و شنيد .
پس نبايد در مقام كشف و اظهار اين گونه مطالب بر آمد و از كشف وجوه و رؤوس
ايشان اشارهاى كرد از آن كه تذكر و تصوّر مقهوريت و گرفتارى سباياى احمديه خود
روضه خوان و نوحهگر مبكى است ، ديگر احتياج به تصريح ندارد سيّما اخبار ضعافى كه
دلالت بر هتك حرمت ايشان مىنمايد و منافى با عصمت اين خانواده است .
از حميد بن مسلم و ابو خليق شاعر و امثال آنها كه به محضر مختار بن ابو عبيده اقرار
و اذعان نمودند نبايد اعتقاد نمود . و اين گونه اخبار غير از اخبار به كثرت و قلّت عدد
لشكر شقاوت اثر است ، يا عدد جراحات ابدان شهداء ، يا عدد اشخاص اصحاب و اعوان
آن بزرگوار ، يا طول و قصر روز عاشوراء ، يا عدد قتلى از شهداء واعداء اللّه ، يا روز جمعه
و شنبه بودن روز عاشوراء ، يا اختلاف بين قاتلين جناب سيد الشهداء ، وشبهه بين شمر
ضبابى و سنان نخعى و خولى اصبحى .
يعنى : قبول اخبار ضعاف در اينگونه موارد با عدم معارض ضررى ندارد به دين و دنيا .
اما اخبار مراسيل و احاديثى كه منتهى به اهل فسوق و غرض مىشود ، و راجع به
نسوان و دختران حضرت رسول صلىاللهعليهوآله است ، و موجب تزلزل اعتقاد عوام مىشود ،
و معارض هم در مقابل است ، و عقل هم ابا دارد اگر چه بعضى از شنيدن آنها بگريند نبايد
گفت ، يعنى : دروغ گفتن براى جناب سيد الشهداء مانند شراب خوردن است به جهت آن
بزرگوار ، و در راه آن بزرگوار البته در اين عمل دو معصيت است .
در كيفيت مصائبى كه بر سر مطهر آن سرور رسيد
دهم : گردانيدن سر مطهر آن سرور است در كوفه و شام .
نمىدانم چه اسم گذاردند بر اين عمل شنيع ؟ ! و چه جزاء مىخواهند از جد و پدر
و مادر جناب سيد الشهداء عليهالسلام در روز جزاء ؟ !
وَيْلٌ لِمَنْ شُفَعاؤُهُ خُصَمَاؤُه
روح و ريحان نهم (155)
و چگونه بايد لعن نمود بر ابن مرجانه كه لعين اهل آسمان و زمين ، يزيد بن معاويه ، بر
وى لعن و نفرين كرد و گفت : فلَعَنَ اللّهُ ابنَ مرجانة! إذ أقْدَمَ على مثلِ حسين بن فاطمةَ ، لو كنتُ
صاحبَه لما سألَنى خصلةً الا أعطيتُه ولدفعتُ عنه الحتفَ بكلِّ ما استطعتُ ولو بهلاكِ بعضِ وُلدى ،
ولكن قَضى اللّهُ اَمْراً فلم يكُنْ له مَرَدٌ(1) .
حال ملاحظه كن چه قدر ابن مرجانه سخت دل و شقى بود كه بنا بر اخبار صحيحه
رحمى بر عترت طاهره ننمود ، و اظهار ندامت و پشيمانى نكرد ، و به امر او آن رأس شريف
را به كوفه آوردند ، و سه روز به روايت « ارشاد » در كوچهها و بازارهاى كوفه گردانيدند .
و از بيان مرحوم سيد در « لهوف » معلوم است در روز عاشوراء عمر بن سعد آن سر
مطهر را با خولى بن يزيد اصبحى و حميد بن مسلم ازدى روانه كوفه نمود(2) .
و بنا بر قول أبى مخنف در روز عاشوراء آن سر مطهر را بر نيزه زدند ، و عبارت او است :
وعلاه على قناة .
و در مقاتل ديگر بنظر ندارم ، وليكن در كوفه بر نيزه بوده است على التحقيق چنانكه
شيخ فرمود(3) : فَلمّا اصبحَ عبيدُ اللّهِ بن زيادٍ بَعَثَ برأسِ الحسين عليهالسلام فديرَ به فى سُكَكِ الكوفة
كلِّها وَقبائِلِها ، فرُوِىَ عن زيدِ بنِ أرقم انه لمّا مَرَّ بى وهوَ على رُمحٍ وَأنا فى غُرفةٍ لى . . إلى
آخره(4) .
1. ارشاد مفيد 2/122 ، بحار 45/131 ، عوالم : 17/431 ، البداية والنهاية 8/212 .
2. عبارت ابن دمشقى در جواهر المطالب 2/291 چنين است : ثم نصب ابن زياد رأس الحسين بالكوفة
بعد أن طيف به ! ! ثم دعا زحر بن قيس فبعث معه برأس الحسين رضىاللهعنه ورؤوس أصحابه إلى يزيد . وأقام
عمر بن سعد بعد قتل الحسين يومين ثم دخل الكوفة و معه بنات الحسين وأخواته سبايا ومن كان
معهم من النساء والصبيان .
قريب به اين عبارات در مقتل الحسين ابو مخنف : 207 و تاريخ الطبرى 4/351 نيز روايت شده
است .
3. شيخ مفيد در ارشاد 2/117 و شيخ طبرسى در اعلام الورى 1/473 .
4. بقيه روايت چنين است : فلما حذانى سمعته يقرأ : « أَمْ حَسِبْتَ أَنَّ أَصْحَابَ الْكَهْفِ وَالرَّقِيمِ كَانُوا مِنْ
آيَاتِنَا عَجَباً » فقفَّ واللّه شعرى وناديت : رأسك واللّه يابن رسول اللّه أعجب وأعجب . رجوع كنيد به :
ارشاد مفيد 2/117 ، مقتل ابو مخنف : 175 .
(156) جنة النعيم / ج 2
وعجب است از اين مردم دون رذل كه رأس شريف را مىآوردند به نزد امير و رئيس
خودشان ! و مىگويند :
أَوْفِرْ ركابى فضّةً أو ذَهبا
|
إنّى قَتَلْتُ السيِّدَ المُحَجَّبا
|
قَتَلْتُ خَيرَ الناسِ اُمّاً وأبا
|
وَخَيرَهُم إذ يَنْسِبُونَ النَّسَبا(1)
|
معهذا جائزه مىخواهند ! و بس است در بزرگى اين مصيبت عظمى اين ابيات را [كه[
منادى در جوّ هوا ندا كرد :
فجاؤُوا برأسِكَ يابنَ بِنتِ مُحمَّدٍ
|
قَتَلُوا جِهاراً عاندينَ رَسُولا(2) قَتَلُوكَ عَطشاناً ولمّا رقبُوا فى قَتلِكَ التأويلَ وَالتّنزِيلا
وَيُكَبّرونَ بِأن قُتِلتَ وَإنَّما قَتَلُوا بِكَ التّكبيرَ وَالتَّهليلا(3)
|
اجالةً(4) گردانيدن سر آن بزرگوار را در كوچهها و بازارها براى آن بود كه مردم بدانند
آن كس كه مخالفت از امر يزيد عنيد كند سزا و جزاء او اين است ، بلكه از جمله خارجيان
و مارقين در دين خواهد بود ، و در اسلام هيچ سرى را بدين گونه با آن نسبت شريفه
و سيادت منيفه با كمال افتضاح و جسارت نگردانيد ، وليكن هيچ سرى هم در اسلام بين
مسلمانان بدين گونه مظهر كرامات و خارق عادات نگرديد ، و هيچ فرقهاى هم از فرق
اسلاميان مانند اهل كوفه و شام اظهار خبث سريره و شقوت طويّه خودشان را نكردند ،
و در مقام انكار بر نيامدند با آن كه ديدند هُوَ رأسٌ زُهرىُّ قَمرىٌّ أشبهُ الخلقِ برسولِ اللّه صلىاللهعليهوآله
1. شعر سنان است لعنه اللّه خطاب به ابن زياد دعىّ چنانچه در امالى شيخ صدوق : 227 وروضة
الواعظين : 189 نقل شده است . 2. اين مصرع در روضة الواعظين و مناقب « مترملاً بدمائه ترميلا » نقل شده است .
3. روضة الواعظين : 195 ، شعر بنا بر نقل ابن شهر آشوب در مناقب 3/263 از خالد بن معدان است . در
مناقب چهار بيت منقول مىباشد .
4. كذا ، اظهر : عجالةً .
روح و ريحان نهم (157)
ولِحيَتُه كَسوادِ السبج(1) قَدِ انتَصَل(2) بها(3) الخضابُ ، ووَجهُه دارَةُ قَمرٍ طالِعٍ والرّيح(4) تَلعَبُ بِها
يَميناً وَشِمالاً(5) .
و عجب گفته است اين اشعار را :
رأسُ ابنِ بِنْتِ مُحَمَّدٍ وَوَصيِّهِ
|
لِلنّاظِرينَ عَلى قَناةٍ يُرفَعُ
|
وَالمُسلِمُونَ بِمَنظَرٍ وَبِمَسْمَعٍ
|
لا مُنكرٍ مِنهُم وَلا مُتَفَجِّعُ
|
كَحُلَتْ بِمَنظَرِكَ العُيونُ عِمايَةً
|
واَصَمَّ رُزْؤُكَ كُلَّ اُذْنٍ تَسْمَعُ
|
ما رَوضةٌ إلاّ تَمَنَّتْ اَنَّها
|
لَكَ حُفرةٌ(6) وَلِخَطِّ قَبرِكَ مَضْجَعُ أيقَضْتَ أجْفاناً وَكُنتَ لَها كِرى وَأَنَمْتَ عَيْناً لَم يَكُن(7) بِكَ تهجَعُ(8)
|
در مطابقت جسارت كردن يزيد بن معاويه
با عبيداللّه بن زياد به آن رأس مطهر
پس بدان آن چه عبيداللّه بدان رأس مطهر كرد يزيد عنيد هم متابعت نمود و از كردار وى
آموخت از آن جمله : آن سر را به حضور ابن مرجانه آوردند و گذاردند ، چنانكه مرحوم
1. در حاشيه بحار 45/115 آمده : السبج معرب شبه ، و هو حجر أسود شديد السواد براق وله فوائد
طبية ، وكثيراً ما يشبه به الأشياء سواداً كقول الحكيم الطوسى : « شبى چون شبه روى شسته به قير » . .
الى آخر ما قال ، فراجع .
2. در چاپ سنگى : اتصل . متن را موافق نقل بحار آورديم . وفى حاشيته : النصل والانتصال : فهو
خروج اللحية من الخضاب ومنه لحية ناصل .
3. در بحار : منها .
4. در بحار : الرمح .
5. بحارالانوار 45/115 ، عوالم : 17/372 ، مستدرك السفينة 4/5 .
6. در مناقب : منزل .
7. در مناقب : تكن .
8. اشعار از دعبل خزاعى است و مروى در مناقب ابن شهر آشوب 3/270 ، مثير الاحزان : 85 .
(158) جنة النعيم / ج 2
سيد بن طاوس فرمود : وجِىءَ بِرَأسِ الحُسينِ عليهالسلام فَوُضِعَ بَيْنَ يَدَيْه(1) .
ويزيد هم حكم نمود آن سر مطهر را در طبقى برابرش گذاردند ، و عبارت خبر است :
و وُضِعَ رأسُ الحُسين عليهالسلام على طَبَقٍ مِن ذَهَبٍ وَهُو يَقولُ : كيفَ رأيتَ يا حُسين(2) ؟
از آن جمله عبيداللّه بن زياد در زمان ورود آن سر مطهّر غذا مىخورد ، چنانكه على بن
الحسين عليهماالسلام فرمود . . و خبر طولانى است .
و يزيد هم به روايت « عيون اخبار الرضا »(3) غذا مىخورد ، و عبارت خبر است : لمّا حُملَ
رأسُ الحسين عليهالسلام إلى الشامِ أمَرَ يَزيد ـ لعنهُ اللّه ـ فَوُضِعَ ، وَنُصِبَ عليه مائِدَةٌ ، فأَقبلَ هُوَ وَاصحابُه
يأكُلونَ وَيَشرَبُون الفُقّاع(4) .
از آن جمله عبيداللّه بن زياد به چوب اشاره به چشم و دماغ و دهان آن بزرگوار
مىنمود ، و عبارت خبر در « بحار الانوار »(5) است : يَضرِبُ بقَضِيبهِ اَنفَ الحسينِ عليهالسلام وَعَينَيْه
وَيَطْعَنُ فى فَمِه !!
و در كتاب « لهوف » است : هُوَ يَضْرِبُ بالقَضيب ثَناياه(6) !
و يزيد هم ـ به روايت مشهور صحيح ـ چوب خيزران خواست و جسارت كرد ،
1. لهوف : 93 .
2. بحارالانوار 45/128 ، عوالم : 17/428 .
3. عيون اخبار الرضا عليهالسلام 1/25 ح 50 ، وسائل الشيعة 25/363 ح 32133 .
4. ادامه روايت چنين است ( در عيون و وسائل ) : « فلما فرغوا أمر بالرأس فوضع طست تحت سريره
و بسط عليه رقعة الشطرنج وجلس يزيد ـ عليه اللعنة ـ يلعب بالشطرنج ويذكر الحسين وأباه وجده
(ص) ويستهزئ بذكرهم ، فمتى قمر صاحبه تناول الفقاع فشربه ثلاث مرات ، ثم صب فضلته ما يلى
الطست من الأرض . فمن كان من شيعتنا فليتورع شرب الفقاع واللعب بالشطرنج ، و من نظر إلى الفقاع
[و] إلى الشطرنج فليذكر الحسين عليهالسلام وليلعن يزيد و آل زياد يمحواللّه عزوجل بذلك ذنوبه ولو كانت
بعدد النجوم » .
5. بحارالانوار 45/118 ، مثير الاحزان : 72 .
6. عبارت را در لهوف نيافتم ولى در ارشاد شيخ مفيد 2/114 و الخرائج والجرائح 2/581 و مثير
الاحزان : 79 و بحار 45/116 وجز آنها منقول است .
روح و ريحان نهم (159)
(160) جن(158) جنة النعيم / ج 2

(159)
و عبارت خبر است : ثُمَّ دعا يزيدُ بِقَضيبِ خَيزران فجَعَلَ يَنْكُتُ بِهِ ثَنايَا الْحُسَين عليهالسلام (1) !
و زينب خاتون عليهاالسلام در نظم و نثر مقالاتش فرموده است :
حَتّى دَنا بَدرُ الدُّجى رأسَ الامامِ المُرْتَجى
|
بَيْنَ يدَىْ شرِّ الورى ذاكَ الّلعينُ القَاتِلُ
|
يَظِلُّ فى بَنانِهِ قَضيبَ خَيْزَرانِهِ
|
يَنْكُتُ فى أسنانِهِ قُطِّعَتِ الاَنَامِلُ(2)
|
و در خطبهاش فرمود : ثُمّ تَقُول غَيرَ مُتآثِمٍ وَلا مُستَعظِمٍ :
وَأهَلُّوا واستَهَلُّوا فَرَحاً
|
ثُمَّ قالُوا يا يَزيدُ لا تَشَلْ
|
منتحياً على ثَنايا أبى عبداللّه عليهالسلام سَيّد شبابِ أهلِ الجنَّة تَنكُتُها بِمحضرتك وَكيفَ لا تَقُول . .
إلى آخره(3) .
از آن جمله در محضر عبيداللّه بن زياد ، زيد بن ارقم و جمعى او را از اين جسارت
فاضحه واضحه منع نمودند ، و زيد بن ارقم گفت : اِرفَعْ قَضيبك عن هاتَينِ الشَّفتين ، فَواللّهِ الَّذى
لا إله الاّ هُو ! لَقَد رأيتُ شَفَتَىْ رَسولِ اللّه صلىاللهعليهوآله عَلَيهِما ما لا أُحصِيه يُقبِّلهما ، ثمَّ انْتَحَب باكياً(4) .
آن گاه حديث محبت و مهر بانى پيغمبر صلىاللهعليهوآله را به آن جناب و حضرت امام حسن عليهالسلام
ذكر نمود ، يزيد هم چون به چوب خيزران بدان لب و دندان اشاره كرد ، ابو بردُه اسلمى
گفت : وَيْحك يا يزيدُ ! اَتَنْكُتُ بِقَضيبك ثغرَ الحسين بن فاطمة ؟ ! أشهدُ لقد رأيتُ النبىّ صلىاللهعليهوآله
يرشفُ ثَناياهُ وثَنايا أخيه الحسنِ عليهماالسلام ، ويقول : « انتُما سيدَىْ شبابِ اهلِ الجنّةِ ، فَقَتلَ اللّهُ قاتلَكُما
وأعدَّ له جهنّمَ وساءتْ مَصيراً »(5) .
از آن جمله به روايت أبى مخنف(6) كه از شعبى روايت كرده : در بازار صرّافهاى كوفه به
1. لهوف : 104 .
2. بحارالانوار 45/288 ، عوالم : 17/585 .
3. شرح الاخبار قاضى نعمان 3/252 ، بحارالانوار 45/134 .
4. ارشاد مفيد 2/114 ، امالى شيخ طوسى : 253 .
5. بحار 45/133 ، تاريخ طبرى 4/356 ، مقتل الحسين ، ابو مخنف : 220 .
6. مناقب ابن شهر آشوب 3/218 ، به نقل از ابو مخنف از شعبى ، مدينة المعاجز 4/115 ح 1123 ،
بحار 45/304 .
(160) جنة النعيم / ج 2
أمر عبيداللّه آن سر را آويختند و سوره كهف خواند ، و عبارت اوست : انه صُلب رأس
الحسين عليهالسلام بالصَّيارفِ فى الكوفة فتَنَحْنَحَ الرأسُ وقرأَ سورةَ الكهف إلى قوله : « إِنَّهمْ فِتْيَةٌ آمَنُوا
بِرَبِّهِمْ وَزِدْنَاهُمْ هُدىً »(1) فلم يَزِدْهُم الاّ ضلالاً .
و يزيد عنيد هم حكم نمود در شام آويختند آن رأس مطهّر را ، و [رأس مطهر] فرمود :
« لا قوّة الاّ باللّه »(2) .
و به روايت « خرائج و جرائح » در شام آن رأس مطهّر فرمود به آن كسى كه اين آيه كريمه
را خواند : « أَنَّ أَصْحَابَ الْكَهْفِ وَالرَّقِيمِ كَانُوا مِنْ آيَاتِنَا عَجَباً »(3) : حكايت حمل و قتل من
عجيبتر است از اصحاب كهف و رقيم .
و به روايت صاحب « مناقب » آن سر انور را به در قصر يزيد آويختند ، و عبارت اوست :
اِنَّ يزيد ـ لَعنه اللّهُ! ـ أمَر بأن يُصلبَ الرأسُ على بابِ داره(4) .
و در آخر اين حديث است : هند دختر عبداللّه بن عامر بن كريز كه سابق در حباله
جناب سيد مظلومان بود پرده برداشت و فرياد كرد : يا يزيد ! أرأسُ ابنِ فاطمةَ مصلوبٌ على
فَناءِ بابى(5) ؟ !
خلاصه از اين گونه اخبار بسيار است كه آن رأس شريف مدتى مصلوب بود در شهر
شام ، با آن كه أبى مخنف نقل كرده است : لمّا اُدخِلَ بالرأس على يزيدَ كان للرأس طيبٌ قد فاحَ
على كلِّ طيب(6) .
و در كتاب « قرة العين فى قتل الحسين عليهالسلام » يكى از فضلاى عامّه نوشته است : نورى
شبيه به عمود صبح از سر مبارك آن جناب ساطع بود ، علاوه از بوى خوشى كه استشمام
1. كهف : 13 .
2. بحار 45/304 .
3. كهف : 9 .
4. به نقل از مناقب در بحار الانوار 45/142 .
5. بحارالانوار 45/143 .
6. مناقب ابن شهر آشوب 3/218 به نقل از ابو مخنف ، مدينة المعاجز 4/116 ح 1126 .
روح و ريحان نهم (161)
مىشد كه هر مخالف و مؤالف مشاهده مىنمود ، اما :
بر دل و جان ابو جهل عنود
|
هيچ سود از گفته احمد نبود
|
« ثُمَّ قَسَتْ قُلُوبُكُمْ مِنْ بَعْدِ ذلِكَ فَهِىَ كَالْحِجَارَةِ أَوْ أَشَدُّ قَسْوَةً »(1) .
دستشان كج پايشان كج چشم كج
|
مهرشان كج صلحشان كج خشم كج
|
هر قدر كرامات و تلاوت سور و آيات از آن رأس مطهر مىشنيدند بر قساوت قلب
ايشان افزوده مىشد ، « وَلاَ يَزِيدُ الظَّالِمِينَ إِلاَّ خَسَاراً »(2) .
و از نتيجه عمل عبيداللّه بن زياد و يزيد عنيد دندان شريف آن بزرگوار در مرتبه سوم ـ
بنا بر نقل بلاذرى(3) در « تاريخش » ـ كوبيده شد به چوب مروان بن حكم در مدينه طيبه ،
و اين اشعار از اوست :
يا حبَّذا بردُك فى اليَدينِ
|
ولونُك الاحمرُ فى الخَدَّينِ
|
كأنّه باتَ بِمَسجدَيْنِ(4)
|
شَفَيتُ منك النَّفسَ يا حُسيْنِ
|
اقوال عديده در مدفن رأس شريف
جناب خامس آل عبا و قول حق
و از اين نقل معلوم مىشود آن رأس مطهّر را به مدينه طيبه بردند وليكن در « كامل
الزياره »(5) منقول است كه : حضرت صادق عليهالسلام فرمودند : چون آن سر را عبيداللّه بن زياد به
1. بقره : 74 .
2. اسراء : 82 ، در متن « وما يزيدهم » آمده كه خلط بين آيه فوق و آيه 41 همين سوره است : « وَمَا
يَزِيدُهُمْ إِلاَّ نُفُوراً » .
3. رجوع كنيد به : مثير الاحزان : 75 به نقل از تاريخ بلاذرى ، بحارالانوار 45/124 ، لواعج الاشجان :
248 .
4. كلمه در متن ناخواناست ، مطابق مثيرالاحزان و بحار نقل شد ، در حاشيه بحار چنين آمده : المسجد
ـ كمكرم و معظم ـ : الأحمر من الثياب أو هو المصبوغ بالزعفران ، و كمبرد : ما يلى الجسد من الثياب .
5. كامل الزيارات : 36 ، بحارالانوار 45/178 .
(162) جنة النعيم / ج 2
شام فرستاد باز يزيد به كوفه فرستاد ، آن ملعون عنيد گفت : أخْرِجوه عنّا حتى لا يَفتَتِنَ به
أهلُها ، يعنى : بيرون كنيد اين سر مطهّر را تا در ميان مردم فتنه نشود .
پس در جوار اميرمؤمنان عليهالسلام مدفون شد .
و كلينى در « كافى »(1) و شيخ طوسى در « تهذيب »(2) همين طور فرمودهاند(3) .
و صدوق طاب ثراه فرمود : و اعتقادُنا ان أُلْحِقَ الرأسُ بالجسدِ ، يعنى : اعتقاد ما آن است
كه سر به بدن ملحق شد(4) .
و از اين دو قسم خارج نيست ، بلكه در جوار اميرالمؤمنين عليهالسلام بودن همان مصرع و
مضجع شريف آن بزرگوار است ؛ از آن كه اجساد شريفه ايشان يكى است و متحدند و هر
كجا هستند با هماند و از يكديگر جدا نيستند ، سلام اللّه عليهم !
و اقوال ديگر از عامه و خاصه برابرى با اين دو قول نمىكند ، و حق همان است كه
صدوق طاب ثراه و جمعى از قدماء علماء فرمودند .
و آورنده آن رأس مطهر نيز غير معيّن است : قولى هست حضرت رسول عليهالسلام يا جبرئيل
بردند آن سر مطهر را ملحق نمودند ، و قولى است به كوفه فرستادند به ميل
خاطرخودشان ، و قولى است يكى از غلامان و دوستان اهل بيت عصمت آورد و ملحق
نمود ، و قولى است حضرت على بن الحسين عليهماالسلام با خود آورد و به بدن شريف ملحق
فرمود .
1. كافى 4/571 باب موضع رأس الحسين عليهالسلام .
2. تهذيب الاحكام 6/34 باب فضل الكوفة (10) ح 15 .
3. ظاهر عبارت آن است كه همين حديث را فرمودهاند ولى مراد مصنف آن است كه همين مطلب را
فرمودهاند يعنى رواياتى كه دلالت مىكند رأس مبارك حضرت در نزد اميرمؤمنان عليهالسلام دفن گشته
است . عبارت مرحوم مجلسى پس از نقل خبر فوق چنين است : أقول : قد روى غير ذلك من الاخبار
فى الكافى والتهذيب تدلّ على كون رأسه عليهالسلام مدفوناً عند قبر والده صلى اللّه عليهما ، واللّه يعلم .
4. به بعضى از اقوال در حاشيه مقتل الحسين ، ابو مخنف : 233 رجوع شود .
روح و ريحان نهم (163)
و مرحوم مجلسى فرمود(1) : مشهور آن است اهل بيت در روز اربعين سرها را به ابدان
مطهّره ملحق نمودند و ديگر آن رأس مطهر به مصر يا باب الفراديس شام يا در مدينه
نبويه صلىاللهعليهوآله يا در خزانه بنى اميه بوده است خبرى موثق و صحيح مىخواهد ، و اگر هم به
مدينه طيبه بردهاند باز به بدن شريف ملحق گرديد و جز آن نيست .
خلاصه بنا بر اين مصائب موجزه كه دانسته شد احدى از آحاد و افراد بشر بدين گونه
مبتلا و مقتول نگشت ، پس احدى را جز آن بزرگوار نتوان مظلوم خواند ، يعنى : فرد كامل
در مظلوميت جناب امام حسين عليهالسلام است ، و از اين جهت در كلام مجيد بدين وصف
موصوف گرديد .
بلى حضرت رسول صلىاللهعليهوآله فرمودند : « ما أُوذِىَ نَبِىٌّ مِثلَ ما أُوذيتُ »(2) مخصوص به
حضرات انبياء عليهمالسلام است ، يعنى : « در سلسله انبياء مانند من كسى اذيّت نديد » .
و شايد يك جهت آن قتل و ظلم به فرزند اوست ، و حضرت ولايت مآب عليهالسلام فرمودند :
« لقد ظُلمتُ بِعددِ المَدَرِ والوَبَرِ »(3) يعنى : « من مظلوم شدم به عدد سنگها و موهاى بدنها » .
و أيضاً فرمود : « من از كوچكى مظلوم بودهام تاكنون »(4) .
و مراد از مظلوميت شاه ولايت عليهالسلام آن غصب حق و ظلامه كثيره ديگر است .
1. بحارالانوار 45/144 ، نيز بنگريد به : عوالم : 17/452 ، لواعج الاشجان : 249 .
2. مناقب آل ابى طالب ( ابن شهر آشوب ) 30/42 ، بحارالانوار 39/56 ، مستدرك سفينة البحار
1/102 .
3. الغارات 2/488 ، مناقب ابن شهر آشوب 1/382 ، و در آن عبارت چنين است : « لقد ظلمت عدد
المدر والمطر والوبر » ، و سپس از روايت كثير بن اليمان نقل كرده كه فقره « وما لا يحصى » را اضافه
دارد ، الصراط المستقيم 3/41 و150 ، الاربعين ، شيرازى : 176 ، بحار 28/373 و29/629
و41/51 و109/46 . تتمه آن در بعضى از روايات چنين نقل شده : فقال له : « ويحك ، وأنا واللّه
مظلوم ، هات فلندع على من ظلمنا » . رجوع كنيد به : بحار 34/337 ، مستدرك سفينة البحار نمازى
7/27 .
4. در روايت احتجاج 1/279 از حضرت چنين نقل شده : « إنى كنت لم أزل مظلوماً مستأثراً على
حقى » ،و نيز : بحارالانوار 29/417 .
(164) جنة النعيم / ج 2
اما مظلوميّت سيد مظلومان عليهالسلام از زمان رحلت جدّ بزرگوارش با ناملايمات وارده از
ابناء زمان بود تا زمان شهادت علاوه از آنها كه سائرين نداشتند اين گونه قتل و بلا بود كه بر
آن جناب رسيد ، پس هر آن كس را خداوند مظلوم خواهد بايد در نوع بشر منحصر باشد
و جز وى كسى را مظلوم خواندن نشايد .
و بنا بر بعضى تفاسير اهل البيت(1) ذبح عظيم در آيه كريمه جناب سيد الشهداء عليهالسلام
است كه فداء براى حضرت اسماعيل ذبيح اللّه شد ، و اگر قائلى گويد : حضرت اسماعيل
ذبح نگرديد و مقتول نگشت چگونه بدين لقب مفتخر گشت ؟ گويا براى تهيّؤ ذبح شدن در
راه خدا به جهت ذبح عظيم كه ذبيح اللّه حقيقى است مجازاً افتخار يافت و بدين لقب ملقب
گرديد ، و الاّ در هر عالمى اين لقب مانند « ثار اللّه » و « قتيل اللّه » مخصوص به حضرت
خامس آل عبا عليهالسلام بود ، و هر يك از انبياء كه مهيّا براى اين مقام شدند آن جناب خود را
فداء نمود تا اختصاص مقام معلوم وى مرفوع نشود و به عهد قديم خويش در مِناى كربلاء
وفا كند .
و آن چه در روز نخست خواست در يوم موعود كه عمل است تنيجز نمايد و در روز
جزاء به مفاد : « انّ لك فى الجنة درجةً مغشاةً من نورِ اللّه لن تَنالَها إلاّ بالشَّهادة »(2) ، وعده
معهوده خود را بخواهد .
پس خلاصه مضمون بلاغت مشحون « لَن تَنَالُوا البِّرَّ حَتَّى تُنْفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ »(3) ، از روى
حق و صدق از آن سيد معصوم مظلوم ، معلوم گرديد ، و اگر چنين كسى در هر يك از ازمنه
سالفه به لقب ذبيح اللّه يا قتيل اللّه اختصاص داشته باشد استبعادى ندارد و اگر ذبح عظيم
خوانده شود بنابر نصوص كثيره شايد و حزن حضرت ابراهيم خليل عليهالسلام در نظر كردن به
نجوم و اطلاع به شهادت آن بزرگوار نيز برهانى ديگر است ، كما قال اللّه تعالى : « فَنَظَرَ نَظْرَةً
1. تفسير البرهان 4/30 ، مجمع البحرين 2/83 ماده ( ذبح ) .
2. ينابيع المودة 3/54 بدون عبارت « مغشاة من نور اللّه » .
3. آل عمران : 92 .
روح و ريحان نهم (165)
فِى النُّجُومِ * فَقَالَ إِنِّى سَقِيمٌ »(1) .
و اخبار هر يك از پيغمبران و گريه و اندوه ايشان و تشرف به آن تربت مباركه بيانى
مفصّل مىخواهد(2) .(3)
در اينكه جناب سيد الشهدا عليهالسلام خون خدا باشد ضررى ندارد
عجالةً خوب است مطلبى كه در آغاز اين عنوان اشاره نمودم انجام دهم .
علاوه از آن چه در معنى ثار اللّه بسط دادم پس بنابرآن معنى كه « ثائر » همان ثار باشد
يعنى : جناب سيد الشهداء عليهالسلام را خون خدا بخوانيم بدون اينكه خدا خونخواه باشد يا خود
آن بزرگوار ، آيا معنى ديگر جائز است گفته شود كه مناسبتى داشته باشد ؟
آن چه به فهم قاصر مىرسد و در ذهن حاضر دارد آن است كه : خداوند متعال براى
تشريف و تكريم بعضى از مخلوق ذى شان را به خود نسبت مىدهد ، نظير آن تشبيه معقول
به محسوس است براى تفهيم افهام و اذهان بندگان يعنى : هر عضوى از اعضاء انسانيه را
بنا بر ظهور و بروز صفت خاصه اضافه و انتساب به خود فرموده .
مثلاً ظهور سلطنت و استيلاء سلطان بر سرير و تخت است ، و خداوند سبحان كه
سلطان السلاطين است و منزّه از جهت و زمان و مكان ، عرش عظيم را كه اعظم اجرام
و اجسام است و محيط بر تمام مخلوقات از مجرّدات و ماديات آن را عرش خود خوانده ،
و اظهار استيلاء و استواء خود را كه همان ظهور قدرت است بر آن فرموده كه : « الرَّحْمنُ
عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوَى »(4) .
1. صافات : 88 ـ 89 .
2. بطور نمونه رجوع كنيد به : كامل الزيارات : 170 ح 220 ، بحار 45/208 ـ 209 ، مستدرك الوسائل
10/314 ، عوالم : 17/463 .
3. فاستمع ماذا يقول العندليب حيث يروى من أحاديث الحبيب
أى الاحقر الكليل . ( حاشيه مؤلف رحمهالله بدون مشخص كردن مكان پانوشت ) .
4. طه : 5 .
(166) جنة النعيم / ج 2
يا آن كه جنّات ثمانيه را بر حسب وفور نعمت و ظهور رحمت و خلود لازم واُبُود دائم
خانه جاويدان خود خوانده كه : « اِنّها دارى واِنّها جَنّتى » .
يا آن كه سكنه عالم علويه را مانند مقربين حضور و ملتزمين خلوت خاصّه سلطانيه
و رسالت و سفارتشان هر يك را بر حسب مقام و شأن سفراء و رسل خود خوانده ؛ از آن كه
ملائكه از « الوكة » است و « الوكة » به معنى رسالت و پيغام بردن است(1) .
و يا آن كه مساجد را عموماً و خانه كعبه را خصوصاً به جهت ظهور ستايش و مراسم
بندگى و نيايش خانه معموره خويش خوانده .
يا آن كه حجر الأسود را به ملاحظه استلام و تقبيل حاجّ مانند بوسيدن دستهاى بزرگان
و پادشاهان « يمين اللّه » خوانده .
يا آن كه ناقه صالح را بواسطه عظمت جثه و انحصار خلقتش در افراد جنس بهائم و
وحوش و ايجادش بدون ماده مانند عالم امر « ناقة اللّه » خوانده .
و يا آن كه از سنخ روحانيات روح مخلوق منفوخ در هيكل حضرت آدم را « وَنَفَخْتُ
فِيهِ مِن رُّوحِى »(2) خوانده .
يا آن كه حضرت عيسى بن مريم را بر حسب تجرّدش از علائق عوالم ماديه حسيه
و تهذيبش از تكوّن نطفه منويه اصليه و ارجاعش به عالم ملكوتيه كه مقام اصلى اوّلى وى
بوده « روح اللّه » خوانده .
و يا آن كه انبياء عظام ديگر را كه در زيارات نسبت به خداوند مىدهند مانند « صفى
اللّه » و « نجىّ اللّه » و « خليل اللّه » و « ذبيح اللّه » و « كليم اللّه » و « روح اللّه » و « حبيب اللّه » به
1. جوهرى در صحاح 4/1611 ماده ( ملك ) مىگويد : والملك من الملائكة واحد و جمع . قال
الكسائى : أصله مألك بتقديم الهمزة ، من الألوك ، وهى الرسالة ، ثم قلبت وقدمت اللام فقيل : ملأك . . .
ثم تركت همزته لكثرة الاستعمال فقيل : ملك ، فلما جمعوه ردّوها إليه فقالوا : ملائكة وملائك أيضاً .
و نيز بنگريد به : النهاية فى غريب الحديث ، ابن اثير 4/359 .
2. حجر : 29 .
روح و ريحان نهم (167)
جهت ظهور و بروز صفات خاصه و اوصاف مخصوصهاى است كه به تأييد و تسديد حق
تبارك وتعالى در زمان بعثت و رسالتشان از ايشان هويدا و پيدا گرديد ، و به جهت آن است
كه ما رعايا بدانيم هر يك از پيغمبران و برگزيدگان از بندگان هر چه داشتهاند و نفوس
قدسيه و ذوات مقدسه ايشان به طريق استقلال نبوده است ، بلكه همگى مرتبط و متفرع بر
اراده الهيّه و مشيت حقّانيه و قدرت حقه بوده .
در معانى عبارات زيارات و القاب امام عليهالسلام وجواز آنها
پس چنانكه پادشاه ظاهرى مجازى بر حسب بعد و قرب و اختلاف مراتب فرزندان
و نزديكان و رجال دولتش از اركان و اعيان يكى را چشم و يكى را زبان و يكى را گوش
و يكى را دست و يكى را جگر و يكى را دل و يكى را سر و يكى را پاى و يكى را عقل و
نفس و روح و يكى را قوّت بازى و يكى را شمشير يا عصاى دست خود مىخواند ، همين
طور براى كامليت و تماميتى كه در انسان اشرف كامل ولىّ اللّه اعظم امام همام از ملكات
الهيه حاصل است ، و جامعيتى كه از عالم كبير از بسائط و مركبات مجردات ماديات دارد ،
مانند بحر خضم اعظم كه مظهر و مرآت تمام انجم فلكيه و كواكب سماويه است تمام
اعضاء و اجزاء وجوديه وى را از ظاهر و باطن خداوند مهربان اضافه به خود فرمود
و نسبت به خود داد .
مثلاً انسان كامل « عين اللّه الناظرة » است براى آن كه از جانب حق تعالى ديدهبان
و بيناى به حال بندگان است مانند چشم ظاهرى انسانى كه ديدهبان قلب است .
و چون معنى ولايت احاطه كليه است بر تمام خلق و رعيت ، بناءً على ذلك امام عليهالسلام را
بايد در دنيا بيناى به امور اخرويه كه از مخلوقات موجوده است بدانيم تا كمال نظر
و بصارت « عين اللّه الناظره » معلوم شود ، و بايد غشاوه و حجابى در نظر مهر انورش از
مشاهده عوالم امكانيه از علويه و سفليه نباشد والاّ اين نسبت و اضافت را لياقت ندارد .
(168) جنة النعيم / ج 2
و همين قسم است معنى « اذن اللّه الواعيه »(1) يعنى : گوش خدا كه نگاهدارنده است ،
و مراد از آن امتثال امر و حكم و فرمان حضرت يزدان است و مقصود از شنيدن و گوش
كردن بنده اطاعت امر و نهى مولى است و آن به طريق اوفى در « ولى اللّه » بوده است .
و معنى « يَدُ اللّهَ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ »(2) بر حسب قوت و قدرت است ، يعنى : توانائى خدائى از
آن هيكل بشرى جسمانى ظاهر است .
و معنى « لسان اللّه » چون زبان كه ترجمان قلب است و از مكنونات و مطويات غيبيه
قلبيه خبر مىدهد انسان كامل هم از مغيبات و مخفيات عوالم ثلاثه كه ملك و ملكوت
و جبروت است با لسان حلو و لهجه صدق و سلامت منطق بدون كلالت اخبار مىفرمايد
و عجزى ندارد .
و معنى « نفس اللّه » آن تحريك و تدبير اوست به هيولى و هيكل تمام عالم مانند تحريك
و تدبير نفس با بدن .
و معنى « جنب اللّهِ المكين » آن قرب معنوى اوست به حضرت خداوندى كه منزه از حد
و جهت و جانب است .
و معنى « وجه اللّه المضى » آن توجه كلى اوست ظاهراً و باطناً روحاً و بدناً ، لساناً
و قلباً ، قولاً و عملاً به سوى حق حى قادر توانا كه گويا اعضاء بدنيه ظاهريه و قواى
و مشاعر باطنيه معنويه بالكليه به مثابه وجهاند ، و هميشه به مبدأ متوجهاند .
پس هر آن كس چنين است روى خداست و بر ماست به سوى آن روى به مفاد : « مَنْ
قَصَدَهُ تَوَجَّهَ بِكُمْ »(3) متوجه شويم و روى عجز و نياز به عتبه وى گذاريم .
1. برگرفته از آيه شريفه « وَتَعِيَهَا أُذُنٌ وَاعِيَةٌ » (سوره حاقه : 12) . در روايات زيادى وارد شده كه
اميرمؤمنان عليهالسلام « اذن اللّه الواعية » است ، رجوع كنيد به : مناقب اميرالمؤمنين عليهالسلام ، كوفى : 158 ح
94 ، بحار 35/330 ح 11 .
2. فتح : 10 .
3. مضمونى است از زيارت جامعه اهل بيت عليهمالسلام . رجوع كنيد به : من لا يحضره الفقيه 2/615 ، تهذيب
6/99 ، مستدرك 10/423 .
روح و ريحان نهم (169)
و معنى « قلب اللّه » آن احاطه تامه و رسيدگى كلى اوست به اجزاء و اعضاء و قوى
و اصول و فروع ما فى الكون به مانند قلب محيط متصرف كه مالك ازمّه قواى انسان است
كه « إذا صَلُحَتْ صَلُحَ الْجَسَدُ » و انقلاب او موجب انقلاب احوال رعاياى مملكت بدن
و تعطيل امور عمال آن است .
و همين طريق است معنى « ثار اللّه » ، چون اطباء يكى از معنى نفس را خون دانستهاند
آن را متولد از جگر مىدانند ، بلكه گفتهاند : جگر مقسّم غذا و خون است و دل هم از جگر
به رابطه و واسطه عرقى تغذيه مىكند با آن كه يكى از اركان ثلاثه بدن است .
پس بر حسب حسّ و يقين نفس انسانى كه منتزع و منفجر از محلّ قوت طبيعى است
خون است ، و اگر خون بر خلاف عادت معموله از بدن دفع شود رشته حيات انسان منقطع
است ، پس عالم امكان را به منزله بدن بدان كه حيات و بقاى وى به واسطه آن خون طاهر
مطهر است و در جزء جزء وى از آن خون پاك بهره و نصيبى است كه اگر در جزئى از اجزاء
عالم از آن خون لطيف آنى نباشد مفلوج(1) و معطل خواهد بود .
بناءً على هذا عرض مىكنم : جناب خامس آل عباء عليه آلاف التحية و الثناء علاوه از
اينكه « وجه اللّه » و « عين اللّه » و « لسان اللّه » و « اذن اللّه » و « يد اللّه » و « نفس اللّه » و « جنب
اللّه » و « روح اللّه » و « قلب اللّه » است ، « ثار اللّه » و « دم اللّه » است .
ايضاً از آن كه بعد از شهادت آن شهيد در راه خدا اركان عالم بالكليّه منزعج و متضعضع
گرديد و از اعلى عليين تا تخوم ارضين از خروج آن ثار اللّه منكدر و منكسر شدند حتى
بهشت از مسرّت خود بِهِشت ، و با جهنم هزاران حزن و غم منضم گرديد .
در انقلاب عالم امكان براى شهادت سيد مظلومان عليهالسلام است
و مضمون حديث « بُنِىَ الوجودُ على الاسمِ الاعظم ، فاِذا حُرِّكَ حُرِّكَ جميعُ العالمِ »(2) مبرهن
1. در چاپ سنگى : مفلوح .
2. در مجامع حديثى يافت نشد .
(170) جنة النعيم / ج 2
شد و رشته حيات امكان گسسته گشت و فرشتگان از عبادتشان بايستادند ، آفتاب با
رخساره تيره چون زن داغدار گيسوى پريشان كرد ، و بر عذار ماه كلف پديدار گرديد
و ستارگان در اقطار آسمان متفرق و پريشان شدند و براى كسوف آن نيّر اعظم روز
جانسوز عاشورا را ليل مظلم پنداشتند ، وحشيان صحرا به اطراف زمين رميدند ، و مرغان
هوا از آشيانها پريدند ، نوع بشر فرياد وافضيحتاه ! و واخجلتاه ! برآوردند و طايفه جن
بساط سوگوارى گستردند ، پيغمبر در حظيره قدس اقامه تعزيت كرد و جبرئيل در سدرة
المنتهى لواى عزا افراشت ساره و آسيه ، مريم و خديجه فاطمه مرضيه را تسليه دادند ،
خون دل زمين به جوشش آمد ، از ديدگان آسمان خون باريد ، رخساره عالم گلگون شد ،
وخطّه خاك درياى خون ، هر گياه و درخت و هر كلوخ و سنگ سخت كه از بيت المقدس
و مدينه نبويه صلىاللهعليهوآله برداشتند خون تازه يافتند ، دامن شفق سرخ ، و چهره افق زرد شد ،
زندگان در انتظار نفخ صور بودند و مردگان گمان قيامت يوم النشور نمودند ، ملكى عظيم
الشأن در بحر اعظم بىپايان نداء « ألبِسوا اثوابَ الاَحْزَانِ » برآورد ، و ماهيان دريا را از اين
مصيبت عظمى اخبار كردند ، جغد در ويرانه مأوى گرفت ، و پرستوك فاتحه ماتم خواند .
حال بنگر از پيكر اين عالم اين همه خون چرا آمد و چگونه اين تن ناتوان گشت و از پا
درآمد ؟ !
پس مىگوئيم : هر وقت از مدد قوه غضبيّه خون بدن انسانيه به فوران و هيجان آيد آثار
غضب كه علامت آن سرخى رخسار است پديدار شود(1) .
و همين قسم است قهر و غضب منتقم قهار هر وقت ظاهر شود به صورت و كسوه حمره
1. و در حديث مفصل امام رضا عليهالسلام در روز اول محرم به ريان بن شبيب مىخوانيم : « يا بن شبيب ! لقد
حدثنى ابى ، عن ابيه ، عن جده عليهالسلام أنه لمّا قتل الحسين صلوات اللّه عليه مطرت السماء دماً وتراباً
أحمر » . رجوع كنيد به : امالى شيخ صدوق : 192 ، و در حديث نضره عبديه چنانچه در دلائل النبوة
6/471 ( چاپ بيروت ) آمده مىگويد : لما قتل الحسين بن على مطرت السماء دماً فأصبحت وكل
شىء ملآن دماً . نيز رجوع كنيد به : شرح الاخبار 3/166 ح 1102 و قبل و بعد آن ، ثقات ابن حبان
5/487 ، تاريخ مدينة دمشق 14/227 .
روح و ريحان نهم (171)
است چنانكه آيت رحمتش به رنگ خضرت و بياض است تا بندگان آيت و نشان قهر
و رحمتش را بشناسند و بدانند . اكنون شهادت جناب امام حسين عليهالسلام سبب از براى قهر
و غضب حق شد و آثار غضبش را در برّ و بحر عالم امكان همان به رنگ حمره و انقلاب
بعضى از ماديات است به خون .
و در حديث است : « شهيد آغشته به خون ، فرداى قيامت با همان جامه خونين
و رنگين برخيزد تا حضرت احديت بر قاتل وى غضب فرمايد ، و در مقام دادخواهى
برآيد » .
پس خون اگر نبود غضب نباشد ، خون سبب است از براى ظهور غضب و همچنين
آيات ديگر الهيّه كه بدين لون متلّون مىشوند غالباً بر اين سمت و علامتند .
عجالةً عرض اين بنده آن است : جناب خامس آل عبا اگر چه خود مظهر غضب نبود ،
اما شهادت و ريختن خون گلويش سبب از براى قهر و غضب خداوندى گشت كه مردمان
دانستند اينگونه آثار غضب براى شهادت وى مهيّا و مترتّب است .
و از اين جهت براى انتقام ريختن خون آن مظلوم فرمود : « وَمَن قُتِلَ مُظْلُوماً فَقَدْ جَعَلْنَا
لِوَلِيِّهِ سُلْطَاناً فَلا يُسْرِف فِى الْقَتْلِ إِنَّهُ كَانَ مَنصُوراً »(1) .
پس توان گفت : وضع عالم رجعت غرّاء براى مطالبه دم و براى سلطنتپادشاهى آن
بزرگوار است ، و توان گفت اين آثار غضب باقى است تا وقتى كه خدايش خونش را طلب
كند .
خلاصه در احاديث اهل البيت عليهمالسلام مرويست : « قصرى كه در بهشت براى جناب سيد
الشهداء ارواحنا له الفداء مقرر شده است به رنگ ياقوت احمر سرخ است و قبهاى كه در
رجعت از براى آن بزرگوار زده مىشود از ياقوت سرخ است » .
و معروف است : ميل قلبى آن جناب هم به جامه سرخ بوده براى آن كه با بدن آغشته به
1. اسراء : 33 .
(172) جنة النعيم / ج 2
خون ، خداوند بىچون را ملاقات مىفرمايد .
و در وقتى كه محاسن شريفش خضاب به آن خون مطهر گرديد فرمود : « هكذا أَلْقى
جدّى رسولَ اللّه صلىاللهعليهوآله »(1) .
و زمانى كه عبداللّه رضيع مشهور به على اصغر را دفن كرد جامه و بدنش را از خونش
ملطَّخ نمود(2) .
و در اين مقام خاطر آوردم آخر فقره خطبهاى كه جناب امام حسين عليهالسلام زمان خروج از
مكه معظمه خواند : « مَنْ كانَ باذلاً مُهْجَتَه ومَوطِناً على لقاءِ اللّهِ فَلْيَرْحَلْ فاِنّى راحلٌ إن شاءَ اللّه
تعالى »(3) ، يعنى : هر كه مىخواهد خون دلش را بريزد و ببخشد در راه خدا و مهيا شود
براى ملاقات وى پس فردا كوچ كند كه من مىروم .
در معنى « مهجه »
و بذل آن و مراتب قلب است
و مراد از « مهجه » بضم ميم كه جمع آن مُهَج است خون دل است و گاهى از « مهجة
القلب » تعبير به روح مىشود(4) .
و « نجيع » خون سياهى است كه در دل يا جوف اوست(5) .
1. بحارالانوار 45/53 ، عوالم : 17/296 ، مقتل الحسين ، خوارزمى 2/34 .
2. و در زيارت آن شهيد بزرگوار مىخوانيم : « السلام على عبداللّه بن الحسين ، الطفل الرضيع ، المرمى
الصريع المتشحط دماً ، المصعد دمه فى السماء » . رجوع كنيد به : بحار 45/66 و98/270 .
3. شرح الاخبار قاضى نعمان 3/146 ، مثير الاحزان : 29 ، بحار 44/367 .
4. چنانچه در شرح الاخبار 3/146 بدان تصريح شده است ، نيز رجوع كنيد به : مجمع البحرين
4/242 ماده ( مهج ) .
5. رجوع كنيد به : القاموس المحيط 3/87 ماده ( نجع ) ، بحار 35/172 ، تاج العروس 5/519 قال ما
ملخّصه : والنجيع من الدم ما كان الى السواد أو هو الدم مطلقاً ، أو الدم المصبوب أو دم الجوف خاصة .
روح و ريحان نهم (173)
و در حديث است : « لَوْ يَعلمُ الناسُ ما فى طلبِ العلمِ لَطلبُوهُ وَلو بسَفْكِ المُهَج »(1) .
پس عرض مىشود : مراد از « ثار اللّه » و « دم اللّه » همان « مهجة القلب » است كه از
خروج وى حيات از تمام بدن خارج مىگردد ، و چون علت بقاء بدن اوست لهذا اشرف
است از تمام خونهائى كه در اعماق بدن انسانى جارى است و اشرفيّت آن خون براى
شرافت محل اوست .
پس سزاوار آن است براى شرف و محبوبيتى كه دارد به كريمه « لَن تَنَالُوا البِّرَّ حَتَّى تُنْفِقُوا
مِمَّا تُحِبُّونَ »(2) همان خون را انفاق و بذل كند در راه دوست خود .
و اهل ايقان و عرفان گفتهاند : از براى قلب هفت طور است :
اول : صدر است و محل اسلام ، « أَفَمَن شَرَحَ اللّهُ صَدْرَهُ لِلْإِسْلاَمِ فَهُوَ عَلَى نُورٍ مِن رَبِّهِ »(3)
برهان ايشان .
دوم : قلب است و آن محل ايمان است ، « أُولئِكَ كَتَبَ فِى قُلُوبِهِمُ الاْءِيمَانَ »(4) شاهد
ايشان است .
سوم : شغاف است و آن محل محبت مخلوق و شفقت بر خلق است ، « قَدْ شَغَفَهَا حُبّاً »(5)
دليل ايشان .
چهارم : فؤاد است و آن محل مشاهده و رؤيت است ، « مَا كَذَبَ الْفُؤَادُ مَا رَأَى »(6) دلالت
بر مرادشان كند .
پنجم : حبة القلب است كه معدن محبت حضرت احديت است .
ششم : سويداست كه منبع مكاشفات غيبيه و علوم لدنّى است .
1. كافى 1/35 ، مجمع البحرين 4/242 .
2. آل عمران : 92 .
3. زمر : 22 .
4. مجادله : 22 .
5. يوسف : 30 .
6. نجم : 11 .
(174) جنة النعيم / ج 2
هفتم : مهجة القلب است و آن محل براى ظهور و انوار تجلى صفات الوهيه است
بتمامه .
پس اين طور سابعه اعظم اطوار و خاتم اسرار است ، هر آن كس رشته حيات را براى
دوست عزيز خود گسست حيات دائمه باقيه يافت ، و براى بذل چند قطره خون سويداء
مهجة القلب وى مطلع انوار آفتاب بقاء گرديد و احدى از انبياء و اولياء بدين مرتبه اعلى
ارتقاء نيافت مگر جناب خامس آل عباء عليه التحية والثناء .
و از اين جهت نام خوشش تا دامن قيامت از زبانهاى اهل ولا جارى و گوياست
و محافل و مجالس تعزيه دارى و سوگواريش برپا ، و هر دوستى كه نظر كردن به حمره افق
و سرخى شفق را براى خود مذكِّرى صادق داند البته خونابه جگر و خون دل را از مردمك
ديده بر رخساره فشاند .
و عجب مدار از آن كه زينب خاتون در خطبه كوفه فرمود : « أفَعَجِبْتُمْ ان مَطَرَت السماء
دَماً وَلَعَذاب الآخِرَة أشدّ وأخزى »(1) .
پس از آن كه آسمان خون گريد براى آن شهيد غريب مظلوم سزاوار آن است دوستان
و شيعيان ايشان از آسمان ديدگانشان نيز خون ببارند .
و از بيان آن مخدره عليهاالسلام معلوم است كه از كربلا تا شهر كوفه باريدن خون را از آسمان
ديده بود و سائرين هم ديده بودند كه فرمود : عجبى نيست آسمان خون گريه كند .
عجالةً معذرت مىخواهم از تطويل ما جَرى مِنَ القلم ، ليكن ميل و خواهش اهل منبر
و دعاء و ذاكرين محافل بكاء دعا گوى ايشان را امر به اطاله لسان و اطابه بيان نمود .
الحال مقتضى است احاديثى كه عامه و خاصه در خون گريه كردن آسمان و اهل آن نقل
كردهاند بنويسد ، و نتيجه مفيده بردارد ؛ از آن كه جمعى را از تمكين و قبول اين آيه حقّه
مدبر و منكر يافتم .
1. اللهوف ( با ترجمه ) : 176 ، لواعج الاشجان : 201 .
روح و ريحان نهم (175)
اخبار علماء عامه در ظهور حمرت در روز شهادت
آن سيد مظلومان
اما از علماء عامه و مشاهير و نحارير ايشان كسى كه نقل كرده است ثعلبى است در ذيل
آيه كريمه : « فَمَا بَكَتْ عَلَيْهِمُ السَّماءُ وَالاْءَرْضُ وَمَا كَانُوا مُنظَرِينَ »(1) گفته است : اين سرخى
كه با شفق است پيش از شهادت آن جناب نبوده است ، بعد از شهادت پيدا شد و عبارت
اوست : « مُطِرْنا دماً بايّامِ قَتْلِ الحُسين عليهالسلام »(2) .
و يكى از علماء عامه نسوى است در « تاريخ » خودش نوشته است ، و عبارت اوست :
« هذه الحُمرةُ فى الاُفُقِ مِن يَوم قَتْلِ الْحُسَين عليهالسلام »(3) .
و يكى از علماء عامه ترمذى(4) است . صاحب « مناقب » فرمود : ترمذى گفت : اين
سرخى در افق از روز شهادت آن جناب عليهالسلام ظاهر شد .
و يكى از ايشان ابونعيم است در « دلائل النبوة »(5) گفته است : « لَمّا قُتِلَ الحُسين عليهالسلام
1. دخان : 29 .
2. الطرائف ، ابن طاوس : 203 ح 295 به نقل از ثعلبى ، الصواعق المحرقة : 116 ، ذخائر العقبى : 145 ،
مقتل خوارزمى 2/89 .
3. مناقب آل ابى طالب 3/212 به نقل از نسوى در تاريخش از حماد بن زيد از هشام بن محمد .
آن گاه از حميرى اين دو بيت را نقل فرموده :
بكت الارض فقده وبكته
|
باحمرار له نواحى السماء
|
بكت فقده اربعين صباحاً
|
كل يوم عند الضحى والمساء
|
و سپس از معرى چنين مىنگارد :
وعلى الدهر من دماء الشهيدين
|
على ونجله شاهدان
|
وهما فى اواخر الليل فجران
|
وفى اولياته شفقان
|
4. در چاپ سنگى : ترمدى ، و همچنين در مورد بعدى .
5. مناقب ابن شهر آشوب 3/212 به نقل از ابونعيم در دلائل النبوة و نسوى در كتاب المعرفة ، بحار
45/215 .
(176) جنة النعيم / ج 2
اَمْطَرَتِ السماءُ دماً وجِبَابُنا وجِرارُنا صارَتْ مَمْلُوَّةً دَماً » يعنى : آسمان خون گريه كرد به نحوى
كه كوزهها و خمهاى ما پر از خون شد .
و قشيرى يكى از ايشان است ، در « تفسيرش »(1) در ذيل آيه كريمه گفته است : « لمّا قُتِلَ
الحسين عليهالسلام بَكَتْ عليه السماءُ ، وعلامَتُها حُمرةُ اَطْرافِها » .
و جمعى از علماء سنت و جمهورى از اهل جماعت(2) بر اين فقره اذعان دارند
و منكرى نيافتم .
اما از كتب شيعه اماميه احاديث صحيحه كثيره است(3) .
و در « كامل الزيارة »(4) منقول است كه رواى گفت : يكسال و نه ماه است آسمان را مانند
علقه ـ يعنى : مانند پاره خون ـ مىديديم و آفتاب ديده نمىشد .
و أيضاً مرويست : « آسمان بعد از شهادت آن بزرگوار خاك سرخ باريد »(5) .
ودر كتاب « امالى »(6) مرويست كه : حضرت رسول صلىاللهعليهوآله فرمودند در آخر خبر :
« وَتَمْطُرُ السماءُ رماداً وَدماً ، وَيبكى عَلَيْكَ كُلُّ شىءٍ حتّى الوُحوشُ فى الفَلَواتِ وَالحيتانُ فى
البحارِ » .
و از اين خبر معلوم است آسمان خاكستر و خون گريه كرد .
و در كتاب « كامل الزيارة »(7) است : آسمان بر يحيى بن زكريا خون گريه كرد و بر جناب
1. مناقب ابن شهر آشوب 3/212 به نقل از تفسير قشيرى و فتال ازسدى ، بحارالانوار 45/215 .
2. نگاه كنيد به : تفسير قرطبى 16/141 ، تاريخ مدينة دمشق 14/228 ، سير اعلام النبلاء 3/312 .
3. رجوع كنيد بروايات متنوعى كه علامه مجلسى نقل فرموده در : بحارالانوار 45/201 باب 40 ما
ظهر بعد شهادته من بكاء السماء والارض عليه وانكساف الشمس والقمر وغيرها .
4. كامل الزيارات : 181 ح 247 ، قريب بدين روايت در طرق عامى در مصنف ابن ابى شيبه 8/633 ح
262 چنين آمده : عن ام حكيم قالت : لما قتل الحسين بن على وأنا يومئذ جارية قد بلغت مبلغ النساء
ـ أو كدت أن أبلغ ـ مكثت السماء بعد قتله أياماً كالعلقة .
5. امالى شيخ صدوق : 192 .
6. امالى شيخ صدوق : 178 ح 179 ، لهوف : 11 ، بحار 45/218 ح 44 .
7. كامل الزيارات : 182 ح 248 ، بحار 45/210 .
روح و ريحان نهم (177)
سيد الشهداء هم يك سال تمام .
و حضرت عبدالعظيم روايت كرده است : « ما بَكَتِ السّماءُ الاّ على يَحيى بن زكريا
والحسينِ بن على عليهماالسلام »(1) .
و صاحب « مناقب »(2) نقل فرموده است : شش ماه بعد از شهادت جناب
سيدالشهداء عليهالسلام سرخى از مشرق و سرخى از مغرب برمىخاست و در وسط آسمان به
يكديگر مىرسيدند .
و بعضى از علماء اعلام و رؤساء اسلام بكاء آسمان را به خون از اهل آسمان
مىدانستهاند(3) .
و چند حديث صحيح نيز وارد است در بكاء آفتاب(4) .
و مرويست : گريه آفتاب طلوع و غروب اوست به سرخى(5) .
اما در گريه كردن زمين به خون اخبارى كثيره از فريقين روايت شده است :
يكى روايت ام معبد است و عوسجه كه حضرت نبوى صلىاللهعليهوآله در كنار آن استنشاق فرمود
سه مرتبه و وضو ساخت و فرمود : « لِهذِه العَوْسَجَةِ شَأنٌ » و آن درختى عظيم شد و مردم از
افنان و اغصان و ساق و اوراق و اثمار آن تبرّك مىجستند و براى امراض صعبه استشفاء
مىكردند تا آن كه در روز عاشوراء از ساق آن دم عَبيط يعنى : خون تازه و تر جارى شد
1. مدينة المعاجز 4/149 ح 1157 ، نيز : بحار 45/201 ، مناقب ابن شهر آشوب 3/212 ، بحار
45/213 ح 30 .
2. مناقب 3/212 .
3. رجوع كنيد به : تفسير قرطبى 16/141 .
4. بحار 14/182 ح 25 به نقل از قصص الانبياء ، عوالم : 17/469 .
و چه زيبا انشاء نموده سليمان بن قتيبه عدوى :
مررت على ابيات آل محمد
|
فلم أرها امثالها يوم حلّت
|
ألمتر أن الشمس أضحت مريضة
|
لفقد حسين والبلاد اقشعرت
|
. . الى آخرها . رجوع كنيد به : مثير الاحزان : 88 .
5. مناقب ابن شهر آشوب 3/212 .
(178) جنة النعيم / ج 2
و از ورق خشك شده آن خون به مانند آب گوشت متقاطر گرديد و بكاء و فرياد جن را از
زير آن شنيدند كه مىگفتند :
اَيَابْنَ النَّبىِّ ويَابْنَ الوَصِىّ
|
ويا من بَقِية سَادتنا(1) الاكرَمِينا(2)
|
و يكى روايت حضرت باقر عليهالسلام است كه به هشام بن عبدالملك فرمود : « علامت موت
امام آن است هر سنگى كه بردارند خون تازه جارى شود »(3) .
و يكى روايت معروفه است از حضرت صادق عليهالسلام كه فرمودند : « هر سنگ ريزه را كه
برداشتند در بيت المقدس خون تازه جارى شد »(4) .
در حكايت غريبه كه مرحوم مير محمد حسين از سنگ ريزه
كه بر آن مكتوب بود كلماتى شريفه نقل كرده است
و در حين تحرير حكايت غريبه در كتاب « زهر الربيع » و « روضات الجنان » به خاطر
آوردم كه مرحوم مير محمد حسين خلف مرحوم مير محمد صالح حسنى حسينى اصفهانى
خاتون آبادى در كتابش نقل كرده است كه : من در شهر شوشتر سنگ ريزه يافتم كه در او به
خطّ سرخ اين كلمات نقش شده بود ، و حاكم بلاد شوشتر آن را فرستاد براى مرحوم مبرور
شاه سليمان صفوى ، و شاه سليمان فرستاد براى مرحوم جدّ من رفع اللّه مقامه ، و اغلب
حكّاكها و اهل صناعت ملاحظه كردند و تأمل و توغّل نمودند آن را مجبول به آن كلمات
و خطوط شريفه يافتند يعنى : شخصى خارج آن را نقش و رسم نكرده بود مگر قلم قدرت
حضرت احديت جلّ و علا ، و آن كلمات بدين گونه منقوش شده بود :
1. در چاپ سنگى : سادة .
2. مدينة المعاجز 4/189 ، 4/191 ح 1217 ، بحارالانوار 45/233 ح 1 ، وزن شعر اشكال دارد ،
و شايد شعر نباشد .
3. روايت مفصل و جالبى است كه قابل مراجعه است . رجوع كنيد به : بحارالانوار 45/203 ـ 204 ح 5
و46/316 ح 3 .
4. بحار الانوار 45/89 و140 و 203 .
روح و ريحان نهم (179)
بسم اللّه الرّحمن الرّحيم
لا إله الاّ اللّه مُحمّدٌ رَسول اللّه ، عَلى ولىّ اللّه ، قُتِلَ الامامُ الشهيد المَظلوم الحُسينُ بن الامام على
بن أبى طالب عليهماالسلام ، وكُتِبَ(1) بِدَمِهِ بِإذنِ اللّه وَحَوْلِهِ عَلى أرضٍ وَحَصاةٍ : « وَسَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَىَّ
مُنقَلَبٍ يَنقَلِبُونَ »(2) .
ترجمه بعد از شهادتين آن است : كشته شد شهيد مظلوم پسر امام على بن أبى طالب عليهالسلام
و نوشته شد به خون آن جناب به اذن و حول خداوند بر زمين و سنگ ريزه اين آيه
« وَسَيَعْلَمُ . . » إلى آخره .
و نظير آن بيان مرحوم شيخ حسين بن عبدالصمد والد ماجد مرحوم شيخ بهائى است
كه فرمود : در صحراى نجف درّى يافتند كه بر او مكتوب بود :
انا دُرٌّ من السماءِ نَثَرونى
|
يَومَ تَزويجِ والِدِ السِّبطينِ
|
كنتُ اَصْفى مِنَ اللّجينِ بَياضاً
|
حَمرَتْنى دِماءُ نَحرِ الْحُسَينِ
|
يعنى : من درّ صاف شفافى بودم كه ملائكه مرا در روز تزويج فاطمه عليهاالسلام به اميرمؤمنان
نثار كردند و از نقره سفيدتر بودم اما خون گلوى حسين بن على عليهماالسلام مرا بدين گونه سرخ
و رنگين كرده است(3) .
خلاصه اين گونه نظائر و شواهد بسيار داريم و اگر هم بگوئيم بر حسب حكايت ثابته
سابقه بر هر سنگ و حجرى از خون شريف آن بزرگوار نوشته شده باشد به امر پروردگار
ضررى ندارد و حكمتى در خفاء و عماء ماهاست ، و الاّ بر حسب تفسير اهل بيت عليهمالسلام « اِنْ
مِن شىءٍ الاّ يُسبّحُ بحمده فى عَزاءِ الحسين عليهالسلام ولكن لا تَفْقَهُون تَسبيحهم » وارد است و خلافى
ندارد .
1. مرحوم مؤلف به صورت صيغه مجهول ضبط و ترجمه كرده است ، البته به وجه معلوم نيز مىتوان
خواند .
2. شعراء : 227 .
3. شجرة طوبى 2/251 ، مستدرك سفينة البحار 9/536 به نقل از مجموعه شهيد و كشكول .
(180) جنة النعيم / ج 2
اما تكميل مطالبى كه در اين اوراق مسطور مذكور شد منوط است رجوع به اوراق
مجموعهاى از دعا گوى كه موسوم به« ثمرات الجنيه من حديقة الحسينية » است .
اشاره مختصرى در اين مقام از آن چه در آن كتاب تفصيل دادهام نيز لازم است ،
استدعاء مىنمايد كه ملاحظه اجمالى فرمايند كه مرحوم بحر العلوم سيد مهدى طباطبائى
در منظومه فقهيّهاش كه مشهور به « دره غرويه »(1) است فرمود :
اَكْثِرْ من الصلاةِ فى المَشاهدِ
|
خَيرِ البُقاعِ افضلِ الْمَعَابِدِ
|
والسرُّ فى فَضلِ صلاةِ المَسجدِ
|
قَبرٌ لمعصومٍ به مُسْتَشْهَدِ
|
بِقَطرةٍ من دمِه مطهَّرهْ
|
طَهَّرَهُ اللّهُ لِعَبدٍ ذَكَرَهْ(2)
|
يعنى : نماز بسيار كن در مشاهد كريمه كه بهترين بقعههاست و سرّ اينكه نماز در مسجد
فضل دارد براى قبر معصومى است كه در آن شهيد شده است و خون پاكيزهاى از آن معصوم
در آن ريخته شده است ، و خداوند پاك فرموده است از براى آن بندهاى كه او را ياد كند .
و آن چه روايت شده است خوب است عرض كنم : شخصى خدمت حضرت
صادق عليهالسلام عرض كرد : من كراهت دارم در مسجد سنّيان نمازگزارم . آن جناب فرمود : « نه
چنين است واللّه ! كراهت نداشته باش ، نيست مسجدى مگر آن كه بنا شده است بر قبر
پيغمبرى يا وصىّ پيغمبرى كه كشته شده است . پس رسيده است در اين بقعه قطرهاى از
خون وى پس خدا دوست داشت كه در آن بقعه ياد از وى كنند و فرائض حقهاش ادا نمايند
و نوافل بجا آورند »(3) .
و اين احقر بعد از منظومه بحر العلوم مرحوم ، و حديث مرقوم ، اين قسم مىداند : هر
مسجدى در هر كجا برپاست خون معصومى است و قبر شهيدى از بندگان خاص خدا كه
1. نام اصلى آن « الدرة البهية » است از سيد محمد مهدى بحرالعلوم در گذشته 1212 ه . ق . رجوع كنيد
به : ذريعه 6/85 .
2. الدرة الغروية : 100 فى المشاهد ، نقل از اللمعة البيضاء : 90 .
3. كافى 3/370 ح 14 ، بحارالانوار 14/463 ح 31 ، تهذيب الاحكام 3/258 ح 43 .
روح و ريحان نهم (181)
ثمره هر يك آن است مردم در آنها خدا ياد نمايند پس جناب سيد الشهداء عليهالسلام دو شبانه
روز ـ بنا بر قولى ده شبانه روز ـ بدن اطهرش بر خاك افتاده بود تا آن كه مرغهاى هوا از
خونهاى مطهّر بالها و پرهاى خودشان را آغشته نمايند و به اقطار زمين رشحات آن
خون طاهر را برسانند تا بر حسب حكمت كامله الهيّه محل ورود هر رشحه و رشتهاى
معبد و مسجدى شود ؛ تا كريمه « فِى بُيُوتٍ أَذِنَ اللّهُ أَن تُرْفَعَ وَيُذْكَرَ فِيهَا اسْمُهُ »(1) صادق آيد ،
و غرض از ريختن خون شريف آن سرور اقامه لواء توحيد و معرفت حضرت احديت
است ، و اين فقره اختصاص به بعضى بلاد ندارد بلكه به تمام مشارق و مغارب ارضيه آن
خون مطهر رسيد .
و در كتاب « بحار الأنوار »(2) مرويست : « چون جناب امام حسين عليهالسلام شهيد شد و بر
خاك افتاد و خونش بر زمين جارى شد مرغ سفيدى خود را به خون آن جناب آغشته كرد
و طيران نمود در آن هنگام مرغهاى چند ديد در سايه درختها و سايهها نشسته اند و ياد
از حَبّ و دانه از علف و آب مىنمايند . پس بر ايشان بانگ زد كه : شما به ملاهى و ذكر دنيا
و مناهى مشغول شدهايد والحسين عليهالسلام مُلقىً فى الأرض و جُثَّتُه بلا رأسٍ ولا غسلٍ ولا كَفَنٍ قد
سفت عليه السَّوافى و بدنُهُ مَرضُوضٌ . . » إلى آخر الخبر .
« پس همه مرغها طيران كردند و صيحه زدند و گريستند و خودشان را به خون آن
بزرگوار آغشته و رنگين نمودند ، و طارَ كلُّ واحدٍ منهم الى نَاحِيَته يُعلِمُ اَهْلَها مِن قَتلِ ابى عبد اللّهِ
الحسين » عليهالسلام .
يعنى : هر يك به ناحيهاى رفتند تا اهل آن ناحيه را اعلام نمايند كه آن جناب عليهالسلام شهيد
شد .
« از قضا و قدر الهيه مرغى قصد مدينه نبويّه صلىاللهعليهوآله كرد ، و جاء يُرَفْرِفُ والدمُ يتقاطَرُ من
أجنِحَتِه و دارَ حولَ قبرِ سيِّدنا رسولِ اللّه صلىاللهعليهوآله : ألا قُتِلَ الحسين بِكَربلاء ! الا ذُبِحَ الحُسين بكربلاء !
1. نور : 36 .
2. بحارالانوار 45/191 ، مدينة المعاجز 4/73 ح 1092 ، عوالم : 17/494 .
(182) جنة النعيم / ج 2
پس از اينكه اعلام و اخبار نمود و در اطراف قبر مطهر نبوى صلىاللهعليهوآله طيران كرد مرغهاى
ديگر جمع شدند و گريستند و نوحه آغاز نمودند و مردم از وضع مرغ و خون بالهايش
تعجب داشتند تا خبر قتل آن بزرگوار رسيد .
و توان گفت آن مرغ سفيد يكى از ملائكه رحمت بود براى اينكه بر حسب اسباب آن
خونهاى طاهره مطهره را به توسط آن مرغها برساند مأمور باطلاع و اعلان شد و سفيدى
بال و پر آن مرغ هم اشاره به ظهور رحمت است در كسوت بياض و مظاهر رحمات الهيه
ملائكه ، و همه ايشان هم به جامههاى سفيد معروف و موصوفاند و آنانكه مظاهر
غضباند سياه و امثال آن شناخته مىشوند » .
و توان گفت : اين عمل از جبرئيل امين شايسته بود ، و در زمان رجعت هم به صورت
مرغ سفيدى در خانه كعبه ظاهر مىشود ، و اگر هم يكى از طيور بوده است كرامتى است
على حده « وَمَا مِن دَابَّةٍ فِى الاْءَرْضِ وَلاَ طَائِرٌ يَطِيرُ بِجَنَاحَيْهِ إِلاَّ أُمَمٌ أَمْثَالُكُمْ »(1) البته آنها را
معرفتى است و تكليف معلومى .
پس مىگوئيم : هيچ شهيدى از اولاد آدم عليهالسلام آنقدر جراحت نديد ، و هيچ شهيدى آنقدر
خون از بدن شريفش نرفت ، و هيچ شهيد معصومى از رشحات خونش آنقدر آثار و بقاع
ظاهر نشد كه به مانند شهيد مظلوم معصوم جناب امام حسين عليهالسلام باشد .
پس بعد از آن كه آن بزرگوار « ثار اللّه » و « دم اللّه » باشد بايد جبرئيل و ملائكه رحمانيه
در خون چنين خداوندى خودشان را آغشته نمايند و از آن خون طاهر در آفاق و اطراف
عالم منتشر كنند و قطره قطره به هر محلى كه مأمورند برسانند .
و البته اين خدمت و تعزيت در خور جبرئيل امين بود با ارادت خاصّه كه به حضرت
خامس آل عبا عليهالسلام داشت .
1. انعام : 38 .
روح و ريحان نهم (183)
در معنى شعر محتشم مرحوم است و فقره زيارت
حضرت حجت اللّه الأعظم ارواحنا فداه
ليكن مرحوم محتشم گفته است :
با آن كه سر زد اين عمل از امّت نبى
|
روح الامين ز روى نبى گشت شرمسار
|
و عجب دارم از اين مضمون كه بايد حضرت ختمى مآب صلىاللهعليهوآله شرمسار باشد از روح
الامين براى آن كه نوع بشر كه از سنخ و جنس آن سرور بودند چرا اين گناه بزرگ را
كردند ؟ ! گويا بر حسب واقع شرمسارى و خجلت روح الامين براى آن بود كه آن بزرگوار
را از شهادت فرزند دلبندش اخبار داد و رسم است خبر مرگ دهنده از اخبار موت متوفّى
شرمنده و خجل است .
پس عرض مىكنم : آن مرغى كه به فاصله اندك خود را از كربلاء به مدينه منوره برابر
قبر رسول صلىاللهعليهوآله رساند جبرئيل امين بوده است ، و وى خبر مرگ را آورد : براى بزرگى اين
مصيبت و مصاب ، و شايد آن چه امام عصر عجل اللّه تعالى فرجه فرمود در اين زيارت
منعيّه مضجعه جبرئيل امين باشد :
« فقامَ نَاعيك عند قبرِ جدِّك الرسول صلىاللهعليهوآله فنَعاك اليه بالدَّمعِ الهَطُول قائلاً : يا رسولَ اللّه ! قُتِلَ
سِبطُك وفتاك واستُبِيحَ اهلُك وحماك وسُبِيَتْ عترتُك وزراريك ووَقَعَ المَحْذُوز بِعِترتِك
وذويك(1) ، فانزَعَجَ الرّسول صلىاللهعليهوآله وبَكى قلبه المهول وعزاه بكَ الملائكةُ والأنبياءُ و فجعَتْ بك
اُمُّك الزهراءُ و اختلفَتْ جُنودُ الملائكةِ المقرّبينَ واُقِيمتْ لك المَأْتَمُ فى أعلى عليِّين ولَطَمَتْ عليك
الحورُ العينُ »(2) .
خلاصه از مضمون اين فقرات معلوم مىشود شهيد در راه خدا جناب سيد الشهداء عليهالسلام
بود ، و ناعى كه خبر مرگ دهنده است جبرئيل امين ، و معزى و صاحب مصيبت حضرت
1. در چاپ سنگى : ذريك .
2. مزار ابن المشهدى : 506 ، بحارالانوار 98/241 و 323 ، صحيفة المهدى ، قيومى : 304 .
(184) جنة النعيم / ج 2
رسول و حضرت امير و فاطمه زهراء عليهمالسلام بودند ، و اهل تعزيه و تسليه انبياء و ملائكه
مقربين بودند ، و مجلس عزاء در اعلى عليين و حظيرة القدس بود ، و لطمه زن در اين
مصيبت و رزيّه حور العين بودند ، و اختصاص لطمه زدن به حور العين بالنسبه براى رقّت
قلوبشان است ، سيّما به جهت خاطر حضرت صديقه طاهره كه در اين مصيبت عظمى هر
رواح و صباح گريان و نالان است .
و مخفى نماناد : بر حسب اخبار صحيحه ، جبرئيل امين اول كسى بود كه بر حسب
وحى الهى خبر مرگ جناب سيدالشهداء عليهالسلام را آورد به اينكه اين امّت مشؤومه وى را
شهيد مىنمايند ، و بعد از آن شهادت آن بزرگوار هم اول كسى كه خبر شهادت آن بزرگوار
را در اعلى عليين نيز آورد جبرئيل امين بود ، و اخبارى كه در كتاب « بحار الانوار » است در
خبر دادن جبرئيل مرّات عديده به حضرت ختمى مآب صلىاللهعليهوآله مطالعه آنها مفيد است .
و در حديث صحيح صاحب « كامل الزيارة » نقل فرموده است بر مىآيد كه جبرئيل هم
در كربلا بوده است .
اما انبياء و اوصياء را بر حسب نصوص صحيحه عجالةً خاطر ندارم تماماً در حين
شهادت حاضر باشند مگر جناب نبوى صلىاللهعليهوآله كه ظاهر اين حديث ظهورش را مىنمايد
و احاطه علميه نبوت و ولايت بالنسبه به كليات اشياء مطلب محققى است ، و خوب است
اهل بكاء و دعاء بودن جبرئيل را در كربلا از كتاب مذكور بدين گونه بخوانند و به اهل ولا
بفهمانند و بگريانند .
و بهتر ذكر عبارات امام عليهالسلام است بعينها ، و حديث طولانى است محل حاجت آن را
مىنويسد :
در صيحه زدن جبرئيل امين روز عاشوراء
و توبه بعضى از حاضرين
« لما قُتِلَ أتاهُم آتٍ وهم فى المُعَسكرِ فصرَخ فزَبرَ فقال لهم : وكيفَ لا أصرخُ و رسول اللّه صلىاللهعليهوآله
قائمٌ ينظُرُ الى الارضِ مرةً وينظر الى حزبِكم مرةً ؟! وأنا أخافُ أن يَدعُوَ اللّهَ على أهل الارض
روح و ريحان نهم (185)
فَاهلكت فيهِم . فقال بعضُهم لبعضٍ : هذا اِنسانٌ مَجنونٌ !
فقال التَّوّابُونَ : ما صَنَعْنَا بِاَنْفُسِنا ؟ ! قَتَلْنا لابن سُمَيّةَ سيدَ شَبابِ اهل الجنة ! فَخَرجُوا على عبيد
اللّه بن زيادٍ ، فكان مِن امرِهم الذى كان » .
قلت له : جُعلت فداك ! من هذا الصارخُ ؟
قال عليهالسلام : « ما نَراهُ الا جبرئيل ، امَا إنه لو اُذِنَ له فيهم لصاحَ بهم صَيحةً يخطفُ منها ارواحُهم
من ابدانِهم الى النّار ولكن اَمْهَلَ لهم ليَزْدادوا اثماً ولهم عذابٌ اليمٌ »(1) .
معنى اجمالى خبر آن است : « در عسكر ابن سعد شخصى را ديدند صيحه مىزد او را
منع كردند . گفت : من پيغمبر صلىاللهعليهوآله را ايستاده مىبينم گاهى به آسمان و گاهى به لشكر شما
نگران است ، مىترسم بر شما و اهل زمين نفرين نمايد و هلاك شويد بعضى گفتند اين مرد
ديوانه است و بعضى توبه كردند كه چرا به امر پسر زياد فرزند رسول صلىاللهعليهوآله را كشتيم و
خروج كردند بر عبيداللّه مرجانه » .
حضرت صادق عليهالسلام فرمود : « آن صيحه زننده جبرئيل بود ، اگر اذن مىدادند به
صيحهاى همه را هلاك مىكرد و ارواح ايشان را به آتش مىفرستاد »(2) .
در تقسيم خون بدن و گلوى و مواضع سبع
و دل شريف آن بزرگوار است
پس هر آن كه مىخواهد از مصيبتى كه در اين كتاب است فيضى برد و بر رخساره
خويش افاضه فيض و رحمتى كند و بر اين دعاگوى پريشان در ضمن آن ترحّمى نمايد
خوب است اين ورقه را بخواند تا بداند خون بدن جناب خامس آل عبا عليهالسلام بر چهار قسم
منقسم شد : يك قسم از تمام بدن و يك قسم از پيشانى نورانى و يك قسم از گلوى مبارك
و يك قسم از قلب شريف .
1. بحارالانوار 45/173 ، عوالم : 17/505 .
2. ادامه خبر سابق كه از بحار و عوالم نقل كرديم .
(186) جنة النعيم / ج 2
اما قسم اول : در سه وقت خون از بدن انور به خاك كربلا عجين شد : يكى در وقت
حملات و كرات و اشتغال و استغراق آن سيد مظلوم بود به جنگ كردن با اعداء ، وكانَتِ
السِّهامُ فى دِرعه كالشَّوْكِ فى جِلدِ القُنْفُذ(1) .
پس در هر حمله هر قدر خون از آن بدن ريخته شد عطر فائح و بوى خوش از آن محل
تا روز قيامت استشمام مىشود ، و شايد فقره مشهوره چهار فرسنگ در محل جولان آن
امام مظلومان صدق باشد .
و يكى هم در مصرع شريف و اطراف آن يعنى : آن موردى كه جناب امام عليهالسلام از اسب
قرار گرفت ، و البته خونى كه از آن جسد مطهر در مصرع و مقتل آن بزرگوار ريخته شد در
اطراف آن در وقت سوارى و حركت كردن ميمنه و ميسره و قلب و جناح و ساقه لشكر
شقاوت اثر ريخته نشد ، مگر گفته شود مجموع من حيث المجموع دماء مطهّره منتشر در
اطراف مصرع حسينى عليهالسلام شايد برابرى كند ، از آن كه در حديث است : « هنگامى كه خون
بسيار از آن بدن شريف جارى گرديد در وقت سوارى ضعف غالب گرديد و بر زمين قرار
گرفت » .
و يكى خونهائى كه بعد از شهادت و جدا شدن آن رأس مطهر از آن بدن مبارك جارى
گرديد .
على اى حال ، با ضميمه اين خون در مصرع و مضجع آن بزرگوار خون آن بدن لطيف
بيشتر از اطراف و اكناف بوده .
پس عرض مىكنم : بنا بر شعر مرحوم بحر العلوم و قواعد كليه ديگر در هر موردى كه
خون آن بزرگوار بيشتر و زيادتر ريخته شد آثار خيريه و بركات و رحمات و فيوضات
رحمانيه و عبادات و اطاعت زيادتر پديدار و آشكارا گرديد .
حال بنگر بقعه حسينيه عليهالسلام را كه چقدر مظهر خيرات و معبد عباد شده است و چه قسم
1. ذكر اين فقره قبلاً گذشت .
روح و ريحان نهم (187)
مَسْأَلات و حاجات سائلين و محتاجين در آن مشهد شريف برآورده مىشود ، و يك جهت
در معنى فقره و « اجابةُ الدُّعاء فى تحتِ قُبَّتِه »(1) براى اجتماع آن دماء طاهره مطهره است در
آن موضع مقدس .
و يكى از فقره زيارات كه وارد است از معصوم بايد زائر بخواند اين دو فقره است :
« أنشدك بدم(2) المظلوم »(3) يعنى : تو را اى خداوند ! به خون مظلوم قسم مىدهم . و معلوم
است مراد از خون مظلوم خون كيست ، و هر آن كه در اين مقام و مقامات ديگر خداوند را
به خون مظلوم سه مرتبه قسم دهد بالقطع بر حسب تجربه حاجتش برآورده مىشود .
و مرحوم شيخ بهائى طاب ثراه در كيفيت نماز شب و توسل به اين فقره اصرارى دارد .
و علاوه از اجتماع دم كثير به آن محل شريف و آثار متفرعه بر آن در كتاب مزار
مرويست : « در كربلاء دويست نفر پيغمبر و دويست نفر وصى پيغمبر مدفوناند »(4) .
پس بر حسب حديث سابق از قبر هر معصومى و از محل ريختن خون وى عبادات
و خيرات كثيره در آن زمين عرش قرين بسيار بايد ظاهر شود .
پس از خداوند بخواهيم تا ما بندگان عصاة را روزى فرمايد در آن مزار شريف حاضر
شويم تا بواسطه توسل به ثار اللّه وابن ثاره خداوند قلم عفو و مغفرت بر گناهان ما كشد .
ونعم ما قيل :
اذا رُمْتَ النَّجاةَ فَزُرْ حُسَيناً
|
لِكَى تَلقَى الالهَ قَريرَ عَينِ
|
1. روايت را ابن فهد در عدة الداعى : 48 چنين نقل كرده است : روى أن اللّه عوض الحسين عليهالسلام من قتله
اربع خصال : جعل الشفاء فى تربته وإجابة الدعاء تحت قبّته ، والأئمة من ذريته ، وأن لا تعدّ أيام زائريه
من أعمارهم » .
نيز بنگريد به : وسائل الشيعة 14/537 ح 19773 .
2. در بحار : دم .
3. بحارالانوار 83/235 ـ 236 و98/216 .
4. رجوع كنيد به روايت مفصلى كه نقل شده در : كامل الزيارات : 270 ، تهذيب الاحكام 6/72 ح
138 ، وسائل الشيعة 14/516 ح 19724 .
(188) جنة النعيم / ج 2
فاِنَّ النارَ ليس تَمسُّ جِسماً
|
عليه غُبارُ زُوّارِ الحسينِ(1)
|
باز عرض مىكنم :
كانِ قندم ، نيستان شكّرم
|
هم زخود مىرويم و خود مىخورم
|
يعنى : چون طينت طيّبه حسينيه عليهالسلام از آن تربت زكيّه مأخوذ و مقبوض شد از آن جهت
در همان تربت زكيه هم مقبوض الروح گرديد و خون بدن شريفش نيز عجين به آن تربت
زكيه گشت .
اما خون پيشانى آن بزرگوار با ضميمه خون اعضاء ستّه كه تماماً مواضع سبعه سجدهاند
به اطراف و نواحى عالم نشر يافتند و از اين جهت در هر محلى كه خون آن جناب رسيد
و ترشّحى در آن شد مساجد و معابد و مشاهد گرديد .
و در اين زمان كه بهترين ازمنه است بيوتات و تكايا و مساجدى كه بنا مىشود تماماً
براى اقامه تعزيه آن بزرگوار است ، و در آنها جز بيان اصول و فروع دين و احكام و مسائل
حلال و حرام سيد انام عليهالسلام نيست ، و يوماً فيوماً آثار كليهاى بر آنها متفرع مىشود ، و غالب
از مردمان خداوند سبحان را از اين طريقه و نهج قويم معرفت بهم مىرسانند و عبادت
مىنمايند ، اميد است نيّات كليّه عباد هم خالص شود .
اما خون گلوى مباركش را كه بعد از خون دل اشرف دماء بدن است منْضّماً به او خون
دل در اطراف آسمان براى اظهار غضب و قهر خداوند سبحان بماند تا روز قيامت هر وقت
هر كس سرخى شفق و حمره افق را مىبيند متذكر مصيبت آن بزرگوار شود و غضبى كه
حق تعالى بر قاتلين وى دارد .
1. اشعار از ابوالحسن جمال الدين على بن عبدالعزيز خلعى ( خليعى ) موصلى حلى است و در حدود
سال 750 رحلت كرده است چنانچه در الغدير 6/12 مذكور است . اين اشعار را حاج مهدى فلوجى
حلى در گذشته سال 1357 تخميس كرده و مقدارى از آن را علامه امينى در الغدير 6/12 ـ 13 نقل
كرده است .
روح و ريحان نهم (189)
در نقل مرحوم اردبيلى از سرخى افق
و علاوه از آن چه سابقاً عرض كردم از كتابهاى عامه ، مرحوم مقدس اردبيلى از
« صحيح مسلم »(1) در تفسير آيه « فَمَا بَكَتْ عَلَيْهِمُ » آورده است كه : گريه آسمان همان
سرخى است كه پيش از شهادت آن نبود .
و ابو مخنف گفت : وَاَمْطَرَتِ السَّماءُ دَماً فى ذلك اليومِ(2) .
و ايضاً گفت : ولم تُمْطِرِ السماءُ دماً الا ذلك اليومَ ويومَ قتلِ يَحيى بن زكريا عليهالسلام (3) .
و ايضاً از مسند احمد بن حنبل نقل كرده است : يك قطره اشك ريختن در مصيب جناب
امام حسين عليهالسلام باعث دخول جنت مىشود .
پس هر آن چه آن بزرگوار خون گلوى و دلش را به آسمان ريخت و قطرهاى برنگشت
ملائكه در اطراف و اكناف آسمان بدين گونه نگاه داشتند و جلوه مىدهند .
اما خون « مهجة القلب » كه اعظم و اشرف واَلْطَف دماء بدن آن قلب عالم امكان بود بر
دو قسم منقسم گرديد : يك قسم از آن را بر صورت و محاسن شريف ماليدند ، و قسم ديگر
را در دفعه اولى به آسمان پاشيدند .
پس آن چه ابن شهر آشوب در « مناقب » فرمود و جمعى ديگر(4) از قدماء علماء نقل
كردهاند از اين قرار است : جناب امام عليهالسلام ساعتى خواست توقف نمايد تا استراحت كند
براى ضعفى كه از قتال يافت ، پس سنگى بر جبهه مباركش رسيد جامهاش را گرفت تا
خون پيشانى را پاك نمايد ، ناگاه تير محدد زهر آلوده سه شعبه بر سينهاش يا دل مباركش
1. العمدة ، ابن بطريق : 405 ح 835 به نقل از صحيح مسلم در ابتداى جزء پنجم ، نيز : طرائف ابن
طاوس : 203 ح 293 ، تفسير طبرى 25/74 .
2. قريب به آن است در مقتل خوارزمى 2/89 ، الصواعق المحرقة : 116 ، طرائف : 202 .
3. در صفحات پيشين رواياتى در اين زمينه نقل كرديم . نيز رجوع كنيد به : الدر المنثور ، سيوطى
4/264 .
4. مانند ابن نما در مثير الاحزان : 55 .
(190) جنة النعيم / ج 2
رسيد پس فرمود : « بسم اللّه وباللّه وعلى ملَّةِ رَسولِ اللّه » .
آن گاه سر مباركش را به آسمان بلند كرد و عرض كرد : « اللهم! انَّك تَعلمُ انّهُم يَقتُلونَ
رجلاً لَيس على وجهِ الأرض ابنُ بنتِ نبىٍّ غيرُه » .
پس آن تير را كشيد از قفايش خون مانند ناودان برآمد ، پس دست مبارك را بر
جراحت گذارد و خون را به آسمان ريخت قطرهاى از آن برنگشت و قبل از آن حمرت
نبود ، پس دفعه ثانيه دست مبارك را گذارد چون پر از خون شد به سر و محاسن شريف
ماليد و فرمود : همين طور هستم تا جدّم را ملاقات كنم و من مخضوب به خونم باشم
و عرض كنم : يا رسول اللّه ! فلان و فلان مرا كشتند(1) .
و در كتاب مقتل « بحار الانوار »(2) مرويست : سنان بن انس نخعىِ بىرحمِ سنگ دل ، بعد
از طعن سنان بر ترقوه و صدر شريف آن امام مظلوم ، تيرى بر گلوى مبارك آن بزرگوار زد
كه از اسب بر زمين قرار گرفت ، پس آن جناب نشست و از گلوى مطهر آن تير را كشيد و دو
دست مباركش را با هم نگاه داشت ، و هر وقت كفّين پر از خون مىشد بر سر و محاسن
مىماليد و مىفرمود : « هكذا حتّى اَلقَى اللّهَ مخضباً بِدمى مَخْضُوباً(3) على حقى » .
و أبو مخنف نقل كرده است : مردى از بنى كنده ضربتى بر فرق مباركش زد كه خون بر
صورت شريفش جارى يافت(4) .
خلاصه آن خونى كه از قلب آن قلب عالم امكان كه تعبير به مهجة القلب است كرديم ،
جزئى از آن در ملكوت اعلى مذخور و محفوظ شد و از آن قطرهاى برنگشت براى آن كه
سيد انبياء يا ملائكه ملأ اعلى آن خون را در شيشهها ضبط و حفظ كنند .
1. اين بخش مقتل حضرت سيدالشهداء به گونههاى مختلف نقل شده است . رجوع كنيد به :
مثيرالاحزان : 55 ، عوالم 17/295 ، لواعج الاشجان : 187 ، بحار 45/53 .
2. بحارالانوار 45/53 .
3. كذا ، شايد : مغصوباً .
4. مقتل ابو مخنف : 171 . نام اين شخص را مالك بن النسير آورده ، نيز رجوع كنيد به : تاريخ طبرى
4/342 .
روح و ريحان نهم (191)
اما بنا بر اينكه جدّ بزرگوارش آن خون را حفظ فرموده باشد .
از مقتل كتاب « بحار الانوار »(1) مرويست از ابن عباس كه گفته : نيمه روزى پيغمبر را
اَشْعَث اَغْبَر در خواب ديدم و در دستش شيشهاى بود كه در آن خون بود . عرض كردم : اين
خون كيست و چيست ؟ ! فرمود : خون فرزندم حسين است كه برداشتهام چون برخواستم
شمردم روزها را معلوم شد كه آن روز شهادت آن بزرگوار بوده است .
و در كتاب مذكور است(2) : از شخص كورى جهت كورى وعماء آن را پرسيدند ، گفت :
من در كربلا بودم ، شبى حضرت رسول صلىاللهعليهوآله را محزون و اندوهگين در خواب ديدم ، در
برابرش نطعى و به دستش حربهاى بود و ملكى ايستاده شمشيرى در دست داشت ، و در
برابرش طشت خونى بود ، براى اينكه سواد لشكر شقاوت اثر بودم از خون آن طشت بر
چشمهاى من كشيد به نحوى كه دو چشم من سوخته شد چون برخاستم خود را كور يافتم .
در اينكه خون آن سيد مظلوم مرارا به بهشت جد بزرگوارش
با ملائكه بردند و مطالب ديگر
اما بنابر اينكه ملائكه برده باشند آن خون شريف را در كتاب « مناقب »(3) ابن شهر
آشوب مازندرانى مرويست كه : در شب عاشوراء جناب خامس آل عباء عليهالسلام فرمود :
« اكنون جدم رسول اللّه صلىاللهعليهوآله را در خواب ديدم و با وى جماعتى از اصحابش بودند ، پس به
من فرمودند : « أنتَ شَهيدُ آلِ محمد ، وقد استَبْشَرَ بك أهلُ السموات وأهل الصَّفِيح(4) الاعلى ،
فلْيَكُنْ افطارُك عندى الليلةَ ، عجِّل ولا تؤخِّرْ ، فهذا مَلَكٌ قد نَزل من السماء لِيَأْخُذَ دمَك فى قارورةٍ
1. بحار الانوار 45/231 ، نيز رجوع كنيد به : مشكاة المصابيح : 572 ، الاصابة 1/334 ، اسد الغابة
2/22 ، عوالم : 17/235 ، المعجم الكبير ، طبرانى 3/110 ح 2822 .
2. بحارالانوار 45/303 ، مناقب ابن شهر آشوب 3/216 ، مدينة المعاجز 4/84 ح 1102 .
3. به نقل از مناقب در بحارالانوار 45/3 مذكور است ولى عجالةً در مناقب آن را نيافتم ، نيز رجوع
كنيد به : لواعج الاشجان : 121 ، عوالم ، جلد امام حسين عليهالسلام : 17/247 .
4. در چاپ سنگى : الصفح .
(192) جنة النعيم / ج 2
خَضْراءَ ، فهذا ما رأيت وقد اَنِفَ الأمرُ وقَرُبَ الرَّحيلُ فى هذه الدنيا لا شكَّ فى ذلك » .
ترجمه آخر حديث آن است : اى حسين ! تعجيل كن و تأخير نينداز ، اين ملكى است با
وى شيشه سبزيست ، مىخواهد خونت را اخذ نمايد ، پس از آن چه ديدهام وقت رفتن
و كوچ كردن است از دنيا و شكى در آن نيست .
حال بدانيم آن خون را پيغمبر صلىاللهعليهوآله با ملائكه كجا بردند و براى چه نگاه داشتند .
آن چه از فقره زيارت معلوم است مىنويسد : « اشهد أنَّ دَمَكَ سَكَنَ فِى الخُلد واقشعرَّت لَهُ
أظِلَّةُ العرشِ »(1) .
يعنى : شهادت مىدهم خون تو در خلد ساكن شد و از وى ما فوق عرش به لرزه در
آمد .
و ظاهر اين نحو مىنمايد : مراد از « خلد » جنّت الخلد است ، و مراد از « عرش » فلك
نهم و مراد از « اظلّه » آن چه در تلو و سايه عرش است .
اما جهت اينكه به بهشت بردند براى آن كه جنّات عاليه ثمانيه بأسرها به روايت عبداللّه
بن مسعود به جهت آن بزرگوار خلق شد و شجرة الخلد كه در بهشت است به نام نامى
حسين عليهالسلام است ، و جزاء ريختن خون آن شريف همانا تمليك و سكون در آن است ، در
فرداى قيامت با ضميمه شفاعت گناه كاران از امّت مرحومه و اصل اصيل و ركن انسان هم
دل اوست ، چون مهجة القلب حسّى بشرى آن جناب در بدو تكوّن وجودش از جنة الخلد
گرفته شد ، چنانكه بدن شريفش به تربت كربلا ملحق شد خون دل اطهرش نيز به جنّة
الخلد معاودت كرد .
پس بر اين بيان توان گفت : « ثار اللّه » و « دم اللّه » همان « مهجة اللّه » است ، و اگر گفته
شود تمام وجود سيّد الشهداء عليهالسلام مهجة القلب حضرت ختمى مآب است تصديق بايد
نمود ؛ از آن كه حضرت رسول صلىاللهعليهوآله روزى فرمود : « انى رأيتُ كَلْباً يَلِغُ فى دَمى » يعنى : « در
1. كافى 4/576 ، كامل الزيارات : 364 ، من لايحضره الفقيه 2/595 .
روح و ريحان نهم (193)
خواب ديدهام سگى در خون من دهان مىزند » .
و خود آن بزرگوار فرمود : « مراد از « خون » فرزندم حسين است ، و مراد از « سگ »
قاتل اوست » .
و در كتاب « بحارالانوار »(1) مروى است كه : حضرت نبوى صلىاللهعليهوآله فرمودند : « عترت من
خون مناند » .
و كدام عترت اقرب به پيغمبر است از جناب سيّد الشهدا عليهالسلام و برادرش امام
حسن عليهالسلام ؟ !
پس مىگوئيم : جناب سيّد مجتبى عليهالسلام كبد و جگر رسول صلىاللهعليهوآله است ، و در جهت يمنى
به مثابه همين پيغمبر صلىاللهعليهوآله مقرر شد ، و جناب سيّد الشهداء عليهالسلام قلب و مهجة الرسول صلىاللهعليهوآله
است ، و در يسار واقع گشت . عصاة وعتاة اين امّت همّت گماشتند جگر [و] دل پيغمبر صلىاللهعليهوآله
را از زهر قاتل و آهن زهرآلود از كام و جوف وى خون كرده بيرون نمودند .
خلاصه نزديك به فقره سابقه است آن چه مرحوم محتشم گفته است :
چون خون حلق تشنه او بر زمين رسيد
|
جوش از زمين به ذروه عرش برين رسيد
|
و مرحوم بحرالعلوم فرمود :
وَاهْتَزَّ مِنْ رَهشٍ(2) عَرْشُ الجَليلِ فَلَوْ
|
لا اللّهُ ماسِكُهُ اَوْهى اِلى المَيلِ
|
1. بحار 23/137 ح 70 بدين عبارت : « وهم عترتى من دمى ولحمى » ، و مناسبتر آن است كه چنين
ترجمه شود : « عترت من از خون مناند و از گوشت من » . روايت در كفاية الاثر : 42 نيز نقل شده
است ، و البته روايت مفصلى است و قابل مراجعه .
2. خليل در كتاب العين 3/401 مىگويد : الرَهْش : ارتهاش فى الدابة ، وهو أن تصطك يداه فى مشيه
فيعقر رواهشه ، أى عصب يديه ، وكذلك فى يدالانسان . شبيه آن در لسان العرب 6/307 ماده
( رهش ) مذكور است .
(194) جنة النعيم / ج 2
تَتميمٌ لِهذا الأمر
در اينكه روز عاشورا سه خون از اين بزرگوار به آسمان پاشيد
بدان جناب سيّد الشهدا عليهالسلام در روز عاشورا سه خون را به آسمان ريخت : يكى خون
گلوى وقلب مباركش بود . دوم خون گلوى على اكبر مقتول بود بنا بر فقره زيارتى كه در
كتاب مزار « بحارالانوار »(1) و كتاب « تحفة الزّائر » منقول است عبارت زيارت را بعينها
مىنويسد ، و آن زيارت على اكبر است :
« السّلام عليك وعلى روحك وبدنك ، بابى انت وامّى من مذبوحٍ ومقتولٍ من غير جرم ، وبابى
انت وامّى ! دمك المرتقى به الى حبيب اللّه ، وبابى انت وامّى من مقدّمٍ بين يَدَىْ أبيك ، يحسبك
ويبكى عليك محترقاً عليك قلبُه ، يرفع دمَه بكفّه الى اعنان السماء ، لا ترجع منه قطرةٌ ، ولا تسكن
عليك من ابيك زفرةٌ ، ودّعك للفراق فمكانكما عنداللّه مع آبائك الماضين ، ومع امّهاتك فى الجنان
منعّمين ، أبرءُ الى اللّه ممّن قتلك وذبحك » .
و ترجمه محل حاجت از اين زيارت آن است كه مىفرمايد : پدر و مادرم فداى تو باد
اى على اكبر ! كه خون تو را به آسمان به حضرت حبيب اللّه پيغمبر آخر الزّمان صلىاللهعليهوآله
فرستادند ، و خون تو را پدر تو به كفّ خود مىگرفت و به عنان سماء بلند مىكرد و قطرهاى
از آن برنگشت و از فراق و شهادت تو سوزش دل و جگرش ساكت و ساكن نمىشد سلام
اللّه عليهما .
و سوّم خون گلوى على اصغر است كه موسوم به عبداللّه رضيع بود چنانكه از فقره
زيارت مستخرجه از ناحيه مقدّسه معلوم است :
« السلام على عبداللّه بن الحسين ، الطّفل الرّضيع ، المرمىّ الصّريع ، المتشحطّ دماً ، المصعَّد
دمُه فى السّماء ، والمذبوح بالسّهم فى حجر أبيه ، لعن اللّه راميه حرملة بن كاهل الاسدى
وذَويه »(2) .
1. بحارالانوار 98/185 ـ 186 .
2. اقبال الاعمال 3/74 ، بحارالانوار 45/66 و98/270 .
روح و ريحان نهم (195)
و شيخ مفيد طاب ثراه فرمود : بعد از ذبح آن طفل رضيع : « فتَلَقّى الحسينُ عليهالسلام دمَه حتى
امتلأتْ كفُّه ثم رَمَى بِه الى السماء »(1) .
و حضرت باقر عليهالسلام فرمودند : « از خون گلوى على اصغر قطرهاى برنگشت »(2) .
وسيّد بن طاوس طاب ثراه نقل كرده است : آن بزرگوار بعد از ريختن آن خون به
آسمان فرمود : « هَوِّنْ علىَّ ما نَزل بى انّه بِعَيْنِ اللّه »(3) .
و مخفى نماناد : جهت ريختن اين خونها را به آسمان براى دفع عذاب و رفع عقوبت از
عباد بوده ، و براى معاهدهاى بود كه در روز نخست آن سيّد غريب شهيد مظلوم با خداوند
خود كرد ، و معلوم و محقّق است كه خون آن جناب به خاك كربلا رسيد و مخلوط با آن
گرديد .
امّا بعضى از خونهاى ديگر براى آن كه شرافت ديگر داشته اگر به زمين مىرسيد گياه
نمىروئيد و عذاب و عقوبت الهى نازل مىشد ، و آن چه مراد معهود و مقصده و عود بود
موجود نمىشد .
خلاصه آن چه در اين اوراق مصبيت از خون آن جناب نقل ننمودم خونى است كه به
جامههاى شريفش بود و به غارت بردند ، و ديگر خونى كه به اعضاء و يال اسب سوارى آن
جناب رسيد ، و در حديث است : « اِنَّ فرسَهُ مُتَمَرِّغٌ(4) فى دمه »(5) يعنى : مركب آن جناب در
خونش غلطيد و غوطه خورد .
و ديگر خونى است كه از آن بدن شريف به شمشير شمر و سنان و آلات و ادوات حربيّه
1. عبارتى كه از شيخ مفيد نقل شده از علامه مجلسى در بحارالانوار 45/46 اخذ شده ، البته عبارت
مفيد در ارشاد 2/108 به همين مضمون است .
2. لهوف : 69 ( و صفحه 103 از چاپ ديگر ) ، بحارالانوار 45/46 .
3. لهوف : 69 ، لواعج الاشجان : 181 ، بحارالانوار 45/46 .
4. متمرّغ بمعناى غوطهور است . عبارت مجمع البحرين 4/193 ، در ماده ( مرغ ) چنين است : التمرّغ
فى التراب : التمعّك والتقلب فيه .
5. بدين لفظ در مجامع حديثى نيافتم .
(196) جنة النعيم / ج 2
سائرين از اعداء اللّه بماند ، و هر يك را مانند انقلاب و تربت ورمله وحصاة امّ سلمه در
شيشهاش شرحى اوفى مىخواهد .
« اللهمّ ربّ الحسين ! اِشفِ صدر الحُسين .
اللّهمّ ربّ الحسين ! اُطلُب بدم الحسين .
اللّهمّ ربّ الحسين ! اِنتَقِم ممّن رضى بقتل الحسين .
اللهمّ ربّ الحسين ! انتقم ممّن خالف الحسين .
اللّهمّ ربّ الحسين ! انتقم ممّن فرح بقتل الحسين عليهالسلام »(1) .
« اللّهمّ ! بحقّ الذى بذل مُهْجَتَه فيك ليستنقِذَ عبادَك من الضّلالة والجهالة والعمى والشّك
والارتياب الى باب الهدى من الردى »(2) .
در معذرت خواستن از جسارتهاى خود و التجاء به
جناب خامس آل عبا عليهالسلام
استدعاى داعى خدمت دعاگويان ملّت و دولت ابد آيت آن است : هر وقت بر اين
اوراق مصيبت چه براى تذكّر و چه براى تذكره نظرى فرمايند اين احقر عاصى و كلب
عاوى را ياد نمايند و طلب مغفرتى فرمايند .
و اين ابيات خاقانى حسّان العجم را از لسان شكسته خود خدمت جناب مولى الموالى
سيّد المظلومين امام الشهداء خامس آل عبا علية آلاف التّحيات والثّناء عرضه مىدارد :
شاهى چه تو را سگى ببايد
|
گر من بوم آن سگ تو شايد
|
هستم سگكى زحبس جسته
|
بر شاخ گل هوات بسته
|
از مدح تو با قلاده زر
|
زنجير وفا به حلقم اندر
|
1. تا اينجا مضمون زيارتى است كه در كامل الزيارات : 415 و بحار 98/185 منقول است .
2. بخشى از زيارت منقول در كامل الزيارات : 401 ، تهذيب الاحكام 6/59 ، المزار شيخ مفيد : 108 با
اختلاف اندك .
روح و ريحان نهم (197)
خود را به خودى كشيده از جل
|
پيش تو كشيده از سر ذل
|
بر جهت من خرد رميده
|
داغ تو به شكل لا كشيده
|
نكنم دُمِ لابه بر دَرِ كس
|
پيش تو كنم اگر كنم بس
|
خود را به قبول را يگانت
|
بستم به طويله سگانت
|
احسنت شهى كه پيش فرمان
|
تازى سگ تواست پارسىدان
|
در جمع ملائك افتد آواز
|
كامد سگ آدمى صفت باز
|
افكن نظرى بر اين سگخويش
|
سنگم مزن ومرانم از پيش
|
[تاريخچهاى از سيد الشهداء عليهالسلام ]
بدان از عمر شريف جناب سيّدالشهدا عليهالسلام پنجاه و پنج سال گذشت ، و تولّدش در مدينه
نبويه صلىاللهعليهوآله سال سوّم يا چهارم از هجرت در صبح روز جمعه سوم يا پنجم شهر شعبان
المعظم بود ، و خروجش از مدينه طاهره در سال شصتم از هجرت شب بيست و هشتم ماه
رجب المرجب ، و از مكّه معظّمه روز هشتم ذيحجة الحرام يوم الترويه به عزم عراق نهضت
فرمودند ، و دوّم محرّم الحرام يا هشتم در سنه شصت و يك وارد كربلا گرديدند .
و به روايت ابوالفرج اصفهانى و تصحيح مرحوم مجلسى و شهرت معروفه(1) در روز
1. مانند قول سيد ابن طاوس در اقبال الاعمال : 100 ، مجلسى در بحار 98/335 ، مستدرك سفينة
البحار 9/332 ، العقد الفريد 4/380 ، درر السمط فى خبر السبط ، ابن آبار : 105 ـ 106 ، عبارت ابن
آبار كه متوفاى سال 658 هجرى است چنين است : عاشر المحرم أبيحت الحرمات وأفيضت على
النور الظلمات ، فتفاقم الحادث وحمل على الطيبين الأخابث ، وضرب السبط على عاتقه ويسراه ، وما
أجرأ من أسال دمه وأجراه ! ثم قتل بعقب ذلك ذبحا ، يبكى حتى العاديات ضبحا . . و اگر خوف اطاله
در مقام نبود عبارات زيادى را از وى نقل مىكردم كه شايد كمى تسكين قلب خواننده گرامى باشد ،
ولى به اين اشعار كه در صفحه 107 نقل كرده اكتفا مىكنم :
أتنتهب الأيام أفلاذ أحمد
|
وأفلاذ من عاداهم تتعدد
|
ويضحى ويظمأ أحمد وبناته
|
وبنت زياد وردها لا يصرد
|
(198) جنة النعيم / ج 2
جمعه دهم عاشوراء وقت عصرى به درجه و عزّ شهادت عظمى فائز گرديد .
و امير لشكر شقاوت اثر يزيد بن معاويه و حاكم ايشان عبيداللّه بن زياد بن مرجانه ،
وآمر آن فرقه لئام عمر بن سعد بن وقّاص ، ومباشر در قتل آن سرور اوّل ، سنان بن انس
وجمعى ديگر ، و قاطع رأس شريف شمر بن ذى الجوشن ضبابى ، عليهم لعائن اللّه جميعاً .
و مدفن شريف آن بزرگوار ـ به روايت مشهور ـ در قطعه زمينى معروف به كربلا است ،
وخود آن بزرگوار فرمودند : « لقد خُيِّرَ لى مَصرعٌ اَنا اُلاقيهِ بَين النَّواويس وَكَربلاء »(1) .
و « كربل » در نزد اهل لغت ارض رخوه را گويند ، براى تهاجم و تراكم بلايا و رزايا آن
زمين را كرب و بلا خواندند ، و شايد مصرع آن بزرگوار كربلا بوده است(2) .
و بنا بر حديث صحيح در رجعت مدفن وى « عمورا » شد ، و آن نيز در كربلا است ،
و البته ارض نينوا و غاضريّه و شفينه(3) وشاطى الفرات غير از كربلا است ، و عجب است با
آن كه اهل كوفه على ما هو المتيقّن سى هزار نفر بودند آن بدن شريف را با ابدان ديگر دفن
نكردند !
بلى ، آن چه به هديه بردند از كربلا به كوفه سه چيز بود : اموال و رحال منهوبه و رؤوس
مطهّره مقطوعه ، وعيالات مأسوره مَسْبيّه .
پس از سه روز حضرت على بن الحسين عليهماالسلام به اعانت بنى اسد بر آن اجساد طاهره
1. المسائل العكبرية : 71 ، مثيرالاحزان : 29 ، نزهة الناظر وتنبيه الخاطر ، حلوانى : 86 ، لهوف : 80 .
2. خليل در كتاب العين 5/431 ـ 432 ( كربل ) مىگويد : الكربَلَة : رخاوة فى القدمين ، يقال : جاء
يمشى مكربلاً . وكربلاء الموضع الذى قتل به الحسين بن على بن ابى طالب عليهماالسلام . نيز رجوع كنيد به :
صحاح اللغة 5/1810 ، لسان العرب 11/586 ، تاج العروس 8/97 . و روايتى كه اسم زمين را
حضرت پرسيد معروف است . در معجم البلدان 4/445 چنين نقل كرده كه وقتى حضرت نام قريه را
پرسيد گفتند : نام آن « عقر » است . فرمود : « نعوذ باللّه من العقر » ، سپس پرسيد : نام زمينى كه در آن
هستيم چيست ؟ گفتند : كربلاء . فرمود : « أرض كرب و بلاء » .به روايت ديگرى كه در ارشاد 2/84
نقل شده رجوع شود .
3. كذا ، در متن ارشاد مفيد 2/84 « شفنه » وارد شده و در حاشيه از بعضى از نسخههاى خطى ارشاد
« شفينه » و « مسقيه » نيز نقل كرده ، و مطابق نسخهاى احتمال داده « شفاثا » باشد .
روح و ريحان نهم (199)
سليبه نماز گزاردند و در حفيرههاى موجوده هر يك را بدون سر دفن فرمودند .
در مرثيه زينب خاتون عليهاالسلام
و جناب زينب خاتون عليهاالسلام را در رثاء برادر بزرگوارش و شهداء يوم الطّف ابيات جيّده
است :
عَلَى الطّفِ السّلامُ وساكنِيه
|
وروحُ اللّهِ فى تِلكَ القُبَابِ
|
نفوساً قُدِّمَتْ فى الارضِ قدماً
|
وقد خلصتْ من النطفِ العذابِ
|
فضاجَعَ فتيةً عَبَدُوا فنامُوا
|
هجوداً فى الغَدافِد(1) والشّعابِ علَتْهم فى مضاجعِهم كعابٌ به اوراق منعمة رِطابِ
وصيّرتِ القبورُ لهم قُصورا مناخاً ذاتَ اَفْنِيَةٍ رحابِ
لئن واردتَهم اطباق ارضٍ كما اغمدتَ سَيفاً فى قرابِ
كأقمارٍ اذا جاسُوا رواضٍ(2) وآسادٌ اذا رَكِبوا غضابِ
لقد كانُوا البحارَ لمن أتاهُم مِنَ العافين والهلكى السّغابِ
فقد نُقِلوا الى جَنّات عدنٍ وقد عِيضُوا النَّعيم من العقابِ(3)
|
در مرثيه رباب دختر امرء القيس بن عدى كلبى
زوجه جناب امام حسين عليهالسلام
و ابوالفرج اصفهانى اين مرثيه را براى جناب امام حسين عليهالسلام از رباب دختر امرء
القيس بن عدى كلبى مادر سكينه خاتون دانسته است، خوب است براى ترقيق قلوب
بنويسم:
1. در بحار : الفدافد .
2. در چاپ سنگى : روا من .
3. اشعار مفصلتر از ابيات مذكوره است . رجوع كنيد به : بحارالانوار 45/285 ، عوالم : 17/581 .
(200) جنة النعيم / ج 2
اِنّ الذى كان نُوراً يُستضاءُ(1) به
|
بِكربلا[ء] قَتيلاً(2) غيرَ مَدفُونِ سِبط النبىِّ جزاكَ اللّهُ صالحةً عنّا وجُنِّبتَ خُسرانَ المَوازِينِ(3)
|
يعنى : به درستى كه آن نور روشنائى دهندهاى كه مردم از او طلب روشنائى مىكردند
و هدايت مىيافتند در كربلا آن كس كشته شده است و كسى او را دفن نكرده ، اى فرزند
پيغمبر ! خداوند تو را جزاى خير دهد كه ما را از زيان كردن ميزان قيامت نجات دادى
و دور فرمودى .
قَد كنتَ لى جبلاً صَعْباً الُوذُ به
|
و كنت تَصْحَبُنا بالرحمِ والدينِ
|
مَنْ لِليتامى(4) و مَنْ للسائلين(5) ومَنْ
|
يَقى(6) ويأوى اليهِ كُلُّ مِسكينِ
|
يعنى : تو بودى از براى من كوهى بزرگ كه به وى من پناه مىآوردم و تو بودى با ما به
رحم و شفقت ، و مرحمت مىكردى ، پس بعد از تو پناه يتيمان و اهل سؤال كيست ؟
و كيست مقصود هر مسكين كه به سوى او رود و مأوى گيرد ؟
واللّهِ ما أبْتَغى صِهْرا بصِهْرِكُمُ
|
حَتّى اُغَيَّبَ بينَ الرّملِ والطينِ
|
و قسم به خدا بعد از تو شوهرى نمىخواهم تا آن كه پنهان شوم به زير خاك .
در عدد اولاد آن بزرگوار
اما اولاد جناب خامس آل عباء عليهالسلام بر حسب قطع شش تن بودند : چهار پسر و دو
دختر .
1. در چاپ سنگى : نور استضاء .
2. در چاپ سنگى : قتيل .
3. اشعار را در الجوهرة فى نسب الامام على وآله : 46 نقل كرده به اضافه دو بيتى كه پس از آن مؤلف
افزوده است .
4. در چاپ سنگى : اليتامى .
5. در چاپ سنگى : السائلين .
6. در چاپ سنگى : يعنى .
روح و ريحان نهم (201)
اما پسرهاى آن بزرگوار دو تن صغير بودند كه رحلت فرمودند : يكى جعفر بود ، چهار
سال از سن وى گذشت و در مدينه اسير خاك شد ، و ديگرى عبداللّه رضيع است كه در درب
خيام شهيد گرديد ، و مدفون گشت .
و دو تن كبير بودند : على بن الحسين عليهماالسلام سيد سجاد كه معروف به على اوسط بود ،
و مادرش شاه زنان است كه در مدينه ايام نفاس وفات كرد .
و ديگرى ابو الحسن على اكبر مقتول است ، و مادرش ام ليلى بنت ابى مرة بن عروه [بن[
مسعود ثقفى است(1) ، و وى دختر ميمونه و وى دختر ابو سفيان بن حرب است .
و به قول ابن ادريس(2) طاب ثراه و جمعى از فحول علماء اين عقيده نقصى به دين ما
وارد نمىآورد ، يعنى : از سن على اكبر مقتول در روز شهادتش بيست و پنج سال بلكه
علاوه گذشته بود مانند زبير بكار در « انساب قريش » ، و ابو الفرج در « مقاتل الطالبيين » ،
و صاحب كتاب « لباب اخبار الخلفاء » ، و عمرى(3) نسابه در كتاب « مجدى »(4) ، و صاحب
كتاب « زواجر » ، و ابن قتيبه در « معارف » و ابن جرير طبرى ، و ابو حنيفه دينورى ، و ابن
همام .
و على اكبر صاحب عيال و اولاد هم بوده چنانكه فقره زيارت در كتاب « مزار »(5)
و « تحفة الزائرين » دلالت دارد : « صلى اللّه عليك وعلى عترتك واهل بيتك وآبائك وابنائك
وامّهاتك الاخيار الابرار الذين أذهب اللّه عنهم الرجس وطهرهم تطهيراً »(6) .
و اين زيارت را فرمودند براى على اكبر زائر بخواند نزديك قبر مطهّرش ، و از عبارت
1. مختار بن ابى عبيده را با ام ليلى قرابت است از جهت پدر ، و داعى را عقيده نيست على اكبر مقتول
اكبر از حضرت سيد سجاد بوده است . ( حاشيه مؤلف رحمهالله ) .
2. السرائر 1/655 به نقل از مواردى كه مؤلف در عبارت پسين ، بر شمرده است .
3. در چاپ سنگى : عرى .
4. در چاپ سنگى : محمدى .
5. مزار شيخ مفيد : 119 ، ومزار ابن المشهدى : 388 .
6. نيز بنگريد : بحارالانوار 97/163 و98/159 ، كامل الزيارات : 203 ـ 204 .
(202) جنة النعيم / ج 2
عترت و اهل بيت و ابناء معلوم مىشود آن بزرگوار عيال و اولاد داشت .
و ابن ادريس(1) در باب زيارات از سرائر هفت شعر در مدح على اكبر نقل كرده و تمام
آن شعرها نيز در « مقاتل الطالبيين »(2) مسطور است ، از آن جمله :
لم تر عين نظرت مثله
|
من محتف يمشى ولا ناعلِ
|
اعنى ابن ليلى ذا الندى و السدى
|
اعنى ابن بنت الحسب الفاضلِ(3) لا يورث(4) الدنيا على دينه ولا يبيع الحق بالباطلِ
|
اما دختران آن بزرگوار : يكى فاطمه مزوّجه حسن مثنى است ، و ديگرى آمنه يا اميمه
است كه معروفه به لقب سكينه است ، و مادرش رباب دختر امرء القيس است ، و اين ابيات
را در روز عاشوراء جناب سيد الشهداء عليهالسلام به وى فرمودند و خطاب كردند :
سيطول بعدى يا سكينة فاعلمى
|
مِنْكِ البُكاءُ اذِ الحمامُ دَهانى
|
لا تُحرِقى قَلْبى بِدَمْعِكِ حَسْرَةً
|
مادامَ مِنّى الرُّوح فى جُثمانى
|
فَإذا قُتِلْتُ فَانْتِ أولى بالَّذى
|
تَاتينَهُ يا خَيْرَةَ النِّسوانِ(5)
|
و حالت اين مخدّره در اين ورقه بلكه در اوراق ديگر نگنجد .
اما اشعارى كه در كتب مقاتل از آن جناب نقل شده است بسيار است ، چند بيتى از آنها
را مىنويسد :
مرحوم سيد در « لهوف »(6) فرموده : روزى كه آن بزرگوار وارد زمين كربلا شدند
فرمودند :
يا دَهْرُ أُفٍّ لَكَ مِنْ خَليلٍ
|
كَمْ لَكَ بالاشراقِ والأصيلِ
|
1. السرائر 1/655 .
2. مقاتل الطالبيين : 53 .
3. در چاپ سنگى : فاصل . متن مطابق نقل مقاتل است .
4. در مقاتل : لا يؤثر .
5. مناقب ابن شهر آشوب 3/257 ، مقتل ابو مخنف : 194 .
6. لهوف : 102 ( با ترجمه فارسى ) .
روح و ريحان نهم (203)
مِن طالبٍ وصاحِبٍ قتيلٍ
|
وَالدّهرُ لا يَقْنَعُ بالبَديلِ
|
وُكُلُّ حَىٍّ سالكٌ سَبيل
|
ما اقربَ الوعد الى الرحيلِ
|
وَإنّما الأمرُ إلى الجليلِ(1)
در اشعار جناب سيد الشهداء عليهالسلام و ختم مصائب
و حالات آن بزرگوار
و وقتى خبر شهادت مسلم بن عقيل را شنيدند فرمودند : « رحم اللّه مُسلماً فلقد صار إلى
روح اللّه وريحانه وجنته ورضوانه اما انّه قد مضى ما قدّر عليه وبقى علينا » .
ثم أنشأ يقول :
فان تكن الدنيا تعدُّ نَفيسةً
|
فانّ ثوابَ اللّهِ أعلى وَانبَلُ
|
وإنْ تَكُن الأبدانُ لِلْموتِ انشأت
|
فَقَتْلُ امرءٍ بالسَّيفِ فى اللّه أفضلُ
|
وَإنْ تَكُنِ الأرزاقُ قسماً مقدّراً
|
فَقِلّة حرصِ المرءِ فِى السّعى أجملُ
|
وَإن تَكُن الاموالُ للتَركِ جَمعها
|
فَما بال متروك به المرءُ يبخل(2)(3)
|
و از ابيات و اشعار غير مشهوره آن بزرگوار كه در كتاب « كشف الغمة »(4) منقول است :
انا الحسين بن على بن أبى
|
طالب البدر بارض العربِ
|
الم تروا وتعلموا انّ ابى
|
قاتل عمرو و مبير مرحبِ
|
ولم يزل قبل كشوف الكرب
|
مجليا ذلك عن وجه النبى
|
1. نيز بنگريد : جواهر المطالب ، ابن دمشقى 2/283 ، ينابيع المودة 3/63 .
2. شهادت حضرت مسلم و اشعار در لهوف : 45 ( ص 94 با ترجمه فارسى ) مذكور است ، نيز بنگريد
به : بحارالانوار 44/374 ، تاريخ مدينة دمشق 14/187 ، البداية والنهاية 8/228 ، كشف الغمة
2/238 .
3. و اين اشعار : وان تكن . . الى آخره ، در ديوان منسوب به حضرت اميرمؤمنان عليهالسلام است . ( حاشيه
مؤلف رحمهالله ) .
4. كشف الغمة 2/246 ، نيز در بحارالانوار 75/124 .
(204) جنة النعيم / ج 2
اليس أعجب من عجيب العجب(1)
|
ان يطلب الأبعد ميراث النبى
|
واللّه قد اوصى بحفظ الأقربِ
و أيضاً در آن كتاب(2) است :
يا نكبات الدهر دولى دولى
|
واقصرى ان شئت او اطيلى
|
رميتنى رمية لا مقيل
|
بكل خطب فادح جليلِ
|
وكلّ عبء ايد ثقيل
|
اول ما رُزئت بالرسولِ
|
وبعد بالطاهرة البتول
|
والوالد البرّ بنا الوصولِ
|
وبالشقيق الحسن الجليل
|
والبيت ذى التاويل والتنزيلِ
|
وزورنا المعروف من جبريل
|
فما له فى الرُزء من عديلِ
|
مالك عنى اليوم من عدول
|
وحسبى الرحمن من منيلِ
|
در شرح حال حضرت على بن الحسين عليهماالسلام و بيان اختلاف اخبار
در حق مادر آن حضرت شهربانويه
اما حضرت على بن الحسين عليهالسلام كه امام چهارم شيعه و فرقه اماميه اثنا عشريه است
كنيه مباركش ابا محمد است و ابو الحسن ، و اسم شريفش على ، و از القاب مشهور آن
جناب سيد سجاد است ؛ براى آن كه در دفع مكروه و اقبال نعمت و اصلاح بين اثنين و امور
ديگر سجده مىكرد و غالب روزها تا پانصد مرتبه خداوند را سجده نمود .
و يكى هم زين العابدين است ، و آن لقب الهى است ، و روايت معروف در تعيين اين لقب
مسبوط است .
و روز قيامت منادى ندا كند : « أين زين العابدين ؟ » ، پس آن بزرگوار برخيزد(3) .
1. در كشف الغمة : « أليس من أعجب عجب العجب » .
2. كشف الغمة 2/247 ، نيز در بحارالانوار 75/126 .
3. علل الشرايع 1/230 ح 1 و 2 ، امالى شيخ صدوق : 410 ح 532 .
روح و ريحان نهم (205)
و لقب ديگر آن جناب ذوالثفنات است ، و در حديث است : « ان على بن الحسين عليهماالسلام
بقيّةُ أبيه قد انخَرَمَ(1) أنفُهُ وَثَفنَتْ جَبهَتُهُ وَركَبتاهُ وَراحتاهُ اجتهاداً فى العبادة »(2) .
وثَفَنات ـ بثاء مثلثه ونون مفتوحه ـ جمع ثفْنه است ـ به اسكان فاء ـ و آن پينه است بر
سينه و زانوى شتر كه از مماس زمين پيدا مىشود(3) .
و در جبهه آن جناب مانند همان پينه ظاهر بود .
و در « نهج البلاغه »(4) است در حق حضرت امير عليهالسلام : وكانت جبهته ثفنة بعير .
و از حديث سابق معلوم است پيشانى و دو كف دست و دو زانوى آن بزرگوار از كثرت
عبادت چنين بوده است .
و از عمر شريفش پنجاه و هفت سال گذشت ، و سى و چهار سال بعد از پدر بزرگوارش
زيست فرمود ، و روز شنبه هجدهم شهر محرم الحرام از دنيا رحلت فرمود(5) .
و در منظومهاى گفته شده است :
ومولدُ السجاد فى شعبانِ
|
ثامن ثلثين لدى البيانِ
|
ميلاده مدينة الرسول
|
رسول رب الملك الجليلِ
|
وفاته فى الخمس والتسعينا
|
وفى البقيع قبره يقينا(6)
|
و در بقيع در جوار عمّ بزرگوارش مدفون گرديد و مادرش بطريق تحقيق شهربانويه
1. در چاپ سنگى : انحزم .
2. مناقب ابن شهر آشوب 4/148 ، الانوار البهية ، قمى : 111 ، حلية الابرار 1/247 ، بحار الانوار
46/60 ح 18 .
3. رجوع كنيد به : لسان العرب 13/79 ماده ( ثفن ) و القاموس المحيط 4/207 .
4. نهج البلاغه 2/103 خطبه 182 : وكأن جبينه ثفنة بعير ، شرح نهج البلاغه 10/76 ، بحارالانوار
99/195 .
5. و آن چه مشهور است حضرت على بن الحسين عليهماالسلام چهل سال بعد از پدر بزرگوار بماند ، و قول حق
همان است كه در متن آمد . ( حاشيه مؤلف رحمهالله ) .
6. تتمه ارجوزه سيد حسين بن شمس حسينى است كه مقدارى از آن قبلاً نيز گذشت . رجوع كنيد به :
الاربعين ، شيرازى : 337 ، الصراط المستقيم 2/216 .
(206) جنة النعيم / ج 2
بنت يزدجرد بن شهريار بن كسرى است .
و اين بنده براى اطلاع بعضى عرض مىكند : عجب اختلافى در شهربانويه در سه كتاب
معتبر است صدوق طاب ثراه در « عيون اخبار الرضا » نقل فرموده است : عامر بن عبداللّه در
خلافت عثمان بن عفان بعد از فتح خراسان دو دختر از يزدجرد اسير كرده فرستاد به مدينه
منوره يكى را حضرت امام حسن عليهالسلام خواست و ديگرى به حباله حضرت امام حسين عليهالسلام
آمد و حضرت على بن الحسين عليهماالسلام از وى متولد گرديد و در ايام نفاس وفات كرد .
و شيخ مفيد طاب ثراه در كتاب « ارشاد »(1) نقل فرموده است كه : حضرت امير عليهالسلام
حارث بن جابر(2) را به يكى از حدود خراسان روانه كرد و دختران يزدجرد خدمت آن
جناب فرستاد يكى را بحضرت امام حسين عليهالسلام مرحمت فرمودند و ديگرى را به محمد بن
أبى بكر دادند كه از وى قاسم متولد شد ، پس قاسم بن محمد با على بن الحسين عليهماالسلام پسر
خالهاند .
و قطب راوند در كتاب « خرائج و جرائح »(3) نقل فرموده است از حضرت باقر عليهالسلام :
دختر يزدجرد را در زمان خلافت عمر بن الخطاب به مدينه آوردند وعذاراى و دختران
مدينه به تماشاى وى مشرف شدند و از نور جمالش مجلس و مسجد روشن شد ، پس
دختر يزدجرد به فارسى گفت : امروزان(4) .
عمر غضب كرد و گفت : اين علجه مرا دشنام مىدهد .
و معنى علج مطلق گفتار است يا كافرى از عجم كه ضخيم باشد ، و از اين جهت حمار
وحشى ضخيم را علج گويند(5) ، پس عمر خواست او را بقتل رساند يا بفروشد حضرت
1. ارشاد مفيد 2/137 باب ذكر الامام بعد الحسين بن على عليهماالسلام ، نيز بنگريد به : مناقب ابن شهر آشوب
3/208 ، بحار 46/12 ح 23 .
2. در ارشاد : حريث بن جابر حنفى .
3. كافى 1/466 ح 1 ، مدينة المعاجز 2/225 ح 525 ، حلية الابرار 2/7 ، بحار 46/10 .
4. كلام دختر يزدجرد در مدينة المعاجز 2/225 و غيره چنين نقل شده : أف ! بيروج بادا هرمز .
5. رجوع كنيد به : لسان العرب 2/326 ماده ( علج ) قال : والعلج : حمار الوحش لاستعلاج خلقه
وغلظه ، ويقال للعير الوحشى اذا سمن وقوى : علج ، وكل صلب شديد : علج .
روح و ريحان نهم (207)
امير عليهالسلام فرمود : « لا يجوز بيعُ بنات الملوك وإن كنَّ كافرات » و او را منع از قتل و فروختن
فرمود ، و جناب سيدالشهداء عليهالسلام را خواست در آن مجلس و دست بر منكب آن بزرگوار
گذارد ، پس حضرت امير عليهالسلام به فارسى فرمودند : «چه نام دارى ؟» .
آن كنيزك عرض كرد : جهانشاه .
فرمود : «بلكه شهربانويه است» .
عرض كرد : آن خواهر من است .
باز به فارسى فرمود : «راست گفتى» .
پس حضرت امير عليهالسلام فرمودند به جناب امام حسين عليهالسلام : «حفظ كن او را كه از او
مولودى متولد شود(1) كه بهترين مواليد اهل زمين است» .
و در كتاب « مقتضب الأثر در احوال ائمه اثنى عشر عليهمالسلام »(2) منقول است : وقتى كه يزدجرد
خواست فرار كند آمد برابر ايوان كسروى ايستاد و گفت : السلام عليك ايها الايوان ، من
مىروم و مراجعت مىكنم به سوى تو با يكى از فرزندانم كه زمانش نرسيده است .
سليمان ديلمى از حضرت صادق عليهالسلام سؤال كرد : مراد يزدجرد كيست ؟ فرمود : «قائم
آل محمد است كه فرزند ششمين من است» .
و گويا مراد شهربانويه « امروزان » اشاره به اين فقره باشد يعنى : روز وصل ما كه وعده
دادهاند همان است و نزديك است آن فرزند معهود بوجود آيد . پس آن مخدره ام الائمة
الطاهرين است .
و حضرت على بن الحسين عليهماالسلام فرمود : « أنا ابن الخيرتين »(3) يك خيره هاشم است و
ديگر كسرى است .
1. در چاپ سنگى : شد .
2. مقتضب الاثر ، احمد بن عياش جوهرى در گذشته سال 401 هجرى صفحه 40 .
3. كافى 1/467 ح 1 ، شرح اصول كافى 7/236 ، مناقب ابن شهر آشوب 3/304 .
(208) جنة النعيم / ج 2
و أبو الاسود دئلى گفته است :
وانّ غلاماً بين كسرى وهاشم
|
لاكرمُ من نِيطت عليه تمائمُه(1)
|
و معنى نيطت آويختن است و نياط رگى است كه دل به وى آويخته شده است و تميمه
جمع آن تمائم است و آن خرزات يا عوذاتى است كه بر سر اطفال مىآويختند(2) و مراد از
غلام كه بين كسرى و هاشم است و منتسب به خيرتين و بهتر كسى كه بر او تمائم آويخته
شده است حضرت على بن الحسين عليهماالسلام است .
و مرحوم مجلسى طاب ثراه از كتاب « مناقب »(3) در سبى فرس حديث مبسوطى ذكر
فرموده است براى اختصار از نقل آن گذشتم .
و آن چه محقق مىدانم شهربانويه مادر على بن الحسين عليهماالسلام در كربلاء نبوده است و در
ايام نفاس وفات يافت .
و مرحوم سيد نعمت اللّه جزائرى فرمود : « و مزارها مشهورة فى الرى » يعنى : قبر
شهربانويه در رى مشهور است .
على اى حال ، عقب و نسل باقى از جناب سيدالشهداء عليهالسلام بواسطه حضرت على بن
الحسين عليهماالسلام شد اگر چه بر حسب فقره سابقه على اكبر مقتول هم اولاد داشته است اما بقاء
نسل آن قتيل مظلوم عليهالسلام غير معلوم است .
و آن چه حمداللّه مستوفى در « تاريخش » گفته است مجملاً اشاره نمودم .
قال الزهرى : « ما رأيت هاشمياً افضل من على بن الحسين عليهماالسلام » .
1. در كافى و شرح آن و مناقب : التمائم .
2. اين معانى و اصل مطلب در مدينة المعاجز 2/236 ( و حاشيه آن ) مندرج است .
3. شايد همان حديثى است كه در بحار 46/15 و101/200 به نقل از عدد قويه نقل كرده و در عدد
قويه : 56 ـ 58 ( ص 10 از چاپ ديگر ) مندرج است و در مستدرك الوسائل 8/395 ح 9780 به نقل
از بعض المناقب القديمة و بحار ( به نقل از عدد قويه ) نقل فرموده است .
روح و ريحان نهم (209)
در اشعار محزونه حضرت على بن الحسين عليهماالسلام
وشكايت ازوضع زمان وابناء آن
و مرحوم سيد جزائرى در « رياض الابرار »(1) اين اشعار را از آن بزرگوار دانسته است :
نحن بنو المصطفى ذَوو غُصَصٍ
|
يُجَرّعُها فى الأنامِ كاظِمُنا
|
عَظيمة فى الانامِ مِحنَتُنا
|
اوّلُنا مُبتَلى وآخِرُنا
|
يَفرَحُ هذا الورى بِعيدهِم
|
وَنَحنُ اعيادُنا مآتمُنا
|
والناسُ فى الأمن وَالسّرورِ وَما
|
يأمنُ طولَ الزّمانِ خائفُنا
|
وَما خُصِّصنا بِهِ مِن الشَّرَفِ
|
الطائل بين الانام آفتُنا
|
يَحكُم فينا والحُكمُ فيه لنا
|
جاحِدُنا حَقّنا وَغاصِبُنا
|
خوب است براى سوزش قلوب اهل ولاء ترجمه مختصرى كنم يعنى : ما فرزندان
پيغمبر اطهريم صاحبان غصّهها ، هر آن كه از ماها بردبارتر است آنها را مىچشد و محنت
ماها بزرگ است در ميان مردمان چه اول ما و چه آخر ما ، اين مردم در عيد خودشان
فرحناكند و عيدهاى ماها اهل بيت مجلسهاى عزاى ماست ، و مردم در امن و سرورند ،
و ليكن از ما كسى است از طول زمان خود ترسناك است . و ماها از قبول بلاء بين مردم
مخصوص شدهايم از آن جمله حكم كننده بر ما منكر و غصب كننده حق ما است و حال آن
كه حكم كردن از آن ما است . سلام اللّه عليه .
و أيضاً مرويست(2) : يزيد عنيد خواست با زينب خاتون تكلّم كند ، آن مخدره اشاره به
على بن الحسين عليهماالسلام فرمود و گفت : « هو المتكلّم » يعنى : حرف زننده آن بزرگوار است
پس آن جناب اين دو بيت را فرمودند :
1. اصل اين اشعار را مرحوم ابن شهر آشوب در مناقب 3/295 نقل فرموده و علامه مجلسى نيز در
بحار 46/92 نقل كرده است .
2. مناقب ابن شهر آشوب 3/309 ، بحار الانوار 45/175 .
(210) جنة النعيم / ج 2
لا تطمعوا ان تهينونا فنكرمكم
|
وأن نكف الاذى عنكم فتؤذونا
|
واللّه يعلم إنا لا نحبُّكم
|
ولا نَلومُكُم ان لا تحبّونا
|
يعنى : طمع مداريد شماها كه ما را اهانت نمائيد و ما اكرام كنيم و اذيت از شماها
برداشته شود و شما ما را اذيت كنيد ، خداوند مىداند ما بنى هاشم شما بنى اميه را دوست
نداريم و شما را ملامت نمىكنيم در دوست نداشتن(1) .
و ايضاً از آن جناب مرويست در اختلال حال مردم و وفات اسلام و دين ابياتى كه دو
بيت آنر مىنويسد :
ألَمْ تَرَ أنّ العُرفَ قد ماتَ أهله
|
وَانَّ النَّدى وَالجودَ ضَمَّهما قَبرُ
|
عَلى العُرفِ والجودِ السلام وَما بقى
|
مِنَ العُرفِ الاّ الاسم فى الناس والذكرُ(2)
|
و عاقبت حضرت على بن الحسين عليهماالسلام به زهر وليد بن(3) عبدالملك عنيد به درجه
شهادت به مورخه مسطوره فائز گرديد .
و در روز وفاتش بنا بر خبرى كه داعى در كتاب « رجال وسيط »(4) ديده است هر برّ
و فاجر ، هر صالح و طالح كه در مدينه منوره بودهاند به تشيع جنازهاش حاضر شدند .
و سعيد بن مسيب گفته است : در آن روز صداى تكبيرى از آسمان و تكبيرى از زمين
شنيده شده تا هفت مرتبه كه من از هيبت آن افتادم و غش كردم ، و تمام مدينه از شورش
اهل آن به حركت و فزع آمدند(5) .
1. ادامه حكايت در مناقب 3/309 چنين نقل شده : فقال [يزيد] : صدقت يا غلام ! ولكن اراد ابوك
وجدك أن يكونا اميرين والحمد للّه الذى قتلهما وسفك دماءهما . فقال عليهالسلام : لم تزل النبوة والإمرة
لآبائى و اجدادى من قبل أن تولد .
2. حكايت كامل و اشعار را ابن شهر آشوب در مناقب 3/303 نقل كرده ، نيز بنگريد به : بحارالانوار
46/97 ـ 98 .
3. در چاپ سنگى : « و » ، بجاى « بن » . آنچه درج كرديم مطابق نقل بحار 46/153 و ديگر منابع است
مانند اقبال الاعمال : 345 فى اعمال شهر رمضان .
4. روايت مفصلى است كه مرحوم كشى در رجالش : 76 نقل فرموده ، و به نقل وى در بحار 46/150 .
5. بحار الانوار 46/150 به نحوى مفصلتر ، نيز رجوع كنيد به : تاريخ يعقوبى 2/304 .
روح و ريحان نهم (211)
در وفات حضرت على بن الحسين عليهماالسلام و تسبيحات صحيحه كه از
سعيد بن مسيب مروى است و خواندن آن باعث مغفرت است
چون اين تسبيحات شريفه است از كتاب مسطور از سعيد بن مسيب كه تربيت شده
اميرمؤمنان عليهالسلام بود مىنويسد : پس زهرى از وى روايت كرده است كه گفت : هر وقت
حضرت على بن الحسين عليهماالسلام به زيارت بيت اللّه الحرام عزيمت مىفرمود هزار سوار از
قراء با آن جناب حركت مىكردند ، چون به منزل « سقيا » مىرسيد دو ركعت نماز
مىگزارد و سجده مىكرد و در سجدهاش اين تسبيحات را بنحوى مىخواند كه هر درخت
و سنگ و كلوخى كه در اطراف آن جناب بود با وى همراهى مىكردند و ماها تماماً به فزع
مىآمديم ، سر برداشت و فرمود : «اى سعيد ! به فزع آمدى ؟» .
عرض كردم : بلى .
فرمود : «اين تسبيح اعظم است ، از جدم رسول اللّه صلىاللهعليهوآله مرويست : كسى كه اين تسبيح
را بخواند گناهان او باقى نمىماند ، و چون جبرئيل را خداوند خلق فرمود اين تسبيح اعظم
كه در او اسم اكبر است تعليم و الهام به وى كرد . چون جبرئيل خواند آسمانها و هركس در
آنها بود همراهى كردند و جبرئيل خدمت حضرت ختمى مآب صلىاللهعليهوآله عرض كرد ، خداوند
متعال فرمود : هر بندهاى از بندگان من ايمان به من بياورد و تصديق نبوت تو كند و در
مسجد تو خلوت كرده اين تسبيحات را بخواند گناهان گذشته و آيندهاش آمرزيده
شود »(1) .
و سعيد بن مسيب گفت : هيچ وقت فرصت نكردم و مسجد رسول صلىاللهعليهوآله را خلوت نديدم
مگر آن وقتى كه جنازه على بن الحسين عليهماالسلام را برداشتند . احدى را در مدينه و مسجد
نيافتم خواستم نماز گزارده آن تسبيحات را بخوانم . تكبيرات سماويه و ارضيه را كه
1. بحارالانوار 46/149 ح 8 به نقل از كشى در رجالش : 76 .
(212) جنة النعيم / ج 2
شنيدم افتادم و غش كردم و افسوس مىخوردم كه نماز بر جنازه آن جناب از من فوت
شد ، و آن دو ركعت نماز را هم به خلوت بجا نياوردم .
و آن تسبيحات بدين گونه است :
« سُبْحانَكَ اللّهُمَّ وحنانيك . سُبْحانَكَ اللّهُمَّ وتعاليت . سُبْحانَكَ اللّهُمَّ والعزّ إزارك . سُبْحانَكَ
اللّهُمَّ والعظمة رداؤك ، وتعالى سربالك . سُبْحانَكَ اللّهُمَّ والكبرياء سلطانك . سُبْحانَكَ من عظيم ما
أعظمك . سُبْحانَكَ سبّحت فى الأعلى . سُبْحانَكَ تسمع وترى ما تحت الثرى . سُبْحانَكَ أنت شاهد
كلّ نجوى . سُبْحانَكَ موضع كل شكوى . سُبحانك حاضر كل ملأ . سُبْحانَكَ عظيم الرجاء . سُبْحانَكَ
ترى ما فى قعر الماء . سُبْحانَكَ تسمع انفاس الحيتان فى قعور البحار . سُبْحانَكَ تعلم وزن الظلمة
والنور . سُبْحانَكَ تعلم وزن الفىء والهواء . سُبْحانَكَ تعلم وزن السموات . سُبْحانَكَ تعلم وزن
الأرضين . سُبْحانَكَ تعلم وزن الشمس والقمر . سُبْحانَكَ تعلم وزن الريح كم هى من مثقال ذرة .
سُبْحانَكَ قدوس قدوس قدوس . سُبْحانَكَ عجباً لمن عرفك كيف لايخافك . سُبْحانَكَ اللّهُمَّ
وبحمدك . سُبْحانَكَ اللّهُمَّ العلى العظيم »(1) .
در فرزندان ذكور و اناث آن جناب كه شش نفر
از آنها اعقاب داشتند
اما اولاد ذكور و اناث حضرت على بن الحسين عليهماالسلام بروايت مشهور پانزده تناند يازده
پسر و چهار دختر و از تمام ايشان شش تن عقب گذاردند .
اول : حضرت باقر عليهالسلام .
دوم : عبداللّه باهر و وى را براى نيكوئى جمال باهر خواندند و مادرش مادر حضرت
باقر عليهالسلام است و كنيهاش ابو محمد و پسرش محمد ارقط است و از احفاد او در زمان
مستعين باللّه خروج كردند و ابو الحسن و امثال وى در رى و قم و آمل نقيب شدند .
1. بحارالانوار 83/226 ـ 227 ، اختيار معرفة الرجال 1/334 ح 188 ، معجم رجال الحديث
9/143 ، الصحيفة السجادية ، ابطحى : 23 دعاى چهارم با اختلافاتى در نقلها .
روح و ريحان نهم (213)
سوم : ابو الحسين زيد شهيد حليف القرآن است ، كه احوالش گذشت .
چهارم : حسين ذوالدمعه است ، و نسل او از يحيى است و از وى قاسم است و بنو
المكارم به اين سلسله منسوباند .
پنجم : عمر اشرف است و او را برابر عمر اطرف فرزند اميرمؤمنان عليهالسلام اشرف خواندند
از آن كه عمر اطرف از فرزندان فاطمه زهرا عليهاالسلام نبود و عمر اشرف كريم الطرفين
و شريف(1) الجانبين است .
ششم : حسين اصغر است و وى كثير النسل بود و قاضى صابر ونكى مدفون در قريه
ونك نزديك به طهران بواسطهها از فرزندان اوست .
خوب است رفع زحمت نمايم از خوانندگان از آن كه مناقب آن جناب و مصائب وارده
از خلفاء جائرين معاصرين وى از يزيد بن معاويه و مروان بن حكم و عبدالملك بن مروان
ووليد عنيد لا تحصى است .
و نقش خاتم شريفش « خزى وشقى قاتِلُ الحسين عليهالسلام »(2) .
و در حديث ديگر است : « وما توفيقى الاّ باللّه »(3) .
و از مواعظ شافيه مفيده آن بزرگوار است : « ايّاك والابتهاج بالذّنوب فانّ الابتهاج به أعظم
من رُكوبه »(4) .
يعنى : از گناهى كه كردهاى مسرور نباش كه خوشحالى به گناه بدتر از گناه كردن است
و گناه كار پشيمان اميد بخشش دارد .
1. كلمه در چاپ سنگى ناخواناست . آنچه استظهار كرديم ثبت شد .
2. كافى 6/473 ـ 474 ح 6 ، عيون اخبار الرضا عليهالسلام 1/61 ح 206 .
3. بحارالانوار 46/14 ح 29 به نقل از فصول المهمه ابن صباغ : 187 چاپ نجف .
4. بحارالانوار 75/159 ضمن ح 18 ، نزهة الناظر و تنبيه الخاطر : 92 ح 17 .
(214) جنة النعيم / ج 2
در شرح حال حضرت باقر عليهالسلام و حضورش به محضر يزيد
و فرمايشات آن جناب عليهالسلام
اما حضرت امام محمد باقر عليهالسلام كه پنجم امام شيعيان است : كنيهاش أبا جعفر و اسم
شريفش محمد و لقب اطهرش باقر است .
همانا اسم و لقبش از جانب جناب ختمى مآب صلىاللهعليهوآله تعيين يافت كه حضرت رسول صلىاللهعليهوآله
به جابر بن عبداللّه انصارى فرمودند(1) : « يا جابر انّك تلقى رجلا من ولدى يقال له محمد اسمه
اسمى يهب اللّه له النور والحكمة فاذا رأيته فاقرء منى السلام »(2) .
و در روايت ديگر است : « ستُدرك وَلداً منّى اسمه اسمى [وشمائله شمائلى] يبقُر العلوم
بقراً »(3) .
و معنى « بقر » شكافتن است(4) .
و اسم مادرش فاطمه است معروفه به أمّ عبداللّه دختر حضرت امام حسن عليهالسلام است .
پس آن بزرگوار علاوه بر آن كه علوى و فاطمى و حسينى است حسنى است أيضاً .
پنجاه و هفت سال از هجرت گذشته در روز سيم ماه صفر در مدينه طيّبه نبويه صلىاللهعليهوآله
متولد شد و پنجاه و هفت سال از عمر شريفش گذشت و هشام بن عبدالملك يا ابراهيم بن
وليد آن جناب را زهر خورانيدند و در جوار عم بزرگوار و پدر والا تبارش مدفون گشت .
1. وفى الحديث : نهى عن التبقر فى الاهل والمال . قال الاصمعى : [أصل] التبقر التوسع والتفتّح ، ويتبقر
فى العلم . ومنه سمّى أبوجعفر الباقر عليهالسلام لأنه بقر العلم بقراً وشقّه وفتحه . ( حاشيه مؤلف رحمهالله ) .
رجوع كنيد به: معانى الاخبار : 280، بحار 73/344، صحاح اللغة 2/594 ماده (بقر).
2. روضة الواعظين : 202 ، كافى 1/390 ح 2 ، امالى صدوق : 289 ح 9 ، مناقب اميرالمؤمنين عليهالسلام ،
كوفى 2/275 ، ارشاد 2/158 .
3. كافى 1/469 ح 2 ، شرح اصول كافى ملا محمد صالح 7/241 ، اختصاص شيخ مفيد : 62 ، خرائج
1/279 ح 12 .
4. صحاح اللغة 2/594 ماده ( بقر ) .
روح و ريحان نهم (215)
و على بن حسين مسعودى در « اثبات الوصيه » در احوال حضرت على بن الحسين عليهماالسلام
نوشته است : حضرت باقر عليهالسلام در مجلس يزيد دو سال و يك ماهه بود و عبارت اوست :
« وكان لابنه أبى جعفر فى مجلس يزيد سَنَتان وشَهر » .
آن گاه يزيد به على بن الحسين عليهماالسلام عرض كرد : ديدى خداوند چه كرد ؟ فرمود : نديدم
مگر آن چه را قضاى الهى پيش از خلق آسمانها و زمين بر آن جارى شد .
پس يزيد با جالسين محضرش استشاره كرد در حق آن جناب ، همگى گفتند : بايد
على بن الحسين(ع) را كشت و گفتند : « لا يتخذ من كلبِ سُوءٍ جَرواً » .
پس حضرت باقر عليهالسلام مبادرت جسته فرمود : حاضرين مجلس تو اى يزيد به خلاف
جالسين حضور فرعون تكلّم كردند در وقتى كه استشاره كرد براى كشتن حضرت
موسى عليهالسلام و راضى نشدند به قتل وى كما قال اللّه تعالى : « قَالُوا أَرْجِهِ وَأَخَاهُ وَأَرْسِلْ فِى
الْمَدَائِنِ حَاشِرِينَ »(1) ، و در اين باب سبب و جهتى است .
يزيد گفت : كدام است ؟
فرمود : انبياء و اولاد انبياء را نمىكشند مگر كسانى كه اولاد زنا باشند ، آنها تأسى به
فرعون كردند و اين جماعت تأسى به تو كردند ، پس يزيد ساكت شد و امر كرد ايشان را
بيرون ببرند(2) .
اما در كتب ديگر ديدهام : چهار سال از عمر شريفش در روز عاشوراء گذشته بود .
و ثعلبى در « تفسيرش » نوشته است : نقش خاتم آن بزرگوار بدين گونه بوده است :
« ظنى باللّه حسن وبالنبى المؤتمن وبالوصى ذوالمنن وبالحسين والحسن »(3) .
1. اعراف : 111 .
2. رجوع كنيد به : مقتل ابومخنف : 224 ، مثير الاحزان : 78 ، الجوهرة : 45 ، البداية والنهاية 8/213
نزديك به روايت فوق .
3. بحارالانوار 46/221 به نقل از عيون اخبار الرضا عليهالسلام 2/15 ، مكارم الاخلاق : 92 ، در مناقب ابن
شهرآشوب 3/159 عبارت فوق بصورت شعرى در چهار مصراع درج شده است .
(216) جنة النعيم / ج 2
و از اشعار آن بزرگوار است در طريق حج فرمودند :
نحن على الحوض ذوّاده(1)
|
نذودُ ونَسعَدُ رُوّادُه فَما فاز من فازَ الاّ بنا وَما خابَ مَن حبّنا زادُه
فَمَن سَرَّنا زادَ مِنّا السُّرور وَمن ساءَنا ساء ميلادُهُ
وَمَن كانَ غاصِباً حَقَّنا(2) فَيَومَ القيامة ميعاده(3)
|
در معنى اشعار حضرت باقر عليهالسلام است
و « ذوّاد » در اين شعر مشتق از ذود به ذال است و آن به معنى طرد و به فارسى راندن
است كما قال اللّه تعالى : « وَوَجَدَ مِن دُونِهِمُ امْرَأَتَيْنِ تَذُودَانِ »(4) همانا حكايت دختران
حضرت شعيب عليهالسلام است و گوسفندان ايشان .
و بعضى اين عبارت را از زود گرفتهاند ـ به زاء اخت الراء ـ و صواب وجه اول است(5) ،
و « ذاده » نيز از ماده اول است ، و آن به معنى حمايت است ، و « روّاد » در مصرع ثانى از
شعر اول جمع رائد است چون زوّار و زائر .
و روّاد(6) كسى است از قومى در بيابان جلو رود براى يافتن آب و جاى نيك و مواردى
كه آب در آن است براى بينائى كه دارد .
ملخص معنى آن است : ما بر حوض كوثريم جمعى را مىرانيم و جمعى را هدايت
و حمايت كرده مىخوانيم پس هر آن كس فائز شود به جهت ما است و هر آن كس توشه
آخرت خواهد از دوستى ما است ، پس مسرور كننده ما اهل بيت سرور دائم بيند و آن كس
1. در ينابيع المودة : رواده .
2. در ينابيع المودة : « كاتمنا فضلنا » در جواهر : « غاصبنا حقنا » .
3. ينابيع المودة 3/136 به نقل از جواهر العقدين 2/258 ـ 259 .
4. قصص : 23 .
5. وجه سومى هم محتمل است كه « روّاده » باشد چنانچه در بعضى از منابع آمده است .
6. مناسبتر آن است كه بگويد : رائد كسى است . . يعنى به صيغه مفرد .
روح و ريحان نهم (217)
بد ما را بخواهد ولادت او بد است و غضب كننده ما وعدهگاهش در قيامت است .
قصيده جيده در مدح حضرت باقر عليهالسلام و فرزندان آن جناب
و در مدح حضرت ابا جعفر امام محمد باقر عليهالسلام يكى از شعراء قصيده جيّدهاى گفته
است ، بعضى از آن قصيده را خوب است بنويسم ، و هى هذا :
عَرِّجْ على طيبة وانزِل بِها
|
وَقِفْ مَقامَ الضارع الصّاغِر(1) وابلِغْ رَسول اللّه خَير الوَرى عَنّى فى الماضى وَفى الغابِر
سلام عبد خالص حبّه باطنه فى الصّدق كالظاهر
عرِّج(2) على أرض البقيع الذى ترابُه تَجلو(3) قَذى الناظر
وَبلغن عنّى سُكّانه تحيّةً كالمثل السائر
قوم هم الغاية فى فضلهم فالأول السابق كالآخر
واشرقت فى المجد اجسادهم اشراق نور القمر الباهر
بَدى بهم نور الهدى مُشرقا وميّز البرّ من الفاجر
كم لى مديح فيهم(4) شايعٌ وهذه تختصّ بالباقر
امامُ حقٍّ فاق فى فضله الـ عالم من بادٍ ومن حاضر
ما ضرّ قوماً غصبوا حقّه والظلم من شنشنة الجائر
فرع زكى اصلاً واصلٌ سمى فرع علاه الفلك الدائر
محمد الخير استمع شاعرا لو لاكم ما كان بالشاعر
قد قصر المدح على مجدكم وليس فى ذلك بالقاصر
|
1. قبل از اين بيت ، چهار بيت ديگر نيز در كشف الغمه مذكور است كه سرآغاز آن چنين است : يا راكباً يقطع جوز الفلا
|
على أمون جسرة ضامر
|
2. در كشف الغمه : وعج .
3. در كشف الغمه : يجلو .
4. در چاپ سنگى : فهم .
(218) جنة النعيم / ج 2
يودُّ لو ساعده دهره تقبيل ذاك المقبر الفاخر(1)
|
|
اما فرزندان آن جناب به روايت ارشاد از ذكور و اناث هفت تناند :
اول : حضرت صادق عليهالسلام است كه مادرش ام فروه دختر قاسم بن محمد بن ابى بكر
است .
دوّم : عبداللّه است كه با حضرت صادق عليهالسلام از يك مادر است .
سوّم و چهارم : ابراهيم و عبداللّه است مادرشان ام حكم دختر اسيد بن مغيره ثقفى
است .
پنجم و ششم : على و زينب مادرشان ام ولد است .
هفتم : ام سلمه است .
و هر يك را اعقاب كثيره است و در زمان منصور دوانيقى به حدود رى توجه كردند
و غالباً شهيد شدند ، سلام اللّه عليهم اجمعين .
در شرح حال حضرت صادق عليهالسلام و رحلت آن بزرگوار
اما حضرت جعفر بن محمد عليهالسلام كه امام ششم فرقه ناجيه اماميه اثنا عشريه است
كنيهاش ابو عبداللّه و نام شريفش جعفر و لقب مباركش صادق است .
و جعفر نام نهر كوچك است .
و معاصر بود از خلفاء امويه با هشام بن عبدالملك و وليد بن يزيد بن عبدالملك و يزيد
بن وليد بن عبدالملك ملقب به ناقص و ابراهيم بن وليد و مروان حمار ، و از خلفاء بنى
عباس عبداللّه سفاح و ابو جعفر منصور دوانيقى .
و از عمر مباركش شصت و پنج سال گذشت و در سال يكصد و چهل و هشت در ماه
1. كشف الغمة 2/367 ، ظاهراً ابيات از مؤلف كشف الغمه ، على بن عيسى بن ابى الفتح اربلى ، در
گذشته سال 693 هجرى مىباشد .
روح و ريحان نهم (219)
شوال از دنيا رحلت فرمود(1) .
و شهيد طاب ثراه در « دروس »(2) روز رحلت آن حضرت را روز دوشنبه هفدهم از شهر
مذكور دانسته است .
و سال ولادتش بنا بر روايت « اصول كافى »(3) هشتاد و سه سال از هجرت است .
و آن چه صاحب مناقب و سيد بن طاوس و كفعمى ذكر فرمودهاند منصور دوانيقى آن
جناب را زهر خورانيد ، و قولى است از انگور زهر آلوده شهيد گرديد .
و در كتاب « اقبال »(4) از فقره دعاء متعلق به شهر رمضان است : « فضاعف العذاب على
من شرك فى دمه » مراد منصور دوانيقى است .
و آن چه در كتاب « فروع اصول كافى »(5) است آن جناب را در دو جامه احرامش
و پيراهن شريفش و عمامهاى كه از حضرت على بن الحسين عليهماالسلام به وى ارث رسيده بود با
ردائى كه چهل دينار خريده بودند كفن كردند .
و چون خبر شهادت و رحلتش را به منصور دادند بر كرسى نشست و گفت : « انا للّه وانا
اليه راجعون » كجا است مثل جعفر بن محمد(6) !
و عجب است كه آن سرور پنج نفر را وصى خود فرمود : اول منصور ، دوم محمد بن
سليمان ، سوم فرزندش عبداللّه ، چهارم حميده بربريه عيالش ، پنجم حضرت موسى بن
جعفر صلوات اللّه وسلامه عليه(7) .
1. روضة الواعظين : 212 ، الحدائق الناضرة 17/436 .
2. الدروس 2/12 .
3. اصول كافى 1/472 باب مولد ابى عبداللّه جعفر بن محمد عليهالسلام .
4. اقبال الاعمال 1/214 ، بحارالانوار 47/8 ح 24 .
5. فروع كافى 3/149 ح 8 باب ما يستحب من الثياب للكفن وما يكره ح 8 ، در اصول كافى 1/476 ح
8 نيز نقل شده است ، نيز در استبصار 1/210 ح 3742 .
6. كافى 1/310 ح 13 .
7. كافى 1/310 ح 13 ، شرح اصول كافى 6/180 .
(220) جنة النعيم / ج 2
وجهت اين قسم توصيه براى حقن دماء و حفظ تقيه است .
شرح اشعارى كه ابوهريره در مرثيه آن جناب گفته است
و از كتاب « مقتضب الاثر » مىنويسد : وقتى كه جنازه آن سرور را برداشتند تا در بقيع
دفن نمايند . ابو هريره [ ابار ] در مرثيه آن بزرگوار اين اشعار بگفت :
اقول وقد راحوا به يحملونه
|
على كاهلٍ من حامليه و عاتقِ
|
اتدرون ما ذا تحملون الى الثرى
|
ثبيراً(1) ثوى من رأس علياه شاهقِ غداة حثى(2) الحاثون(3) فوق ضريحه ترابا و اولى كان فوق المفارقِ
ايا صادق بن الصادقين ألية(4) بآبائك الاطهار حلفة صادقِ
لحقاً بكم ذوالعرش اقسم فى الورى فقال تعالى اللّه رب المشارقِ
نجوم هى [اثنا] عشرة كنَّ سُبّقا الى اللّه فى علم من اللّه سابقِ(5)
|
1. ثبير كأمير كوهى است در مكه ، وامرؤ القيس گفته است : كأنّ ثبيراً فى عرانين وبلة
|
كبير أناس فى بجاد مزمّل
|
والعرنين : معظم الأنف ، والبجاد : الكساء المخطّط ، والتزميل : التلفيف بالثياب . « فى المجمع » .
( حاشيه مؤلف رحمهالله ) .
رجوع كنيد به : مجمع البحرين 1/307 ماده ( ثبر ) ، الصراط المستقيم 3/262 ، مجمع البيان
3/285 و 10/159 ، لسان العرب 13/283 ماده (عرن ) . البته در چاپ سنگى بجاى « وبلة » كلمه
« ذبلة » آمده كه ظاهراً صحيح نيست . در لسان العرب آنرا « ودقه » ضبط كرده و سپس مىگويد :
ويروى : وبله ، بدل ودقه ، والمعنى واحد . در مجمع البحرين « وبلة » ضبط شده و ما نيز به تبع نقل
مؤلف از مجمع نقل كرديم .
2. در چاپ سنگى : حتى .
3. حثى التراب من باب « رمى » : قبضه بيده ثم رماه وألقاه . « مجمع » . ( حاشيه مؤلف رحمهالله ) .
به همين مضمون با اضافاتى در مجمع البحرين طريحى 1/454 ماده ( حثو ) مذكور مىباشد .
4. در چاپ سنگى : اليه . متن موافق نقل بحار است . در حاشيه بحار ألية به معناى قسم آمده و جمع آن
« ألايا » دانسته شده است .
5. مقتضب الاثر : 52 ، شرح الاخبار قاضى نعمان 3/308 ، مناقب ابن شهر آشوب 3/398 ، بحار
47/333 ، اعيان الشيعة 7/261 .
روح و ريحان نهم (221)
|
|
مناسب دانستم به فارسى ترجمه نمايم ، يعنى : مىگويم براى آنان كه رفتهاند تا جنازه
آن بزرگوار را بر گردنها و كتفهاى خودشان بردارند آيا مىدانند جنازه كيست اين كوه
بزرگى است كه با كمال رفعت بزير آمده و مىخواهند خاك بر قبر وى بريزند ، سزاوار است
خاك بر فرق عالم ريخته شود ، اى صادق پسر دو صادق قسم مىخورم به پدران پاكان تو
كه قسم راست است و خداوند كه صاحب عرش اعظم است قسم خورده است كه شماها
دوازده ستاره درخشنده مىباشيد و از همه خلق در ايجاد پيشى گرفتيد و همين طور در
علم ازلى الهى گذشته بود .
ملاحظه نمائيد كه مخالفين چگونه در مدح و فضل آن امام مبين و آباء مكرمين آن
جناب اذعان نمودند .
در بيان مذهب جعفرى و جهت اينكه به آن بزرگوار منتسب است
بدان در السنه خاص و عام مشهور است كه گويند : مذهب جعفرى . كسى از داعى نادان
سؤال كرد : چرا مذهب جعفرى گويند ؟ آن چه با ملاحظه اجمال به نظر مىرسد مىنويسد :
اولاً سن شريف حضرت صادق عليهالسلام از تمام ائمه طاهرين عليهمالسلام بيشتر بوده و از اين جهت
آن بزرگوار را شيخ الائمه خوانند و براى طول عمرى كه آن جناب داشتند ادراك زمانهاى
خلفاى جور را به نحوى كه اشاره نمودم بيشتر نمودند و هلاكت و موت هر يك از ايشان
موجب توجه قلوب مردمان مىشد به ايشان .
پس آن جناب بر حسب تزلزل دولة امويّه بقدر مقدور بكافّه رعايا و قاطبه انام تعليم
مسائل حلال و حرام و فضائل ائمه طاهرين عليهمالسلام و اجداد مكرمين خود را مىفرمودند و در
اين مدت متمادى اهالى بلدان بعيده و قريبه از علوم غريبه و احكام شرعيّه و احاديث
نبويه صلىاللهعليهوآله شدّ رحال كرده مىآمدند و آشكارا منتفع مىشدند و منعى هم از خلفاء جور
(222) جنة النعيم / ج 2
نبوده بلكه نمىتوانستند ممانعت نمايند از آن كه رؤساء از علماء عامه و سنّت از تلاميذ
حضور حق منظور آن جناب عليهالسلام بودند و براى رواج و رونقى كه در علم و تعليم بوده رواة
و مقرّرين و ناقلين احكام و احاديث بسيار شده بودند تا آن كه ششصد نفر از مشايخ در
مسجد كوفه نشستند و در هر روز از لسان معجز بيان آن بزرگوار نقل احاديث مىنمودند .
پس تفريق اين حوزه از علم با اختلاط مخالف و مؤالف عامه و خاصه داخل و خارج
امرى صعب بود ، خصوص وقتى كه بقضاء اللّه دولت بنى اميه منقرض گرديد و ابتداء دولت
بنى عباس شد و هنوز قوامى نداشت و مردم هم در كمال تزلزل .
پس اين احاديث كثيره و اخبار وفيره به توسط راويان بسيار از اخيار و غيرهم در كتب
شيعه و سنى نشر يافت .
بناءً على هذا ، چند چيز باعث نشر مذهب حق شد يكى كثرت و طول عمر آن جناب
و يكى تزلزل دولت امويه و مردن هر يك از ايشان به فاصله اندك و يكى انقراض دولتشان
بالكليه و يكى كثرت و هجوم علماء و اعيان از شيعيان و سنيان و تأسيس اصول اربعه
و تصنيف و تدوين كتب عديده كه احصاء آنها غير ممكن .
و خواهى دانست ابن عقده كتابى نوشته است « اسماء الرجال » يعنى : چهار هزار نفر از
رواة احاديث حضرت صادق عليهالسلام را در آن كتاب جمع نموده(1) .
پس علوم آل محمد صلىاللهعليهوآله در زمان امامين همامين باقرين جعفرين صادقين عليهماالسلام به
توسط جماعتى از اهل علم كه به فاصله و بدون فاصله شنيده بودند منتشر يافت و مردم
آگاه و بينا شدند و حقّيّت اين مذهب بتفصيل واضح و لايح گرديد .
و بدين گونه در زمانهاى ائمه طاهرين بر حسب اسباب ظاهره فراهم نيامد .
بلى اختلافات در احاديث مرويه از آن بزرگوار بسيار است لفظاً و معناً ، و اين فقره
چون محل ابتلاء اغلب مردمان شده است آن چه به فهم قاصر مىرسد در شرح احاديث
1. رجوع كنيد به : خلاصة الاقوال : 204 ، خاتمة المستدرك 1/44 ، وسائل الشيعة 30/289 ، سماء
المقال 2/173 .
روح و ريحان نهم (223)
حضرت عبدالعظيم عليهالسلام جهت اختلاف و چاره و علاج هر يك را بحول اللّه از كتاب و سنت
زحمت مىدهد إن شاء اللّه تعالى .
در اشعار حضرت صادق عليهالسلام است
و از اشعار انشائيه و انشاديه آن بزرگوار بسيار در كتب اخبار يافتهام و مجموعهاى
فراهم كردهام ، از آن جمله به سفيان ثورى فرمودند در فساد زمان و تغيير احوال اخوان :
ذهب الوَفاءُ ذِهاب أمسِ الذاهِبِ
|
والناسُ بَين مُخاتِلٍ وَمُوارِبِ
|
يفشُونَ(1) بَينَهُمُ المَوَدَّةَ والصّفا
|
وَقُلوبُهُمْ مَحشُوَّةٌ بعَقارِبِ(2)
|
يعنى : وفاء مانند شب گذشته رفت و مردم با يكديگر خدعه و حيله مىنمايند افشاء
و اظهار دوستى و صفا كنند اما درونشان از عقربها پر است .
و در كتاب « امالى »(3) مرحوم شيخ منقول است : از هر مجلسى كه آن جناب بر
مىخواست مىفرمود :
لكُلِّ أُناسٍ دَولَةٌ يَنظُرونها(4)
|
وَدَولَتُنا فى آخر الدَّهرِ تَظهَرُ
|
يعنى : هر طايفه از مردمان را دولتى است اما دولت ما در آخر روزگار پديدار مىشود .
و در فوت اسماعيل فرزند ارشدش به شعر ابى خراش هذلى تمثل جست و فرمود :
ولا تَحسَبى انى تَناسَيتُ عَهدَهُ
|
ولكِنّ صَبرى يا امام جَميل(5)
|
و در تذكر موت فرمود :
1. در عدد القويه : يغشون . هر دو لفظ صحيح بنظر مىرسد ، ولى لفظ فوق اظهر بنظر مىرسد .
2. العدد القوية : 153 ، بحارالانوار 47/61 ح 116 ، نهج السعادة ، محمودى 8/49 .
3. امالى شيخ صدوق : 578 ح 791 ، بحارالانوار 51/143 ح 3 ، روضة الواعظين : 212 .
4. در امالى : يرقبونها . 5. امالى شيخ صدوق : 309 ح 356 ، اين اشعار را ابو خراش هذلى در مرثيه برادرش گفته است ، نيز
رجوع كنيد به : اكمال الدين : 74 ، روضة الواعظين : 444 .
(224) جنة النعيم / ج 2
اعمَلْ بِلا مَهلٍ فانَّكَ مَيِّتٌ
|
واختَر لِنَفْسِكَ ايُّها الانسانا(1) فكأنَّ ما قَد كانَ لَم يَك اذ مَضى فكأنَّ ما هُوَ كائنٌ قد كانا(2)
|
و أيضاً آن جناب عليهالسلام تمثل جستند :
تعصى الالآهَ وَانتَ تُظْهِر حُبَّهُ
|
هذا محال فى الفِعالِ بَديعُ
|
لَو كانَ حُبُّكَ صادِقاً لأطَعتَهُ
|
إنّ المُحبَّ لِمَنْ يُحِبُّ مُطيعُ(3)
|
اما فرزندان آن سيد اِنس و جان از ده تن علاوه نبودند : حضرت موسى بن جعفر عليهماالسلام
و اسماعيل اعرج [و] على و عبداللّه و اسحاق و محمد و فاطمه و ام فروه [و] عباس و يحيى .
و عقب آن بزرگوار از چهار تن بماند :
حضرت موسى بن جعفر عليهماالسلام و اسماعيل كه اكبر اولاد آن جناب بود و اسماعيليه
منسوب به وىاند و او را قائم دانند ، و على بن جعفر عريضى كه كوچكترين فرزندان آن
بزرگوار بود و حالت او مشروحاً بيايد ، و اسحاق مؤتمن .
و بعضى محمد بن جعفر را ذى نسل مىدانند ، و حمد اللّه مستوفى گفته است : وى در
جرجان وفات كرد ، و او را حكايات بسيار است ، و بنو الوارث كه سلسلهاى از ساداتند در
رى از اعقاب محمد و حسن و حسين فرزندان اسحاق مؤتمناند .
در قصيده سيد اسماعيل بن محمد حميرى
و مدح آن جناب عليهالسلام
و براى زينت اين اوراق ، از قصيده رائيه سيد اسماعيل بن محمد حميرى كه به ارشاد
1. در امالى : الانسانُ .
2. در امالى : كانُ ، رجوع كنيد به : امالى شيخ صدوق : 578 ح 793 ، بحار 71/172 ح 3 و ص 265 ح
7 ، روضة الواعظين : 491 .
3. امالى شيخ صدوق : 578 ح 790 ، بحار 67/15 ح 3 ، ابن عساكر در تاريخ مدينة دمشق 32/469
اين اشعار را به عبداللّه بن مبارك نسبت داده كه بنا بر تصريح همو در تاريخ دمشق 29/219 متوفاى
سال 182 مىباشد ، و حال آنكه حضرت صادق عليهالسلام در گذشته سال 148 مىباشد ، فتدبر .
روح و ريحان نهم (225)
آن بزرگوار از مذهب كيسانى عدول نمود و بر اين مذهب حق جعفرى ثابت بماند و آن
قصيده را در مدح آن جناب انشاء كرد چند بيتى بنويسم شايسته است .
تجعفرت باسم اللّه واللّه اكبر
|
وأيقَنتُ ان اللّه يعفو ويغفرُ(1) ودنت بدين غير ما كنت دايناً(2) به ونهانى(3) واحد(4) الناس جعفرُ
فقلت هب انى قد تهودت برهةً والاّ ودينى دين من يتنصرُ
فانّى إلى الرحمن من ذاك تائب وانّى وقد اسلمت واللّه اكبرُ
فلست بغال ما حييت وراجع إلى ما عليه كنت اخفى واضمرُ
ولا قائلاً حىّ برضوى(5) محمد وان عاب جهال مقالى واكثرُ
ولكنه ممّن مضى لسبيله على أفضل الحالات يُعفى ويُجبرُ(6)
مع الطيّبين الطاهرين الأولى لهم من المُصطفى فرع زكىّ وعنصرُ(7)
|
در شرح احوال حضرت موسى بن جعفر عليهالسلام است
اما امام هفتم طايفه ناجيه اماميّه حضرت موسى بن جعفر عليهماالسلام است كنيهاش ابو الحسن
و ابو ابراهيم و اسم شريفش موسى و لقب اطهرش كاظم و عبد صالح است .
1. در كمال الدين بجاى بيت اول ، دو بيت بدين گونه نقل شده :
فلما رأيت الناس فى الدين قد غووا
|
تجعفرت باسم اللّه فيمن تجعفروا
|
وناديت باسم اللّه واللّه أكبر
|
وايقنت أن [اللّه] يعفو ويغفرُ
|
2. در بعضى منابع : دَيِّناً .
3. در چاپ سنگى : يدونها فى .
4. در بيشتر منابع : سيد ، بجاى : واحد .
5. در چاپ سنگى : رضوى .
6. در كمال الدين : يقفى ويخبر .
7. كمال الدين : 34 ، الفصول المختارة : 299 ، مناقب ابن شهر آشوب 3/371 ، الصراط المستقيم
2/368 .
(226) جنة النعيم / ج 2
روز تولدش يكشنبه هفتم شهر صفر در ابواء(1) و آن منزلى است بين مكه و مدينه(2)
منوره بعد از يكصد وبيست و هشت سال از هجرت نبوى صلىاللهعليهوآله (3) .
وفاتش در روز بيست و پنجم ماه رجب سال يكصد و هشتاد و سه .
مدت عمر شريفش پنجاه و پنجسال و بعضى رحلت آن جناب را در سال يكصد
و هفتاد و نه ضبط كردهاند .
و مادرش حميده بربريه است كه در حقّ او امام عليهالسلام فرمود : « انها حميدةٌ فى الدُّنيا
ومحمودة فى الآخرة »(4) .
و از خلفاء بنى عباس با سه تن معاصر شد : موسى و هادى و مهدى ، و عاقبت به امر
هارون الرشيد ، سندى بن شاهك در خانهاش به زهر جفا آن جناب را شهيد نمود و در
مقبره قريش كه آن به باب التين معروف بود مدفون گرديد .
و براى آنكه بديهاى مردم را به نيكيهاى ذات شريف تحمل مىفرمود و بردبارى مىكرد
ملقّب به لقب كاظم گشت يعنى : فرو نشاننده غيظ(5) .
و در كتاب « مدينة المعاجز »(6) منقول است : چون آن جناب مىديد كسانى را كه بعد از
وى واقفيه مىشوند و به علم امامت از حالاتشان اطلاع داشت معهذا در ملاقات ايشان
1. ابواء بفتح اول وسكون باء مكانى است بين مكه و مدينه و سى ميل است تا مدينه منوره و آن مولد
حضرت موسى بن جعفر عليهماالسلام است و در آن قبّه آمنه مادر حضرت رسول صلىاللهعليهوآله است ، براى نزول
سيل در آن ابواء خواندند . « فى المجمع » . ( حاشيه مؤلف رحمهالله ) .
رجوع كنيد به : مجمع البحرين 1/29 ماده ( ابو ) ، نيز كافى 2/634 .
2. معجم البلدان 2/261 و3/23 .
3. رجوع كنيد به : توضيح المقاصد شيخ بهائى : 6 .
4. كافى 1/477 ح 1 ، شرح اصول كافى 7/253 ، دلائل الامامة : 308 ، الثاقب فى المناقب : 379 ،
خرائج 1/287 ح 20 .
5. رجوع كنيد به : بحارالانوار 48/10 ، مستدرك سفينة البحار 9/121 .
6. مدينة المعاجز 6/192 ح 1935 ، علل الشرائع 1/235 ح 1 ، بحارالانوار 48/10 ح 1 ، مناقب ابن
شهر آشوب 3/437 .
روح و ريحان نهم (227)
كظم غيظ مىكرد(1) .
و قول سوم آن است : هر يك از معاندين به آن جناب جسارت مىنمود هديهاى برايش
اهداء مىفرمود(2) ، و اين فقره از خصايص آن جناب گرديد .
و از روى قطع مصائبى كه از بنى عباس به آن بزرگوار رسيد بر بعضى از ائمه هدى وارد
نيامد سيّما مهدى خليفه عباسى چند مرتبه قصد قتل آن جناب را نمود عاقبت به دعاء آن
بزرگوار به هلاكت رسيد .
چنانكه صدوق در « عيون اخبار الرضا »(3) روايت كرده است : خدمت آن بزرگوار
جمعى عرض كردند : مهدى عزيمت بر شهادت شما دارد ، فرمود : شما چه مىگوئيد ؟
عرض كردند : خوب است از وى دورى بجوئيد تا شخص شما را نبيند و از شرّ او محفوظ
بمانيد . پس آن بزرگوار تبسم فرمود و اين شعر بخواند :
زعَمَتْ سَخينَةُ أن سَتَغلب رَبَّها
|
وَلَيَغلَبَنَّ مُغالبُ الغلاّبِ(4)
|
يعنى : گمان كرد سخينه و آن زنى است كه بر خداوند غالب مىشود و خداوند بر هر
غلبه كنندهاى غالب و قاهر است .
پس دست به آسمان بلند كرد و عرض كرد : « إِللّهُمَّ كَمْ مِنْ عَدُوٍّ شَحَذَ لِى ظُبَّةَ مِدْيَتِهِ،
وَأَرْهَفَ لِى شَبَا حَدِّهِ(5) ، وَدافَ لِى قَواتِلَ سُمُومِهِ وَلَمْ تَنَمْ عَنِّى عَيْنُ حِراسَتِهِ » . . إلى آخر هذا
الدعاء .
1. نيز بنگريد به : مناقب ابن شهر آشوب 3/437 ، خرائج و جرائح 2/897 ، القاب الرسول وعترته :
63 .
2. مقاتل الطالبيين : 499 ، تاريخ بغداد 13/27 ، بحارالانوار 48/104 ذيل ح 7 .
3. عيون اخبار الرضا عليهالسلام 2/77 ح 7 . در حاشيه مىگويد : سخينة اسم قريش است .
4. شعر از كعب بن مالك يا حسان بن ثابت است . بنگريد : امالى شيخ صدوق : 459 ح 612 ( و حاشيه
آن ) .
5. در عيون چنان است ، در امالى : « سنان حده » .
(228) جنة النعيم / ج 2
چون حاضرين متفرق شدند خبر آوردند موسى بن مهدى به هلاكت رسيد(1) .
مخفى نماناد جمعى بعد از رحلت حضرت موسى بن جعفر عليهماالسلام معروف به واقفيّه شدند
يعنى : توقف نمودند به امامت آن جناب(2) ، و ديگر حضرت على بن موسى الرضا عليهالسلام را
امام ندانستند و گفتند : هر كس مدعى امامت شود چه حضرت على بن موسى الرضا عليهماالسلام ،
و چه اولاد آن بزرگوار ، بر باطلند و كاذبند و كافرند ، و ولادت ايشان پاك نيست ، و هر كس
هم به امامت امامى بعد از حضرت موسى بن جعفر عليهماالسلام قائل شود خونش و مالش هدر
است و حلال . و رئيس ايشان محمد بن بشير كوفى از موالى بنى اسد بود ، و وقتى كه [. . (3)]
آن بزرگوار محبوس نشده بود و از دنيا رحلت نفرمود ، مىگفت : قائم اوست و در نظر اهل
نور به نور و در نظر اهل كدورت به كدورت جلوه مىنمايد و موجود است با همان خلقت
انسانيه لحمانيهاش .
و واقفيه منكر تمام فرائض شدند مگر نماز و روزه و تمام محارم و فروج و غلمان را
مباح دانستند و دليلشان آيه « أَوْ يُزَوِّجُهُمْ ذُكْرَاناً وَإِنَاثاً »(4) شد .
و بعد از آن به تناسخ قائل شدند(5) .
در حال محمد بن بشير كوفى كه مدعى الوهيّت حضرت موسى بن
جعفر عليهماالسلام شد و شعبدههاى غريبه ظاهر كرد
عاقبت محمد بن بشير كوفى به واسطه اينكه شعبدهها و مخاريق غريبه داشت مدعى
1. نيز بنگريد به : امالى شيخ صدوق : 459 ح 612 ، عيون اخبار الرضا عليهالسلام 1/79 ح 7 ، أمالى شيخ
طوسى : 421 ح 944 ، مهج الدعوات : 28 .
2. در باره واقفيه رجوع كنيد به : الملل والنحل 1/150 ، المقالات والفرق : 237 ، رسائل شريف
مرتضى 3/310 ، تحرير الاحكام علامه حلى 3/283 ، طرائف المقال 2/200 .
3. متن ناخواناست .
4. شورى : 50 .
5. مطالب فوق در رجال كشى ( اختيار معرفة الرجال ) 2/775 ح 907 نقل شده است .
روح و ريحان نهم (229)
شد كه حضرت موسى بن جعفر خداى عالم است و من هم پيغمبر او هستم و معجزهاى كه
مىآورد آن بود : صورتى شبيه آن بزرگوار از حرير تصوير و تشكيل كرده بود و به دواها آن
را علاج و طلايه كرده بر زمين نگاه مىداشت و هر وقت مىخواست ظاهر سازد در آن به
حيلهها مىدميد و بر پاى مىنمود و بعد از آن مىپيچيد و هر كس را مىخواست مىآورد
در اطاق عليحده و مىگفت : بنگريد كسى هست ؟ پس آن كس را بيرون مىنمود و آن
صورت مطويّه را ظاهر مىكرد و پرده مىآويخت چون نظر مىنمود از وراء حجاب
شخصى را به صورت آن جناب عليهالسلام قائم مىيافت و آهسته مىآمد و با آن صورت نجوى
مىكرد و با آن شخص اشاره مىكرد برو .
و به همين طور شعبدههاى ديگر ساخته بود و عقول مردم عوام را متحير نمود .
بعضى از خلفاء او را گرفتند و خواستند بقتل رسانند محمد بن بشير كوفى گفت : نكشيد
مرا و نگاه داريد تا صنعتى كنم كه موجب رغبت ملوك و سلاطين شود ، پس دوائى و الواح
و اسبابى خواست و در آنها زيبق(1) بسيار تعبيه كرد كه بدون عامل و محركى به تمام
باغهاى خليفه آب از شط برداشته سيراب مىكرد و همين طور كارهاى غريبه عجيبه
فراهم آورد تا آن كه روزى آن الوح شكست و زيبقها ريخت و عمل وى معطل و مهمل
بماند پس او را به انواع عذاب به درك فرستادند(2) .
و آن چه در كتاب « رجال وسيط » است علاوه از آن چه ذكر نمودم ، منقول است در زمان
حضرت موسى عليهالسلام اين رجس نجس عقايد شنيعه خودش را اظهار مىنمود كه آن
جناب عليهالسلام فرمود : « خداوند او را لعنت كند و حرارت آهن به وى بچشاند ، خداوندا من از
او برى هستم و هر كس معتقد است بعقيده او »(3) .
1. در چاپ سنگى : زنبق . متن را موافق مصدر آورديم ، علاوه بر اينكه در سطور پائينتر نيز « زيبقها »
درج شده است .
2. رجال كشى 2/778 ح 907 .
3. روايت را شيخ طوسى در اختيار معرفة الرجال معروف به رجال كشى 2/778 نقل فرموده ، نيز
رجوع كنيد به : بحارالانوار 25/314 ح 78 ، معجم رجال الحديث 16/141 .
(230) جنة النعيم / ج 2
و أيضاً فرمود : « اللهم اَرِحنى منه »(1) .
آن گاه فرمود : هر كس بما اهل بيت دروغ نسبت دهد سزايش حرارت آهن است
چنانكه بنان با على بن الحسين عليهماالسلام و مغيرة بن سعيد با محمد بن على عليهماالسلام و ابو الخطاب
بر پدرم افتراء زدند ، حرارت آتش و آهن را ديدند ، محمد بن بشير هم خواهد چشيد .
آن گاه عرض كرد : « خداوندا ! مرا از شر اين رجس نجس كه شيطان شريك شده است
با پدرش در رحم مادرش خلاص كن » .
على بن حمزه گفت : نديدم كسى را كه بدتر از محمد بن بشير كشته شود(2) .
خلاصه : حضرت جواد عليهالسلام فرمودند : « واقفيه الاغهاى شيعهاند ، إنْ هُمْ الاّ كالأنعام بل هم
أضلُّ سبيلاً »(3) .
و أيضاً فرمودند : « آنها زنادقهاند »(4) .
و أيضاً فرمودند : « آيه كريمه « مُذَبْذَبِينَ بَيْنَ ذلِكَ لاَ إِلَى هؤُلاَءِ وَلاَ إِلَى هؤُلاَءِ »(5) در حق
واقفه نازل شد »(6) .
و همين طور داعى عرض مىكند : هر كس در حق امام ديگر از ائمه اثنا عشر عليهمالسلام
علاوه از آن چه شيعه قائل و معتقد است كافر و زنديق و سابّ به خدا و رسول صلىاللهعليهوآله است
وقتل وى لازم و واجب است .
1. رجال كشى 2/778 ح 909 .
2. اختيار معرفة الرجال 2/778 ـ 779 ح 909 .
3. مجمع البحرين 4/537 ماده ( وقف ) ، طرائف المقال 2/201 ش 459 .
4. اختيار معرفة الرجال 2/756 ح 861 عن الرضا عليهالسلام ، سئل عن الواقفة ؟ فقال : « يعيشون حيارى
ويموتون زنادقة » ، نيز 2/761 ح 876 .
5. نساء : 143 .
6. اختيار معرفة الرجال 2/762 ح 880 ، حضرت رضا عليهالسلام در جواب نامه يحيى بن مبارك اين مباركه
را مرقوم فرمودند و سپس مكتوب نمودند : « ليس هم من المؤمنين ولا من المسلمين . . » .
روح و ريحان نهم (231)
و يكى از مصائب عظيمه آن جناب اينگونه نسبتهاى ما لا يرضى صاحبُه بود كه باعث
سفك دماء اهل ايمان شد و موجب ازدياد حقد و عناد خلفاء جور شد بلكه حبس موسى
بن جعفر عليهماالسلام از تجرّى جهله عوام بود و عاقبت به درجه شهادت فائز گرديد .
و در كتاب « نهاية الانساب » نوشته است در شهادت آن بزرگوار بيان غريبى كه عبارت
آن را مىنويسد ، و گويا قريب به اين مضمون در « مقاتل الطالبيين »(1) مذكور باشد .
امام موسى الكاظم عليهالسلام : امُّه حميدة اخذ من المدينة واخرج من المسجد وحمل الى البصرة
وسلِّم الى عيسى بن جعفر المنصور وحُبس فى دار فضل بن ربيع ولَفَّه سِندى بن شاهك فى بَساطٍ
واجلَسَ عَليه جَماعة مِنَ النّصارى حتّى مات وَدُفِنَ فى مَقابِر قُريش ، صَلّى عَليهِ هيثم(2) بن عدىّ .
خوب است ترجمه نكنم اين عبارات را و بر همان وضعى كه شهادت آن سيد شهيد
مظلوم معصوم بين خواص و عوام معروف است بگرييم و بگريانيم و متذكر و ذاكر شويم آن
چه را كه صدوق طاب ثراه نقل فرموده است : پانزده سال از خلافت هارون الرشيد كه
گذشت به امر وى سندى بن شاهك در حبس معروف به دار مسيب و باب الكوفة كه در آن
درخت سدره بود آن جناب را زهر خورانيد و در روز جمعه بيست و پنجم ماه رجب در
سال يكصد و هشتاد و سه به جنت شتافت و قبرش در غربى بغداد است .
و بايد به خداوند سبحان از اين قسم دوستيها و محبتها پناه بريم كه عاقبت آن خزى
و خذلان و اذاقه حديد و عذاب شديد است .
در بىباكى بعضى از بستگان ائمه و افشاء اسرار كردن
و ملاحظه تقيه ننمودن
بلكه عرض مىكنم : غالب از ائمه هدى به دوستى بعضى از دوستان نادان بر حسب
اسباب ظاهره شهيد شدند امر باطن را بگذار و ملاحظه كن عمل اهل كوفه را با حضرت
1. مقاتل الطالبيين : 336 .
2. در چاپ سنگى : هشم .
(232) جنة النعيم / ج 2
امير عليهالسلام و با حضرت امام حسن عليهالسلام و با حضرت امام حسين عليهالسلام و با سائرين ائمه و آن چه
زيد بن على و قتيل باخمرى و صاحب نفس زكيه و جماعتى از اجلاّء سادات كردند آخر
غرض امام عليهالسلام با كمال قدرت از تقيّه كردن ، ابقاء شريعت مطهره و شرع انور و حقن دماء
و حفظ نفوس مؤمنين بوده است .
و از اين جهت بعضى از خيار اصحاب را مىراندند و مذمت صريح مىفرمودند و تأكيد
مىكردند ما را به بعضى القاب نخوانيد و وجوه بريّه على رؤوس الاشهاد نياوريد كه باعث
اشتداد عداوت و عناد خلفاء جور مىشود ، و از جهتى شيعيان را تسليه مىدادند به ظهور
فرج اعظم و وجود امام عصر عجل اللّه فرجه و تأكيدات اكيده به بعضى هم در كتمان سرّ
مىفرمودند .
در مضمون حديث كه منظوم شده است عربياً و فارسياً
خوب است اين حديث را منظوماً كه در غالب كتب مناقب است بنويسم از راوى آن
شقيق بلخى :
قال لمّا حجَجتُ عايَنْتُ(1) شَخصاً
|
شاحِبَ اللّونِ ناحِلَ الجِسمِ أسمَرْ سائراً وَحدهُ وليس معه زا دٌ فما زلتُ دائماً(2) أتَفَكَّرْ
وَتَوَهّمتُ انَّه يَسأل النا سَ وَلَمْ أدرِ أنّه الحج الأكبرْ
ثُمَّ عاينتُه(3) ونَحنُ نُزُولٌ دون فيدٍ(4) مِنَ الكثيبِ(5) الاحمرْ
|
1. در چاپ سنگى : عانيت .
|
|
2. در مناقب : دائباً .
3. در چاپ سنگى : عانيته .
4. فى الحديث : ماتت أبيه بفيد وهو على وزن بيع : منزل بطريق مكة ويقال بليدة بنجد على طريق الحاج
العراقى . وفى القاموس : فيد بطريق مكة شرفها اللّه تعالى على طريق الشام . « عن المجمع » . ( حاشيه
مؤلف رحمهالله ) .
رجوع كنيد به : مجمع البحرين 3/442 ماده ( فيد ) ، معجم البلدان 4/248 .
5. در مناقب « الكئيب » ، البته در بيشتر منابعى كه مراجعه شد واژه به ثاء مثلثه ضبط شده است چنانچه
در متن مذكور است ، وهو الصحيح .
روح و ريحان نهم (233)
يَضَعُ الرَّملَ فى الاناءِ وَيَشربُهُ فَنادَيتُهُ وَعَقلى مُحيَّرْ
اسقِنى شربةً فَناوَلَنى مِنهُ فَعاينتهُ(1) سَويقاً وَسُكَّرْ
فَسَألتُ الحَجيجَ مَن يَكُ هذا قيلَ هذا الامام موسى بن جعفرْ(2)
[در اشعار مؤلف]
اگر چه اين بنده را فهم شعر و شعورى نيست چه رسد آن كه بتوانم بيتى بگويم يا آن كه
استشهاد نمايم ، اما در اين مورد به نحو ترجمه آن چه به قلم آمد معانى اين اشعار را
نگاشت :
به راه مكه شخصى را بديدم
|
نزار و زرد رنگ و ناتوان بود
|
به تنهائى بدون توشه مىرفت
|
كه از تنهائيش دل بد گمان بود
|
خيالم آمد از اهل سؤال است
|
ندانستم كه جان كعبه آن بود
|
چو ما كرديم اندر فيد منزل
|
كه در وى تل سرخى هم عيان بود
|
به جام آب ريگى چند افكند
|
بياشاميد و شكرش بر زبان بود
|
مرا زان جام شيرين جرعهاى داد
|
كه گويا شِكّرم در كام جان بود
|
چو پرسيدم زحالش قائلى گفت
|
امام هفتمين شيعيان بود
|
و از اشعارى كه حضرت موسى بن جعفر عليهماالسلام فرمودند اقتصار به اين روايت مختصر
مىكنم :
در كتاب « رياض الابرار » مرحوم سيد نعمت اللّه جزايرى نقل فرموده است كه : حضرت
موسى بن جعفر عليهماالسلام فرمودند : پدرم در خرد سالى به من لوحى دادند و فرمودند : « اين
1. در چاپ سنگى به تقديم نون بر ياء . در مناقب بجاى « فناولنى منه فعاينته » عبارت « فلما سقانى
منه عاينته » درج شده است .
2. مناقب آل ابى طالب ، ابن شهر آشوب 3/420 ، مدينة المعاجز 6/431 ح 2081 ، بحار 48/78 .
(234) جنة النعيم / ج 2
مصرع را من گفتهام بر اين بنويس و خودت مصرع ديگر را بگوى » :
« تَنّح عَنِ القَبيح فلا تَرِدهُ »
يعنى : از عمل بد دورى جو و بر او وارد مشو .
پس عرض كردم :
« وَمَن اولَيتَهُ(1) حَسَناً فَزِدهُ »
يعنى : اگر حسنه يا احسان مىكنى زياد كن . پس فرمود :
« سَتَلقى مِن عَدُوِّك كُلّ كَيدٍ »
يعنى : هر كيدى را از دشمن خود مىبينى . پس عرض كردم :
« اِذا كادَ العَدُوّ فَلا تَكِدهُ »
يعنى : دشمن اگر كيد كرد تو كيد مكن . پس حضرت صادق عليهالسلام فرمودند : « ذُرِّيَّةً بَعْضُهَا
مِن بَعْضٍ »(2) .(3)
و ايضاً از بيانات آن بزرگوار است در حديث مبسوط :
« أنت رَبّى اِذا ظمأتُ [اِلى(4)] الما
|
ءِ وَقُوتى اِذا اردت الطّعاما(5)
1. ايلاء به معنى نعمت دادن است چنانكه در قصيده برده است :
وجَلّ مقلد ما وليت من رتب
|
وعز ادراك ما أوليت من نعم
|
بناءً على هذا معنى آن است : هر آن كس را نعمت مىدهى زيادتى و احسان نما . ( حاشيه
مؤلف رحمهالله ) .
توضيح اينكه كلمه آخر ناخواناست و پس از آن نيز لفظى آمده كه خوانده نشد .
2. آل عمران : 34 .
3. مناقب آل ابى طالب 3/434 ، بحار الانوار 48/109 ح 10 .
|
4. از دلائل الامامة افزوده شد .
|
|
5. در دلائل الامامة طبرى : 318 بصورت يك بيت شعرى نقل شده است كه ما نيز از آن پيروى كرديم ،
نيز رجوع كنيد به : الاربعين شيرازى : 382 ، قضيه بسيار جالب و خواندنى است ، و اجمال آن اينكه
حضرت سطل آب از دست موسى بن جعفر عليهماالسلام درون چاه افتاد . حضرت اين شعر را فرمودند .
شقيق بلخى قسم مىخورد كه : پس از كلام آن جناب آب چاه بالا آمد . حضرت ظرف را پر كرده
و وضو ساخته نمازگزاردند . . اصل قضيه را سبط ابن جوزى در تذكرة الخواص : 348 ـ 349 نقل
كرده است .
روح و ريحان نهم (235)
اما اولاد و فرزندان آن جناب سى و هفت تن بودند از ذكور و اناث و اگر كسى بخواهد
حالات فرزندان آن جناب را بنويسد مشروحاً كتابى مىشود آنچه منظور است در اين
وجيزه غالباً ذَوى الاعقاب از اولادشان است .
و سيزده تن از اولاد حضرت موسى بن جعفر عليهالسلام عقب گذاردند :
اوّل : حضرت رضا عليهالسلام .
دوّم : ابراهيم مرتضى .
سوّم : محمد عابد .
چهارم : جعفر ، و اين چهار نفر كثير النسل شدند . و چهار نفر بالنسبه نسلشان وسط
است :
اوّل : زيد النار .
دوّم : عبداللّه .
سوّم : عبيداللّه .
چهارم : حمزه . و پنج نفر ديگر نسلشان اندك است :
اوّل : عباس .
دوّم : هارون .
سوّم : اسماعيل .
چهارم : حسن .
پنجم : اسحاق . اما سائرين اگر عقبى داشتند به مرور ايّام منقرض شد .
در شرح حال حضرت رضا عليهالسلام از ولادت و شهادت و قدر عمر
و زهر دادن و مدفن آن جناب عليهالسلام
اما حضرت على بن موسى الرضا عليه الصّلاة والسّلام امام هشتم فرقه ناجيه مهديّه
است . كنيه شريفش ابوالحسن و نام مباركش على و لقب مرضيّش رضا است .
(236) جنة النعيم / ج 2
و جهت اينكه اين لقب را يافتند در كتاب « عيون اخبار الرضا »(1) مروى است : ابوبصير
بزنطى از حضرت جواد عليهالسلام سؤال كرد مردم مىگويند : پدربزرگوارت اين لقب را يافت
براى آن بود كه راضى به وليعهدى مأمون شد ! فرمود : « واللّه دروغ مىگويند ! بلكه خداوند
و رسولش از وى راضى بودند » . عرض كرد : نه آن بود از تمام شماها خدا راضى است ؟
فرمود : « چنانكه موافقين از اولياى از وى راضى بودند مخالفين از اعداء نيز راضى
بودند » .
و در حديث است : در خردسالى حضرت موسى بن جعفر عليهالسلام مىفرمود : فرزندم رضا
بيايد و او را به كنيه ابوالحسن و لقب رضا مىخواند و مادرش از اشراف عجم بود و در دين
و عقل اشرف زنها و از حميده بربريّه مادر حضرت موسى عليهالسلام بسيار احترام مىكرد و در
حضورش نمىنشست ، اما اسمش يا سكن است يا اروى يا نجمه يا خيزران(2) ، و صحيح
تُكتَم و كنيهاش ام البنين است(3) .
و اين شعر دلالت بر مقصود مىكند :
الا اِن خَير الناسِ نفساً وَوالِدا
|
وَرَهطاً واَجدادًا عَلىّ المعظّمُ
|
اَتتَنا بِهِ للِحلم وَالعِلِم ثامِناً
|
اِماماً يؤُدّى حُجّةَ اللّهِ تُكتَمُ(4)
|
و آنچه در اواخر كتاب « عيون اخبار الرضا »(5) مروى است : مامون الرشيد در سال
1. عيون اخبار الرضا عليهالسلام 2/22 ح 1 باب العلة التى من اجلها سمّى على بن موسى الرضا عليهالسلام .
2. عبارت صدوق رحمهالله در عيون الاخبار 2/26 ح 2 چنين است : وقد روى قوم أن أم الرضا عليهالسلام تسمى
سكن النوبية وسميت أروى وسميت نجمة وسميت سمان وتكنى أم البنين . در كمال الدين : 307
مىفرمايد : ابوالحسن على بن موسى الرضا عليهالسلام أمه جارية اسمها نجمة ، أبوجعفر محمد بن على
الزكى أمه جارية اسمها خيزران . نيز در احتجاج 2/137 و صراط المستقيم 2/139 . بنا بر اين
خيزران نام مادر امام جواد عليهالسلام است نه حضرت ثامن الحجج عليهالسلام .
3. عيون اخبار الرضا عليهالسلام 2/24 ح 2 .
4. عيون اخبار الرضا عليهالسلام 2/25 ح 2 . «تكتم» فاعل «أتتنا» مىباشد .
5. به احاديث باب 39 عيون اخبار الرضا عليهالسلام 1/147 ـ 149 ( باب خروج الرضا عليهالسلام من نيسابور إلى
طوس ومنها إلى مرو ) رجوع شود و نيز 2/28 باب 3 فى ذكر مولد الرضا على بن موسى عليهالسلام ،
2/267 ـ 279 باب 61 ـ 64 .
روح و ريحان نهم (237)
دويست و دو امّ حبيبه دخترش را به حضرت ابوالحسن على بن موسى عليهالسلام تزويج نمود
و در وقتى كه از خراسان توجّه به سوى عراق كرد در بين راه در ماه رجب در سال دويست
و سه از هجرت گذشته در سناباد طوس رحلت فرمود ، و از عمر شريفش چهل و نه سال
گذشته و ولادتش در مدينه روز پنجشنبه يازدهم ربيع الاول سال يك صد و پنجاه و سوم
بود .
و صدوق عليه الرحمه فرموده است : صحيح آن است در روز جمعه بيست و يكم ماه
رمضان از دار دنيا وفات فرمودند و از انگور و انار زهرآلوده شهيد شدند .
و راوى شهادت آن بزرگوار سه نفرند : اباصلت هروى و هرثمة بن اعين و ياسر خادم .
بلى ، مرحوم سيّد بن طاوس طاب ثراه در مؤلّفات خود اصرارى دارد حضرت
رضا عليهالسلام با مهربانيهاى مأمون مسموم نشد و بسيار اين فقره را بعيد مىداند شايد بر حسب
مصلحت ملاحظه از مخالفى كرده است ، و آنكه مخالف است گويد : آن بزرگوار را زهر
خورانيدند و گويا منكر حديث « ما منّا الا مقتول او مسموم »(1) باشد .
شيعه در اين خصوص احاديث كثيره مخالف عقيده اهل خلاف ذكر كردهاند و حق آن
است هر يك از ائمه مقتول شوند به دو جهت :
اوّل : آنكه انسان كامل بر حسب جامعيّتى كه به ملكات رحمانيّه دارد بايد داراى تمام
مراتب اخروى باشد .يكى از مراتب مرتبه شهادت است پس امام نبايد فاقد اين درجه
عظمى باشد ، حتى در حديث است : « ماتَت فاطِمةُ عليهاالسلام شهيدة »(2) .
1. كفاية الاثر : 162 ، بحارالانوار 27/217 ح 18 ، روايت چنين است : خطب الحسن بن على عليهماالسلام
بعد قتل أبيه ، فقال فى خطبته : « لقد حدثنى جدّى رسول اللّه صلىاللهعليهوآله أن الأمر يملكه اثنا عشر اماماً من
أهل بيته وصفوته ، ما منا إلاّ مقتول أو مسموم » .
2. در روايت كافى 1/458 باب مولد الزهراء فاطمة عليهاالسلام ح 2 از امام ابوالحسن عليهالسلام چنين نقل شده
است : « إن فاطمة عليهاالسلام صديقة شهيدة ، وإن بنات الأنبياء لا يطمثن » . مرحوم مازندرانى در شرح
كافى 7/213 مىفرمايد : والشهيد من قتل من المسلمين فى معركة القتال المأمور به شرعاً ، ثم اتسع
فأطلق على كل من قتل منهم ظلماً كفاطمة عليهاالسلام ؛ إذ قتلوها بضرب الباب على بطنها وهى حامل فسقط
حملها فماتت لذلك ، وسمّيت شهيدة لشهادة اللّه تعالى وملائكته لها بالجنة أو لاتصافها بالحياة كأنها
شاهدة حاضرة لم تمت ، أو لأنها تشهد ما أعدّ اللّه لها من الكرامة ، فهى « فَعِيلة » بمعنى فاعلة أو مفعولة
على اختلاف التأويل .
نگارنده گويد : بلكه لزومى ندارد قائل به معناى توسّعى شويم . شهيد در مقام به همان معناى
اوليّه كه قتل در معركه جنگ باشد استعمال شده ، و چه جنگى بالاتر از حمله به خانه وحى در حالى
كه امام مفترض الطاعه به نصّ خدا و رسول صلىاللهعليهوآله در معرض خطر است ، و چه دفاعى بالاتر از دفاع
صديقه كبرا از حريم ولايت تامه الهى . آرى آتش جنگى كه اگر به شهادت محسن و مادرش سلام اللّه
عليهما و اسارت و دست بستگى شاه ولايت خاموش نمىشد شعلههاى آن تمام اسلام را مىپوشاند .
بلكه اظهر آن است كه قائل شويم : هم معناى اصلى و هم معناى توسّعى در مقام قابل اراده است .
در باره روايت مذكور همچنين رجوع كنيد به : منتقى الجمان 1/224 .
عبارت شيخ طبرسى در احتجاج 1/109 چنين است : پس از اينكه از اميرمؤمنان اجازه گرفتند
و اذن نداد و دوباره برگشتند و حضرت زهرا سلام اللّه عليها اجازه نداد عمر عصبانى شد و گفت : ما لنا
وللنساء ! ! ؟ ثم أمر أناساً حوله فحملوا حطباً وحمل معهم فجعلوه حول منزله وفيه على وفاطمة
وابناهما عليهمالسلام ، ثم نادى عمر حتى اسمع علياً عليهالسلام : واللّه ! لتخرجن ولتبايعنّ خليفة رسول اللّه (!) أو
لأضرمن عليك بيتك ناراً ، ثم رجع فقعد الى ابى بكر وهو يخاف أن يخرج علىّ بسيفه لما قد عرف من
بأسه وشدته ، ثمّ قال لقنفذ : إن خرج وإلاّ فاقتحم عليه ، فإن امتنع فأضرم عليهم بيتهم ناراً ! فانطلق
قنفذ فاقتحم هو وأصحابه بغير إذن ، وبادر علىّ إلى سيفه ليأخذه فسبقوه إليه فتناول بعض سيوفهم ،
فكثروا عليه فظبطوه وألقوا فى عنقه حَبلاً أسود ، وحالت فاطمة عليهاالسلام بين زوجها وبينهم عند باب البيت
فضربها قنفذ بالسوط على عضدها ، فبقى اثرها فى عضدها من ذلك مثل الدملوج من ضرب قنفذ
إياها ، فأرسل أبوبكر الى قنفذ : ( اضربها ) ، فألجأها إلى عضادة باب بيتها ، فدفعها فكسر ضلعاً من
جنبها وألقت جنيناً من بطنها ، فلم تزل صاحبة فراش حتى ماتت من ذلك شهيدة صلوات اللّه عليها ، نيز
رجوع كنيد به : بحار 28/271 و283 و43/198 .
(238) جنة النعيم / ج 2
دوّم : مىگويند قُواى هيكل امام در كمال اعتدال است چون معتدل شد بدون صدمه
خارجى از دنيا نمىرود و نمىميرد پس بر حسب صدمه خارجه قهراً اعتدال قواى منقلب
مىشود و آن يا به آهن است يا به زهر .
و از اين بيان اجمال توان فهميد و معتقد شد : علاوه از نصوص كثيره ائمه هدى مسموم
شدند و به درجه شهادت ظلماً و قهراً رسيدند و ميل هر يك از ايشان به شهادت خود
روح و ريحان نهم (239)
دليلى است على حده .
و در كتاب « عيون اخبار الرضا »(1) مروى است : حضرت صادق عليهالسلام فرمودند : « يكى از
اولاد فرزند من موسى اسمش اسم اميرالمؤمنين عليهالسلام است بيايد در طوس و در آنجا به زهر
كشته شود و مدفون گرددغريباً » .
و أيضاً مروى است از اباصلت هروى عبدالسلام بن صالح كه گفت : حضرت رضا عليهالسلام
فرمودند : « ما منّا الاّ مَقتُولٌ شَهيد » . عرض كردم : كيست شما را به قتل رساند ؟ فرمود :
« بدترين خلق خدا در زمان من مرا به زهر مىكشد و در خانه غربت دفن مىكند »(2) .
و ايضاً مروى است : حضرت اميرالمؤمنين عليهالسلام فرمودند : « سَيُقتل رَجُلٌ مِنْ وُلدى باَرضِ
خُراسان بِالسَّمِ ظُلماً اِسمُه اِسمى وَاِسمُ اَبيهِ اِسمُ مُوسَى بنَ عمران.. »(3) الى آخر الحديث(4) .
و ايضاً بيتى كه حضرت رضا عليهالسلام به دعبل بن على خزاعى فرمودند نيز دلالت دارد :
و قبر بطُوس يا لَها من مُصيبَةٍ
|
اَلحَّتْ عَلى الاَحشاءِ بِالزَفَراتِ
|
عَلى بن موسى اَصْلَح اللّهُ اَمرَه
|
وَصَلَّى عَلَيهِ اَفضَلَ الصَّلَواتِ(5)
|
يعنى : قبر ديگر در طوس است كه حسرتها از مصيبت وى بر دلهاى دوستانش رسيد
1. عيون اخبار الرضا عليهالسلام 1/285 ح 3 ، امالى صدوق : 180 ح 181 ، روضة الواعظين : 234 .
2. من لا يحضره الفقيه 2/585 ح 3318 ، عيون اخبار الرضا عليهالسلام 1/287 ح 9 .
3. روضة الواعظين : 234 ، من لا يحضره الفقيه 2/349 ح 1605 ، بحار 102/34 ح 11 ، امالى
صدوق : 181 ح 185 .
4. ونعم ما قال دعبل بن على الخزاعى عليه رحمة اللّه وبركاته :
يا حسرة تتردد
|
وعبرة ليس تنفد
|
على على بن موسى
|
بن جعفر بن محمد
|
لقد أحسن واجاد وحشره اللّه مع مواليه الأمجاد . ( حاشيه مؤلف رحمهالله ) .
رجوع كنيد به : مناقب ابن شهر آشوب 3/483 ، بحارالانوار 49/314 ، مسند الامام الرضا عليهالسلام ،
عطاردى : 174 .
5. عيون اخبار الرضا عليهالسلام 1/295 ، مصراع دوم از بيت اول در كمال الدين : 374 چنين نقل شده :
« توقد فى الاحشاء بالحرقات » .
(240) جنة النعيم / ج 2
و معلوم است اين بيان اشاره به شهادت آن بزرگوار است . و اشعار ابوفراس نيز دلالت بر
شهادت آن جناب مىكند :
بائُوا بِقَتلِ الرِّضا مِن بعد بيعَتِهِ
|
وَاَبصَرُوا بُغضَه مِن رُشدِهم وَعَمُوا
|
عِصابةٌ شَقِيَتْ مِن بَعدِ ما سَعِدَت
|
وَمَعشَرٌ مَلَكُوا مِن بَعدِ ما سَلِموا
|
لا بَيعَة رَدعَتهُم عَن دِمائِهِمُ
|
وَلا يَمين وَلا قُربٌ(1) ولا رَحِمُ(2)
|
و خوب است قدرى از وضع عبادت امام همام على بن موسى عليهالسلام از كتاب مسطور(3)
شرح دهم تا از كليّه عبادات آباء و ابناء كرام فخام آن سيّد انام هم مطّلع و آگاه باشى ؛ از
آنكه انوار طيّبه ائمّه اثنى عشر بر طريقه واحده خداوند را ستايش مىنمودند .
در اعمال يوميّه و ليليّه حضرت رضا عليهالسلام
كه فوائد كثيره از براى كليّه عباد دارد
بدان رجاء بن [ابى(4)] ضحّاك گفت : مأمور شدم آن جناب را از مدينه به خراسان
بياورم از راه بصره و اهواز و فارس ، و مأمور بودم حالات آن بزرگوار را در شبانهروز
مواظبت نمايم . قسم به خدا مردى را اتقى و اكثر ذكراً و اشدّ خوفاً للّهِ از آن سرور نيافتم .
چون صبح مىشد و اداء فريضه مىكرد در مُصلاى خود مىنشست و تسبيح و تحميد
و تكبير و تهليل مىفرمود و صلوات بر محمّد و آل او مىفرستاد تا طلوع آفتاب آن گاه
سجده طولانى مىفرمود تا آفتاب بلند مىشد پس روى به مردم مىكرد حديث و موعظه
مىفرمود آن گاه تجديد وضوء كرده به مصلاّى خود مىآمد چون آفتاب مىگذشت شش
1. در مناقب : قربى .
2. مناقب ابن شهر آشوب 3/483 ، بحار 49/314 ، الغدير 3/401 .
3. عيون اخبار الرضا عليهالسلام 1/194 ـ 195 ح 5 ، نيز رجوع كنيد به : مشكاة الانوار طبرسى : 115 ،
بحارالانوار 49/92 .
4. اضافه از عيون الاخبار است .
روح و ريحان نهم (241)
ركعت نماز مىكرد ، در ركعت اولى الحمد و « قل يا ايها الكافرون » مىخواند و در پنج
ركعت ديگر الحمد و « قل هو اللّه احد » مىخواند و در هر دو ركعت سلام مىداد و قنوت
مىخواند قبل از ركوع ، پس اذان مىفرمود و دو ركعت نماز مىكرد آن گاه اقامه مىگفت
و نماز ظهر به جا مىآورد بعد از سلام تسبيح و تحميد و تكبير و تهليل مىفرمود الى ماشاء
اللّه آن گاه سجده شكر به جا آورده يك صد مرتبه مىفرمود : « شُكراً للّهِ » چون سر از سجده
برمىداشت شش ركعت نماز به جاى مىآورد و در هر يك سوره حمد و قل هو اللّه
مىخواند باز اذان مىفرمود و دو ركعت نماز با قنوت ادا مىنمود پس اقامه نماز عصر
مىگزارد بعد از فراغت باز تحميد و تسبيح و تكبير و تهليل مىفرمود پس به سجده
مىرفت و يك صد مرتبه مىگفت : حَمداً للّهِ چون آفتاب غروب مىكرد وضوء مىساخت
نماز مغرب را با اذان و اقامه و قنوت مىگزارد . آن گاه تسبيح و تحميد و تكبير و تهليل
مىفرمود الى ماشاء اللّه باز به سجده شكر به جاى آورد .
چون سر مىداشت ديگر تكلّم نمىكرد و برمىخاست و چهار ركعت نماز به دو سلام
و دو قنوت به جاى مىآورد در ركعت اولى « قل يا ايها الكافرون » و در ركعات ديگر سوره
الحمد و « قل هو اللّه احد » مىخواند پس از تسليم تعقيب مىخواند الى ماشاء اللّه آن گاه
افطار مىفرمود و درنگ مىكرد تا آنكه نزديك مىشد به ثلث از شب ، پس برمىخاست
و نماز عشا مىگزارد به يك سلام و يك قنوت آن گاه براى تسبيح و تحميد و تكبير و تهليل
مىنشست و سجده شكر بجا آورده به خوابگاه تشريف مىبرد .
براى ثلث آخر شب با استغفار و تسبيح و تحميد و تكبير و تهليل برمىخاست . آن گاه
مسواك مىكرد و وضوء مىگرفت و هشت ركعت نماز مىگزارد و دو ركعت اول يك مرتبه
سوره « الحمد » مىخواند و سى مرتبه سوره « قل هواللّه احد » . آن گاه نماز جعفر طيّار
مىگزارد ، هر دو ركعت به يك سلام با قنوت قبل از ركوع و از نماز شب محسوب
مىداشت . آن گاه دو ركعت باقى را بجا مىآورد . در ركعت اولى سورة الملك را و در ركعت
ثانيه سوره « هل أتى على الانسان » مىخواند . آن گاه براى نماز شفع برمىخاست در دو
(242) جنة النعيم / ج 2
ركعت اول و دوّم بعد از حمد سه مرتبه سوره « قل هو اللّه » مىخواند با قنوت . آن گاه براى
نماز وتر برمىخاست ، بعد از الحمد سه مرتبه « قل هو اللّه » يك مرتبه « قل اعوذ بربّ
الفلق » و يك مرتبه « قل اعوذ بربّ النّاس » مىخواند .
آن گاه در قنوت مىفرمود : « اللّهمَّ! صَلِّ عَلى مُحمّد وآل محمد . اللّهمَّ اهدِنا فيمَن هَدَيتَ
وَعافِنا فيمَن عافَيتَ وَتَولَّنا فيمَن تَولَّيتَ وباركِ لَنا فيما اَعطَيتَ وَقِنا شَرَّ ما قَضيتَ فاِنّكَ تَقضى ولا
يُقضى عَليكَ ، اِنّه لا يَذِلُّ مَن وَاليتَ ولا يَعزُّ من عاديتَ ، تَباركتَ رَبَّنا وَتَعالَيتَ » .
پس مىفرمود هفتاد مرتبه : «أستغفِرُ اللّهَ واسألهُ التوبةَ» .
پس از سلام تعقيب مىخواند الى ماشاء اللّه چون فجر نزديك مىشد دو ركعت فجر را
بجا مىآورد ، در ركعت اولى « قل يا ايها الكافرون »بعد از حمد و در ثانيه سوره « قل هو
اللّه احد » قرائت مىفرمود . آن گاه برمىخاست اذان و اقامه مىگفت : نماز صبح بجاى
آورده براى تعقيب مىنشست به نحوى كه گذشت .
در نماز و اعمال آن بزرگوار است
و در تمام نمازهاى واجبى در ركعت اولى بعد از الحمد سوره « انا انزلناه » و در ركعت
ثانيه « قل هو اللّه احد » مىخواند مگر در صبح و ظهر ، و عصر روز جمعه سوره جمعه
و سوره منافقين تلاوت مىكرد ، و در نماز عشاء شب جمعه نيز سوره جمعه قرائت
مىفرمود ، و در ركعت ثانيه از عشاء سوره « سبح اسم ربّك » مىخواند ، و در نماز صبح
دوشنبه و پنج شنبه در ركعت اولى بعد از حمد سوره « هل اتى على الانسان » و در ركعت
ثانيه سوره « هل اتاك حديث الغاشية » مواظبت داشت و نماز مغرب و عشاء و نماز شب
و نماز شفع و وتر و صبح را بلند مىخواند و نماز ظهر و عصر را آهسته و در تمام نمازها اين
قنوت را مىخواند : « ربّ! اغفر وارحم وتجاوز عمّا تعلم اِنّكَ اَنتَ الاَعَزُّ الاكرَمُ »(1) .
1. و بنا بر روايت ديگر : الأجل الأكرم . ( حاشيه مؤلف رحمهالله )
روح و ريحان نهم (243)
و در شهرى كه اقامه مىفرمود ده روز ، روزه داشت و در وقت افطار نماز را مقدم
مىداشت و در سفر نماز واجب را دو ركعت مىگزارد مگر نماز مغرب .
و در سفر و حضر نماز شب و شفع و وتر و دو ركعت فجر را بجاى مىآورد و در سفر
نوافل روز را بجا نمىآورد و بعد از هر نماز قصر سى مرتبه « سبحان اللّه والحمد للّه ولا إله إلاّ
اللّه واللّه اكبر » مىفرمود ، و مىگفت : تمام نماز در خواندن اين فقرات است .
و در سفر روزه نمىگرفت ، و در دعاهاى نماز بسيار ابتدا به صلوات مىفرمود ، و هر
شب در خوابگاه ، قرآن بسيار تلاوت مىكرد ، و هر وقت به آيهاى كه در آن جنت و نار بود
مىگذشت گريه مىكرد و از آتش دوزخ پناه مىخواست .
و در تمام نمازهاى روز و شب بلند « بسم اللّه الرحمن الرحيم » مىخواند .
چون سوره « قل هو اللّه احد » مىخواند باز مىفرمود : « قل هو اللّه احد » چون تمام
مىكرد سوره را سه مرتبه مىفرمود : « كذلك اللّه ربّنا » ، چون سوره « قل يا ايها الكافرون »
مىخواند آهسته مىفرمود : « يا ايها الكافرون » ، چون اين سوره تمام مىشد مىفرمود :
« ربى اللّه ودينى الاسلام » ، چون سوره « والتين » را تمام مىكرد مىفرمود : « بلى ، وأنا عَلى
ذلك من الشاهدين » ، چون سوره « لا اقسم بيوم القيامة » مىخواند مىفرمود : « سبحانك
اللّهم بلى » .
چون سوره الحمد را تمام مىفرمود مىگفت : « الحمدللّه رب العالمين » .
و در سوره جمعه قرائت مىفرمود : « قُلْ مَا عِندَ اللّهَ خَيْرٌ مِنَ اللَّهْوِ وَمِنَ التِّجَارَةِ »(1) للذين
اتقوا « وَاللّهُ خَيْرُ الرَّازِقِينَ »(2) ، چون سوره « سبح اسم ربك » را مىخواند مىفرمود :
« سبحان ربّى الاعلى » ، چون قرائت مىكرد : « يا أيها الذين آمَنوا » آهسته مىفرمود : « لبيك
اللهم لبيك ! » .
چون وارد هر شهرى مىشد مردم هجوم مىآوردند و از آن جناب عليهالسلام معالم دين
1. جمعه : 11 .
2. جمعه : 11 .
(244) جنة النعيم / ج 2
خودشان را استفتاء مىكردند ، و آن بزرگوار جواب مىفرمود و خبر مىداد از پدران
پاكانش .
چون رجاء بن [ابى] ضحّاك از آنچه ديده بود براى مأمون نقل كرد گفت : اى پسر
ضحّاك ! واللّهِ هذا خيرُ اَهلِ الارض وَاَعلمُهُم واَعبَدُهم ، اما مردم را خبر مكن تا آنكه فضل وى
بر زبان من نشر كند و باللّه استَعينُ عَلى ما اَقوى(1) من الرَفعِ مِنهُ والاساءة بِه .
و عاقبت طينت و نيّت خودش را بر حسب « لكلّ امرئٍ ما نَوى »(2) در اساءه به آن
بزرگوار ظاهر نمود و داعى اين حديث را در اين مقام كه اعمال يوميه و ليليه عباد است
نگاشتم براى آنكه به سهولت بخوانند و بدانند و بجاى آورند ، و بعبارة اخرى از اين
روزنامه غفلت نورزند كه نجات و ثواب و اجر جزيل و ايقاظ از غفلت و دخول به جنّت از
اين كردار شايسته است .
و در « رجال وسيط » مروى است : حضرت رضا عليهالسلام به ابوعلى دعبل بن على بن رزين
بن عثمان بن عبدالرحمن بن عبداللّه بن بديل بن ورقاء خزاعى(3) شاعر آل محمد صلىاللهعليهوآله
انگشتر عقيق و دراهم رضويّه و پيراهنى از خز سبز مرحمت فرمودند كه در آن در هزار
شب در هر شب هزار ركعت نماز بجا آورده بود(4) .
و حديثى فرمودند كه آخر آن است : « اِنّ اللّه حَرَّمَ لَحمَ وُلْدِ فاطِمَةَ على النّارِ »(5) .
1. در چاپ سنگى : انوى .
2. حديث در منية المريد : 133 و بحار 67/211 ، و 225 از نبى اكرم اسلام صلىاللهعليهوآله مروى است ، و در
بحار 67/186 ضمن كلامى از امير مؤمنان عليهالسلام آمده است .
3. در باره دعبل خزاعى علماى رجال مفصل بحث كردهاند ، از جمله رجوع كنيد به : رجال نجاشى :
161 ش 428 تحقيق سيد موسى شبيرى ، رجال ابن داود : 92 ش 601 .
4. امالى شيخ طوسى : 359 ، بحارالانوار 49/238 ح 7 ، الغدير 2/367 .
5. رجال نجاشى : 277 ش 727 ، روايتى ديگر بدين مضمون روايت شده : « ان اللّه تعالى حرّم لحم
جميع من ولدته فاطمة وعلى من ولد الحسن والحسين عليهمالسلام على السباع » . رجوع كنيد به : مدينة
المعاجز 7/478 ، نظم درر السمطين : 241 ، ابن حجر متعصب نيز در لسان الميزان 2/513 اين
روايت و حكايت آنرا نقل كرده است .
روح و ريحان نهم (245)
و دوستان آن بزرگوار بدانند بعد از آداب زيارت خامس آل عباء اخبارى كثيره در
ثواب زيارت آن بزرگوار رسيده است كه يكى از ثمرات زيارت آن بزرگوار ريختن گناهان
كبيره است بنا بر روايتى كه در مزار از « بحارالانوار »(1) مروى است و يكى ضمانت شفاعت
تمام ائمه طاهرين است از براى زائر و يكى به طريق عموم رفع مكروه و كشف مكروب
و اداء ديون و شفاء امراض و قضاء حوائج و مهمّات كليّة است و هر يك را اخبارى است
كثيره .
در زيارت مختصرى از براى حضرت على بن موسى الرضا عليهالسلام
و زيارت مختصر آن بزرگوار كه بسيار اعتبار دارد مىنويسد : « اللّهمَّ! صلّ على علىّ بن
موسى الرضا الامام التقّى النقّى وَحجّتِكَ عَلى مَن فىِ الاَرضِ وَمَن تحتَ الثَرى الصِّديقِ الشَّهيد
صلاةً كثيرةً تامةً زاكيةً متواصلةً متواترةً مترادفةً كاَفضَلِ ما صلّيتَ عَلى اَحَد مِن اوليائك »(2) .
عجب گفته است على بن عبداللّه شاعر خوافى(3) :
يا قبر طُوسٍ سَقاكَ [اللّه] رَحَمتَهُ
|
ما ذا ضَمِنتَ مِنَ الخَيراتِ يا طُوسُ
|
طابتَ بِقاعُكَ فىِ الدُنيا وَطابَ بِها
|
شَخصٌ عزيزٌ ثَوى بِسَناآباد(4) مَرمُوسُ شَخصٌ عَزيزٌ عَلى الاِسلامِ مَصَرعُهُ فى رَحَمةِ اللّهِ مَغمُورٌ وَمَغمُوسُ
يا قَبْرَهُ أنتَ قَبرٌ قَد تَضَمَّنَهُ عِلْمٌ وَحِلْمٌ وَتَطْهيرٌ وَتَقْديسُ
فَخراً بانّك مَغبُوطٌ بِجُثّتِهِ وَبِالمَلائكَةِ الأطهارِ مَحروسُ
فى كُلِّ عَصْرٍ لَنا مِنْكُم امامُ هَدىً فربعهُ آهلٌ مِنْكُمْ وَمأنُوسُ
1. بنگريد به : بحارالانوار 99/31 باب 4 فضل زيارة امام الانس والجن ابى الحسن على بن موسى
الرضا صلوات اللّه عليه وفضل مشهده .
2. كامل الزيارات : 513 ش 800 ، مستدرك الوسائل 10/410 ح 12270 .
3. در مناقب شاعر آن « على بن احمد خوافى » دانسته شده ، و در عيون به « على بن ابى عبداللّه خوافى »
منسوب است .
|
4. در چاپ سنگى : بسناباد . متن را موافق با نقل بحار آورديم كه با وزن شعرى نيز سازگار است .
|
|
(246) جنة النعيم / ج 2
أمسَتْ نُجومُ سماءِ الدّين آفِلةً وَضَلَّ اسدُ الثَّرى قَدْ ضَمّها الخيسُ
غابَت ثمانيةٌ مِنْكُمْ وَأربَعَةٌ تُرجى مطالعها ما حَنَّتِ العيسُ
حتى مَتى يظَهر الحَقُّ المُبين بِكُم فالحقُّ فى غيرِكُم داجٍ وَمَطْموسُ(1)
پس عرض مىكنم آنچه را كه صاحب بن عباد طاب ثراه در آخر قصيدهاش فرمود :
بَلَغَهُ اللّهُ ما يُؤمِّلُهُ
|
حتّى يَزُورَ الامامَ فى طوسِ(2)
|
اللهم! ارزُقنا وَجَميعَ اخوانِنا المؤمنين زيارتَهُ بحَقّه وَبحقّ آبائه المَعْصومينَ وَأبنائِهِ
المُكرّمين .
و بهتر ختم حال آن بزرگوار است از قول ابو نواس كه به محضر مامون گفت :
قيل لى انت اوحَدُ الناس طُراً
|
فى فُنونٍ مِنَ الكَلامِ النبيهِ
|
لَكَ مِنْ جَوهَرِ الكلامِ بَديعٌ
|
يَثمُرُ الدُّر مِن يَدَى مُحبيهِ
|
فَعَلى ما تركت مدحَ ابنِ مُوسى
|
والخِصالَ الَّتى يجمَعْنَ(3) فيهِ قُلتُ لا أهتَدى لِمَدحِ امامٍ كانَ جِبريلُ خادِماً لأبيهِ(4)
|
اما فرزندان آن بزرگوار بنابر قول صاحب كتاب « فصول المهمّة » چهار پسر و يك دختر
بودند و بعضى از علماء اعلام مانند شيخ مفيد طاب ثراه براى حضرت رضا عليهالسلام فرزندى
بجز حضرت جواد عليهالسلام قائل نشدند .
و از « تاريخ گزيده » حمداللّه مستوفى قزوينى نقل كردهاند : شاهزاده حسين مدفون در
قزوين از فرزندان آن بزرگوار است .
و آنچه تصريح شده است از اسامى شريفه اولاد آن بزرگوار حضرت جواد عليهالسلام و جعفر
1. بحارالانوار 99/53 ، مناقب ابن شهر آشوب 3/468 ـ 469 ، عيون الاخبار 2/251 ( فقط پنج بيت
نقل كرده ) .
2. عيون اخبار الرضا عليهالسلام 2/14 . 3. در بعضى از نقلها : تَجَمَّعْنَ .
4. عيون اخبار الرضا عليهالسلام 1/154 ، بحار 49/235 و 104/7 ، مناقب اهل البيت عليهمالسلام ، شيروانى :
280 .
روح و ريحان نهم (247)
و حسن و ابراهيم و حسين و دخترى موسومه به عاليه است .
در مرثيه و مدح حضرت رضا عليهالسلام كه مرحوم شيخ عبدالحسين
شاعر غروى فرمود
و براى خاطر بعضى از اهل علم چند بيتى از قصيده مرحوم فاضل اديب شيخ
عبدالحسين نجل مرحوم علاّمه شيخ احمد شكر نجفى غروى كه در مدح و مرثيه آن
بزرگوار است مىنويسد :
ماذا أطَلّ عَوالِمُ التَكوينِ
|
فَتَجَليتا فاقُها(1) بِشُجُونِ أقيامَةٌ لِلْحَشْرِ قامَت أمْ تَرى سَبعَ الطّباق هَوَت عَلى الأرَضينِ
أمْ غابَ عن آفاقها بدر الرضا شَمسُ الهِدايَةِ مِن بَنى ياسينِ
لا غرو إن حَزنَ الوجُودُ عَلى الفتى هُوَ عِلّةُ الايجادِ وَالتَكوينِ
للّه رزءٌ هَدَّ أركانَ الهُدى مِن بَعدهِ قُل للرزايا(2) هُونى
حَطَمت قَناةُ الشَّرع حُزناً بعدَهُ وَبَكَتْ بِقانِى الدَّمع عَينُ الدين
للّهِ يومٌ لابنِ مُوسى زَلزلَالـ ـسَّبعُ الطِّباق فاعوَلَت بِرَنين(3)
يَومٌ بِهِ أشجى البَتُولةَ خائِنٌ يُدعى بعَكسِ الأمرِ بالمأمونِ
يُومٌ به أضحى الرِّضا مُتجرِّعاً سَمّاً بكأسِ عَداوَةٍ وَضَغُونِ
جَعَلُوهُ فى عِنَبٍ وَرُمّانٍ لكى يَخفى على عَلاّمِ كُلّ مَصُونِ
أو ما دَرَوا إن الخَلائِقَ طوعه فى عالَمِ التكوينِ وَالتَدوينِ
لكنَّه لبَّى نداءَ مَن ارتَضى مَثوىً لَهُ فى دارِ علّيينِ
فَمَنِ المُعَزّى المُرتضى إنَّ الرضا نالَ العِدى مِنهُ قَديمَ دُيُونِ
|
1. كذا .
|
|
2. كلمه ناخواناست .
3. در چاپ سنگى : بزنين .
(248) جنة النعيم / ج 2
وَمَنِ المُعزّى مِن لُوىّ أسوةً اَلِفَتْ شَبا بيضٍ وقبّ بُطُونِ(1)
اذوى الحَميّة من يَبينُ ابائهم فى كلِّ أبيضَ مفرَقٍ وَجَبينِ
تركتَ بنى طه وَهُم أُمراؤُكُم ما بَينَ مَسمُومٍ وَبَينَ طعينِ
فَبطيبَة وَثرى الغَرىِّ وَكربلاء قَد غُيّبَت مِنكُمْ شُمُوس الدينِ
وَبأرضِ بغداد وَسامرّا(2) لكم حُفَرٌ بها(3) الايمان خَير دَفينِ
وَبطوس قَبرٌ ضَمَّ أىَّ مُعظّمٍ أبكى الأمينَ عَليهِ أىَّ خَؤُونِ
هُو آيةٌ أوصافُها جَلَّت عن الْ إحْصاءِ بَل غَرَّت عَنِ التبيينِ
يا ضامِنَ الجنّاتِ يُدخِلَ مَنْ يَشا(4) فيها وَمن قد شاءَ فى سِجِّينِ
خُذنى إلى مَثواكَ فى الأولى وَفى الْـ أُخْرى إلى مأواك علّيّينِ
وَصَحيفَتى مَشحونةٌ وِزراً فَفَضْ لاً نَجّنى فى فُلكِكَ المشحُونِ
وَعليكَ صَلّى ذُو الجَلالِ مُسلِّماً ما دُمتَ عِلّةَ عالَمِ التَكوينِ
در شرح حال امام محمّد تقى عليهالسلام است
امّا حضرت محمد بن على بن موسى عليهالسلام امام نهم زمره شيعه اثنى عشريه است كنيهاش
و نام شريفش مطابق است با اباجعفر اول امام محمد باقر عليهالسلام و لقب مشهورش جواد است
و نام مادرش سبيكه نوبيه و جاريهاى از اهل بيت ماريه قبطيّه مادر ابراهيم فرزند حضرت
رسول صلىاللهعليهوآله بود و در روز نوزدهم سال يك صد و نود و پنج در مدينه نبويّه صلىاللهعليهوآله متولد شد
و در سال دويست و بيست از هجرت گذشته در بغداد رحلت فرمود ، و از عمر شريفش
1. وقبّ الثمر أى يبس ، وقبّ البطن أى الظاهر ، فى المجمع ( حاشيه مؤلف رحمهالله ) .
بنگريد به : مجمع البحرين 3/445 ماده (قبب) .
2. در چاپ سنگى : وسامراء .
3. در چاپ سنگى : بهما .
4. در چاپ سنگى : يشاء .
روح و ريحان نهم (249)
بيست و پنج سال و چند ماه گذشت ، و در جوار جدّ بزرگوارش در مقابر قريش مدفون
گرديد .
و از خلفاء بنى عباس دو نفر با او معاصر شدند : يكى مامون و ديگرى برادرش معتصم
باللّه عليهما لعائن اللّه .
بدان در لون و رنگ رخساره حضرت جواد عليهالسلام سُمرهاى بود كه بعضى از اهل خلاف
آن بزرگوار را مانند ابى داود اسود خواندند و نسبتش را از حضرت اباالحسن على بن
موسى عليهالسلام قطع كردند سيّما سادات بنى هاشم با يكديگر گفتند : امام حائل اللّون(1) ـ يعنى :
[امام] متغير و سياه رنگ ـ نمىشود .
حديث شريفى در اجتماع قافه
خدمت حضرت امام محمد تقى عليهالسلام
على بن جعفر عريضى رحمة اللّه عليه براى حسن بن على بن الحسين نقل كرد : اعمام
و بنى اعمام و اخوة و اخوات و عمّات از سادات بر آن حضرت در حق حضرت جواد عليهالسلام
شفاهاً جسارت كردند فرمود :
حضرت ختمى مآب صلىاللهعليهوآله به حكومت اهل قيافه حكم فرمود(2) خود شماها برويد
و چند نفر را از اهل قافه اختيار نمائيد و اطلاع ندهيد ايشان را ، من با فرزندم حاضر شوم
به هر جامهاى كه بخواهيد تا حكومت ايشان در حق ما آشكار شود پس حضرت رضا عليهالسلام
را جبّهاى از پشم پوشانيدند و قلنسوهاى بر سرش گذاردند و بيلى بر كتف مباركش
1. عبارت روايت چنين است : «ما كان فينا إمام قطّ حائل اللون» . رجوع كنيد به : كافى 1/322 ح 14 ،
مازندرانى در شرح خود بر اصول كافى 6/211 ذيل روايت مىگويد : قوله : حائل اللون . . كل حائل
متغيّر ، سمّى به لأنه يحول من حال إلى حال ، والمقصود أن لونه ليس مثل لونك ولون آبائك الطاهرين ؛
لأن لونه عليهالسلام كان أسمر .
2. چنانچه در حكايت اسامة بن زيد نقل شده ، رجوع كنيد به : صحيح مسلم 2/1081 ح 38 ، مرآة
العقول 3/379 .
(250) جنة النعيم / ج 2
گذاردند و در باغى انجمن شدند و حضرت جواد عليهالسلام را حاضر كردند .
پس اهل قافه هر يك از مردان و زنان را نسبت به حضرت جواد عليهالسلام دادند وبالصّراحة
گفتند : يكى عم است و ديگرى عمّه .
پس سادات به اهل قيافه گفتند : حال پدر اين طفل را به ما بشناسانيد . تماماً به اتفاق
عرض كردند : در ميان شماها پدربزرگوار حضرت جواد عليهالسلام نيست و اگر هست همان كه
صاحب باغ است و بيل بر دوش اوست ؛ از آنكه دو قدم اين طفل را بعينه قدمين صاحب
باغ مىدانيم .
پس على بن جعفر گفت دويدم و آب دهان حضرت جواد عليهالسلام را مكيدم و گفتم : شهادت
مىدهم كه تو امام من مىباشى عند اللّه .
پس حضرت رضا عليهالسلام گريست و فرمود : « اى عمو! نشنيدى پدرم فرمود كه : حضرت
ختمى مآب صلىاللهعليهوآله فرمودند : « بابى ابن خِيَرَةِ الإماءِ ، [ابن [النُوبيّةِ الطّيبةِ الفَم ، المُنتَجبَة(1)
الرَحِم . .» الى آخر الحديث(2) .
و مرحوم شيخ الفقهاء الاعلام شيخ محمد حسن طاب ثراه در كتاب « متاجر » از
« جواهر الكلام »(3) اين حديث را نقل فرمود .
و محمد بن جرير طبرى(4) نقل كرده است : حضرت جواد عليهالسلام شديد الادُمه يعنى : گندم
گون بود بعضى در حق وى شك كردند و آن وقت از سنّ شريف آن بزرگوار بيست و پنج
سال گذشته بود حتى آن ملاعين شاكّين گفتند : حضرت ابو جعفر جواد عليهالسلام از شنيف سياه
غلام آن بزرگوار است .
1. در بعضى از نقلها : المنتحبة .
2. علاوه بر كافى ، بنگريد به : وسائل الشيعة 17/174 ( چاپ اسلاميه ) ، مدينة المعاجز 7/261 ح
2311 ، الوافى ، فيض 2/379 ح 18 ، بحارالانوار 50/21 ح 7 ، اعلام الورى : 330 .
3. جواهر الكلام 22/93 ، در كتب ديگر فقهى نيز بدان استشهاد شده ، مانند : الحدائق الناضرة
18/183 ، ومكاسب شيخ انصارى 2/9 .
4. در نوادر المعجزات : 173 باب 10 ح 1 ودلائل الامامة : 384 .
روح و ريحان نهم (251)
و بعضى گفتند : از غلامى ديگر لؤلؤ نام است .
و وقتى است كه حضرت رضا عليهالسلام نزد مأمون است پس اهل قافه را خبر كردند و آن
جناب را در مسجدالحرام حاضر نمودند . چون چشم اهل قافه بر جمال آن بزرگوار افتاد
همگى به سجده افتادند و گفتند : واى بر شما ! اين كوكب درىّ و نور مضىء را بر امثال ماها
عرضه مىداريد ؟ ! واللّهِ ! حَسَب زكىّ و نسب مهذّب طاهر دارد و در اصلاب زاكيه و ارحام
مُطهّره قرار گرفته است ، واللّه ! از ذريّه پيغمبر صلىاللهعليهوآله و اولاد اميرالمؤمنين عليهالسلام است ، برگرديد
و استغفار كنيد و شك ننمائيد در مثل آن بزرگوار .
پس حضرت جواد عليهالسلام به لسان فصيح كه برندهتر از شمشير بود فرمود : « الحمد [ للّه [
الذى خَلَقَنا مِن نُوره وَاصطَفانا مِن بَريَّتِهِ وَجَعَلَنا اُمناءَ عَلى خَلقِهِ وَوَحيهِ . مَعاشِرَ الناسِ! اَنَا مُحَمَّدُ بن
علّى بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن الحسين الشَهيد بن امير المؤمنين على بن أبى
طالب عليهالسلام وابنُ فاطمة الزهراء وابن محمد المصطفى ، ففى مِثلى يُشَكّ وَعَلى اَبَوىَّ يُفترى ؟!
اَاُعرَض عَلىَ القافةِ ؟ ! » .
وقال : « واللّه اِنّنى لاَعَلَمُ بِهم اَجمعين وما هُم اِليهَ صائِرون اَقُولُه حقّاً واَظهَرُ صِدقاً وعِلماً ،
وَرَثَنا اللّهُ قَبلَ الخَلقِ اَجمَعين وَبَعدَ بِناءِ السَّمَاواتِ وَالاَرَضينَ ، لولا تظاهُرُ الباطِلِ عَلَينا لَقْلْتُ قولاً
يَتَعجَّبُ مِنهُ الاَوّلوُنَ وَالآخِرونَ » .
آن گاه دست مباركش را بر دهانش گذارد و فرمود : «ماى محمّد ! ساكت شو و صبر كن
چنانكه پدران تو و پيغمبران اولوالعزم صبر كردند و تعجيل مكن» . پس آن جناب پاى بر
كتف مردم گذارد و از مسجد الحرام بيرون آمد ، و مشيخه و پير مردمان از قبيله بنى هاشم از
اولاد عبدالمطلب به آن قامت موزون نگران بودند و از گفتار و كردار و رفتار آن جناب با
كمال خردسالى و صغر سنّ و كوچكى رشك مىبردند و مىگفتند : « اللّه اعلم حيث يجعل
رسالته ! »(1) .
1. اقتباس از آيه 124 سوره انعام .
(252) جنة النعيم / ج 2
چون در خراسان اجتماع قافه و جمعى از اهل مكّه را به آن سرور خبر دادند و از
نسبتهاى واهيه ايشان مُطلع گرديد بسيار گريه كرد ، آن گاه حكايت جريح قبطى و ماريه
مادر ابراهيم را بيان فرمود كه بعضى از ازواج نبى صلىاللهعليهوآله به توسط پدران ايشان چگونه
شفاهاً جسارت كردند و خاطر عاطر آن جناب را آزرده نمودند و عاقبت هر قدر در مقام
استغفار و توبه و انابت و قبول معذرت برآمدند . آيه كريمه نازل شد : « إِن تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ سَبْعِينَ
مَرَّةً فَلَن يَغْفِرَ اللّهُ لَهُمْ »(1) .
پس حضرت رضا عليهالسلام فرمود : « مرا در اين عمل زشت و نسبت قبيح به حضرت ختمى
مرتبت صلىاللهعليهوآله اسوة و سلوة است چنانكه آن جناب مىفرمود من هم صبر مىكنم »(2) .
در اختلاف رنگها و بيان صبغة اللّه و تغيير رنگ امام عليهالسلام
و داعى در ذيل اين خبر بيانى در نظر دارد به نحو اجمال آن را مىنويسد :
بدان اختلاف اشكال و صور سنخ بشر و مخلوقات ديگر براى اظهار قدرت حقّه الهيّه
است كه اگر تمام آحاد اولاد آدم به يك شكل و رنگ خلق مىشدند احتمال عجز به خداوند
قادر على الاطلاق مىرفت ، و همين نحو است اختلافى كه در طباع بنى نوع انسان
مشاهده مىشود كه طبيعت دو نفر به يك طرز و طور مجبول نيست و در حديث است اگر
فرزند به پدر مشابهت نداشته باشد ملامتى ندارد شايد به يكى از اجداد و پدرانش تا
حضرت آدم عليهالسلام شبيه باشد پس عرض مىنمايد :
اوّلاً : ائمه دين را باطناً به سائرين نمىتوان قياس نمود ؛ امّا ظاهراً پس مىگوئيم :
ايشان يك كسوة و صورت بشريّه مصوّر و مشكّل بودند و البته ايشان هم روح و نفس
و طبيعت و جسم و صورت و لون و حركت و سكون ، اكل و شرب ، نوم و يقظه ، حيات
و موتى داشتهاند .
1. توبه : 80 .
2. نيز بنگريد به : الهداية الكبرى ، خصيبى : 295 ، مناقب ابن شهر آشوب 3/493 .
روح و ريحان نهم (253)
بناءً على هذا ، آنچه باعث اختلاف الوان و اشكال سائرين از رعاياست در ايشان هم
آن باعث و سبب موجود است و كرامت و معجزه آن است با اختلافى كه در الوان بعضى از
ائمه بوده است كمال شباهت به اجداد اكارم و آباء افاخم خودشان داشتهاند بلكه بگويم :
قدرت بر ايجاد الوان و اشكال عموماً داشتهاند . صدق عرض كردهام و خود مىدانى الوان
بعينها اعراضند و ايجاد آنها براى ائمه هدى صلوات اللّه عليهم در كمال سهولت بوده است .
پس در جواهر عوالم امكانيه تكلّم كن كه چگونه اقتدار در انقلاب و انتقال آنها باذن اللّه
يافتند و اگر كتابهاى مناقب ائمه اطهار را بخوانى خواهى دانست چگونه سياه را سفيد
و جوان را پير و لاغر را ضخيم و مرد را زن و مرده را زنده و هر يك را به عكس مىنمودند
و در اين حديث يافتى اهل قيافه وقتى كه آن جمال را زيارت كردند به سجده افتادند
و على نحو الاتفاق عرض كردند : حضرت جواد عليهالسلام از ذريّه پيغمبر صلىاللهعليهوآله و فاطمه اطهر
است ، و شهادت دادند كه آن جناب فرزند حضرت على بن موسى الرضا عليهالسلام است اگر چه
آن جماعت خدمت حضرت رسالت صلىاللهعليهوآله شرفياب نشده بودند اما از زيارت مهر آساى
رضوى عليهالسلام از شكل و شمائل نبوى صلىاللهعليهوآله كما هى اطلاع بهم رسانيده بودند . همانا ظهورات
و جلوات ائمه اطهار بر حسب لون و رنگ حقيقيه روحانيّه نورانيهشان بوده است اگر چه
در آن عالم رنگى و لونى نيست و آن عالم ، عالم بىرنگى است .
عجب گفته است :
وما الوَجهُ اِلاّ واحدٌ غَير انّه
|
اِذا اَنتَ عَدَّدتُ المَرايا تَعدَّدا
|
* * *
آفتابى در هزاران آبگينه تافته
|
پس به رنگى هر يكى تاب دگر(1) انداخته جمله يك نور است ليكن رنگهاى مختلف اختلافى در ميان اين و آن انداخته
|
گويند : تابش آفتاب بر شيشههاى ملوّن كه قوابل و مظاهرند باعث ظهور الوانشان
1. در چاپ سنگى : ديگر .
(254) جنة النعيم / ج 2
مىشود ، امّا آفتاب روح ولايت بر هر عنصرى كه بتابد هر رنگى كه بخواهد از آن عضو
ظاهر شود ، و اين آفتاب ولايت با آنكه رنگ دارد بىرنگ است ، و با آنكه ظاهر است
مخفى است ، يعنى : رنگ روح و حقيقت ولايت اگر چه از هر چيزى اجلى است اما با كمال
ظهور و جلوهاى كه دارد خفاء ديگرى دارد ، و يكى از مظاهر آفتاب تابنده ولايت حقّه
هيكل مخلوق محسوس اوست .
چون ابر جسد حسى عنصرى را ربط ديگرى است و خود جوهر اظهر و انورى ؛ لهذا
ظهورات و تلونات مَرئيّهاش در انظار و ابصار بر حسب اختلاف قوابل مختلف و مرئى
مىشود تا آن هم كرامتى مخصوص باشد .
پس مىگوئيم : هر رنگى كه نيك است از هر يك از اولياء خدا توان پذيرفت و يافت مگر
لون قبيح و رنگ زشت ؛ از آنكه هيچ عضوى از اعضاى بدنيّه ايشان را زشك و قبيح
نمىدانيم ، بلكه طينت كلِ وجودشان را بالكليّه از طينات اعلى عليين و عرش برين
يافتهايم ، و آيه كريمه « فِطْرَةَ اللّهَ الَّتِى فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْهَا لاَ تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللّهَ ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ »(1)
شاهدى است .
در حكايت صوفى و رنگرز
گويند : صوفى كبود پوشى به در دُكان رنگرزى جامههاى رنگارنگ يافت ، گفت : اى
استاد در اين كارخانه يك رنگ مىبايد اين همه رنگ به چه كار آيد ؟ ! رنگرز مرد عارفى
بود ، در جواب گفت : اى صوفى ! از عشق بوئى ندارى اگر نه بايست همه را يك رنگ
بشمارى .
صبغة اللّه چيست رنگ خم هو
|
رنگها يك رنگ گردد پيش او
|
و محيى الدين در « فتوحات مكيّه » گفته است : كدام رنگ از رنگ وجود زيباتر است كه
1. روم : 30 .
روح و ريحان نهم (255)
با وجود بىرنگى منشأ همه رنگها است .
يار بىرنگ و ز او هر دو جهان يافته رنگ
|
هيچكس آگه از اين نوع معمّا نشود
|
و مرحوم آخوند فرمود : انسان مخلوق حق است قواى و مشاعر انسانيّه بر حسب
خواست و اراده خالق حقيقى بايد صرف عبادت حق شود ، پس هر قوّه و عضوى اطاعت
حق را بيشتر كرد تقويت معنوى به او بيشتر از قواى ديگر مىشود ، و اگر انسان كامل پيدا
شود كه تمام قواى او مجبول در پرستش مولاى خود گردد البته در تقويت معنويه كه به او
شده است در قواى ظاهرهاش آثار و انوار الهيّه ظاهر مىگردد ، و معنى حديث « لم يزل
عبدى يَتَقرّب إلىّ بالنوافل حتّى أَحْبَبْتُهُ فاذا اَحْبَبْتَهُ كُنتُ سَمْعَهُ الّذى يَسمَعُ بِهِ وَلِسانَه الّذىيَتكلّم بهِ
وَعَينه الّذى يُبصرُ به وَيَدهُ الّتى يُبطش بها(1) »(2) .
و مولوى خوش فرمود :
خلق كان نبود سزاى آن شراب
|
كاو بريده بِهْ به شمشير و ضراب
|
چشم كان نبود زوصلش با فره
|
آن چنان چشمى سفيد وكُور به
|
گوش كان نبود سزاى راز او
|
بركنش كه نبود آن بر سر نكو
|
اندر آن دستى كه نبود آن نصاب
|
آن شكسته بِهْ به ساطور قصاب
|
و در سوره مباركه بقره در ذيل آيه كريمه « صِبْغَةَ اللّهِ وَمَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللّهِ صِبْغَةً وَنَحْنُ لَهُ
عَابِدُونَ »(3) مروى است : نصارى اولاد و فرزندان خودشان را در چشمه عموريه(4) فرو
1. در چاپ سنگى : به .
2. مشرق الشمسين : 402 ، مفتاح الفلاح : 288 ، الثمر الدانى ، آبى ازهرى : 679 ، عوالى اللآلى 4/103
ح 152 ، و در هامش به نقل از مسند احمد بن حنبل 6/256 و الجواهر السنية : 120 ـ 121 .
3. بقره : 138 .
4. در مراصد الاطلاع 2/963 مىگويد : عمورية : بلد من بلاد الروم غزاه المعتصم . . والعمورية أيضاً
بليدة على شاطئ العاصى فيها آبار خراب ولها دخل وافر . ولى در اكثر منابع : « عموديه » با دال يا
« معموديه » مندرج است .
(256) جنة النعيم / ج 2
مىبرند تا ايشان را پاك نمايند ، خداوند در ردّ عملشان فرمود : رنگى بهتر از رنگ ايمان
و معرفت نيست(1) .
و گويند : استفهام انكارى است .
و مخفى نماند : مراد از معرفت همان ولايت است و امامت كه هر معرفت و ايمان
و يقينى در تلو و حقيقت آن مندرج است و هر آن كس مىخواهد از خُمّ ولايت رنگى بيابد
ناچار به مفاد « أَوَمَن كَانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْنَاهُ وَجَعَلْنَا لَهُ نُوراً يَمْشِى بِهِ فِى النَّاسِ »(2) به دربِ خانه
محمّد و آل محمد عليهمالسلام رود و الاّ در دنيا و عقبى بىنور و بىرنگ است .
آن گاه حديده محماة را از مثنويات مولوى بخوان :
رنگ آهن محور رنگ آتش است
|
زآتشى ميلافد و آتش وش است
|
شد به سرخى رنگ همچو زرّكان
|
پس انا النار است ولافش بىزبان
|
صبغة اللّه.. الى آخره .
و ايضاً در « تفسير منهج » مروى است : نصارى فرزندان خودشان را به جاى ختنه بعد از
هفت روز در آب عَموريّه غوطه مىدادند به خيال آنكه مولودشان از غير دين مسيحى پاك
مىشود ، و رنگ آن آب زرد بود ، و مىگفتند : او [را] به آب ملّت نصرانيّه رنگ كرديم(3) .
و يهود نيز در برابر نصارى براى امتياز مولودشان را در آب ديگر رنگ مىكردند ،
خداوند سبحان فرمود : «صبغة اللّه».. الى آخره . و معنى « صبغة » فطرت خداست كه همه
مردمان بر آن مفطور و مخلوقند چنانكه صبغت زينت وحليه مصبُوغ است ، فطرت اسلام
هم زينت انسان است يعنى : رنگ اسلام از اصل خلقت و آفرينش اوست كقوله : « كُلُّ
مَولودٍ يُولَدُ عَلى الفِطرَةِ فَاَبواهُ يَهُوّدانِهِ وَيُنصّرانهِ ويُمجِّسانهِ » .
1. رجوع كنيد به : محاسن برقى 1/241 ، بحارالانوار 3/280 ح 14 به نقل از محاسن ، و64/130 ،
التبيان 1/485 ، فتح البارى 8/123 .
2. انعام : 122 .
3. تا اينجا در اسباب النزول واحدى : 26 و زاد المسير ابن جوزى 1/135 منقول مىباشد .
روح و ريحان نهم (257)
ونصب « صبغة اللّه » بر اين تقدير است ، يعنى : صَبَغَنا اللّهُ صَبغَةً(1) ، يا نصب آن بر اغراء
است مانند : « اخاك اخاك » اى : الزم اخاك ، يعنى : الزموا صبغة اللّه ، مراد آن است : ملازم
دين اسلام شويد و جدا نگرديد ، يا : اتّبعوا صبغة اللّه ، همانا « فِطْرَةَ اللّهَ الَّتِى فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْهَا »
اشاره به آن(2) ، پس :
بىرنگ است يار دلخواه اى دل
|
قانع نشوى به رنگ ناگاه اى دل
|
اصل همه رنگها از آن بىرنگى است
|
من احسن صبغةً من اللّه اى دل
|
در فرزندان حضرت امام محمد تقى عليهالسلام است
اما فرزندان حضرت جواد عليهالسلام اندكاند و اين بزرگوار در قلّت اولاد بين علماء نسّابه
معروف است ، و آنچه عجالةً از كتاب « عمدة الطالب »(3) به نظر دارم حضرت جواد عليهالسلام
چهار فرزند داشتند : دو پسر و دو دختر .
و حمد اللّه مستوفى قزوينى دو پسر و چهار دختر نقل كرده است .
امّا بنا بر قول اول : دو پسر آن بزرگوار يكى حضرت امام علىّ النقى عليهالسلام است و ديگرى
موسى مبرقع است . اما دو دختر يكى فاطمه و ديگرى امامه است . و نسل و عقب از
حضرت هادى و موسى مبرقع بماند ، و موسى مبرقع فرزندان عديده داشت يكى محمّد
و ديگرى احمد است و نسل سادات رضويّه از احمد است(4) .
و برادرش محمد دارج و بدون عقب ماند .
و موسى مدفن وى در قم است و او را حكايات بسيار است ، و حديثى كه بر سوء حال
1. شرح اصول كافى 8/43 ، بحار 3/280 به نقل از بيضاوى .
2. رجوع كنيد به : فتح البارى 8/123 ، زاد المسير 1/135 .
3. دو پسر براى حضرت در عمدة الطالب : 199 مذكور است ، ولى محقق كتاب در حاشيه مىگويد :
ولد الجواد [عليه السلام] محمداً و عليّاً و موسى والحسن و حكيمة و بريهة و أمامة وفاطمة . يعنى
چهار پسر و چهار دختر كه قول سوم در مسأله مىشود و صحّت آن را بايد از اهل فن استفسار كرد .
4. عمدة الطالب : 201 .
(258) جنة النعيم / ج 2
وى دالّ است در كتاب « مدينة المعاجز » است .
و مرحوم سيّد قاضى نوراللّه شوشترى فرموده : نسب شريف سادات عظام رضويّه
مشهد مقدّس منور و سادات رضويّه قم مجموع به ابى عبداللّه احمد نقيب قم ابن محمّد بن
احمد بن موسى مبرقع بن الامام محمد تقى عليهالسلام منتهى مىشود ، و سيّد نقيب امير شمس
الدين محمد كه به سيزده واسطه به ابى عبداللّه احمد نقيب قم مىرسد در زمان سلطنت
ميرزا شاهرخ از مدينه قم به مشهد مقدس آمد ، و ميرزا ابوطالب مشهور از اولاد امجاد
اوست.. الى آخره .
در شرح حال امام على النقى عليهالسلام است
اما امام دهم جماعت اماميّه حضرت على بن محمد الهادى عليهالسلام است ، كنيه شريف :
ابوالحسن ، اسم مباركش مانند اجداد كرامش على ، لقب ممدوحش هادى است ، تولد آن
جناب در ماه رجب المرجب(1) در سال دويست و چهارده از هجرت گذشته ، و مدّت
عمرش چهل و يك سال و شش ماه علاوه بوده است ، و معاصر بود با متوكّل باللّه به اصرار
بسيار از جوار جدّ بزرگوارش به سرّ من رأى آمد ، و در همانجا مسموم شد و در خانهاش
مدفون گرديد ، و اسم مادرش سمانه است و جاريه ام ولد بوده است .
و شيخ مفيد طاب ثراه فرمود : در مدينة الرّسول صلىاللهعليهوآله نيمه ذى حجة الحرام در سال
دويست و دوازدهم از هجرت حضرت هادى صلوات اللّه عليه و على آبائه متولد شد ، و در
سر من رأى در سال دويست و پنجاه و چهارم وفات فرمود .
و يحيى بن هرثمة بن اعين آن جناب را از مدينه به سرّ من رأى آورد ، و سى سال هم
امامت نمودند و از مآثر و مفاخر عظيمه آن بزرگوار تحمل كردن بر جسارتهاى متوكل
است ، و بر سيره مرضيّه آباء و اجداد خود مشى نمودن سيّما اعمال منهيّه كه از وى در
1. بنا بر روايت ابن طاوس در اقبال 3/221 فصل 31 : روز سوم ماه رجب .
روح و ريحان نهم (259)
غياب و حضور آن بزرگوار پديدار مىشد و بر تمام آنها صبر مىنمود و تقيّه مىكرد و زبان
نفرين نمىگشود .
در اشعارى كه حضرت امام على النّقى عليهالسلام
در حضور متوكّل خواندند
از آن جمله بعضى بنگرند بر اين خبر و بگريند سزاوار است ؛ از آنكه اين خبر ، اِخبار از
اعظم و اصعب حالات آن بزرگوار مىكند ، و مجمل از آن بدين گونه است از قرارى كه
على بن حسين مسعودى(1) نقل كرده است :
روزى حضرت هادى عليهالسلام بر متوكّل وارد شد ، پس آن عاصىِ لاهى حكم كرد شراب
آورده و آن جناب را تكليف به شرب خمر نمود ، پس فرمودند : « واللّه ما تخامَرَ جَسدى
قطّ » يعنى : « قسم به خدا بدن من شراب نديده است » ، پس استدعاء كرد چند بيتى
بخواند . آن گاه براى تذكّر و تنبّه متوكّل ابياتى كه در ديوان منسوب به امير مؤمنان صلوات
اللّه عليه است به وضع مُبكى خواندند كه متوكّل و حاضرين گريستند .
باتوا على قُلَلِ الاجبال تحرسُهم
|
غُلْبُ الرّجال فلم ينفعهُم القلل
|
« قلل » جمع « قُلَّه » و آن سر كوه است ، و « اجبال » جمع « جبل » است و آن خود كوه ،
« غُلْب » جمع « اغلب » و آن به معنى سطبر و توانائى است ، يعنى : كسانى بر سرهاى كوهها
مأوى گرفتند و مردمان توانا نگاه داشتند با كمال سختى جا و توانائى نگاهبانان هيچ نفعى
به ايشان نرسانيد .
وَاستَنْزَلوا بعد عزٍّ عن معاقلهم
|
الى مقابِرِهِم يا بئس ما نَزلوا
|
1. در مروج الذهب ، چنانچه در بحار 50/211 منقول مىباشد ، نيز رجوع كنيد به : الانوار البهية :
296 . قريب به آن در كنز الفوائد ، كراچكى : 159 و البداية والنهاية 11/20 در حوادث سال 254 .
هيچيك از مصادر مذكور ، اشعار را كامل ذكر نكردهاند ، بلكه بعضى آن را از اشعار امام هادى عليهالسلام
دانستهاند .
(260) جنة النعيم / ج 2
« معاقل » جمع « معقل » است ، و آن پناهگاه است ، يعنى : فرود آمدند از پناهگاه
خودشان پس از عزّتى كه داشتند به گورستانهاى خودشان و بسيار بد فرود آمدند .
ناداهُمُ صارخٌ من بَعدِ دفنِهُم
|
اين الاسرّةُ والتيجانُ والحُلَلُ
|
« اسرّة » به كسر سين بر وزن « ادله » جمع « سرير » است ، و آن تخت است ، و « تيجان »
به كسر جمع « تاج » است و « حُلل » جمع « حلّه » است ، و آن جامه است ، يعنى : بانگ زد
فرياد كنندهاى : آن تخت و تاج و جامهها كجاست ؟ !
اين الوجُوه الّتى كانت محجبةً
|
من دونها تُضْرَبُ الاستار والكُلَلُ
|
« كُلل » جمع « كلّه » است ، و آن پشّه خانه و پرده زنان است ، يعنى : روهائى كه هميشه
پوشيده بود و پردهها در پيش روى ايشان زده مىشد كجاست ؟ !
فافصَحَ القبر عَنهُم حينَ سائَلَهُم
|
تلك الوُجُوه عَليها الدوُّد تنتقل
|
« افصاح » مصدر است براى « اَفصَحَ » و آن به معنى(1) آشكار كردن است ، و « دُود »
كرم است . يعنى : گورشان آشكارا كرد آن روها را آن دم كه كِرمها بر آن روها حركت
مىكردند و از جائى به جائى ديگر نقل مىنمودند .
قد طال ما اكلوا فيها وهم شربوا
|
فاصبحوا بعد طول الاكل قد اُكلوا
|
يعنى : چه در زمان دراز در آن منازل خوردند و آشاميدند پس آن كرمها ايشان را
بخوردند .
وطالما كثّروا الامَوال وَادخروا
|
وخلّفوها على الاعداء وارتحلوا(2)
|
يعنى : چه در زمانهاى دراز اموال بسيار ذخيره و اندوخته كردند عاقبت آنها را براى
1. لفظ « يعنى » در متن آمده كه با توجه به « به معنى » زائد به نظر مىرسد .
2. وقال على عليهالسلام : « وإنّ لكم فى القرون السابقة لعبرةً : أين العمالقة وابناء العمالقة ؟ ! أين الفراعنة وأبْنَاءُ
الفراعنة ؟ ! أين أصحاب مدائن الرسّ الذين قتلوا النبيّين وأطفؤوا سنن المرسلين وأحْيَوا سنن
الجبارين ؟ ! أين الذين ساروا بالجيوش وهزموا بالألوف [الألوف [وعسكروا العساكر ومدنوا
المدائن ؟ ! . . إلى آخره . ( حاشيه مؤلف رحمهالله ) . رجوع كنيد به : نهج البلاغه 2/107 خطبه 182 ، شرح ابن ابى الحديد 10/92 ـ 93 .
روح و ريحان نهم (261)
دشمنان گذاردند و كوچ نمودند .
وطالما شيّدوا دوراً لِتُحصِنَهُم
|
ففارقوا الدُّور والاهلين وانتقلوا
|
يعنى : چه در زمانهاى دراز خانههاى بلند سخت براى نگاهدارى خودشان بنا كردند ،
پس از آنها جدا شدند و از اهالى آنها چشم پوشيدند .
اضحت مساكنُهم وحشاً معطّلة
|
وساكنُوها إلى الاجداثِ قد رَحلوا(1)
|
يعنى : محلّ سكناى ايشان به جهت نبودن سكنه معطّل مانده و ترسناك است و ساكنين
آنها به سوى قبرها رفتند و مأوى گرفتند .
سَلِ الخَليفةَ اذ وافَت منيّتهُ
|
اَين الجُنودُ واين الخيل وَالخَوَلُ
|
مراد از « خليفه » پادشاه است ، و « موافات » رسيدن به چيزى است و « خَول » به فتح
خاء حَشَم(2) پادشاه است ، يعنى : بپرس از پادشاه چگونه مرگ او را رسيد و كجاست
لشكر و اسبها و خدمتكاران او ؟ !
اينَ الكُنُوز التى كانتَ مَفاتِحُها
|
تنوءُ بالعُصبة المُقوين لَو حَمَلوا
|
1. وقال على عليهالسلام : « حُملوا الى قبورهم فلا يدعون ركباناً ، وأُنزلوا الاجداث فلا يدعون ضيفاناً ، وجُعل
لهم من الصفيح أجنان ، ومن التراب أكفان ، ومن الرفات جيران » . وقال عليهالسلام :
ألا كل من تحت التراب غريب
|
تَغَنَّت تحت اطراف البيوتات
|
( حاشيه مؤلف رحمهالله ) .
حديث اول از كلمات اميرالمؤمنين عليهالسلام در نهج البلاغه 1/220 خطبه 111 ، اما مطلب دوم در
متن كاملاً ناخواناست و كلمات نگاشته شده استظهارى است . البته حضرت سيدالشهداء عليهالسلام
هنگامى كه سر مبارك امام حسن مجتبى عليهالسلام را بر لحد گذاشتند اشعارى خواندند كه از آن جمله
است :
فلا زلت ابكى ما تغنّت حمامة
|
عليك وما هبت صبا وجنوب
|
غريب واطراف البيوت تحوطه
|
الاكل من تحت التراب غريب
|
نسيبك من أمسى يناجيه طرفه
|
وليس لمن تحت التراب نسيب
|
رجوع كنيد به : مناقب ابن شهر آشوب 3/204 ، بحارالانوار 44/160 ح 29 .
2. در چاپ سنگى : خشم .
(262) جنة النعيم / ج 2
« كُنُوز » جمع كنز است ، و « مفاتح » جمع « مفتاح » ، و آن كليد است ، و « تنوء » از
« نَوء » مشتق است و آن به معنى گرانى و سنگينى است ، و « مقوين » صاحبان زور ، يعنى :
كجاست گنجهائى كه كليدهاى كران آنها را صاحبان قوّت و زور برمىداشتند ؟ !
اينَ العَبيدُ التى ارصَدتَهم عَدَدا
|
اين الحَديد واَينَ البيضُ والاَسَلُ(1)
|
« ارصاد » مصدر « الرصد » است ، و « رَصَد » نگاهبانى راه است ، و « حديد » تيغ تيز ،
و « اَسَل » ـ به فتح ـ نيزه است ، و « بيض » جمع « ابيض » است ، و آن شمشير و خوذه(2)
است يعنى : كجا هستند بندگانى كه نگاهبان راهها بودند و به شمار مىآوردى ؟ !
و كجاست تيغ تيز و كلاهخود و نيزه خونريز ؟ !
اين الفوارس والغِلمان ما صَنعوا
|
اين الصوارم والخطيّةُ الذُّبُل
|
« فوارس » سوارها صوارم شمشيرهاى برنده و ذبل بضمتين جمع ذابل است مراد نيزه
باريك است ، يعنى : كجاست سوارها و غلامها از آنچه كردند ؟ ! و كجاست شمشيرهاى
برنده و نيزههاى باريك تيز ؟ !
1)اى كه از دار الغرورى سوختن دار السرور
|
اى كه از دار الفرارى ساختن دارالقرار
|
در جهان شاهان بسى ديدند كز گردون فلك
|
تيرشان پروين گسل بود و سنان جوزا فگار
|
بنگريد اكنون بنات النعشوار از دست مرگ
|
نيزههاشان شاخ شاخ و تيرهاشان تارتار
|
سر به خاك آورده امروز آنكه افسر بود دى
|
تن به دوزخ برد امسال آنكه گردن بود پار
|
( حاشيه مؤلف رحمهالله ) .
نگارنده گويد : اشعار از حكيم سنائى غزنوى است كه در ديوان وى با عنوان « موعظه در اجتناب
از غرور و كبر و حرص » مندرج است . برخى از كلمات در چاپ سنگى ناخوانا بود كه از ديوان
برگرفتيم .
2. در چاپ سنگى : خوده .
روح و ريحان نهم (263)
اين الكفاة الم يكفوا خليفَتَهُم
|
لما راَوهُ صَريعاً وهُو يَبتَهِلُ
|
يعنى : كسانى كه از پادشاه كفايت كارها مىكردند اكنون چه شده است ؟ ! افتاده
و تضرّع مىنمايد و كسى از او كفايت نمىكند وى را و نگرانند .
اين الكُفاةُ التى ماجُوا لما غَضبُوا
|
اين الحُماة التى تُحمى بها الدول
|
« كماة » جمع است و « كمّى » شجاعى است كه خود را در سلاح پنهان مىكند و بر او
نگرانند ، و « ماجوا » از « موج » است ، يعنى : شجاعان و دليران چون به يكديگر
مىرسيدند و غضب مىكردند چه شدند ؟ ! و كجا رفتند آنان كه دولتها را نگاهبان بودند
و از ايشان حمايت كرده مىشدند ؟ !
اين الرّماةُ الم يَمنَع بِاَسْهُمِهِم
|
لما اَتَتك سِهامُ الموت تنتصلُ
|
« رُماة » تيراندازان ، « انتصال » پياپى به يكديگر تيرانداختن است ، يعنى : كجا هستند
تيراندازان آيا باز نداشتند با آنها تيرهاى مرگ را كه پياپى بر تو مىآمد ؟ !
هيهات! ما منعوا ضيماً ولا دفعوا
|
عنك المنيّة اذ وافى بك الاَجلُ
|
« ضيم » ستم ، « منية » و « اجل » مرگ است ، يعنى : بسيار دور است كه رفع ظلم و دفع
مرگ نكردند در وقتى كه زمان وى رسيد .
ولا الرُّشى دَفعتها عنك لو بذلوا
|
ولا الرُّقى نَفَعت فيها ولا الحِيَلُ(1)
|
1. قال ابو نواس : يا بنى النقص والغير
|
وبنى الضعف والخَوَر
|
أين من كان قبلكم
|
من ذوى البأس والخطر
|
سائلوا عنهم المدا
|
ئنَ واستبحثوا الخبر
|
سبقونا الى الرحيـ
|
ـل وإنّا لبالأثر
|
من مضى عبرة لنا
|
وغداً نحن معتبر
|
فكأنى بكم غداً
|
فى ثياب من المَدَر
|
قد نقلتم من القصو
|
رِ الى ظلمة الحُفَر
|
حيث [لا] تضرب القبا
|
بُ عليكم ولا الحجر
|
رحم اللّه مسلماً ذَ
|
كَرَ الموتَ فازدجر
|
رحم اللّه مؤمناً خا
|
فَ فاستشعر الحذر
|
( حاشيه مؤلف رحمهالله ) .
بنگريد به : ديوان ابى نواس : 195 ، به نقل از وى در شرح ابن ابىالحديد 11/260 ـ 261 .
(264) جنة النعيم / ج 2
|
|
« رُشى » جمع « رشوه » و « رقى » جمع « رقيه » به ضمّ ، و آن افسون است ، يعنى :
رشوهها و افسونها و دامها براى مرگ سودى ندهد .
ما ساعدوك ولا واساك اقربهم
|
بل سلّموك لها يا قبحَ ما فعلوا
|
يعنى : يارى نكردند تو را و نزديكتر تو مواسات نكند بلكه تو را به خاك بسپارند
و زشت است آنچه به جا آوردند .
ما بالُ قبرك لا يأتى به احدٌ
|
ولا يطوف به من بينهم رجلُ
|
يعنى : چرا به گور تو نمىآيد احدى و طواف نمىكند ؟ !
ما بالُ ذكرك منسيّاً ومُطّرحاً
|
وكلّهم باقتسام المال قد شغلوا
|
يعنى : چرا ياد كردن تو را فراموش كردهاند و همه ايشان به بخشيدن مال مشغول
شدهاند .
ما بالُ قصرِك وحشاً لا انيسَ به
|
يغشاك من كَنفَيه الرّوعُ والوَهَلُ
|
يعنى : چرا كوشك و خانه تو خالى است از انس گيرندهاى ؟ كه از دو طرف براى نبودن
كسى به فزع و ترس مىآيد هر آنكه مىبيند .
لا تُنكرنّ فما دامت على ملك
|
الاّ اناخ عليه الموت والوَجَلُ
|
يعنى : انكار مكن در زمانى كه پادشاهى و دولت بر پادشاه استقرار دارد ، مرگ
مىخواباند شتر خودش را به در خانهاش .
وكيف يرجُو دَوام الملك متّصلاً
|
ورُوحُه بحبال الموت متّصل
|
و چگونه پادشاه اميدوار باشد به هميشگى عيش ؟ و حال آنكه جانش به ريسمانهاى
مرگ پيوسته است .
وجسمه لبُنَيّات الردى غرضٌ
|
وملكه زائل عنه ومنتقلُ
|
روح و ريحان نهم (265)
يعنى : تن آن پادشاه نشانه راههاى بلاهاست و پادشاهى او به غير او نمىرسد .
پس از خواندن اين اشعار و رقت قلوب حاضرين و ندماء آن لعين ، برخاست متوكّل
و كمال معذرت خواست و با نهايت اجلال و اعزاز آن جناب را روانه منزل نمود .
و بحمد اللّه تعالى در سرّ من رأى جناب هادى عليهالسلام جنازه متوكّل را مشاهده فرمود .
و آنچه در ذيل خبر مبسوط است مىنويسد :
در روز عيد فطر متوكّل امر كرد تمام بنىهاشم پياده جلو مركب او حاضر شوند ،
و غرض وى حضرت ابوالحسن امام على النقى عليهالسلام بود آن جناب بر يكى از غلامان خود
تكيه داده پياده تشريف آوردند .
بعضى از بنىهاشم عرض كردند : آيا در عالم نيست كسى كه دعاى او مستجاب
شود ؟ ! فرمود : « در عالم كسى هست كه ذرّه ناخن او اعظم است از ناقه صالح در وقتى كه
او را پى كردند و بچهاش به ناله بمرد ، و خداوند سبحان فرمود : « تَمَتَّعُوا فِى دَارِكُمْ ثَلاَثَةَ أَيَّامٍ
ذلِكَ وَعْدٌ غَيْرُ مَكْذُوبٍ »(1) »(2) .
و متوكّل در روز چهارم شوّال سال دويست و چهل و هفت كشته شد(3) ، و بيست و هفت
سال از امامت آن جناب گذشته بود ، و آن حضرت بعد از معتصم و واثق و متوكّل معاصر با
مستنصر و مستعين و معتزّ باللّه گرديد .
و رحلت آن جناب به جهت زهرى بود كه از خليفه جائر معاصر عبّاسى چشيد ، و يك
سال قبل از تولّد امام عصر ارواحنا له الفداء مدفون شد .
و فرزندان آن بزرگوار پنج نفرند : چهار پسر و يك دختر :
1. هود : 65 .
2. بنگريد به : مناقب ابن شهر آشوب 3/510 ـ 511 ، الصراط المستقيم 2/204 ح 8 ، بحار الانوار
50/204 ح 13 .
3. والمتوكل أَلَدّ خلفاء بنى العباس . كان فى زمن على الهادى عليهالسلام . وهو الذى امر بحرث قبر
الحسين عليهالسلام وهدم بنيانه فعليه ما يستحقه . مجمع . ( حاشيه مؤلف رحمهالله ) .
رجوع كنيد به : مجمع البحرين 4/548 ماده (وكل ) ، عوالم 17/728 ح 6 .
(266) جنة النعيم / ج 2
اما چهار پسر : اول : امام حسن عسكرى عليهالسلام است . دوّم : محمد . سوّم : حسين .
چهارم : جعفر .
امّا دختر عايشه است(1) .
در شرح حال حضرت امام حسن عسكرى عليهالسلام
و جهت شهرت به لقب عسكرى
اما حضرت امام حسن عسكرى عليهالسلام كنيه مباركش ابو محمد ، لقب شريف سراج ،
مشهور به ابن الرّضا و عسكرى ، و اسم ساميش حسن ، و مادرش جاريهاى بود مدعوّه به
سوسن .
ولادتش در مدينه منوّره در بيست و سيّم شهر ربيع الآخر در سال دويست و سى و دو
از هجرت گذشته ، وفاتش در سال دويست و شصت .
و در ولادت حضرت عسكرى گفتهاند :
والعسكرى ميلاده المدينه
|
مدينة المصحوب بالسّكينه
|
ثانى ثلاثين ومائتين
|
والقبض ستّين ومائتين
|
وسُرّ من رأى مكان القبرِ
|
كذاك والده عظيم الفخر(2)
|
بعد از چهار سال يا پنج سال از ولادت امام عصر ارواحنا له الفداء .
و مدفنش در خانهاى كه والد ماجدش در آن مدفون ، و مدت عمر شريفش بيست و نه
سال .
1. مروى است : امام عليهالسلام در گاهواره به كسى فرمودند : اسم دخترت را چرا عايشه گذاردهاى ؟ برو
و تغيير بده . و به يكى از اصحاب فرمودند : اسم مولودت را عمر بگذار . همانا ملاحظه تقيه كردهاند .
( حاشيه مؤلف رحمهالله ) .
2. الصراط المستقيم 2/216 از قصيده سيد حسين بن شمس حسينى كه مقدارى ديگر از آن قبلاً نقل
شد ، نيز بنگريد به : كتاب الاربعين ، شيرازى : 338 .
روح و ريحان نهم (267)
عاقبت معتمد عبّاسى آن جناب را به زهر شهيد كرد و آن حضرت هم معاصر با مستعين
و معتزّ و مهدى و معتمد باللّه باشد از خلفاء غير حنفاء بنىعبّاسى .
و بدان لقب عسكرى اختصاص به حضرت ابا محمّد امام حسن عليهالسلام ندارد ، بلكه
حضرت ابوالحسن امام على النّقى عليهالسلام را اوّل عسكرى خواندند ، و بعد از آن جناب نيز
حضرت ابا محمد مشهور به اين لقب گشت ، و عسكر اسم محلّهاى از محلاّت سرّ من راى
بود كه در آن عساكر خلفاء بنى عبّاس منزل داشتند ، و چون آن جناب در آن محلّه مسكن
داشت از اين جهت مشهور به عسكرى شدند .
و صاحب « مجمع البحرين »(1) فرمود : عسكر قريهاى است كه مولد حضرت حجة اللّه
اعظم صلوات اللّه عليهم در آن است .
و وجه ديگر كه اشهر است و راوندى طاب ثراه نقل فرموده است(2) : روزى متوكّل باللّه
حكم نمود نود هزار نفر از سوارهاى اتراك كه در سرّ من رأى ساكن بودند(3) هر يك توبره
اسب خودشان را پر از خاك كرده در وسط بيابان بريزند .
پس هر يك با اسلحه كثيره توبرهها را پر از خاك كردند و ريختند كه آن را « تل
المخالى »(4) گفتند يعنى : تلّ توبرهها ، آن گاه به حضرت ابا محمّد عرض كرد : تو را حاضر
كردم براى آنكه عسكر خود را بر تو عرضه دارم . و غرض وى كسر خاطر آن جناب بود
براى خوفى كه داشت .
پس امام عليهالسلام فرمودند : « مىخواهى بر تو من هم عسكر خود را عرضه دارم ؟ » .
1. مجمع البحرين 3/181 ماده ( عسكر ) .
2. الخرائج والجرائح ، قطب راوندى 1/414 ح 19 ، بحارالانوار 50/155 ح 44 ، حلية الابرار
2/475 ، اثبات الهداة 6/249 ح 46 .
3. و سامراء شهرى است كه معتصم باللّه بنا كرد و در آن على هادى و حسن عسكرى صلوات اللّه عليهما
مدفون شدند و چهار قسم خوانده مىشود : سامراء ، و سَرّ من رأى بفتح سين ، و سُرّ من رأى بضم آن ،
و ساء من رأى . و در ساء آن مسعودى شرح مبسوطى دارد . حاجى باقر . ( حاشيه مؤلف رحمهالله ) .
4. در باره تل المخالى به مراصد الاطلاع 1/272 رجوع شود .
(268) جنة النعيم / ج 2
عرض كرد : بلى .
پس متوكّل از آسمان و زمين ، مشرق و مغرب ، ملائكه كثيرهاى ديد كه از ملاحظه آنها
افتاد غش كرد ، چون به هوش آمد آن جناب فرمود : « ما مشغول به امر آخرتيم ، به امور
دنيويّه اعتنائى نداريم ، و از آنچه در حقّ من گمان مىكنى بر تو بأسى نيست » . پس از اين
جهت مشهور شد آن جناب به عسكرى .
[كرامت حضرت عسكرى عليهالسلام به نقل از راوندى]
و خوش دارم اين حديث را كه راوندى طاب ثراه(1) نقل فرموده است از كرامات
حضرت ابا محمد عسكرى عليهالسلام بنويسم :
عيسى بن صبيح گفت : من در حبس بودم كه حضرت امام حسن عسكرى بر ما وارد
شد فرمود به من : « از عمر تو شصت و پنج سال و يك ماه و دو روز گذشته است » . و من
كتاب دعائى داشتم كه تاريخ ولادت من در آن مكتوب بود ، چون نظر كردم در آن مطابق
يافتم .
آن گاه فرمود : « فرزند دارى ؟ » عرض كردم : نه . پس دست برآورد به آسمان و عرض
كرد : « اللهم ارزقه ولداً يكون له عضداً ، فنعم العضد الولد » ، پس تمثّل جست به اين بيت :
من كان ذا عضد يُدركِ ظلامته(2)
|
انّ الذليل الّذى ليست له عضد(3)
|
يعنى : كسى كه فرزندى دارد كه قوّه بازوى اوست ظلمى كه بر او شده است مىخواهد
اين فرزند دفع كند و بخواهد . و ذليل و خار كسى است قوّه بازوى و فرزندى ندارد .
1. الخرائج والجرائح 1/478 ح 19 .
2. والظلامة والظليمة والمظلمة بفتح اللام و الكسر أشهر ، ما تطلبه عند الظالم ، وهو اسم ما أخذ منك بغير
حق . مجمع . ( حاشيه مؤلف رحمهالله ) . رجوع شود به : مجمع البحرين 3/95 ماده ( ظلم ) .
3. ابن قتيبه در عيون الاخبار 3/5 شعر را با اضافه بيتى ديگر به عمرو بن حبيب ثقفى نسبت داده ،
چنانچه در هامش خرائج مذكور است .
روح و ريحان نهم (269)
پس عرض كردم : آيا شما را فرزندى هست ؟ فرمود : « آرى واللّه ! از وى زمين پر از
عدل شود » .
عرض كردم : الآن زنده و موجود است ؟ فرمودند : « نه » ، آن گاه بدين دو بيت تمثّل
جُست :
« لعلّك يوماً ان تَرانى كأنّما
|
بَنىَّ حَوَالىَّ الاُسُودُ اللَوابِدُ
|
فإنّ تميماً قبل ان يَلد الحَصا
|
اقامَ زماناً وهْوَ فى النّاسِ واحدُ »(1)
|
اگر چه « نبىّ » را در نسخهاى « بنى » به تصغير و « لوابد » را « ولائد » كه جمع وليده
است و « تميم » را « يتيم » ديدهام(2) آنچه ترجمه اين دو شعر به نظر مىرسد آن است :
شايد روزى مرا ببينى كه در اطراف من شيرهاى بسيار باشند مراد بيان از كثرت نسل است
چنانكه تميم زمانى تنها بود و فرزندى نداشت و بعد از مدّتى متمادى به عدد سنگ ريزهها
اولاد آورد .
و اگر « حصا » به معنى عقل باشد چنانكه در « مجمع البحرين »(3) مذكور است و اگر يتيم
بخوانيم يعنى يتيمى كه عاقل نبود زمانى تنها و بدون نسل زيست عاقبت كثير النّسل شد .
و اين وجه دور است از مقصود امام عليهالسلام .
در آباء كرام امام عصر عجل اللّه فرجه است
امّا امام دوازدهم طايفه اماميّه اثنا عشريّه حضرت مهر طلعت حجّة بن حسن بن على
بن محمّد بن على بن موسى بن جعفر بن محمّد بن على بن حسين بن على بن أبى طالب بن
1. نيز بنگريد به : بحارالانوار 50/275 ح 48 ، اثبات الهداة 6/324 ح 78 .
2. البته آنچه مؤلف در متن ضبط فرموده اقرب به ظواهر شعر است ، لَوابِد جمع لابِد به همان معناى
« اُسُود » جمع أسد است كه در شعر مذكور است ( القاموس المحيط 1/335 ماده لبد ) ، و تميم هم از
بزرگترين قبائل عرب است ، چنانچه ابن حزم در جمهرة أنساب العرب : 207 و ديگران بدان تصريح
كردهاند .
3. مجمع البحرين 1/529 ماده ( حصى ) : والحَصاة : اللب والعقل .
(270) جنة النعيم / ج 2
عبدالمطلب بن هاشم بن عبد مناف بن قُصىّ بن كلاب بن مرّة بن كعب بن غالب بن فهر بن
مالك بن نَضر بن كنانة بن خُذيمة بن مُدركة بن الياس بن مُضَر بن نزار بن مُعد بن عَدنان بن
اُدَد بن ازد بن يسع بن نبت بن حَمل بن قُدار(1) بن اسماعيل بن ابراهيم بن تارخ(2) بن
ناخور بن شاروخ بن راعون بن قالع بن عابر بن شالخ بن ارفَخشَد بن سام عليهالسلام بن نوح بن
ملكان(3) بن لامخ بن مَتُوشَخ بن اَخنوخ عليهالسلام بن يارِد(4) بن مَهلائيل بن قَينان بن انُوش
بن شيث(5) عليهالسلام بن آدم ابوالبشر صلوات اللّه و سلامه عليهم اجمعين است(6) .
اللّهمَّ فصِلّ عَلى خاتِمهِم وقائمِهِم المَستُور عن عَوالمِهِم واَدركِ بنَا ايّامَه وظُهُورَه وَقِيامه
واجعَلنا مِن اَنصارِه وَاقرنِ ثارَنا بثارِه وَاكتُبنا فى اَعوانِه وخُلصَائهِ واَحيِنا فىدَولتِه ناعِمين وَبِحَقِّهِ
قائِمينَ ومِنَ السُّوء سالِمين يا اَرحَمَ الرّاحِمين .
حجج الهيّه
بدان سلطان زمان حضرت حجّة اللّه امام عصر عليهالسلام حجَّةِ بن حسن ارواحنا وارواحُ
جميع العالمين له الفداء زنده و موجود مىباشد ، و اين بنده شرمنده ده حجت فاصله قاطعه
بر حسب عبوديّت فطريّه و جبلّت قلبيّه خود به نحو اجمال در اين مجموعه ، هديه حضور
1. در نسخهاى قيدار ديدهام . ( حاشيه مؤلف رحمهالله ) .
2. در قاموس تارُح به حاء حطّى ضبط است . ( حاشيه مؤلف رحمهالله ) .
3. در نسخهاى لمك يا ملك است . ( حاشيه مؤلف رحمهالله ) .
4. در نسخهاى يرد ديدهام . ( حاشيه مؤلف رحمهالله ) .
5. شيث هبة اللّه عليهالسلام وصىّ حضرت آدم عليهالسلام است ، و آن جناب را بجاى هابيل مرحمت نمودند ،
و انساب تمام مردم به وى منتهى است ، و قول ديگر است : شيث عليهالسلام اوّل فرزند آدم عليهالسلام بود و يافث
بعد از او متولد شد ، و فرزند نوح عليهالسلام به نام او مولود گرديد . ( حاشيه مؤلف رحمهالله ) .
6. در اجداد نبى گرامى اسلام صلىاللهعليهوآله پس از عدنان اختلافات زيادى وجود دارد ، رجوع كنيد به : سيره
ابن هشام 1/1 ، مروج الذهب 2/265 ، المجدى : 6 .
روح و ريحان نهم (271)
باهر النّور آن بزرگوار مىنمايد كه هر يك از آنها اصل اصيل از حال آن سيّد انس و جان
است و به بعضى از حجّتهاى ده گانه نيز ائمه طاهرين عليهمالسلام شريكاند .
حجت اول
در علايم امام عليهالسلام است
بدان اَعلَم و اَحكَم ، اتَقى وَاسَخى ، اَعبَد وازهَد ، اَحلم و اَشجَع ناس بنا بر مذهب حق
امام است ، و ديگر ختنه كرده متولد مىشود ، و به شهادتين گويا مىگردد ، و بر بازوى
امام عليهالسلام نوشته شده است : «وَتَمَّتْ كَلِمَتُ رَبِّكَ صِدْقاً وَعَدْلاً لاَمُبَدِّلَ لِكَلِمَاتِهِ»(1) ، خميازه
نكشد ، محتلم نشود ، دلش نخوابد اگر چشمش بخوابد ، و به دو كف و راحتين متولد شود ،
و مدفوع و نجوه(2) وى رائحه مشك دهد ، و زمين او را پنهان نمايد ، و عقب سر را مانند جلو
ببيند و مُهر بر سنگ سخت زند ، و دعوتش مستجاب گردد ، و محدّث باشد ، و زره
رسول صلىاللهعليهوآله به قامتش راست آيد ، و جان شريفش برتر از همه جانها باشد ، و شفقتش بر
مردم از شفقت مادران و پدران زيادتر باشد ، و از جهت تواضع به خدا از همه خلق شديدتر
باشد ، و از برايش سايه نباشد ، امر به معروف و نهى از منكر كند ، و صحيفهاى كه اسماء
شيعه در آن است با صحيفهاى كه اسماء اعداء در آن است ، با صحيفه جامعه كه طولش
هفتاد ذراع است و جميع مايحتاج اولاد آدم در آن است ، با جفر اكبر و جفر اصغر كه تمام
علوم و احكام در آن است حتى ارش خدش ، با مصحف فاطمه عليهاالسلام كه سه برابر قرآن
است ، تماماً در خدمت امام عليهالسلام است .
1. انعام : 115 .
2. جوهرى در صحاح اللغة 6/2503 مىگويد : النجو : ما يخرج من البطن ، ابو حبيب در قاموس فقهى :
349 چنين اضافه كرده : من بول وريح وغائط ، در باره تفصيل بيشتر رجوع شود به : تاج العروس :
10/357 .
(272) جنة النعيم / ج 2
نعم ما قال نظام الدّين(1) :
من مثله كان ذا جفر وجامعةٍ
|
له تدوّن سرّ الغيب تدوينا
|
و آنچه عقيده اماميّه است امام عليهالسلام مانند نبى صلىاللهعليهوآله در صغر و كبر از گناه منزّه است
و عصمت كه لطف مخفى در ذات اوست از گناهان او را باز دارد و منصوب از خدا
و منصُوص از پيغمبر صلىاللهعليهوآله و امام سابق است .
پس خوانندگان آنچه در اوراق سابقه از حالات ائمه عليهمالسلام نقل كرديم در حقّ اين
بزرگوار كه خاتم ايشان است بدانند و آنچه از اين دلائل و علائم ذكر نموديم از كتب معتبره
در حق هر يك معتقد شوند مگر آن علامات مخصوصه كه به بعضى اختصاص يافت .
حجت دوم
در ولادت حضرت امام عصر عليهالسلام است
ولادت حضرت امام ثانى عشر در شب نيمه شعبان در سال دويست و پنجاه و شش(2) از
هجرت گذشته در سرّ من رأى از مليكه دختر يشوعا معروفه به نرجس خاتون است ،
و تاريخ ولادتش را از كلمه « نور » بخوان و بدان ، و دعاء مأثور در شب مسطور دليل
روشن است :
اللّهمَّ بحقّ لَيلتِنا وَمولُودِها وَحُجّتِكَ وَمَوعُودِها اَلتى قَرنْتَ اِلى فَضلِها فَضلاً وَتَمّت كَلِمةُ رَبَّكَ
صِدقاً وَعَدلاً لا مُبدِلَّ لِكَلماتِكَ وَلا مُعقِبَّ لاِآياتِكَ نُورِك المُتألِّق(3) وَضياءِك المُشرق وَالعَلَم النُّور فى
1. در باره قاضى نظام الدين و اشعارش كه از جمله آنها بيت منقول است ، رجوع كنيد به : الغدير 5/434
ـ 437 .
2. و قولى است : در دويست و پنجاه و پنج چنانكه در منظومه است . ( حاشيه مؤلف رحمهالله ) .
رجوع كنيد به : اربعين ، شيرازى : 338 ، و شعر آن در صفحه بعد مىآيد . اختلاف اقوال در سال
ولادت حضرت را ماحوزى در كتاب الاربعين : 215 متذكر شده است .
3. تألّق به معنى درخشندگى است ، و تألّق البرق أى لمع . مجمع . ( حاشيه مؤلف رحمهالله ) .
بنگريد به : مجمع البحرين 1/91 ، صحاح اللغة 4/1446 ، مختار الصحاح : 19 ماده ( ألق ) .
روح و ريحان نهم (273)
طخياءِ(1) الدَّيجورُ الغائِبِ المَستُور . جَلَّ مَولِدُه وكَرُمَ محتِدُهُ والمَلائِكة شُهّدُه وَاللّه
ناصِرُه وَمُؤيّدُه اِذا آنَ مَيعادُه وَالملائِكةُ اَمدادهُ . سَيْفُ اللّهِ الذَّى لا يَنُبو ونُورُه الّذى
لا يَخبو وَذُو الحِلم الذّى لا يَصبُو ، مَدارُ الدَهر وَنَواميسُ(2) العَصر وُلاةُ اَمرِه وَنَهيهِ.. الى
آخره(3) .
و از خصايص ولادت آن بزرگوار كه به خطّ شهيد طاب ثراه(4) ديده شده اين است : هر
آنكس در آن شب متولد شد در اقطار زمين مؤمن گرديد و اگر در بلاد شرك و كفر بوده
عاقبت مؤمن از دنيا رفت ، و اين كرامت اعظم كرامات است .
و منجّمى يهودى در بلده قم به احمد بن اسحاق عرض كرد : مولودى متولد شده است
كه از طالع او برمىآيد يا پيغمبر است يا وصىّ ، و از نظرات طالع او ظاهر است كه مالك
شرق و غرب ، بحر و برّ ، سهل و جبل مىشود و همه كس به او ايمان آورند .
پس به طريق تحقيق بدانند آن بزرگوار به تاريخ مسطور و آداب مسطوره در وقت
معيّن از نرجس خاتون متولد شد و انكارى در تولد آن بزرگوار نتوان كرد و هر كه منكر
شود از عداد شيعه اثنا عشريّه خارج است و مناقب ولادت آن حضرت از خواندن سوره
قدر در رحم مادرش و در زمان ولادت قرائت سوره توحيد و آية الكرسى و آيه « نَمُنّ عَلَى
1. طخياء به معنى ظلمت است ، و هى الليلة المظلمة أيضاً . مجمع . ( حاشيه مؤلف رحمهالله ) .
بنگريد به : مجمع البحرين 3/40 بدون واژه ( أيضاً ) . زبيدى در تاج العروس 10/223 مىگويد :
والطخياء : الليلة المظلمة ، نقله الجوهرى ، وقال ابن سيده : ليلة طخياء : شديدة الظلمة قد وارى
السحاب قمرها ، والطخياء من الكلام ما لا يفهم .
2. ناموس : صاحب سرّ پادشاه و مطلع بر باطن امر اوست . ( حاشيه مؤلف رحمهالله ) .
رجوع شود به : صحاح اللغة 3/986 ماده ( نمس ) .
3. مصباح المتهجد : 842 ح 908 ، مزار ابن المشهدى : 410 ، اقبال 3/330 .
4. چنانچه مرحوم مجلسى رحمهالله در بحارالانوار 51/28 انتهاى باب اول از خط شهيد عليه الرحمه نقل
فرمودهاند .
(274) جنة النعيم / ج 2
الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الاْءَرْضِ »(1) وصلوات بر حضرت رسول صلىاللهعليهوآله و فاطمه زهرا و ائمه
هدى عليهمالسلام بأسمائهم و آيه كريمه « جَاءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِلُ »(2) با رفع سبّابه الى السّماء
وتحميد بعد از عطسه و تسميت عاطس كه كافور خادم بود تماماً محقق است .
و در منظومه است :
ومولد المَهدىِّ فى شعبانِ
|
خمس و خمسين ومائتانِ
|
فى سُرّ من رأى بدار العسكرى
|
ونرجس الام بقول الاكثرِ(3)
|
اللَّهُمَّ اكْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الاْءُمَّةِ بِحُضُورِهِ ، وَعَجِّلِ اللّهُمَّ ظُهُورَهُ . الْعَجَلَ الْعَجَلَ يَا مَوْلاىَ يَا
صاحِبَ الزَّمانِ !
حجت سوم
در رفع استبعاد از طول عمر آن بزرگوار
و بيان مرحوم كراچكى
اهل خلاف گويند : آن قدر از طول عمر بعيد است يعنى از زمان تولد حضرت قائم عليهالسلام
تا حال هزار و چهل سال و چيزى علاوه است چگونه حضرت حجت زنده مانده است ،
و فلاسفه گفتهاند طول عمر بدين گونه محال است ، و منجّمين از ايشان نيز گفتهاند : كواكب
مربّيه مؤثره اعطاء زياده از يكصد و بيست سال نكند و اطباء از ايشان هم گفتهاند : عمر
طبيعى بدين قرار است بعد از اينكه به حدّ خود رسيد نهايت اوست امكان ندارد طبيعت
صحّت و سلامت را قبول كند إلاّ ضدّش را .
تمام اين اقوال هذيان است و بر خطا رفتهاند .
1. قصص : 5 .
2. اسراء : 81 .
3. الاربعين ، شيرازى : 338 از اشعار سيد حسين بن شمس حسينى چنانچه سابقاً نيز در مواليد
ائمه عليهمالسلام از آن نقل شد .
روح و ريحان نهم (275)
در اعمار انبياء و اجداد حضرت ختمى مآب صلىاللهعليهوآله
براى رفع شُبهه منكرين
مرحوم ابوالفتح محمد بن على بن عثمان معروف به كراچكى شاگرد مرحوم شيخ مفيد
طاب ثراه كه معاصر مرحوم علاّمه است در كتاب « كنز الفوائد »(1) فرموده است : چه
استبعادى طول عمر امام عصر عليه الصّلاة والسلام دارد(2) ؟
و حال آنكه در حدود هند طويل العمر بسيارند ، خودم در سال چهار صد و دوازده در
رمله ابوالقاسم عيسى بن على عمرى را كه از اولاد عمر بن على بن ابى طالب عليهالسلام بود
ملاقات نمودم ، و احوال معمّرين در دواوين و تواريخ صحيحه بسيار خوانده شده است .
و عمر حضرت لقمان به مقدار اعمار هفت كركس .
و بقاء خضر عليهالسلام از روى قطع و يقين است .
و از عمر حضرت آدم نه صد سال .
و از عمر شيث هبة اللّه نهصد و دوازده سال .
و از عمر انوش نهصد و شصت و پنج سال .
و از عمر قنيان نهصد و ده سال .
و از عمر مهلائيل هشتصد و نود و پنج سال .
و از عمر يِرد نهصد و شصت سال .
و از عمر اخنوخ مشهور به ادريس عليهالسلام نهصد و پنجاه سال .
و از عمر متوشلخ نهصد و شصت و نه سال .
و از عمر مُلكان نهصد و شصت سال .
1. كنزالفوائد : 247 .
2. ناقلى گفت : فرق است بين عمر خواستن و عمر دادن ، اما عمر حضرت حجة اللّه اعظم موهوبى است ؛
براى آنكه از بقاء وى بقاء حق تعالى را بوجوده الى يوم الموعود بلا نهاية بدانند . ( حاشيه مؤلف رحمهالله ) .
(276) جنة النعيم / ج 2
و از عمر نوح نهصد و پنجاه سال .
و از عمر سام ششصد سال .
و از عمر قالع دويست و نود و نه سال .
و از عمر شالخ چهار صد و نود و سه سال .
و از عمر غابر هشتصد و هفتاد سال .
و از عمر ارغو دويست و شصت سال .
و از عمر ناحور يك صد و چهل و شش سال .
و از عمر تارح دويست و هشتاد .
و از عمر ابراهيم يك صد و هفتاد و پنج سال .
و از عمر اسماعيل يك صد و سى و هفت سال .
و از عمر اسحاق يك صد و هشتاد سال .
و از عمر داود يك صد و چهل سال .
و از عمر سليمان پنجاه و سه سال .
و از عمر زكريا نود و نه سال گذشت(1) .
پس چه استبعادى دارد امام عصر حضرت صاحب الزمان عليهالسلام عمر طويل مديد داشته
باشد ؟
بلى كسى خيال كرد در زمان گذشته اعمار به مقتضاى حركات دهريّه متطاول مىشد
پس هر عصرى منقصت به هم رسانيد تاكنون كه در كمال نقص است .
جواب آن است : زمان را تأثيرى در اعمار نيست ، زياده و نقصان آن از افاعيل قادر
مختار است بنا بر صلاحى كه مىداند . بلى عادت به اقدار متقاربه جارى است ، اما اعمار
متطاوله محال نيست و عادات هم در يد قدرت حقّه است و آنچه از اعمار مديده ذكر
1. در باره مقدار عمر انبياى الهى عليهمالسلام و اختلافات اقوال ، رجوع شود به : المحبر : 2 .
روح و ريحان نهم (277)
(278) جنة النعيم / ج 2
روح و ريحان نهم (277)
نموديم در تورات و انجيل و زبور مذكور است .
خلاصه در احوال اقطاب جمعى از اهل عرفان گفتهاند : قطب طويل العمر مىشود
و خدمت خضر كه ملكان بن بليان بن كليان بن سمعان بن سام بن نوح است ، و خدمت
الياس بن سام بن نوح در هر روز جمعه شرفياب مىشوند .
و بعضى از بىخردان و بىخبران نسبتهاى زشت به اين دو پيغمبر جليل دهند ،
و گفتهاند : هر پانصد سال كه مىگذشت قبل از ظهور خاتم اركان و دندان خضر را خداوند
تجديد مىفرمود ، بعد از ظهور آن بزرگوار در هر صد و بيست سال نيز تجديد [مىشود] .
و ترّهات كثيره از جماعتى ديدهام كه از خواندن آنها آزرده و رنجيدهام ؛ از آنكه
پيغمبران را بدينگونه نبايد تحقير و توهين نمود .
حجّت چهارم
در معنى لقب قائم عليهالسلام است
يكى از القاب معروفه امام ثانى عشر حضرت منتظر ارواحنا له الفداء قائم است و قيام
متفرّع بر حيات است . يعنى : زنده است و براى امر پروردگار خود ايستاده و قيامت را براى
قيام اهلش به حضور حق ، به مفاد « يَوْمَ يَقُومُ النَّاسُ لِرَبِّ الْعَالَمِينَ »(1) بدين اسم تسميه
فرمود ، و امام عصر عليهالسلام براى اطاعت امر حضرت احديّت قيام به سيف مىفرمايد(2) .
و كميت شاعر آل رسول صلىاللهعليهوآله خدمت حضرت باقر عليهالسلام عرض كرد :
متى يقوم الحقّ فيكم متى
|
يقومُ مُهَدّيكم الثانى
|
1. مطففين : 6 .
2. قوله تعالى « قَائِمٌ عَلَى كُلِّ نَفْسٍ » أى رقيب عليها ، والقيّوم من أسمائه تعالى ، أى القائم الدائم الذى لا
يزول أو الذى به قيام كل موجود ، والقيم كما فى المجمع ( حاشيه مؤلف رحمهالله ) .
بنگريد به : مجمع البحرين 3/564 ، پايان عبارت مجمع چنين است : والقيم على كل شىء
بمراعاة حاله ودرجة كماله .
(278) جنة النعيم / ج 2
آن جناب فرمود : « سريعاً ان شاء اللّه تعالى »(1) .
و دعبل بن على خزاعى شاعر آل رسول صلىاللهعليهوآله در قصيدهاش فرمود :
خروج الامام لا محالة لازم
|
يقوم على اسم اللّه والبركات
|
يُميّز فينا كلّ حقّ وباطل
|
ويجزى على النّعماء والنقمات(2)
|
وايضاً فرمود :
الى الحشر حتّى يبعث(3) اللّه قائما
|
يفرّج عنا الهمّ والكربات(4)
|
و حديث شهادت جناب سيّد الشهدا عليهالسلام و ضجّه و بكاء ساكنين ملأ اعلى وتسليت
ايشان به وجود مبارك حضرت جحة اللّه در كتب اخبار متواتر است .
و حسن بن موسى نوبختى در كتاب « فرق » نوشته است : بعضى حضرت عيسى را قائم
مىدانند و برخى از عامّه در اين عقيده همراهى كردهاند ، و بعضى مانند سبائيّه كه از
اصحاب عبداللّه بن سبا بودند حضرت امير مؤمنان عليهالسلام را قائم دانستند ، و گفتند : آن
حضرت نمرده است و نمىميرد .
و بعضى محمد بن حنفيّه را قائم خواندند مانند كربيّه و كيسانيّه .
و بعضى ابو هاشم عبداللّه بن محمد بن حنفيّه را قائم دانند ، و آنها معروف به هاشميّهاند .
و بعضى مانند ناووسيّه حضرت صادق عليهالسلام را قائم خواندند .
و بعضى كه مشهور به اسماعيليّهاند اسماعيل فرزند آن بزرگوار را قائم دانستند .
و بعضى مانند قرامطه محمد بن اسماعيل بن جعفر را .
و بعضى مانند واقفيّه حضرت موسى بن جعفر را قائم دانند .
1. كفاية الاثر : 249 ، الصراط المستقيم 2/156 ، بحار الانوار 36/391 باب 45 ح 2 ، الغدير 2/202 .
2. عيون اخبار الرضا عليهالسلام 1/297 ح 35 ، اكمال الدين : 372 ح 6 ، كفاية الاثر : 276 ، روضة
الواعظين : 268 ، مناقب ابن شهر آشوب 3/450 . 3. در چاپ سنگى : بعث .
4. دلائل الامامة : 357 ، مناقب ابن شهر آشوب 3/450 ، عيون اخبار الرضا عليهالسلام 1/295 ، اكمال
الدين : 374 .
روح و ريحان نهم (279)
و بعضى حضرت امام على النّقى عليهالسلام را مهدى منتظر گمان كردند .
و برخى هم امام حسن عسكرى عليهالسلام را زنده و قائم خواندند .
و جمعى محمد بن قاسم بن على بن حسين صاحب طالقان را كه معتصم حبس نمود
و رحلت فرمود قائم دانستند و منكر موت او شدند مانند بعضى از جاروديّه .
و بعضى يحيى بن عمر بن حسين بن زيد صاحب كوفه را قائم خواندند .
و تمام اين مذاهب و عقايد ، سخيف و باطل است جز مذهب حقّ و عقيده صحيحه
اماميّه كه گويند : قائم آل محمد صلىاللهعليهوآله موجود و طويل العمر است در اين عالم زنده است و از
وجود شريفش موجودات بر پاى و پابنده است(1) .
و محيى الدّين معروف گفته است كه : آن جناب را قائم مىگويند براى آنكه به قسمى از
اقسام وجود و هستى قائم است : مىخورد و مىآشامد و مىخوابد امّا مَثل او در زمين مثل
عيسى بن مريم است در آسمان.. الى آخر ما قال .
در بيان حديث شريف اصول كافى از مرحوم آقاخوند
و در كتاب مستطاب « اصول كافى » در حديث يازدهم از باب عقل و جهل از حضرت
امام محمد باقر عليهالسلام مروى است : « اذا قامَ قائِمُنا وَضَعَ اللّهُ يَدَه على رؤوسِ عِبادهِ فَجمَعَ بها
عُقُولَهم وكَمُلَتْ اَحلامُهُم »(2) .
يعنى : چون قائم ما قيام مىكند خداوند دست خودش را بر سرهاى بندگانش
مىگذارد ، پس به واسطه آن دست عقلهاى ايشان را جمع مىكند و احلام ايشان را كامل
مىنمايد .
1. بس بهر دورى وليّى قائم است آزمايش مردمان را لازم است
( حاشيه مؤلف رحمه اللّه ) .
2. كافى 1/25 ، مختصر بصائر الدرجات : 117 ، شرح اصول الكافى 1/307 ـ 308 ، بحار الانوار
52/328 .
(280) جنة النعيم / ج 2
و مرحوم آقاخوند در شرح « اصول كافى »(1) فرمود : خداوند منزّه است از جوارح
و اعضاء و تشبيه ، پس مراد از « يدان » واسطه جود(2) خداوندى و فيض اوست و آن
واسطه ملكى از ملائكه مقرّبين است .
و معنى « يَدَاهُ مَبْسُوطَتَانِ »(3) ، و حديث « قلب المؤمن بين اصبَعَيْن(4) من اصابِعِ
الرحمن »(5) انفاق و تصريف و تقليب است ، و مراد از رؤوس عباد ، نفوس ناطقه و عقول
هيولانيّه است ؛ از آنكه عقل آدمى اشرف و ارفع قواى و اجزاى ظاهره و باطنه است .
به بيان ديگر عرض مىكنم از لسان مرحوم مذكور : از زمان آدم ابوالبشر عليهالسلام نفوس
انسانيّه متدرّجاً در تلطّف و تصفّى بودند و روى به ترقّى داشتند ، و از اين جهت پيغمبرى كه
به زمان حضرت ختمى مرتبت نزديكتر بود معجزاتى كه مىآورد به معقولات اقرب بود ،
اما سابقين معجزات محسوسه مىآوردند و از اين جهت حضرت رسول صلىاللهعليهوآله قرآن و كتاب
آورد ، و آن امرى است عقلى كه مخصوص به صاحبان عقول قويّه است .
پس نفوس در تزكّى و عقول در ترقّى بود تا زمان حضرت خاتم صلىاللهعليهوآله كه به ايشان نبوّت
ختم شد و « الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ »(6) شاهدى است متين .
در حديث است : « در آخر الزّمان استعدادات به نحوى ترقى مىكند كه به مؤدّب
و مكمّل خارجى احتياج ندارد »(7) .
1. شرح اصول كافى : ملا محمد صالح مازندرانى 1/307 .
2. در چاپ سنگى : جون .
3. مائده : 64 .
4. در چاپ سنگى : اصبعى .
5. تتمه روايت را در شرح اصول كافى 1/307 چنين آورده : « يقلبه كيف شاء » ، شبيه به آن در
مستدرك حاكم 4/321 مروى مىباشد .
6. مائده : 4 .
7. در صفحه پيشين گذشت كه : « اذا قامَ قائِمُنا وَضَعَ اللّهُ يَدَه على رؤوسِ عِبادهِ فَجمَعَ بها عُقُولَهم وكَمُلَتْ
اَحلامُهُم » .
روح و ريحان نهم (281)
و اين فقره معلوم است بعد از وضع يد كريمه الهيّه است كه آن وقت مستغنى شوند ، و اگر
هم بگوئيم مراد از يد قائم آل محمد عليهمالسلام باشد وهاء در « يده » راجع به قائم باشد چه ضرر
دارد ، و غرض از قيام قائم همين است ، و اين واسطه و فيض البته اشرف و اقوى است از
آن ملك قدوسى ، و جهت قيامش نيز براى تكميل عقول على ما ينبغى است .
نى كه ما را دست فضلش كاشته است
|
از عدم ما را نه او برداشته است
|
بر سر ما دست رحمت مىنهاد
|
چشمهاى لطف بر ما مىگشاد
|
از كه خوردم شير غير از شير او
|
كه مرا پرورد جز تدبير او
|
خلاصه اختصاص آن بزرگوار به اين لقب در اوائل كتاب اشاره شد ، و در حين تحرير
هم در اين مقام اين حديث شريف نيز منظور شد ، اجمالاً بعضى از طالبان را تذكره نمودم .
اللّهُمَّ أَرِنا الطَّلْعَةَ الرَّشِيدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمِيدَةَ بِحَقِّهِ وَبِحَقِّ آبائِهِ الطّاهرينَ المَعصُومين .
حجت پنجم
در انكار عامّه بر غيبت حضرت حجت اللّه و ردّ آن
بعضى از عامّه مىگويند : به عقيده شيعه لازم است وجود امام عليهالسلام براى اقامه احكام
الهيّه و رفع ظلامه از مظلومين بعد از اينكه امام غائب و پنهان باشد آنچه منظور است در
وجود و بقاء و نصب امام منتفى است ، پس بايد حضرت امام عصر عليهالسلام موجود نباشد .
در جواب ، قدماء علماء اماميّه فرمودهاند : احتياج به وجود امام عليهالسلام جهت بقاء و نظام
عالم است كه اگر نباشد آسمان و زمين نخواهد ايستاد و قطره باران نمىبارد و گياه از زمين
نمىرويد ، و خداوند سبحان به پيغمبر آخر الز مان صلىاللهعليهوآله فرمود : « وَمَا كَانَ اللّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَأَنْتَ
فِيهِمْ »(1) .
پس مادامى كه آن بزرگوار در امّت بوده باشد ايشان را عقوبتى نرسد ، و امام قائم مقام
1. انفال : 33 .
(282) جنة النعيم / ج 2
نبى است ، اكنون كه سيّد مختار نيست امام بايد باشد تا عقوبات الهيّه شامل حال بندگان
نشود .
امّا خفاء وى براى حكمت و مصلحتهاى كثيره است كه در كتب غيبت ضبط است اعظم
آنها خوف از قتل است كه اگر ظاهر شود و كشته گردد آن وقت به مفاد : « لَوْ بَقِيَتِ الأرْضُ
بِغَيْرِ حُجّةٍ لَساخَت بِأهلِها »(1) مراد و مقصود از ايجاد هر موجودى منتفى خواهد شد .
و حضرت نبوى صلىاللهعليهوآله فرمودند : « أهْلُ بَيْتى أمانٌ لأهْلِ الأرْضِ فاذا هَلَكَ أهْلُ بَيتى أتى أهلُ
الأرض ما يكرهُون »(2) .
و أيضاً در خفاء ظهور آن جناب فرمودند : « مَثَلُ القائِم مِنْ وُلدى مَثَلُ السّاعَة (3)» .(4)
و ديگر آنكه خود آن جناب فرمودند : « مثل غيبت من چون آفتاب است در زير ابر
چنانكه فيض آفتاب از اهل عالم منقطع نمىشود »(5) وجود حضرت حجت نيز چنين
است . عجب گفت مولوى :
پيش ما صد سال و يك ساعت يكى است
|
اين دراز و كوتهى از كوتهى است
|
يعنى : تمام عيبها و نقصها در هياكل ماهاست و علّتها و رمدها در چشم ماهاست
و اگر نه حضرت حجت اللّه اعظم موجود است .
اى در درون جانم و جان از تو بىخبر
|
از تو جهان پر است و جهان از تو بىخبر
|
1. نزديك بدين روايت در غيبت نعمانى : 138 ح 8 نقل شده است ، و نيز ح 9 و10 و11 ، الامامة
والتبصرة ، ابن بابويه : 34 ـ 35 ، علل الشرايع 1/198 ح 17 ـ 19 .
2. معانى الاخبار : 34 ، طرائف المقال 2/514 .
3. وسميت الساعة لأن النفوس تسعى منها . ( حاشيه مؤلف رحمهالله ) .
طريحى در مجمع البحرين 2/454 ماده ( سوع ) مىگويد : والساعة : جزء من أجزاء الزمان يعبر
بها عن القيامة لوقوعها بغتةً أو لأنها على طولها عند اللّه كساعة من ساعات الخلق .
4. معانى الاخبار : 33 ، عيون اخبار الرضا عليهالسلام 1/297 ح 5 .
5. غيبت شيخ طوسى : 292 .
روح و ريحان نهم (283)
خلاصه امام عليهالسلام علّت وجود عالم است ، هر زمانى كه علّت برود معلول هم مىرود
و فرقى نمىكند از آنكه ظاهر و بارز باشد يا محجوب و مستور ، فوجوده لطف و تصرّفه لطف
وعدمه منّا ، فلمّا خلف منا غاب عنّا وليس أمر اللّه بغريب ولا هو بعجيب(1) .
و ابن حجر ـ عليه ما عليه ـ در ردّ غيبت امام عصر عليهالسلام و وهن سرداب مبارك كه در
خانه حضرت ابا محمد عليهالسلام و محلّ غيبت است خطاب به شيعه كرده است و بسيار
جسارت نموده گفت :
ما انّ للسّرداب اذَ يلِدُ الذّى
|
صَيَّرتُمُوهُ بزعمكم اِنسانا
|
فَعَلى عُقُولكم العَفاء لاَِنّكم
|
ثَلَّثتُم العَنقاء وَالغيلانا
|
خوب است غير از اشعارى كه اماميّه در ردّ وى گفتهاند او را حواله به كُتُب اهل سنّت
و عامّه نمائيم كه چند نفر از مشاهير و نحارير اين فرقه به وجود و بقاء امام ثانىعشر عليهالسلام
معتقد شدهاند و در اين باب كتابها نوشتهاند .
اى حجر بن حجر مُثلّث ! چرا بر خلاف مذهب ابناء جنس خود از اغواء شيطان و نفس
خبيث و طينت خبيثهات لسان ياوهگوئى و هرزه سرائى مىگشائى و انكار بقاء فيض و دوام
لطف و واسطه بين خلق و خالق را مىنمائى ؟ ! همانا حجر كه تو فرزند اوئى شيطان است
كه قرين هر لعينى است در نيران براى زنده بودن وى راضى نشدهاى كه از سنخ بشر را
خداوند كسى زنده و باقى بدارد .
حجت ششم
در شمائل حضرت امام عصر عليهالسلام است
خوب است بعضى بدانند وقتى كه حضرت مهدى حجّة اللّه اعظم عليهالسلام ظاهر مىشود
و خروج مىفرمايد به صورت مشايخ مىنمايد ، ليكن بر حسب قوّت چنان است اگر
1. تعبير خواجه نصير الدين طوسى است در تجريد الاعتقاد .
(284) جنة النعيم / ج 2
بخواهد درخت كهن را بدست شريف خود از زمين مىكند ، و اگر بين كوهها صيحه زند به
حركت آيند ، صورت مباركش مانند كوكب درّى است .
و در حديث است : « بر اسب كه سوار است مانند ماه شب چهارده كه از زير ابر برمىآيد
مىنمايد ، و عصابه بر سر بسته باشد » .
و حضرت باقر عليهالسلام فرمودند در ذيل آيه كريمه « فَلاَ أُقْسِمُ بِالْخُنَّسِ »(1) : « ثمّ يَبدُو
كَالشَّهابِ الواقِد فى لَيلَةِ الظلماء فَاِن اَدْرَكتَ ذلِكَ الزَّمان قَرَّتْ عَينُك »(2) .
و در حديث ديگر است : « آن بزرگوار به صورت جوان ظاهر مىشود ، مردم گمان
مىكنند پيرمرد است » .
و حديث مروى در كتاب « عقدالدّرر » : « يَكون هذا الاَمرُ فى اَصغَرِنا سِنّاً واخملنا ذكراً »
و « يُورِثه اللّهُ عِلماً ولا يكِلُه اِلى نفسه »(3) .
مراد از « اصغر السنّ » زمان غيبت اوليّه آن جناب است ، يا بر حسب جلوه در انظار
است .
فرمايش جناب امير عليهالسلام در اوصاف حضرت امام عصر عليهالسلام
و حضرت امير عليهالسلام فرمودند در جواب سائل : « هو شابٌ مَربُوعٌ حَسنُ [الوجه [يسيل شَعرهُ
عَلى منكَبيَه يتلألؤ نور وجهه سواد شعره(4) ولحيته ورأسه »(5) يعنى : « مهدى آل محمد صلىاللهعليهوآله
جوانى است نيك مستوى موى سرش را بر منكبين خود ريخته و همان نحوى كه نور
جمالش درخشندگى دارد سياهى موى سر و محاسن شريفش نماينده و تابنده است » .
1. تكوير : 15 .
2. كتاب الغيبة ، نعمانى : 149 ، بحار الانوار 51/131 باب 5 ح 6 .
3. به صورت دو روايت مجزّا در غيبت نعمانى : 322 باب 23 ح 1 و 2 نقل شده است .
4. فى نسخة : يتلو نور وجهه سواد شعره ، وهو الاصح . ( حاشيه مؤلف رحمهالله ) .
5. الارشاد 2/382 ، شرح الاخبار 3/565 ، بحار الانوار 51/36 باب 4 ح 6 ، الانوار البهية : 381 .
روح و ريحان نهم (285)
و در « غيبت نعمانى » مسطور است از حضرت امير مؤمنان عليهالسلام كه فرمودند در اوصاف
و شمايل آن بزرگوار : « المتغيّب من وُلدى صاحِب الرايةِ الحمراء وَالعَلَمِ الاَخضَر مَنْعُوت
وَمَوصُوفٌ باعِتِدالِ الخَلقِ وحُسنِ الخُلقِ ونَظارِةِ اللَّون ، فى صَوته(1) ضحِكٌ ، وَفى اَشفارِه وَطَف ،
وفى عُنُقُه سَطحٌ ، فرق الشَعر ، مُفَلَجُّ الثَّنايا » .. الى [آخر] الخبر(2) .
يعنى : « آنكه غايب مىشود از فرزندان من صاحب لواء سرخ وعلم سبز است ، وصف
كرده مىشود به اعتدال خلقت و حُسن خُلق و نيكويى رنگ و رخساره ، و آوازش مانند
خنده بلند شنيده مىشود ـ يا آنكه « فى صورته ضِحكٌ » يعنى : در روى مباركش خنده
است ، اشاره به خنده روئى است كه در اصطلاحاتِ معروفه است ـ و گردن مباركش كشيده
و بلند است و موى سر مباركش پر است و آويخته نمىشود .
فى « المجمع »(3) : [فى الحديث :] « وكان شَعرُ رَسُول اللّه صلىاللهعليهوآله وفَرٌ(4) لم تَبلغُ الفرق » أى
التسريح .
و دندانهاى آن بزرگوار گشاده است .
و در حديث ديگر مروى است : آن بزرگوار مُبدّحُ البَطن است ، يعنى : وسيع و عريض ،
بداح به معنى وسعت و عريض است .
« وَعَظيمُ مشاشِ المنكِبين » ، يعنى : استخوانهائى كه مُلتقى در منكبين است ، بزرگ
است(5) ، و آن دلالت بر شجاعت مىكند .
« و على رأسه خزار » ، يعنى : بر سر مباركش خطى است .
« وبوجهه أَثَرٌ » بر روى مباركش اثرى است .
« وله شامتان واسمان : اسمٌ يُعلن واسمٌ يخفى » ، و دو خال در بدن لطيف آن بزرگوار است
1. خ ل : فى صورته . ( حاشيه مؤلف رحمهالله ) .
2. الغيبة ، نعمانى : 148 ، بحار الانوار 52/327 ح 90 .
3. مجمع البحرين 3/394 ماده ( فرق ) .
4. در مجمع البحرين : فرط .
5. (هو) از بعد رخ آن گردن سيمين كشيده صبحى است عيان كز پس خورشيد دميده
(286) جنة النعيم / ج 2
يكى به رنگ بدن اوست ، و ديگرى سياه است مانند مهر نبوّت كه به روى خاتم ولايت
نقش است .
اى مصحف آيات الهى رويت
|
وى سلسله اهل ولايت مويت
|
بر چشمه زندگى لب دلجويت
|
محراب نماز عارفان ابرويت
|
و از حذيفه مروى است حضرت نبوى صلىاللهعليهوآله فرمودند : « مهدى مردى است از اولاد من
كه رنگ او رنگ عرب است و بدن او چون اسرائيليان بلند و بزرگ مىنمايد » .
و در حديث نبوى صلىاللهعليهوآله است : « المَهدىّ منّى اَجلى الجبهة اقنى الانف(1) »(2) ، يعنى :
« گشاده پيشانى و كشيده بينى است ، و دو عباء قطوانيّه پوشيده باشد » .
و آن دهى است نزديك كوفه .
و صدوق طاب ثراه از ابراهيم بن مهزيار نقل كرده است كه گفت : آن بزرگوار را زيارت
كردم و هو غلامٌ اَمْرَدُ ناصِعُ(3) اللّونِ واضحُ السِّنِّ(4) اَبْلَجُ الحاجبِ ، مُسَوَّدُ الحَدَقَتَيْنِ اَسمَرُ
اَروَعُ كأنّه غُصنٌ بانٍ .
وكأنَّ صَفْحَتَه غرّةُ كَوْكَبٍ دُرّىٍّ .
1. نعم ما قيل :
جبينه مشرق من فوق طرّته
|
بالمسك خطّت على كافور جبهته
|
يتلو الضحى ليله والليل كافره
|
من فوق نوناتها سيناً ضغائره
|
( حاشيه مؤلف رحمهالله ) .
2. العمدة : 433 ، الطرائف : 177 ، بحار الانوار 36/368 .
3. ناصع به معنى خالص است ، اروع كسى است خوش روى ، هر آنكه بيند او را خوشش آيد ، بان
قسمى از درخت است و به معنى روغن هم آمده است . فى المجمع . ( حاشيه مؤلف رحمهالله ) .
مجمع البحرين 2/615 ماده ( نصع ) ، و 2/253 ماده ( روع ) بدين عبارت : والاروع من الرجال :
من يعجبك حسنه ، و 1/266 ماده ( بون ) .
4. در كمال الدين : الجبين .
روح و ريحان نهم (287)
بِخدّهِ الأَيْمَنِ خالٌ كأنّه فَتاةُ(1) مِسكٍ على بياضِ الفِضَّةِ .
واذا برأسِه وَفْرَةٌ سَجْماءُ(2) سبطة(3) .
تَبْلُغُ شَحْمَةَ(4) اُذُنَيْهِ(5) .
له سَمْت(6) ما رأتِ العُيونُ اقصَدَ منه وَلا اعذَبَ حُسناً وَسكينةً وَحياءً(7) .
الى آخر الحديث(8) .
و راوندى طاب ثراه از على بن مهزيار نقل كرده است كه گفت : آن بزرگوار را بدين
شمايل يافتم :
فاذا هو كغُصْنٍ بانٍ لَيسَ هُو بِالطّوَيلِ الشّامِخِ(9) .
ولا بِالقَصيرِ اللاّزقِ(10) .
مُدوّرُ الهامّة .
أصْلَتُ(11) الجَبينِ ازجُّ الحاجِبَينِ اَقنَى الاَنفِ سَهْلُ الخَدّينِ .
1. در چاپ سنگى : فتاتة .
2. در كمال الدين : سحماء .
3. وشطر سبط يعنى موى آويخته بدون سياهى زياد . ( حاشيه مؤلف رحمهالله ) .
4. در چاپ سنگى : شحمته .
5. در كمال الدين : شحمة أذنه .
6. والسمت : عبارة عن الحالة التى يكون عليها الانسان من السكينة والوقار وحسن الطريقة واستقامة
المنظر والهيأة . وأيضاً : فلان حسن السمت والهدى ، أى حسن المذهب فى الامور كلها . فى الحديث :
« الزموا سمت آل محمد صلىاللهعليهوآله أى طريقتهم .
صاحب المجمع رحمهالله . ( حاشيه مؤلف رحمهالله ) .
بنگريد به : مجمع البحرين 2/413 ماده ( سمت ) .
7. در چاپ سنگى : حيّاً .
8. اكمال الدين : 446 ح 19 با اختلافاتى لفظى .
9. [شامخ يعنى] بلند . ( حاشيه مؤلف رحمهالله ) .
10. [لازق يعنى] چسبيده . ( حاشيه مؤلف رحمهالله ) .
11. اصلت الجبين به معنى اتّساع و خالص و ظاهر است ، وأصلت سيفه يعنى : برهنه كرد
شمشير را و از غلاف برآورد . ( حاشيه مؤلف رحمهالله ) .
(288) جنة النعيم / ج 2
عَلى خدّه الاَيمَنِ خالٌ كأنّه فتاةُ مِسكٍ على رَضْراخَةٍ وعَنْبَرٍ ، فَلَمّا اَنْ رأيتُه بَدَرْتُه بالسّلامِ فَرَدَّ
عَلىَّ باَحْسَنِ ما سلَّمْتُه .. الى آخر الحديث(1) .
خلاصه :
بر هر آن عضوى كه افكندى نظر
|
بود او از عضو ديگر خوبتر
|
اگر گرسنه بر جمال امام عصر عليهالسلام نظر كند سير و اگر سير مشاهده جمال وى نمايد اسير
گردد .
و اين بنده در مجموعه موسومه به « شمائل علويّه و فضائل مرتضويّه » اين مطلب را به
نحو اوفى بسط دادهام و عرض كردهام كه :
هر كس در جهان نيكو است رويش
|
بسى بهتر زروى اوست خُويش
|
و خوب است عرض نمايم ايضاً :
آنها كه خواندهام زنظر محو گشته است
|
الاّ حديث دوست كه تكرار مىكنم
|
والسّلام على نُور الاَنوار والغائبِ عَنِ مُعاينَةِ الاَبصار والحاضِرِ فى قُلوب الاَخيار .
حَليفِ الايمان وَخليفةِ الرّحمن وكاشفِ الاحزان ومُعلِن القرآن .
المهدىّ المُظفّر والهادى المُنتظَر والامامِ الثانى عشر وخاتِمِ الاَوصياء الغررَ .
صلوات اللّه عليه وعلى آبائه الطّاهرين .
1. الخرائج والجرائح ، راوندى 2/787 ، مدينة المعاجز 8/202 .
روح و ريحان نهم (289)
حجت هفتم
در عدد كسانى كه خدمت حضرت امام عصر عليهالسلام
مشرف مىشوند و حديث شريف است
بدان عدد ملتزمين ركاب ظفر انتساب امام عصر عجّل اللّه فرجه از سى صد و سيزده
علاوه نيستند ، و داعى از كتاب « مُهجه » محلّ حاجت اين حديث را مىنويسد :
حضرت صادق عليهالسلام به محمد بن زيد فرمودند : « سيصد و سيزده نفر خدمت مهدى عليهالسلام
بيايند از شهرها ، چهار نفر ايشان پيغمبران باشند : حضرت عيسى و حضرت ادريس
و حضرت خضر و حضرت الياس ، و چهار نفر از فرزندان امير المؤمنين عليهالسلام باشند ، و چهار
نفر از اولاد حضرت امام حسن عليهالسلام ، و دوازده نفر از فرزندان حضرت امام حسين عليهالسلام » .
پس محمد بن زيد عرض كرد : باقى از كدام شهرند ؟
فرمود : « وقت نماز رسيد برو و فردا بيا » . پس برخاست براى نماز .
چون صبح شد خدمت آن بزرگوار رسيدم و با خود كاغذ و دوات آوردم تا آنكه اسامى
و بلاد ايشان را بنويسم .
فرمود : « اى محمّد ! مىخواهى بر كتاب تو روشنائى افزوده شود ؟ » .
عرض كردم : بلى .
پس دعائى خواندند و اشاره كردند به زمين ، طشتى از طلا بيرون آمد كه در آن چراغى
روشن بود كه تمام مسجد را روشن كرد و بوى مشك و عنبر منتشر شد از آن طشت به
قدرت خدا .
پس اهل مسجد تماماً صلوات فرستادند ، آن گاه حضرت صادق عليهالسلام فرمودند : « همه
اينها از بركات فرزند من است كه در آخر الزّمان ظاهر مىشود .
اى محمد ! بنويس : چهار نفر از مكه ، چهار نفر از بيت المقدس ، دوازده نفر از شام ،
هفت نفر از يمن ، سه نفر از آذربايجان ، سه نفر از ظبّه ، سه نفر از بنى عروه ، چهار نفر از بنى
تميم ، و دو نفر از بنى اسد ، و چهار نفر عقيلى ، و هفت نفر از بغداد ، و چهار نفر از واسط ،
(290) جنة النعيم / ج 2
هفت نفر از بصره ، و شش نفر از نواحى بصره ، و چهار نفر از سامره ، و چهار نفر از نيشابور ،
و چهار نفر از خوزستان ، دوازده نفر از جبال ، و هفت نفر از ديلمان ، و هفت نفر از جيلان ،
دوازده [نفر] از طالقان ، و شعيب بن صالح طالقانى امير عسكر آن بزرگوار است .
داعى عرض مىكند : يكى از شعراء اهل سنّت در قصيدهاش گفته است :
يقوُدُ نواحيها شُعيبُ بن صالح
|
الى سيّدٍ من آلِ هاشم اَذهَر(1)
|
چهار نفر از جرجان ، هفت نفر از مازندران ، چهار نفر از رى ، دوازده نفر از قم ، سيزده
نفر از ناحيه قم ، يك نفر از اصفهان ، چهار نفر از كرمان ، يك نفر از مُكران ، سه نفر از
مولائيّه ، سه نفر از مرو ، سه [نفر] از هند ، سه نفر از قزوين ، سه نفر از ماوراء النّهر ، سه نفر از
حبشه ، دوازده نفر از كوفه ، هفت نفر از ناحيه آن ، دوازده نفر از سبزوار ، هفت نفر از طوس
و ناحيه آن ، و سه نفر از دامغان ، چهار نفر از شهريار ، پنج نفر از جبال رىّ ، چهار نفر از
مُغار ، هفت نفر از شيراز ، دو نفر از طبرستان ، سه نفر از حلب ، چهار نفر از ناحيه حلب ،
چهار نفر از اندلس ، سه نفر از سجستان ، پنج نفر از كابل ، تمام اين عدد سيصد و سيزده
نفرند .
در حديث شريف حذيفه و وجود ابدال و نجباء است
و مرحوم شيخ مفيد در كتاب « خصائص »(2) نقل فرموده است از حذيفه كه گفت : شنيدم
رسول خدا صلىاللهعليهوآله فرمودند زمان خروج قائم ما منادى ندا مىكند : « أيُّها الناسُ ! قَطَعَ مُدَّةُ
الجَبّارين وَوَلىّ الأمرَ خيرُ أُمّةٍ فَألحِقُوا بِمَكَّةَ فَيَخْرُجْ النُّجَباء بمصر والأبدالَ مِنَ الشّامِ وَعَصائِب
العراق رُهبانٌ باللَّيل وَليُوثٌ بالنّهار كأنَّ قُلُوبُهُمْ زُبُرَ الحَديد وَعِنْدَ ذلِكَ تفرح الطيور فى أوكارِها
وَالحيتان فى بِحارِها وَتَمُدُّ الأنهار وتَغيضُ العُيون وَتَنبُتُ الأرضُ ضِعْفَ كلِّها ثُمَّ يَسيرُ مقدّمته
1. يعنى : مىكِشد شعيب بن صالح لشكر نصرت اثر آنرا به سوى آقائى از آل هاشم كه تابنده است و خود
شعيب پيشواى آن گروه است . ( حاشيه مؤلف رحمهالله ) .
2. همان اختصاص است . رجوع كنيد به : اختصاص : 208 ، مستدرك سفينة البحار 6/189 .
روح و ريحان نهم (291)
جبرئيل وساقتهُ اسرافيل فَيَملأُ الأرضَ قِسطاً وَعَدلاً كَما مُلِئَتْ ظُلْماً وَجوراً » .
تبديلُ مقالٍ لابعد الحالِ
بدان بعضى در وجود و عدم ابدال اقوالى دارند و گفتهاند : نقباء سيصد نفر ، و نجباء
هفتاد نفر ، و ابدال چهل نفر ، و اخيار هفت نفر ، و عمد چهار ، و غوث يك نفر .
اما نقباء در مغربند ، و نجباء در مصر ، و ابدال در شام ، و اخيار سياحت مىنمايند در
روى زمين ، و عمد در گوشههاى زميناند ، و غوث در مكه معظّمه است .
و در حديث نبوى صلىاللهعليهوآله است : « ابدال چهل نفرند اگر يكى بميرد ديگرى بدل وى
بيايد » .
و در حديث ديگر است : « هر كس بخواهد از ابدال شمرده شود هر روز ده مرتبه
بگويد : « اللَّهُمَّ أصْلِحْ أمّةَ مُحَمَّدٍ ، اللَّهُمَّ فرّج عن أمة محمَّد ، اللَّهُمَّ ارحَمْ أمّة مُحَمَّدٍ »(1) .
و آنچه از علايم ابدال معلوم است : يكى علم ، و يكى حديثدانى ، و يكى از اول عمر
دروغگو نباشد ، و يكى مشوب به حظّ نفس نباشد ، و يكى در عزم ثابت باشد ، و يكى دو
رويه سخن نگويد ، و يكى حالت سرّ و علانيهاش برابر باشد ، و يكى تعبير رؤيا نيك داند ،
و يكى قوّت نظريهاش مانند انبياء باشد ، ويكى لعن نكردن به چيزى ، و يكى نداشتن
اولاد(2) .
و از « كامل » نقل شده : از اين چهل نفر بيست و دو نفر در شام ، و باقى در عراقاند ،
و چون همگى مردند قيامت قيام شود .
و در « قاموس »(3) گفته است : ابدال كسانى هستند كه خداوند زمين را بواسطه ايشان
نگاه مىدارد و ايشان هفتاد نفرند ، چهل نفر در شام و سى نفر در غير شامند .
1. كشف الخفاء 1/28 .
2. بعضى از علايم ابدال را عجلونى در كشف الخفاء 1/28 نقل كرده .
3. القاموس المحيط 3/333 ماده ( بدل ) ، مجمع البحرين 1/165 به نقل از قاموس .
(292) جنة النعيم / ج 2
در استغاثه از رجال الغيب است و عبارات آن
و بعضى از علماء ابدال را تعبير بر جمال الغيب كنند چنانكه در كيفيّت استمداد از
ايشان عزيمتى منقول است ، و آن بعد از سلام به اين طريق است :
السّلام عليكم يا رجال الغيب ! ويا ارواح المقدّسة المنوّرة المطهّرة ، اغيثونى بغوثة ،
وانظرونى بنظرة ، واجيبونى بدعوة ، يا رقباء ! ويا نقباء ! ويا نجباء ! ويا ابدال ! ويا اوكاد(1) ! ويا
قطب ! وياغوث ! اغيثونى بحُرمة سيّد المرسلين وخاتم النبيّين وامام المتقين ، عليه الصّلاة
والسّلام والتحيّة والاكرام ، والائمّة المعصومين صلوات اللّه وسلامه عليهم اجمعين .
و حضرت امير عليهالسلام فرمودند : « ابدال خيارند و اوتاد صفوه ايشان ، و زمين خالى از
قطب نمىشود ، و اقطاب چهارند و ابدال چهارند و نجباء شيعيّيناند و صلحاء سيصد
و سيزده نفر .
امّا قطب مهدى عليهالسلام است ، و اوتاد از چهار كمتر نمىشوند . دنيا مانند خيمه است عمود
آن مهدى است ، و اوتاد چهار نفرند ، و مىشود اوتاد از چهار نفر بيشتر باشد ، و ابدال هم از
چهل نفر بيشتر ممكن است ، و خضر عليهالسلام و الياس عليهالسلام ظاهراً از اوتادند و ملاصقاند به
قطب و دائره ولايت ، و هم قوم لا يَغْفُلُون »(2) .
و جمعى برخى از ابدال را رجبيّون خوانند زيرا در ثانى رجب مظهر فيوضات ربانيّه
مىشوند ، و ماه رجب اوّل شهرهاى حرام است و چون استهلال ماه رجب كردند از شهد
افاضات غيبيّه در مشهد شهادت مست و مدهوش گردند .
بيت
چون جام شراب عشق او نوش كنند
|
خود را و همه خلق فراموش كنند
|
1. كذا ، ظاهراً « اوتاد » صحيح است .
2. بحار الانوار 53/301 حكايت 53 به نقل از شيخ كفعمى در حاشيه جنة الامان هنگام ذكر دعاء ام
داود .
روح و ريحان نهم (293)
پس از استهلال بعظمة اللّه گويا طبقات سماوات را بر ايشان گذاردهاند و بسيار سنگين
شوند در روز دوم ماه رجب تخفيف جزئى يابند ، در روز سوم مُطّلع بر مغيبات شوند و به
تجليّات ربّانيّه هر چيزى بر ايشان مكشوف شود ، و چون اين ماه تمام شود گويا از عقال
مستى رهائى براى ايشان حاصل شده نشاط ديگرى دارند .
و غزالى در كتاب « احياء العلوم » از ابودرداء نقل كرده است كه گفت : خداوند را
بندگانى است كه معروفند به ابدال ، و آنها بعد از پيغمبرانند و اوتاد زمين مىباشند ، چون
نبوّت منقضى شد از امت مرحومه قومى را مقرر داشت كه برترى نيافتند به نماز و روزه
و نيكى لباس ، اما برترى دارند به صدق ورع و حسن نيّت و سلامت صدر از براى اهل
اسلام و نصحيت كردن به ايشان براى طلب رضاء خدا با صبر بدون جُبن ، و تواضع بدون
ذلّت ، و آنها قومى هستند كه ايشان را خداوند براى خود خالص فرمود ، و آنها چهل نفر يا
سى نفرند ، دلهاى آنها در يقين مانند ابراهيم خليل است و هر يك مىميرد به جاى او
ديگرى را مىآورد ، و آنها لعن نمىكنند چيزى را ، و اذيّت و تحقير و تطاول بر چيزى
نمىكنند ، و حرص بر دنيا ندارند .
هُمْ اَطْيَبُ الناسِ خبراً وَأسْخَاهُم نَفساً ، عَلامتُهُمُ السَّخاءُ وسَجِيَّتُهُمُ الْبشاشَةُ وصِفَتُهمُ السَّلامةُ ..
الى آخر ما قال . « أُولئِكَ حِزْبُ اللّهِ أَلاَ إِنَّ حِزْبَ اللّهِ هُمُ الْمُفْلِحُونَ »(1) .
و در آخر خبر ابو درداء گفت : « اين مقامات نمىشود مگر به بغض دنيا وحبّ آخرت ،
و هر كس به قدر دوستى به آخرت بايد از دنيا اعراض كند » .
تَبَصَّرْ ما يَنْفَعُكَ
در حكايت غريبه از علامات حضرت الياس و مكالمات با وى
و محيى الدين در كتاب « مسامرات »(2) نوشته است : مردى در وادى اردن مردى نورانى
1. مجادله : 22 .
2. مطلب را با اختلافات اندكى مرحوم مجلسى در بحار الانوار 13/401 به نقل از ثعلبى نگاشته است .
(294) جنة النعيم / ج 2
را ديد كه ايستاده نمازت(1) مىگزارد و ابرى بر سر او سايه انداخته چون سلام نمازت بداد
سلام كردم و پرسيدم كيستى ؟ گفت : الياس پيغمبرم . گفتم : براى من دعا كن . فرمود : « يا
حنّان ! يا منّان ! يا حىّ ! يا قيّوم ! » .
و دو نام به سريانى گفت كه من ندانستم ، و دست بر كتف من نهاد كه بَرْد و خنك و راحت
آن به تمام بدن من رسيد و هيبت وى برفت .
گفتم : آيا بر شما وحى مىشود ؟
گفت : از زمانى كه پيغمبر صلىاللهعليهوآله وفات كرد وحى قطع شد .
پرسيدم : چند نفر از انبياء زندهاند ؟
گفت : من و خضر عليهالسلام و ادريس عليهالسلام و عيسى بن مريم عليهالسلام .
گفتم : آيا خضر را ملاقات مىكنى ؟
گفت : هر سال در عرفات .
گفتم : ابدال چند نفرند ؟
گفت : شصت نفرند ، پنجاه نفر مابين عريش مصرند تا شاطى الفرات ، و هفت نفر در
شهرهاى ديگر ، و يك نفر در انطاكيّه ، و دو نفر ديگرند كه به واسطه ايشان باران مىبارد و از
ايشان بر دشمنان نصرت مىيابند ، و به ايشان امر دين برپاست تا آنكه اراده شود دنيا هلاك
گردد ، ايشان را خداوند بميراند .
و اين مكالمات در وقتى بود كه مروان با اهل شام قتال داشت ، پرسيدم : در حق مروان
چه گوئى ؟
فرمود : او را كجا برند ؟ ! مردى است جبّار و طاغى ، و آنان كه در آن كارزار حاضر
شدند از قاتل و مقتول به دوزخ روند .
گفتم : من در آن جنگ حاضر بودم اما تيرى نينداختم و شمشيرى نزدم و نيزهاى به كار
1. كذا .
روح و ريحان نهم (295)
نبردم ، اكنون توبه مىكنم و ديگر هم بدين گونه معارك قتال حاضر نمىشوم .
گفت : خوب مىكنى .
در آن وقت دو قرص نان از شير سفيدتر به حضور ما حاضر شد ، به من گفت : بخور .
آن بزرگوار و من يك نان و نيم خورديم ، نيمى ديگر مفقود شد ندانستم كه نهاد ؟ و كه
برداشت ؟
و وى را شترى بود چرا مىكرد ، بدون اينكه كسى او را بياورد آمد و خوابيد ، و حضرت
الياس عليهالسلام بر او نشست ، عرض كردم : من زن و فرزند و علاقه ندارم ، با شما بيايم ؟
فرمود : برو زنى بگير ، و از چهار زن احتراز كن : از آنكه نشوز كند و آنكه خلع كند
و آنكه ملاعنه كند و آنكه مبارات كند ، و غير از ايشان هر زنى خواهى بخواه .
گفتم : من شما را كى مىبينم ؟
فرمود : هر وقت اتفاقى افتد . و از نظرم غايب شد .
و مرحوم ابن ميثم در « شرح نهج البلاغه »(1) بيانى از ابدال فرموده است(2) و از علماء
اعلام اخبارى در وجود ايشان منقول يافتهايم .
و گمان اين بنده آن است : تمام اين اشخاص كه عددشان به نحو اختلاف مذكور شد
براى اقامه دين به امر بقيّة اللّه فى الارضين در اقطار و اكناف عالم به مثابه و منزله نوّاب
خواص سالك و سائرند ، و مشيّت امور مىدهند ، و هر يك از امور و اخبار مسطوره منافى با
بيان شرع اقدس است مردود و مطرود خواهد بود .
1. الصراط المستقيم 2/244 بنقل از ابن ميثم در شرح نهج البلاغه .
2. برخى از اخبار ابدال قابل ملاحظه در اين منابع است : امالى شيخ مفيد : 30 ـ 31 ، احتجاج طبرسى
2/231 ، درباره معنى « ابدال » بنگريد به : نهايه ابن اثير 1/107 ، مجمع البحرين 5/319 ( چاپ 6
جلدى ) .
(296) جنة النعيم / ج 2
در عقيده جامع اين اوراق به قانون اهل شرع و طريق حق
و نقل بعضى از اقوال مذكوره در صورت تنافى دلالت بر عقيده اين بنده شرمنده
نم