نام شهید : عبداله عبدالجباری
نام پدر : محمد
محل تولد : شهرری
تاریخ تولد : 1343/10/10
وضعیت تأهل : مجرد
تاریخ شهادت : 1361/7/10
نشانی مزار : حرم حضرت عبدالعظیم علیه السلام
درصد مجروحیت : شهید
* زندگینامه شهید عبداله عبدالجابری
الهی عشاقم عاشقترم کن سرو جانم فدای مکتبم کن
همان مکتب که عنوانش حسین است امام و مرجعم نامش خمینی است
عبداله در سال 1343 آذرماه در شهرری پا به عرصه وجود نهاد و یکسال و نیمه بود که پدرش را از دست داد و هرگز طعم محبت پدری را نچشید و سپس بوسیله مادر و خواهر و برادر بزرگش رشد و به مدرسه رفت کلاس دوم راهنمائی بود که انقلاب روزهائی را سپری میکرد که در حال گرفتن و توسعه و اوج خود بود عبداله هم با تعدادی از دوستان مدرسه در راهپیمائیها و تظاهرات خیابانی خیلی جدی و کوشا شرکت می کرد و در تمام فعالیتش از اعلامیه ها و نوارهای امام بت شکن نیرو می گرفت همان امامی که بالاخره در بهشت زهرا موفق به زیارتش شد اما زیارتی آمیخته با افسوس ، افسوس از اینکه چرا جلوتر نبودم این چهل پنجاه قدم گوئی فرسنگها می نمود اما نه امام در رگهای او جاری بود و در قلب او می تبپید وقتی شنید جای من مناسبتر و نزدیکتر بود ناراحت شد چرا با من از منزل به بهشت زهرا حرکت نکرد و همین تجربه باعث شد وقتی امام دستور لغو حکومت نظامی را صادر کردند در میدان شهرری با اینکه روی بام تیرباری بطرف میدان قرار داده بودند و دژخیمان شاه آماده کشتار بودند از کنار من رد نشد و با سایرین شعارهای انقلابی را جواب می داد دیگر اینکه در تسخیر آرامگاه رضاخان سخت کوشید و روح سلحشوری در او بیدار شد تا اینکه انقلاب پیروز شد و کمیته ها پا گرفت از آنجا که در اوایل انقلاب مدرسه را رها کرده بود ترجیح داد در کمیته فعالیت کند و همان روزها تعلیم اسلحه می داد و شبها هم تا صبح بیدار بود و در کمیته کشیک می داد و دور بر این کارها گروهی مخفی تشکیل داده بود برای شناسائی منافقین و گروهکهای ضدخلقی انقلاب و ضد خدائی و چندین بار به مبارزه مسلحانه و رویاروئی با آنها پرداخت و خانه های چاله مگسی و شهرک دولت آباد سابق را با کمک دیگر همرزمانش که در کمیته بودند تسخیر کرد و منافقین را دستگیر نمود و روزیکه بنی صدر خائن برای سخنرانی و فریب دادن مردم به شهرری آمد با اینکه رئیس جمهوری و صاحب قدرت بود عبداله چون چهره کثیف و صورت واقعی پلید او را می شناخت با تعدادی از همکلاسانش سخنرانی او را بهم زد واو را رسوا نمود اما این کافی نبود وقتی تصمیم گرفت به در و دیوار شعار مرگ بر بنی صدر را بنویسد با اعتراض شدید بعضی مردم روبرو شد ولی او در مقابل همه ایستادگی کرد و شعارها را نوشت. تا اینکه جنگ تحمیلی شروع شد و چند ماه هم از جنگ گذشت و او با اصرار زیاد و پافشاری به جبهه اهواز اعزام شد و چند ماه را با صدامیان کافر جنگید و پس از مدتی بازگشت ما قبل از اینکه از جبهه رفتن او بگویم لازم است توضیح دهم که او علاقه عجیب به رساله امام و کتابهای استاد شهید مطهری داشت و مرتب مطالعه می کرد و روز به روز سجده هایش هنگام نماز طولانی تر می شد گوئی از دنیا بریده و به آخرت پیوسته است از این رو بود که برخورد او معاشرت او و گفتار و حرکات او و همه کردارش اسلامی بود و عبادت او آری از دعای کمیل و نماز و روزه و تزکیه نفس چیزی جز این انتظار نداشت باری بگذریم زیرا مطالب ناگفته بسیار است و مجال کم ، عبداله در بازگشت از اهواز پس از طی دوره ای فشرده در پادگان امام حسن و دیدن دوره سلاحهای سنگین به کردستان اعزام شد و در یکی از نامه هایش برایمان نوشت در اینجا وقتی وضو می گیریم آب وضو به موهای پیشانی و صورت یخ می زند بله او در نامه چنین نوشت در حالیکه قلب و جانش از عشق امام گرم بود چرا که نباشد او هم ایمان داشت هم هدف ایمان به امام و هدف به پیروزی نهائی انقلاب و جنگ داخلی و خارجی و بدین منوال گذشت تا اینکه دوباره در فروردین 60 به تهران بازگشت و پس از 15 روز دوباره از طریق لانه جاسوسی به جبهه اهواز اعزام شد ودر عملیات آزاد سازی خونین شهر دراطراف شلمچه تانک نفربر او در حال پیشروی مورد اصابت گلوله دشمن قرار گرفت و یکباره غرق در آتش شد و تعدادی از سرنشینان آن سوخته و شهید شدند. عبدا... در حالیکه سراپا آتش بود خود را برون انداخت و با غلت زدن خود را خاموش کرد وبا اینکه هر دو پا و دست و تمامی سر و صورتش سوخته بود پس از دویدن دو کیلومتر به طرف نیروهای خودی مقابل آنها که رسید توانش را از دست داد و نقش بر زمین شد و آنها فوراً او را با هلکوپتر به ماهشهر و سپس به تهران رساندند و به بیمارستان سوانح سوختگی مطهری انتقال دادند و حدود دو ماه بستری بود که چند عمل جراحی روی آن انجام شد و در اثر شدت سوختگی هر دو گوش او را بریدند و از بالای زانوی او مقداری گوشت برداشتند و به کف دست او زدند و ناگفته نماند من که برادر او هستم برای اولین بار که به بیمارستان رفتم با اینکه بالای سر او ایستاده بودم او را نشناختم تا اینکه دیگران گفتند بله عبداله همین است آری صبر کردم تا از خوابی که در اثر تزریق آمپول مسکن به او دست داده بود بیدار شد او را صدا زدم گفتم عبداله داداش منم محسن به سختی گفت داداش توئی چشمانش ورم کرده بود و باز نمی شد ولی روی لبهای سوخته و گلفت شده اش لبخند و تبسم بوضوح دیده می شد آهسته گفت داداش چیزی نیست خوب می شم امام سالم باشد سعادت نداشتم شهید بشم و همان هم شد اما هنوز کاملاً خوب نشده بود که دوباره به جبهه رفت و قبل از رفتن به او گفتم صبرکن تا بهتر بشی بعد برو گفت نه من باید الان بروم چون با این سر و وضع می تونم تو جبهه به بچه ها روحیه بدم آری او برای جبهه ساخته شده بود و برای سعادت شهادت این بار سومار جبهه او بود و میان جنگ سومار و حمله با رمز یا مسلم ابن عقیل (ع) آغاز شد واز صبح تا شب هم دلیرانه جنگید شب که فرا رسید تعدادی از تاکهای دشمن رزمنده ها را سخت زیر آتش گرفته بودند آتشی بی امان به نحویکه بچه ها را کلافه کرده بودند یکمرتبه عبداله آرپی جی را برداشت و سراغ آنها شتافت تانک اول را زد و تانک مشتعل شد و بچه ها یک مرتبه تکبیر گفتند و تانک دوم را هم شکار کرد و بسراغ تانک سوم رفت و شلیک کرد اما آرپی جی به لوله تانک سوم خورد او را به آتش بستند نه به آتش بلکه به لقاءالله آری این پیوند در 18 سالگی میسر شد الله اکبر الله اکبر از اینکه کودکی یکساله و نیمه باشد پدر از دست بدهد و مسیر را اینقدر عالی طی کند و زیبا رشد کند الله اکبر الله اکبر از این تربیت الله اکبر از این تقلید از امام الله اکبر از این ایثارشان الله اکبر از این رزمشان الله اکبر از این شهامتشان الله اکبر از این شهادتشان وبالاخره الله اکبر از این سعادتشان ناگفته نماند دو شب قبل از اینکه عبداله شهید شود خواب می بیند که از تپه ای کوتاه بالا می رود و در آن طرف اسب سواری ایستاده و می گوید پس کی می آئی فردا که بیدار می شود به همرزمانش می گوید من میدانم که شهید می شوم به برادرانم بگو اگر من شهید شدم آن دنیا شفیع آنها می شوم امام زمان را در خواب دیدم مرا طلبید و به سوی او می روم.
بنازم بر تو عبداله که با ایمان و آن افکار
به هجده سالگی کردی تو با صدامیان پیکار
شهامت اندر جنگ کفر ودین شده طومار
به راه حق شدی آخر شهید جبهه سومار
و این لاله خونین در تاریخ 1361/7/27 پس از تشییع با شکوه در جوار آستان حضرت عبدالعظیم الحسن (ع) آرمیدن گرفت یاد و راهش گرامی و پر رهرو باد
خدایا، خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار از عمر ما بکاه وبه عمر او بیفزا
رزمندگان ما را نصرت عنایت فرما
و در رابطه با ملاقات فرزند در بیمارستان مادرش می گوید: بعداز سه روز به من خبر دادند که فرزندم در بیمارستان بستری شده است بیمارستان مراجعت کردم چند مریض را آنجا خوابانده بودند جلو رفتم و گفتم آقا پسر شما عبداله عبدالجباری را می شناسی؟ گفت مادر خودم هستم آری بدین صورت بود که مادر جگر گوشه اش و عزیزش را از شدت سوختگی نشناخت.
والسلام
*وصيت نامه شهيد عبدالله عبدالجبارى
« و لا تحسبن الذين قتلوا فى سبيل الله امواتا بل احياء عند ربهم يرزقون »
«گمان مكنيد آنانكه در راه خدا كشته مىشوند مرده اند نه هرگز آنها زنده اند و نزد خداوند روزى دارند . »
بنام خدا و با سلام و درود به رهبر كبير انقلاب و همه شهيدان انقلاب و شهيدان جنگ قسم بخون شهيدان اين سرزمين كه ما درمقابل خون اين شهيدان بايد جوابگو باشيم . درود فراون بر شهيدان اسلام از هابيل تا حسين و از حسين تا كربلاى ايران . سلام و درود بر شما آرى اين گلگون كفنان يعنى آنهايى كه در راه قرآن و اسلام و عدالت بخون ؟؟؟ خود رنگين شدهاند و در اين جهان جز افتخارى نخواهند داشت .
بار خدايا الان كه دارم اين وصيت نامه را مى نويسم به ياد تو هستم كه مى گویم خدايا مگر دوست ندارى كه من به فيض اين سعادت عظيم برسم ؟ خداوندا از تو مىخواهم كه توفيق شهادت را نصيبم كنى زيرا شهيد مقامى والا را دارد ومن فردى گناهكار و خوارم . اينك به ياد تو به جبهه مىروم نه براى انتقام بلكه به مظلومى احياى دينم و تداوم انقلابم . پاى در چكمه ميكنم . و خدا و امام زمان و نايب برحق او را به يارى مىطلبم و از او مىخواهم كه هدايتم كند . و به آنسوى و آن راه كه او صلاح ميداند . هدفم خدا و مكتبم اسلام است وقدمى كه برمىدارم و گلولهاى كه شليك مىكنم . وقلب دشمن را هدف مىسازم به ياد خدا باشم و جز براى رضاى خدا و جهاد در راه او هدفى ندارم .
اى مادر و برادر و اى خواهر مهربان خواهش مىكنم كه براى من گريه نكنيد و مىدانم كه نمىكنيد اما صبر در راه خداوند اجر عظيمى به شما خواهد داد .